eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.6هزار دنبال‌کننده
68 عکس
446 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
حمیدیه کم مقدمه چینی کوتاه کردبعدحرف دلش روبه مادرم زد قیافه مامانم دیدن داشت باتعجب نگاهی به من انداخت گفت درست شنیدم اقای دکترشماگندم ازم خواستگاری کردید؟..مامانم بنده خداباتعجب گفت اقای دکترشماگندم ازم خواستگاری کردید؟ازقیافه متعجب مامانم خندم گرفته بوداماجرات نداشتم عکس العملی نشون بدم حمیدگفت منوبابت جسارتم ببخشیدمیدونم خواستگاری اداب خودش روداره فقط میخواستم نظرتون راجع به خودم بدونم؟مامانم گفت اینجااصلامحل مناسبی برای این حرفهانیست حمیدگفت حق باشماست وبرای شب هماهنگ کردن ازمطب که امدیم بیرون مامانم کوچکترین حرفی باهام نزد‌فقط گاهی یه نگاه معناداربهم مینداخت که این بیشترعذابم میدادالبته عمه ام متوجه غیرعادی بودن رفتارمن ومادرم شده بودولی چیزی نمیگفت خلاصه شب شدحمیدبایه تیپ مردونه خیلی شیک امددنبالمون رفتیم بهترین رستوران شهر ازرفتارحمیدمتوجه میشدم استرس داره ولی سعی میکردخون سردباشه مامانم خودش سربحث روبازکردگفت همنطورکه خودتونم متوجه شدیدگندم تویه خانواده اصیل بزرگ شده من برای تربیتش چیزی کم نذاشتم وباپدرخدابیامرزش باعشق زندگی کردم همیشه ام به بچه هام گفتم باعشق ازدواج کنیداماسوال من ازشمااینکه میتونیدتواین سن سال کناردختری باشیدکه۲۰سال ازتون کوچیکتره!؟ دخترمن پرازشورشوق زندگیه واول راهه اماشماداریدبه میانسالی نزدیک میشیدچه تضمینی هست که چندسال دیگه ازاین رابطه خسته نشیدشماآدم پخته ای هستیدمیفهمیدمن چی میگم حمیدگفت درسته فاصله سنی من باگندم زیاده اماهرتضمینی بخوایدبرای خوشبختیش بهتون میدم خداروشکراوضاع مالیم عالیه ازنظربدنی هم سالم سرحال هستم میمونه سن که اونم یه عددتوشناسنامست!! اون شب هرچی مادرم گفت حمیدیه جواب قانع کننده براش داشت شایدهرکس دیگه جای مادرم بودرضایت میدادولی مامانم سفت سخت وایستادگفت بایدبهم فرصت بیشتری بدیدوقرارشدمن یکی دوماهی خونه ی عمه ام بمونم تاباحمیدبیشتراشنابشم فقط یادم رفت بگم شوهرعمه ام چندسالی بودکه به رحمت خدارفته بودعمه ام بادختروپسرکوچیکش به تنهای زندگی میکرداون شب وقتی برگشتیم مامانم ازم خواست برم حیاط تادوتایی باهم حرف بزنیم یه جورای ازش خجالت میکشیدم امامامانم خیلی منطقی بوددستام گرفت گفت گندم جان توالان درگیرهیجانات جوانیت هستی وتمام این اتفاقات برات خیلی شیرینه امابدون زندگی این چیزی نیست که میبینی بالاپایین زیادداره خوب فکرات بکن من قلباراضی به این ازدواج نیستم چون ممکنه چندسال دیگه ازتصمیمی که رفتی پشیمون بشی ولی اون موقع دیگه خیلی دیره نمیشه به عقب برگشت مجبوری بسوزی بسازی مامانم گفت من اجازه دادم چندوقتی خونه عمه ات بمونی تاروی واقعی دکترروبشناسی هرچندممکنه تانری زیریه سقف باهاش زندگی نکنی نتونی بشناسیش فقط ازت میخوام خیلی مراقب نجابتت باشی کاری نکنی که نتونی جیرانش کنی باگفتن این حرف مامانم دوستداشتم ازخجالت بمیرم میدونستم منظورش چیه گفتم چشم بهت قول میدم مامانم گفت گندم علاوه براختلاف سنی که داریدمن نگران رابطه ی دکتربازن اولش هستم گفتم ازهم جداشدن خودش که کامل توضیح داد‌ گفت درسته امایادت نره اون بچه ازگوشت استخونشه مامیزان وابستگیش به دخترش رونمیدونیم ممکنه چندسال بعدفیلش هوس هندوستان کنه!!پس مراقب باش تمام وقتت بذاریرای شناختش نه عشق عاشقی مادرم اون شب تمام کمال همه چی روبرام توضیح دادومنم تصمیم گرفتم درست اصولی رفتارکنم تامشکلی برام به وجودنیاد.. ازشیرینی اون دوران هرچی بگم کم گفتم منی که ازتابستون بخاطرگرماش منتفربودم اون سال عاشق این فصل شده بودم خلاصه روزهای شیرین ماکنارهم میگذشت منم بیشتراوقات پیش حمیدبودم دیگه بیمارهای ثابتش منومیشناختن بهمون تبریک میگفتن همه چی خوب بودتا۲۳شهریور یادمه سرظهربودداشتم یکی ازکتابهاش رومطالعه میکردم همون موقع تلفنش زنگ خوردحمیدشروع کردبه حرفزدن یه کم که گذشت متوجه شدم حالش بدخیلی مضطرب داره صحبت میکنه براش اب ریختم منتظرشدم مکالمه اش تموم بشه وقتی قطع کردگفتم چی شده؟ اهی کشیدگفت زن اولم بودباگفتن این حرفش خشکم زد دیگه نتونستم چیزی بپرسم خودش ادامه داددخترم تصادف کرده بردنش اتاق عمل زنم سابقم ازم شاکیه میگه توهمسرخوبی برای من نبودی حداقل پدرخوبی برای دخترت باش که هنوزفراموشت نکرده هرلحظه بهانت میگیره!!نمیدونم ازکی شنیده من عاشق توشدم وتوحرفهاش مدام بهم تیکه مینداخت هیچ جوابی براش نداشتم فقط سکوت کردم تنهاش گذاشتم تاتصمیم درست روبگیره فرداش خودش بهم زنگزدگفت بایدببینمت وقتی رفتم مطب گفت بایدبرم کانادا اگرمادرت مشکلی نداره توام بیا ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خنده ریزی کرد و گفت مهین انگار خوشش نیومد گفتم اونو ول کن بچه اس گفت هم سنیم با مهین از اینکه یه دختر کوچیکتر از من عروس شده بود و من هنوز یه خواستگارم نداشتم خیلی خجالت کشیدم و به زهرا گفتم بریم ناهار بخور خسته شدی.بعد ناهار زهرا و مامانش و خاله و زنداییش رفتن منم چادرم و برداشتم که برم پیش طیبه ببینم لباسم چی شد ننه صدام کرد که کجا گفتم دارم میرم ببینم لباسم چی شد نیشخندی زد بهم و رو برگردوند چادر و سر کردم رفتم درشون نیمه باز بود طبق معمول پرده جلو در و کنار زدم و رفتم تو طیبه تو اتاق مشغول کار بود سلامی دادم و سرشو بلند کرد و گفت عه اقدس چه حلال زاده ای داشتم دکمه لباست و میدوختم مال تو رو زودتر شروع کردم دستت درد نکنه ای گفتم و نشستم انصافا لباس خوشگلی دوخته بود تور هم گذاشته بود و پولک هم سر آستینش دوخته بود گفت ببین دوست داری گفتم دستت درد نکنه طیبه خانم خیلی زحمت کشیدی اجرتشم بگو برات میارم گفت دختر این چه حرفیه تو هم برام مثل سمیه ای دلم نمیخواد حسرت لباس بقیه رو بکشی رفتم بازار جدیدترین مدلها رو دیدم و برات دوختم همه برام دل میسوزوندن الا خانواده خودم لباس و پرو کردم و خیلی تو تنم شیک شد چون قدمم بلند بود و اندام خوبی داشتم خیلی خوب رو تنم نشست تشکری کردم و برگشتم خونه از در که وارد شدم دیدم علی هم از اتاقشون اومد بیرون و خودشو رسوند بهم وگفت برو حاضر شو با هم بریم جایی گفتم کجا گفت حاضر شو میگم بهت رفتم جورابهامو پام کردم و یه پیرهن هم داشتم تنم کردم و چادر مشکی هم که مال ننه بود و داده بود بهم هم برداشتم و راه افتادم ننه و مهین خوابیده بودن و متوجه من نشدن علی تو کوچه منتظرم بود با هم راه افتادیم پرسیدم کجا میریم علی گفت بریم بازار برات رخت و لباس و کفش بخرم ناسلامتی خواهر بزرگ دامادی خیلی خوشحال شدم که علی بفکر منه قربون صدقه قد و بالاش رفتم علی منو برد بازار و برام کیف و کفش خرید چادر مشکی توری خرید که روش گلهای مخمل داشت خیلی خوشگل بود یه دست کت و دامن خوشگلم برام خرید و خجالت میکشیدم بگم لباس زیرم ندارم که از بس فهمیده و با شعور بود یکم پول داد بهم و گفت من اونور کار دارم برو اگه چیزی لازم داری بخر تو دلم هزار بار ازش تشکر کردم برگشتیم خونه.ننه نشسته بود لب پنجره و تا ما رو دید بلند شد اومد تو ایوون و گفت اومور بخیر اقدس خانم کجا بودی رنگم پرید به من من افتادم که علی زود جواب داد.اقدس موقع خرید عروسی نبود بردم برا اونم خرید کنم مهین و اقدس برام فرقی نداره ننه ایشی گفت و رفت تو اتاق متوجه شدم که همه خریدهای ننه و مهینم علی کرده خریدام و بردم تو اتاق و با ذوق نگاشون کردم و خواستم بزارم تو گنجه که مهین اومد تو که چی خریدی با حرص همه رو گذاشتم تو گنجه و گفتم مگه من خریدای تو رو دیدم گفت وا نخواستی ببینی از بس حسودی در و بست و رفت بیرون اخر هفته قرار بود عروسی بگیرن دو روز به عروسی مونده بود که تو حیاط مشغول آب و جارو بودم که طیبه یکی از بچه ها رو فرستاده بود دنبالم زود چادرمو سرم کردم و رفتم لباسم تموم شده بود و دوباره پوشیدمش طیبه اومد از پشت گیره موهامم باز کرد و موهای موجدارم ریخت رو شونه هام تا کمرم میرسید موهام.طیبه گفت یادت باشه روز عروسی موهاتو نبندی ها ببین چه موهای خوشگلی داری کلا حرف زدن با بقیه بهم اعتماد بنفس میداد برعکس ننه و مهین که همیشه تحقیرم میکردن.گفت لباستو هم ببر ولی دلم نمیخواست لباسمو ببرم خونه میترسیدم مهین بلایی سرش بیاره چند بار دیده بودم رفته بود سر گنجه منم هواسم بهش بود.گفت باشه پس روز عروسی حتما بیا ببرتشکری کردم و دستمزدی که علی بهم داده بود بدم طیبه خانم و دادم و برگشتم لباسهای نفتی آقاجون مونده بود و نشستم لباسها رو ریختم تو تشت ریختم و مشغول بودم که مهین اومد ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زندگی منونیلوکنارهم شروع شدخداروشکرهمه چی خوب بودتاکتایون زایمان کردپسرش به دنیاامد.همه چی خوب بودتاکتایون زایمان کردپسرش به دنیاامداون زمان مادرنیلودیسک کمرش عمل کرده بودنمیتونست خیلی کارکنه بخاطرهمین بیشتروزهانیلومیرفت کمکش که باهم ازکتایون مراقبت کنن.کتایون۱۰روزبعداززایمانش معده دردشدیدگرفت جوری که هرچی میخوردبالامیاوردبعدازکلی ازمایش عکس معلوم شدزخم معده داره وبرای درمانش بایدبستری بشه چون خون بالامیاورد.. کتایون۲هفته ای بستری شدتایه کم بهترشدمرخصش کردن امدخونه تواین مدت پسرش پیش مابودنیلومثل بچه خودش ازش مراقبت میکرد وابستگی نیلوبه پسرکتایون ازهمون زمان شروع شدبااینکه دوست نداشتم خیلی خونه ی کتایون رفت امدکنه اماهیچی نمیگفتم.۵ماه اززایمان کتایون گذشته بودتواین مدت خیلی چیزهاروتحمل کرده بودم گاهی خسته میرسیدم خونه نه شام اماده بود نه خونه مرتب بودنه لباسام اتوکشیده بوددیگه کم کم داشت صبرم تموم میشد یه شب که خسته رسیدم خونه دیدم طبق معمول نیلوخونه نیست انقدراعصابم خوردشدکه بهش زنگزدم باصدای بلندگفتم کجای گفت کیان(پسرکتایون)حالش خوب نیست باشوهرکتایون اوردیمش دکترگفتم مگه خودش مادرنداره که توبردیش باتعجب گفت عزیزم چیزی شده گفتم نه راحت باش گوشی قطع کردم دوساعت بعدش نیلوبادوپرس غذاامدخونه اصلاتحویلش نگرفتم شروع کردعذرخواهی کردن گفت کتایون حالش خوب نبودمجبورشدم من ببرمش گفتم فداکاری گذشت توبرای کنه داره زندگی خودمون خراب میکنه یه نگاهی به دوربرت بندازمن دیگه صبرم تموم شده بسه بگوخانواده شوهرش یه مدت بیان پیشش.خلاصه دعوای اون شب ماباعث شدنیلو یه کم رعایت کنه کمتربره البته گاهی هم الکی میگفت نرفتم ولی من میفهمیدم دروغ میگه.گذشت تایه شب یه شماره بهم پیام دادنوشته بودنمیخوای زنت جمع کنی!ازتوی بعیده خدای غیرت!!یه لحظه دست پام یخ کردنوشتم شما جواب نداداون لحظه یادنیلوافتادم دقیقا همینجوری امارکتایون بهم داده بودپیش خودم گفتم نکنه نیلومیخوادسربه سرم بذاره رفتم تواشپزخونه ببینم چکارمیکنه.دیدم داره شام اماده میکنه واروم شعرمهستی رو زمزمه میکنه.باچشمم دنبال گوشیش گشتم ولی اون دوربرانبودگفتم گوشیت کجاست گفت نمیدونم فکرکنم توکیفمه چطور گفتم هیچی میخوام چکت کنم.فکرکردشوخی میکنم گفت دیوانه بروچک کن..نیلوفکرکرددارم شوخی میکنم امامن خیلی جدی رفتم کیفش روگشتم گوشیش روبرداشتم.اولین باربودمیدیدم گوشی نیلورمزداره گفتم برای چی رمزگذاشتی؟باتعجب گفت چیزی شده گفتم نه رمزش بگو.بااینکه توگوشی نیلوچیزمشکوکی پیدانکردم که بخوام بهش گیربدم اماخیلی کلافه عصبی بودم دوسه روزازاین ماجراگذشته بودکه بازهمون شماره بهم پیام دادگفت حاشابه غیرتت زنت باشوهرخواهرش ریخته روهم انوقت توعین خیالت نیست۹ شروع کردم به زنگزدن به اون شماره دوسه باراول جواب ندادبعدبلاکم کرد بایه خط دیگم بهش پیام دادم ازت شکایت میکنم پدرت درمیارم جواب داداروم باش اسماعیل خان من بامدرک بهت ثابت میکنم یه فحش خیلی بدبراش نوشتم گفتم شرف نداری اگرثابت نکنی فرداش بهم پیام دادگفت زنگبزن به زنتح ببین کجاست بعدبه من بگوتاامارش بهت بدم.زنگزدم به نیلوگفتم کجای گفت بیرونم چطورگفتم دقیقابیرون کجاست بگوبدونم یه مکث کوتاهی کردگفت امدم دیدن یکی ازدوستام زودمیام.تلفن که قطع کردم به همون شماره زنگزدم ردتماس زدپیام دادکجابودنوشتم رفته دیدن دوستش گفت به این ادرسی که میگم برو ویه ادرس مطب برام فرستادوقتی رسیدم دیدم نیلوبچه بغل باشوهرکتایون تونوبت ویزیت هستن.فهمیدم این بازی کثیف کارکتایون ازمطب که امدم بیرون بهش زنگزدم بابیحالی گوشیش روجواب دادگفت بفرمایید گفتم این موش مردگیهاروبرای من درنیارمن اندازه چشمام به نیلواعتماددارم دفعه اخرت باشه ازاین غلطامیکنی.زن من که خواهرته شایدببخشدت امابدبخت اگرشوهرت بفهمه همچین تهمت کثیفی بهش زدی شک نکن طلاقت میده،کتایون گفت چی میگی حالت خوبه وانقدرپرو بودکه هیچ جوره زیرباراین موضوع نمیرفت امامن شک نداشتم کارخودشه.همون شب اب پاکی روریختم رودست نیلوبهش گفتم دیگه حق نداری بری خونه ی کتایون بایدباهاش قطع رابطه کنی واگربفهمم دروغ گفتی طلاقت میدم نمیخواستم باندونم کاری کتایون ابرونیلوشوهرش بره وانگشت نمافامیل بشن اماخب متاسفانه بخاطروابستگی نیلوبه پسرکتایون این رابطه هیچ وقت قطع نشد نیلوخیلی وقتهایواشکی میرفت به کتایون پسرش سرمیزدوهمین موضوع باعث اختلافمون شده بودوقتی جریان تلفن برای نیلوتعریف کردم باورش نشدگفت توداری به کتایون تهمت میزنی اون هیچ وقت همچین کاری نمیکه کتایون انقدرخوب نقشش بازی میکردکه هیچ کس حرف منوباورنمیکردمیگفتن یکی میخواسته سربه سرت بذاره وجالبه بعدازاین ماجرااون شماره برای همیشه خاموش شدامامن نتوستم فراموش کنم.. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حسن اصلا سرکار نمیرفت پول تو جیبیش از مامان باباش میگرفت یه روز گفتم حسن توکه روز اول گفتی من میرم سرکاروخونه اجاره میکنم ولی الان چندماه بیکاری تاکی میخوای پول ازمادر بگیری گفت به توربطی ندار من چیکارمیکنم بااین حرفش دعوامون شدحسن هم شروع کردبه کتک زدن من خواهرش که تازه امدبودبه زورازمن جداش کردمامان باباشم وقتی فهمیدن گفتن چی شده خواهرش گفت من امدم توخونه حسن داشت بهارروکتک میزد ازمن که پرسیدن منم همه حرفهای حسن روکه روزاول قول داده روبراشون گفتم مامانش گفت اینکه دعوانداره این خونه همینجاپیش خودمون زندگی کنین خرجتونم خودمون میدیم نمیخواد پسرم بره سرکار باباش تااین حرف روشنیدگفت اینقدراین بچه رو پرونکن بذارروپای خودش وایسه مگه چیش از برادراش کمتر بذارمردباربیاد امامادرش حرف خودش رومیزدوازاون روزرابطه اش بامن بدشد شروع کردبه اذیت کردن خودش قالی میبافت ومن بااون سن کم بایدهمه ی کارهای خونه وغذاپختن روبرای چندنفرانجام میدادم خیلی خسته میشدم تواون سن کم ولی چاره ای نداشتم.برادربزرگه حسن گاهی که ازشهرمیومدوبهمون سرمیزدمیدیدمامانش چقدرمنواذیت میکنه وحسن هم سرکوچکترین چیزی بهانه میگرفت شروع میکردبه زدن من. یه روزکه امدگفت بهارمیخوام باهات حرف بزنم وقتی روبه روش نشستم گفت بهتره بری من برات یه بلیط تهیه میکنم وازاینجابرو گفتم کجابرم من که جایی روندارم گفت اینجایه‌روستاکوچیکه که همه ازترس ابروشون نمیذارن کسی اززندگیشون چیزی بفهمه. تویه مدت قهربروخونه پدرت من بهت قول میدم مادرم خودش حسن رومیفرسته سرکار گفتم بابام چی گفت من بااونم حرف میزنم وقرارشدرضابرام بلیط بگیره ومن برم.قرارشدرضابرادرحسن فردابرای من بلیط بگیره ومن راهی شمال بشم رضابه بابام همون شب زنگ زدوجریان رفتن من روتعریف کردباباقبول کردو من فردای اون روزبه لطف رضاراهی شمال شدم یه ماهی شمال موندم هرچندازاراذیتهای نداهم کمترازحسن ومادرش نبودولی من باید تحمل میکردم بعدازیک ماه پدرحسن زنگزدوگفت فردامیام دنبالت حسن توی راه آهن کارپیداکرده ویه خونه هم توی شهراجاره کرده من خیلی خوشحال بودم که زندگیم داره روبه راه میشه وسایلم روجمع کردم ودوروزبعدبا پدرحسن راهی شدم یه مختصرجهیزیه ای هم که داشتم حسن ازقبل بردبودتوخونه ای که اجاره کرده بودچیده بود بعدازیک ماه که برگشتم هیچ تغییری توی اخلاق حسن ندیدم تازه بدترم شده بودومنومقصرمیدونست که مجبورش کردم بره سرکاروباکوچکترین حرفی باکمربندمیفتادبه جونم تازه خیالشم راحت بودکسی نیست که جلوش روبگیره میخواستم اوضاع بهتربشه ولی بدترشده بودیه روزکه حالم خوب نبودونتونسته بودم غذادرست کنم وقتی دیدغذا حاضرنیست بازشروع کردبه زدنم که حالم خیلی بدشدباتن زخمی ومریض یه گوشه افتاده بودم زنگزدم به خونه که به بابام بگم بیاد دنبالم ولی نداجواب داد بابام رفته بودمسافرت وقتی جریان روبراش تعریف کردم گفت گوشی روبده به حسن گوشی روکه بهش دادم بعدازچنددقیقه دیدم نیشش بازه وامدنشست کنارم زد روپخش صدامیشنیدم که ندامیگفت اقاحسن ازبچگیشم همینجوری اززیرکاردر رووحاضرجواب بود!!هروقت دیدی داره بلبل زبونی میکنه بزنش تاادم بشه تربیتش کن!!اشکام همینجوری میومدچقدرپست بوداین ندا وقتی حسن گوشی روقطع کردگفت بدبخت به امیدکی زنگزدی پاشویه چیزی برای من درست کن وبالگدمجبورم کردازجام بلندبشم ازوقتی امده بودیم شهرحسن بدترشده بودوباهمون سن کمم متوجه میشدم پای یکی به زندگیم بازشده اوایل چیزی نمیگفتم تاجای که گاهی منومجبورمیکردشبهابرم خونه برادرش رضابخوابم وقتی میومدم خونه متوجه بهم ریختگی خونه ونفردومی میشدم دیگه تحمل این وضعیت رونداشتم یه شب که من روبه زورفرستادخونه برادرش جریان روبا رضا گفتم وصبح زودبرگشتیم خونه وباشواهدی که دیدحرفم روتاییدکردوزنگ زدبه حسن که بیادخونه بعدازیکساعت که امدوقتی متوجه ماجراشدوفهمیدمن برای داداشش همه چی روتعریف کردم به حدی عصبانی شدکه شروع کردبه زدنم ومیگفت روت زیادشده برادرش به زورازمن جداش کردوباهم درگیرشدن... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نگاربه هوش امده بودودکترش رووقتی دیدیم گفت متاسفانه براثرضربه ای که به سرشون خورده ممکنه به عصب بینائیشون اسیب رسیده باشه وتامدت طولانی دوبینی وسرگیجه داشته باشه برای تشخیص قطعی بهتره به یه متخصص چشم پزشک هم مراجعه کنید نگاربعدازچندروزترخیص شد وتواین مدت میگفت تارمیبینم. پیش یه متخصص رفتیم بعدازمعاینه گفت باید عمل بشه شایدتاهشتاددرصدمشکلش حل بشه بعداز۲۵ روزنگار جراحی شدوبعدازیک هفته چشماشوبازکردن. ازقبل خیلی بهترشده بودوسرگیجه دوبینی نداشت ولی بایدعینک میزد.خودش خیلی ناراحت بودومیگفت قبل ازاین اتفاقم وقتی تلویزیون یاکتاب میخوندم حالت تهوع سرگیجه داشتم که این اواخربیشترم شده بوددرهرصورت همه خوشحال بودیم که این اتفاق به خیرخوشی تموم شده بود ولی نمیدونم چرا من هنوزخیال راحت نشده بود بعدازچندوقت به طوراتفاقی وقتی داشتم میرفتم شرکت نازی رودیدم بهم سلام کردوحال نگار روپرسید گفت خیلی دوستداشتم بیام عیادت نگارولی میترسیدم ناراحت بشه. ازش تشکرکردم وگفتم حالش خوبه بازم مثل همیشه سربه زیرباهام حرف میزدواروم هم خداحافظی کردورفت.چندماهی گذشت وجهیزیه نگاراماده شدوبزرگترها برای ماه بعدقرار عروسی گذاشتن من ونگارخیلی خوشحال بودیم وبه پیشنهاد مادرم قرارشدواحدی که پدرم سرعقدبهمون داده روکاغذدیواری کنیم. بانگاربرای انتخاب کاغذدیواری رفتیم وبعدنصاب روبردیم که خونه روببینه که هفته بعدبرای کاغذدیواری کردن بیاد طول مدتی که بانگاربودیم متوجه میشدم باوجودعینکم باز خیلی چیزهارو واضح نمیبینه وسر راهش اگریه پله یا بلندی کوچیکی هست بهش میخوره بعدازرفتن نصاب به نگارگفتم توبینائیت چه طوربهترنشدی سرش روانداخت پایین وگفت باوجورعینکم بازتارمیبینم گفتم بس چراچیزی نمیگی گفت نمیخواستم نزدیک عروسیه ناراحتت کنم برای فردا باهاش هماهنگ کردم که بریم پیش دکترش فرداکه رفتیم دکترمعاینه کردوشماره عینکش روعوض کردولی گفت حتمایه سی تی اسکن ازسرش انجام بدیدوجوابش روبرای من بیارید.نگارگفت فعلا خوبم بذاربعداز عروسی میریم دنبال سی تی اسکن هرچقدراصرارکردم قبول نکردوگفت خیلی کارداری. روزها میگذشت من ونگارهرروزدنبال خریدوکارهای عروسی بودیم باتمام خستگی که داشتم ولی وقتی میرسیدم به نگاردستاشومیگرفتم یایه بوسه ازپیشونیش میکردم تمام خستگیم درمیرفت مگه یه مرداز زن زندگیش چی میخواست غیرازارامش که من این ارامش خوشبختی روکنارنگارم داشتم یه هفته به عروسی کارتهاروپخش کردیم.قراربودنگارروببرم لباس عروسش روپروکنه خیاطش گفته بودساعت ده اونجاباشه صبح زودبلندشدم صبحانه خوردم کاراموکردم به امیرزنگ زدم برای چراغونی جلوی حیاط بیادکمکم نزدیک ساعت ۱۰رفتم درخونه نگاراینامادرش در روبازکردسلام کردم گفتم من پایین هستم به نگاربگیدبیادپایین مادرش گفت هنوزخوابیده تعجب کردم گفتم قراربودبریم خیاطی تعارف کردگفت بیا بالاتابیدارش کنم تودلم گفتم من هولترازنگارم که تولباس عروس ببینمش. وقتی رفتم تواتاق نگاردیدم هنوزروی تختش خوابیده.کنارش نشستم اروم موهاشونوازش کردم به زورچشماشوبازکرد یه نگاه به من انداخت تندتندپلک میزدانگارخوب خوب نمیتونست من روتشخیص بده.عینکش که کناررومیزبغل تختش بود روبهش دادم به زوربلندشدنشست باخنده گفتم تنبل خانم دیرمون شدقراربودساعت ۱۰ اونجاباشیم میدونی ساعت چنده.گفت الان اماده میشم دستش روگرفتم چقدربه نظرم لاغرشده بودموقع پاشدن انگارحال نداشت صداش کردم نگارخوبی برگشت گفت اره عشقم نگران نباش رفت بیرون دنبالش رفتم نشستم توحال مادرش تانگاراماده بشه ازم پذیرایی کرد بعدازنیم ساعت راه افتادیم وقتی لباس عروس عروسکیش روتنش کرد مثل خورشیدازنظرمن توش میدرخشید نگارظاهراخوشحال بودولی من متوجه میشدم خنده هاش زورکیه بعدازچندسال اشنایی وشناخت خوب میفهمیدم کدوم کارش ازته دلشه وکدوم کارش برای رضایت من اون روزخیلی اصرارکردم ببرمش دکترولی قبول نکردبرگشتیم خونه تاشب چندبارحالش روپرسیدم که هردفعه میگفت خوبم .اون چندروزم گذشت وشب عروسی من ونگارتنهاموجود دوستداشنی زندگیم رسیدهرچندمن عاشق پدرومادرم بودم ولی باتمام وجودم نگار رودوستداشتم برای خوشحالیش حاضربودم هرکاری بکنم بردمش ارایشگاه وخودمم رفتم ارایشگاه موهام روکوتاه کنم. پدرم برامون سنگ تمام گذشته بودویه تالارخیلی خوب باچندنوع غذاسفارش داده بودمن به کمک ساقدوشام اماده شدم رفتم دنبال نگاربافیلمبرداررفتیم توباغ وعکس گرفتیم.احساس میکردم نگاربدون عینکش خیلی سختشه بخاطرهمین تمام لحظات دستش رومیگرفتم کمکش میکردم. اون شب بهترین شب زندگی من بودوباهمراهی فامیل ودوستان راهیه خونه ای شدم که تمام ارزوهام روتوش وکنارنگارمیدیدم.شب عروسی وقتی امدیم خونمون نگارروتوبغلم گرفتم گفتم اخرش مال خودم شدی بایدقول بدی تااخرش کنارم باشی گفت من همیشه کنارتم واحتیاج به قول دادن نیست. ادامه دارد.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اول فکرکردم اشتباه میکنم ولی رامین بودارین بغلش بودمهساهم کنارش جلوی اتاق واکسیناسیون بودن خودم رویه کم کشیدم عقب که منونبینن دستام ازعصبانیت میلرزید نمیتونستم برم جلوحالم خوب نبودنمیخواستم جلومهساکم بیارم واکسن ارین روزدن گریه میکردرامین سعی میکردارومش کنه بامهساازدرمانگاه رفتن روی صندلی توی راهرونشستم نفس نفس میزدم چرارامین داشت بامن اینکاررومیکردواسه من بهش مرخصی نمیدادن ولی دقیقا همون روزمرخصی گرفته بودوارین رواورده بودواکسن بزنه امدم بیرون نگاه کردم دیدم ماشین مسعودنیست راه افتادم سمت خونه بارون میباریدنمیدونم چقدرتوراه بودم ولی وقتی رسیدم هنوزرامین مهسانیومدبودن توی راه پله مادررامین من رودیدبااون سروضع خیس ترسیدگفت مریم خوبی چیزی شدگفتم نه زیربارون قدم زدم به زورمنوبردتویه چای برام ریخت گفت بخورگرمت بشه بعدپرسیدکجارفتی گفتم درمانگاه بودم مادرش گفت راستی مریم بچه ات چیه گفتم پسرمادرشوهرم کلی ذوق کردبوسیدم ولی هیچ کدوم ازاینهاحال من روخوب نمیکرد گفتم مامان امدم ماشین داداش مسعودتوی پارکینگ‌نبودگفت اره مادرآرین واکسن داشت بابات صبح رفته شهرستان زنگزدم به رامین امدبردشون هواسردبودمیترسیدم ارین مریض بشه گفتم مادرمهسامیتونست اژانس بگیره راهی نیست تادرمانگاه من الان پیاده امدم مادرشوهرم ازحرفم بدش امدگفت تاماشین هست رامین میتونه بیادچرامردغریبه عروسم روببره فرداهزارجورحرف میزنن مردم تاوقتی مسعودزنده بودنمیذاشت مهساتادم درتنهابره تمام کارهاشوخودش انجام میدادخیلی حساس بودخودش میبردمیاوردش الان نمیتونم قبول کنم تواین هوای سردتنهابره عملاهیچ کاری غیرازحرص خوردن ازدستم برنمیومدبااین طرزفکروحرفها بعدازدوساعت امدن رامین تامنورودیدگفت رفتی دکتربه زورگفتم اره رفتم توی اشپزخونه مهسادوتانایلون خریددستش بودکه گذاشتشون جلوی مادررامین باصدای بلندکه من بشنوم گفت دست اقارامین دردنکنه تمام لباسهای ارین بهش کوچیک شده بودرفتیم براش خریدکردیم چنددست لباس گرون به حساب رامین برای ارین خریده بودبعددوتابلوزم نشون دادگفت کنارلباس فروشی بچه یه بوتیک لباس زنونه بودمن ازاین دوتابلوزخوشم امد اقارامین برام خریدمادرش گفت دستش درنکنه رامین متوجه حال بدم شدگفت یه روزم بایدمریم روببرم خرید مادرش گفت رامین میدونی داری صاحب یه گل پسرمیشی رامین باخوشحالی گفت خوش خبرباشی مادرراست میگه مریم فقط سرم روتکون دادم براش مهسابااینکه من روبه روش بودم برگشت سمت رامین گفت وای مبارکه داره همبازی واسه ارین میادقول میدم مثل ارین ازش مراقبت کنم.مهساواسه خودشیرینی هرکاری میکرداینقدرکه ازدست رامین دلخورعصبی بودم ازدست مهسانبودم هرچی بیشترپایین میموندم عصبی ترمیشدم ازمادررامین خداحافظی کردم رفتم بالابعداز۱۰دقیقه رامینم امدخودش میدونست ازدستش دلخورم امدتواتاق کنارم نشست گفت مریم باورکن مرخصی بدون حقوق گرفتم میگی چکارکنم وقتی مادرم زنگ میزنه میگه زنداداشته خوبیت نداره تنهاجای بره گفتم اره خب خوبیت نداره اون تنهابره من برم اشکالنداره رامین گفت چرت نگومریم اون شوهرش مرده من که هنوزنمردم اینجاشهرکوچیکیه زودحرف درمیارن گفتم مهسابرادرداره پدرداره توچراهارامین گفت فعلاتواین خونه است نمیشه که ازاوناتوقع داشت حرفزدن بارامین بی فایده بودامدم بیرون گفتم بس بچسب به زنداداشت بیخیال من بشومن ازاین به بعدکاری داشتم به داداشم میگم رامین عصبانی شدامدطرفم گفت توخیلی غلط میکنی کارت چیه امروزتایه دکتررفتی بیرون کاری نداری من خودم میبرمت توشرایط خیلی بدی گیرکرده بودم رامین هرچی برای خونه خودمون میخریدبرای مهساهم میخریدیه شب ساعت ده شب بودگوشی رامین زنگ خوردمهسابودمیشنیدم میگفت باشه الان میرم قطع که کردگفتم چی میگه گفت ارین تب کرده برم تاسرکوچه براش تب بربخرم رفت امدبهش داد ساعت سه صبح دوباره گوشی رامین زنگ خوردخواب بیداربودم دیدم رامین داره لباس میپوشه گفتم کجامیری گفت ارین تبش پایین نیومده بامهساببرمیش دکتر!!رامین اون شب رفت دیگه خونه نیومدتافرداغروب بهش زنگم نزدم دوبارم زنگزدجواب ندادم دم غروب مادرش زنگزدبرم پایین وقتی رفتم مهساهم پایین بودتامن رودید روش روبرگردن مادررامین گفت مریم جان ازدیشب ارین حالش خوب نیست چراحالشونپرسیدی گفتم رامین جای من حالشومیپرسه مهساگفت خداسایه عموش روازسرش کم نکنه دیشب تمام مدت بالاسرش بودحتی برای من صبحانه خریدبعدرفت تمام مخارج دکترشم بنده خداعموش داداینقدرم خسته بودازهمون بیمارستان رفت سرکار ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دوسه روزی ازنامزدی خواهرم گذشته بودکه رضادعوتم کردناهاربعدازناهارگفت چای قلیون بریم خونه منم قبول کردم البته چندباری رفته بودم خونه رضابرام عادی بودچون چیزی بینمون نبود رضاخوب منومیشناخت میدونست باچی خوشحال میشم وتمام خوراکیهای که دوست داشتم روبرام خریده بود وقتی قلیون روکشیدیم رضاگفت چندروزیه کتفم خیلی دردمیکنه اگرمیشه یه کم ماساژش بده شایدبهتربشم گفتم باشه ولی اگرپمادعضلانی برای دردداری بیار اونجوری نتیجه بهتری میده خلاصه رفت روتخت منم دستکش دست کردم شروع کردم به ماساژدادن وهمون ماساژباعث شدکاربه جاهای باریک برسه ومتاسفانه کاری که نبایدبشه شداون موقع واقعانمیدونستم عاقبت کارم چیه،پیش خودم میگفتم خب این داره ازپروین جدامیشه قرارباهم ازدواج کنیم.میدونم الان همتون قضاوتم میکنیدامامن رضاروخیلی قبول داشتم میگفتم واقعادوستمداره چون منم دوستش داشتم وبخاطرحرفهای که بهم میزدمطمئن بودم به زودی ازپروین جدامیشه البته طبع عشق منم چندساعت بعدش خوابیدمثل چی ازکاری که کرده بودم پشیمون بودم اماخب رضاانقدردلداریم دادتااروم شدم میگفت من میخوامت هیچ وقت تنهات نمیذارم وهرجورشده خانوادت روراضی میکنم چندروزبعدازاین اتفاق به رضازنگزدم گفتم من خیلی میترسم اگرخانوادم بفهمن حتمامیکشنم ترخدابگوچقدرطول میکشه تاپروین روطلاق بدی؟گفت مهریه اش سنگینه میخوام باهاش صحبت کنم یه پولی ازم بگیره توافقی ازهم جدابشیم چهارماه ازاین اتفاق گذشته بودچندباری بارضا رابطه داشتم گذشت یه روزکه خونش بودم خیلی شانسی رفتم روبالکن که بیرون ببینم یهونگاهم افتادبه پایین دیدم پروین باخواهرش ازماشین پیاده شدن امدن سمت خونه داشتم سکته میکردم دویدم تواتاق به رضاگفتم پروین داره میادبالاانقدرترسیده بودم که بریده بریده حرف میزدم رضاهم هول کرده بوداماسریع به خودش مسلط شدبهم گفت اصلانترس وسایلت جمع کن برو توکمددیواری قایم شو قلبم داشت ازدهنم میزدبیرون مانتو کیف کفش شالم برداشتم توکمدقایم شدم البته گوشیم روهم سایلنت کردم که یه وقت زنگ نخوره پروین خواهرش کلید داشتن وقتی امدن تو رضاطابکارانه گفت کی گفته تشریف بیاری پروین گفت امدم جهیزیه ام روجمع کنم نکنه توقع داری ببخشمش به تورضاگفت چهارتاقاشق چنگال بشقاب اوردی هرکه ندونه فکرمیکنه چندتاکامیون جهیزیه اوردی همین حرف رضاباعث شدجربحثشون بالابگیره ورضابابی احترامی تموم ازخونه بیرونشون کردگفت دیگه نبینم اینجابیایدبروخودم وسایلی که اوردی روجمع میکنم برات میفرستم پروین خواهرش شروع کردن به فحش دادن رضاهم به زورازخونه بیرونشون کرد فکرکردم بیخیال شدن رفتن اما زنگزدن پلیس امدرضابه من گفت هراتفاقی هم افتادتوازاتاق بیرون نیا ازترس داشتم پس میفتادم فقط خدامیدونه چه حالی داشتم تودلم به خودم فحش میدادم ازخدامیخواستم کمکم کنه تاههمه چی ختم به خیربشه آبروم نره اگریه درصدپروین خواهرش میفهمیدن من توخونه هستم خون به پامیکردن خلاصه پلیس امدیه گزارشش نوشت رفت وپروین خواهرشم بعدازکلی دادبیدادرفتن وقتی رضاامدتو‌‌اتاق دیدحالم خوب نیست بغلم کردگفت همه چی به زودی درست میشه باتمام اینابه خودم قول دادم تاتکلیفشون معلوم نشه دیگه پام روتواین خونه نذارم چندروزی ازاین ماجراگذشته بودکه ایسان روتوکوچه دیدم معلوم بودخیلی عجله داره گفتم کجاخیرباشه انشالله؟گفت برامون داره مهمون میادمیوه نداریم دارم میرم خریدکنم زودبرگردم گفتم معلومه مهمون مهمیه که انقدرعجله داری ها!؟ گفت اره خیلی مهمه!ازلحن حرف زدنش فهمیدم داره مسخره میکنه حس فضولیم گل کردگفتم ناقلانکنه داره برات خواستگارمیادگفت نه بابا دلت خوشه خانواده پروین دارن میان بااین حرفش جاخوردم گفتم برای چی میان گفت میخوان بیان حرف بزنن تکلیف رضا معلوم کنن گفتم توکه گفتی میخوان جدابشن گفت اره ولی میدونی که مهریه اش سنگینه بیان به یه توافقی برسن همه چی تموم بشه یه نفس راحتی کشیدم گفتم باشه برو بعدازجداشدن ازایسان به رضازنگزدم ولی ردتماس زدفهمیدم نمیتونه حرف بزنه منتظرموندم تاخودش بهم پیام بده یازنگبزنه امااین انتظارمن۴روزطول کشیدازاونجای که دیگه طاقت انتظارکشیدن نداشتم خودم زنگ زدم تاگفت جانم باتوپ پرشروع کردم گله کردن گفتم معلوم هست کجای من ادم نیستم یه خبربهم بدی گفت عزیزم اروم باش بخداگرفتاربودم حالاببینمت برات تعریف میکنم نذاشتم دیگه ادامه بده به حالت قهرگوشی قطع کردم زنگزدازلجم جوابش روندادم پیام دادبهم زنگ نزن خودم باهات هماهنگ میکنم این تغییررفتاررضابرام یه کم عجیب بوداما پیش خودم گفتم اونم مشکلات خودش روداره وخیلی پیگیرش نشدم یک هفته بعدش داشتیم باایسان میرفتیم اموزشگاه که بهم گفت ۲روزه پروین برگشته بارضااشتی کردن یعنی چاقوبهم میزدن خونم نمیومدانقدربهم ریخته بودم که ده دقیقه بعدازشروع کلاس به بهانه سردرداجازه گرفتم امدم بیرون ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حسين با تعجب نگاهم كرد و گفت:خوب نظره خودت چيه؟دوست دارى با من ازدواج كنى؟ گفتم ، گفتم كه هر چى بابام بگه.حسين كلافه شد و گفت:باشه هر چى بابات بگه ولى دوست دارم از ته دل بگى.دوست دارى زن من بشى؟با خجالت گفتم:حسين اقا اخه روم نمى شه بگم،خنديد و گفت با من راحت باش، بهم بگو حسين گفتم باشه، هم دوست دارم زنتون شم هم نه!حسين گفت خيلى باحالى، حالا بگو چرا اره چرا نه؟گفتم:اره چون فكر كنم شما قلب مهربونى دارى. بعدشم نه چون از خانوادم دور مى شم؛)حسين خنديد و گفت يعنى فقط به همين دليلا كه گفتى؟گفتم:اره حسين گفت: از صداقت و رك بودنت خوشم مياد، خوب ببين اگه به خاطره اين دو تا دليلش باشه،اوليش كه هيچى قلب مهربونم مال تو، بعدشم هر وقت دلت خواست بيا پيش خانوادت يا اونا بيان. باخنده گفتم:اصلاً اگه واقعاً قلبت مهربونه، شما بيا ابادان با ما زندگى كن..حسين گفت خيلى با نمكى،ببين اخه كارو زندگيم تهرانه،بعدشم تو عادت مى كنى نگران نباش.گفتم:اووو حالا كه فعلاً بابام گفته تا بهاره ازدواج نكنه من و نمى دن به شما.يه دفعه حسين گفت:اى شيطونه ناقلا پس مى دونستى از قبل.گفتم:نه و سرم و انداختم پايين و خواستم از خجالت برم زير زمين.گفت:چرا مى دونستى،ببينمت؟ سرم و اوردم بالاوگفتم:خوب اره بهاره عصرى بهم گفت ولى نخواستم كه بگم مى دونم. گفت:اشكال نداره اصلاً بهتر كه مى دونى، من راحتتر مى تونم باهات حرف بزنم. ببين من الان با خوانوادم زندگى مى كنم، ولى توان گذاشتن خونه زندگى براى خودم رو داشتم و دارم ولى هيچوقت نخواستم از خانوادم دور باشم،كلاً تنهايى رو دوست ندارم،براى همين اين كارو نكردم،وضع ماليم خوبه و مى تونم يه زندگى رو جمع و جور كنم.از همسر ايندمم توقعى ندارم،مى دونم هنوز درست و تموم نكردى و شايد بخواى ادامه بدى و هيچ مشكلى ندارم با اين قضييه،اصولاً هم ادم گيرى نيستم،دوستم ندارم نظرم رو به كسى تحميل كنم،علاقه ى شخصى به چيزى ندارم،ادم ارومى هم هستم.راحت بهت بگم با كسى كارى ندارم.گفتم:حسين اقا شما خيلى خوبين ولى گفتم كه فكر نكنم عملى باشه چون تا ابجى بهاره نره خونه ى بخت برا ما شدنى نيست.حسين گفت:تو يك كلام بگو از من خوشت مياد يا نه؟من خودم بقيش و درست مى كنم.بدون اينكه به چيزى فكر كنم چشمامو بستم و گفتم بله من هم به شما علاقه مندم.لبخند رضايت و تو چهره ى مهربون حسين ديدم و گفت:بسپارش دست من.گفتم هر چى خدا بخواد، ولى اگه قرار باشه ما با هم ازدواج كنيم، كى يعنى؟حسين بازم خنديد و گفت؛تا حالا نديده بودم كسى انقدر راحت حرف بزنه!خيلى با نمك حرف مى زنى، هر چى بگم كم گفتم.پاشو بريم بخوابيم،گفتم:حسين حالا بگو كى؟ خو قراره بدونم، بايد به دوستامم بگم،حسين اومد سر به سرم بذاره و گفت حالا ببينيم كى بابات بله رو مى گه!اخمى گفتم مگه نگفتى خودت درستش مى كنى؟خنديد و گفت يا خدا:)) چقدر نمكككك تو به دوستات بگو خيلى زود.گفتم:ان شالله هر چى زودتر بهتر.حسين كه بازم از جواب دادنام جا خورده بود گفت:يعنى انقدر؟گفتم:من خيلى عجولم كلاً دوست ندارم صبر كنم،دوست دارم اگه قراره چيزى بشه زودتر بشه حوصله ندارم صبر كنم تا اون اتفاق بيوفته!حسين گفت:اهان فكر كردم به خاطره منه. مثلاً شايد چون فردا مى رم دلت برام تنگ مى شه:))گفتم يه چيزه خنده دار بگم،كلاً يادم رفته بود كه وقتى برمى گردين دلم بايد براتون تنگ بشه!نمى دونم حسم مى گه زود برمى گردين.حسين گفت:دوست ندارم برم،اولين باره برام همچين احساسى پيش اومده، تو اين دوروزه دلبستت شدم.گفتم:واى توروخدا نگين،خجالت مى كشم. من كجا و شما كجا؟ گفت مگه چيه؟ خيلى هم خوبى،ادم به اين خونگرمى، مهمونوازى، كد بانو..نداريم همچين ادمايى دورورمون..شنيدن اين حرف ها از زبون حسين برام شيرين بود،حس خوبى بهم دست مى داد، حس مى كردم ادميه كه مى تونم بهش تكيه كنم.شايد يك روزى عاشقش مى شدم. همه چيزو سپردم به خدا و دست سر نوشت.بلند شديم و رفتيم بخوابيم،صبح كه بيدار شدم ديدم من اخر از همه بيدار شدم و خجالت كشيدم چون روز قبلش به حسين گفته بودم سحر خيرم و امروز ضايع شده بودم، البته شبم تا چهار صبح نشسته بوديم.ديدم مامان داره تهيه ى غذا مى بينه، گفتم مگه قرار نبود برن؟ مامان گفت چرا بابات اصرار كرد ناهارم بمونن بعد برن. گفتم باشه، يه لقمه نون و پنير گذاشتم دهنم و مشغول سيب زمينى پاك كردن شدم كه يه دفعه بابام صدام زدو گفت ياسمن، يه سينى چايى بريز و بيا اينجا گفتم چشم و با سينى چاى وارد پذيرايى شدم، بابا و عباس اقا و حسين نشسته بودن، چاى رو تعارف كردم و بابا گفت خودتم چاييتو وردار و بشين چشم ضعيفى گفتم و نشستم بغل دست بابام. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اون روزوقتی ازاون خونه امدم بیرون گفتم مگه عقلم ازدست دادم بیام توهمچین خونه ای زندگی کنم ولی برای اینکه دکترناراحت نشه هیچی بهش نگفتم چندروزی ازاین ماجراگذشته بودکه یه روزوقتی برگشتم خونه دیدم بچه های برادرم پسرم روحسابی کتک زدن به مامانم اعتراض کردم که حواست به بچه هانیست گفت مگه اینجامهدکودکه به من چه!نه دست دارم نه پا خودت بزرگ کردم بسمه دیگه نمیتونم بچتم بزرگ کنم باناراحتی پشتم کردم بهش که گفت چی شدقراربودخونه بگیری مگه نگفتی چندروزدیگه میرم انقدرعصبانی بودم که برگشتم سمتش گفتم اتفاقاخونه ام گرفتم یکی دو روزدیگه ازاینجامیرم دیگه چاره ای نداشتم بایدیه مدت کوتاه میرفتم تواون خونه تایه جای بهترپیداکنم فرداش به دکترگفتم فکرام کردم میرم تواون خونه زندگی میکنم دکترکلیدش بهم دادگفت امروز یکی رومیفرستم یه دستی به سرگوشش بکشه فردامیتونی وسیله ببری وقتی برگشتم خونه به کمک خواهرم مختصرجهیزیه ای روکه داشتم بسته بندی کردم و فرداش باکمک داداشم خواهرم وسایلم روبردم وجالبه بدونیدمامانم حتی نپرسیدکجاخونه گرفتی خواهرم برادرم بادیدن خونه خیلی ناراحت شدن برادرم گفت این خونه اصلاامنیت نداره یه جوریه گفتم مشکلی نداره فقط یه کم قدیمه منم موقتا اینجاهستم پولام که جمع کنم ازاینجامیرم خلاصه باکمک برادرم خواهرم وسایلم رو جابجاکردم ودکترم کف خونه روباکف پوش موکت درست کرد طبقه پایین دورتادورش پنجره بودمیتونستم راحت اطراف ببینم مشکلم طبقه بالابودچون یه تعداداز پنجره هاش روسقف خونه بود وقتی به داداشم گفتم بنده خداباتخته لبه ی پنجره هاروبست که کسی نتونه بیاد پایین وخداروشکرهمه چی روبه راه شدوخونه برای زندگی اماده شد فرداش شیماامد دیدنم وکادوبرام به سگ‌پشمالوخوشگل اورد گفتم چرازحمت کشیدید گفت این خونه ی درن دشت نگهبان میخوادوکی بهترازبرفی(اسم سگ) شیمابرخلاف ظاهرش زن خیلی مهربون خوش اخلاقی بود شب اولی که تواون خونه تنهاخوابیدم تمام برقهارو‌روشن گذاشتم و عکس شوهرم روگذاشتم کنارتختم باهاش کلی درد دل کردم.. صبح زودباصدای پرنده هابیدارشدم حس خیلی خوبی داشتم رفتم توحیاط یه کم قدم زدم ازهوای تمیزصبحگاهی استفاده کردم ساعت۷/۳۰زنگ مدرسه به صدادرامدصدای بچه هاپیچیدتوفضا سکوت اون خونه ی قدیمی روشکست گوشه ی حیاط چشمم خوردیه توپهای پلاستیکی که ‌‌بچه های مدرسه انداخته بودن روهم تلنبارشده بود شیطنتم گل کرد توپها روپرت کردم توحیاط مدرسه یهو صدای جیغ بچه هابلندشدسریع رفتم طبقه بالادیدم نظم صفهابهم خورده بچه هادنبال توپها میدون چقدرخندیدم.مهدی روازخواب بیدارکردم صبحانه اش رودادم گفتم تامن میام سی دی نگاه کن فقط نری سمت برفی گفت گناه داره چرابستیش گفتم جاش خوبه غذاش رودادم کاری بهش نداشته باش درسته سگ خوشگل وگرونیه ولی یادت باشه نجسه ومن بدم میاد موش بیادتوخونه خلاصه مهدی راضی کردم خودمم اماده شدم رفتم سمت شرکت البته این وسط یه چیزی یادم رفت بگم ازحرفهای ضدنقیض دکترمتوجه شدم این خونه قدیمی مال خودشه ومیراث فرهنگی اجازه تخریبش نمیده حتی خونه روبه روی هم که مخروبه بودمال خودش بودمنتظربودرضایت میراث فرهنگی روبگیره تا بکوبه برج بسازه.. وقتی رسیدم شرکت مشغول کارام شدم ویک ساعت بعدش دکترشیماامدن رفتن تواناق اون روزشرکت خیلی شلوغ بود نزدیک ظهریه خانم قدبلندباموهای بلوند ارایش غلیظ یه مانتوبدن نماواردشدوبدون توجه به من رفت تواتاق دکتر دنبالش رفتم گفتم خانم کجا؟همون موقع دکترشروع کردباهاش خوش بش کردن دیدم خیلی راحت بهم دست دادن تودلم گفتم وا مگه بهم محرم هستن دکترتعجب منو که دیدگفت برو خانم مهندس صداکن و چندتاچای بیار وقتی چای ریختم رفتم تواتاق اون زنه که اسمش شهین بودنگاه خریدانه ای بهم کردگفت بهارخانم شماهستید چکارکردی که دل این زن مرد روبردی مدام ازت تعریف میکنن گفتم اقای دکترخانمش به من لطف دارن ازنگاهای شیمافهمیدم ازشهین خیلی خوشش نمیادومحض ادب بهش احترام میذاره هرچندبعدهافهمیدم حس شیمانسبت به شهین اشتباه نبوده وارایشگردکترهمین شهین خانم!!ویه جورای حرف اون روزمن درموردمدل مودکترواینکه یه زن موهاش کوتاه کرده اشتباه نبوده.. شهین برای بستن یه قرارداد امده بودشرکت ودکتر میخواست یه ویلاتوشمال بخره که پولش۶میلیاردبود یکساعتی داشتن باهم حرف میزدن که دکتریواشکی امدپیشم گفت سریع برو بانک تانبسته وپولی که توحسابت هست بزن به حساب شهین.. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دویدم سمت پنجره و دیدم که آقام و آنا زیر بغل محمد رو گرفتند و دارند میارند سریع رختخواب محمد رو مرتب کردم و دویدم سمتشون... محمد حال خوشی نداشت و خیلی زود تو رختخوابش بی‌رمق افتاد آنا که رنگش پریده بود، با غصه زل زده بود به محمد... خونه سکوت مطلق بود و همه از ناراحتی حوصله‌ی حرف زدن نداشتیم آقام کیسه‌ی داروهای محمد رو گذاشت کنار و به متکا تکیه داد و نفسش رو با آه بلندی بیرون داد... هر چقدر از آنا در مورد محمد میپرسیدم جواب درستی نمیداد و دکترها هم دلیل مریضی محمد رو تشخیص نمی دادند... صبح زود با صدای ناله‌های محمد از خواب پریدم شبِ قب، از ناراحتی چند ساعتی بیشتر نتونسته بودم بخوابم گیج و منگ خودم رو رسوندم کنار حوض که یهویی دیدم آقام و عموم یه گوشه دارند با همدیگه حرف میزنند آقام با ناراحتی نشست رو زمین و با دو تا دستهاش سرش گرفت عموم با ترحم گفت؛ خان‌داداش خدا کریمه توکلت به خدا... معنی حرفهاشون رو نمی فهمیدم خدای من یعنی در مورد محمد داشتند حرف میزدند... هزاران فکر جورواجور اومد تو ذهنم و بی‌رمق کنار حوض نشستم... روزها میگذشت و حال محمد هر روز داشت بدتر میشد و کاری از دست کسی ساخته نبود آنا از صبح تا شب کنار محمد مینشست و اشک میریخت و مثل شمع آب میشد... عصر تو خونه بودیم که یکی از پیرزنهای همسایه به اسم رباب اومد عیادت محمد... رباب با دیدن محمد و حال خراب آنا رو کرد به آنا و با اطمینان گفت؛ سریه خانوم، شک ندارم که مریضی این پسر به خاطر چشم زخمه، یه دعانویس میشناسم بیا بریم ازش یه دعایی بگیرم، انشالله که دستش سبک باشه و این بچه زودتر سرِپا شه... آنا که دستش از همه جا کوتاه بود خیلی زود حرف رباب رو گوش داد و با هم دیگه راهیه خونه ی دعانویس شدند... یک ساعت از رفتنشون نگذشته بود که آنا با ناراحتی خودش رو انداخت تو اتاق به متکا تکیه داد و شروع کرد به گریه کردن.‌.. آقام که تو خونه منتظر برگشتن آنا بود تشری بهش زد و گفت؛ زن، زود باش بگو ببینم دعانویس چی گفت آنا از ترس آقام خودش رو جمع و جور کرد و گفت، آقا دیدی چه خاکی تو سرم شد، بچه‌ام از کنار قبرستون رد میشده ترس تو جونش انداختند.از حرفهای آنا سر در نمیاوردم و... آنا از ترس آقام خودش رو جمع و جور کرد و گفت، آقا دیدی چه خاکی تو سرم شد، بچه‌ام از کنار قبرستون رد میشده ترس تو جونش انداختند.از حرفهای آنا سر در نمیاوردم و در حالیکه لیوان آب رو جلوش گرفته بودم هاج و واج نگاش میکردم... دعا نویس یه چیزهایی گفته بود که باید عملی میشد و از حرف های آنا میفهمیدم که نسخه‌ی سنگینی برای محمد پیچیده و فقط آقام رو میدیدم که واسه یه دونه پسرش چه بال بال میزد تا زودتر حالش خوب شه با اینکه آقام هنوز هم امید داشت که محمد حالش بهتر شه ولی حال بد محمد هممون رو مضطرب کرده بود چند روزی گذشت و حال محمد رو به بهبود بود هر چند همچنان تو رختخواب بود ولی کم‌کم داشت غذا میخورد و آقام خوشحال بود و آنا هم رباب رو دعا میکرد که بانی خیر شد که واسه محمد دعا گرفتند و..از بس درگیر مریضی محمد بودیم که اصلا خواستگارها رو فراموش کرده بودیم که یه روز ازشون پیغام رسید که حسین برگشته و میخواهیم بعد از ظهر بیاییم واسه خواستگاری...منو گلبهار شروع به آب و جارو کردن حیاط و داخل اتاق ها کردیم و خیلی زود همون زنه که چند باری خونمون اومده بود همراه با جاریش اومدند براشون چایی بردم و کنار آنا در حالیکه صورتم از خجالت سرخ شده بود نشستم مادر و زن‌عموی داماد منو برانداز میکردند و همش ازم تعریف میکردند بعد از کلی حرف زدن با آنا برای فردای اون روز قرار گذاشتند که پسرشون رو هم بیارند تا منو ببینه...همش با خودم فکر میکردم که داماد همونیه که اون روز سر کوچه بوده و دبه‌ی مادرش رو اومد و برداشت با یادآوری چهره‌ی اون روزش توی خیالاتم سیر میکردم و برای روز خواستگاری دلشوره‌ی عجیبی داشتم صبح زود درحالیکه با سوز آفتابی که از پشت پنجره رو صورتم می تابید از خواب بیدار شدم باید کل حیاط رو جارو میکردم گلبهار و آنا پا به پای من کار میکردند و تونستیم تا عصر کل خونه رو برق بندازیم آنا دستپاچه بود و همش این دست اون دست میکرد غر میزد و شاکی بود که چقدر اینا عجله دارند آخه، باید یکم مهلت میدادند که بچه‌ام محمد حالش بهتر میشد... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وقتی چشمام روبازکردم همه دورم جمع شده بودن گریه میکردن نگاه دستم کردم پانسمان بودومعده ام هم میسوخت همه فکرمیکردن بخاطرجوادوگرفتن طلاق اینکارروکردم وتومدتی که من بیهوش بودم مادرم رفته بودسراغ خانواده جوادوازشون خواسته بوده که توافقی طلاق بگیریم هرکس بره دنبال زندگی خودش اوناهم قبول کرده بودن وقرارطلاق روگذاشته بودن بعدازپایان سربازیه جواد خیلی خوشحال بودم که ازشراون زندگی وخانواده نجات پیدامیکنم بعدازمرخص شدن ازبیمارستان چندوقتی استراحت کردم وبهترشدم تنهانگرانیم بابام بودواعتیادلعنتیش که روزبه روزم باعث شده بودعصبی تربشه میخواستم هرجورشده نجاتش بدم یه روزکه خونه نبودم ونزدیکیهای شب رسیدم خونه دیدم مادرم داره گریه میکنه ورنگ به صورت نداره بابام هم پیراهن تنش پاره بوداخمهاش توهم بودیه گوشه کزکرده بود رفتم کنارمادرم نشستم گفتم چی شده مادرم گفت بدبخت شدیم بابات معلوم نیست چی زده بودکه فکرکرده من یه حیونم وباچاقومیخواست من روبکشه وقتی حمله کردسمتم منم برای دفاع ازخودم هولش دادم وافتادزمین لباسش پاره شد وتازه باافتادن روزمین به خودش امد ازحرفهای مامانم نزدیک بود پس بیفتم یعنی واقعا میخواسته مامانم روبکشه... حرفهای مامانم شوک بدی بهم واردکرده بود اگربلایی سرمادرم میومد چی ترس بدی رفته بودتوی وجودم همش فکرمیکردم نکنه بابام یه شب شیشه بکشه وتوهم بزنه وتوخواب بلای سرمابیاره دیگه تحمل نداشتم زنگ زدم به کلاتتری وجریان روبراشون تعریف کردم گفتم هرکاری میکنیم نمیتونیم ببریمش کم رئیس کلانتری گفت نگران نباشیدمامیایم میبریمش وفرداشب امدن بابام روبردن بایدچندماهی بستری میشدتاترک کنه اولین بارکه رفتیم دیدنش هممون روتهدیدمیکردکه بیام بیرون حسابتون رومیرسم.ولی بعدازدوماه که حالش بهترشده بودخودشم راضی بودکه داره ترک میکنه وحالش بهترشده.همون زمان سربازیه جوادتموم شدومن۱۷سالم بودوبرگه طلاقم‌روبابام بایدامضامیکردچون به سن قانونی نرسیده بودم.یک ماهی صبرکردیم وتواین مدت ماشین بابام روفروختیم.بابام رواوردیم خونه وکارهای طلاقم سریع انجام شدومن ازجوادجداشدم خیلی خوشحال بودم میشنیدم مادرش میگفت خداروشکرپسرم ازدست این چلاق راحت شد برام مهم نبودچی میگن همین که ازدستشون راحت شده بودم برام کافی بود احساس میکردم روزهای خیلی خوبی پیش رودارم ولی هیچ کس ازاینده خبر نداره!! بعدازعروسی دریاناهیدهم ازدواج کرده بودرفته بودسرخونه زندگیش مصطفی شوهرکارش شهربوداخرهفته هامیومدروستا وتواون مدت ناهیداکثراخونه عموم میموندومصطفی که برمیگشت میرفتن خونه خودشون ناهیدیه روزبهم گفت ندامصطفی روزهای که میادیه حالتهای بدی داره انگارچیزی مصرف میکنه توحال خودش نیست من ازش میترسم نمیدونستم چکاربایدبکنم یه مدت همینجوری گذشت تامصطفی گفته بودنمیتونم دیگه توشهرکارکنم برگشت روستا وماهم شاهدتغییررفتاری مصطفی بودیم وقتی تحقیق کردیم متوجه شدیم گل میکشه وقرص ترامادول مصرف میکنه ومشروب میخوره وحالتهاش بخاطراینه ناهیددوستنداشت پدرومادرم چیزی بدونن وخیلی پنهان کاری میکرد تایه روزکه سرزده رفتم خونشون دیدم دهنش خونیه پرسیدم چی شده گفت خوردم زمین میدونستم دروغ میگه ومصطفی زدش بازم سکوت کردم هروقت مصطفی رومیدیدم سرش توگوشی بوددرحال چت کردن ولی اجازه داشتن گوشی وخط تلفن روبه ناهیدنمیداد به همه شک داشت وخیلی بددل بود خیلی حرص میخوردم ناهیدازخوشگلی چیزی کم نداشت وگیریه ادم روانی افتاده بود خود ناهیدم انگارازجربحث میترسیدوریشه اش برمیگشت به تمام مشکلات ودعواهای که خونه پدرداشتیم ونمیخواست توزندگیش بحث وجنگی باشه. بخاطرهمین سکوت میکردحرفی نمیزد تایه روزکه ناهیدخونه مابودوگوشی من دستش بودداشت عکسهای گوشی رونگاه میکرد مصطفی سرمیرسه وگوشی روتوی دستای ناهید میبنه فکرمیکنه گوشی خریده و بهش نگفته من وارداتاق که شدم دیدم.. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گاهی عمه توحرفهاش باتیکه بهم میگفت که دوستداره من باآرزو ازدواج کنم ولی من هردفعه باشوخی وخنده ردش میکردم چون نه کاری داشتم نه درامدی وازهمه مهمتر محبت یاتوجهی ازطرف آرزو نمیدیدم غیرلجبازی واخم کردن روزهاگذشت سربازی من تموم شدودنبال کارمیگشتم رفتم اداره راه سازی وقتی رئیس اداره رودیدم کل زندگیم‌روصادقانه براش تعریف کردم وبهش گفتم یه جابرای خواب هم میخوام نمیدونم چرادلم نمیخواست برم خونه عمه.نمیخواستم دیگه برم خونه عمه دوستداشتم مستقل باشم وسربارکسی نباشم رئیس راه سازی یه کم بادقت بهم نگاه کردواسم فامیلم روپرسید گفت من پدرت رومیشناسم ومیدونم خیلی بچه بودیدمادرت روازدست دادی ولی باورم نمیشه پدرت بایادگاراون مرحوم اینجوری رفتارکرده باشه سرم روانداختم پایین گفتم لطفابهم کمک کنید قبول کردوگفت میتونی اینجاکارکنی یه کارسبک بهم دادیه جورایی ابدارچی ونظافت چی ونامه بربودم خودم راضی بودم همین که دستم توجیبم بودمیتونستم خودم روبچرخونم خوشحال بودم وهرچندوقت یکبارم هم میرفتم روستابرای دیدن عمه وهانیه ولی طبق معمول آرزولجبازی میکردوکلی تیکه بارم میکرد یه روزکه رفته بودم دیدنشون عمه ضبط صوت قدیمیش رواوردگفت حمیدجان ببین میتونی این ضبط صوت رودرست کنی یه پیچ گوشتی برداشتم مشغول بازکردن ضبط صوت شدم که ارزو بدون سلام وارداتاق شد منم به روی خودم نیاوردم که دیدمش میدونستم وقتی بی محلش میکنم بیشترعصبی میشه وحرص میخوره آن روز انگارسردعوا داشت بدون مقدمه گفت ببین من که میدونم توسرکارنمیری وتمام وقتت رو دنبال دختربازی وخوشگذرونی هستی مادرساده منم حرف توروباورمیکنه وذوق کرده که سرکارمیری وپسرکاری هستی من امارتوداریم ومیدونم چکارداری میکنی خندم گرفته بودبرای اینکه لجش رودربیارم و بیشترحرص بخوره دوستداشتم سربه سرش بذارم گفتم میتونم انجام میدم توچراحرص وجوش الکی میخوری چیه نکنه حسودیت میشه توروتحویل نمیگیرم همین که این حرف روزدم ارزو یه کم تن صداش روبردبالاگفت نه حسودیم نمیشه مگه کی هستی که بهت حسودیم بشه هوابرت داشته فکرمیکنی کی هستی من فقط ازاینکه یه پسرهیز ودختربازتوخونمون رفت امد داشته باشه بدم میاد وراحت نیستم معذبم ارزوبااین حرفش پاش روازگلیمش درازترکرده بود انگاریه لیوان اب یخ ریختن روسرم خیلی حالم بدشد یه لحظه کنترلم روازدست دادم وضبط صورتی که عمه دادبوددرست کنم پرت کردم سمتش که خوردبه دیوارکنارش خوردخاکشیرشدویه صدای بدی داد آرزوازاین حرکتم شوکه شده بود معلوم بوداصلا توقع همچین برخوردی روازم نداشته وهیچ عکس العملی نشون نمیداد دیگه موندن روجایز ندونستم باناراحتی ازخونه عمه زدم بیرون..گباناراحتی ازخونه عمه زدم بیرون بدجورعصبی بودم چون هیچ وقت به ناموس کسی چپ نگاه نکرده بودم ومستحق شنیدن این حرفهانبودم عمه که متوجه شده بوددویددنبالم ولی من توجهی نکردم سوارموتوردوستم شدم ازروستادورشدم یک ماهی میشدخونه عمه نرفته بودم خیلی هم پیغام برام میفرستاد ولی پیش خودم میگفتم همشون بایدتنبیه بشن وکارروبهانه میکردم نمیرفتم مدتی ازقهرکردن من گذشته بودکه عمه برام پیغام فرستادیکی ازفامیلهای دوربابام امده خواستگاریه هانیه کم بیش میشناختمشون ومیدونستم ادمهای خوبی هستن تودلم دعامیکردم هانیه قبول کنه وزودتربره سرخونه زندگیش روزی که قراربودبیان خواستگاری من مرخصی گرفتم رفتم روستاوقتی رسیدم ودرزدم آرزو درروبازکردازدیدنم انگارخوشحال شده بودسلام کردولی من جواب سلامشم ندادم رفتم تو آرزوکه متوجه رفتارم شدخودش روجمع جورکردصورتش روازم برگردوندخندم گرفته بودچون لجش میگرفت وقتی محلش نمیدادم دخترعجیبی بودوازرفتارش نمیشدهیچی فهمیداون شب خواستگارهانیه باایل تبارش امدن خواستگاری پدرمم بادوتابرادرهام امدن دلم نمیخواست اصلا باپدرم رودروبشم یه نگاه سرسری بهم کردبااخم گفت تومگه سرباز نیستی چه خبرته انقدرمیای مرخصی پوزخندی بهش زدم گفتم من چهارماهی هست خدمتم تموم شده شمانگران نباشیدقرارنیست دستم روپیش شمادرازکنم پدرم ازلحن حرفزدنم تعجب کردبود میدونستم بخاطرحضورمهموناچیزی نگفت وابروداری کردوگرنه حتمادوسه تابدبیراه نثارم میکرد عمه طفلک ترسیده بودبه من یه چشم ابروامدکه ساکت بشم اون شب باتمام سنگهای که بابام جلوی پای دامادانداخت ولی همه چی به خوبی وخوشی تموم شد قرارعقدوعروسی رودوماه دیگه گذاشتن تواین دوماه فرصت داشتیم جهیزیه هانیه روتهیه کنیم پدرم وبانوازهمون اولش گفتن کاری به جهیزیه ندارن وچیزی براش نمیخرن بازم من وبرادرهام باکمک عمه تونستیم یه مقداری جهیزیه براش بخریم ازاینکه میتونستم باپول خودم برای خواهرم وسیله ای بخرم احساس غرورمیکردم پدرم وبانو حتی برای عروسی هانیه ام نیومدن وماکلابه نبودنشون عادت کرده بودیم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همون شب رفتم ترمینال تاصبح منتظراتوبوس موندم وصبح راهیه شیرازشدم ساعت۹شب رسیدم درخونه پدرم وقتی زنگزدم بابام درروبازکرد سیمین تامن رودیدامدسمتم ساکم روانداخت توکوچه گفت گمشوبروبیرون دختره هرزه معلوم نیست اونجاهم چه گندی بالااوردی که بیرونت کردن بابام میدیدولی انگارجادوشده بودوهیچ حرفی نمیزدسیمین من روبیرون کردواوارگی من تازه شروع شد کسی روجزمریم دوستم نمیشناختم بهش زنگزدم گفت بیا وقتی رفتم پیشش کل اتفاقات این مدت روباگریه براش تعریف کردم مریم گفت سانازتاکی میخوای اینجوری زندگی کنی بایدازدواج کنی تاسرسامون بگیری سرخونه زندگی خودت باشی ازشرپدرومادرتم خلاص میشی یه جورای حرفش به دلم نشست شایداگرازدواج میکردم ازاین اوارگی بدبختی نجات پیدامیکردم یه مدت پیش مریم زندگی کردم که بادایی مریم که اسمش رحمان بودو۲۳ سالش بودآشناشدم توی رفت امدهای که رحمان به خونه مریم ومادرش داشت متوجه شدم ازمن خوشش امده مادرمریم ازم خواستگاری کردگفت رحمان عاشقت شده این خواستگاری زمانی اتفاق افتادکه من ۶ ماه بودازپدرومادرم هیچ خبری نداشتم.من شیش ماه بودازخانواده ام خبرنداشتم واوناهم سراغی ازمن نگرفته بودن به اجبار قبول کردم چون۶ماه بودباهاشون زندگی کرده بودم واحساس میکردم شدم سرباربه پدرم زنگزدم گفتم خواستگاردارم ودوستدارم شماتومراسم خواستگاریم باشید پدرم گفت هرغلطی دلت میخوادبکن به من ربطی نداره وهرچی زنگزدم دیگه جوابم رونداد به مادرمریم گفتم پدرم جواب تلفنهام رونمیده گفت اشکالنداره شماعقدکنیدبعداخودشون راضی میشن میان دیدنت وقتی رفتیم محضربرای عقد گفتن بدون رضایت پدردخترنمیتونیم عقدکنیم بایدحتماپدرش باشه میدونستم بابام نمیادوقتی برگشتیم خونه خیلی دلم گرفته بودچون نه مراسمی قراربودبرام بگیرن نه حلقه ای نه عروسی وفقط بخاطرسرباربودنم داشتم تن به این ازدواج میدادم رحمان چیزی ازخودش نداشت وبامادرمریم برادرناتنی بودن وپدرشون فوت کرده بود یه مدت گذشت که مادرمریم گفت یه محضرپیداکردم که بادادن پول صیغه۹۹ساله میخونه فعلاصیغه کنیدبعداشایدپدرت راضی شدوتونستیدعقدکنید خیلی برام سخت بودکه توسن۱۴سالگی صیغه بشم ولی قبول کردم وبارحمان صیغه شدیم رحمان توهمون محل یه اتاق اجاره کردومیگفت ازپیش خواهرم بایدبریم مادرمریم مخالف رفتن مابودوبه من میگفت ازاینجانبایدبرید دلیلش رونمیدونستم ولی حریف رحمان نشدم ویک هفته بعدازصیغه کردنم ازپیششون رفتیم تمام وسیله من یه فرش کهنه دوتاپتوبالشت ویه کم خرت پرت بود بعدازرفتن به اون اتاق من رسمازن رحمان شدم و ازدنیای دخترونه ام خداحافظی کردم وواردیه دوره جدیداززندگیم شدم بیشترشبهاتنهابودم ورحمان سرکاربود مریم ومادرشم بعدازرفتن ماازپیششون باهامون قهرکرده بودن یه مدت گذشت که متوجه رفتارهای عجیب رحمان شدم وفهمیدم معتاده وشیشه مصرف میکنه انگارخدادوستنداشت من روی ارامش راتوزندگیم ببینم اینقدرترسیدم که به ناچاررفتم خونه مریم که به خواهرش بگم اماوقتی مادرمریم فهمیدمن روگرفت به بادکتک طوری که همسایه هاامدن کمکم نجاتم دادن مادرمریم میگفت تومقصری بهت گفتیم ازاینجانروباحال زار برگشتم خونه وقتی رحمان امدگفتم تومعتادی باکمال پرویی گفت اره من شیشه میکشم گفتم بخاطرتوباخواهرت دعوام شده ومن روزدن من به امیدخوشبختی باتوازدواج کردم رحمان تافهمیدخواهرش من روکتک زده ازخونه رفت بیرون میدونستم رفته سراغ خواهرش وقتی برگشت قیافه اش خیلی ترسناک بودازترس داشتم میمردم یه چیزشیشه ای که باهاش موادمیکشیدتودستش بود حمله کردبه سمتم وتودستش شکست باخورده شیشه های تودستش تمام دستم روزخمی کردویه کتک مفصلم بهم زدوقتی از زدنم خسته شدازخونه رفت بیرون خلاصه یه کتک مفصلم ازرحمان خوردم از زدنم که خسته شدازخونه رفت بیرون دلم ازاین سرنوشت شومم خیلی گرفته بودتنهاجایی که ارومم میکردشاهچراغ بودپناه بردم به حرمش کلی گریه کردم موقع برگشت بازم به امیدکمک پدرم بهش زنگزدم ولی بازم گفت به من ربطی نداره وبهم زنگ نزن اززندگی خیلی خسته شده بودم دوستداشتم بمیرم ولی جرات خودکشی نداشتم برگشتم خونه وتانزدیک۴صبح رحمان نیومدوقتی امدیه ساک دستی بزرگ تودستش بود... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محبوبه هرچی کادواورده بودن رومسخره میکردوباکمال پرویی ازبین کادوهاچندتاروجداکردبه من گفت ایناروتوببربعدبقیه روریخت تویه گونی به خواهرمسعودگفت بیاایناروببربذارتوانباربعدابرای خودشون میبریم محبوبه رگ خواب خواهرهای مسعوددستش بودوهمه ازش حرف شنویی داشتن یه جورای اختیارداروبزرگ همه بود من بازیچه دستشون بودم وبعدازیه مدت متوجه شدم مسعودهم ازخودش اختیارنداره وهرچی محبوبه وخواهراش بگن قبول میکنه وگوش به فرمانشونه چاره ای غیرتحمل نداشتم رفتارشون بامن جوری بودکه هروقت خوشحال بودن منم روتوجمعشون راه میدادن وبهم محل میذاشتن ولی خدااون روزرونمیاوردازچیزی ناراحت وعصبی میشدن دق دلش روسرمن خالی میکردن وهرکدوم به یه نوع ازارم میدادن چندوقت بعدازعروسی من خانواده ام اسباب کشی کردن رفتن خونه ای که پدرم ساخته بود وازنظرمسافتی ازمن دورشدن وکمترمیدیدمشون وبهم اجازه نمیدادن هروقت دلم میخوادبرم پیششون خواهرهای مسعودچندسالی ازمن بزرگتربودن وهنوزازدواج نکرده بودن بااینکه اوضاع مالیشون خوب بودولی بخاطررفتارهاشون خواستگاری نداشتن وبه من که توسن کم ازدواج کرده بودم خیلی حسادت میکردن وتاجای که ازدستشون برمیومدتواذیت کردن من کوتاهی نمیکردن مسعودهرروزغروب باکلی خریدبرای خونه ودست پرمیومدولی من چیزی ازاون همه خریدنمیدیدم وبهترین غذاهاومیوه هارومحبوبه وخواهرشوهرام خودشون میخوردن وسهم من دیدن وبوی غذاهاشون بود ومن برای خودم یه چیزسبک درست میکردم میخوردم محبوبه اهل مهمونی بودوهمیشه بساط قمارورفیق بازیش به راه بودواکثرشبهامهمون داشت ومسعودهم همرایش میکردمن حق اعتراض نداشتم وتاپاسی ازشب همیشه تومهمونیهابود واخرشب خسته وگاهی هم مست میومدتواتاقمون میخوابید نه حرفی نه محبتی نه ابرازعلاقه ای فقط گاهی یه رابطه سردومنزجرکننده ای برای رفع نیازش بود وگرنه هیچی بین مانبود گاهی فکرمیکردم باوجودمحبوبه شلوغی این خونه برای چی بامن ازدواج کرده!! روزهامیگذشت ومن تواون خونه عمرم داشت تلف میشدوعذاب میکشیدم وبیشتراوقات کارهای اون خونه بزرگ روبایدانجام میدادم خیلی ضعیف ولاغرشده بودم یه روزکه کنارحوض مشغول لباس شستن بودم حالم بدشداحساس میکردم سرم گیج میره بلندشدم برم سمت اتاق که دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشمهام روبازکردم تواتاق بودم ومسعودبالاسرم نشسته بود باعصبانیت گفت کی بهت گفته اون همه لباس رویه روزبشوری نصفش رومیذاشتی برای فردامگه مجبوری عقل نداری باتمام بچگیم ازحرفش خندم گرفته بودچون اوج علاقه ومحبتش همین بودوانگاراصلا بلدنبودچه طوربایدباهام رفتارکنه.چندروزبعددوباره حالم بدشدایندفعه کنارپله هاسرم گیج رفت سریع نشستم وسرم روگرفتم تودستهام نمیدونم چم شده بودجدیداحالت ضعف داشتم دوستداشتم بخوابم وگاهی هم حالت تهوع میومدسراغم خواهربزرگه مسعودکه نسبت به بقیه یه کم مهربونتربودمن روتواون وضع دیدسریع امدپیشم گفت خوبی چته چرارنگت پریده گفتم نمیدونم چراچندوقته حالم خوش نیست سرگیج میره کمکم کردمن بردم تواتاق گفت استراحت کن تواتاق درازکشیده بودکه مسعودامدوباحرفهای نخواهرش من روبردبیمارستان وقتی برای دکترشرایطم روگفتم گفت بایدآزمایش بدیدبه احتمال زیادیاباردارید یاکم خونی دارید آزمایش روانجام دادم‌ فرداش که رفتیم جوابش روگرفتیم مشخص شدباردارم رفتارمسعود دیدنی بودانقدرخوشحال بودکه مثل بچه هاکم مونده بودبالاپایین بپره ازذوقش سرراه کلی شیرینی خریدرفتیم خونه وهمه اون شب مهمون مسعودبودیم حاملگی من باعث شدرفتاربقیه بامن عوض شد ومراعاتم رومیکردن کمتربهم کارمیدادن ومسعودتوجه بیشتری بهم داشت بااینکه خیلی بچه بودم امادوران بارداریه بدی نداشتم ویه شب دم صبح دردزایمان امدسراغم سریع مسعودروبیدارکردم گفتم حالم خوب نیست بایدبریم دکتر کمکم کردلباس پوشیدم وبامحبوبه ومسعودراهیه بیمارستان شدیم بعدازچندساعت دردکشیدن صدای گریه بچه ام روشنیدم نمیدونستم بچه چیه پرستارپیچیده بودش لای ملافه دادش بغلم گفت مامان کوچلوصاحب یه پسرچشم ابرومشکی شدی اون لحظه به حدی خوشحال بودم که تمام دردهام یادم رفت وقتی هم اوردنم توبخش مسعودامددیدنم پسرمون روبغل کردگفت اسمش رومیخوام علی بذارم خودمم ازاین اسم خوشم امد گفتم باشه منم موافقم وعلی شدتمام زندگی من وانصافا مسعودهم همه جوره هوام روداشت نمیذاشت کسی حرفی بهم بزنه تاچندماه بعداززایمانم همه چی خوب بودومنم مشغول بچه داری بودم ولی بعدازچندوقت بازمهمونیاوبساط قمارمحبوبه راه افتاد چندباری اعتراض کردم ولی حریف محبوبه نمیشدم نمیخواستم پای مسعودبه اون مهمونیابازبشه ودوباره ازدستش بدم ولی متاسفانه محبوبه رعایت هیچ چیزی رونمیکردومسعودبازشده بودپایه ثابت مهمونیهای محبوبه وتادیروقت پای میزقماربود ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پرسیدم برای چی ؟ برای رفتن به آلمان ؟ گفت یک چیزی ازت می پرسم راست بگو تو تا این سن رسیدی کم و کسری داشتی ؟ اصلا فهمیدی از کجا میاد از کجا میره ؟ گفتم بابا جون اگر می خوای نری نرو اصراری نیست ول کن دایی و مامانو .تقصیر اون زن داییه هی می شینه زیر پای مامان.مامانم که ساده به حرف اون گوش می کنه. شما گوش نکن کار خودتو بکن.سرشو تکون داد و گفت آخه درد سر اینه که داییت دلش برای ما نسوخته اون الان یک کسی رو می خواد که دفعه ی اول باشه میره از ایران بیرون من که سر در نمیارم ولی مثل این که یک مزایایی برای بار اول هست این مرتیکه می خواد از من استفاده کنه. برای همین منو می خواد و این طوری به من پیله کرده. حالا بدبختی اینه که منت هم می زاره انگار من خرم. بعد یک نفس عمیق کشید و گفت ول کن بابا حالا که قبول کردم یک بار میرم ببینم چی میشه. پاشو برو بخواب.من فهمیدم بابام هنوز دلش نمی خواد بره و عذاب وجدان گرفته بود که نکنه نتونسته باشه رفاه ما رو فراهم کنه برای همین قبول کرده بود و با نارضایتی داشت خودشو آماده می کرد من هنوز درست بد و خوب رو از هم تشخیص نمی دادم برای همین فقط جلوی دوستام و دختر عمه هام پُز می دادم و اون روزا تمام حرف من این بود بله بابای من داره میره خارج نیس که بابام داره میره خارج وقتی بابام از آلمان اومد میام خونه ی شما و از این حرفای صد من یک قاز زیاد زدم که الان خودم از خودم بدم میاد و روزی رسید که ما باید از اون خدا حافظی می کردیم .دایی اومد دنبالش و دم در وایستاده بود و طبق معمول عجله داشت .. مامان آیینه و قران و آب آورده بود تا بابا رو ازش رد کنه .... صورت بابام خیلی تو هم بود و انگار دلش می خواست گریه کنه به بهروز گفت تو مرد این خونه ای حواست به مادر و خواهرت باشه دیگه سر شب بیا خونه ... منو بغل کرد و گفت : درستو خوب بخون تا من بر گردم ببینم چیکار کردی؟ دکتر میشی یا نه ؟ گفتم اوف بابا من از دکتری بدم میاد می خوام خواننده بشم خم شد و منو بوسید و گفت : تو که بلبل بابا هستی ..دکتر بابا هم بشو دیگه کار تمومه .... بعد رفت سراغ هانیه که داشت ... اشکهاشو پاک می کرد و هی دماغشو می گرفت و اینطوری شدت علاقه شو به بابام نشون می داد ، با اونو و عطا هم خداحافظی کرد و .. به مامان رسید..... موقعی که از مامان خدا حافظی می کرد گفت : این کارو تو؛؛ تو کاسه ی من گذاشتی وگرنه من به گور بابام می خندیدم این کارو بکنم ...حالام نمی دونم چرا خودمو دادم دست تو و داداشت ..... و رفت... مامان با ناراحتی و عذاب وجدان کاسه ی آب رو ریخت پشت سرش ....... سفر بابام نزدیک یکماه و نیم طول کشید ... تو این مدت هر بار که دایی و زن دایی رو می دیدیم برای این که زندگی ما رو از فلاکت نجات داده بودن کلی سر ما منت می گذاشتن ....اونا به هر بهانه ای خونه ی ما بودن و باید از اونا پذیرایی می کردیم بهشون شام و ناهار می دادیم ... تازه طوری بود که انگار بهشون مدیون هستیم ..... اینقدر این حرف رو تکرار کرده بودن که ما هم باورمون شده بود که این اونا هستن که زندگی ما رو می چرخونن در حالیکه تا اون موقع یک قرون کف دست مامان نگذاشته بودن ...... من که دیگه داشت حالم بهم می خورد ...بهروز هم با اینکه با ابراهیم دوست بود صداش در اومده بود.... و گاهی عصبانی می شد و به مامان اعتراض می کرد که چرا جواب اونا رو نمیدی ؟ و تازگی ها از دست ابراهیم هم کفری بود و ازش فرار می کرد و دیگه از اون خوشش نمیومد... فکر می کنم متوجه ی نگاه هایی که به من می کرد شده بود.... آخه از وقتی بابام رفته بود نسبت به من غیرت زیادی پیدا کرده بود و انگار تازه متوجه ی من شده بود در حالیکه تا اون موقع با هم دوست بودیم و نسبت به من محبت خاصی داشت حالا در مقابل کارای من جبهه می گرفت و گاهی با هم بحث مون می شد ... و شاید به خاطر سفارش بابام توی خونه احساس مردونگی می کرد و حتی گاهی به مامان هم دستور می داد که خوب اونم می زد تو ذوقش .... .تا اینکه دایی خبر داد بابات با ماشین جدید و وارد ایران شده و الان تبریزه و داره میاد ... مامان شروع کرد به تمیز کردن و جمع و جور کردن و غذاهای خوشمزه درست کردن ...و همه منتظر شدیم ولی من از همه ، بیشتر چون اون عشق من بود و خیلی دوستش داشتم و اونقدر دلم براش تنگ شده بود که طاقت نداشتم برای دیدنش صبر کنم با محاسباتی که دایی کرده بود اون باید تا فردا صبح؛؛؛ یا خیلی دیر برسه تا نزدیک ظهر تهران باشه .....من و مامان مشغول کار بودیم که باز دایی و زنشو و پسراش اومدن خونه ی ما... با این حساب که ماشین رو از بابا بگیرن و برن.. طبق معمول ناهار هم بمونن و ما از اونا پذیرایی کنیم .بهروز گفت برای چی شما بدین این دیگه از کجا آوردین شما تا آخر عمرت هم کار کنین نمی تونین پول اون ماشین رو بدین ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چون از پس هزینه پرستار برنمی اومدم خودم صبح زود بیدار میشدم کارهای فرزانه رو میکردم و میرفتم سر کار تا ساعت ۳ که برگردم میدیدم همه چی بهم ریخته ننه هم که به پریناز میرسید عملا وقت نداشت کاری برای فرزانه بکنه پیر هم شده بود و توان کار بیشتر و نداشت غصه پریناز و فرزانه از پا انداخته بود اونم خودمم مرض قند گرفته بودم ساعت ۳ که میرسیدم تازه شروع میکردم غذا پختن و کارای فرزانه رو میکردم ساعت ۵ ناهار میخوردیم کم کم سامان سر ناسازگاری میزاشت با دوستای مزخرف میگشت و حرف گوش نمیکرد واقعا تو بن بست بدی بودم ۴ سالی میشد که فرزانه عمل شده بود و دکتر میگفت تومورها دوباره رشد کردن و قطع امید کرده بود اوضاع جسمی و روحی فرزانه هر روز داغون تر میشد دیگه کار بجایی رسید که با قاشق غذا میزاشتیم دهنش زخمهاش عمیق تر شده بود و مراقبت ازش سختتر شده بود سال ۸۸ بود اردیبهشت ماه بود حال فرزانه چند روز بود خیلی بد بود نمیتونست حرف بزنه و همش هم ناله میکرد مسکن هم دیگه اثر نداشت صبح موقع اذان صبح بود که بیدار شدم رفتم بهش سر بزنم آب خواست با قطره چکون یکم آب دادم بهش نگاهم کرد و لبخند تلخی زد و گفت پسر عمه حلالم کن مواظب پریناز و سامان باش چشماش و بست و راحت شد همونجا رو زمین نشستم و به بخت سیاهش زجه زدم با صدای بلند گریه کردم دیگه بریدم اون لحظه ننه و سامان بیدار شدن از صدای من ننه دو دستی میزد تو سرش و سامان انگار شوک بود پریناز هم متوجه چیزی نبود بچه ام سامان با گریه رفت و به گلناز خواهرم خبر داد اومد با کمک گلناز زخمهای فرزانه رو تمیز کردیم و جاشو عوض کردم دیگه اون اواخر پوشک میبستم براش کم کم خواهرام و بقیه جمع شدن و کارهای دفن و کفن و انجام دادیم انکار دنیا رو سرم اوار شده بود تو حال خودم نبودم اصلا.مراسم ها تموم شد و همه رفتن سر خونه و زندگیشون من موندم و ننه و بچه هام و کلی درد و غریبی ننه و خواهرام وسایل فرزانه رو جمع کردن تا بیشتر از این من دق نکنم ولی حافظه ام و میخواستن چیکار کنن قندم خیلی بالا رفته بود و هر روز دوتا انسولین تزریق میکردم سامان هر روز یه شری راه مینداخت و کارمون هر روز و شب دعوا بود دعوا ننه اگه نبود حتما یه بلایی سر یکیمون می اوردم خیلی کم تحمل شده بودم پریناز هم دیگه توانبخشی نبردم و بچه بیچاره هر روز بدتر میشد تو این اوضاع تحریم ها هم بیشتر شد و دیگه شیر خشک هم نیومد برامون پریناز حالش بدتر میشد تشتج کرد دو سه باری و این تشنج ها باعث بدتر شدن وضعش شد ننه که وضعیت زندگی منو میدید داغون شده بود از پا افتاد توهم میزد زن بیچاره هر روز یه داستان داشتیم سامان ۲۳ سالش شده بود و پریناز ۱۳ سال تو این اوضاع سامان ول کن نبود که میخوام ازدواج کنم اونم با دختری که ۷ سال از خودش بزرگتر بود عمه هاشو واسطه کرد ولی من ناراضی بودم شدیدا. سامان بیخیال نمیشد و همه رو واسطه کرد تا راضی بشم بریم خواستگاری با یکی از خواهرام و پسر و عروسش رفتیم خواستگاری سامان با دختره رفته بودن یه گردنبند خریده بودن که ما بعنوان نشون ببریم با یه سبد بزرگ گل سرخ رفتیم خواستگاری یه خونه دو طبقه بود از پله های فلزی که از حیاط میرفت رفتیم داخل دختره رو که دیدم واقعا تو ذوقم خورد اما حرفی نزدم و رفتیم نشستیم صحبتها رفت به سمت مهریه ولی من خدا خدا میکردم توافق نکنیم بلاخره دختر خانم خودش وارد عمل شد و با ۱۱۰ سکه توافق شد چون سامان کوتاه بیا نبود که نبود و با چشم و ابرو خط و نشون کشید مجبورا موافقت کردم و قرار شد برن آزمایش هیچ کس راضی نبود چون اصلا خانواده ها هم کف نبودن از نظر فرهنگی و اعتقادی آزمایش انجام شد و خریدهاشونم خودشون انجام دادن فقط پول واریز میکردم به کارت سامان اخر همون هفته هم قرار عقد گذاشتن کلا خودشون بریدن و دوختن من فقط هزینه ها رو میدادم غزال از همون مراسم عقد شروع کرد به ناسازگاری با خواهرام و همه رو از دور و بر سامان دور کرد زیاد پیش من نمی اومدن من یه آپارتمان کوچیک تو یه مجتمع داشتم که دادم بهشون برن توش زندگی کنن من سر از کارشون در نمی آوردم یه روز سامان اومد که ما میخواییم عروسی کنیم ۳ ماه بود که عقد کرده بودن گفتم مشکلی نیست تالار مخابرات و براتون رزرو میکنم دعوتها انجام شد و قرار شد اخر اون ماه عروسی برگزار بشه ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سالار اونشب نمی تونست جلوی خوشحالیشو بگیره و مدام سرشو تکون می داد و می خندید .. ولی من هیچ حسی نداشتم ... راستش دلم نمی خواست بچه داشته باشم .....و صبح اول وقت منو سوار گاری کرد و برد تبریز تا از پدر شدنش مطمئن بشه ... تو راه حالم بهم خورد و برای اولین بار بعد از دو سال وچند ماه تونستم توجه سالار رو به خودم جلب کنم .... دستپاچه شده بود و نمی دونست چیکار کنه .. چنان به اسب ها شلاق می زد و می تاخت که چند ساعت زود تر رسیدیم تبریز و حال من بدتر شده بود مرتب بالا میاوردم یکراست منو برد خونه ی مادر شوهرم قابله آوردن و تایید کردن که من آبستنم .. سالار اونجا هم نتونست خوشحالی خودشو نشون نده ..و من از تغییر حالت و مهربونی اون بود که از بچه دار شدنم راضی شدم .... ولی دیگه همون بود . از فردا ی اون روز نه کلامی نه تبریکی و نه محبتی .... انگار نه انگار که من با ردارم تو مزرعه همچنان دوش به دوش اون کار می کردم کارای خونه درست کردن ماست و پنیر و کشک و سر شیر و کره همه به عهده ی من بود .. دیگه هر وقت حالم بد می شد قیافه ی سالار تغییری نمی کرد و به روی خودش نمیاورد ..... اونقدر مغرور بودم که گدایی محبت نکنم ...دلم می خواست خودش به من توجه کنه ... در حالیکه که هر کجا میرفتم چشم زن و مرد به من بود ..تحسینم می کردن ولی برای سالار ظاهرا با فرش توی خونه فرقی نداشتم.چند ماه بیشتر از بار داریم نگذشته بود که پدرم راهی باکو شد و مادر و برادرام رو با خودش برد ... سه شبانه روز گریه می کردم ... دیگه دلم نمی خواست کار کنم ..یک طوری شده بودم,, غمگین و افسرده ...دلم نمی خواست بخندم ... تنها این نبود,, دلم می خواست مدام گریه کنم ...از اینکه مردی که باهاش زندگی می کردم یک کلمه حرف محبت آمیز از دهنش در نمی اومد خسته شده بودم ... مکالمه ما در مورد کشت و کار و حرفای روز مره بود ...و من بشدت احساساتی و عاطفی ... و حاملگی و رفتن پدر و مادرم منو حساس تر کرده بودو توجه ام به این کمبود بیشتر شده بود ... دلم باکو رو می خواست سر زمین تپه های سر سبز و پر درخت و رود خانه های خروشان ... یادم میومد با اینکه سه سال داشتم مهاجرت کرده بودیم اونجا مردمانی شاد و سر زنده داشت ... سر زمین موسیقی و ترانه بود ... مردم به هر بهانه ای دور هم جمع می شدن با صدای موسیقی های محلی می رقصیدن ... ساده و مهربون در کنار هم خوش بودن ... یادم می اومد همه ی برنامه هاشون رو دور هم انجام می دادن ... با رقص وآواز و موسیقی ...و باز یادم اومد اطراف ما پر بود از رود های پر آب ... وقتی زمستون بود روی آب یخ می زد و موقع بهار می شد .. یخ های کوه تکه تکه توی آب بالا و پایین می رفتن وبا انعکاس نور خورشید روی اون بلور های غوطه ور در آب به وجد میاوردم و ساعت ها بهش خیره می شدم .... که مادرم گاهی به زور و با گریه از اونجا دورم می کرد ...و یاد رنگین کمانی که بیشتر بهار و تابستون بالای کوه سمت شمال مثل تابلوی نقاشی جلوی چشمون بود می افتادم و گریه می کردم .. و وقتی سردی رفتار سالار رو می دیدم فقط به یک چیز فکر می کردم ..فرار کنم و خودمو برسونم به باکو .... و این فکر روز به روز تو ذهنم قوت پیدا کرد ..تا اواخر پاییز حالا یکماهی می شد که پدرم رفته بود ولی من هنوز نتونسته بودم با دوری اونا کنار بیایم ... و بیشتر وقت ها اوقاتم تلخ بود .. شکمم یکم بزرگ شده بود اونقدر که فقط خودم می فهمیدم ....یک دختر پانزده ساله بودم و تنها رشد اون بچه و بزرگ شدنش به من امید زندگی می داد .... سالار از روستا اومده بود و مقدار زیادی کشمش و آلو و لواشک و نون تنوری که ماه بی بی داده بود با خودش آورده بود .. و من یک چایی برای سالار ریختم و رفتم که چیزایی که آورده بود رو جا بجا کنم .. ولی مثل اینکه قندون رو فراموش کرده بودم کنار سینی بزارم ....سالار صدا زد ماهنی ؟ بیا اینجا ...فورا رفتم و گفتم بله ؟ گفت : کو ؟ ... گفتم :چی کو ؟ گفت کوری ؟ کو قندون؟ .. روز به روز سر به هوا تر میشی ... گفتم :حالا مگه چی شده ؟ الان میارم ,, چرا زور میگی خوب یادم رفت ...... استکان و نعلبکی رو بر داشت و پرت کرد طرف من .. خودمم کشیدم کنار و با دیوار بر خورد کرد و خورد شد .. عصبانی از جاش بلند شد که منو بزنه این اولین باری بود که رو حرفش حرف می زدم و اصلا توقع نداشت ... دستم رو گذاشتم روی سرم و خودمو جمع کردم و فریاد زدم نزن بچه ام میفته ..... مشتش رو هوا موند گفت : الله اکبر خدا یا صبر بده ......و رفت کفشش و پوشید و در حیاط رو زد بهم و رفت .... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حدیث‌چندروزی سیریش شدتابلاخره تسلیم شدم رازعاشقی خودم‌روبراش گفتم پرده ازاین عشق یکطرفه برداشتم باورش نمیشدمیگفت زیاددیدم پسرعاشق بشه ولی یه دختربه این حدعاشق نوبره والله ازاون‌روزحدیث‌هرکاری برای شادکردن من انجام میدادازدلقکبازی حرفهای خنده داربگیرتاسرکارگذاشتن پسرهاشدبودیکی ازبهترین دوستام برای تعطیلات بین دوترم برگشتم شهرمون وبازعشق پوریاامدسراغم کارم شده بودهرروزپیادروی جلوی خونه خاله ام که شایدپوریاروببینم تابلاخره روزاخری که فرداش میخواستم برگردم موفق شدم تادیدمش رفتم پشت دیوار شروع کردم به گریه کردن چقدرتفاوت بودبین مادوتامن ازتب عشق پوریاداشتم اب میشدم ولی اون عین خیالشم نبودازهمون پشت دیوارانقدرنگاهش کردم تادورشدرفت بعدازرفتنش برگشتم خونه چمدونم روبستم که اماده باشه وفرداراهی بشم نمیتونستم دیگه بمونم اون شب ده بارپیام برای پوریامینوشتم پاک میکردم میترسیدم بگه چرابهم پیام میدی بروگفتم که همه چی تموم شده فرداراهی دانشگاه شدم دلم شکسته بوداخه این چه عشقی بود که تموم نمیشدوقتی رسیدم بادیدن حدیث کلی روحیه ام عوض شدازقیافه ام متوجه حالم شدمنم همه چی روبراش تعریف کردم حدیث یکی زدتوسرم گفت خاک تومخت بازنشستی غصه خوردن خنگ بایدبگردم یکی روبرات دست پاکنم که ازاین تنهای دربیای گفتم دلم روچکارکنم حدیث گفت دلت روبایگانی کن دختر زندگیتو بکن شب موقع خواب به حرفای حدیث فکر کردم گفتم شایدراست میگه اگریکی بیادتوزندگیم من بتونم پوریاروفراموش کنم صبح به حدیث گفتم روپیشنهادت فکر کردم قبوله بگردیم یه خوبش روپیدا کنیم ازاون روزحدیث هر چی پسرچپ وچوله بودنشون میدادمیگف این خوبه منم فقط میخندیدم تایه روزسرکلاس فیزیک بودیم ده دقیقه ای ازکلاس گذشت که درکلاس روزدن استادگفت بفرماییدکه دیدم همون پسرجهانگیری پشت دربودواردکلاس شدخیلی مغروربودیه چشمکی به حدیث زدم گفتم این خیلی مغروراینوجورش کن جهانگیری یه پسرقدبلندچشم درشت بایه بینی صاف صوف که اوایل فکرمیکردیم عملیه واین شدبودسوژه که بهش بگیم دماغ عملی خلاصه باحدیث کنجکاوشدیم ببینیم کیه وقتی تحقیق کردیم ازچندنفرمتوجه شدیم دوست دختر داره فعلا بیخیالش شدیم چون پایان ترم بایدحسابی درس میخوندم مخصوصامن که ترم قبل مشروطم شده بودم وبایدجبران میکردم خداروشکرتونستم اون ترم درسهام روخوب پاس کنم برگشتم شهرخودمون این میان خیلی باخودم درگیربودم که سمت خونه خاله ودیدن پوریانرم باهربدبختی بودخودم روکنترل کردم واون مدت پوریاروندیدم وبرای ترم سوم برگشتم دانشگاه بازم شیطنتهای ماباحدیث شروع شدمتوجه شدیم جهانگیری بادوست دخترش بهم زده حدیث یه چشمک زدگفت الان وقتشه بریم تو نخش خندم گرفته بودگفتم ابن انقدرمغروربه کسی رونمیده حدیث‌ گفت‌اون‌بامن توکارت نباشه اگرمیخوای پوریا روفراموش کنی تنهاراهش همینه منم هیچی نمیگفتم خلاصه ازاون روزحدیث هرجامیدیدش دنبالش راه میفتادصداش میکرد میثم میثم ولی وقتی بهش میرسیدیم خودمون رومیزدیم کوچه علی چپ ازبغلش ردمیشدیم میثم کم کم متوجه رفتارای عجیب غریب ماشدبوگاهی میدیدم نگاهی به من میکنه ولی روش روبر میگردونه تایه بارکه یه شلوارلی از این پاره ها پوشیده بودم صدام کرد.یه بارکه یه شلوار لی ازاین پاره ها پوشیدم صدام کرد خانم اصلانی لطفابیارفتم سمتش نیش خندزدگفت اخه این چیه پوشیدی!میخوای جلب توجه کنی همه ببیننت یه کاغذبردار روش بنویس لطفامن روببینیدبزن رولباست ازحرفش تعجب کردم نذاشت من جوابش روبدم سریع حرفش روزدرفت کلی حرص خوردم ودوسه باردیگه ام وقتی من روبیرون میدید به موهام رژلبم گیرمیدادتذکرمیدادحدیث تمام این برخوردهاش‌رومیذاشت روحساب دوستداشتن ومیگفت عاشقت شده که براش مهم منم میخندیدم میگفتم فکرکن اون بااون اخلاق گندش عاشق بشه میثم متولد۶۷ بودومسول بسیج دانشگاه بودهمه ازش حساب میبردن خیلی بداخلاق جدی بود فقط من وحدیث بودیم که دستش مینداختیم درکل ادم بدی نبودباتمام اخلاقهای تندی که داشت ترم سه هم هرجوربودتموم شداوایل ترم چهاربودیم که باحدیث توی کافی نت نشته بودیم که یه پیام برام امدچشام چهارتاشدنوشته بودپیام به اسم جهانگیری بودمن شماره میثم‌روسبوداشتم ولی هیچ وقت نه پیامی بهش داده بودم نه زنگی زده بودم بهش سریع پیام روباز کردم نوشته بودسلام اگه میشه ساعت چهاردم رودخانه کناررستوران رزببینمت جریان روبه حدیث گفتم یه جیغ بلند کشیدانقدرکه خوشحال شدگفت مریم نجاتت دادم اخم کردم گفتم چی میگی الکی خیالبافی نکن معلوم نیست چکارداره نزدیک ساعت چهاررفتیم سرقرارمیثم گفت اگه میشه تنها صحبت کنیم حدیث تاشنیدرفت روی یه صندلی که بامافاصله داشت نشست میثم شروع کردازخودش خانواده اش اعتقاداتش حرفزدن میگفت خیلی براش مهمه ادمی که باهاشه اعتقادات قوی مذهبی داشته باشه من تمام مدت گوش میدادم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من باجواد تودوران سربازی دوست شدم خیلی پسرمودب وباشخصیتی بودکه همه جورهوام روداشت هروقت میومدم مرخصی ازجوادتوخونه حرف میزدم وکلی ازش تعریف میکردم طوری که مامانمم مشتاق دیدن جوادشده بوده هشت ماه ازسربازی ماگذشت که محسن گفت قراربافاطمه عقدکنیم وروزمراسمش روگفت که من بتونم مرخصی بگیرم میخواستن توی محضرعقدکنن ویه مراسم کوچیک خونه بگیرن برگه مرخصی رونوشتم تحویل دادم فرداش سرهنگ سیدی صدام کردگفت اون روزنمیتونم بهت مرخصی بدم بمون هفته بعدش بروگفتم جناب سرهنگ عقدبهترین دوستم مثل برادریم خواهش میکنم موافقت کنید گفت اخه من خودمم نیستم عقددختربرادرم سوالی که ماهاذهنم رودگیرکرده بودروازش پرسیدم گفتم شمابااقای سعیدسیدی احیانابرادرنیستیدجناب سرهنگ چشماش روگردکردگفت اسم برادرمنم سعیدولی شماازکجامیشناسیدش منم گفتم اگراشتباه نکنم داریدمیرید عقدفاطمه خانم ایشوم نامزدبهترین دوست من هستن که اسمش محسن گفت بله درسته اسم دامادبرادرم محسن گفتم بس واجب شدحتمامرخصی روبهم بدیدچون فامیل ازاب درامدیم خندیدگفت بله کی میتونه امضانکنه گفتم محسن همیشه ازاقاسعیدتعریف میکنه خیلی مردخوبه گفت برادرم خیلی سختی کشیده وچندسال چشم انتظاری پیرش کرداگرحسین بودالان هم سن سال توبودجوادهم وقتی فهمیدکلی تعجب کردوهمین شناخت باعث عمیق شدن دوستی من وجوادشد من به همراه جوادوپدرش چهارشنبه راه افتادیم سمت تهران که برای پنج شنبه شب توی مراسم شرکت کنیم وقتی رسیدم خونه بااب تاب ماجراروبرای تینامادرم تعریف کردم گفتم عموی فاطمه سرهنگ‌ پادگانیه که من دارم خدمت میکنم محسنم وقتی شنیدباورش نمیشدخلاصه فرداشب من ومادرم تینارفتیم برای مراسم عقدوهرکاری کردم خدیجه خانم نیومدوقتی رسیدیم جوادجلوی دربودمن روبغل کردخوش امدگفت به مادرم تینامعرفیش کردم جناب سرهنگم بودجریان اشنایی مارواقاسعیدهم فهمیده بودومیگفت قسمت روببین چه جوری سرراه هم قرارگرفتیدبابرادروسطی اقاسعیدم که اسمش رضابوداشناشدم نمیدونم چرااینقدراحساس نزدیکی میکردم باهاشون بعدازدوروزمن برگشتم پادگان وتاپایان سربازی من ومحسن هروقت میومدیم کرج سه تایی خونه همدیگه میرفتیم وهمین رفت امدهاباعث شدجوادازتینا خوشش بیادوسه ماه بعدازپایان سربازی برای خواستگاری ازتینا پیش قدم شدوباتعریف تمجیدی هم که من ازش کرده بودم پدرمادرم مخالفتی نداشتن واجازه دادن بیان این وسط متوجه میشدم خدیجه خانم بازم بهم ریخته وزیادراضی به این ازدواج نیست وهمش میگفت مادربیشترتحقیق کنیدچه عجله ای داریدبرای شوهردادن تینافرصت زیادداره!!جواد زنگزدگفت مافرداشب به همراه عموسعیدم زن عموم مزاحمتون میشیم..جوادزنگ زدگفت باعموسعیدم زن عموم اخرهفته مزاحمتون میشیم یادم جمعه شب بودوازصبحش خدیجه خانم میگفت قفسه سینه ام تیرمیکشه هرچی باپدرم اصرارکردیم ببریمش دکترنیومد مامانم نمیذاشت زیادکارکنه گفت مریضی برواستراحت کن ولی قبول نمیکردوکمک مامانم بود تیناازصبح استرس داشت میگفت تیام تاحالا خواستگاررسمی برام نیومده دلم شورمیزنه گفتم نمیخوان بخورنت که خوبه حالادیدیشون نگران نباش شب که جوادبه همراه پدرمادرش واقاسعیدفرزانه خانم امدن یه جعبه شیرینی دسته گل هم تودست جوادبود باخوش امدگویی پدرم داخل شدن رفتن قسمت پذیرایی نشستن تیناهم کنارمادرم نشست بهش گفته بودن توبشین من خودم پذیرایی میکنم خدیجه خانم هم تواشپزخونه بودچای میوه شیرینی رواماده کرده بودمن میرفتم ازش میگرفتم ازمهمونا پذیرایی میکردوهرچی میگفتم بیاتوجمع بشین قبول نمیکرد خلاصه بعدازحرفهای مقدماتی بزرگترهارفتن سراصل مطلب وحرفهای خواستگاری زده شد جوادتینا هم رفتن یه گوشه ازپذیرایی که حرفهاشون روبزنن فرزانه خانم به مادرم گفت خدیجه خانم خوبن چرانمیان بشینن مامانم گفت بنده خداحالش ازصبح زیادخوب نیست میگه قلبم دردمیکنه هرکاری کردیم نیومدببریمش دکترتمام کارهاروهم کمک من انجام داده فرزانه خانم گفت اگراجازه بدیدمن برم حالش روبپرسم وبلندشدرفت سمت اشپزخونه یکربعی طول کشیدتاازاشپزخونه امدوهمون موقع ام تیناجوادهم به جمع اضافه شدن واقاسعیدپرسیداگرمشکلی ندارید قول قرارنامزدی روبذاریم که هردوتاشون سرشون روانداختن پایین بابای جوادباتمام شرایط خانواده ماکنارامدوبرای دوهفته دیگه قراربودتوخونه مامراسم نامزدی بگیرن رفتم سمت اشپزخونه که یه دورچای بیارم دیدم خدیجه خانم نشسته روصندلی صورت گردتپلش ازاشک خیسه ترسیدم فکرکردم حالش خوب نیست رفتم پیشش نشستم گفتم خدیجه خانم خوبی تااین حرف روزدم جلوی دهنش روگرفت که صدای گریه اش بلندنشه نمیدونستم چشه ولی این حال خرابشم برام قابل درک نبود وقتی تمام رفتارهای خدیجه خانم روکنارهم میذاشتم بعدازدیدن خانواده اقای سیدی به این نتیجه میرسیدم که یه چیزی هست وداره ازماپنهانش میکنه بعدازرفتن مهموناخدیجه خانم هم رفت بخوابه ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مانتوم و تنم کردم و با اینکه نیمه شب بود به آژانس زنگ زدم. نگاهی به خان زاده که غرق خواب بود انداختم.من دختری نبودم که بتونم راضیش کنم...من نمی تونستم کنار خان زاده بمونم با این همه تفاوت.شالم رو روی سرم مرتب کردم و قبل از این‌که پشیمون بشم از اتاق بیرون رفتم. دیگه پشت سرمم نگاه نمی‌کنم * * * اهورا با حس تابیدن خورشید روی چشمم تکونی خوردم و غریدم _یکی اون پرده ی بی صاحاب و بکشه اه. انقدر گوش عالم کر شده بود. لای پلکم و باز کردم و اولین چیزی که دیدم خون روی ملافه بود. اخم کردم و نشستم. نگاه به تن و بدنم انداختم... لخت بودم اما جای هیچ زخمی توی تنم نبود پس این خون... کم کم خاطرات دیشب برام زنده شد و برای لحظه ای برق از سرم پرید. اون دختر باکره بود!!!! بلند شدم و بعد از پوشیدن شلوارم در سرویس اتاق و باز کردم اما اون جا نبود. از فکر اینکه رفته پایین از اتاق بیرون رفتم لعنت به این شانس حتی اسمشم نمیدونستم تا صداش کنم کل اتاقا و سالن و باغ و گشتم اما نبود که نبود.دستم و بین موهام فرو بردم و هر چی فحش بلد بودم به خودم دادم. منه احمق تو عالم مستی طرفم و نشناختم و فکر کردم اون کارست اما لعنتی دختر بود دست نخورده بود * * ** آیلین سحر متعجب گفت _یعنی واقعا تو رو نشناخت‌؟ مغموم سر تکون دادم و گفتم _درد اصلیم اینه اون نشناخته یه دختر و به تختش راه میده خدا میدونه قبل من با چند نفر بوده و با چند نفر قراره باشه. من نمیتونم سحر من به بابام زنگ میزنم و می‌گم طلاق میخوام. _زده به سرت؟فکر کردی زنگ بزنی باباتم میاد و طلاقت و میگیره؟نهایت میان چهار خط نصیحتتون کنن.تو قبیله ی کردها چهار تا زن گرفتن بابه اما حق طلاق دادن یکیشم نداری وضعیت روستا هم که معلومه. اشکام و پاک کردم و گفتم _میگی چی کار کنم؟ _هیچی شوهرت و عاشق خودت کن. _چطوری؟ برم باهاش تو پارتی لابه لای جمعیت برقصم و آخر شبم بدون اینکه بهش بگم زنشم مهمون تختش بشم آره؟ خندید و گفت _خدایی عجب داستانیه ولی خودمونیم منم اول نشناختمت بس تو صورتت کرک و پر داشتی خیلی عوض شدی آرایش کردن و لوندی هم که یادت بدم میشی یه داف که... صدای زنگ آیفون حرفش و قطع کرد. بلند شدم و توی آیفون تصویر خان زاده رو دیدم. هول کرده گفتم _خودشه. سحر از جا پرید و گفت _واسه چی اومده؟ با دلشوره گفتم _هفته ای یه باز میاد سر میزنه در و باز کردم و پریدم توی اتاق. سحر هم پشت سرم اومد و گفت _من همین جا قائم میشم. سر تکون دادم و چادرم و پوشیدم و تا حد ممکن کشیدمش پایین و از اون طرفم جلوی لب هام و پوشوندم و فقط دماغم معلوم بود. از اتاق بیرون رفتم و در و باز کردم. از آسانسور همراه کلی خرت و پرت پیاده شد. سلام زیر لبی کردم که بدون نگاه کردن بهم فقط سر تکون داد وارد شد و بعد از گذاشتن خرید ها توی آشپزخونه گفت _بیا بشین حرف دارم باهات خودش روی مبل نشست. با نگاه کردن به صورتش همش یاد چند شب قبل میوفتادم و از خجالت گرمم میشد.چادرم و بیشتر جلو کشیدم و روی مبل با فاصله ازش نشستم. بدون نگاه کردن به سمتم گفت _امروز ارباب تماس گرفت. چیزی نگفتم تا خودش ادامه بده : _میدونی که اونا چه خواسته ای از ما دارن؟سری تکون دادم که گفت _ارباب بیماری داره زیاد امیدی به زنده موندن خودش نداره.اگه پای ارث و میراث وسط نبود حاضر نبودم تن به این ازدواج بدم اما شرط گذاشته اگه وارثش و نذارم توی بغلش هیچ ارثی بهم نمیرسه. سکوت کرد. یعنی اون فقط به خاطر ارث و میراث راضی به ازدواج با من شد و خواسته ی پدرش هیچ اهمیتی براش نداشت؟ با صدای لرزونی گفتم _از من چی میخواین؟ با صورتی قرمز شده از خشم گفت _ما برای برطرف کردن خواسته ی ارباب مجبوریم برای یک بار هم که شده....سریع از جام بلند شدم که گفت _نگفتم همین الان که میخوای فرار کنی. منم تمایلی ندارم اما مجبوریم.آخر هفته میام تا اون موقع با این موضوع کنار بیا بلند شد و گفت _درضمن چند شب قبل زنگ زده بودی به گوشیم و به دوستم گفتی زنمی مگه من بهت نگفتم... وسط حرفش پریدم و آروم گفتم _معذرت میخوام. سکوتی کرد و بعد از فوت کردن نفسش از روی کلافگی بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت. چادرم از سرم افتاد و روی مبل وا رفتم. بعد از کلی فکر کردن گفت _خوب بذار بیاد فوقش می‌فهمه تو همونی هستی که اون شب باهاش خوابیده چیزی نمیشه که حقیقت و بهش میگی.سری به طرفین تکون دادم و گفتم _دلم نمیخواد.اون با اجبار و فقط به خاطر ارث و میراث بیاد سمتم و منم هیچی به روی خودم نیارم.سکوت کرد و باز به فکر فرو رفت. بشکنی زدم و گفتم _میتونم بهش بگم ماهیانمه و این هفته نیا.چپ چپ نگاهم کرد و گفت _آخه اینم شد راه حل؟هفته ی بعدش چی؟ پوفی کردم و گفتم _نمیدونم من چیزی به عقلم نمیرسه.نمیشه تو بری و یه جوری سرش و گرم کنی تا نیاد؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حمام که رفتم و آب داغ به پوستم خورد، انگار خستگی این 9 روز را در کردم. دوباره از حمام که بیرون آمدم، با چادر خودم را پوشاندم. با همان چادر سرم را خشک کردم. گوشه ای نشستم تا لباس هایم خشک شوند. امید داشتم آفتاب زودتر از آمدن خانواده احمد، لباس هایم را خشک کند. به گچ دستم که خیس خورده بود نگاه کردم. کمی نم گرفته بود و سنگین تر شده بود اما هیچ چیزی به احمد نگفتم. ترسیدم احمد با کبودی هایی که هنوز دور زخمش بود، دوباره مرا به بیمارستان ببرد.از بوی بیمارستان هم خسته بودم و اصلا دلم نمی خواست یک بار دیگر گذرم به بیمارستان بیفتد.آفتاب رفته بود اما هنوز لباس هایم خشک نشده بود. به اجبار لباس های خیسم را پوشیدم. دوباره چادر دورم انداختم تا گرمم شود. هوا سرد نبود اما لباس ها، خیلی نم داشت. سردم شده بود.وقتی احمد فهمید که چطور حمام کردم، یکی از لباس هایش را به من داد و گفت روزهای دیگر از لباس های او استفاده کنم. تقریبا هر روز لباس های احمد را که در تنم زار می زد، می پوشیدم.احمد به زور راه میرفت و با همه سر و سنگین بود. مادرش هم هر روز برای احمد غذا میذاشت. احمد هم غذا را برمی داشت و به اتاق می آمد. با این که فقط سهم احمد داخل بشقاب بود اما احمد غذایش را با من تقسیم می کرد. حتی گاهی ادای آدم های سیر را در می آورد و می گفت که اشتها ندارد. من هم باور می کردم که احمد سیر است. می دانستم نباید درباره گرسنگی ام حرف بزنم. حتی جرات نمی کردم.احمد هر شب درباره آینده مان حرف میزد. از این که خانه خودمان می خریم و یک روزی، اجاق خودمان را داریم. من هم غرق رویا می شدم و با خوشحالی می گفتم: تو هر روز که از سر کار بیای، من غذای خوشمزه درست می کنم. یه روز مرغ، یه روز سبزی پلو با ماهی... خلاصه هر غذایی که خوردنش برایم حسرت شده بود، شب ها در خاطرم می آمد.با این که خانواده احمد اصلا با من حرف نمی زدند اما تا قبل از کشیدن بخیه احمد و خوب شدنش، هوای خورد و خوراک احمد را داشتند و سعی می کردند با احمد صحبت کنند. بعد از چند هفته، موعد باز شدن گچ دست من و کشیدن بخیه های احمد بود.بعد از بیمارستان، احمد پی یک لقمه حلال رفت و من به خانه مادرشوهرم برگشتم. مادر احمد در حال تلفن حرف زدن بود. فک و فامیل پشت سر هم، درباره زمان عروسی ما سوال می پرسیدند. باز هم مادر احمد کفری شد و سر من همه چیز را خالی کرد. دوباره با عصبانیت گفت ساره پاشو بریم پیش بابات. این طوری که نمیشه. آبرومون داره تو فک و فامیل میره. نه جهاز برونی داریم، نه عروسی ای، نه پاتختی ای. مگه احمد، مادر پدر مرده است؟شانه بالا انداختم و گفتم بریم! به بابام بگید که جهاز بده.لباس هایم را در نیاورده، به سمت خانه پدری ام حرکت کردم. مشخص بود که طاهره از دیدنم ناراحت است. با لحن نه چندان محترمانه ای، پدرم را صدا زد. حتی تعارف نزد که داخل خانه برویم. من هم که انگار نه انگار آن خانه، متعلق به پدرم است. در حیاط شبیه مهمان ها ایستادم.مادرشوهرم که چشمانش از عصبانیت بیرون زده بود با دیدن پدرم گفت من نمی دونم جواب فک و فامیلو چی بدم.واقعا چرا انقدر جهاز مهمه با دیدن پدرم گفت: من نمی دونم جواب فک و فامیلو چی بدم. از اولم قرارمون این نبود که شما چیزی ندی. رسمه که پدر دختر جهاز میده. خرج نامزدی میده. عروسی و خونه هم با پسره پدرم حتی به صورتم نگاه نکرد و خیلی خونسرد گفت: من جهاز نمیدم. فکر کن این دختر پدر نداره. پسرت عرضه نداره یه خونه ساده درست کنه؟مادر احمد با عصبانیت گفت: ما مثل شما بی آبرو نیستیم. این همه گاو و گوسفند داری، چندتاشو بفروش خرج دخترتو بده. فقط یاد گرفتی توله پس بندازی.از حرف های مادرشوهرم خیلی ناراحت شدم اما توان دخالت کردن نداشتم.پدرم هم با عصبانیت ما را بیرون کرد. تا برسیم به خانه، مادرشوهرم هر چه می توانست به من گفت. انگار تقصیر من بوده که پدرم جهاز نداده.وقتی به خانه رسیدم، مادر شوهرم برای خودش ناهار پخته بود و بوی غذا راه انداخته بود. من همچنان گرسنه بودم. جرات نداشتم غذا بگیرم. از گرسنگی داخل اتاق شکمم را محکم فشار می دادم. به حرف های پدرم که فکر می کردم، گرسنگی یادم می رفت اما قلبم درد می گرفت. به مریم فکر کردم که حتما زندگی خوبی دارد. به این که او هم جهاز نبرد اما خانواده شوهرش برایش عروسی گرفتند و کاری به کار پدرم نداشتند. دلم برای روزهایی که مادرم زنده بود و باعث میشد خانواده ام گاهی دور هم جمع شوند تنگ شده بود. وقتی مادرم زنده بود، خانه صفا داشت. بوی غذا در خانه می پیچید. من و مریم هم گوشه ای از حیاط بازی می کردیم.خواهر بزرگترم کبری، چپ و راست دعوایمان می کرد که شیطنت نکنیم اما گوشمان بدهکار نبود. حالا هر کدام از خواهرها فرسخ ها با من فاصله داشتند و هیچ کسی، خبری از ته تغاری خانه نمی گرفت. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
می‌دانستم تا کارش را نکند دست از سرم بر نمی‌دارد. مادر دور سرم می چرخاند و شیوا به قیافه‌ی کلافه و گرفته‌ام خندید.بعد از اینکه ذکرش تمام شد جای اسپند را پایین آورد و از اتاق بیرون رفت که من و شیوا هم پشت سرش به راه افتادیم. _مامان شما جدی باز رفتید پیش یه جادوگر؟مادر شیر آب را باز کرد. و آن بوی بد را زیر آب گرفت که همه نفس آسوده ای کشیدیم. اگر دو دقیقه دیگر دودش در خانه می‌پیچید همه دچار خفگی می شدیم. _آره، وای بچه ها...آن را همان‌جا رها کرد و با ذوق به سمت ما برگشت. روی صندلی میزناهارخوری نشست و گوشه‌ی لبش را گزید. _می‌گفت یکی برای دخترت جادو کرده.با حرف مادر، آن هم با آن صورت گرفته، من و شیوا پقی زدیم زیر خنده. _آخه کی‌ میاد این رو جادو کنه؟چشم‌ غره ای برای شیوا رفتم که دوباره صدای خنده‌هایش بلند شد. _چرا مادر، مگه ما کم دشمن داریم؟ اتفاقا این زنه می‌گفت دشمن داخلی هم هست. این عمه زهرات از همون اول هم چشم دیدن شیرین رو نداشت.چشم‌هایم از تعجب گرد شد. عمه زهرا آنقدر سرگرم زندگی خودش و بچه هایش بود که دیگر وقتی برای دشمنی، آن هم برای من را نداشت. اصلا گمان نمی‌کردم آن بیچاره به این دیوانه بازی ها اعتقادی داشته باشد. _شما هم که هرچی میشه گیر می‌دید به اون بیچاره.شیوا تکیه‌اش را از دیوار گرفت و کنار مادر روی صندلی نشست. _وا، من چیکار به اون دارم؟ اونه که عین مار افتاده توی خونه ی‌ما و اینطوری زندگیمون رو نابود می‌کنه. _آخه مادر من، عمه زهرا چیکار به من داره؟ _مگه خودش نبود تا بیست و پنج سالگی شوهر گیرش نمی اومد؟ از حسودیدخواست این بلا رو سر تو هم بیاره.ما که هرچه می گفتیم باز هم مادر نشانه‌اش را به سمت آن بیچاره می گرفت و زهرش را روی ان خالی می کرد.شاید عمه هم مانند من دیر ازدواج کرده بود اما ازدواجش انقدر موفق بود که به قول خود مادر چشم تمام زن‌های فامیل را گرفته بود.هرچند که شوهرش قبلا زن طلاق داده ای داشت اما آنقدر مرد با کمالات و مهربانی بود که تمام ایراداتش را می پوشاند. _خب... الان طلسم شیرین شکست یعنی؟شیوا بعد از حرفش دوباره با صدای بلند خندید که مادر چپ چپ نگاهش کرد. ولی شیوا پر رو تر از آن بود که از رو برود و بلند تر خندید و من تنها گوشه‌ی لبم کج شد. _نخند دختر. آره خداروشکر، زنه می گفت طلسم زیاد قوی نیست، گفت این دعا رو دود کن و هفت دور بالای سر دخترت بچرخون، همین روزهاست که ازدواج کنه‌. _شیرین برو لباست رو بپوش که همین امشب میخوای بری خونه‌ی شوهر.شیوا مشغول مسخره بازی شد و مادر هرچه برایش چشم غره می رفت تاثیری نداشت و من تنها به حرف‌هایش می خندیدم تا کمی از تلخی کارهای مادر کم شود.خب حق هم داشت. آخر این چه بساطی بودکه مادر به راه انداخته بود. یعنی‌ خدا توان مبارزه با این جادوگرهای سرخیابان را نداشت؟مطمئن بودم کلی پول هم بابتش داده بود. در این وضعی که پدر با هزار جان کندن به سر ساختمان می رفت و خرج را در می اورد، این گونه خرج کردنش ظلمی به او و دست‌های پینه زده اش بود.یادمه سال ها پیش هر بار که نام ازدواج من به میان می آمد پدر پشت چشم‌های ذوق زده اش غمی نهفته بود.می‌دانستم حتی در اوج شادی هم به فکر در آوردن خرج جهیزیه‌ بود، مانند هر پدر دیگری که این بار گران شیرین ترین غصه ای بود که بر دلش چنگ می زد.آن روز گذشت، فردایش هم گذشت، اصلا هفته ها هم گذشت آن سر و جادو اثر نکرد، من که یقین داشتم حرف های یک زن بیکار نمی توانست مرا راهی خانه ی بخت کند اما دلم برای مادر می‌سوخت، اویی که روزها چشمش به در خشک شده بود تا بلکه پسرکی بیاید و در خانه را بزند و راضی شویم و به این وصلت پا دهیم اما با شب شدن و پوشیدن روی خورشید تمام برج آرزوهایش ویران می شد.مریم گلدوزی را خیلی خوب یاد گرفته بود و توانسته بود روی بالشتک کوچک دختر توراهی اش، نام خودش و چند طرح دیگر را بدوزد و الحق که معرکه شده بودو زیبایی‌اش حتی از پشت عکس هم دل را می برد.من هم تنها سرگرم عکس های گلدوزی که توی کانال می فرستادند شده بودم.آنقدر زیبا و ماهرانه کوک ها را روی پارچه به هم می بست که فکرش حسابی مرا هم به خود مشغول کرده بود.شاید سرگرمی دلربایی برایم می شد، حداقل از خانه نشستن و به دیوار خیره شدن که بهتر بود.شاید این گونه کمتر فکر حرف های مادر آزارم می داد.در با قدرت باز شد و شیوا با قیافه ای در هم وارد اتاق شد.گوشی‌اش را روی تخت پرت کرد و خودش روی آن نشست. مانند دختر بچه هاای تخس دست هایش را روی سینه در هم کرد و ابروانش را در هم فرو کرد.به قیافه ی بامزه‌اش خندیدم. _چی شده؟ _هیچی.به تندی جوابم را داد و روی تخت دراز کشید. پتو را تا سرش بالا کشید و من بیشتر به بچه بازی هایش خندیدم.شیوا گاهی انقدر لجباز می شد که هیچ احد و ناسی از پسش بر نمی‌آمد. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مامان چادرشو دورکمرش محکم بست و انگار آماده دعـوا بود گفت:جاش برسه بچه هامو بر میدارم و از این ده هم شده میرم پسرای من چه گناهی دارن که به آتیــش امیر بسوزن.محمود خان پیغام داده تحویلش بدید آتـ‌ـش بس میشه..ببر تحویلش بده بزار آرامش برگرده.زیور خاتون داد زد بس میکنید یا نه؟ گمشید تو اتاق هاتون هیچ کسی حق نداره پاشو بیرون بزاره تا من نگفتم هرکسی رو جز راه مستراح بیرون ببینم مثل مرغ پرهاشو میکنم.اونقدر با جذبه بود که همه بی صدا راهی اتاقها شدن.با رسیدن زن کربعلی راهنمایش کردم داخل.یه بقچه لباس بهم داد و گفت:دیر شد لباسهات ببین چقدر با این پیراهن مخمل خوشگل شدی معلومه عروس قشنگی میشی.زیور لم داد و گفت:کجایی زن کربعلی بگو ببینم از اونجا چخبرو با دست اشاره کرد در رو ببندم چون همه جای خونه فضول داشت.در رو بستم و پرده رو انداختم..زن کربعلی نشست و همونطور که کفش و جوراب و لباس زیر برام از ساکش بیرون میزاشت گفت خودت که با خبری نوه ات چیکار کرده از پشت هشت ضـربه چـاقو زده قـیامتی به پا بود..قیامتی به پا بود تشیع جـنازه نبود که عاشورا بود.مادر و زنش خودشون رو میکـشتن وای زنش گفتم که حامـله است اگه پسر بیاره که آرومشون میکنه.از چشم های محمود خون میبارید مثل یه گرگ بالا سر جـنازه بود نه اشکی ریخت نه آه و نـاله کرد باید از این سکوتش تـرسید زیور پاهاشو جابه جا کرد و با صورت رنگ پریده گفت:پیغام داده امیر رو بهش بدیم اخه چطور میتونم بدم چیکار کنیم راهی هم نیست تا بچه هام و نوه هامو نجات بدم گفته اگه دستش به زنها برسه همه رو آبستن میکنه زن کربعلی با اخم گفت غلط کرده هرکی گفته تو نـاموس و با غیرتی لنگه اش نیست اگه انسان نبود تا الان این عمارتو رو سرتون خراب کرده بود ولی گفته تا هفتم برادرم هیچ کسی حق نداره دعوا راه بندازه حرمت مـرده رو داره چه برسه به زنده ها اخ خیر ببینی خیالم راحت شد صدای درب حیاط و بعدش صدای جـیغ زنعمو بود که همه رو به ایوان کشید مهمونا و مابقی مردها تو ایوان خشکشون زده بود و همه از پشت پنجره و پرده ها بیرون رو نگاه میکردن یه نفر با اسب وارد حیاط شد پوتین های چرم تا روی زانو و شلوار قهوه ای تنش بود یه بلوز قهوه ای هم به تن داشت که دور کمرش رو نمیدونم شال بود یا پارچه بسته بود موهای حالت دار مشکی و صورت ریش و سیبیل دارش چشم هاش درشت بود و عسلی بهش خیره شده بودم همه وحـشت کرده بودن ولی من یه چیزی تهه دلم حس میکردم انگار سبک شده بودم و بال در اورده بودم از اسب که پرید چند نفر مرد مسن و جوون دنبـالش وارد حیاط شدند بزرگ دهمون پله هارو دوتا یکی پایین رفت و گفت:محمود خان رحـم کن اینجا زن و بچه است.پس اون محمود خان بودهمون شیری که همه ازش میتـرسیدن همونی که میگفتن اگه نگاهت کنه چهار ستون تنت میلـرزه ولی من خیره بهش بودم تا نگاهم کنه.صدای از پشت درها قفل کردن میرسید حتما پسرهای خونه از تـرس باز خودشون رو خیـس کرده بودن محمود خان نگاهشو تو خونه چرخوند حق داشتن چه نگاه خوف ناکی داشت آروم پشت زیور خاتون رفتم دستمو محکم گرفته بود و بدنش یخ کرده بود.محمود سرفه ای کرد و گفت اومدم امیر رو ببرم نه شکایت کردم نه پای پلیس و دولت رو میکشم وسط، هشت تا زده من یدونه میزنم اون از پشت زده من از جلو میزنم با صدای بلند فریاد زد اخه بی غیرت از پشت چرا زدی مرد بودی از جلو میزدی تا میدیدی چطور استخوناتو خورد میکنه هنوز چراغ های عروسیش تو حیاط آویزه مهمونامون که از بزرگای ده بودن جلو رفتن و التماس میکردن که کوتاه بیاد.ولی باز گفت:گفته بودم تا هفتمش آرومم ولی زجه های مادرم نذاشت گریه هاش نذاشت.هرشب جیـغ و از حال رفتناش نذاشت زنعمو پابـ.رهنه چادرشو جلو کشید و به طرف محمود خان رفت جلوی پاهاش روی زمین افتاد و گفت رحـم کن منم مادرم، به دل من رحـم کن نذارمثل مادرت جیگرم بسوزه نذار تا عمر دارم هرروز آتیـش بگیرم به من مادر رحـم کن محمود خان بی اهمیت به زنعمو قدمی عقب برداشت و گفت مردهای این خونه عادت دارن پشت زنها قایم بشن؟یه مرد تو این خونه پیدا میشه؟ آقاجون پله هارو پایین رفت و گفت:محمود خان در حق نوه منم برادری کن از خـونش بگذر جوون بوده نادونی کرده سنی نداره غلط کرده تو بزرگی کن هرچی پـول و زمین بخواین بهتون میدم غلامیتو میکنم محمود پوفی کرد و گفت:پس مرد این خونه شمایی دو کلام حرف حساب دارم تا غروب هفتم برادرم اگه تحویلش بدی ختم به خیر میشه اگه غروب بشه شب این عمارتو اهالیش رو به آتـیش میکشم و خودم میرم گوشه زندون میخوابم.چه ابهتی داشت!چقدر خـشن بود.منتظر حرفی نموند و تو یه چشم به هم زدن رو اسب نشست و راهی بیرون شدصدای گریه های زنعمو بالا گرفت و به سرش میزد چاره ای نبود باید امیر رو تحویل میدادن وگرنه کاری که گفته بود رو میکرد و دوتا ابادی به جون هم میفتادن ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نوکر بی جیر و مواجبتم که نیستم شکرخدا واسه شکم سیری خودمم که شده چشمم به کاسه شما نیست حرفم کامل نشده بود که یکهو گیسامو گرفت و گفت:بر پدرت و زبون درازت لعنت! قیم و مرد بالاسرت عموته منم زنشم!فکم و گرفته بود و با حرص میگفت:دربیار اون زبون تو مادر سگ بدشگون.اما مگه زورم بهش میرسید؟ آروم زار زدم: باشه ولم كن! اما ول كن نبود كه با صدای کسی که گفت: تو به گور پدرت خندیدی دم خونه کاشونه ام مخل ارامش میشى.دست سکینه شل شد و چشمم به رستم خان افتاد.سر تکون داد تا زودتر معرکه رو ترک کنم تا به حساب سکینه ى زبون نفهم برسه‌ ولی قبلش گفت صبر كن! ايستادم كه گفت:دلیل این جنجال و بگو بعد برو.پدرم سرش به کفن نپیچیده شده که رعیت جماعت دور برداره برای حق کشی!دلم به ارباب قرص شد و دليلشو توضيح دادم.رفتم تو مطبخ اما دلم مثل سير و سركه مى جوشيد. از ترسم جرات نداشتم از مطبخ بيرون برم تا اينكه شب شد و رستم سراغمو گرفت.نمى خواستم برم. مى دونستم رفتن ها و ديدنهاى يواشكى يك شر عظیم تو راه داره پس دل به دريا زدم و تو رختخواب پنهون شدم که در زدن. قبلا هم گفتم چون تازه وارد بودم منو به جمعشون راه نميدادن تا چم و خم منو به دست بيارن و بعد ي تشك به منم تو اتاق بقيه خدمه بدن تا اون موقع بايد تو يكی ازدخمه های پشت عمارت زندگى مى كردم كه هميشه با ترس و لرز به خواب مى رفتم. با ترس گفتم: كيه؟!صداى رستم خانو از پست در شنيدم گفت وا كن دختر!با هول و ولا گفتم: ارباب اينجا چه مى كنين؟!گفت وا كن تا كسى نديده كه ببينن مى گن واس خاطر تو اومدم و بى ابرومى شى.از ترسم فورى در و واكردم گفت: دختر چته چرا انقدر مى ترسى؟!ملتمس گفتم: ارباب تو رو به خدا بى کس و كارم اگه بى ابرو بشم اگه بى عفت بشم باالتماس ادامه دادم ارباب خواهش میکنم بی فکر عمل نکنید کارم و از دست بدم زبونم لال اخراج بشم عموم پسم میزنه هرکیم از راه برسه حواله ام میکنه تا منو از سرش وا کنه خون به دلم نکنید یتیمم گفت وا چی میگی حنا؟کاریت ندارم که!از حرفای تندم خجالت کشیدم.گفتم جان عزیزتون بذارید به حال خودم باشم کم از حرف مردم کشیدیم که اخرش مادرم خودسوزی کرد انگاری رو پیشونی ما هک شده بدبخت!تو رو به خدا برید از حرف مردم بیزارم!همین مونده بگن کلفت عمارت شده هم کاسه ی ارباب زاده!گفت هراس نکن اینقد تند و تیزم قضاوت نکن.غلط کردن بلایی سرت بیارن مگه رستم مرده؟به احدی اجازه نمیدم بهت سخت بگیره تا خم به ابروهای کمونت بیاد.گفتم اگه عذرم و بخوان شمایی وجود نداره ارباب برید دنبال زندگیتون منم به زندگیم برسم حداقل اینجا تو طویله نمیخوابم که‌ امنیت دارم از کتکای سکینه.به همین سوی مهتاب پشت و پناه ندارم‌ با ارامش گفت میخوام بشم پشت وپناهت باید مال من باشی با زبون چرب رامت نمیکنم از دل میگم برام عزیزی.میل ندارم جایی شوهرت بدن. گفتم ارباب رعیت و این غلطا؟رعیت و لقمه گنده برداشتن؟اگه ارباب و خانم بزرگ بفهمن دردونه پسرشون دست گذاشته رودختر دهقانشون قیامت به پا میشه.از ابادی بیرونم میکنن.گفت باشه حرفی نیست اگه با دلم راه نیایی بی عفتت میکنم خوب میدونی چی میگم ازم برمیاد.میدونیم دست رو هر دختر رعیتی بذارم نه نمیگن.مهرت به دلم نشسته همون روزی که سر چشمه تو دستام مثل ماهی لیز خوردی و مثل اهو فرار کردی خاطر خواهت شدم.بیا یواشکی زنم شو.شاید برام افت داشته باشه با غرور و تعصب اربابیم بخوام التماس کنم ولی میگم گور پدر تعصب بخاطر تمنای دلم از غرورم میگذرم تا بفهمی دلم گیرته.با چشمایی که از ترس دو دو میزد گفتم دستم به دامنتون این کارو باهام نکنید.اما رستم خان بدون توجه به حرفام و ترسی که لرزه به اندامم انداخته بود خندید و با سر انگشتش گونه های داغ دارم و نوازش کرد گفت فردا شب میبینمت پشت همون درخت گردو کاری نکن غضب کنم که با بی ابرویی جار میزنم دست خورده ی ارباب زاده شدی.میدونی که چه بلایی ممکنه سرت بیارن.شاید از ابادی بالا و پایین شنیدی وقتی پسر ارباب بهشون چشم داشته چیشده؟فردا صبحم میرم پی عموت ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چشمهام پر از اشک شده بود چرا خان زاده انقدر بیرحم و سنگدل بود من از تنهایی میترسیدم اون هم یه همچین جایی و تو شهر غربت که هیچ آشنایی وجود نداشت ، با رفتن خان زاده تازه فهمیدم چقدر بیکس و تنها هستم همونجا روی زمین پهن شدم و شروع کردم به اشک ریختن انقدر اشک ریختم تا چشمه ی اشکم جوشید. * * * * * دو روز از رفتن خان زاده میگذشت و من تنها داشتم تو خونه سپری میکردم منی که بشدت ترس از تنهایی داشتم حالا مجبور بودم هر شب تنها زندگی کنم! از خان زاده متعجب بودم مردی متعصب و اصیل مثل اون چجوری میتونست همسرش رو شبانه تنها بزاره اون هم تو این شهر غریب لباس گل و گشادی که تو اتاق بود رو پوشیده بودم جز لباس تنم هیچ لباسی با خودم نیاوره بودم و اینجا هم جز دو تا لباس گل گشاد گل گلی هیچ لباسی پیدا نکرده بودم موهای بلندم آزادانه دور شونه هام ریخته بودندبه سمت آشپزخونه حرکت کردم و وسایل قرمه سبزی رو آماده کردم انگار خان زاده از اول قرار بوده من رو به اینجا بیاره که یخچال رو پر از وسایل لازم کرده بود بوی غذا کل خونه رو برداشته بود به سمت مبل رفتم که صدای باز شدن در خونه اومد خشک شده وسط خونه ایستاده بودم که صدای خان زاده داشت میومد _هی دختره ی دهاتی کجایی!؟قادر به حرف زدن نبودم که خان زاده همونجوری که داشت من رو صدا میزد به این سمت میومد سرش و بلند کرد که نگاهش به من افتاد برای چند ثانیه بیصدا بهم خیره شد اخماش رو تو هم کشید _دو ساعت دارم صدات میزنم چرا جواب نمیدی لال شدی بسلامتی!؟با شنیدن این حرفش سرخ و سفید شدم و با صدای آرومی جوابش رو دادم: _سلام خان زاده معذرت میخوام من .... وسط حرفم پرید: _برو برام چایی بیار _چشم خان زاده خان زاده به سمت پذیرایی رفت به سمت آشپزخونه رفتم و چایی رو که تازه دم کرده بودم ریختم تو لیوان مخصوص و برای خان زاده بردم وقتی خم شدم موهام دورم ریخت خان زاده نگاه عمیقی به صورتم انداخت و چاییش رو برداشت میخواستم برم به سمت اتاق که صداش از پشت سرم بلند شد: _بیا اینجا بشین.روی مبل روبرویی نشستم و منتظر به خان زاده خیره شدم که صدای خش دارش بلند شد: _قراره از این به بعد اینجا زندگی کنیم. _یعنی به روستا برنمیگردیم!؟ _نه با شنیدن این حرفش ناراحت به زمین خیره شدم حالا من باید تک و تنها اینجا گفتم میکردم مخصوصا خان زاده هم که اصلا من براش پشیزی ارزش نداشتم و خودش حتی یه خونه جدا زندگی میکرد! با فکری که تو سرم جرقه زد با خوشحالی سرم رو بلند کردم و به خان زاده خیره شدم و گفتم: _من میتونم اینجا به درسم ادامه بدم!؟ متفکر بهم خیره شد و گفت: _کتاب های درسی رو که میخوای برات آماده میکنم و چند تا کلاس ثبت نامت میکنم میتونی کنکور بدی و به درست ادامه بدی.با شنیدن حرف هاش حس خوبی بهم دست داد حالا که خان زاده من رو به عنوان همسرش قبول نداشت و فقط به چشم یه دختر روستایی امل بهم نگاه میکرد میتونستن درس بخونم و همون شکلی بشم که خان زاده انتظارش رو داشت!باید مثل دخترای شهر میشدم تیپ و قیافه ام و سر و شکلم همون شکلی که مورد پسند خان زاده باشه الان تنها یک هدف شدم بشم همونی که خان زاده دوست داشت! * * * روز ها به سرعت داشت سپری میشد خان زاده تو این مدت اصلا بهم سر نزده بود حتی یکبار! دو سال گذشته بود دو سال تمام هیچ خبری از خان زاده نداشتم یه نگهبان گرفته بود همیشه هر چیزی که لازم داشتم رو برام میاورد با مقداری پول روز های اول بشدت دلتنگش میشدم اما وقتی به این فکر میکردم که ذره ای حتی براش ارزش ندارم سعی میکردم فراموشش کنم.اما مگه میشد خان زاده شوهر من بود ولی غیرتش چجوری اجازه داد دو سال تمام به همسرش سر نزنه! اون هم تو شهر غریب دلم برای اعضای خانواده تنگ شده بودشده بودم یه دخترشهری با تیپ و قیافه جدیدکه اصلا هیچ شباهتی به اون پریزاد دختر بچه روستایی نداشت حالا هجده ساله شده بودم چهره ام خوشگلتر ازاون زمان شده بود دانشگاه میرفتم دوستای جدیدی پیدا کرده بودم!میدونستم خان زاده دورادورهواسش به من هست اماازاینکه تو این دوسال حتی یکبار هم بهم سر نزددل شکسته بودم _پریزاد با شنیدن صدای نیلوفر از افکارم خارج شدم بهش خیره شدم و گفتم: _هوم با حرص گفت: _بازداری به اون فکر میکنی اون اگه تو رو دوست داشت که اصلا فراموشت نمیکرد. _اون شوهر باز میخوای حرف تکراری بزنی بیخیال این بحث _پریزاد _بله!؟ _نمیدونی امروزقراره استادجدید به جای اون پیرمرد زبرتی بیاد با شنیدن این حرفش لبخندی زدم و گفتم: _چشمت روشن از شرش راحت شدی پس چشم دیدنش رو نداشتی! با چندش صورتش رو جمع کرد و گفت: _وای اسمش رو نیار پریزاد یادش میفتم میخوام بالا بیارم! ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii