#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_سیزدهم
فقط یادم رفت بگم یه مدت بودمن صبحهابه درخواست دکتر نمیرفتم شرکت وساعت کاریم ازساعت۲بعدظهرشروع میشدالبته گاهی هم پیش میومدکه دکترازم میخواست صبح برم ولیع بیشتراوقات بعداز ظهرمیرفتم.
گذشت تایه روزکه نیم ساعت زودترازساعت مقرر رسیدم شرکت دیدم دکترشاد و شنگول داره ازدرمیره بیرون منو که دیدگفت چه خوب که زودامدی لطفا شرکت رو یه کم مرتب کن علی(ابدارچی)نتونسته امروز بیادهمه جابهم ریخته است گفتم چشم بعد از ظهرکی میایدگفت ۴ شرکتم مهمون دارم
تارسیدم لباسم عوض کردم شروع به تمیزکاری کردم.توظرفشویی چندتااستکان بودبوشون کردم بوی مشروب میداد ولبه ی یکی دوتاشونم جای رژلب بود دیگه مطمئن شدم مهمونای صبح دکترخیلی ویژه بودن!! توکمدچندتاملافه بودکه دکترموقع معاشقه بامن مینداخت روزمین یامبل سریع رفتم سراغشون تاشون بهم خورده بود وموقع مرتب کردنشون دستم خوردبه یه مایع!!!
وای حالت تهوع گرفتم سریع رفتم دستشویی چندباردستم روشستم
دیگه شکم به یقین تبدیل شدکه دکتربه غیراز من بایک یاحتی چندنفردیگه ام رابطه داره وبرای اطمینان بیشتر یه مشت منجوق گذاشتم توملافه تاموقع بازکردنش بریزه.فرداش دکترازم خواست صبح زودبرم شرکت بااینکه میدونستم کارش چیه ولی مخالفتی نکردم.وقتی رسیدم دکتر اروم درشرکت رو بست منوبغل کردگفت خیلی دوست دارم بعددستم رو بوسیدچندتاچک پول ۱۰۰تومنی بهم داد گفت برو برای مهدی لباس بخرگفتم دستت دردنکنه ولی مهدی شلوارداره دکتراخم ریزی کردگفت من وقتی برای دخترخودم خریدمیکنم دوستدارم برای مهدیم خریدکنم منتهی سایزش نمیدونم پولشو میدم بهت که توبراش بخری چون مهدی هم قراره بشه پسرخودم دکترانقدرچرب زبون بودکه بااین حرفهاش منوراحت خام خودش میکرد درسته بادکتربودم اماهیچ وقت باهاش رابطه نداشتم هرچی بوددرحد ساده بوداون روزخیلی اصرارکردولی من قبول نکردم دوست نداشتم فکرکنه راحت میتونه به خواسته اش برسه یامن کارم اینه!دکترناراحت شدباحالت قهررفت تواتاقش دنبالش رفتم تاازدلش دربیارم بهش بگم که تاصیغه نکنیم من باهات وارد رابطه نمیشم اماانقدربداخلاق شده بودکه سربالاجوابمو داد ازم خواست تنهاش بذارم.اون روز هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشدتافرداش که رفتم شرکت ازشانسم یکی ازشلوغترین روزهای کاریم بودومنم پریودشده بودم.دل و کمرم دردمیکردحال و حوصله ارباب رجوع رونداشتم رفتم ابدارخونه دنبال مسکن که یکی ازاقایون گفت خانم من چندباره دارم میرم میام چرا بایدهردفعه انقدرمعطل بشم خب یه برنامه ریزی درست کنیدکه وقت مردم هدر نره
ازاونجایی که حالم خیلی بدبودبابداخلاقی جوابشو دادم گفتم ناراحتی دیگه اینجا نیا مگه دعوت نامه براتون فرستادیم اولین بارم بوداینجوری دادمیزدم.دکترکه متوجه جر و بحث من بااون اقا شد از اتاق امدبیرون چشم غره ای به من رفت و ازاون اقاعذرخواهی کرد رفتم توابدارخونه نشستم روصندلی زدم زیرگریه دکترپشت سرم امدتو و در رو بست گفت معلوم هست چته؟!چرا ابروریزی میکنی؟وقتی سرمو بلندکردم اشکام رو دید امد سمتم گفت قربونت برم ازچی ناراحتی گفتم حالم خوب نیست یه مسکن بهم بده
چشماشو ریزکردگفت پریودی؟!باسرگفتم اره دکترشونه هام رویه کم ماساژ دادگفت چشماتو ببند اروم باش بعدیه مسکن بهم داد برام چای نبات درست کرد.بامحبتش دردم خیلی کمترشده بود دکتروقتی دیدحالم بهتره گفت میدونستی من عاشق زنهایی هستم که پریودن باتعجب گفتم چرا؟ گفت اخه یه پخ بهشون کنی یا پاچت رومیگیرن یامیزنن زیرگریه گفتم دکتررررر
خندیدگفت تازه تو پریودی خیلی مشتاقن برای رابطه چون هورمونهای بدنشون به شدت زیادمیشه ازهمه مهمتر تو این زمان باردارهم نمیشن نظرت چیه؟ساکت بودم فقط گوش میدادم دکترگفت فقط یکبار لطفا گفتم تابهم محرم نشیم همچین چیزی روازم نخواه گفت نمیتونم دوتازن داشته باشم شیماروچکارکنم؟راضی میشی طلاقش بدم؟؟؟گفتم نه گناه داره گفت هم خرمیخوای هم خرما اینجوری نمیشه که گفتم بهترین کاراینه برام خونه پیداکنی ومن ازاینجابرای همیشه برم پول پیش خونه روهرجورشده ردیف میکنم بهت میدم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_چهاردهم
دکترنزدیکم شدبادستاش صورتمو محکم گرفت فشاردادگفت دفعه اخرت باشه حرف ازرفتن میزنی فهمیدی؟یه کم تحمل کن ببینم چه خاکی توسرم میکنم
البته این مقاومت من خیلی هم جواب نمیداد و هرچندوقت یکباردکتریه جوری خودش رو تخلیه میکرد وعذاب وجدانش میموندبرای من.یه شب که تازه رسیده بودم خونه دکتربهم زنگ زدگفت بامهدی اماده بشیدمیام دنبالتون بریم بیرون
گفتم کجامن خیلی خسته ام گفت مگه نمیخوای مثل زن و شوهرهای واقعی باشیم پس نق نزن اماده شو به ناچاررفتم دوش گرفتم بالباسهایی که دکتربرام خریده بود یه تیپ خفن زدم ولباسهای مهدی روپوشیدم منتظردکترموندم
وقتی دکتررسیدباخوشحالی سوارماشین خارجیش شدیم راه افتادیم.توراه مردم به ماشین دکترنگاه میکردن من لذت میبردم
دکتراروم گفت قبل از شیما عشقموسوارماشین جدیدم کردم
گفتم واقعا گفت بله زنم هنوزاین ماشینو ندیده.اون شب کناردکتربه من و مهدی حسابی خوش گذشت انقدرخوشحال بودیم که گاهی فکرمیکردم خواب میبینم
موقع پیاده شدن ازدکترتشکرکردم گفت کاری نکردم حالابزارعقدت کنم دنیاروبه پات میریزم.همون موقع شیما زنگ زد گفت کجایی دکترچشمکی به من زدگفت دارم میام برات یه سورپرایز دارم..خاطرات خوب اون شب رو تودفترخاطراتم ثبت کردم من واقعاعاشق دکترشده بودم هرچند دوستم نداشتم این رابطه اینجوری ادامه پیداکنه حداقلش این بودکه بهم محرم بشیم.گذشت تایه روز که داشتم ابدارخونه رومرتب میکردم متوجه یه ملافه سفید شدم که مچاله شده یه گوشه افتاده بود بازش کردم جای کرم پودر و رژ لب روش بودخیلی فکرم درگیرش شدبه دکترشک کردم یعنی بجزمن باکس دیگه ام رابطه داشت.کاش شهامت این روداشتم که ازش سوال کنم ولی میترسیدم ناراحت بشه چون زنشم گاهی میومدشرکت نمیتونستم خیلی کنجکاوی کنم میتونست بگه بازنم بودم!هرچندبعدهافهمیدم بایه دختری به نام المیرابود،المیرا یکی ازمراجعه کننده هابودکه بادکتر و خانمش مثلا دوست بودن.خیلی واردجزئیات رابطه دکترو المیرا نمیشم انقدری بدونیدبکارتش توسط دکترگرفته میشه وبابتش پول خوبی ازدکترتیغ میزنه که قضیه روبه زنش نگه!!
برای اینکه شکم برطرف بشه هرخانمی که زنگ میزد با دکترکار داشت مکالمشون رو یواشکی گوش میدادم ویه روزکه المیرا زنگ زدمتوجه شدم دکترعلاوه برشیما به منم خیانت کرده داغون شدم ولی بازم خفه خون گرفتم نمیخواستم به این راحتی دکتر رو ازدست بدم..یه مدت که گذشت دوباره سرو کله شهین پیداش شدبایه جعبه شکلات خارجی امدخونمون بعدازکلی مقدمه چینی ازم خواست روپیشنهادش بازم فکرکنم
دروغ چرا وقتی به پولش فکرمیکردم دو دل میشدم بعدازرفتن شهین بادقت به شکلات نگاه کردم من یه جا اینو دیده بودم؟!یه کم که فکرکردم یادم امد این جعبه توکمد دکتربود فرداش که رفتم شرکت تو یه موقعیت مناسب باکلید یدک کمددکتربازکردم حدسم درست بودچون جعبه شکلات توکمدنبود تو وسایل کمد یه بسته نظرم روجلب کردوقتی بازش کردم دیدم عکس وپاستورت چندتازن توشه!!!بله دکترم مثل شهین توکارفروش دخترهابه کشورهای عربی بود.چندروزی حالم خیلی بدبودنمیدونستم تصمیم درستی بگیرم واقعابایدچکارمیکردم؟!دکتر که متوجه اشفتگیم شده بودگفت بهارجان چته؟چرا انقدرکلافه ای؟دیگه نتونستم سکوت کنم گفتم کی منوصیغه میکنی؟اخراین رابطه به چی ختم میشه؟دکترگفت همین بخاطراین موضوع ناراحتی؟گفتم توباشهین رابطه داری؟!
دکترچشماش گردکردگفت خاک توسرت شهین چندسال ازمن بزرگتره جای ننه بزرگمه گفتم اوکی معلوم میشه دکترگفت ببین بیخودی به من وصله نچسبون من عاشقتم فقط یه مشکلی پیش امده
گفتم چی؟ گفت شیماحامله است فعلا نمیتونم صیغه ات کنم بذار اون فارغ بشه بعد، بااینکه میدونستم ایناهمش بهانه است ولی خودم رو زدم به نفهمی انگار دوست داشتم خرفرض بشم!!چطوریکی میتونست ازیکی بدش میاد ولی حامله اش کنه ودرانتظار بچه دومش بمونه!!فرداش که شهین امد دیدنم توحرفام بهش گفتم من به دکترشک کردم فکرکنم داره به شیما خیانت میکنه بدبخت روحشم خبرنداره بچه دومشو حامله است!!تازه فکرمیکنم دکترباچندنفر رابطه داره شهین گفت به منو تو ربطی نداره سرت رو بنداز پایین کارتو بکن چرا دنبال دردسری؟گفتم من دیگه نمیتونم تواین شرکت کارکنم میخوام شکایت کنم ارثمو ازمادرم بگیرم ودنبال یه شغل بهترباحقوق خوب هستم یه جاکه محیطش سالم باشه شهین گفت افرین ازاولم باید اینکار رو میکردی تازه داری سرعقل میای اما تابه ارثت برسی هفت خوان رستم رو باید پشت سربذاری تااون موقع میخوای چکارکنی گفتم اون شیخ عرب هنوزم منو میخواد شهین چشماش برقی زدگفت معلومه دیوانه منتظراشاره است گفتم قول میدی اتفاق خاصی برام نیفته گفت اره خیالت راحت به من اعتمادکن گفتم پس ردیفش کن میخوام یکبارشانسم رو امتحان کنم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_پانزدهم
گفت فقط مشکل پسرته باید یک هفته ای بدیش به یکی که ازش مراقبت کنه گفتم نمیتونم باخودم بیارمش گفت نه بچه دست و پاگیره من یه پولی بهت میدم بده به خواهرت بگویک هفته نگهش دار به ناچارقبول کردم..یک ماه بعدازاین ماجراهمه ی کارهای من برای رفتن اماده شد تواین مدت بادکترسرسنگین بودم باهم رابطه چندانی نداشتیم البته دکترم انگارسرگرم کیس جدید بودسرش گرم بود اول قراربودبریم به بهانه زیارت عربستان.زنهای زیادی باواسطه وارد جده میشدن اونجاپول خوبی میدادن ودو یاسه ماهی میموندن اما بعدهادولت عربستان ملزم کرد زنهای ایرانی که میخوان وارد جده بشن باید بامحارمشون بیان وحق موندن نداشتن البته راست و دروغشو نمیدونم این چیزی بودکه شهین به من گفته بود خلاصه سفربه عربستان منتفی شدوقرارشد بریم دبی.شهین گفت به عنوان مدل میبرمت که کسی بهت شک نکنه اون زمان دیگه برام مهم نبود دیده بشم یانه یه جورایی عزت نفس نداشتم میگفتم دیگه مهم نیست چون عفت و پاکدامنی من خیلی وقت بودکه بادکترریخته بود..درتدارک رفتن باشهین بودم که دکتربهم پیام دادگفت شیمابه همراه پدرومادرش برای درمان دارن میرن تهران گفتم به سلامتی بهتون خوش بگذره دکترخندیدگفت حواست کجاست؟!نگفتم منم باهاشون میرم گفتم شیمامیره
بااینکه عمداخودم رومیزدم به خنگی باتعجب گفتم ااا به سلامتی حال مادرش چطوره؟ گفت خوب نیست شیمی درمانی خوب جواب نمیده دارن میبرنش پیش یه دکتردیگه اهی کشیدم گفتم خداهمه ی مریضهاروشفابده.دکترگفت این بهترین فرصته میخوام بیام پیشت یه شب تاصبح بغلت کنم میشه؟ اون زمان به پوچی رسیده بودم برام فرقی نداشت حالا دکترباشه یایه شیخ عرب!گفتم چرانمیشه بیا . دکترگذاشت اخرشب که مهدی خوابیدامد منم حسابی به خودم رسیده بودم یه تاپ قرمز باشلوارک لی پوشیدم موهامم سشوارکردم کنارش یه ارایش کامل.یه لحظه که ازجلوی اینه ردشدم وخودم رودیدم گفتم بهاربه کجارسیدی که خودت روبرای یه مردغریبه اماده کردی!!
دکترباخودش چندمدل مشروب اورده بود
من تااون شب لب به اینجورچیزها نزده بودم به اصراردکتریه ذره خوردم گفتم اه اه این چیه میخوریدمزه ادرارمیده دکترخنده کشداری کردگفت مگه ادرارخوردی که این حرف میزنی؟گفتم نه حدس میزنم خیلی تلخه مثل زهرمارمیمونه دکتربه زور ازهمه ی مشروبها بهم داداخرین استکان روکه سرکشیدم حس کرخی گیجی امدسراغم دوست داشتم چشمام روببندم بخوابم
ولی دکتراذیتم میکردنمیذاشت نمیگم چیزی حالیم نبوداتفاقابودوبامیل خودم بادکتربعدازاین همه مقاومت همبسترشدم دراصل اخرتم روبه دنیام فروختم باهم که میخندیدیم احساس میکردم شیطانم باهامون همراهی میکنه
حتی گاهی یه چیزهای توگوشم میشنیدم نمیدونم شایدمال اون همه مشروب بود
باصدای پسرم که صدام کردازخواب بیدارشدم.نورخورشیدچشمامو اذیت میکردیه لحظه یاددیشب افتادم باوحشت اطرافمو نگاه کردم خداروشکر اثری ازدکترنبودرفته بود البته همه جارومرتب کرده بودحتی لباس تنم کرده بود مهدی گفت مامان شبهاکسی اذیتت میکنه؟نکنه واقعااین خونه جن داره؟گفتم این حرفهاچیه؟گفت پس چرا گردن و سینه ات انقدرکبوده سریع ملافه روتخت کشیدم روتاپم گفتم کمبودویتامین دارم بدنم که میخوره به جایی کبودمیشه چی میتونستم بهش بگم!!حالم ازخودم بهم میخورد.چندروزی که گذشت شهین گفت چمدونت ببند که به زودی راهی دبی میشیم.توکل عمرم چندتامسافرت شمال و مشهدرفته بودم حتی وقتی میرفتم تهران همه جاش برام تازگی داشت حالا چطورمیخواستم برم دبی!اصلانمیدونستم چی بایدبردارم
دقیقه نود ترس و وحشت ازاین سفرامدسراغم ازهمه مهمتردوری ازپسرم بود.باتمام ایناباشهین راهی دبی شدم
وقتی ازپله های هواپیماپایین میومدم باخودم میگفتم کی فکرشو میکرداون بهارخجالتی ترسو یه روزی تنهایی بیاد دبی برای برنامه های فشن!؟به شهین گفتم من میترسم خیلی دلهره دارم من زبونشو بلدنیستم شهین گفت هرکاری اولش سخته نگران نباش منم روزهای اول مثل توبودم کم کم یادمیگیری خیلی سخت نیست درضمن اینا انقدربازنهای ایرانی درتماس هستن که بهترازمن وتو فارسی حرف میزنن بهت قول میدم حسابی بهت خوش بگذره اصلا اول ازهمه میبرمت یه دیسکوکه بامحیط اینجا بهتر اشنابشی باتعجب گفتم دیسکوچیه شهین زدزیرخنده گفت خدانکشتت واقعانمیدونی یامنوسرکارگذاشتی گفتم بخدانمیدونم!!
خلاصه درمرحله اول من شدم مدل شهین البته شهین تنهانبودبایه خانمی به اسم اناهیتا کار میکرد اناهیتاکارش دوخت لباس عروس ولباس شب بود درامدحلال خوبی داشت
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_شانزدهم
روز اول کامل توهتل استراحت کردیم وفرداش باشهین رفتیم کنارساحل
بعدشم رفتیم یه سالن شهین باصاحب سالن اشنابودمنو ارایش کردن وچندتا مدل لباس تنم کردن توژستهای مختلف ازم عکس گرفتن چندروزی مشغول اینکاربودیم به شهین گفتم میشه یه کم بهم پول بدی میخوام برای پسرم اسباب بازی بخرم شهین یه لیست گذاشت جلوم گفت تاالان انقدرخرجت کردم فکرنکن پول زیادی دست من داری ورفت برام پول بیاره همون موقع یکی ازدخترایی که اونجابودومثل من مدل شده بودگفت گولشو نخوری بابت هرلباسی که میپوشی حداقل بیست میلیون پول ازاینامیگیره
اونجابودفهمیدم شهین چقدرسراین دخترهای بدبختی که میاره کلاه میذاره
بایدبهش حالی میکردم انقدرم که فکرمیکنه من خنگ نیستم.وقتی شهین امدیه مقداری بهم پول دادگفت زیادولخرجی نکن گفتم منوچی فرض کردی تو خدا تومن ازماپول درمیاری اونوقت چندرغازمیذاری کف دستم
شهین که حسابی جاخورده بودگفت منظورت چیه؟منم همه ی حرفهای دختره روبراش تعریف کردم شهین خندیدگفت چقدرساده ای تو دختر !!! اگر این همه پول تو اینکاربودمن مریض بودم ازصبح تاشب تو اون ارایشگاه جون بکنم؟خب چهارتامدل پیدامیکردم راه به راه پول میزدم به جیب درضمن اون دختره یه مدل معروفه اره برای اون پول خوبی میدن ولی بابت تو و امثال توپول چندانی به من نمیدن برو سریع خریدتو بکن بیاکه شیخ منتظرته گفتم توکجامیری گفت بایدبرم کارهای گمرک رو انجام بدم کلی جنس سفارش دادم.رفتم چندتیکه لباس و اسباب بازی برای مهدی خریدم برگشتم هتل،تازه رسیده بودم که شهین بهم زنگ زدگفت سریع اماده شو تایکساعت دیگه میان دنبالت.دوش گرفتم لباسهایی که شهین ازقبل برام اماده کرده بودپوشیدم
وقتی امدم پایین منتظرم بودن سوارماشین که شدم متوجه شدم بجزمن۳ تادختردیگه ام سوارکردن
بعد از نیم ساعت رسیدیم به یه خونه بزرگ که شبیه قصربود وقتی ازماشین پیاده شدیم استرس گرفتم باتمام وجودم پشیمون شدم ولی دیگه راه برگشتی نداشتم ناخوداگاه اشکام سرازیرشد باخودم میگفتم بخاطرپول همه چیت روفروختی بهاررر بازصدرحمت به مدل شدن اخه چراا قبول کردی بیای!!!یهو یاد دانشگاه افتادم یه دوستی داشتم به اسم سانازکه میخواست بادوست پسرش فرارکنه بهش میگفتم چرامیخوای اینکارو کنی میگفت مجبورم منم درجوابش میگفتم توهیچ کاری اجباروجود نداره مگه چاقوگذاشتن زیرگلوت!!الان منم مجبوربودم ولی به میل خودم!!منوبااون سه تادختربردن تو یه سالن بزرگ که خیلی خوشگل بودبعدراهنماییمون کردن ازپله هارفتیم طبقه ی بالا وارد یه راهروشدیم که چندتااتاق داشت هرکدوم ازماروفرستادن تویه اتاق ازاسترس داشتم میمردم.نیم ساعتی که گذشت شهین بهم زنگ زدگفت نترس فعلا نوبت تونیست سعی کن اروم باشی گفتم من پشیمون شدم توروخدا بیا دنبالم گفت بچه شدی دیگه الان نمیشه کاریش کردبه پولش فکرکن اون شب تاصبح نتونستم بخوابم.فرداصبح سرمیزصبحانه ۲ از دخترهایی که تابلو بود دفعه چندمشونه باافاده نشسته بودن صبحانه میخوردن اگرتواون موقعیت نمیدیدمشون فکرمیکردم دختریکی ازپادشاهای عربی هستن امایکی ازدخترهاحال پریشونی داشت میلرزید وسعی میکرد با گوشیش به یکی زنگ بزنه معلوم بود شب خوبی روپشت سرنذاشته بادیدن اون ترسم چندبرابرشد وقتی برگشتم تواتاقم به شهین زنگ زدم ولی دردسترس نبود داشتم دیوانه میشدم کاش میتونستم به پسرم زنگ بزنم صداش روبشنوم حداقل یه کم اروم میشدم ولی حیف که نمیشد
چون به همه گفته بودم یک هفته ده روزی باشهین خانم میرم تهران که توکارهاش کمکش کنم یه پولی گیرم بیاد
اگر از دبی زنگ میزدم همه چی لومیرفت
استرس خودم کم بود گرماهوای شرجی دبی بیشترکلافم کرده بود.درازکشیده بودم که یه خانم مسنی بایه لباس کله غازی وارداتاق شدبه عربی یه چیزهایی گفت که متوجه نشدم امافهمیدم بایداون لباس رو بپوشم.یادفیلم خرم سلطان افتادم مثل کنیزهابایدخودم رواماده میکردم.وقتی لباسم روپوشیدم ازاتاق امدم بیرون ازپایین صدای خنده چندتادخترمیومد دیدم چه بخوام چه نخوام شهین پیش پرداخت گرفته منم مجبورم اینکارو تموم کنم !!بنابراین تصمیم گرفتم برم پایین منم مثل بقیه خوش بگذرونم داشتم ازپله های مرمری اون قصرزیبامیرفتم پایین که دیدم دست راست یه اتاق ویه خانم با لباسهای مشکی وایستاده داره نمازمیخونه دیدن اون صحنه تواون خونه که مثل قصربود واقعاجای تعجب داشت البته شایدخدمتکاربودواونم مثل من مجبوربودبخاطرپول اونجاکارکنه
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_هفدهم
بادیدن اون زن درحال نمازحالم خیلی دگرگون شدونتونستم برم پایین برگشتم تواتاقم خودم نمیدونستم چه مرگم شده
تواینه نگاه خودم کردم لباس شب کله غازی حسابی دلبرم کرده بود پشت لباس کاملا بازبوداماموهای بلندخرمایم که تاروباسنم میومدباعث شده بودبازی لباسم خیلی به چشم نیاد نگاه دستام کردم ماه هابودحلقه ام روازدستم دراورده بودمتوحال خودم بودم که دربازشدیه مردجوان وارداتاق شدحدودا۳۰ساله بودیه بلورشلوارسفیدتنش بودباریشهای پروفسوری(عربهابه ریش پروفسوری میگن سکسکویه)واقعاخوش تیپ خوش هیکل بود.بادیدنش استرس گرفتم به وضوح صدای ضربان قلبم رومیشنیدم انقدرترسیده بودم که نمیتونستم ازجام بلندبشم
عدنان به محض ورودش یه نگاه سرسری به من انداخت بعدخیره شدبه سقف
روی سقف یه پنکه بزرگ اویزون بود
عدنان کلید روزد پنکه روشن شد..
پنکه رو دورتندشروع کردبه چرخیدن
بادباعث شدموهام شروع به رقصیدن کنن
عدنان بادیدن اوصحنه گفت واوووو..هلا..
امدسمتم ناخوداگاه چندقدم عقب رفتم
عدنان لبخندی زدگفت بلیز لاتخاف منی
دست پاهام شروع کردبه لرزیدن درسته باسهیل درارتباط بودم ولی حسم به سهیل(دکتر)واقعی بود دوستش داشتم فکرمیکردم واقعاشوهرمه..
یادحرف شهین افتادم میگفت ازچی میترسی لوس بازی درنیارتویه شکمم زاییدی پس مثل دخترای۱۴ساله رفتارنکن که ضرر میکنی توقرارنیست همیشه اینکاروبکنی یکبارانجام بده پولش بگیربزن به زخم زندگیت خودت بچه ات ازاین شرایط نجات بده..
عدنان بااشاره بهم فهموندبرم سالن طبقه پایین
وقتی رفتم طبقه ی پایین خبری ازدخترانبودوسکوت کامل حکم فرمابود
البته بعدهافهمید عدنان ازاوناخوشش نیومده پس فرستادشون
عدنان بادستای بزرگش دستام رومحکم گرفت گفت بریم شام بخوریم
باهم مشغول شام خوردن شدیم البته من به زورمیخوردم واقعااشتهانداشتم چیزی ازگلوم پایین نمیرفت
کنارمون ۲تاخدمتکاروایستاده بودم یکیشون همون کسی بودکه نمازمیخوند
جرات نداشتم به چشماش نگاه کنم یه جورای خجالت میکشیدم
بعدازشام باعدنان برگشتیم تواتاق
عدنان لباسش رو در آورد انداخت روتخت گفت بلیز ابع
درسته ازحرفهاش چیزی متوجه نمیشدم اماازحرکاتش میفهمیدم چی میخواد ازم،خودم زدم به نفهمی واقعا دوستنداشتم جلوش لخت بشم وتودلم میگفتم کاش راه فراری بود
عدنان متوجه شدخجالت میکشم دستم روگرفت منوکنارخودش نشوند
برعکس تصورم ازعربهاکه فکرمیکردم وحشی هستن عدنان خیلی مهربون بودالبته شایدم بخاطررابطه های زیادش بودویه جورای مثل سپهرتومخ زنی خبره شده بود
وقتی کنارعدنان نشستم موهام نوازش میکردوزیرلب یه کلمات عربی میگفت
تودلم میگفتم خدایاخودت شاهدی من ازروی بی کسی فقر بدبختی تواین راه افتادم بزرگی کن خودت نجاتم بده وکمکم کن منم صاحب خونه زندگی بشم به ارامش برسم حق من از زندگی این نیست..
عدنان عاشقانه نگاهم میکردمنم ازفرصت استفاده کردم براندازش کردم
هیکلش مثل ورزشکارهابود بازوهای سفتی داشت ودست پاش بخاطرافتاب سیاهترازبدنش بود
حتی اون لحظه فکرم مشغول این بودکه تواین سن سال این همه ثروت ازکجاآورده؟!!
عدنان که دیدتوفکرم گفت بکاء القلب اشد من بکاء العین فکثیرا ماتبکی القلوب پالعیون صامته
عدنان دست پاشکسته بهم فهموندکه شیش ماه منتظرهمچین لحظه ای بوده واز وقتی عکسم رودیده خواب خوراک نداشته
اون شب روکنارعدنان گذروندم ودم صبح عدنان راحت خوابید
امامن نمتونستم پلک روهم بذارم خیره شدم به عدنان اون بهتربودیادکتر؟!
دکتریه ادم به ظاهرباشخصیت تحصیل کرده بودکه هرکس میدیدش فکرمیکرد آدم حسابی ترازاون روی کره زمین وجود نداره!! البته بجزمن که میدونستم چه ادم هوس بازیه
دکترهمه جامیگفت مدرک بین المللی داره وخارج ازایران درس خونده این درحالی بودکه فقط مدرک فوق لیسانسش روازباکو گرفته بودوبقیه حرفهاش دروغ بود
البته توزن بازی مشروب خوری فوق دکترا داشت!!
دکترهرچی داشت ازخانواده زنش داشت اگراوناحمایتش نمیکردن نمیتونست این دم دستگاه دست پاکنه..
اماعدنان هرچی که بود هرقصدنیتیم که داشت همون اول گفت ازم خوشش امده بقیه دخترا روپس فرستاده بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_هجدهم
توافکارخودم بودم درسته ازعدنان بیشترازدکترخوشم امده بودولی این موضوع اصل ماجرا روتغییرنمیداد گناه گناهه فرقی هم نمیکردباکی
چه عدنان چه دکتر بهم محرم نبودیم واین یعنی من مسلمان واردزناشده بودم
باید یه فکری به حال خودم میکردم واقعا ازشرایطی که داشتم راضی نبودم من پاک زندگی کرده بودم بایدخودم نجات میدادم شوهرخدابیامرزم چقدر روم غبرت داشت حالاکجابودتا ببینه زنش همبستر این اون شده!!
البته تمام بدبختی من ازبی کسی بوداگرفامیل غیورم که همیشه کاسه داغترازآش بودن نفری یک میلیون کمکم میکردن این عاقبتم نبودمن صدقه نمیخواستم حمایتم میکردن منم کارمیکردم بهشون پس میدادم
وجالبه اگرهمونامیفهمیدن الان کجاهستم دارم چکارمیکنم میشدن قاتلم حتی به پسرمم رحم نمیکردن!!!
باتمام این افکاراشک میریختم که عدنان ازخواب بیدارشدباتعجب گفت صباح فل والیاسین..واه لیش تزغل؟؟ماذامشکل؟؟
اشکام پاک کردم گفتم چیزی نیست توبخواب البته بااشاره دست بهش منظورم رومیفهموندم هرچندزبان عربی رودست پاشکسته متوجه میشدم ولی بلدنبودم جواب بدم
عدنان گفت العروسه..لازم العریس،اول حب بعدین زواج انااریدبنت لی انایس احبها وتحبنی شوف الاخوان..کذاء..
عدنان ادعامیکردازماه های قبل عاشقم شده وبرای دیدنم لحظه شماری میکرده
گفت اگردوستداشته باشی میتونی بری پسرت روبیاری برای همیشه اینجابمونی
امایه شرط داشت اونم این بودکه منو پسرم سنی بشیم
خندم گرفته بودفقط همینم مونده بود نه اینکه توهین کنم به سنی های عزیز نه
ولی عقایدهرکسی برای خودش محترمه ومن دوست نداشتم سنی بشم
گفتم من نمیتونم ازدینم بگذرم هرچند پایند اعتقاداتمم نبودم که اگربودم توخونه عدنان چه غلطی میکردم..
عدنان واقعادوستم داشت ولی من باید برمیگشتم یادمه روزی که پروازداشتیم عدنان امدفرودگاه که شایدنظرم روعوض کنه ولی موفق نشدحتی اصرار کردشماره ی شخصیم روداشته باشه ولی من قبول نکردم بهش ندادم..
این وسط شهین حرص میخوردحسادت میکرداخه بابت من پول خوبی گیرش امده بود دوستنداشت عدنان مستقیم باهام درتماس باشه حق دلالیش میپرید!!
وقتی برگشتم ایران یه راست رفتم دیدن پسرم چقدر دلتنگش بودم محکم بغلش کردم بوسیدمش
برای خواهرم خواهرزاده هام کلی سوغاتی خریده بودم
البته ازفرودگاه تهران براشون خریدکرده بودم نمیخواستم بهم شک کنن
یک هفته ای ازبرگشتم گذشته بودکه سهیل بهم زنگزدبعدازکلی تیکه انداختن گفت بیاسرکارت
حرفهای که بهم زدخیلی برام سنگین بود
اون خودش عامل بدبختی تن فروشی من شده بودحالاجانمازاب میکشید
غرورم زیرپاگذاشتم برگشتم شرکت البته ایندفعه برای انتقام رفتم
میخواستم چهره واقعی دکتربه همه نشون بدم حداقل قبل ازدار زدن خودم انتقامم روازش بگیرم!!!
میدونیدچراا قصد خودکشی داشتم؟
چون احساس میکردم ایذر گرفتم چون شنیده بودم دکترقبل ازرابطه اش بامن باالمیرا رابطه داشته والمیرامبتلابه ایذربود..
البته بارها سررابطه های متعدد دکترباهاش بحث میکردم میگفتم منو الوده نکن اماهمیشه اصرارداشت مشکلی برام پیش نمیادومیگفت من درسلامت کامل هستم
حتی سر رابطه اش باالمیراباهاش دعوام شد ولی فایده نداشت کارخودش رومیکرد..
بعدازلورفتن ماجرای المیرا دکترخیلی بهم نزدیک نمیشدالبته دلیلش سرگرمی باکیس جدیدش بودوگرنه دست ازسرمن نمیکشید!!
برای نابودکردن دکتراحتیاج به مدرک داشتم به تمام حیله های دکتراشنابودم
میدونستم بایداز دردوستی دربیام..بذاریدیه کم برگردم به عقب واضح براتون توضیح بدم المیرا دانشجوی دانشگاه علمی کاربردی بود یعنی یه ادم بی سواد یاعلافی نبود حالاچطوردکترمخش زده بود خدامیدونه!!المیرا ازاون دخترهای بودکه رابطه های پرخطر زیاد داشت واحتمال اینکه ایذر داشته باشه زیاد بود
المیرا بیشترقصد تیغ زدن دکترداشت اماخبرنداشت دکترگرگ بارون دیده است
دکترشگردش این بودکه باهرکس واردرابطه میشد بهش میگفت بروبه نام خودت یه سیم کارت برای من بخرتاباهم درتماس باشیم دراصل مدرکی ازخودش دست طرف نمیدادفرداروزم اگرطرف مقابلش میخواست بره شکایت کنه نمیتونست چون سیم کارت دکتربه نام خودش بود
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_نوزدهم
اما المیرا که دنبال مدرک بوده ازدکتریکبارکه میادمطب وقتی دکترمیره دستشویی دفترخاطرات منو ازتوکشو برمیداره چندخطش رومیخونه ومیفهمه دکتربامنم رابطه داشته ازاونجا که کیفش کوچیک بوده نمیتونه دفترببره بنابراین چندصفحه اش روکه من راجع به رابطه وعذاب وجدانم نوشتم پاره میکنه
بعدازاین ماجرا مزاحمتهای المیرا برای من شروع شدهرروز زنگ میزدمیگفت دختره ی گدا توازمن بدتری فقط مظلوم نمایی میکنی وکلی حرف زشت بارم میکردالمیرا به دکترم زنگ میزدولی دکترگردن نمیگرفت وهردفعه به من میگفت این دختره المیرا یه لاشی که همزمان باچندتاپسردیگه ام رابطه داره میخواد ازجفتمون باج بگیره وگرنه مدرکی نداره
گفتم اتفاقا مدرک خوبی هم دستشه چندورق ازدفترچه خاطرات منوپاره کرده باخودش برده دکترگفت من دیگه مسئول نوشته های تو نیستم گفتم اگرتو صبح نمیاوردیش دفتراین اتفاق نمی افتادخلاصه میونه منو دکترازاینجاشکراب شدکه منم بعدش رفتم دبی حتی یادمه قبل رفتن دکتربهم گفت میخوام باچندنفرازدوستام بیام ازمیوه های حیاط بخورم اخه توحیاط پراز درخت میوه بود مخصوصا گیلاسش که حرف نداشت
گفتم من خونه نیستم میخوام برم عروسی گفت کلید بده منم کلید خونه روبهش دادم ولی رو دریخچال براش یادداشت گذاشتم که لطفا مرغ خروسها ازجاشون بیرون نیان، سگم بازنکنید وبعدازاینکه رفتید درمحکم ببنیداما دکتربهم دروغ گفته بود اون روز با المیرامیاد خونم المیرا بهم گفت بادکتررفتیم خونت فکرکردم داره یه دستی میزنه باورنکردم اماوقتی متن یادداشت روی دریخچال بهم گفت فهمیدم راست میگه وتمام اینا باعث شدمن ازلج دکتر وبرای رسیدن به پول زیاد باشهین برم دبی.وقتی ازدبی برگشتم تصمیم روعملی کردم رفتم سرکارم اما به قصد انتقام
واولین کاری که کردم یه نامه نوشتم به وزارت اطلاعات تمام کارهای دکتر وشهین گزارش دادم البته برای اینکه شناسایی نشم ازیه پسرخواستم نامه روپست کنه چون اداره پست دوربین داشت امکان شناسایی زیاد بودفرداش که میخواستم برم شرکت یه مانتو تنگ پوشیدم حسابی ارایش کر رفتم سرکاروقتی رسیدم دکتر تواتاقش بود تقه ای به درزدم بدون اینکه منتظراجازه دکتربمونم وارد شدم وباطنازی گفتم اجازه هست دکترحتی سرش بلندنکردگفت بله بفرماییدمنم ازقصد رفتم پشت سرش گفتم من هنوزم دوستدارم..دکترکه حسابی جاخورده بودگفت چی گفتی!؟؟دوباره جمله ام روتکرارکردم گفتم دوست دارم عزیزم باورکن هنوزم بوی ادکلنت مستم میکنه!!دکترگفت افرین به جناب عدنان حسابی رات انداخته!حرفش نشنیده گرفتم گفتم اااا سهیل خودت لوس نکنبرگشت سمتم گفت برو درقفل کن بیا.گفتم چشم رفتم سمت در ولی توراه سریع ضبط گوشیم رو روشن کردم گذاشتمش توجیبم
وقتی امدتواتاق گفت اخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود خوبه خودت پیش قدم شدی گفتم ای شیطون توام خوب بلدی چکارکنی..ازاونجایی که دنبال مدرک بودم سربحث بازکردم راجع به تعدادرابطه هایی که باهم داشتیم حرف زدم ودکترهمه چی روموبه موتعریف کردحتی ازدخترهاوزنهای که باهاشون ارتباط داشته حرف زدویه جورایی اعتراف کرد.اون روز چون مراجع کننده داشتیم معاشقمون خیلی طول نکشیداماوقتی برگشتم خونه به دکترپیام دادم اگرمیتونی بیاپیشم.سهیل چندتاعلامت تعجب فرستادنوشت عدنان چی بهت داده؟؟؟
درجوابش استیکرخنده فرستادم گفتم هیچی فقط طاقت دوریت ندارم
البته میخواستم بااین ترفتدبکشونمش خونم وبکشمش امادکترخیلی باهوش ترازاین حرفهابود بهم شک کرده بودودنبال بهانه بودکه رابطه اش روبامن قطع کنه
بهانه اوردگفت نمیتوم بیام یه وقت دیگه باهات هماهنگ میشم..انقدرحال روحیم بدبودکه حوصله پسرم رونداشتم وباکوچکترین شیطنتش کتکش میزدم دیدم اینجوری فایده نداره
دارم درحق اون بچه ام ظلم میکنم بنابراین رفتم پیش چندتامشاوره وروانپزشک شایدیه کم اوضاع روحیم بهتربشه.همشون میگفتن محیط کارت عوض کن موزیک گوش بده سفربرو ووو
امامن وقت اینکارهارونداشتم
تنهاچیزی که ارومم میکردحس انتقام ازدکتریودبهش که فکرمیکردم اروم میشدم این وسط عدنان باسماچت شماره منو ازشهین گرفته بودهرچندوقت یکباربهم زنگ میزد میگفت توکه نمیای پیشم حداقل بذارصدات روبشنوم
انگاراونم فهمیده بودچه فکری توسرمه!؟
بعدازاون شب دکترخیلی بهم نزدیک نمیشد آسته میرفت آسته ام میومد یه جورای خودش جمع جورکرده بودالبته بعدهافهمیدم نامه ای که برای وزارت اطاعات فرستادم کارخودشو کرده
ودکترخواستن یه سری سوال جواب ازش کردن دکترم رابطه اش باشهین وبقیه قطع کرده بود.هرچندمیدونستم به این راحتی دست ازسرش برنمیداره مگراینکه بی گناهیش ثابت بشه،پرونده تخلفاتش به دادگاه رفت وهمین باعث شده بود دکتربه من رو نده ویه جوری رفتارمیکردکه اصلا نمیشناسم اما تمام اینایه مدت کوتاه بود ودکتردوباره امدسراغم میدونست کسی به من شک نمیکنه چون پروندم پاک پاک بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_بیستم
تواین مدت ازمادرم بقیه اعضای خانوادم شکایت کردم میخواستم حقم بگیرم بذارم برای پسرم
بعدازکلی دوندگی تونستم ارثم بگیرم
میخواستم باپول ارثم وپولی که عدنان گرفته بودم دبی خونه بخرم البته به اسم پسرم
تواین سفرنمیتونستم پسرم روببرم بایدمیذاشتمش پیش زنداداش کوچیکم
رابطه ام با داداش کوچیکم خوب بود
یه سفرکوتاه رفتم دبی وباکمک عدنان یه اپارتمان نقلی خریدم
میخواستم بعدازکشتن دکتربرای همیشه ازایران برم چون دلبستگی نداشتم تنهادلخوشیم پسرم بود
انقدرافکارم بهم ریخته بودکه همه متوجه تغییررفتارم شده بودن
یادمه این اواخرزنگ میزدم به اقوام شوهرم بهشون فحاشی میکردم میگفتم هربلای سرمن امده مقصرش شماهستید یابدون حجاب میرفتم مغازه پدرشوهرم که لجشون دربیارم.چندباری که بی حجاب رفتم دیدن پدرشوهرم بهم اعتراض میکردمیگفت ماابروداریم باسروضع درست بیاغیرتم اجازه نمیده عروسم اینجوری بگرده..
دیگه ازش نمیترسیدم توچشماش نگاه کردم گفتم دم ازغیرت نزن برای من که اگرغیرت داشتی نمیذاشتی تویه دخمه زندگی کنم وبخاطربی پولی هرخفتی روتحمل کنم توچه میدونی غیرت چیه!
تودیگه سرپرست بچه من نیستی رفتم دادگاه ازت شکایت کردم تابه امروزیک ریال خرج نوه ات نکردی
اگرغیرت داری بیاببین منو نوه ات توچه شرایطی داریم زندگی میکنیم یه خونه خرابه درن دشت که گاهی ازته حیاط
صدای معتادها میایدکاش قبل ازتمام این اتفاقهاانقدرجسارت داشتم حقم روفریادمیزدم نه حالاکه عفت پاکدامنیم روازدست داده بودم
دیگه نمیتونستم تواون خرابه زندگی کنم به عدنان زنگزدم تیری توتاریکی بودبهش گفتم یه مقدارپول بهم قرض بده قول میدم تواولین فرصت بهت پس بدم
اصلافکرشم نمیکردم قبول کنه گفت حالاکه خیالت ازاینده پسرت راحت شده برو یه خونه برای خودت بخرگفتم پولش ندارم گفت بهت قرض میدم هرموقع داشتی پس بده گفتم اگرافتادم مردم چی؟گفت حلالت
عدنان بدون هیچ چشم داشتی برام پول فرستادوتونستم باوامی که گرفتم یه واحداپارتمان بخرم ازاون خونه خرابه دربیام..درست رابطه ام بادکترمثل قبل نبودامابازم گاهی میومدسراغم
یادمه یه روزکه توبالکن نشسته بودم بهش پیام دادم گفتم ویواین خونه خیلی قشنگه کاش برای به لحظه ام که شدازاینجاردمیشدی ازدورمیدیدمت
دکتردرجوابم نوشت چه روح لطیفی پیداکردی افرین
اینجورجواب دادنش حرص رودرمیاوردولی چاره ای جزتحمل کردنش نداشتم تابه وقتش..
خیالم ازسقف بالاسرم که راحت شدبه فکراین افتادم که یه ماشین برای خودم دست پاکنم
اگرماشین داشتم میتونستم تو آژانس بانوان کارکنم وپسرم روباخودم ببرم..
اوضاع زندگیم که روبه راه شدخانوادم شروع کردن به رفت امد مخصوصامامانم تندتندمیومدبهم سرمیزد
یادمه روزاولی که امدخونم لم دادرومبل یه نگاه معنی داری به همه جای خونه کردگفت من روآلاخون والاخون کردی ولی خودت راحت شدی
تودلم گفتم این پول تو نیست!!
البته مامانم تومحله سابقمون یه واحداپارتمان خریده بودولی برادرهام باکلک چند دنگش روبه نام خودشون زده بودن هرچندهربلای سرمادرم میومدحقش بودازبس پسرپرست بود
منولایق دریافت ارث نمیدونست همیشه میگفت دختر نون خوراضافیه!!
اگربهش رومیدادم میگفت نصف خونت به نام من بزن که بعدازمردنت به برادرهام برسه!!
شایدباورتون نشه ولی زمانی که دانشگاه میرفتم بابدبختی پول شهریه ای که بابام میدادروازمامانم میگرفتم انقدرزجرم میدادتاشهریه دانشگاه پرداخت کنه
خیلی وقتهاپول کتاب بهم نمیدادومجبوربودم شب امتحان کتاب استادهاروبگیرم
گاهی که خسته میشدم شکایت مامانم به بابام میکردم یه دعوای حسابی راه میفتادولی دراخربازاین من بودم که ازدست داداشام بخاطرچقولیم کتک میخوردم بنابراین درمقابل ظلم مامانم سکوت میکردم که حداقل کتک نخورم
ازوقتی صاحب خونه شده بودم دوستان اقوام نزدیک بیشترباهام درتماس بودن!!بلاخره وضعم خوب شده بوداوناهم دوستداشتن باهام رفت امدکنن اماجالبه هیچ کدومشون نمیپرسیدن پول اپارتمام به این گرونی ازکجااوردی؟!
البته این وسط شهین میدونست عدنان بهم پول داره چون باهاش درتماس بودوبه گوش دکتررسونده بودوپشت سرم به چندنفری گفته بودمن ادمش کردم حالاکه به نون نوایی رسیده منو فراموش کرده!!
دکتروقتی دیدوضع مالیم خوب شده ایندفعه به جای تنم دنبال سواستفاده ازمالم بود
یه روزبهم زنگزدگفت اگرپول داری بهم قرض بده درعوض سودش بهت میدم
برای اینکه نظرش جلب کنم قبول کردم ویه جوری وانمودکردم که میخوام برم دبی وپول به اندازه کافی دارم
البته براش دون پاشیدم گفتم برم برگردم دیگه توشرکت کارنمیکنم چون انقدر دارم که احتیاج به چندرغازحقوق توندارم
هرچنددلیل اصلی که نمیخواستم شرکت برم اطلاعات بود میدونستم دکترزیرنظردارن نمیخواستم خودم گرفتارکنم دراصل میخواستم دکترگیربندازم..
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_بیستویکم
تصمیمم برای بیرون امدن ازشرکت جدی بودالبته نمیخواستم به این زودی بیام بیرون ولی رفتاردکترباعث شد زودترازموعداستعفابدم
این اواخررفتاردکترکاملاباهام عوض شده بودمثلاجواب سلامم رونمیدادتواتاقش می نشست در رومی بست اگرکسی میومدشرکت یه جوری رفتارمیکردکه انگارمن خدمتکارشم تمام این بی احترامیهاش تحمل کردم ولی دیگه طاقتم تموم شدبهش گفتم میخوام برم
دکترم ازخداخواسته قبول کرد
البته قبل ازرفتن یه دستگاه شنودخریدم یواشکی تواتاقش کارگذاشتم خیلی دوستداشتم دوربین بخرم اماگرون بودنصبش خیلی سخت بود
دستگاه شنودی که خریده بودم اندازه یه قوطی کبریت بودسیم کارت میخوردوتقریبا۲هفته شارژنگهداره میداشت
کافی بودیه شماره سیم کارت زنگبزنم تمام مکالمات دکترشنودمیکردم
وقتی خیلی محترمانه ازشرکت اخراج شدم یه جوری رفتارکردم که ازدست دکترناراحت نیستم وهنوزم عاشقشم
توراه خونه به تمام این۳سال فکرکردم
چه روزهای روگذروندم چه چیزهاکه ندیدم نشنیدم باتمام اطلاعاتی که ازدکتر داشتم خیلی راحت میتونستم ازش حق السکوت بگیرم ولی من اهل باج گرفتن نبودم
ازاون شرکت امدم بیرون بااین تفاوت که شرف نجابتم روجاگذاشته بودم..
روزهای کسل کننده من بابیکاری شروع شد برای اینکه روحیه خودم پسرم رو عوض کنم شروع کردم به یه سری تغییرات
ازاتاق مهدی شروع کردم کاغذ دیواری مردعنکبوتی براش زدم تختش عوض کردم پرده فرش ووو اماهیچ کدوم ازایناباعث خوشحالی پسرم نشد شبهاتوخواب جیغ میزدیاخودش خیس میکرد مدام بهانه میگرفت انگاربی قراری من رواین بچه ام تاثیرگذاشته بود
تمام تلاشم رومیکردم امافایده نداشت
۳هفته ای بودکه ازشرکت امده بودم بیرون نمیتونستم بیکاربمونم گشتم دنبال کاروبلاخره تویه چاپخونه مشغول شدم
۶تادختربودیم۱۱پسربااینکه جای شلوغی بودولی ارامش داشتم چون هرکس مشغول کارخودش بودهیچ کس فرصت گناه کردن نداشت
محیط سالم خوبی داشت
یه مدت که گذشت سرکله دکتربازپیدا شدبامدرکی که ازش داشتم دیگه ازش نمیترسیدم بهم زنگزدگفت دلم برات تنگ شده بباببینمت گفتم نمیخوام شروع کردمنت کشی کردن گفت مهدی بفرست خونه برادرت یه شب بیام پیشت تودلم گفتم محیط این خونه روباوجودناپاک تونجس نمیکنم هرچی گفت بهانه اورد وقتی دیدم کوتاه نمیادگفتم بریم خونه کلنگی سریع قبول کرد
کلیدیدک اون خونه روداشتم بهترین فرصت بودبرای عملی کردن نقشه ام
همه کارهام کردم مهدی بردم حموم غذاش دادم بعدمحکم بغلش کردم چندباربوسیدمش گفتم من چندساعتی خونه نیستم برو خونه داییت باپسرش بازی کن دوستنداشت بره ولی هرجوری بود باآژانس فرستادنش رفت
بعدازرفتن پسرم حسابی به خودم رسیدم رفتم سرقرار البته قبلش رفتم بازاریه چاقوضامن دارتیزخریدم
توراه همش باخودم میگفتم باکشتن سهیل توقاتل نمیشی چون به ادم ناپاک میکشی
موقع خریدچندتاچاقو امتحان کردم فروشنده گفت خانم چاقوبرای چی میخوای
باخونسردی گفتم برای قتل
فکرکردم فروشنده جامیخوره ولی خیلی خونسردچاقوضامن داربهم دادگفت این عالیه چون بایه اشاره واردبدن میشه وفتی هم میخوای بکشیش بیرون ازداخل اعضای بدن جرمیده!!
به پیشنهاد فرپشنده همون چاقوخریدم
وقتی رسیدم به خونه کلنگی کلید داخل درچرخوندم رفتم تو
یه نگاهی به دوربرم انداختم عجب سکوتی حکمفرمابود حتی موشهام نبودن
واردخونه که شدم تمام خاطراتم مثل فیلم ازجلوی چشمم گذشت
مانتوم دراوردم موهام بازکردم
تواینه قدی که خاک گرفته بودخودم رونگاه کردم بااون شلوارجین ابی دکلته کوتاه موهای بازچقدرقشنگ شده بودم..
چاقوازکیفم دراوردم همون موقع صدای بسته شدن درحیاط امد
بایدچاقو قایم میکردم
تواون اتاق فقط به موکت بود پس همونجا درازمیکشیدیم چاقوگذاشتم زیرموکت رفتم به استقبال دکتر..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_بیستودوم
دکتربادیدن بهاردستاش بازکردگفت بدوبیابغلم که ازدلتنگی دارم دیوانه میشم
نمیتونستم حرفاش باورکنم چون کسی که عاشق خیانت نمیکنه این درحالی بودکه من یه زمانی واقعاعاشقش بودم وفکرمیکردم بعدازشیمافقط بامن درارتباطه اماوقتی بهش شک کردم توملافه هامنجوق گذاشتم روزبعدش دیدم ملافحه هاکثیف شدن وکف شرکت پرازمنجوق شده دیگه بهم ثابت شدهمزمان باچندنفره
دکترانگارذهنم خوندمحکم بغلم کردگفت خودتم میدونی بابقیه برام فرق داشتی ولی حیف باهام لج کردی رفتی دبی بعدازاون سفرلعنتی حسم بهت عوض شده بودولی چون قلباعاشقت هستم نمیتونم فراموشت کنم بخداقسم اگرزن نداشتم حتماباهات ازدواج میکردم
دکترداشت صادقانه اعتراف میکردوکاملا معلوم بودپشیمونه
باتمام این حرفهامن تصمیم روگرفته بودبایدکارتموم میکردمیخواستم اول دکتربکشم بعدخودم روفکرهمه جاشم کرده بودم دستگاه شنودتوخونه فعال گذاشته بودم میخواستم یه جوری وانمودکنم که دکتربهم تجاوزکرده منم کشتمش
انقدراسترس داشتم که سهیل متوجه اشفتگیم شدگفت بهارخوبی؟چرا انقدرنگرانی؟!
گفتم راستش بخوای بادیدن این خونه یادخیانتی که باالمیرابهم کردی افتادم
چطور تونستی بیاریش خونم باهاش رابطه داشته باشی!؟
سهیل زول زدتوچشمام گفت دیدی چقدر درد داره پس ببین وقتی توام رفتی دبی وبخاطرپول خودت دراختیارعدنان گذاشتی من چه حالی داشتم
من یه مردهستم ممکنه زودخربشم گول زنهای دوربرمبخورم اماتوای که این همه میگفتی عاشقتم دوستدارم چراهم کاسه ی شهین شدی هااا؟؟؟؟
جوابی براش نداشتم یابهتره بگم اون لحظه حوصله بحث کردن نداشتم
بنابراین سکوت کردم باخودم فکرمیگفتم قبل ازاینکه لخت بشه بکشمش تانتونه بهم دست بزنه
دکتردستام روبوسیدگذاشت روچشماش گفت عاشقتم
تودلم گفتم کورخوندی دیگه خامت نمیشم..
باهم وارداتاق شدیم دکترنگاهی به اطراف انداخت گفت اینجاغیرازاین موکت چیزدیگه ای نداری؟باید روموکت بخوابیم؟
گفتم نه
دکترمیخواست موکت بکشه سمت اتاقی که نورش کمتره
سریع رفتم کمکش ویه لحظه که حواسش نبودچاقوبرداشتم گذاشتم زیرلباسم
دکترموکت پهن کردگفت خودت لباست درمیاری یاکمکت کنم؟
گفتم راستش بخوای یه کم خجالت میکشم اگرمیشه به من نگاه نکن
دکترلبخندی زد پشتش بهم کردمنم سریع چاقو اززیرلباسم دراورد اروم بهش نزدیک شدم میخواستم مستقیم بزنم توقلبش
اماازاونجای که دکترخیلی باهوش بودسریع برگشت سمتم متوجه همه چی شد
وقتی چاقو تودستم دیدگفت میخواستی چه غلطی کنی؟
گفتم میخوام انتقام همه چی ازت بگیرم
باعث تن فروشی من توبودی من که شهین نمیشناختم توبهم معرفیش کردی پس اگرپیش عدنان رفتم بازم تومقصری..
دکترگفت خودت کرم داشتی نندازگردن من بدکردم کمکت کردم
دیگه تحمل حرفهاش نداشتم چاقوبردم بالاکه بزنم توسینه اش امادکترمچ دستم گرفت چندباردستم کوبیدبه دیوارتاچاقو انداختم
وقتی چاقو ازدستم افتاددکترشروع کردبه کتک زدنم هیچ عکس العملی نشون ندادم چون دلم میخواست کتک بخورم کاش این سالها یکی پیدامیشداینجوری میزدم نمیذاشت تن فروشی کنم
بعدازکتک زدنم اونم خسته شدیه گوشه اتاق نشست زول زدبهم
نمیدونم چقدرگذشته بودکه دکتربهم نزدیک شداروم سرم گذاشت روسینه اش گفت چطوری دلت میادچاقو بزنی به قلبی که هنوز دوستداره
بادستم ازخودم دورش کردم گفتم
تو دوستم نداشتی اگرداشتی به المیرانمیگفتی من هرزه ام ازشرکتم انداختمش بیرون
دکترگفت المیرایه مریض روانیه چراحرفهاش باورمیکنی اون همیشه بهت حسودی میکرد
گفتم لیلی چی ها
دکترباتعجب گفت تولیلی ازکجامیشناسی
گفتم توشرکتت دستگاه شنودگذاشتم همه چی رومیدونم وحالاکه نتونستم بکشمت اون دستگاه دراختیارزنت میذارم
دکتراولش باورنمیکردولی وقتی خیلی ازحرفهاش روتکرارکردم فهمیدواقعادستگاه شنودکارگذاشتم
گفت توچکارشیماداری مگه نمیگفتی مثل خواهرت میمونه
ادم زندگی خواهرش که خراب نمیکنه
گفتم توام گفتی مهدی مثل پسرت میمونه ودوستش داری اماباضربه روحی که بهم زدی ازم دورش کردی برو ببین چه حالی داره حتی حاضرنیست منو ببینه وقتی میره خونه برادرم باید به زوربیارمش پیش خودم اون بچه ازمن بدش میاد چون فهمیده مامانش دیگه نجیب پاک نیست
دکترگفت این فکرخیالهاچیه هیچ کس چیزی ازتو نمیدونه ایناهمش تصورات خودته
گفتم تصوراتی که درسته من شایدبتونم مردم گول بزنم اما نمیتونم خودم گول بزنم نمیشه که همش من تقاص گناهم روپس بدم توام بایدتاوان کارات روبدی
وقتی دخترت ازت گرفتم باهم بی حساب میشیم تازه اون موقع است که حال منو درک میکنی..
ادامه ساعت ۹ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_بیستوسوم
دکترگفت انتقام ازمن دردی ازت دعوانمیکنه هربلایی سرت امده مقصرش خودتی بیخودی دنبال گناه کارنباش
شایدحق بادکتربودولی من نمیخواستم قبول کنم.دکتر بهم نزدیک شدگفت باتمام این اتفاقات من ازت متنفرنیستم وکارامروزتم ندیده میگیرم زیاد به گذشته فکرنکن چون نمیتونی چیزی روعوض کنی سعی کن همه چی روفراموش کنی به خودت زمان بده.بعدازرفتن دکترساعتهابا خودم خلوت کردم کاش میتونستم برگردم به سه سال پیش اماحیف اب ریخته رونمیشه جمع کرد وقتی رسیدم خونه به برادرم زنگ زدم که مهدی روبااژانس بفرسته اماپسرم حاضرنبودبرگرده خونه میگفت تنهایی دلم میگیره ازاون خونه بدم میادمیخوام پیش دایی بمونم قراره ببرتم شهربازی.گفتم بیاخودم میبرمت گفت نه دایی مثل بابامه میخوام مثل بقیه بچه هابایه مرد برم بیرون.این حرفش خیلی برام سنگین بودراست میگفت مهدی دلش باباش رومیخواست واین کمبودروکنارداداشم جبران میکرد
وقتی دیدم دلش نمیخوادبیادخونه گفتم همونجابمون وروی داییت به اندازه بابات حساب بازکن چون واقعامردِ.بعدازاینکه تلفن رو قطع کردم رفتم روتخت درازبکشم چشمم خوردبه قرصهای دیازپام دکتر گفته بود شبی یه دونه بخور ولی من دیگه نمیخواستم زنده بمونم داشتم فکرمیکردم چطوری خودمو خلاص کنم
ازپنجره خودمو بندازم پایین؟نه دوست نداشتم جلب توجه کنم.رگ دستم روبزنم؟نه حداقل بایدنیم ساعت صبرمیکردم تابمیرم پس بهترین راه خوردم قرص بود راحت میخوابیدم دیگه هیچی نمیفهمیدم.رفتم سرکشو سه بسته قرص دیازپام برداشتم همه روبازکردم بعدیه لیوان اب ریختم چندتا چندتاخوردمشون درازکشیدم روتخت دلت تنگ پسرم بودکاش برای بار اخر میدیدمش.داشت چشمام گرم میشد که صدای زنگ در امدبه زوربلندشدم سرم گیج میرفت حالت تهوع داشتم
یه لحظه گفتم نکنه داداشم مهدی رو اورده وای نه خدا الان وقتش نیست
نمیخواستم پسرم شاهدمرگم باشه
برگشتم تواتاق اماکسی که پشت دربودخیلی سمج بود دستش رو گذاشته بود رو زنگ برنمیداشت.اگردر رو باز نمیکردم یه راه دیگه پیدامیکردبرای توآمدن،به ناچاردر رو بازکردم بادیدن دکتر شوکه شدم بابی حالی گفتم اینجاچکارمیکنی دکترخیلی ترسیده بود میدونست من اهل بلوف زدن نیستم
دستگاه شنود رو تو شرکت پیداکرده بود امده بودتمام تلاشش رو بکنه تامن زندگیشو خراب نکنم خودشم میدونست هرچی داره ازشیماست و اگرحمایت زنشو ازدست میدادهیچی نداشتاون حتی شیماروهم دوست نداشت بخاطرثروتش کنارش بود دکتربادیدن حالم گفت خوبی؟گفتم اره برو بدون توجه امدتو رو میز وسط مبل بسته های خالی قرص رودید متوجه همه چی شدولی به روی خودش نیاورد میدونستم دنبال دستگاه شنود دومی که توخونه کارگذاشتم میگرده
گفت بهاراون یکی کجاست حتی نمیتونستم جوابشو بدم قدم اول که برداشتم دیگه چیزی نفهمیدمهمسایه هاسهیل دیده بودن اگرمیذاشت بمیرم گیرمیفتاد و ازهمه مهمتر نمیدونست من چقدرازش مدرک دارم بایدکمکم میکردتازنده بمونم وبعد سرفرصت تمام مدارک رو ازبین ببره.ازترسش زنگ نزد به اورژانس چون میدونست تمام مدارک توخونست نمیخواست پای پلیس به خونم بازبشه من رو بردبیمارستان تابعداخودش برگرده خونه روبگرده خودش تعریف میکردوقتی رسوندمت دکتراجمع شدن دورت میگفتن چی خورده منم گفتم چندبسته قرص دیازپام زنگ زدن کلانتری گزارش دادن بعدبه من گفتن به خانوادش اطلاع بدید منم به داداشت زنگ زدم وقتی امدچپ چپ نگاهم کردگفت تو خونه ی خواهرم چکارداشتی،منم به دروغ گفتم خودش بهم زنگ زده بعدازخوردن قرصها ازکاری که کرده بودپشیمون شده بود.معدم رو شستشو دادن ودوهفته توبخش مراقبتهای ویژه بستری شدم
وبه تشخیص دکترمغز و اعصاب قراربود به محض مرخص شدن منو ببرن بخش اعصاب و روان بستری کنن.تومدتی که بستری بودم دکترچندباری میره خونم ولی نمیتونه چیزی پیداکنه.البته من دوست داشتم عذاب بکشه چون قبل ازخوردن قرصهاهمه ی مدارک رو ازبین برده بودم
چون خودم مقصربودم اگرنمیخواستم دکترکه سهله گنده تر از دکترم نمیتونست بهم نزدیک بشه بااینکه حالم خیلی خوب نبودولی ازبیمارستان مرخص شدم ومنوبردن یه بیمارستان روانی!!تویه اتاق باریک که پنجره اش روبا نرده بسته بودن بستری شدم اتاق دوربین داشت ویه گوشه اش سرویس بهداشتی بود زیرتختم چندتابندمحکم بود میدونستم اگرسر و صداکنم به تخت میبندنم عاقبتم به کجاختم شده بود کی فکرشو میکرد!!!!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_آخر
پزشک معالجم ملاقات روبرام ممنوع کرده بودمیگفت بخاطرارامش خودته که ملاقات ممنوع شدی. برام دیگه فرقی نداشت مگه کی میخواست بیاد دیدنم.پرستارسرساعت میومدیه سری داروبهم میدادمیرفت
چندروزی که گذشت پرستاربهم گفت شنیدم به پسرداری؟باسرگفتم اره
گفت میخوای ببینیش؟وحشت زده گفتم نه نمیخوام تواین وضعیت ببینمش
گفت خیلی بهانه ات رومیگیره برادرت اوردتش اینجا ازجام بلندشدم گفتم کجاست؟پرستاراشاره کرد به حیاط رفتم پشت پنجره مهدی داشت باگربه ای که تومحوطه بود بازی میکرد داداشم منو دید
چقدردلتنگ جگرگوشه ام بودم کاش میتونستم محکم بغلش کنم ببوسمش نوازشش کنم ولی حیف که نمیشد بادست به برادرم اشاره کردم ببرش.برگشتم روتخت درازکشیدم چشمامو بستم
باخودم زمزمه کردم آه ای عشق ای کاش در ان لحظه که بوسه های گرمت برگونه هایم می نشست میمردم اینگونه خودم روگرفتارت نمیکردم آه ای عشق گفتی حریر تنم اطلسیست گفتی عطرتنم عطرگلهای رز وحشیست گفتی من عقیقم توزمرد وطلای نابی!!؟ پس چه شد ان همه تعریف تجلیل چرااینگونه خوار و خفیف شدم!؟؟؟باخودم حرفهای سهیل رو زمزمه میکردم و اشک میرختم.فرداش دکترم آمددیدنم گفت یه جراحی سنگین داری گفتم یعنی چی؟گفت بایدعمل قلب بازانجام بدی اوضاعت اصلا خوب نیست
گفتم بدتر ازچندروزپیش که نیستم
گفت ممکنه هرلحظه قلبت ازکاربیفته
چندرگ قلبت گرفته گفتم هزینه اش چقدرمیشه وقتی رقم عمل رو گفت خندم گرفت گفتم من این پولو ندارم بیخیال
دکترگفت من وظیفه ام بودبهت اطلاع بدم تصمیم باخودته نگاهی به دورو برم انداختم گفتم اگرمن قدرت تصمیم گیری داشتم پس اینجاچه غلطی میکردم؟!انگاربه ته خط رسیده بودم به خودم گفتم راستی بهارخانم توبه کردی یانه؟اصلا الان توبه من بعدازاینکه ازهمه جارانده شدم موردقبول حق میشه یانه؟بااین حال بازم توبه کردم ازخداخواستم ببخشدم..ازپرستارخواستم به داداشم و زنداداشم خبربدن میخواستم ببینمشون
وقتی امدن مهدی همراهشون بود بغلش کردم بوییدم بوسیدمش باتمام وجودم لمسش کردم بعد ادرس چندتیکه طلاوپولی که داشتم به داداشم دادم گفتم یه خونه ام دبی دارم همه روبذارید برای اینده پسرم.داداشم بااینکه سعی میکردگریه نکنه امانتونست گفت لطفافکرهای مزخرف نکن توخیلی زودخوب میشی برمیگردی کنارپسرت.
دروغ چرا دیگه امیدی به زنده بودنم نداشتم چون خیلی وقتهاتنگی نفس میومدسراغم اذیتم میکرد به زنداداشم گفتم یه دفترچه کوچیک دارم برام بیارش
دفترم قفل داشت کسی نمیتونست بازش کنه وقتی دفترم به دستم رسید یکبارخوندمش بقیه اتفاقاتم یاد داشت کردم دکترم خیلی نگرام بودمدام میگفت بایدزودترعمل بشی ولی من نمیخواستم
ازشون خواستم به سهیل زنگ بزنن وقتی سهیل امد دیدنم به پهنای صورتش اشک میریخت میگفت واقعادوست داشتم عاشقت بودم میدونم اشتباه کردم ولی حلالم کن تواگرمیخواستی میتونستی زندگیم رونابودکنی ولی نکردی گفتم میبخشمت امادیگه دوست ندارم واگرگفتم بیای که ببینمت بخاطراین بود که بهت بگم خیالت راحت باشه من همه مدارک رو ازبین بردم اما فکرنکن تااخرعمرت میتونی خلاف کنی وکسی هم نمیفهمه بلاخره یه جای گیرمیفتی دکتراون روز باخیال راحت برگشت سرخونه زندگیش درحالی که زندگی منو نابود کرده بود.
یک روز قبل ازاون اتفاق تلخ بهارصدام کردماجرای زندگیش روبرام تعریف کردودفترخاطراتش روسپرد دستم گفت برای دخترهای جوان بخونش بگو عاقبت عشق های ممنوعه غیراز بدبختی چیزی نداره یکی مثل دکتریه شیطان بودکه باظاهرانسانی وارد زندگیم شدهمه چیم روازم گرفت…
بهاردرسن۳۲سالگی براثرایست قلبی فوت کرد بیماری قلبی ازچندسال پیش داشته ولی هیچ وقت بهش اهمیت نمیداده
نه المیرا نه دکترهیچ کدوم ایدز نداشتن که بهارم الوده شده باشه دراصل المیراوقتی میفهمه دکتربابهار ارتباط داره برای اذیت کردنش این شک رو تودلش میندازه
روحش شاد
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii