#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهناز
#قسمت_بیستم
مطمئن بودم که پسر عمه، احمد رو راضی می کنه دست از لجبازی برداره...
ولی فردا شب پسرعمه تنها اومد... پیغامی تلخ از احمد داشت....
+احمد گفته اگر میخواد خودش برگرده ، اگر هم نمیاد ، هر کاری دوست دارن انجام بدن....
پدرم گفت حتی طلاق؟؟....
پسر عمه در سکوت سرش را تکان داد...
جهیزیه ام در میان گریه های مادرم و آه های پدرم برگشت... قرار محضر گذاشته شد...
من هنوز عاشق احمد بودم... من هنوز دلتنگ عطر تنش بودم ... مسخ چشمهای عسلیش...
هنوز فکر می کردم هر لحظه در باز می شه و احمد میاد دنبالم...
کافی بود تا جلوی در اتاق بیاد... فقط اشاره کنه که برگردم ... بخدا ثانیه ای معطل نمی کردم ...
روز محضر فرا رسید ....
احمد بدون این که به من نگاه کنه، دفتر رو امضا کرد و رفت...
و ما جدا شدیم....
تا روزها، مثل کسی که عزیزی رو از دست داده تو شوک بودم ، سوگوار بودم ...سوگوار عشق از دست رفته ام...
باور نمی کردم احمد به همین راحتی از من بگذره...از شهلا بگذره....
مادرم دلداریم میداد که احمد جوون و کله شق ... یه مدت بگذره تازه میفهمه چکار کرده...بر میگرده تو رو با سلام و صلوات میبره خونش، مطمئن باش... و من مطمئن میشدم....
از اون ماهرخ شیطون و بازیگوش به مهناز کم حرف و گوشه نشین تبدیل شده بودم...
بخاطر پچ پچ ها و سوالهای نامربوط خاله زنکی اهالی ده، تا می تونستم از خانه خارج نمیشدم ...
پدرم تمام تلاشش رو می کرد که من و شهلا چیزی کم نداشته باشیم... سر سفره ی غذا باید کنارش مینشستم و بهترین قسمت غذا رو به من و شهلا میداد...
کسی حق نداشت در مورد احمد و خانوادش در حضور پدرم حرفی بزنه... فقط خواهرم مهری گهگاهی من رو سرزنش می کرد که بخاطر لجبازی و بچه بازی زندگیمو به باد دادم...
هر چند خودم هم پشیمون بودم ، ولی بی بی واقعا اذیت می کرد و از روز اول، زندگی رو به کامم زهر کرده بود...
ماه ها از جدایی من و احمد گذشته بود و من حتی تصادفی ندیده بودمش...
کم کم داشتم خودم رو به نداشتنش عادت میدادم ... هر چند هنوز ته دلم امید داشتم و منتظر بودم احمد برگرده....
بهار رسیده بود و عطر و بوی چمن و شکوفه ها همه جا پراکنده بود ... ولی من نه شوقی داشتم و نه چیزی برایم خوشایند بود... فقط با شهلا سر میکردم ..دقیقا دهم فروردین بود... نزدیکهای ظهر ،با فرخنده توی حیاط ، شهلا و سمانه رو بازی می دادیم ... اختر وارد حیاط شد به استقبالش رفتم خیلی دمغ بود...
اختر وارد حیاط شد به استقبالش رفتم...دمغ بود...
گفتم چرا بچه ها رو نیاوردی؟؟؟
+اومدم یه سر بزنم ...مامان کجاست؟؟
_آشپزخونه...نهار می پزه...
+تو بشین پیش فرخنده منم الان میام پیشتون..داخل اتاق شد...حس کردم اتفاقی افتاده ...اختر ، اختر همیشگی نبود ..
آروم وارد اتاق شدم ...مادرم و اختر گریه میکردند...تا پشت در آشپزخونه پاورچین رفتم.مادرم رو به اختر گفت کاش بچه ها رو هم میاوردی تا شب میموندی اینجا، سرش رو گرم میکردی..+دیگه به فکرم نرسید ، همین که شنیدم اومدم به شما خبر بدم نزاری مهناز امروز بیرون بره.._خدا لعنتش کنه انگار از خداش بوده مهناز رو طلاق بده..هنگ کرده بودم ... اینا در مورد احمد صحبت میکردند... چرا نمیخواستن من بیرون برم؟خیلی آروم برگشتم و چادرمو برداشتم..فرخنده گفت کجا می ری؟؟؟
_مراقب شهلا باش .. زود برمی گردم ....
به سمت خونه ی احمد رفتم....
نزدیکتر که شدم چادرمو تا جای ممکن روی صورتم کشیدم که شناخته نشم ، طوری که فقط یک چشمم دیده می شد...
نزدیک خونه شدم ... نزدیک یکسال شده بود که این طرف روستا نیومده بودم...
صدای ساز و دهل میشنیدم ... جلوی در خونه ی احمد جمعیت جمع شده بودند ... خودم رو لای جمع جای دادم و نزدیک شدم ... چی می دیدم....
احمد من بود.... اون شوهر من بود... کت و شلوار دامادی پوشیده بود و دست عروسی رو گرفته بود ... و به خانه اش می برد... چشمام فقط احمد رو می دید ... یک لحظه احمد سر بلند کرد و به سمت من نگاه کرد... قلبم لرزید... نباید من رو می دید... نباید بیشتر از این خرد میشدم... کمی عقب کشیدم ... میخواستم برگردم که حرف یکی از زنها لرزی دوباره به جانم انداخت.(نیره و احمد اصلا به هم نمیان ..درست دختر خوبیه ولی انصافا احمد حیف شد.)باورم نمی شد... چی می شنیدم... برگشتم دوباره نگاه کردم.چرا دفعه قبل ندیده بودم. مادر نیره کنارش بود.برگشتم. چیزی که دیده بودم رو نمیتونستم باور کنم... منی که منتظر برگشت احمد بودم ، حالا باید عروسی احمد رو ببینم ... اونم با بهترین دوستم... نیره چطور تونسته بود؟؟
اون که میدونست من عاشقانه احمد رو دوست دارم..اون که میدونست با وجود اخلاق تند بی بی سکینه ، زندگی سختی خواهد داشت ، چطور قبول کرده بود ...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عاقبت_بخیری
#قسمت_بیستم
زهرا شبایی که اون میومد خونتون من از غصه و ناراحتی تا صبح تو خیابونا راه میرفتم نمیتونستم ببینم که تو برای یکی دیگه شدی. یه شب با غم و غصه ی زیاد خوابیدم بابام اومد تو خوابم گفت پسرم غصه نخور همه چیز درست میشه نوبت تو هم میشه وقتی بیدار شدم از خوب نمیدونستم تعبیر خوابم چیه و چرا بابام اومد اونو به من گفت. ولی دو سه هفته بعدش نامزدی تو و اون بهم خورد. و من فهمیدم تعبیر خوابم این بود. من از این حرفا جا خورده بودم اصلا فکرشم نمیکردم.به خدا باورم نمیشد محمد داره این حرفا رو به من میزنه شوک شده بودم یه خورده نگاش کردم و گفتم خداییش این حرفا رو خودت میگی یا کسی بهت یاد داده؟ گفت اولش خجالت میکشیدم با شما حرف بزنم. گفتم من روحم هم از این قضایا خبر نداشت. گفت میدونم و میدونم چقدر از من بدت میومد.بعد دو تایی خندیدم.من تا اون لحظه حتی کلمه ای از جانیار یا ماحرای نامزدیم بهش نگفتم ولی یهو محمد تو چشمهای من نگاه کرد و گفت یه سوالی بپرسم خواهش میکنم راستش رو بگو! شما.....شما..... شما هنوزم به اون علاقه دارید؟ بعد سریع گفت به خدا اگه منو دوست نداشته باشی و راضی به این وصلت نباشی همه چیز مثل قبل میشه نه خانی رفته و نه خانی اومده .مثل قبل من میمونم و یه عالمه حسرت و ..... نگاش کردم گفتم محمد نه ببخشید آقا محمد اگه من اونو دوست داشتم الان روبروی شما روی یه تخت ننشسته بودم. اصلا اجازه نمیدادم بیایید خواستگاری . پرونده ی اون آدم برای همیشه بسته شده.دیگه آخرین باری هست که شما در مورد اون آقا چه اینجا و چه جای دیگه خرفی نیزنید. اگه در مورد خودتون و زندگیتون حرف دیگه ای دارید بفرمایید اگه نه که بریم. جا خورد ساکت شد گفت ببهشید نباید نبش قبر میکردم گفتم ولی کردی من شرعا و عرفا سه ماه با یه آدم اشتباهی، نامزد بودم و اتفاقی هم بینمون نیوفتاد و با پررویی تمام گفتم یعنی من و ایشون زن و شوهر نشدیم، نامزدی بیش نبودیم. شش سال از اون موضوع گذشته دیگه تموم شد و رفت . گفت خب نطرت در مورد من جیه از من بدت میاد. سرم رو انداختم پایین . تو دلم گفتم دیگه ازت خوشم میاد.دید جواب نمیدم بحث رو عوض کرد. گفت اینجا تورو یاده چی میندازه؟ گفتم همون شبی که با فاطمه و سعید اومدیم. گفت اره وقتی تو بلند شدی رفتی که یکم بگردی دلم گرفت دلم خوش بود که تو پیشم هستی کنارم هستی حتی اگه هزار بار منو ضایع میکردی بازم از عشق و علاقه ام به تو کم نمیشد . عاشق اون لجبازیهات بودم.خجالت کشیدم از حرفاش. دوباره گفتم آقا محمد خودت داری حرف میزنی؟یعنی صدای خودته ؟ یهو با صدای بلند خندید گفت نه همسایمون حرف میزنه.بعد ادامه داد اون شب دیدم دیر کردی اومدم دنبالت از دور دیدم یه جا تاریک و ساکت ایستادی و داری ناکجا آباد رو نگاه میکنی یواشکی نگاه کردم تا برگشتی پیش بقیه خیالم راحت شد و منم اومدم پیشتون. من تمام این قضایا رو برای سعید هم تعریف کردم اصلا من مدیون سعیدم خیلی به من کمک کرد تا به تو نزدیک تر بشم تا بتوتم اندکی احساساتم رو بیان کنم. گفتم اره مثلا یاد گرفتی به من بگی سلام. گفت دقیقا و دوباره خندیدیم. گفت سعید مثل یک برادر کنارم بود و میدید چقدر عاشق تو هستم و قدرت بیان ندارم اما اونم از تو حساب میبرد. فاطمه هم یه بوهایی برده بود ولی کسی جرات نداشت بهت بگه. بعد کیفش رو باز کرد وبی مقدمه و یهویی یه کادو بهم داد. گفتم مناسبت این کادو چیه؟ گفت معذرت خواهی بابت اونروزتو اداره. گفتم وای یادم رفته بود الان یادم انداختی میشه بگی چرا اون کار رو کردی؟ گفت مامانم به موبایلم زنگ زد در مورد خواستگاری تو میخواست با من حرف بزنه موبایلم ویبره بود تو جیبم . تو که داشتی پشت هم حرف میزدی و توضیح میدادی هم نخواستم تو بفهمی مادرم هست و هم نخواستم مادرم بفهمه من کنار تو هستم. نمیدونم چرا اون کار رو کردم اشتباه کردم واقعا از ته دلت ببخش . من یه نگاهی بهش کردم و چشمانم رو ریز کردم گفتم مامانت بود؟ اونم نگاه کرد گفت به خدا مامانم بود پس میگی کی بود؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_بیستم
تو اتاق فکر میکردم .. عشق جوونی !!!! بابا اشتباه میکرد از این حرفا گذشته بود من واسه آرش میمردم .. آرش رو نمیخواستم با هیچ کسی مقایسه کنم .. انصافاْ علیرضا هم خیلی منطقی بود .. خونوادش ماه بودن اینکه به قول بابام نامرد نبودن خیلی مهم بود .. نمیدونستم چیکار کنم بین عقل ُ دل مونده بودم ! دل لامصب مگه ول میکرد ... مامانم اومد تو اتاق .. گفت نظرت چیه ؟! گفتم نمیدونم کلافم ... گفت مامان خودت عاقلتر از این حرفایی بشین خوب فکر بکن اما بدون نیاز به فکر کردن نداره . خدا اینو واست فرستاده اینکه تو رو همه جوره قبول داره مطمئن باش با همچین مردی خوش بخت میشی ! الهی شکر ... مامان اینو گفت ُ از اتاق رفت بیرون !من که میخواستم قید آرش رو بزنم چرا حالا موندم ؟؟؟ اونا حرمتی واسه من و خونوادم نگه نداشتن .. اگه واسه آرش مهم بودم گازکش بی تفاوت از کنارم رد نمیشد .. خب منم بی محلی کردم .. شب با همه ی این فکرا خوابیدم.صبح سرکارم خیلی شلوغ بود تازه مامان بهم زنگ زد گفت خواهره زنگ زده جواب میخواد چی بگم بهشون ! گفتم چقد هولن ؟؟ گفتم شماره منو بده میخوام با با دادشش بیشتر صحبت کنم بعد گفتم سرم شلوغه گوشی رو قطع کردم ... نزدیکای ظهر بود مامان زنگ زد گفت مادر ِمن منکه سواد ندارم شماره بنویسم. گفتم پس چیکار کردی گفته شب زنگ بزنید !وقت ناهار بود باز سروکله مجید پیدا شد اومد تو اتاق .. هیشکی تو اتاق نبود ! خودمو جمو جور کردم سلام کردم .. نشست ُ بدون هیچ حرفی زل زد بهم !!! هر جی میخواستم بیخیالش بشم معذب بودم .. گفتم : " فرمایش " گفت این غرورت رو میشکنم ! پا شد بیاد طرفم سریع پا شدم برم بیرون دستمو گرفت به روز میخواست ببوستم ... با چه وضعی خودمو کشیدم کنار رفتم طرف در ... لرزه ای به تموم جونم افتاده بود ُ گریه ای که رو صورتم میومد پایین ! وحشت کرده بودم .. چیکار میتونستم بکنم ! برم خونه نشین بشم ُ عذاب کشیدن خودمو خونوادمو ببینم یا بیام سرکاری که توش امنیت نداشتمو هر لحظه امکان داشت یه آدم از خدا بیخبر یه بلایی سرم بیاره .. تو محیطی که همه منو به چشم بد نگا میکردن ! به چشم اینکه خودم اینجوریم که به این آسونی با اینکه رییسشون میدونسته مامانم دزدی کرده اما منو راه دادن تا بیام هم براشون کار کنم هم به قول خودشون پدرو پسر رو ...رفتم تو اتاق ٬مجید با وقاحت تموم نشسته بود پاشم رو پاش گذاشته بود منتظر.رفتم تو اتاق ٬مجید با وقاحت تموم نشسته بود پاشم رو پاش گذاشته بود منتظر !! گفتم به قرآن قسم اگه یه دفعه دیگه این کار تکرار بشه شکایتت رو پیش بابات میکنم (خودم از حرف خودم خندم گرفته بود چه برسه به مجید!! ) خندید گفت : اونوقت عشقم به جرم تهمت زدن از کار بیکار میشه بعد از گشنگی هلاک بعد دوباره میاد التماسم میکنه که برگرد سرکارش ! پس نکن همچین با من !گفتم آقای فلانی بگو باید چیکار کنم ؟ به خدا همینجوریشم مشکلات داره از پا درم میاره شما زخمی نباش روی زخمای دیگم !
ــ خودت خودت رو زخمی میکنی ! به خدا همه از خداشونه با من باشن اما تو داری واسم ناز میکنی !یه بوسیدن یه دست دادن این مسخره بازیا رو نداره
ــ نه من واسه بوسیدن ساخته شدم نه دست دادن نه دوست شدن ! من فقط و فقط واسه حمالی کردن ساخته شدم واسه سیر کردن خودمو خونوادم ..
ــ نگو اینجور خانومی .. اگه واسه بوسیدن ساخته نشده بودی خدا اینجوری بی کم ُکاست نقاشیت نمیکرد !نمیدونستم به یه آدم نفهم چه جوری بفهمونم من نمیتونم ! نمیتونم راحت اجازه بدم بوسم کنن راحت اجازه بدم باهام هر غلطی که میخوان بکنن
ــ آقای فلانی توروخدا دست از سرم بردارید .. من اونی نیستم که شما میخوایید .. یعنی نمیتونم اونی بشم که میخوایید !!
ــ من فقط میخوام دوستم بشی که بالخره میشی !! بعد ازاتاق رفت بیرون !
شکایتش رو پیش کی میکردم ؟میرفتم به کی میگفتم در صورتیکه به این حقوق لعنتیم نیاز داشتم .. باید چیکار میکردم .. تو این جامعه چه جوری میتونستم دو ُم بیارم .. اینا همه علتی شده بودن واسه اینکه با علیرضا ازدواج کنم ُ از این جامعه ی لعنتی گورمو گم کنمو برم !!! همش چشم انتظار شب بودم تا جواب مثبتمو بهشون بدم .. دیگه خسته شده بودم از همه مهتر از رفتارای وقیحونه ی مجید !!شب خسته و کوفته رسیدم خونه ساعت ۹ خواهر علیرضا زنگ زد .. گفتم دوس دارم با برادرتون بیشتر آشنا بشم این شماره همراهمه لطف کنید بگید بهم زنگ بزنه ... خواهرش با خوشرویی باهام رفتار میکرد ُ همینا باعث میشد من دلگرم بشم ...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_بیستم
یک هفته تمام از هاله هیچ خبری نبود تا اینکه احضاریه دادگاه به دستم رسید.
هاج و واج به احضاریه نگاه میکردم، هاله درخواست طلاق داده بود،وقت دادگاه برای دوروز دیگه بود،اصلا باور نمیکردم که هاله همچین کاری کرده باشه ولی حالا که اون به همین راحتی داشت پا رو همه چی میذاشت، پس من چرا برای حفظ زندگی با هاله ای که برام هیچ ارزشی قائل نبود تلاش میکردم. به آرش موضوع احضاریه و طلاق رو گفتم، آرش گفت من به جای تو باشم حسابی میچزونمش بعد طلاقش میدم تا یاد بگیره با احساس و آبروی هیچکس بازی نکنه
گفتم بخدا آرش دیگه حال و حوصله ندارم ،واقعا همه چی برام تموم شده امروزم میرم با مادرم صحبت میکنم. بهتره از زبون خودم همه چیو بشنوه. آرش گفت بازم خودت میدونی ولی به حرفام فکر کن ،یه گوشمالی حسابی بهش بده
خلاصه اونشب رفتم خونه ی مامان و باهاش صحبت کردمو و گفتم با هاله به آخر خط رسیدم ، مامان فکر کرد شوخی میکنم اما وقتی قیافه ی درهمو چشم های گود افتاده مو دید ، باورش شد
بعد با ناراحتی گفت از کی تا حالا این همه غریبه شدم که نباید از مشکلت باهام حرف بزنی ،نباید زودتر میگفتی شاید میتونستم کمکت کنم ، الانم دیر نشده بزار زنگ بزنم با هاله صحبت کنم ،ببینم دلیلش چیه، گفتم لازم نکرده اون تصمیم خودشو گرفته و منم به تصمیمش احترام میزارم ،زندگی که زوری نمیشه،هاله اون هاله ی سابق نیست ،ای کاش هیچ وقت با آموزشگاه رفتنش موافقت نمیکردم ،از روزی که پا تو اون خراب شده گذاشت از این رو به اون رو شد،مامان گفت یعنی زنگ نزنم، سری به علامت نه تکون دادم روز دادگاه رسید، توی ماشین نشسته بودم که هاله با موهای رنگ شده و یه مانتوی کوتاه جذب و با سر و وضع نامناسب از یه شاسی بلند که راننده اش خانم بود پیاده شد، موهاشو رو داد تو و از کیفش یه چادر برداشت و انداخت رو سرشو رفت داخل ، منم پیاده شدم و چند دیقه بعد راه افتادم
یه نگاه به خانم توی ماشین کردم ،اوضاع ظاهری اون از هاله هم بدتر بود،رفتم توی سالن، نوبتمون بود،رفتیم پیش قاضی و نشستیم، مشکلمونو پرسید، هاله شروع کرد به حرف زدن و دروغ پشت دروغ یه چیزهایی میگفت که من هنگ کرده بودم و داشتم شاخ در میآوردم، انقدر مظلوم نمایی کرد که خودمم داشت باورم میشد این بلاها رو من سرش آوردم حرفاش که تموم شد، قاضی ازم پرسید خوب شما حرف بزن، گفتم با حرفهایی که این خانم زدن من دیگه چیزی برای گفتن ندارم.
قاضی گفت یعنی تمام حرفهایی که این خانم زدن رو قبول دارید، گفتم من هیچکدوم رو قبول ندارم ،تمام حرفاشون دروغی بیش نبود، ولی دیگه حال و حوصله ی بحث کردن ندارم، مگه طلاق نمیخواد،طلاقش میدم تا بره به اون زندگی رویایی که تو ذهنش ساخته، دست پیدا کنه، هاله گفت ،آقای قاضی نگاه به این چهره ی آرومو مظلومش نکنید ،انقدر منو اذیت کرده و جونمو به لبم رسونده که به طلاق راضی شدم ، الانم دوهفته اس بعد از اینکه منو حسابی زیر مشت و لگد گرفت تو خونه تک و تنها ولم کردو رفت، بعد یه نامه از توی کیفش در آورد و گفت اینم نامه ی پزشک قانونی، قاضی پاکت رو گرفت و متن توش رو خوند و گفت بر اساس نامه ی پزشک قانونی به انقدر دیه هم محکوم شدید،
گفتم راست میگه من زدمش ولی خودش مجبورم کرد ، اگه شما جای من بودید ، از کلانتری بهتون زنگ میزدن و میگفتن زنتون با یه عده آدم عوضی توی یه مهمونی دستگیر شده ،بیاید کلانتری و براش وثیقه بزارید، و بعد هم با ملایمت ازش توضیح می خواستید و اون با وقاحت تو رو تون وایمیستاد که خوب کرده چکار میکردید، بعد هم شاهد دارم که خودش قفل درخونه رو عوض کرد و منو تو خونه راه نداد
قاضی بیچاره هم فکر کنم تو حیله گری هاله مونده بود و از زیر عینکش داشت رفتارهای هاله رو بررسی میکرد.بعد شروع کرد به نصیحت کردن و گفتن زندگی بالا و پایین داره و باهم صلح کنید برید سر خونه زندگیتون.هاله گفت ما به آخر خط رسیدیم و تصمیم خودمون رو گرفتیم ازدواج ما از اولش اشتباه بود. این آقا هم لطف کنه مهریه و نفقه مو بده و منو به خیر و ایشون رو به سلامت
انقدر از طرز حرف زدنش چندشم شده بود که دلم میخواست تو اون لحظه خفه اش کنم، رو به قاضی گفتم من یه خونه تو بهترین منطقه به نامش کردم و الان قیمت اون خونه از مهریه اش هم بیشتره، هاله زد زیر همه چیو،گفت من مدرک دارم که قبل از ازدواج با این آقا خونه داشتمو اونو فروختم و با پس اندازی که داشتم اینجا رو خریدم ،این داره دروغ میگه.هاله فکر همه جارو کرده بود و برای هر حرفی که میزد مدرک داشت.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فاخته
#قسمت_بیستم
نیما هم دلخور به پدرش نگریست
-شما اگه اینقدر بچه برات مهم بود حاجی؛
با پسرت هم چی کاری نمی کردی.دوباره صاف نشست.پدر ساکت تسبیحش را در آورد و شروع کرد زیر لبی دعا
کردن.حرص نیما در آمد اصلا نمی شد با او حرف زد.واشت به حرفهای جمع گوش می کرد که پدر دوباره به سمتش خم شد
-هر وقت احساس کردی گوش شنوا برای حرفهای پدر پیرت داری.
یه سر بیا حجره، مرد و مردونه اختلاط می کنیم
این یعنی بیا و حرف بزنیم و دلخوریها را دور بریزیم.با سکوتش قبول کرد.الان جای این حرفها نبود.نیما الان تازه دامادی بود که هر کس از یکطرف برایش مزه می پر اند
.این دامادی اینقدر برایش مضحک بود که از شوخیهای اطرافیانش اصلا ذره ای لبخند بر لبانش نمی نشست.
فضای خانه با پیوستن خانمها به جمع عوض شد.
همه یک بار دیگر این عقد کذایی را به انها تبریک گفتند.
کم کم به جمعیت مهمانها هم افزوده و مهمانی شلوغتر میشد.فاخته در کنار نازنین آرام نشسته بود.وقتی با مانتو و روسری وارد مجلس شد خاله ملوک با صدایی که او بشنود به خواهرش معترض شده بود که از حاجی بعیده عروسش اینجوری بپوشه.حاج خانوم اصلا به روی خودش نیاورده بود و همانجور مهربان با فاخته برخورد میکرد.جدای از اینکه فاخته دختر زنی بود که زمانی مورد علاقه حاج آقا بود، اما عجیب به دل حاج خانم می نشست.فاخته دختر ریز نقش و ظریف اندامی بود که می شد بی دلیل او را دوست داشت.نیما خود را مشغول صحبت با عموها کرده بود.کلا از فامیل پدری بیشتر از خاله ها و دایی هایش خوشش می آمد.دایی محمد رو به حاج آقا کرد
-راستی حاجی.فامیل عروس نیستن.اصلا کجایی هستن آشنا هستن؟حتما دیگه ،به هر حال شما رو قضیه ازدواج خیلی حساسین.حاجی بدون وقفه ای جواب داد
-من با فامیل مادری عروسم آشنایی داشتم.پدر و مادر فاخته هم شهرستانن.امکان نبود اینجا باشن.واسه همین ما زودتر این دو تا رو عقد کردیم که نیما دائم در رفت و آمد نباشه.فاخته هم اینجا به تحصیلش ادامه میده
نیما که فامیل فاخته را ندیده بود؛ اما حاضر بود قسم بخورد که پدرش دارد در این مورد دروغ می گوید.کار به ازدواج اجباری خودش نداشت حاج آقا حتما و حتما از خانواده فاخته مطمئن بود که حاضر شده بود به زور هم که شده این دختر را برای پسرش عقد کند.بالاخره موقع شام شد.شام هم خورده میشد و نیما راحت میشد و خلاص.کمی در قسمتی که خانمها نشسته بودند چشم گرداند فاخته سرش پایین بود و به دستانش نگاه می کرد. آهی کشید نمی دانست چرا هیچ چیز از فاخته احساسش را بر نمی انگیزد.فاخته هم هیچ کششی به او نشان نمی داد تا لا اقل دلش خوش باشد او از نیما خوشش می آید.بی زبان و کم حرف بود ،دایم در خودش فرو می رفت.اصلا دختر شاد و دلچسبی نبود.البته امروز کمی زبانش در آمده بود.چشمش نا خود آگاه به سارا و سمیه و دختردایی اش افتاد که زیر لبی پچ پچ می کردند و می خندیدند. خیلی راحت میشد حدس زد موضوع بحث شان فاخته است.دوباره حواسش را به بحث سیاسی مردان داد که جوانها بلند شدند برای پهن کردن سفره.حسابی خسته شده بود از بس یکجا نشسته بود .بالاخره سفره چیده شد.همه می خواستند سر سفره بیایند همه با حرف عمه خانم ایستادند
-بابا لااقل بزارین سر سفره این دو تا کنار هم بشینن. واسه دو تا جوون تازه عقد کرده اینهمه دوری خوب نیست. بیاین اینجا کنار هم شما دوتاواسه دو تا جوون تازه عقد کرده اینهمه دوری خوب نیست. بیاین اینجا کنار هم شما دوتا.از نیما به بعد آقایون بنشینن از فاخته به بعد خانمها.تمام مدت احساس می کرد عمه جان جوک می گوید.چرا فکر می کرد نیما از دوری فاخته دارد جان بر لبش می آید. عمه دست فاخته را گرفت و پیش نیما آورد. بقیه هم مثل گفته عمه نشستند.حاج آقا که کنار نیما نشسته بود پسرش را خطاب قرار داد.
-بابا جان برای فاخته بکش.شاید خجالت بکشه خودش هیچ حرفی نزد.بدون اینکه به فاخته نگاه کند دستش را به طرفش دراز کرد
-بشقابتو بده.بگو چی می خوری برات بکشم.بشقاب را دست نیما داد.
-بیزحمت پس با قالی پلو بکشین.مکالمات بینشان تا این حد مختصر و مفید بود.هیچ کدامشان به خودش زحمت نمی داد بیشتر از این حرف بزند.به هر حال دقایق کند مهمانی به آخر رسید و بعد از دادن کادو به عروس خانوم به عنوان پاگشا هر کس به خانه خودش رفت.نیما هم سریع بعد از مهمانها از فاخته خواست تا بروند، خسته بود و فردا هم کلی کار داشت.از در ماشین که در پارکینگ پیاده شدند و به طرف خانه از پله ها بالا رفتند.بدی آپارتمان نداشتن آسانسور بود.در پاگرد با کلی کارتن روی هم مواجه شدند بالاخره تنها واحد خالی که واحد روبروی خانه نیما بود پر شد. با زحمت از کنار کارتونها بالا رفتند و وارد واحد خود شدند.تا همین لحظه نیما کلمه ای با فاخته حرف نزده بود.حتی یک کلمه
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#قسمت_بیستم
_مادرم با لحني مادرانه و پند دهنده گفت:
_لگد به بخت خودت نزن محبوبه. چرا ادا در مي آوري؟
انگار يك نفر ديگر اين جمله را به جاي من ادا كرد.خودم هم از شنيدن آن از دهان خودم به تعجّب افتادم. در آن دوران بود و نبود يك بچۀ كوچك، به قول خود شاهزاده خانم يك الف بچه در خانۀ مادر بزرگي چون شاهزاده خانم و پدر بزرگي چون عطاالدوله مشكلي نبود كه بتواند مانع ازدواج دختري با چنين خواستگار نازنيني بشد. ولي من
گفتم نه و نه و نه و دو پايم را در يك كفش كردم. هر چه هياهو و قيل و قال بيشتر مي شد، هرچه پند و اندرز بيشتري داده مي شد، عزم من براي رد كردن او راسخ تر مي گرديد. آخر كار پدرم با متانت هميشگي خود پا در مياني كرد:
_به محبوب بگوييد حيف است. خوب فكرهايش را بكند. ولي اگر هم نمي خواهد، اين همه اصرار نكنيد. با همۀ بچگي حق دارد. زندگي با بچۀ هوو آسان نيست. حالا چه توي يك خانه باشد چه نباشد. خودش مي داند. بگذاريد خودش تصميم بگيرد. بعداً نگويد شما كرديد
آب ها از آسياب افتاد. آسوده شدم. نفسي به راحت كشيدم
بهار بود. نسيم بهاري بود. بوي شب بوها در گلدان بود. گل هاي شوخ چشم و زرد بنفشه بود. صداي ساييده شدن برگ درخت هاي چنار در اثر باد بهاري بود و آواز قمر بود. آواز قمر. هر شب كه آقا جان سرحال بود، صفحۀ قمر را روي گرامافون مي گذاشت و خدا را شكر كه در اين بهار به يمن حاملگي مادرم، به يمن آن كه شايد نوزاد جديد پسر باشد، در خانۀ ما تقريباً هر شب صفحۀ قمر روي گرامافون بود. كتاب حافظ از دستم نمي افتاد. هر وقت پدرم
شاد بود، مرا مي خواست:
_«.محبوب برايم حافظ بخوان«، »محبوب برايم ليلي و مجنون بخوان»
_هيچي. هيچ عيبي ندارد. خدا به مادرش ببخشد .
باز دايه گفت:
_جوان نيست كه هست ... مقبول نيست كه هست. ماشاالله پنجۀ آفتاب ... مالدار نيست كه هست ....
_چيه، چه خبره دايه خانم، نظق مي كني؟ ببينم، موضوع چيه محبوبه؟
_مادرم بي خيال و سر خوش وارد شد
_هيچي
_مادرم رو به دايه جانم كرد
خوب، چه مي گويد، چه جوابي بدهيم؟
_به جاي دايه من با لحني جدي گفتم:بگوييد محبوبه گفت نه .
_چشمهاي مادرم همچنان كه متوجّه دايه بود، گرد و گشاد شدند و بعد آرام آرام رو به من كرد و پرسيد
_چي؟ ... بگوييم ... تو چي گفتي ...؟
_بگوييد من گفتم نه
_ديوانه شده اي دختر؟
_نه، ديوانه نشده ام. ولي اين مرد را نمي خواهم .
_مادرم با لحني مادرانه و پند دهنده گفت
لگد به بخت خودت نزن محبوبه. چرا ادا در مي آوري؟
انگار يك نفر ديگر اين جمله را به جاي من ادا كرد.خودم هم از شنيدن آن از دهان خودم به تعجّب افتادم.
در آن دوران بود و نبود يك بچۀ كوچك، به قول خود شاهزاده خانم يك الف بچه در خانۀ مادر بزرگي چون شاهزاده خانم و پدر بزرگي چون عطاالدوله مشكلي نبود كه بتواند مانع ازدواج دختري با چنين خواستگار نازنيني بشد.
ولي من گفتم نه و نه و نه و دو پايم را در يك كفش كردم. هر چه هياهو و قيل و قال بيشتر مي شد، هرچه پند و اندرز بيشتري داده مي شد، عزم من براي رد كردن او راسخ تر ميگرديد. آخر كار پدرم با متانت هميشگي خود پا در مياني كرد
_به محبوب بگوييد حيف است. خوب فكرهايش را بكند. ولي اگر هم نمي خواهد، اين همه اصرار نكنيد. با همۀ بچگي حق دارد. زندگي با بچۀ هوو آسان نيست. حالا چه توي يك خانه باشد چه نباشد. خودش مي داند. بگذاريد خودش تصميم بگيرد. بعداً نگويد شما كرديدآب ها از آسياب افتاد. آسوده شدم. نفسي به راحت كشيدم بهار بود.
نسيم بهاري بود. بوي شب بوها در گلدان بود. گل هاي شوخ چشم و زرد بنفشه بود. صداي ساييده شدن برگ درخت هاي چنار در اثر باد بهاري بود و آواز قمر بود. آواز قمر. هر شب كه آقا جان سرحال بود، صفحۀ قمر را روي گرامافون مي گذاشت و خدا را شكر كه در اين بهار به يمن حاملگي مادرم، به يمن آن كه شايد نوزاد جديد پسر باشد، در خانۀ ما تقريباً هر شب صفحۀ قمر روي گرامافون بود. كتاب حافظ از دستم نمي افتاد. هر وقت پدرم
شاد بود، مرا مي خواست
«.محبوب برايم حافظ بخوان«، »محبوب برايم ليلي و مجنون بخوان»...
_ هر وقت دل تنگ و افسرده به خانه مي آمد، هر وقت عصباني و خشمگين بود، مادرم مي گفت:
_محبوب جان، بدو برو براي آقا جانت حافظ بخوان. اوقاتش تلخ است. سنگ تمام بگذاري ها! خيلي عصباني است
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_بیستم
زهرا ماجرای بازار رفتن و برا علی گفت و اونم گفت یکم پس انداز داره که باهاش خریدای داماد و میکنه.خیلی شرمنده زهرا و علی بودم علی برام پدری میکرد همیشه از کنار در تشکر کردم و چشام پر اشک شد علی رنگش پریده بود و همش سرفه میکرد که دهنش پر خون شد و بلند شد رفت تو حیاط زهرا متوجه نشد ولی من دیدم و پشت سرش رفتم.دیدم تو روشویی پر خون شده گفتم علی بیا بریم دکتر تو چته اخه اینطور شدی گفت چیزیم نیست نگران نباش.فردا شد و مهری اومد دنبالمون.مهدی سر کوچه وایساده بود و تاکسی گرفته بود و منتظر ما بود با علی و زهرا راه افتادیم بی بی علیرضا رو نگهداشت که اذیت نشیم.رسیدیم بازار و اول از همه رفتیم بازار مغازه مهدی . مهدی گفت اول بیایید طلاهای مغازه خودمو ببینید اگه نپسندیدین میریم جای دیگه.یه مغازه دو دهنه داشت که پر بود از طلا دهنم وا مونده بود باورم نمیشد اون چیزی که میدیدم رو مهری یه سرویس سنگین انتخاب کرد که خیلی خوشگل بود گفت نظرت چیه گفتم زیاد بزرگه
خندید و گفت خب عروس ما باید هم سرویس سنگین بندازه انگشترها رو اورد و انتخاب کردیم .۶ تا النگو هم مهری جدا کرد که ما خواهرا سر عقد بهت کادو میخواییم بدیم با یه دستبند النگویی بزرگ که گفت مادرم کادو میده.خیلی معذب بودیم من و علی از فکر اینکه نمیتونیم در مقابل اینا جبران کنیم خیلی ناراحت بودیم.یه انگشترم به زهرا کادو دادن که رسممون هست برا همراه عروس هم کادو میدیم.رفتیم سراغ لباس عروسها آرزوم بود لباس عروس پفی بپوشم و همه لباس عروسها خوشگل و پر زرق و برق بودن دل من که ضعف رفته بود مونده بودم کدومو انتخاب کنم .بلاخره با کمک مهری و زهرا یه لباس عروس خوشگل انتخاب کردم و خریدیم.دسته گل و کیف و کفش و لباس زیر و کلی لوازم آرایش برام خریدم بهمراه کیف آرایشی جعبه ای که اون موقع مد بودخیلی خرید کردیم .ما هم برا مهدی یه دست کت و شلوار و کفش و پیرهن خریدیم .پول اونم برا ما سنگین بود توان خرج اضافه نداشتیم.مهری گفت آرایشگاه هم رفتم حرف زدم کارش خوبه .ما رو رسوندن خونه و با خریدها رفتن .فرداش قرار بود ننه و مهین و حسن بیان .شب شام خورده بودیم که در زدن و علی باز کرد ننه و مهین بودن .اومدن بالا و مهین با کنایه گفت اقدس چه آب رفته زیر پوستت از غم بی شوهری اونقد داغون شده بودی و با ننه خندیدن .منم برا اینکه ضعف نشون ندم باهاشون خندیدم.گفتن حسن نتونست بیاد چون زنش اینجا راحت نبود .پول فرستاده که فردا بریم برات وسیله بخریم.تشکری کردم و علی با ناراحتی گفت زنش خونمونو قابل ندونسته یا پذیراییمون در شانش نبود. ننه گفت نه بابا حرف و کش نده پروینه دیگه .منکه میدونستم پروین حرصش گرفته از اینکه من یه دختر داغون اینطور شوهر میکنم و اون اون مدل شوهر کرد و رفت خونه شوهر مگه دست من بود من خودمم این چیزا رو فقط آرزو کرده بودم ولی سرنوشتم بزرگتر از آرزوهام شده بود.خانواده مهدی پیغام دادن که فردا حموم قروق کردن برا حموم عروسی صبح با مهین و ننه و زهرا رفتیم حموم کلی تدارک دیده بودن خواهرا و از،خوشحالی رو پا بند نبودن چه عجب اینبار ننه آبرو داری میکرد .حرف نامربوط نزد و کلی تشکر کرد و به مادر مهدی هم گفت من اقدس و سپردم دست شما ما راهمون دوره اقدس تنهاس اینجا .اونام گفتن اقدس مثل خواهرمونه بعد این و تعارفات معمول.بعد از ظهر هم ننه و علی و زهرا و مهین رفتن برام وسایل بخرن من و نبردن و گفتن بمون پیش علیرضا .بچه رو بردم بالا و باهاش بازی کردم و یهو دیدم خوابش برده جاشو پهن کردم و گذاشتم تو جاش که در زدن.چادرمو برداشتم و با تردید رفتم دم در بی بی هم خونه نبود و رفته بود خونه دخترش .چادرمو انداختم سرمو تو دلم گفتم چی شده اینا زود برگشتن .در و باز کردم و دیدم مرتضی پشت در هست رنگم پرید و با ترس سلام دادم چشاش کاسه خون بود و در و هل داد و اومد تو انگار لمس شده بودم نتونستم حرفی بزنم اومد رفت حیاط پایین گفتم برم مهین و صدا کنم بیاد گفت حرف الکی نزن همه رفتن و تنهایی .از ترسم همونجا تو دالان وایساده بودم.اومد نزدیکم و گفت بیا بشین چند کلوم حرف دارم باهات گفتم زشته اینطور ما حرفی نداریم بیا برو هر موقع اومدن میای تو هم .رفت سمت در و در و محکم بست و از چادرم گرفت و منو کشوند تو حیاط و گفت میبینی حالم خوب نیست تو هم ناز میکنی.بیا بشین اینجا رفت نشست رو پله های جلو در همش میترسیدم الان یکی سر برسه برامون حرف در بیاره.گفت اقدس من نمیتونم تو رو کنار کسی ببینم .مخصوصا که اون ادم میشه باجناقم گفتم من همونطور که مجبورم. تحمل کنم تو هم یاد میگیری.با غضب نگاهی بهم کرد و بلند شد اومد سمتم.چادرمو محکم چسبیدم خودمو به در خروجی نزدیکتر کردم .مرتضی تو یه قدمیم وایساده بود گفت اقدس بهت گفتم بیا فرار کنیم دلم نمیخواد از دستت بدم .
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_بیستم
وقتى رفت يكم دلم شور زد،با يكى از دوستاى صميميم تماس گرفتم و همه چيزو بهش گفتم،اونم گفت نه بابا بچه شدى؟ ياسمن به دلت بد راه نده، محيط كار اينجوريه، من الان خودم پنج ساله كارمندم مى فهمم تو چى مى گى فقط به مردجماعت رو بدى پررو مى شه، تو باهاش سنگين باش، اونم كه مى دونه تومتاهلى زياد دورو ورت افتابى نمى شه.
قطع كردم و مشغول به كار شدم، اونروز ديگه برنگشت و منم كارم رو انجام دادم برگشتم خونه.فرداى اونروز هم از تيكه هاى مهندس در امان نبودم و سعى مى كرد چه غيرمستقيم و چه مستقيم ولى با جديت به كارم ادامه دادم و به روى خودم نيوردم.روزها گذشت و تو كارم جا افتادم، مهندس ادمى شياد بود كه با تمام دختراى شركت مثل هم برخورد مى كرد، مرتب براشون خرج مى كرد و كادو مى گرفت، وقتى كه ديد من بهش رو نمى دم گفت ببين اين نسيم خانم هم يه چيزيه بدتر از شما، كلا من ادمى نيستم كه بخوام از كسى سو استفاده كنم ولى دوست دارم وقتى هواى كسى رو دارم و وقتى مشكلى داره تو زندگيش دستشو مى گيرم بالاخره توقعاتم مى ره بالا،گفتم يعنى چى؟ گفت شما خودتو مى زنى به اون راه؟ مثلا يه قراره شام با مدير شركت چه مشكلى داره كه نسيم يا امثال شماها رد مى كنين؟گفتم ببخشيد ايشون هم متاهل هستن مثل بنده، و البته متعهد. شما چرا دنبال كسى نمى رين كه مجرد باشه، شما همه جوره شرايطش رو دارين!گفت مجرداى اين دوره زمونه بدرد نمى خورن، سيريشه ادم مى شن و همشون عاشق مى شن و مى خوان ازدواج كنن، متاهل ها بهترن، تو فكرازدواج نيستن و دنبال خوش گذرونی هستن بيشتر، سيريشتم نمى شن.گفتم اره ديگه دردسرشم براى خودشونه نه شما! گفت زمونه عوض شده، متاهل ها با تجربه ترن،يه بار ازدواج كردن واشتباهم كردن دوباره اشتباهشونو تكرار نمى كنن كه.دوست نداشتم راجع به اين موضوعات باهاش بحث كنم،براى همين با سكوتم مانع ادامه دادن حرف هاى مزخرفش شدم.خيلى ادم كثيفى بود،حساب هاى شركت رو از پدرش مخفى مى كرد و دست كارى مى كرد و خيلى كارهاى ديگه.چند بارى خواستم به پدرش بگم ولى نگفتم و گفتم به من ربطى نداره.روز تولد مهندس بيشتره كارمند ها مخصوصاً دخترها براش كيك گرفتن و سوپرايزش كردن.نسيم نيومد،منم شايد اگر تو اتاقش نبودم نمى رفتم. همه براش كادواورده بودن و باهاش روبوسى هم مى كردن.از ديدن اين صحنه ها حالم بد مى شد، روشنك دخترى كه تازه استخدام شده بود با ظاهره جلفش عشوه ميومد،مهندسم قهقهه مى زد مى دونستم اونم نامزد داره و به خاطره پول داره اين كارارو مى كنه،به بهانه ى ناهار از اتاق رفتم بيرون، ديدم نسيم هم نشسته بيرون.گفتم نسيم چرا نشستى بيرون؟ برو داخل تولده،با عصبانيت گفت نه اينجورى راحتترم،گفتم چيزى شده؟بغضش گرفته بود و گفت بين خودمون مى مونه؟ گفتم اره بگو عزيزم.گفت ديروز مهندس كلى كار داد انجام بدم و گفت اضافه كارى بمون باهات حساب مى كنم،كارم بايد امروز انجام بشه، همتون رفته بودين، خودشم رفت. وقتى مطمعن شد كسى توى شركت نيست برگشت و درارو قفل كرد و به من نزديك شد.گفتم ياخداااا دروغ مى گى.گفت نه البته نذاشتم كارى بكنه فقط بوسيدم.بعد زد زير گريه. گفتم چرا زنگ نزدى پليس ۱۱۰؟گفت از كارم مى ترسم بيكار شم،كى خرجمو بده؟ حقوق همسرم كافى نيست، تو اين دوره زمونه كجا بهم كار مى دن؟گفتم گور باباش، به شوهرت بگو بياد تكليفشو بذاره كف دستش مرتيكه روانى رو.گفت مى دونى چيه ياسمن؟ من خيلى تو اين شركت زحمت كشيدم، مقاومت كردم خيلى پيشنهادات بهم داد و همه رو رد كردم ولى الان!
سرش رو انداخت پايين و گفتم الان چى؟ گفت يه حسى بهم مى گه اون دوسم داره!مغزم سوت كشيد و گفتم نسيم يعنى چى اين حرف؟گفت يعنى اينكه منم دوسش دارم و مى خوام به پيشنهاداتش جواب مثبت بدم.گفتم نسيم خواهش مى كنم، تو چطور مى تونى همچين كارى كنى؟ تو شوهر دارى، گفت شوهرم بهم اهميت نمى ده،ببين مهندس و چقدر مهربونه، براى همه احترام قايله، مى دونى تا الان چقدر برام گل خريده؟ يادم نمى ياد تا به امروز هيچوقت شوهرم يك شاخه گل برام خريده باشه!گفتم نسيم خواهش مى كنم ازت، اون داره بازيت مى ده،خودش گفته متاهل ها براى دوستى بهترن، چون سيريش ازدواج نمى شن، مى دونى با اين كارت زندگيتو بهم مى ريزى؟ گفت خسته شدم ياسمن، زندگيم يكنواخت شده،دنبال يه تغييرم.
گفتم بچه دار بشو، گفت موقعيتش رو ندارم،گفتم پس كارى نكن كه بعد ها پشيمون بشى، بزرگترين گناه خيانته حواست باشه،چرا نمیفهمید به خدا داشت گناه میکرد دلم شکست عجیب بود حرفش
مگه میشه زن شوهر دار به خدا شوهرش گناه داشت دلم سوخت منم گریه ام گرفت.اشك هاشو پاك كرد و گفت به كسى نمى گى؟ گفتم نه چیو بگم ،به من ربطى نداره. ولی اشتباه میکنیو بعد پشیمون میشی!
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_بیستم
تواین مدت ازمادرم بقیه اعضای خانوادم شکایت کردم میخواستم حقم بگیرم بذارم برای پسرم
بعدازکلی دوندگی تونستم ارثم بگیرم
میخواستم باپول ارثم وپولی که عدنان گرفته بودم دبی خونه بخرم البته به اسم پسرم
تواین سفرنمیتونستم پسرم روببرم بایدمیذاشتمش پیش زنداداش کوچیکم
رابطه ام با داداش کوچیکم خوب بود
یه سفرکوتاه رفتم دبی وباکمک عدنان یه اپارتمان نقلی خریدم
میخواستم بعدازکشتن دکتربرای همیشه ازایران برم چون دلبستگی نداشتم تنهادلخوشیم پسرم بود
انقدرافکارم بهم ریخته بودکه همه متوجه تغییررفتارم شده بودن
یادمه این اواخرزنگ میزدم به اقوام شوهرم بهشون فحاشی میکردم میگفتم هربلای سرمن امده مقصرش شماهستید یابدون حجاب میرفتم مغازه پدرشوهرم که لجشون دربیارم.چندباری که بی حجاب رفتم دیدن پدرشوهرم بهم اعتراض میکردمیگفت ماابروداریم باسروضع درست بیاغیرتم اجازه نمیده عروسم اینجوری بگرده..
دیگه ازش نمیترسیدم توچشماش نگاه کردم گفتم دم ازغیرت نزن برای من که اگرغیرت داشتی نمیذاشتی تویه دخمه زندگی کنم وبخاطربی پولی هرخفتی روتحمل کنم توچه میدونی غیرت چیه!
تودیگه سرپرست بچه من نیستی رفتم دادگاه ازت شکایت کردم تابه امروزیک ریال خرج نوه ات نکردی
اگرغیرت داری بیاببین منو نوه ات توچه شرایطی داریم زندگی میکنیم یه خونه خرابه درن دشت که گاهی ازته حیاط
صدای معتادها میایدکاش قبل ازتمام این اتفاقهاانقدرجسارت داشتم حقم روفریادمیزدم نه حالاکه عفت پاکدامنیم روازدست داده بودم
دیگه نمیتونستم تواون خرابه زندگی کنم به عدنان زنگزدم تیری توتاریکی بودبهش گفتم یه مقدارپول بهم قرض بده قول میدم تواولین فرصت بهت پس بدم
اصلافکرشم نمیکردم قبول کنه گفت حالاکه خیالت ازاینده پسرت راحت شده برو یه خونه برای خودت بخرگفتم پولش ندارم گفت بهت قرض میدم هرموقع داشتی پس بده گفتم اگرافتادم مردم چی؟گفت حلالت
عدنان بدون هیچ چشم داشتی برام پول فرستادوتونستم باوامی که گرفتم یه واحداپارتمان بخرم ازاون خونه خرابه دربیام..درست رابطه ام بادکترمثل قبل نبودامابازم گاهی میومدسراغم
یادمه یه روزکه توبالکن نشسته بودم بهش پیام دادم گفتم ویواین خونه خیلی قشنگه کاش برای به لحظه ام که شدازاینجاردمیشدی ازدورمیدیدمت
دکتردرجوابم نوشت چه روح لطیفی پیداکردی افرین
اینجورجواب دادنش حرص رودرمیاوردولی چاره ای جزتحمل کردنش نداشتم تابه وقتش..
خیالم ازسقف بالاسرم که راحت شدبه فکراین افتادم که یه ماشین برای خودم دست پاکنم
اگرماشین داشتم میتونستم تو آژانس بانوان کارکنم وپسرم روباخودم ببرم..
اوضاع زندگیم که روبه راه شدخانوادم شروع کردن به رفت امد مخصوصامامانم تندتندمیومدبهم سرمیزد
یادمه روزاولی که امدخونم لم دادرومبل یه نگاه معنی داری به همه جای خونه کردگفت من روآلاخون والاخون کردی ولی خودت راحت شدی
تودلم گفتم این پول تو نیست!!
البته مامانم تومحله سابقمون یه واحداپارتمان خریده بودولی برادرهام باکلک چند دنگش روبه نام خودشون زده بودن هرچندهربلای سرمادرم میومدحقش بودازبس پسرپرست بود
منولایق دریافت ارث نمیدونست همیشه میگفت دختر نون خوراضافیه!!
اگربهش رومیدادم میگفت نصف خونت به نام من بزن که بعدازمردنت به برادرهام برسه!!
شایدباورتون نشه ولی زمانی که دانشگاه میرفتم بابدبختی پول شهریه ای که بابام میدادروازمامانم میگرفتم انقدرزجرم میدادتاشهریه دانشگاه پرداخت کنه
خیلی وقتهاپول کتاب بهم نمیدادومجبوربودم شب امتحان کتاب استادهاروبگیرم
گاهی که خسته میشدم شکایت مامانم به بابام میکردم یه دعوای حسابی راه میفتادولی دراخربازاین من بودم که ازدست داداشام بخاطرچقولیم کتک میخوردم بنابراین درمقابل ظلم مامانم سکوت میکردم که حداقل کتک نخورم
ازوقتی صاحب خونه شده بودم دوستان اقوام نزدیک بیشترباهام درتماس بودن!!بلاخره وضعم خوب شده بوداوناهم دوستداشتن باهام رفت امدکنن اماجالبه هیچ کدومشون نمیپرسیدن پول اپارتمام به این گرونی ازکجااوردی؟!
البته این وسط شهین میدونست عدنان بهم پول داره چون باهاش درتماس بودوبه گوش دکتررسونده بودوپشت سرم به چندنفری گفته بودمن ادمش کردم حالاکه به نون نوایی رسیده منو فراموش کرده!!
دکتروقتی دیدوضع مالیم خوب شده ایندفعه به جای تنم دنبال سواستفاده ازمالم بود
یه روزبهم زنگزدگفت اگرپول داری بهم قرض بده درعوض سودش بهت میدم
برای اینکه نظرش جلب کنم قبول کردم ویه جوری وانمودکردم که میخوام برم دبی وپول به اندازه کافی دارم
البته براش دون پاشیدم گفتم برم برگردم دیگه توشرکت کارنمیکنم چون انقدر دارم که احتیاج به چندرغازحقوق توندارم
هرچنددلیل اصلی که نمیخواستم شرکت برم اطلاعات بود میدونستم دکترزیرنظردارن نمیخواستم خودم گرفتارکنم دراصل میخواستم دکترگیربندازم..
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_بیستم
بعد از مریضیه من،حسین، تصمیم گرفت که
هر چه زودتر از این خونه بریم
چون داشت میدید که من تو این خونه از بس کار میکنم که دارم ذره ذره آب میشم...
دیگه عزمش رو جزم کرد و به هزار زحمت از ارتش وام گرفت
ولی چون مبلغ وام کم بود از پسرعمو و شوهرعمهاش هم پول قرض کرد و خیلی زود رفت دنبال زمینی که ارتش بهش میداد
حسین زمین رو تحویل گرفت و یه بنای آشنا پیدا کرد و چون خودش قرار بود بره جبهه، داداشم محمد رو مامور کرد که سرکشی کنه تا خونه به زودی ساخته شه..
خوشحالیم قابل وصف نبود از اینکه با ساخته شدن خونهی جدید میخواستیم برای همیشه از اون جهنم بریم...
با اینکه حسین جبهه بود ولی کارهای خونهی جدید خوب پیش میرفت و من هرازگاهی با محمد میرفتم و به خونه سر میزدم و با دیدنش کلی ذوق میکردم
چند هفته از رفتن حسین میگذشت و از جبهه خبرهای خوبی شنیده نمیشد
ازش خبری نداشتم و فقط یکبار موقعی که رفته بود زنگ زده بود که من رسیدم...
با دلهرهی نبود حسین روزگار میگذروندم که خبر رسید که وحیده هم دوباره باردار شده و بخاطر شرایط و حال بدش اومده بود خونهی ما تا استراحت کنه
وحیده چون قبلا دخترش رو از دست داده بود همش استرس داشت و نگران بود...
یه روز صبح که تازه از خواب بیدار شده بودم و کارم رو داشتم تو آشپزخونه شروع میکردم، خانوم اومد و به حالت دستوری گفت؛ ترلان بیدار شدی؟ ناهار کوفته داریم، زودتر گوشت رو بکوب و کارهاش رو انجام بده منم وحیده رو ببرم بازار میخواد بره عروسی لباس نداره...
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و در حالیکه تو افکارم غرق بودم شروع کردم به کوبیدن گوشتها...
چند دقیقهای از رفتن اونا نگذشته بود که، دخترعمهی حسین با دستپاچگی اومد و گفت؛ زن دایی نیست؟ حسین زنگ زده...
سریع پاشدم و بچههارو به سعیده سپردم و در حالیکه قلبم به شدت خودش رو به قفسهی سینهام میکوبید چارقدی سر کردم و راه افتادم...
از اینکه صداش رو شنیدم حالم خوب شد حسین نگران منو خونهی جدیدمون بود
براش توضیح دادم که کار ساختمون خیلی خوب داره پیش میره و محمد بالا سر کارگرهاست و...
گفت من عجله دارم باید برم، نگرانم نباشید و تلفن رو قطع کرد...
دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم ولی هیچوقت مجال برای اینکار نبود
برگشتم خونه و بعد از اینکه صبحانهی بچههارو دادم بدون معطلی شروع کردم به کوبیدن گوشتها چون میدونستم اگه ناهار دیر حاضر شه غر زدنهای خانوم تمومی نداره...
یهویی با دیدن زیبا عروسعمه، خنده رو لبهام نشست
خیلی وقت بود که باهاش حرف نزده بودم
زیبا کنارم نشست و...
در حالیکه عضلههای چشمش رو منقبض کرده بود گفت؛ اینا چیه؟ چیکار میکنی؟
- میخوایم کوفته درست کنیم، باید گوشت بکوبم
سریع از دستم گرفت و گفت؛ مگه واجبه با این حاملگی و این حالت اینا کوفته بخورن آخه؟
بده من میکوبم برات...
و با حرص گوشتکوب رو برد بالای سرش و محکم کوبید به گوشتها و با این حرکتش هر دوتامون زدیم زیر خنده...
زیبا دو تا پسر داشت و یه دختر و شوهرش کارمند دادگستری بود
شروع کرد به حرف زد و با خوشحالی گفت؛ کارشوهرم جور شده داریم برای همیشه میریم تهران...
با شنیدنش لبخند رو صورتم ماسید و دلم گرفت آخه با رفتن زیبا من تنهاتر از همیشه میشدم و دیگه حتی یه دونه دوست هم نداشتم
زیبا وقتی ناراحتی منو دید گفت؛ برای بچه ها اونجا بهتره، ترلان هنوز ۶ ماه اینجاییم، زود زود میام بهت سر میزنم...۶ ماه به سرعت برق و باد گذشت و به سختی از زیبا دل کندم و اونم رفت دنبال زندگیه خودش.اردیبهشت بود و وقت زایمانم رسیده بود درد داشتم ولی خوشحال بودم از اینکه حسین این دفعه تونسته بود مرخصی بگیره و بیاد پیشم و خودش منو رسوند بیمارستان و دختر اردیبهشتی من که فقط ۱ کیلو و ۷۰۰ گرم بود بدنیا اومد و از اینکه منو بچه سالم هستیم حسین سر از پا نمیشناخت
وقتی از بیمارستان مرخص شدم اومدم خونه، حسین سعی میکرد به دور از چشم اطرافیان بهم برسه تا اینکه ۱۰ روز بعد از من، وحیده هم فارغ شد و یه دختر تپل به دنیا آورد حسین اسم دختر دوممون رو بر خلاف میل مادرش گذاشت سالومه
چون خانوم قبل از به دنیا اومدن بچه همش میگفت؛ اگه بچه پسر باشه اسم پدر بزرگم رو میذارم و اگه دختر باشه اسم مادرم رو.ولی این بار حسین تو روش وایستاد و بهش توپید و گفت؛ تو پسر دیگهای هم داری، اون اسمهارو نگه دار برای اونا، دو تاش رو شما گذاشتین این یکی رو ما میذاریم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستم
ساعت هشت صبح بود و ما تا اون موقع به همون حال دور خونه راه می رفتیم و عذاب می کشیدیم ....که صدای زنگ در خونه بلند شد هانیه خودشو مثل برق رسوند به در رو باز کرد ....هر سه تا پشت در بودن و دیگه نمی خواست بپرسیم چی شده کاملا معلوم بود ..پریدم یقه ی بهروز رو گرفتم و با التماس گفتم : بگو بابام طوریش نشده ... بهروز چنان گریه می کرد که حرفی باقی نمونده بود ..... اون موقع که به ما زنگ زدن حالش بد بوده ولی همون موقع تموم کرده بود و دیگه دنبال ما نیومدن ..... ما نفهمیدیم چطوری و کی خونه ی ما لبریز از فامیل و دوست و آشنا شد ...ولی چیزی که معلوم بود بابای من مرده بود ... و حقیقت تلخ همین بود اون مظلومانه رفت و ما رو تنها گذشت .....توی تمام مراسم من مثل جنازه ای این طرف و اون طرف می رفتم بیشتر به خاطر اینکه بهم قرص می دادن تا خوابم بگیره وگرنه کسی نمی تونست منو نگه داره .... بالا و پایین می پریدم و گاهی هم خودمو می زدم .. باورم نمیشد که دیگه هرگز اونو نمی بینم عمه هام اومدن ولی با همه ی اینکه می دونستن چقدر مامانم بابام رو دوست داشت و عشق عمیقی بین اونا بود زبون می گرفتن و کسی رو که باعث مرگ اون شده بود نفرین می کردن ...و مامان که اصلا حالش خوب نبود بدون حرف گریه می کرد و آروم زبون می گرفت و مرادم مرادم می کرد .... دایی و زن دایی اصلا نیومدن ولی ابراهیم و آرمان سر خاک میومدن و از دور نگاه می کردن و می رفتن .... مراسم تموم شد ولی شام غریبون ما تازه شروع شده بود .... هیچ کدوم نمی تونستیم با نبودن بابام کنار بیام ... و هیچکدوم مرحمی بر درد اون یکی دیگه نبودیم ..... نُه ماه بعد ..من سال دوم بودم ...و اولین روز ی بود که من برای کار آموزی با عده ای دیگه از بچه ها به بیمارستان رفتیم .... اول ما رو بردن توی یک اتاق... یک سر پرستار برای ما سخنرانی کرد و دستورات لازم رو به ما دادو ......... بعد ما رو تقسیم کردن تو بخش ها ... منو دوتا دیگه از دوستام رو به بخش اطفال فرستادن ..... چند تا پرستار اونجا بودن که ما رو تحویل گرفتن و کارمون رو شروع کردیم...... از همون لحظه ی اول فهمیدم که چقدر این کار و دوست دارم و پرستاری کردن از مریض بهم حس خوبی می داد ، با اینکه اونا بچه بودن بازم من حس می کردم دارم از بابام پرستاری می کنم و بهم لذت می داد و انگار عشق این کار رو خدا در دلم گذاشت .... ساعت حدود ده بود که گفتن دکتر بشیری اومد الان میاد تو بخش ..... یک جورایی انگار همه ازش حساب می بردن و تا اون رسید همه جا مرتب شد ...و بالاخره دکتر بشیری اومد ...قد بلند و چهار شونه با صورتی جذاب چشمانی سیاه و موهای مشکی و صافی که یک کم هم بلند بود... اخمهاش تو هم بود و از همون تخت اول شروع کرد به ایراد گرفتن ... یکی از پرستارها دنبالش می رفت ...اون ویزیت می کرد و ایراد می گرفت؛؛ چرا گزارش کامل نیست ؛؛... .چرا پانسمان این بچه رو خوب نبستین .. چرا چک نکردین .. چرا میز کنار تختش شلوغه ...... و همین طور هر مریض رو چک می کرد یک چیزی می گفت ...بعد چشمش افتاد به ما که بهش نگاه می کردیم پرسید : روز اول شماست ؟ من جواب دادم بله ... گفت : یاد بگیرین از همین اول کارتون رو بی عیب انجام بدین اینجا با جون آدما سر و کار داریم ... سهل انگاری در هیچ کاری قابل جبران نیست ... بازم من جواب دادم و گفتم : چشم آقای دکتر نگاهی به من کرد و دستشو کشید توی موهاش و رفت از در اتاق بیرون ساعت دو ما تعطیل شدیم و حاضر شدم تا برم خونه از در بیمارستان که اومدم بیرون بازم دیدمش اونم منو دید.. با لبخند ازم پرسید برای روز اول چطور بود ؟ تعجب کردم گفته بودن که دکتر بشیری خیلی بد اخلاقه و با کسی حرف نمی زنه گفتم مرسی خوب بود ممنون و دیگه بر نگشت نگاه کنه ..اصلا نفهمیدم صدای منو شنید یا نه و رفت طرف تو ماشینش..اون روز ها هنوز خونه ی ما خالی از شادی بود من هنوز منتظر بابام بودم که از در بیاد و گاهی واقعا احساس می کردم اون هنوز توی زندانه ... مامان سر در گریبون خودش و غم هاش بود و این بهروز بود که بار زندگی بی رونق ما رو روی شونه هاش می کشید .. و شبانه روز بدون منت کار می کرد و در آمدش رو هر چی که بود می داد به مامان تا سختی نکشه .. اون حالا بیست و سه سالش بود ولی حرفی از زندگی خودش نمی زد .. دیگه ما هم دل و دماغ زن گرفتن برای اونو نداشتیم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_بیستم
در واقع خودمم بدم نمی اومد برم و اون منظره رو ببینم سر راه فرهاد تخمه و تنقلات خرید و ما رو برد من از ماشین پیاده نشدم نمی خواستم بهش رو بدم اونو رشید دست فاطمه رو گرفتن و بردن روی اون یخ ها و سه تایی بازی می کردن اون زمان من فرهاد رو به چشم برادرم می دیدم و هیچ احساسی بهش نداشتم فقط به خاطر بچه هام و اینکه مادرش دیگه دست از سرم بر داشته بود راضی بودم کمی بعد اومد و به من گفت : توام بیا خیلی خوبه بیا سُر بخور گفتم : نه بابا حوصله ندارم گفت اگر بیای منم قول میدم عید ببرمت باکو پیش پدر و مادرت گفتم راست میگی ؟می بری ؟گفت تو بیا منم به جون خودت قسم می خورم می برمت گفتم پس قسم بخور دستشو گذاشت رو سر من و گفت به جون تو می برمت سرمو کشیدم و گفتم فرهاد پر رو شدی ؟ نمی خوام ازت هیچی نمی خوام ..فقط کاری با من نداشته باش ...گفت : اونم به چشم ..حالا بیا ..خواهش می کنم این یک دفعه رو به حرفم گوش کن ..بیا دیگه ... ببین رشید و فاطمه چقدر خوشحالن اگر توام باشی دیگه نور علا نور میشه ..از ماشین اومدم پایین می خواست دستم رو بگیره که روی برف ها زمین نخورم ..ولی اجازه ندادم .تا رسیدیم لب آب ..جایی که بچه ها داشتن سُر می خوردن ..ولی تا پامو گذاشتم روی یخ تعادلم رو از دست دادم و فرهاد فورا منو گرفت ..نمی تونستم مثل فاطمه و رشید خودمو نگه دارم داد زدم برم گردون رشید ..پسرم می ترسم ..تو رو خدا می خوام برگردم ..رشید اومد و یک دستم رو گرفت و گفت : ماهنی یکم بیا سُر بخور خیلی خوبه ..دست دیگه ام رو فرهاد گرفت و من دو زانو نشستم و اونا منو می کشیدن و بلند می خندیدن .داد زدم چادرم ..چادرم داره میفته ..بسه دیگه ...ولی تازه بازی شروع شده بود ..یک مرتبه دیدم از ته دلم می خندم و با اونا بازی می کنم ..بچه ها اونقدر خوشحال بودن که منم سر شوق آوردن ...اون روز بهمون خیلی خوش گذشت ..و همه سر حال برگشتیم خونه ....
بعد از سالها یاد بچگی هام افتاد و ماهنی غمگین رو فراموش کردم ..
ماهنی که وقتی می خندید شوهرش با غضب بهش نگاه می کرد ..
اون معتقد بود زن نباید بلند بخنده ..و من خنده رو فراموش کردم ..و اون روز دوباره پر بال گرفتم و از ته دلم خندیدم .
فردا که فرهاد و بچه ها تو حیاط برف بازی می کردن خودم رفتم و توی بازی اونا شرکت کردم همه با هم آدم برفی درست کردیم و بهم گلوله برفی زدیم ...و اینطوری ما چهار نفر مدام با هم خوش میگذروندیم ....
شب ها دور کرسی جمع می شدیم و بعد از اینکه بچه ها تکالیف شون رو انجام می دادن ..شام می خوردیم و فرهاد که حالا روش به من باز شده بود با اونا شوخی می کرد و می خندیدیم ....
تا زمستون تموم شد و فرهاد رفت روستا و چند روزی نیومد ..
انگار خونه خالی شده بود و تنها بچه ها نبودن که جای خالی اونو حس می کردن ...و شب چهارشنبه سوری اومد ..کلی خرید کرده بود و مقدار زیادی بوته با خودش آورده بود؛؛ از در که وارد شد بلند رشید رو صدا کرد و گفت : بیا که برای خانم ها چهارشنبه سوری رو جشن بگیریم این کارش شبیه کار مردای باکو بود ..
من زیر چشمی بهش نگاه می کردم ببینم چیکار می کنه ..اومد تو و سلام کرد و گفت ماهنی یک خبر خوب برات دارم ...گفتم : چی ؟ مگه خبر خوب هم وجود داره ؟ حالا بگو تا من ببینم خوبه یا بد ؟
سرشو خم کرد طرف منو و با شیطنت گفت : داریم میریم باکو ..حالا بگو خبر خوبی بود یا نه ؟
از خوشحالی نمی دونستم بهش چی بگم باورم نمی شد رویای من داشت به حقیقت نزدیک می شد ..
این تو دلم مونده بود پدر و مادر من از وقتی رفته بودن حتی یک خبر ازم نگرفتن و اینطوری من مدام نگرانشون بودم ..باید می رفتم شاید فرهاد رو راضی می کردم اونجا بمونم ...
گفتم : فرهاد اگر این کارو بکنی من تا آخر عمر مدیونت میشم ..
گفت : معلومه که این کارو می کنم ...اینو بدون کاری توی این دنیا نیست که به خاطر تو نکنم ...
از بس خوشحال بودم به روی خودم نیاوردم ...و دو روز بعدصبح خیلی زود ما با کلی وسیله که تو راه بچه ها راحت باشن راه افتادیم طرف جلفا که از اونجا بریم باکو و من از شدت شوق مدام بغض می کردم برام باور کردنی نبود تو راه دیگه مثل یک خانواده شده بودیم ..می گفتیم و می خندیدم ..فرهاد روی ماشین رادیو گذاشته بود و گاهی که یک آهنگ شاد می ذاشت با هم می رقصیدیم از جلفا یکراست رفتیم مرز و راه افتادیم طرف نخجوان تا اونجا راه زیادی نبود ..و شب رو تو یک مسافرخونه ی خوب و تمیز خوابیدیم فرهاد یک اتاق گرفته بود که سه تا تخت داشت منو فاطمه روی یک تخت و رشید و فرهاد روی اون دو تخت دیگه ...و این اولین باری بود که با فرهاد توی یک اتاق می خوابیدم ولی احساس می کردم دیگه ازش بدم نمیاد ..و از وجودش رنج نمی برم شاید به خاطر اینکه منو به آرزوم رسونده بود ..ولی خیال داشتم باهاش بر نگردم ....
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_بیستم
دکتر نفسی فوت کرد و گفت
_میخواستم جلوی همسرتون نگم اما الان اگه نگم بیشتر نگران میشه. متاسفانه خانومتون دیگه نمیتونن بچه دار بشن.
* * * * *
مانتوم و تنم کردم و از تخت پایین اومدم. خواست زیر بازوم و بگیره که عقب کشیدم. با غیظ به درکی گفت و جلو جلو رفت.
بابام پشت دستش کوبید و گفت
_بی آبرو شدیم دخترم! آخه چرا حواست به خودت نبود که تصادف کنی و حالا این خاک توی سرمون بشه؟ جواب ارباب و چی بدم؟با خشم گفتم
_دخترتون از مرگ برگشته اون وقت شما غصه ی جواب تون به ارباب و میخورید
سکوت کرد. دیگه حالم از اطرافیانم بهم میخورد. از وقتی فهمید نازا شدم همش غصه ی ارباب و میخورد و از اهورا عذر خواهی میکرد انگار من آدم نبودم.
خودم با وجود سرگیجه و پادرد به راه افتادم. اهورا توی ماشینش منتظرمون بود.سرسنگین سوار شدم. بابامم جلو نشست و از همون اول شرمنده گفت
_ببخشید خان زاده رو سیاهم.طاقت نیاوردم و گفتم
_روسیاهی واسه چی؟من نتونستم وارث ارباب و به دنیا بیارم جدا میشم و...
هنوز حرفم تموم نشده بود بابام چشم غره ای بهم رفت و گفت
_شما حرفاشو به دل نگیرید خان زاده. تصادف اعصابش و بهم ریخته.
اهورا از آینه نگاهم کرد و گفت
_کدوم خانی و دیدی زن طلاق بده؟
_زنی که نمیتونه وارث به دنیا بیاره به چه دردی میخوره؟پوزخندی زد و گفت
_میمونی با من. فردا راهی میشیم.توی روستا تکلیف تو معلوم میکنن. از بابات بپرس زنی که نازاست چی میشه.
به بابام نگاه کردم. با خجالت گفت
_عقد خان زاده رو با یه دختر دیگه می بندن زن نازا هم تحت فرمان شوهرش بچه های زن دوم و بزرگ میکنه.ناباور نگاهش کردم. این دیگه خارج از تحملم بود.
* * * * *
پریدم توی اتاق و درو بستم و صدای گریه م به هوا رفت. خاتون به در کوبید و گفت
_باز کن درو دختر...این اداها چیه یاد گرفتی؟صدای جدی اهورا از پشت در اومد
_آیلین باز کن درو.
با هق هق گفتم
_نمیخوام. راحتم بذارید.
جدی تر گفت
_باز کن بهت میگم تا این درو نشکوندم.
با پشت دست اشکام و پاک کردم و درو باز کردم و از پشت در رفتم کنار.خودش اومد داخل و درو بست. سرم و روی زانوهام گذاشتم...
حضورش و کنارم حس کردم. با همون صدای مردونش گفت
_بلند کن سرتو...
_نمیخوام.. چی کار به من داری؟ برو تو فکر لباس دامادیت باش.دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و بالا گرفت و گفت
_از آبغوره گرفتن خوشم نمیاد. اجاقت کوره پس به دردی نمیخوری...بسوز و بساز.نگاهم و ازش گرفتم و گفتم
_من نمیتونم تحمل کنم شما با یه دختر برید تو حجله و...
وسط حرفم پرید
_مگه تو رو شب حجله چیکار کردم؟
حیرت زده گفتم
_یعنی با اونم؟با شیطنت گفت
_نه.. تو رو نگاه نکردم سرم کلاه رفت اونو خوب نگاهش میکنم...به مامان سپردم پوستش سفید باشه. یه غنچه ی تر و تازه رو کی نمیخواد؟چونم لرزید خواستم بلند بشم که مچ دستم و گرفت و گفت
_قهر کردن و گریه زاری نداریم دیدی که دستور اربابه وگرنه مهم نیست واسم.
_من چی؟باید بشم کلفت خانوم جدیدت؟
دستش و به سمت گونه هام آورد و اشکام و پاک کرد و گفت
_نه... من حالم از این رسم و رسومات بهم میخوره. فردای عروسی تو رو میبرم شهر با خودم اون همینجا میمونه... هر هفته میام روستا تا که وارث ارباب به دنیا بیاد اونام سر کچل ما بردارن.بغض کرده نگاهش کردم که گفت
_دیگه آبغوره نگیر... میبینی هوات و دارم.خدایا چه جوری به این بشر بفهمونم شوهرم و نمیخونم با یه زن دیگه ببینم؟نمیخوام شوهرم و با یکی دیگه بفرستم توی حجله...چرا درکم نمیکرد؟دستش و زیر چونم گذاشت و وادارم کرد نگاهش کنم.خم شد و بوسه ای آروم به لبم زد و گفت
_قول بده از این حال در بیای!
نالیدم
_چرا منو طلاق نمیدی بعد ازدواج کنی؟این طوری دلم خوشه که شوهرم نیستی.
خواست جواب بده که در باز شد و مادرش اومد داخل. با دیدن ما دست به کمر زد و گفت
_انقدر لوسش نکن این دختره رو که یه شکم نتونست بزاد...والا خانوادت انقدر تعریفت و کردن که گفتم سر سال نشده شش قلو پسر تحویل ارباب میدی نگو دختر اجاق کورشونو غالب کردن به ما...
اهورا با خشم غرید
_مامان ببند دهنتو...
مادرش متعجب گفت
_با من این طوری حرف میزنی؟
_با هر کی که با زن من این طوری حرف بزنه بدتر از این صحبت میکنم.حالام تشریف تو ببر بیرون همین که دارم هوو میارم سرش بسشه نیاز به زخم زبون تو نیست.مادرش با نفرت به من نگاه کرد و گفت
_با اشک تمساح پسرم و پر کردی نه؟همون بهتر نازایی...دختری که براش نشون کردم جواهره ماشالا بر و رو دار،خانوم... تو همون بهتر بری بچه های هووتو بزرگ کنی.فهمید اهورا میخواد یه چیزی بهش بگه که پرید بیرون.بی طاقت خواستم بلند بشم که مچ دستم و گرفت و اجازه داد بغض سر سنگینم سر باز کنه.
زندگیم مثل کابوس شده بود.امروز عروسی اهورا بود و من مثل بدبختا فقط تونستم نگاه کنم و براشون دست بزنم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_بیستم
تو همین یکی موندم.حیف که ازت خیلی دورم ساره. اگه نزدیکت بودم تند تند میومدم دیدنت.
- دلم برات تنگ شده. چند ساله ندیدمت. این بار که اومدی این سمت ها، حتما بهم سر بزن. این روزا چه کار می کنی؟ از زندگیت راضی ای؟مریم در حالی که داشت صدای گریه های پسرش را کم میکرد گفت: خداروشکر همه چی خیلی خوبه. تازگیا رفتم کلاس رانندگی. خیلی خوبه ساره. اگه می تونی حتما بنویس.
شرایطش را پرسیدم. کامل جوابم را داد. دلم خواست رانندگی یاد بگیرم. سواد درست و حسابی که نداشتم اما دلم می خواست همه چیز را یاد بگیرم و از قافله عقب نمانم.ستایش را روزها پیش مژده میذاشتم و صبح زود سر کلاس های رانندگی میرفتم. احمد یا خواب بود یا در خانه نبود و اصلا متوجه نشد که همسرش کلاس رانندگی میرود.روز آزمون آیین نامه بود. در این 10 روزی که کتاب دستم آمده بود، همه چیز را چندبار خواندم. همان بار اول قبول شدم. اولین باری بود که حس کردم اگر درس می خواندم حتما کاره ای می شدم. چه حیف بود که انقدر علاقه داشتم اما هیچ وقت شرایطش را پیدا نکردم.در امتحان عملی هم بعد از چندبار خرابکاری، بالاخره قبول شدم. ماشینی برای تمرین نداشتم اما از رانندگی خیلی خوشم آمده بود. حتی گاهی در ذهنم سوار ماشین می شدم و به شهرهای دور سفر می کردم.من و احمد برای هم کاملا غریبه شده بودیم. احمد روز به روز لاغرتر میشد و رنگ دندان هایش زردتر میشد. اما گاهی اوقات که انگار مواد خوبی گیرش آمده بود، با ستایش بازی می کرد و فراموش می کرد روزهای گذشته را در خواب سپری کرده.از دست احمد پول هایی که در می آوردم را قایم می کردم. چون زمان هایی که مواد لازم داشت، چشمش را روی همه چیز می بست. اصلا نمی فهمید چه کار می کند.ظهر یک روز نحس، احمد وارد خانه شد. چند روزی بود که به خانه نیامده بود. عصبی بود. با عصبانیت رخت خواب ها را زمین ریخت. هر چیزی دم دستش بود شکست. ستایش که حالا کاملا چهار پنج ساله بود و همه چیز را درک می کرد، از ترس وارد اتاقش شد. در اتاقش را هم قفل کرد.من هم از دیوانه بازی های احمد می ترسیدم اما سعی کردم با آرامش حرف بزنم. گفتم: دنبال چی می گردی؟با عصبانیت گفت: پولارو کجا قایم می کنی؟
- کدوم پول؟ ما مگه پول داریم؟چندبار با عصبانیت پایش را روی زمین کوبید و گفت: بده تا نزدمت. زود باش.گفتم: پول نداریم. حتی اگه بزنی هم پولی گیرت نمیاد.پول داشتم اما این پول ها باید خرج ستایش میشد. حتی گاهی اوقات غذای درست و حسابی نمیخوردم اما حواسم به خورد و خوراک ستایش بود. هر چه که نیازش بود را می خریدم. نمی توانستم اجازه دهم پول ها را بردارد و دود کند!احمد نزدیکم شد و با عصبانیت هلم داد. سرم به دیوار خورد. دست روی سرم گذاشتم. وقتی با لگد به جانم افتاد، با صدای بلند فریاد زدم. زورم به احمد نمیرسید. فقط خودم را محکم گرفتم و جیغ زدم. احمد که کاملا دیوانه شده بود، با سیخ شلاقم می زد. در آخر هم سیخ را سمت تلوزیون پرت کرد و صفحه اش را شکست.وقتی دید حتی یک هزاری هم دستش را نمی گیرد، از خانه بیرون زد. ستایش بلند بلند گریه می کرد. دردم را فراموش کردم. در اتاق ستایش را زدم و گفتم: مامان منم. درو باز کن. ستایش از ترس می لرزید و نمی توانست حرف بزند. اولین باری بود که پدرش را این طور وحشیانه دیده بود. بغلش کردم و گفتم: بابا رفت بیرون. چیزی نیست مامان. چند روز نمیاد.احمد چند روز به خانه نیامد. شنیدم که این مدت خانه مادرش رفته است و همراه با پدرش پای بساط است. تا قبل از این دعوا، امیدی به خوب شدن احمد داشتم اما بعد از آن، فهمیدم احمدی که دوستش داشتم برای همیشه مرده است.نباید توقعی از لاشه اش داشته باشم. احمد از چشمم افتاده بود.
از خدا گلگی داشتم. اصلا چرا من باید همیشه درد و رنج بکشم؟ من چه فرقی با بنده های دیگرش داشتم؟ تقصیر من چه بود که پدر و مادر نداشتم؟ اصلا چرا خدا من را در این خانواده قرار داده بود؟اصلا این ها هم قبول، چرا همسری که دوستم داشت یک دفعه ای زمین تا آسمان تغییر کرد؟ خدایا حداقل کاری کن که به تقدیرت راضی باشم نه که مدام سوال های بی پاسخ در سرم بچرخد!اگه مشکلی دادی، خودت راه حلش را هم بده! من دیگر بریدم. اگر نفس می کشم فقط به خاطر ستایش است وگرنه سال هاست که روی خوش زندگی را ندیده ام.از طرفی موعد جابجایی خانه هم رسیده بود. وقتی صاحب خانه گفت تمدید می کنید یا قصد رفتن دارید، بدون فکر گفتم: ما از این جا میریم.پول که نداشتم روی اجاره بذارم اما اگر چند محله پایین تر می رفتم پول هم دستم می ماند. به مژده گفتم باید دنبال خانه باشم. مرد با غیرتم که دیگر خانه نبود. مژده گفت: ساره به صاحب خونه بگو پول پیشو به تو بده ها. اون ورم قرادادو به اسم خودت بزن. به دست احمد بدی، زبونم لال دود میشه میره هوا!
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستم
سرم را تکان دادم که فشار خفیفی به آن وارد کرد و از درد صورتم را بیشتر جمع کردم.پاچهی شلوارم را بالا داد. سر زانویم قرمز شده بود و حتم داشتم دقایقی بعد کبود میشود.
-شاید آسیب دیده، بریم دکتر.
-نه بابا، در اون حد نیست.دست بابا را از روی زانویم برداشتم و شلوارم را پایین کشیدم. باید قبل از آنکه متوجه ی فالگوش ایستادنم می شدند این بساط را جمع می کردم.
-آخه دختر چرا جلوی چشمت رو نمیبینی؟جواب مادر را ندادم، سکوت بهتر از دروغ بود.دستم را به دیوار تکیه دادم و سعی کردم بلند شوم که پدر کمکم کرد.
-چیزی نشده، شماها برید بخوابید.
-شاید پات آسیب دیده دخترم.
-نه، چیزی نیست.سعی کردم اولین قدم را بردارم که...
- اصلا چرا اومده بودی سمت اتاق مامان اینا؟با حرف شیوا نگاه کنجکاو پدر و مادر هم به من دوخته شد. دستپاچه نگاهشان کردم. اگر شیوا دقایق دبگر دندان روی جیگر می گذاشت، به اتاق میرفتم و خودم برایش می گفتم ام حال به مادر و پدر چه می گفتم؟
-کار داشتی؟
-نه مامان... یعنی اره... خب... خب یعنی...لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم. با لرزش صدایم و دستپاچگیم، هرچه هم می گفتم دروغش مشخص بود لحظهای همه مان سکوت کرده بودیم که صدایت خنده های بلند مادر بلند شد.
-من فهمیدم چیکار داشت، آخه این که خجالت نداره دخترم.سوالی به مادر نگاه کردم. از چه حرف می زد؟
- بفرما آقا محمد، دخترت اینقدر هوله که اومده بود ببینه تو رضایت میدی یا نه، آخه صبح بهش گفتم باهات جرف میزنم راضیت میکنم.هراسان فریاد زدم:
-نه!که مادر خنده هایش رد جمع کرد هر سه یشان هراسان به سمت من برگشتند و من همچنان با چشمهای گرد به مادر خیره بودم.مادر این دروغها را از کجا آورده بود؟منی که از صبح جان داده بودم برای رضایت ندادن پدر، خودن رضایت داشتم.
-خجالت نکش آبجی، حجب و حیا برای دخترای هجده سالهست، نه تو.
-والا، به هر حال پدرت باید نظرت رو ازت می پرسید، الان هم که خودش فهمید بهتر شده.با ناچاری به سمت پدر برگشتم. غم کم کم در چشمهایش نمایان میشد، اگر حرف هایشان را باور کند، اگر گمان کند راضیم، اگر این وصلت را به راه بیندازد، اگر..تمام حرفهایم را در چشم هایم ریختم و به پدر خیره شدم. شاید نمیتوانست حرف هایم را از چشمهایم بخواند اما، حسم را می فهمید که.درون من آنقدر آشوب بود که حتی در آن شبی که تنها روشنایی اش نور مهتاب و چراغ روشن اتاقم بود، میشد اضطرابم را فهمید.دقایقی گذشت، مادر حرفی زد، شیوا جوابش را داد، مادر خندید، شیوا صدای خنده هایش را بلنرتر کرد و من آنقدر قیافه ام را گرفته کردم که پدر تا اعماق وجودم را فهمید و بالاخره لبخندی از روی اطمینان زد.
-بسه، شیوا کمک کن خواهرت رو ببر تو اتاق.
-وا بابام بذاربکم جشن بگیریم، به هر حال شیرین خانم بعد از این همه انتظار داره شوهر میکنه.کلمهی انتظار را کشید و حرفش مانند سوهانی بر قلب من کشیده شد. پدر نفس کلافه ای کشید و به سمت اتاق رفت. می دانستم دل او تم می گرفت، نه از حرفهای آنها، از غمی که بر چهره ام مینشست، اما توان ساکت کردنشان هم نداشت. او آنقدر مهربان بود که حتی نمی توانست نگاه چپی به شیوا بیندازد، انگار او هم ماننده من در این خانه بود تا تنها سکوت کند و جای خالی تمام بی نهری های شیوا و مادر را پر کند.اصلا چه اهمیت داشت؟ مهم لبخند پر از اطمینان پدر بود که حس یقین را به من داده بود، لبخندش دوباره لبخند را روی لب هایش کاشت و باعث شد تا آرزوهایم را از آن صندوق قدیمی بیرون بیاورم، گرو و خاک را از روی پاک کنم و باز به قلبم باز گرداندم.فردا، مادر باز هم حرف آن پیرمرد را به میان آورد، شیوا باز هم آن را بازیچه ی تمسخر خود قرار داد و فرزانه خانم هم هیزم روی آتش ریخت.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستم
اولین بار بود که تو عمارتشون میرفتم جز اتاقمون جایی نرفته بودم و اولین بار بود که حتی محرم شوهر معصومه رو میدیدم شباهتی به محمود نداشت و بر عکس هیکل درشت و ورزیده محمود اون لاغر بود..خاله لیلا لبخندی زد و عمو هم خوشحال بود..خاله رباب دستهاش شروع به لرزیدن کرد روسریشو محکم کرد النگو های طلاش بهم میخوردن و صدا میدادن بلند شد و بدون اینکه نگاهم کنه خواست بیرون بره..محمود جلوی روش ایستاد و گفت:خواست بابا بود نمیتونم ناراحتش کنم..خاله رباب سرشو به بازوی پسرش چسبوند و گفت خواسته من مهم نیست؟ مش حسین گفت:زنداداش امشب به حرمت من پیرمرد و اون خدا بیامرز تحمل کن خوبیت نداره سفره پهن باشه و بلند بشی بری..خاله رباب تو چشم های محمود نگاه کرد و برگشت سرجاش، بغل دستش سارا بود خون جلوی چشم هاشو گرفته بود..خاله اش زن پیری بود به زحمت بلند شد و باهام روبـ.ـوسی کرد و گفت:الحق که برازنده خانمی محمود خانی هزارماشاالله مثل یه تیکه جواهری..اسم این عروس ناز و سفید چیه؟ معصومه جواب داد:خاله فخری اسمشم مثل خودشه..اسمش گوهره...تعارف کردن و رفتیم نشستیم من مثل چسب به محمود چسبیده بودم و کنارش نشستم اون سمتم مریم نشسته بود و بهم لبخند میزد..خاله رباب بالای سفره نشست تا چشم تو چشمم نشه ولی سارا برعکس روبروی من نشسته بود..محمود برای خودش پلو کشید عطر قیمه داشت دیوونه ام میکرد ولی خجالت میکشیدم غذا بکشم.معصومه ظرفمو پر پلو کرد و گفت:بخور دیگه سرد بشه از دهن میوفته..دستم انقدر میلرزید که نمیتونستم قاشق رو دست بگیرم..سارا چپ چپ نگاهم کرد و چشمش به پام بود که چسبیده بود به پای محمود..منم عمدا خودمو به طرفش کشیدم و طوری مریم رو جابجا کردم که انگار جاش تنگه...اون غذا حکم زهر رو برام داشت خاله رباب که چیزی نخورد و سعی میکرد جلوی بغضشو بگیره...سفره رو جمع کردن و ما عقب کشیدیم و به پشتی های ابری تکیه دادیم از استرس عرق کرده بودم چادرمو سفت دورم پیچیده بودم...عمو و مش حسین با هم صحبت میکردن و محمود و برادرشم با هم..سارا بلند شد و گفت خوابش میاد و رفت تحمل دیدن منو نداشت و منم نداشتم...چایی آوردن و معصومه گفت:خان داداش اون پولکی رو از بالاسرت رو طاقچه میدی؟محمود روبه من چرخید تا پولکی رو برداره که نگاهش بهم افتاد بالاخره صورتشو بدون اخم دیدم..پولکی رو به معصومه داد همه مشغول چایی و میوه خوردن بودن..خاله رباب زیاد سرحال نبود و محمود خوب حواسش بود و با گفتن اینکه خسته ام میرم بخوابم بلند شدیم من حتی یه کلمه هم صحبت نکردم و به طرف اتاقمون رفتیم تازه انگار میتونستم نفس بکشم داشتم خفه میشدم پامو که تو اتاق گذاشتم چادرمو در اوردم و از شدت عرق خیس شده بودم..محمود رختخواب انداخت و دراز کشید..برقارو خاموش کردم و کنارش روی تشک نشستم و گفتم:خوابیدی؟جوابی نداد میدونستم بیداره وعمدا جواب نمیده.چندبار به عمد به پاش زدم که گفت:خوابم میاد میشه دست از این بچه بازی هات برداری؟از کله سحر سرپام...به سمت صورتش خم شدم چشم هاش بسته بود..لپشو بوسیدم و منتظر واکنشش نموندم و رفتم زیر لحاف،هوا خیلی شبها سرد شده بود و اون شب به عمد پشتمو بهش چسبوندم..دلم به حال خاله رباب میسوخت ولی کاری از دستم برنمیومد..از طرفی دلم برای ننه خیلی تنگ شده بود و اونشب خوابشو دیدم...حتی برای نماز هم بیدار نشدم و وقتی چشم هامو باز کردم با دیدن خاله لیلا که به پشتی تکیه داده بود و ذکر میگفت دستپاچه بلند شدم تو جا نشستم از خجالت روسری رو روی سرم انداختم و سلام دادم..لبخندی زد و گفت:صبح بخیر قشنگم...محمود نمازشو که خوند گفت من بیام پیشت بمونم انگار خیلی خسته بودی تو خواب همش ینفر رو صدا میزدی...خجالت کشیدم و رختخواب رو جمع کردم، دست و صورتمو با پارچ استیل و لگن تو طاقچه پشت پنجره اب میزدم که از پشت پنجره محمود رو دیدم داشت به خدمه سفارش هاشو میکرد...روش به طرف من بود و اونا پشتشون بهم...پرده رو کنار زدم و تو دلم گفتم:نگام کن محمود این عشقو حس کن وهمون لحظه چشمش بهم افتاد...لبخندی به روش زدم سرشو چرخوند و رفت هرچی کم محلی میکرد بیشتر شیداش میشدم..صبحانه که خوردیم خاله لیلا برام چند دست لباس اورد بود و گفت: خوبیت نداره تازه عروسی اونجور با لباس بیرون بری تو رختخواب شوهرت..رباب و بقیه هنوز نمیدونن که محمود و تو زن و شوهر شدید راستشو بخوای نخواستم بهش بگم تا یکم در.دش کم بشه بعد بگم اون فکر میکنه فعلا همینطوری هستی...وگرنه تا الان برات لباس خواب میدوخت..این عمارت خیلی آدم های خوبی داره مخصوصا مراد که یه مرد نمونه است..بقچه رو به طرفم گرفت چندتا لباس خواب توری و ساتن کوتاه و چاک دار بندی و دکلته..
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستم
همین که حس کردم حیاط به حدکافی پر شده از ادم با احتیاط منم رفتم تو حیاط.از دور دیدم رستم چهارشونه و با هیبت و بسته بودن گوشه لبشم خونی بود ارباب با شلاق مثل شمر ایستاده بود براش خط و نشون میکشید رستمم زل زده بود تو چشماش میگفت تلافی این بی احترامی به ارباب اینده ابادی و سر تک به تک اهالی عمارت در میارم دور نیست اونروز بین بحث پدر و پسر خانم بزرگ اومد.دعوای نامفهومی بین زن و شوهر بلند شده بود.رستم داد زد گم شید همتون منظورش به ادمایی بود که دوره اش کردن و پچ پچ میکنن.دور از چشم همه داشتم نگاه میکردم که خانم بزرگ ی چیزی به رستم گفت که رستم عصبی گفت بیزارم از زندگی اجباری که دارین بهم تحمیل میکنید.باز کنید دستم و تا برم براتون دلخوشی بیارم ولی از فردای روز کسی به پر و پام بپیچه میندازمش توچاه عمیق هر کی که میخواد باشه.خانم بزرگ رستم و از بند ازاد کرد دستشو انداخت دورکمر پسرش ودوتایی وارد ساختمون عمارت شدن.مثل مترسک سر جالیز خشکم زده بود!قرار بود دیگه چیو به چشم ببینم؟برمیگشتم به اتاقم اما صدای خانم بزرگ پیچید که میگفت بی بی زلیخا اون دخترک بی چشم و رو رو صدا بزن بیاددستمال بگیره دوست نداشتم دیگه بشینم زار زار بزنم بهرحال رستم ارباب زاده بود و بقول پدرش میتونست به هر دختری ناخونک بزنه.بی بی زلیخا از دور گفت خانم جان کدوم دخترک؟دستمال چی بگیره خانم؟وقتی خانم گفت همونکه معشوقه یواشکی رستم شده اما پنهون میکنه اسمش حناست.بگوبیاد دستمال گلدار عروسم و بگیره با زانو خوردم زمین!چه توقعی داشت؟برم دستمال بگیرم؟دستمال چی بگیرم؟بعدم بلند گفت بی بی زلیخا حجله رستم پسرمه وارث این ابادی و رعیتا! بگو اهالی عمارت پایکوبی راه بندازن.همه رو بیدار کن شب فرخنده ای رقم میخوره امید به خدا همین امشب عروسم ابستن بشه پسر بزاد.کاچی رو گرم کنید حمومم اماده کنید.گونه هام گر گرفته بود نمیدونستم چکار کنم یعنی مغزم فرمون نمیداد.پاشدم شل شل رامو کج کردم پشت عمارت تا گزند خانم بزرگ بهم نرسه برم جای همیشگی اما همینکه قدم اول و برداشتم بی بی زلیخا از پشت یقه ام و کشید گفت دختر جان بدو که دیره.گفتم خیره بی بی باز چیشده؟نصف شبی بد خواب شدی؟گوشه چشمش و پاک کرد گفت خانم خواسته بری دستمال بگیری.سرم و بلند کردم بگم کم خون دل شدم الانم برم دستمال گلدار زن رستم و بگیرم که حرف خانم ثابت بشه معشوقه رستمم؟اما قبل من گفت حنا چیشده تورو؟چرا رنگت زرده چشمات سرخ؟نکنه مریضی؟بدون اینکه توضیح بدم گفتم بی بی یعنی خانم نمیدونه من دخترم و چشم و گوش بسته؟خدا رو خوش میاد از بی مادریم سواستفاده بشه؟واقعا کجا نوشته دستمال ح*جله رو رعیت بره بگیره؟مگه مادر عروس نباید از مادر داماد تحویل بگیره؟بی بی گفت برو تا شر نشده ارباب جماعت چی از دل رعیتش میدونه؟سه تادستمال سفید دورگلدوزی شده داد دستم وهدایتم کرد سمت ساختمون.خانم با نیش باز راه میرفت تا منو دید گفت د یاالله چرا فس فس میکنی؟گفتم ببخشید خواب بودم خانم تا پاشدم اب به صورتم زدم دیر شد.تو اتاق رستم دوتا خدمتکار مشغول اذین بندی حجله بودن و دو نفر دیگه ام پرده میکشیدن وسط اتاق تا ی طرف عروسودوماد باشن طرف دیگه مادرشوهر بشینه دستمال بگیره.اما منو واسه چی خواسته بود خدا داند.سرم گیج میرفت دلم به کاری نمیرفت دلم میخواست سر خاک مادرم برم و اونقد گلایه کنم تا خدا جونمو بگیره نه اینکه زجر کش بشم زیر دست خانم بزرگ اتاق که اماده شد اول عروس رستم و با کل ودست و نقل و نبات پاشیدن و اسفند دود کردن بردن تو اتاق. اونوقت شب معلوم نبود کی سرخاب سفیداب کردنش.موهاش فر بود و تار مویی جلوی صورتش از زیر تور قرمز دیده میشد شاید نیم ساعتی طول کشید تا چند تا نگهبان زورکی رستم واوردن هول دادن تو اتاق.نخواستم منو ببینه تا بیشتر مقاومت کنه.گوشه کز کردم تا اسوده خاطر بدون جنگ و دعوا قائله رو تموم کنه امافحش میداد و میگفت ببین زن تورو نمیخوام بستنت بیخ ریشم میفهمی؟کجا بود چشمی که بخوادنفرت رستم و ببینه وقتی جلو چشم عروسش جار میزد نمیخوامت چرا دخترک دلخور نمیشد؟دخترک فقط طالب این بود بشه عروس عمارت ارباب بزرگی که فک و فامیل زنش برو بیایی تو دربار داشتن.اونقدرام زشت نبود که رستم اینقد مخالفت میکردخلاصه که همچنان اشوب بود رستم زیر بار نمیرفت و عروسش ریز و بیصدا اشکاش میریخت.رستم هیچ جوره قبول نمیکرد حرف کسیو قبول کنه از پیغوم پسغوم های پدرش گرفته که میگفت فلان زمین و میدم بهت تا مادرش که قسم خداپیغمبر میداد که کاری کنه بره دربار یا بره فرنگ دیگه برنگرده.رستم سرتق ترازاین حرفا بود خانم بزرگ که دید نمیشه اومد بالا سرم که گوشه ای پنهون شده بودم.گیسامو گرفت گفت ببین میدونم مقصرتویی و زدی به موش مردگی اما بدون لعنت به شیری که خوردی شیرناپاک خورده زندگی بهم زن.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پریزاد
#قسمت_بیستم
چقدر بیکسی بد بود دیشب هیچکس باهام نبود و من تنها کسی که دلم میخواست باهام باشه آراز بود!اما اون کنار همسر و بچه ی خودش بود من و بچه ام براش اهمیتی نداشتیم اگه میفهمید از من صاحب یه پسر شده چیکار میکرد ، پوزخندی روی لبهام نشست هیچ کاری انجام نمیداد این و مطمئن بودم چون اون اصلا عاشق من نبود ، اون الان خودش یه زندگی داشت کنار ماه چهره و پسرش چه اسم قشنگی داشت پسرش آرسام!خیلی خسته بودم از دیشب اصلا خواب به چشمهام نیومده بود ، سرکلاس چشمهام داشته بسته میشد اصلا نمیفهمیدم استاد چی داره درس میده ، صدای عصبی آراز من و به خودم آورد
_خانومممم!با شنیدن صداش ترسیده بهش خیره شدم که با جدیت بهم خیره شد و محکم گفت:
_کلاس جای چرت زدن نیست بفرمائید بیرون
_اما استاد ...محکم تر از قبل گفت:
_بیرون
به درک اصلا باید منت این و میکشیدم که چی با حرص وسایلم رو برداشتم و از کلاس خارج شدم روی صندلی نشستم خیلی خسته بودم هم جسمی هم روحی نمیتونستم بیشتر از این داخل دانشگاه بمونم و به کلاس های بعدی هم برسم بهتر بود برم خونه استراحت کنم.بلند شدم تقریبا یکساعت بود نشسته بودم اینجا ، به سمت خروجی حرکت کردم سرم پایین بود که به شخصی برخورد کردم و تموم جزوه هایی که دستم بود ریخت پایین کلافه خم شدم مشغول جمع کردن وسایلم شدم و با حرص غریدم:
_ملت کور شدند نمیتونند جلوی چشمشون رو نگاه کنند ببین چه بلایی سر وسایل من در اومد!صدای بم مردونه ای اومد
_شما سرتون پایین بود هواستون نبود اون وقت چشمهای من کور شده ؟!سرم رو با حرص بلند کردم تا دق و دلیم رو سرش خالی کنم که با دیدن فرد روبروم حرف تو دهنم ماسید با دهن باز بهش خیره شده بودم ، محمد اینجا چیکار میکرد با دهن باز شکه بهش خیره شده بودم اون هم از دیدن من متعجب شده بود ، محمد پسرعموی من بود کسی که خیلی وقت بود خودش رو از خاندان دور کرده بود بلاخره اون قبل از من به خودش اومد لبخندی زد و گفت:
_پریزاد تو اینجا چیکار میکنی !؟
_من دانشگاه
یه تای ابروش رو بالا انداخت اشاره ای به تیپ و قیافه ام کرد و با صدای خش دار شده ای گفت:
_خیلی عوض شدی
با شنیدن این حرفش لبخند خجولی زدم و گفتم:
_تو هم خیلی تغیر کردی
_چجوری پدر بزرگ بهت اجازه داد بیای دانشگاه !؟با شنیدن این حرفش لبخند تلخی روی لبهام نشست انگار اون اصلا از چیزی خبرنداشت،دعوتش کردم رفتیم خونه،محمد آرشاویر رو بغل کرده بود و داشت باهاش بازی میکرد مامان و نیما بابا رو دیده بود و خیلی زیاد از خانواده اشون خوشش اومده بود باهاشون گرم گرفته بود
_پریزاد
با شنیدن صداش از افکارم خارج شدم بهش خیره شدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_جان
_از امروز به بعد هر چی لازم داشتی به خودم بگو درضمن نمیخوام دیگه پیش آراز کار کنی فهمیدی !؟با شنیدن این حرفش نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم
_منم دوست نداشتم پیشش کار کنم اما مجبورم میدونی چرا چون باهاش قرارداد امضا کردم
_گوه خورده کثافط باید .....
_محمد لطفا آروم باش نمیخوام هیچ دعوایی صورت بگیره یا اتفاق ناخوشایندی بیفته
_میخوای تا آخر عمرت اینجوری زندگی کنی پریزاد با ترس !؟
_نه
_پس باید آراز رو از زندگیت بندازی بیرون
_من خیلی وقته باهاش کاری ندارم محمد ما از هم جداشدیم من مستقل شدم دارم پسرم رو بزرگ میکنم راه من و آراز جداست خیلی وقته.
_از وجود آرشاویرخبر نداره درسته !؟
_آره
پوزخندی روی لبهاش نشست و آرشاویر غرق خواب رو داخل تختش گذاشت
_میدونی اگه از وجود آرشاویر باخبر بشه نمیزاره پیش تو بمونه و برای همیشه اون رو ازت میگیره،با شنیدن این حرفش ترسیده بهش خیره شدم
_اون قرار نیست هیچوقت بفهمه
_اسم پدر داخل شناسنامه آرشاویرچیه !؟
_آراز،یه تای ابروش بالا پرید
_چجوری اون وقت تو که میگی آراز خبر نداره !؟
_با پول خریدیم با شنیدن این حرف من شروع کرد به خندیدن وقتی خنده اش تموم شد بهم خیره شد و گفت:
_پریزاد همه ی کارات خطرناک وپرریسک میدونی اگه آراز خبر دار بشه چه اتفاق هایی میفته
_محمد بسه چراسعی داری من رو بترسونی !؟با شنیدن این حرف من جدی شد
_نمیخوام بترسونمت امادارم بهت حالی میکنم تا وقتی همچین اتفاق هایی افتاد آمادگیش رو داشته باش.چند روز گذشته بود و محمد گاهی بهم سر میزد همه چیز به رویه سابق برگشته بود منتها یه ترس خیلی عجیب داشتم میترسیدم آراز خبردار بشه اما از کجا میخواست بفهمه من با آشنایی که به آراز هم وصل باشه ارتباط نداشتم از محمد هم مطمئن بودم چون میدونستم چشم دیدن اون خاندان رو نداره و انقدر مرد هست که چیزی بروز نمیده.با دیدن محمد داخل دانشگاه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_تو مگه اینجا درس میخونی !؟نیشخندی کنج لبهاش نشست
_نه درس میدم
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii