eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
206 عکس
709 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل دوم سرگذشت عاقبت بخیری همانطور که سری قبل گفتم بابام یه دوست خیلی صمیمی داشت به نام احمد هم خونه و هم مغازه رو شریکی با هم خریدن ما طبقه پایین بودیم عمو احمد و خانمش و پسرش محمد طبقه بالا بودن.عمو احمد تصادف کرد فوت شد. خانمش دو سه سال بعدش ازدواج کرد به دلایلی محمد به  پدر بزرگ و مادربزرگش داده شد و اونا میخواستند محمد رو ببرن شهر خودشون اما بابام نزاشت و چون محمد هم توی خونه و هم مغازه با بابام شریک بود((ارث عمو احمد کامل به محمد رسید))بابام اونو پیش خودمون نگه داشت محمد تا ۱۵ سالگی طبقه پایین بود و با ما زندگی میکرد بعدش دیگه رفت طبقه بالا و تقریبا مستقل شد. اما همچنان در کنار بابام بود.و به شدت به پدرم علاقه داشت و دست راست بابام بود وتو خیلی کارها هم از بابام مشورت میگرفت و بزرگتر شد به بابام مشورت میداد. من با جانیار نامزد کردم و سه ماه نامزد بودیم و به دلایلی که تو داستان قبلی گفتم نامزدیمون بهم خورد . بعد از اینکه نامزدیمون بهم خورد من افسردگی گرفتم رفتم پیش مشاوره و گفت درست رو ادامه بده کنکور بده برو دانشگاه و این شد که جهار سال رفتم یه شهر دیگه دانشگاه و زیاد تو خانواده نبودم حتی تابستونا هم واحد بر میداشتم که زیاد نیام شهرمون. البته تا اندازه ای برام خوب شد. از اون جو سمی دور بودم.محمد هم بیکار نبود رفت دانشگاه علمی کاربردی و تو یه رشته مربوط به کارش فوق دیپلم گرفت و تو مغازه کنار بابام بود و همه جوره هوای بابام رو داشت. انصافا بابام هم دوسش داشت.دورانی که دانشگاه بودم اتفاق خاصی نیوفتاد که بخوام بگم یعنی شایدم اتفاق افتاده باشه ولی دوری من از شهر و خانواده و همچنین مخفی کاری خانوادم باعث شد من از اتفاقی خبری نداشته باشم. فقط یادمه مادر محمد دو سه باری اومده بود پیش محمد و یکی دو هفته میموند و میرفت. شوهر مادر محمد دوست نداشت زنش زیاد بیاد سمت محمد.مادرمحمد از شوهر دومش سه تا بچه داشت   دیگه بچه هاش که یواش یواش بزرگ شدن مامان محمد اجازه داشت سالی یکی دوبار بیاد به محمد سر بزنه و یکی دو هفته بمونه پیش محمد. البته محمد هم سالی چند بار میرفت خونه ی مادرش  و یکی دوروز میموند و برمیگشت. ولی از اون رابطه ی صمیمانه ی مادر و پسری خبری نبود.درسته با هم صمیمی نبودن ولی واقعا همیشه برای هم احترام قائل بودن و به لطف تربیت خوب محمد هیچ وقت به مادرش بی احترامی نمیکرد.چند باری که بین دوران تحصیلم برمیگشتم خونه محمد رو میدیدم .خودش رو بیشتر نمایان میکرد. دیگه یاد گرفته بود به من سلام کنه😐. منم نصفه نیمه جوابش رو میدادم و میرفتم. واقعا زحمت میشد براش. تو خونه هم من بهش میگفت آدم آهنی خواهرام هم همینو میگفتن و میخندیدیم. فاطمه تو دانشگاه شهر خودمون قبول شده بود. همون سال اول تو دانشگاه یه خواستگار براش پیدا شد. البته اون آقا سال آخری بود شرایطش بد نبود. فاطمه هم از اون پسره بدش نمی اومد بابام به خاطر مجرد بودن من با ازدواجشون مخالفت میکرد که البته اینقدر با بابام حرف زدم تا راضیش کردم. و واقعا از این رسم ناراحت بودم که چرا میگن تا وقتی دختر اول ازدواج نکرده نباید دومی یا سومی ازدواج کنه. یعنی چی آخه؟ درک نمیکنم .خلاصه بابام رو راضی کردم تا این دو تا عقد کنن. بابام دیگه اجازه نداد اونا هم مثل من صیغه ی محرمیت بخونن. دیگه یکی دو ماه بعد از خواستگاری و تحقیقات محلی و آشنایی همه جوره ، بابام اجازه داد اونا عقد کنن. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پسره یه شرطی گذاشته بود و گفته بود اگه اجازه بدید من خونه بخرم و بعد عروسی بگیریم. بابام هم به خاطر فاطمه قبول کرد حدودا دو سال عقد بودن خونه خریدن و چون تمام پس اندازشون گذاشته بودن برای خرید خونه فقط تونستن یه عروسی خیلی کوچیک بگیرن و برن سر خونه و زندگیشون.خونشون نزدیک بابام اینا بود. بعد از ازدواج تقریبا هر روز خونه ی بابام بودن. دامادمون آقا سعید بود و با محمد دوست شده بود. خیلی خوش برخورد بود و سریع با آقایون ارتباط میگرفت و در تعجب بودم که محمد با سعید صمیمی بود. از فاطمه شنیدم چند باری بیرون رفتن، پارک رفتن و ... و این برای من اصلا باور کردنی نبود که محمد بتونه با کسی دوست بشه. اما سعید کم کم با روش خودش محمد رو اجتماعی تر کرده بود. یه خورده محمد تو جمع ما حرف میزد و این از آدم آهنی بعید بود. بعد از تموم شدن دانشگاه بیشتر خونه بودم.چند باری سعید و فاطمه که با هم میرفتن بیرون به منو محمد هم میگفتن باهاشون بریم. بیرون ولی اکثر مواقع من مخالفت میکردم راستش رو بگم زیاد از محمد خوشم نمی اومد و بعدها محمد گفت که کاملا میدونستم از من خوشت نمیاد😁 اما دیگه بعد از بارها و بارها دعوت و رد کردن دعوتشون ، یه بار مجبور شدم باهاشون برم بیرون. رفتیم یه سفره خانه سنتی که تازه افتتاح شده بود یه مکان خیلی زیبایی داشت پر از درخت . وسطش یه حوض گرد بود که فواره آب داشت دورتادور حوض گل شمعدانی چیده بودن کلا فضای قشنگی بود یه باغچه ی خانوادگی بود. ماچهار نفره روی تختی نشستیم و غذا سفارش دادیم منکه بعد از اون شکست عشقیم کمی گوشه گیر تر و بداخلاق شده بودم.سعی میکردم زیاد حرف نزنم و بیشتر از محیط لذت ببرم. اون شب به ترتیب اول سعید زیاد حرف میزد بعد فاطمه و منو محمد با اختلاف کمی تو جایگاه سوم حرف زدن بودیم. تو حال و احوال خودمون بودیم یهو نمیدونم چه حشره ای اومده بود روی سرم نشسته بود که محمد اونو دید. به من گفت ببخشید یه چیزی روی چادرتون هست.من پایین چادرم رو نگاه میکردم دیدم چیزی نیست. با اخم گفتم کجاست پس؟ گفت روی سرتون من با یه ضربه محکم اون حشره رو انداختم اونور. شام رو آوردن و من زیاد میلی نداشتم برای خوردن. به جاش اون سه تا تا تونستن خوردن و من با تعجب نگاه میکردم. انگار محمد متوجه ی عجیب نگاه کردن من شد. نمیدونم سعید چی بهش گفت یهو زد زیر خنده غذا از دهنش ریخت بیرون. خودش رو جمع و جور کرد عذرخواهی کرد و تا نگاهش افتاد به صورتم، منم سریع گفتم وا مگه شما بلدید بخندید؟ یهو جو سنگین شد محمد اخماش رفت تو هم . و تا اخر دیگه سنگین نشست سرجاش.منم ته دلم خوشحال بودم که ضایعش کردم لبخند رضایتی روی لبم داشتم.اونا روی تخت بودن و من بلند شدم اومدم از تخت پایین گفتم من برم یه دور بزنم و بیام.با دقت فضای اونجا رو نگاه میکردم به درختهاش دست زدم رفتم لب حوض نشستم و به شمعدونیهاش دست کشیدم.تو آب نگاه کردم چند تا ماهی قرمز تپل و مپل تو آب بودن. یهو چشمم افتاد به یه تختی که یه دختر و پسر روشون نشسته بودن و با هم گل میگفتن و گل میشنیدن.هوای جانیار افتاد تو سرم.اون آقا اصلا شبیه جانیار نبود ولی چرا تا دیدمش یاده جانیار افتادم. یه خورده یواشکی نگاشون کردم یه خورده حسرت خوردم یه خورده حسودیم شد و شیطون رو لعنت کردم و از جام بلند شدم. نمیدونم چرا اون لحظه فضولیم گل کرد تا برم پشت رستوران که ته باغچه بود یکی نبود بگه آخه دختر تو اونجا چه کار داری میری؟خداییش هم تاریک بود و هم خلوت. رفتم و رفتم دیدم کسی نیست صدای سگ می اومد و دو تا گربه با هم جنگ میکردن. یه خورده تو اون سکوت و تاریکی ایستادم و برگشتم پیش بقیه. اومدم دیدم محمد نیست. بدون اینکه سراغش رو بگیرم فاطمه بیشعور گفت محمد رفت دستشویی. با غضب نگاش کردم و بدون صدا بهش گفت که چی؟ خواهرم از اخم من ترسید اونم بی صدا گفت هیچی همینجوری.محمد بعد از من اومد نشست و یه چایی خوردیم و به سمت خونه راه افتادیم سعید منو محمد رو جلوی درب خونه پیاده کرد و خودشون رفتن خونشون. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محمد در رو باز کرد ومن رفتم داخل خونه. بدون خداحافظی اون رفت بالا و من اومدم داخل اتاق. یه روزکه فاطمه اومد خونمون تا مامانم رفت بیرون اومد تو اتاقم . داشتم کتاب میخوندم گفت زهرا یه چیزی بگم عصبی نمیشی؟ گفتم مسخره بازی در نیاری عصبی نمیشم.گفت اون شب تو باغچه توکه رفتی محمد پشت سرت یواشکی نگات میکرد. گفتم آخه بدجوری ضایعش کردم برای همون بود .گفت نه به خدا  یه ذره طول کشید تا بیایی ، اونم همش چشم میچرخوند این ور و اونور .سعید حواسش نبود ولی من قشنگ حواسم بهش بود.همش با استرس دست میکشید  تو موهاش به خدا اضطراب داشت. منم گفتم احتمالا دوست داشت که دیگه بر نگردم. فاطمه گفت آبجی به خدا الکی گفت میرم دستشویی، اومده دنبال تو . یه نگاه عاقل اندر سفیح بهش کردم گفتم فاطمه جان زیادی حرف زدی به دهنت مرخصی بده بره بخوابه.پاشو از اتاقم برو بیرون بزار کتابم رو بخونم. بیچاره با دهن اویزان رفت بیرون. اصلا ذهنم رو حتی ثانیه ای به سمت محمد منحرف نکردم. آخه اون آدم آهنی مگه قلب داشت مگه حس داشت که بخوام بهش توجه کنم. برای من چوب خشکی بود که فقط روح داشت. وای فقط یادمه که خیلی الکی و بیخودی ازش متنفر شدم.دیگه جواب سلامشم نمیدادم.یه روز مامانم اینا خونه نبودن محمدم شدیدا سرماخورده بود.طبقه ی بالا خواب بود. من یه گلدون خیلی سنگین و بزرگ رو گرفتم دستم تا از راهرو ببرم تو حیاط راهروی ما چون از درب کوچه شروع میشد و به حیاط میرسید فرش نداشت موزاییک بود.همون جلوی در راهرو افتاد و تیکه تیکه شد یه صدای بدی داد یهو دیدم محمد سراسیمه و با قیافه ی آشفته و درهم برهم اومد پایین گفت چی شده.منم نگاش کردم جوابش رو ندادم اومد کنارم با اون حال نزارش گفت چی شده گفتم نمیبینی انگار فهمیده بود من تو خونه تنهام  گفت برو کنار بزار کمکت کنم.گفتم لازم نکرده برو کنار.یه نگاه بدی به من کرد و پله ها رو گرفت و رفت بالا. نشون به اون نشون تا دو سه ماه تا منو میدید راهش رو کج میکرد یه سمت دیگه میرفت. تا با من برخورد نداشته باشه. منم عین خیالم نبود اتفاقا با خودم میگفتم بهترهموم روزا. تو یه اداره ی شهرمون کار برام جور شد و با رضایت پدر و مادرم رفتم اونجا و شروع به کار کردم. حقوقش خیلی نبود ولی از قدیم گفتن کاچی بهتر از هیچی. بیمه هم میکردن‌ . چند ماهی بود میرفتم سرکار خیلی خوب بود اینقدر اونجا کار میکردم و با مردم سر و کله میزدم  دیگه به هیچی فکر نمیکردم بعد از کار میومدم خونه یه ذره کمک مامانم میکردم یه شام میخوردم  و میرفتم تو اتاقم میخوابیدم.دیگه فارغ از دنیا و مشکلاتش بودم. بابام گفت برو گواهینامت رو بگیر و  از حقوقت خرج نکن خودم مثل قدیم پول تو جیبی بهت میدم،همش رو پس انداز کن برای خودت ماشین بخر منم حرفش رو گوش کردم. محمد هم تازگی یه ماشین خارجی خریده بود و خیلی قشنگ بود منم وسوسه شدم ماشین بخرم یه خورده وام گرفتم و پس اندازم رو گذاشتم و چند تا تیکه طلا فروختم و بابام هم بهم پول قرض داد و منم یه پراید خریدم 😁بماند که گواهینامه رو با بدبختی گرفتم.دیگه جوری شده بود که بابام یه روز گفت تو که  این همه پول کلاس میدی بیا یکی دوبار با محمد برو رانندگی یاد بگیر به خدا دست فرمونش خیلی خوبه. از بابام بعید بود این حرفا ولی چون میدونست من از محمد بدم میاد اینو میگفت. منم ناراحت میشدم و قهر میکردم میرفتم تو اتاقم. بابام خوشش می اومد اذیتم کنه دوباره همونو میگفت و میخندید. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خلاصه گواهینانه رو گرفتم و نشستم پشت ماشین. تا دو هفته بابام کنارم مینشست تا اداره میرفتم بعد بابام وقتی من ماشین رو پارک میکردم جلوی ادره از ماشینم پیاده میشد بقیه راه رو یا پیاده میرفت بازار یا با تاکسی میرفت.بنده خدا اسیر من شده بود.دو ماه بعدش یه روز اومدم از خیابون رد بشم یه موتوری لعنتی به من زد و فرار کرد پام شکسته بود. نفس نداشتم حرف بزنم یا داد بزنم فقط درد داشتم. مردم داد و هوار راه انداختن وزنگ زدن اورژانس اومد و منو بردن بیمارستان. به من گفتن شماره کسی رو بده زنگ بزنیم بیاد اینجا.شماره بابام رو دادم و یه ربع بعد بابام با محمد اومد بیمارستان. بابام تا منو تو اون اوضاع دید بغض کرد گفت چی شدی منم گریه کردم گفتم بابا مردم و زنده شدم . موتوری زد و فرار کرد.بابام رفت با دکترم حرف بزنه محمد اومد کنارم دیدم یه قطره اشک از چشمهاش ریخت فک کردم دارم خواب  میبینم یا رویای قبل مرگ میبینم. نگاش کردم دوباره دیدم نه واقعا یه قطره اشک از اون یکی چشمش هم ریخت . گفت خوبی؟؟. گفتم آره فعلا زنده ام. گفت خیلی درد داری؟؟؟؟ منم گفتم خودت چی فکر میکنی؟؟؟؟؟ ساکت شد و چشم از من برنداشت تا دکتر با بابام اومد تو اورژانس محمد رفت پیششون و یه خورده حرف زدن و ۲۴ ساعت منو تو اورژانس نگه داشتن تا ببینن علائمی ندارم و همه چیز اوکی بشه بعد منو مرخص کنن. دیگه مادرم و فاطمه و زینب و سعید هم اومدن بیمارستان .فاطمه و زینب اینقدر گریه کرده بودن چشمهاشون قرمز شده بود مادرم هم دست کمی از اونا نداشت.سعید که اومد یه خورده با من و بابام حرف زد بعد با محمد رفته بودن حیاط.مامانم پیشم موند و بقیه رفتن. اما محمد یواشکی تا صبح بیمارستان مونده بود. فقط سعید فهمیده بود که محمد یواشکی مونده بیمارستان. از بس درد داشتم مسکن زدن و من چند ساعتی خوابیدم . دیگه صبح بود بیدار شدم و پای من گچ گرفته بودن و بابام دوتا عصا خرید و من رو برد خونه. همه ی فامیل قضیه رو شنیدن و میومدن خونمون برای عیادت دوستهام همسایه ها اوفففف نگم براتون یعنی اگه میمردم اینقد آدم نمی اومد. محمد هم با بهانه و بی بهانه پایین بود و برای خودش میچرخید. همش هم میرفت پاچه گوسفند میخرید پای مرغ میخرید قلم گوساله میخرید و میاورد میداد به مادرم.دیگه سوژه شده بود و هممون میخندیدم سعید هم که خیلی شیطون بود اینقدر سر به سرش میزاشت ..... تقریبا رابطمون خیلی کم خوب شده بود. بعد از دو هفته با اصرار و التماس به بابام گفتم میخوام برم سرکار. بابام دید حریفم نمیشه گفت برو ولی خودم میبرمت و خودم میارمت. بابام به لطف خدا  و زحمات شبا نه روزیش و  پشت کار و همکاری بیش از اندازه ی محمد کار و کسبش رونق گرفته بود. با پیشنهاد محمد میخواستن یه کارگاه توی شهر راه بندازن. کارهای اداری تاسیس و مجوز و راه اندازی کارگاه توی اداره ی ما انجام میشد. بابام گفت که یا خودم یا محمد میاییم اونجا برامون پارتی بازی کن تا زودتر مجوز بگیریم.😁یه روز که خیلی سرم شلوغ بود دیدم محمد خان با یه بغل پرونده و برگه اومد تو اتاقم سلام کردو پرونده رو داد دستم یه چند دقیقه سرم پایین بود و داشتم برگه هاش رو مطالعه میکردم بعد سرم رو آوردم بالا گفتم آقا محمد ببین؛دوباره سرم رو انداختم پایین برگه رو بهش نشون دادم به ترتیب بهش توضیح دادم چه کسری هایی داره این چه مشکلی داره اون چه ایرادی داره چند تا امضا میخواد و ... حدودا پنج دقیقه سرم پایین بود و از توی برگه ها بهش توضیح میدادم یهو سرم رو آوردم بالا دیدم محمد نیست خداشاهده من نفهمیدم کی رفته بود. تو چهارچوب در بود داشت میرفت بیرون که داد زدم گفتم آقا محمد ،برگشت گفت بله پرونده رو با تمام برگه هاش انداختم روی زمین و گفتم خیلی بیشعوری. بنده خدا هاج و واج منو نگاه کرد رئیسمون اومد داخل گفت چی شده منم تمام قضیه رو براش تعریف کردم و دوباره محمد رو با نفرت نگاه کردم وآقای رئیس یه ذره منو بد نگاه کرد و یه ذره هم منو دعوا کرد و ازش اجازه گرفتم و  از اتاق رفتم بیرون یه لیوان اب خوردم و برگشتم دیدم محمد با رییس داره صحبت میکنه. آقای رییس گفت لطفا کاره این آقا رو انجام بدید و از اتاقمون رفت بیرون. رو کردم به همکارم آقای جعفری گفتم اقای جعفری ببخشید من خیلی سرم شلوغه لطفا بیزحمت این پرونده رو نگاه کنید و از سر خودم باز کردم. وای خون خونم رو میخورد کارد میزدید خونم در نمی اومد . خدایا مگه ادم اینقدر بیشعور داریم؟ محمد اومد سمتم تا اومد دهنش رو باز کنه انگشتم رو گذاشتم روی دماغم و آروم گفتم هیس فقط ساکت شو. ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شبش اومدم خونه دوباره همه ی قضایا رو برای بابام تعریف کردم. بابام ایندفعه خندید. و من متعجب بابام رو نگاه میکردم و درکش نمیکردم . بابام گفت محمد برام تعریف کرده و دوباره خندید منم دوباره با حالت قهر رفتم تو اتاقم. رابطمون دوباره خراب شد پس از چند روز گچ پاهم رو باز کردم ولی بازم خیلی خوب نبودم. راه رفتن برام سخت بود.  یه روز خیلی تصادفی من و محمد همزمان با هم از خونه اومدیدم بیرون تا منو دید نه سلام کرد نه چیزی مثل چی رفت سوار ماشینش شد و رفت.منم چند تا فحشش دادم با بدختی تاکسی گرفتم رفتم اداره تا دو سه هفته بعدشم نمیتونستم رانندگی کنم.دیگه خداروشکر خوب شدم و سوار ماشینم شدم و رفتم اداره.یه روز تو اداره بودم بابام زنگ زد گفت زهرا جان امروز یه خورده زودتر بیا خونه مادرت دست تنهاست برای تمیزی خونه کمکش کن گفتم چشم ولی چه خبره گفت مهمون داریم. منم دیگه گیر ندادم کیه و چیه. اومدم خونه دیدم فاطمه و زینب هم با مادرم حسابی دارن کار میکنن میشورن و میسابن گفتم به سلامتی چه خبره گفتن مهمون داریم گفت مگه کیه؟ گفتن سودابه خانم مامان محمد با شوهرش و تمام بچه هاش چهار روز دیگه میان اینجا.گفتم خب بیان . حالا چه خبره افتادید به جون خونه. یعنی مادرم و خواهرام جرات نکردن حرفی بزنن از من میترسیدن. منم اصلا شک نکردم یا بویی نبردم. شبش سعید اومدخونمون با یه طرح از قبل برنامه ریزی شده  و هماهنگ با بابام به من گفت اگه امکان داره بریم تو اتاق شما. چند دقیقه حرف بزنیم من جا خوردم تا حالا چنین موضوعی اتفاق نیوفتاده بود. با شک و تردید و با فاطمه رفتیم تو اتاق و سعید شروع کرد از این ور و اونور حاشیه گفت تا رسید سر اصل قضیه. گفت زهرا خانم تو خواهرمی و واقعا مثل خواهرام برام محترم و عزیزی واقعیتش اینکه دوماهه محمد ازمادرش خواسته تا شمارو خواستگاری کنه. مادرش زنگ زده به اقا رضا و موضوع رو گفته آقا رضا چون  میدونه شما از دست محمد دلخورید نتونست به شما بگه نخواسته شما عصبی بشید و خدایی نکرده حرمت ها شکسته بشه از من خواستن با شما صحبت کنم ببینییم نظرتون راجع به محمد چیه؟یهو انگار آبسرد ریختن روی من. اصلا انتظار نداشتم که بابام به من چیزی نگه خیلی بهم برخورد. آخه سعید باید این موضوع مهم رو به من بگه؟سرم رو انداختم پایین گفتم آقا سعید ؛ اون آدم آهنی مگه عاشقی بلده مگه محبت بلده؟ برای ازدواج  یه کم شعورهم کافیه مگه اون داره  ؟ من که هیچ . لطف کنید به خاطر محمد برای هیچ دختر نرید خواستگاری. گفتم مطمئنید برای همین محمد دارید میگید یا یه محمد دیگه هست؟ خندید و گفت نه بابا محمد خودمون رو میگم. با قاطعیت گفتم نه که نه و از اتاق رفتم بیرون تو حیاط نشستم. حالم خوب نبود . دلم یه شور عجیبی میزد آسمون رو نگاه کردم ماه کامل بود و چقدر به زمین نزدیک بود. یه خورده با خودم حرف زدم یه خورده به خودم فحش دادم و بعدش با خودم مشورت کردم و رفتم تو وسط اتاق ایستادم.رو کردم به بابام گفتم بابا تو بدون مشورت بامن بریدی و دوختی و به سودابه خانم گفتی با خانوادش بیان خواستگاری؟  همینه میبینم مامان و فاطمه و زینب کل خونه رو شستن و به من چیزی نمیگن خاک بر سرم که اینقدر احمقم! بابام به جان منو مادرش قسم خورد گفت چه تو بله بگی چه نگی سودابه خانم گفته من حتما میام خونتون. مهمون حبیب خداست بگم خونه ی پسرتون نیایید؟ دیگه با بابام بحثی نکردم. فرداش سودابه خانم زنگ زد وتلفنی با من صحبت کرد گفت زهرا جان اینقدر تورو از بچگیت دوست داشتم که وقتی محمد سه سال پیش در مورد تو با من حرف زد من مطلقا مخالفتی نکردم. فقط محمد خیلی استرس داشت که چجوری به تو و خانوادت بگه و اینقدر دست دست کرد که سه سال گذشت ولی دیگه الان دو ماهه شدیدا روی من فشار آورده که با تو و خانوادت حرف بزنم. من دو ماه پیش زنگ زدم پدرت و الان دو ماهه با پدر و مادرت صحبت میکنم. اونا هم دودل بودن که به تو چی بگن آخرش بعد دوماه پدرت رضایت داد تا موضوع رو بهت بگن. زهرا جان یه پیشنهاد میدم. لطفا اگه برات امکان داره و صلاح میدونی اجازه بده ما بیاییم رسما خواستگاریت بعدش شما با محمد روزها و ساعتها بشین حرف بزن. سنگهاتون رو وا بکنید. ببینید آیا میتونیید زندگی کنید یا نه ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از برخورد دوستانه و صمیمانه اش خوشم اومد و دهنم بسته شد و قبول کردم.که برای خواستگاری بیان ولی بهش گفتم سودابه خانم رضایت من برای خواستگاری هست، نه ازدواج وشما انتظار بله گفتن را ندشته باشید. ایشون با بزرگواری حرفم رو قبول کردن. اینجوری خواستم اونا بیان خواستگاری و من با یک نه قاطع، محمد و خانوادش رو ضایع کنم😶 روز خواستگاری اومد و منم دوباره چادر سفید سرم کردم و مراسم به خوبی برگزار شد.یه جعبه شرینی بزرگ  یه دسته گل خریده بودن که یک متر بود 😁کلی هم از شهرشون سوغات آورده بودن  اینقدر برخوردشون با من و خانوادم خوب و صمیمی بود انگار هر روز تو خونه ی هم بودیم.  محمد یه کت و شلوار سرمه ای پوشیده بود اینقدر از خجالتش عرق میریخت البته به خاطر اصافه وزنش هم بود. همش سرش پایین بود و کسی رو نگاه نمیکرد. مدام با دستمال کاغذی عرقش رو پاک میکرد. قرار شد یک هفته تو خونه ی محمد بمونن و جواب منو بشنون و بعدش تصمیم بگیرن که برن یا بمونن . احساس کردم یک هفته برای تصمیم گیری کمه. به بابام گفتم بابا یک هفته کمه برای جواب. گفت حالا تو صحبت کن اگه دیدی زمان کم هست میگم سودابه خانم اینا برن خونشون تا ما یکی دو ماه دیگه خبر بدیم بهشون. گفتم باشه. فرداش که نشد ولی پس فرداش با اجازه ی بابام و سودابه خانم ،با محمد رفتم بیرون سوار ماشین محمد شدم. تمام مسیر فقط فکر این بودم چی بگم اینو ضایعش کنم و نزارم کلمه ای حرف بزنه و همونجا جواب رد رو بدم و محمد بره دنبال کارش. رفتیم همون باغچه ی خانوادگی .روی یه تخت نشستیم یهواحساس کردم حرفی ندارم بهش بزنم.اصلا چیزی یادم نمی اومد بگم. لال شدم. اصلا کاره خدا بود من لال بشم. البته از موضع خودم پایین اومده بودم  یه خورده قشنگ نگاهش کردم چشم و ابرو مشکی بود.یه کم چاق. موهاشم مشکی بود ولی از جلوی سرش ریزش مو داشت. سکوتمون زیاد شد نگاش کردم گفتم نمیخواهید حرف بزنید. گفت شما چی؟ گفتم من که زیاد حرف دارم اما شما شروع کنید. گفت نه شما اول صحبت کنید.که دیگه از تعارف خسته شده بودم رو کردم بهش گفتم  چی شد که احساس کردی باید بیایی  خواستگاریم؟ بنده خدا جا خورد .یعنی یه سوالی پرسیدم که باید سه سال فکر میکرد تا جواب بده و سه سال هم طول میکشید تا حرفش رو بزنه. یه ذره نگام کرد یه ذره مِن و مِن کرد. با تعجب حرف زد آره محمد حرف میزد؟!🙄خیلی شمرده و آهسته آهسته میگفت  من از همون ۱۵ سالگیم تورو میخواستم شبهایی که میرفتم بالا تنهایی میخوابیدم با یاد تو میخوابیدم . اما هیچ وقت به هیچ کس نگفتم که چقدر برام عزیزی محمد حرف میزد و ناباورانه به دهانش نگاه میکرد فک میکردم این صدا یک صدای ضبط شده هست داره از محمد پخش میشه. دوباره ادامه داد و گفت زهرا خانم بارها وسوسه میشدم برات نامه ای بنویسم و بهت بگم چقدر به شما علاقه دارم ولی از پدرت میترسیدم. دوست نداشتم از اعتمادش سوء استفاده بکنم. من کسی رو نداشتم باهاش درد و دل کنم بلکه یه خورده این درد برام کم بشه. پدرم که رفته بود و مادرم تو یه شهر دیگه بود . فقط روز به روز تو خودم خورد میشدم و نمیتوستم دردم رو بیان کنم. تا اینکه اون شب خونه پسرخاله منصورت  وقتی حسین اقا اومد و دیدم داره بحث خواستگاری رو پیش میکشه دیگه نتوتستم بمونم تو اتاق. اومدم روی پله نشستم و مدام به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینقدر دست دست کردم تا یکی دیگه بیاد خواستگاریت احساس کردم که دیگه هیچ دلخوشی تو این دنیا ندارم ولی وقتی بلند شدی و قاطعانه جواب اون اقا رو دادی، یه خورده نور امید تو دلم زنده شد خوشحال شدم. بازم چند بار خواستم پیش بابات حرف بزنم و بحث خواستگاری رو پیش بکشم ولی به خدا نمیتونستم اصلا تا میخواستم در موردت با پدرت حرف بزنم لال میشدم لکنت میگرفتم.  اون موقع ها رابطه خیلی خوبی با مادرم نداشتم نمیتونستم دردم رو بگم. بازم دو سال گذشت و فهمیدم اون ((محمد تا الانم اسم جانیار رو به زبونش نمیاره بهش میگه اون😁 ))  اومد خواستگاریت و قراره با هم نامزد کنید دیگه همه چیز برام تموم شد دیگه نتونستم اینجا بمونم الکی به بابات گفتم بابا بزرگم داره میمیره باید برم روستا. ولی واقعا رفتم روستا. زهرا خانم باور میکنی شب نامزدیت من تا صبح تو باغ پدر بزرگم راه رفتم و یه پاکت سیگار کشیدم. اینقدر محمد احساسی حرف میزد که من حرفی برای گفتن نداشتم. فقط گفتم سیگار کشیدی گفت اره یه پاکت.  بعد خندید گفت گریه میکردم و سیگار میکشیدم از اینکه چرا من یتیم بزرگ شدم از اینکه چرا مادرم منو گذاشت رفت از اینکه چرا نتونستم بیام خواستگاریت و احساسم رو بهت بگم به خودم لعنت میفرستادم.تازه اون شبم تو بیمارستان موندم سعید دید دارم تو حیاط سیگار میکشم. اون شبم تا صبح راه رفتم و سیگار کشیدم. به خدا فقط همون دو بار یه پاکت سیگار کشیدم🙄 ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زهرا شبایی که اون میومد خونتون من از غصه و ناراحتی تا صبح تو خیابونا راه میرفتم نمیتونستم ببینم که تو برای یکی دیگه شدی. یه شب با غم و غصه ی زیاد خوابیدم بابام اومد تو خوابم گفت پسرم غصه نخور همه چیز درست میشه نوبت تو هم میشه وقتی بیدار شدم از خوب نمیدونستم تعبیر خوابم چیه و چرا بابام اومد اونو به من گفت. ولی دو سه هفته بعدش نامزدی تو و اون بهم خورد. و من فهمیدم تعبیر خوابم این بود. من از این حرفا جا خورده بودم اصلا فکرشم نمیکردم.به خدا باورم نمیشد محمد داره این حرفا رو به من میزنه شوک شده بودم یه خورده نگاش کردم و گفتم خداییش این حرفا رو خودت میگی یا کسی بهت یاد داده؟ گفت اولش خجالت میکشیدم با شما حرف بزنم. گفتم من روحم هم از این قضایا خبر نداشت. گفت میدونم و میدونم چقدر از من بدت میومد.بعد دو تایی خندیدم.من تا اون لحظه حتی کلمه ای از جانیار یا ماحرای نامزدیم بهش نگفتم ولی یهو محمد تو چشمهای من نگاه کرد و گفت یه سوالی بپرسم خواهش میکنم راستش رو بگو! شما.....شما..... شما هنوزم به اون علاقه دارید؟ بعد سریع گفت به خدا اگه منو دوست نداشته باشی و راضی به این وصلت نباشی همه چیز مثل قبل میشه نه خانی رفته و نه خانی اومده .مثل قبل من میمونم و یه عالمه حسرت و ..... نگاش کردم گفتم محمد  نه ببخشید آقا محمد اگه من اونو دوست داشتم الان روبروی شما روی یه تخت ننشسته بودم. اصلا اجازه نمیدادم بیایید خواستگاری . پرونده ی اون آدم برای همیشه بسته شده.دیگه آخرین باری هست که شما در مورد اون آقا چه اینجا و چه جای دیگه خرفی نیزنید. اگه در مورد خودتون و زندگیتون حرف دیگه ای دارید بفرمایید اگه نه که بریم. جا خورد ساکت شد گفت ببهشید نباید نبش قبر میکردم گفتم ولی کردی من شرعا و عرفا سه ماه با یه آدم اشتباهی، نامزد بودم و اتفاقی هم بینمون نیوفتاد و با پررویی تمام گفتم یعنی من و ایشون زن و شوهر نشدیم، نامزدی بیش نبودیم. شش سال از اون موضوع گذشته دیگه تموم شد و رفت . گفت خب نطرت در مورد من جیه از من بدت میاد. سرم رو انداختم پایین . تو دلم گفتم دیگه ازت خوشم میاد.دید جواب نمیدم بحث رو عوض کرد. گفت اینجا تورو یاده چی میندازه؟ گفتم همون شبی که با فاطمه و سعید اومدیم. گفت اره وقتی تو بلند شدی رفتی که یکم بگردی دلم گرفت دلم خوش بود که تو پیشم هستی کنارم هستی حتی اگه هزار بار منو ضایع میکردی بازم از عشق و علاقه ام به تو کم نمیشد . عاشق اون لجبازیهات بودم.خجالت کشیدم از حرفاش. دوباره گفتم آقا محمد خودت داری حرف میزنی؟یعنی صدای خودته ؟ یهو با صدای بلند خندید گفت نه همسایمون حرف میزنه.بعد ادامه داد  اون شب دیدم دیر کردی اومدم دنبالت از دور دیدم یه جا تاریک و ساکت ایستادی و داری ناکجا آباد رو نگاه میکنی یواشکی نگاه کردم تا برگشتی پیش بقیه خیالم راحت شد و منم اومدم پیشتون. من تمام این قضایا رو برای سعید هم تعریف کردم اصلا من مدیون سعیدم خیلی به من کمک کرد تا به تو نزدیک تر بشم تا بتوتم اندکی احساساتم رو بیان کنم. گفتم اره مثلا یاد گرفتی به من بگی سلام. گفت دقیقا و دوباره خندیدیم.  گفت سعید مثل یک برادر کنارم بود و میدید چقدر عاشق تو هستم و قدرت بیان ندارم اما اونم از تو حساب میبرد. فاطمه هم یه بوهایی برده بود ولی کسی جرات نداشت بهت بگه. بعد کیفش رو باز کرد وبی مقدمه و یهویی یه کادو بهم داد. گفتم مناسبت این کادو چیه؟ گفت معذرت خواهی بابت اونروزتو اداره. گفتم وای یادم رفته بود الان یادم انداختی میشه بگی چرا اون کار رو کردی؟ گفت مامانم به موبایلم زنگ زد در مورد خواستگاری تو میخواست با من حرف بزنه موبایلم ویبره بود تو جیبم . تو که داشتی پشت هم حرف میزدی و توضیح میدادی هم نخواستم تو بفهمی مادرم هست و هم نخواستم مادرم بفهمه من کنار تو هستم. نمیدونم چرا اون کار رو کردم اشتباه کردم واقعا از ته دلت ببخش . من یه نگاهی بهش کردم و چشمانم رو ریز کردم گفتم مامانت بود؟ اونم نگاه کرد گفت به خدا مامانم بود پس میگی کی بود؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفت به خدا مامانم بود پس میگی کی بود؟ خندیدم گفتیم هیچی شوخی کردم. باور کنید چهار  ساعت با هم حرف زدیم. همه شرط و شروطم رو گفتم و اونم گفت . یه چند دقیقه ای ساکت شدیم بعدش گفت نمیخواهی این کادو رو باز کنی. گفتم باشه باز کردم یه حعبه زرشکی قلبی شکل بود. بازش کردم توش یه زنجیر و پلاک طلا بود به انگلیسی روش نوشته بود لاو. خوشم اومد قشنگ بود گفتم تو از این کارا بلد بودی رو نمیکردی گفت وا یادت نیست چقدر برات قلم گوساله و پای مرغ و پاچه گوسفند خریدم؟ گفتم مگه یادمه میره .کلی میگم فک نکن با این کادو منو مجبور میکنی جواب مثبت بدم. گفتم بابت اینکه حرفهای دلت رو به من زدی ممنونم ازت .بهش گفتم آقا محمد یادم بنداز یه تشکر ویژه از آقا سعید بکنم که تورو راه انداخت. چهرش عبوس شد گفت چه جوری تشکری؟ گفتم مثلا برم فاطمه رو ببوسم. دوباره خندیدیم.نمیدونید چه حالی داشتم انگار سبک شده بودم. عشق محمد به من چقدر قشنگ بود . تو ماشین یه آهنگ عاشقانه گذاشت و خیلی خوشحال بود. موقعی که رسیدیم جلوی درب خونه، محمد به من نگاه کرد گفت فقط امشب بگو چه حسی به من داری دقیقا الان نسبت به من چه حسی داری؟سرم رو انداختم پایین گفتم چی بگم گفت تورو خدا فقط بگو الان نسبت به من چه حسی داری؟ گفتم حس خوبی دارم بهت.  گفت میشه بگی الان من به مامانم چی بگم گفتم هیچی بروبهش بگو سلام من اومدم.خندیدم ناراحت شد و گفت نه در مورد ازدواج. یه خورده مکث کردم گفتم چی بگم ؟منو انداختید تو رودربایتسی منو غافلگیر کردید. دارم به نه گفتن فکر میکنم. یهو رنگش عوض شد گفت چرا ؟ الان نگو نه. بزارخاطرات امروز برام خراب نشه. حداقل بزار چند روز دیگه بگو با ناراحتی گفت نمیدونم چی بگم. منم که شیطنتم گل کرده بود گفتم باشه من موافقم. گفت با چی موافقی؟ با این موافقی که چند روز دیگه بگی نه؟ گفتم نه کلا موافقم. یه کم دوزاریش دیر افتاد یه کم نگاهم کرد بعد گفت یعنی موافقی ؟ خندیدم .یه لبخندی زدو گفت به روح بابام قسم خوشبختت میکنم و ماشین رو پارک کرد و با هم پیاده شدیم و رفتیم خونه.  سودابه خانم بالا بود و و مامانم اینا پایین تا اومدم خونه همه ساکت شدن . یه جور نگام میکردن بنده خداها جراتم نداشتن بگن چی شد.بگن چی شد. فاطمه که وقتی میخواست منو خر کنه میگفت آبجی. یهو گفت آبجی چی شد با محمد آقا حرف زدی؟ نگاش کردم دستم رو گذاشتم روی چونه ام گفتم فاطمه یادمه بابا تورو شوهر داد رفتی. چرا همش اینجایی. فاطمه ناراحت شد و رفت نشست پیش مامانم. بابام گفت زهرا بابا، چی شد ؟سرم رو انداختم پایین . گفت چی شد چی گفتید؟ محمد چی گفت؟ گفتم نمیتونم بگم. بابام گفت مگه چی گفت ناراحتت کرد تا اومد بگه به خدا ، من سریع گفتم هیچی با هم به تفاهم رسیدیم. یهو مادرم و فاطمه با صدای بلند کل کشیدن سودابه خانم از اون ور با یه  عالمه نقل و شکلات اومد و روی سر من ریخت. همه خوشحال بودن  یه آهنگ گذاشتن و دست زدن و شادی کردن. همه با هم متحد بودیم حتی خواهر و برادرهای ناتنی محمد هم شاد بودن. حتی ناپدری محمد هم خوشحال بود. از پدر و مادر خودم نگم براتون اشکشون سرازیر شده بود. برای بابام هیشکی بهتر از محمد نمیشد که دامادشون بشه. همه نشستن دورهم و تا نصفه شب در مورد بقیه ی موارد ازدواج صحبت کردیم قرار شد هفته بعدش بله برون بگیریم و یک ماه بعد عقد کنیم. چون سودابه خانم اصرار داشت که حتما باید مراسم عقد خیلی مفصل بگیریم توی تالار پذیرایی. برای همین ، وقت خواستیم تا به همه ی کارهای عقد برسیم. مهریه رو من به نیت ۱۲۴ هزار پیامبر ۱۲۴ سکه گفتم. علاوه بر اون شش دانگ خانه هم به نامم بزنه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
توافقات اولیه انجام شد و رفتیم برای مراسم بله برون. درسته که فامیلهای محمد تو شهر ما نبودن اما به احترام محمد و مادرش از راه دور برای بله برون اومدن ما هم خونه رو تزیین کرده بودیم که بابام اون شب به همه شام داد. منم یه لباس نامزدی خیلی ساده پوشیدم آرایشگاه هم رفتم و یه شینیون و آرایش خیلی ساده انجام دادم. سودابه خانم با شوهرش و محمد رفته بودن بازار و از هر چیزی بهترینش رو خریده بودن علاوه بر یک انگشتر خیلی شیک و قیمتی ، کفش و کیف و لباس زیر و پارچه مجلسی هم برام خریدن گفتن رسم داریم اینا رو بخریم.به بهترین نحو ممکن مراسم انجام شد. اما اما دست خودم نبود هر از چندگاهی  یهو فکر جانیار میزد به سرم.  مقایسه میکردم و اصلا کارم درست نبود.بعد از مراسم سودابه خانم با فامیلهاش برگشتن شهرشون و گفتن انشاءالله دوروز قبل از عقد میان. فامیلهای ما هم رفتن. من به محمد محرم نبودم و با چادر سفید کنارش بودم یه خورده حرف زدیم. منو نگاه کرد گفت برای عقد هم همینجوری آرایش کن. خندیدم گفتم منو نگاه نکن گناه داره. گفت چشم خانومم. نگاتم نمیکنم دیگه چی؟ گفتم سلامتی. یه خورده طبقه پایین بود و دیگه خداحافظی کرد و رفت بالا. تو دلم گفتم ایکاش محرم بودیم منم باهاش میرفتم بالا.  با خودم حرف زدم و خودم رو راضی کردم که تا یک ماه دیگه صبر کن😁 از دو سه روز بعدش افتادیم دنبال کارهای مراسم عقد کنون. رفتیم با تالار صحبت کردیم. لباس عقد خریدم با محضر صحبت کردیم و .... تا اینکه رو عقد رسید قرار بود محضر دار پبیاد سالن و این کار مارو راحت تر کرد . با خیال راحت رفتم آرایشگاه و لباسم رو پوشیدم و چون مراسممون فیلمبرداری هم داشت محمد همراه فیلمبردار اومد دنبالم البته چون محرم نبودیم خیلی کارها رو اجازه نداشتیم انجام بدیم به فیلم بردار گفتم بیشتر فیلم رو تو تالار بگیر من اینجوری راحت نیستم و اون بنده خدا هم قبول کرد. رفتیم تالار سر سفره ی عقد نشستیم یهو مامان محمد یه پاکت بزرگی رو داد دست محمد. محمد هم دست کرد تو پاکت و عکس پدر مرحومش رو درآورد و گذاشت کنار سفره عقد. با این کار محمد ، خیلیا بغض کردن و برای شادی روح عمو احمد صلوات فرستادن. محمد چشمهاش پر از اشک بود به سودابه خانم نگاه کردم اونم همینجوری بود.  محمد منو نگاه کرد گفت بابام گفت غصه نخور نوبت تو هم میشه. دیدی درست گفت نوبت منم شد. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عاقدخطبه روخوندومادرشوهرم زیرلفظی یه النگوبهم دادمن بااجازه ی بزرگترابله رو گفتم.نوبت به محمدرسیدمحمد گفت با اجازه عمورضا ومادرم وهمه ی بزرگترا بله.همه کل کشیدن ودست زدن و تبریک گفتن. محمد سرش رو اورد نزدیک گوشم و گفت تا آخر عمرم عاشقت میمونم و قول میدم نزارم آب تو دلت تکون بخوره. دستش رو محکم گرفتم و فشار دادم. کلی طلا و سکه جمع کردیم. بعد رفتیم بقیه مراسم رو داخل تالار انجام دادیم و اون شب به خوبی و خوشی تمام شد. موقع برگشتن منو محمد تو ماشین بودیم و ماشینمون رو تزیین کرده بودیم رسیدیم جلوی درب خونه. بابام کوچه رو چراغونی کرده بود. مامانم اینا حسابی خسته بودن سودابه خانم اینا هم چون فردا صبح باید میرفتن شهرشون زودتر رفتن بخوابن اما منو محمد بیدار بودیم. گفتم بیا بریم تو حیاط گفت نه بیا بریم پشت بوم انقدر خندیدیم. گفتم حالا چرا پشت بوم؟ گفت یادم رفت بهت بگم من با یاد تو خیلی رو پشت بوم رفتم و با خدا درد و دل کردم میخوام ببرمت همونجایی که به خاطرت به خدا التماس میکردم. دستم رو گرفت و یواش یواش از پله ها رفتیم بالا. پشت بوممون خیلی قشنگ بود و با صفا .هیچی هم نداشت ولی قشنگ بود. محمد منو از پهلو چسبوند به خودش گفت خدایا ممنونم که منو به آرزوم رسوندی. و سرش رو گذاشت روی سرم چند دقیقه ای به آسمون نگاه کردیم. یادم افتاد قبلا هر وقت به آسمون نگاه میکردم به خودم فحش میدادم ولی اون شب از ته دلم خداروشکر کردم و همونجا به خدا قول دادم که نزارم از عشقم به محمد ذره ای کم بشه به خدا قول دادم تا پای جونم به محمد وفادار باشم و پای تمام زندگیم بمونه و آخرش از خدا خواستم که کمکم کنه تا دیگه به جانیار فکر نکنم و حداقل خیلی خیلی کم فکر کنم. زیاد اونجا نموندیم محمد یه خورده بغلم کرد و خیلی جسارت به خرج دادوپیشونیم رو بوسید😁 و گفت بریم پایین تا نیومدن دنبالمون و با هم رفتیم پایبن اون رفت خونشون و منم رفتم خونمون.ده روز بعد از عقدم محمد گفت میخوام بالا روبنایی کنم خیلی دیگه قدیمی شده و داغون شده و بنایی رو شروع کرد هر از چند گاهی بهش غر میزدم میگفتم محمدخان حداقل میزاشتی دو سه ماه از عقدمون میگذشت بعدابنایی میکردی! خیلی بنایی سختی بود محمد کلافه بود ما اصلا دوران عقدمون رو نفهمیدیم چی به چی شد. تمامش رو تو سیمان و گچ و خاک گذروندیم.به محمد گفتم تو دوران عقد منو خاکی کردی خدا کنه بعد از عروسی منو گِلی نکنی.کلافه بودم هم خسته شده بودم. تموم نمیشد که با بدبختی حدودا سه ماه طول کشید تا بنایی تموم بشه و خونمون مثل خونه های نوساز شد. محمد تقریبا همه چیز رو عوض کرد و از من خواست تو طراحی داخل ساختمون نظر بدم. و با نظر همدیگه خونمون رو خیلی خوشگل درست کردیم. بعد از بنایی یه شب محمد به بابام گفت عمو؛ اگه شرایطش رو داری و ناراحت نمیشی ما یکی دو ماه دیگه عروسی بگیریم. بابام اتفاقا چقدر هم خوشحال شد و استقبال کرد. دیگه هر چی جهیزیه میگرفتیم مستقیم میبردیم بالا و میچیدیم. کارمون راحت تر شده بود. یه روز که کل جهیزیه رو چیده بودیم و از این لحاظ خیالمون راحت شده بود محمد روی تخت دراز کشیده بود رفتم کنارش نشستم یه خورده نگاش کردم. گفتم محمد واقعا منو دوست داری؟ با تعجب منو نگاه کرد گفت چی میگی تو؟ گفتم باید روزی صدبار به من بگی دوستم داری. تو اصلا به من نمیگی دوستم داری☹ خندید گفت تو خودت روزی صدبار میتونی بگی؟ گفتم من زنم باید تو زیاد قربون صدقه ی من بری. یهو دست انداخت دور کمرم و منو با یه حرکت فیتیله پیچم کردم  و بوس میکرد و میگفت هم قربونت میرم هم فدات میشم هم میمیرم برات و بعد .....‌‌‌‌ نگم براتون😁  هیچی دیگه با بدبختی تا شب عروسی نگهش داشتم جرات نداشتم ابراز علاقه کنم بهش،جنبه نداشت.عروسی هم گرفتیم بهترین عروسی هم گرفتیم تعریف از خودمون نباشه عروسیمون زبانزد عام و خاص شد.  درجه یک و عالی بود و اومدیم سر خونه و زندگیمون. یه روز مریم اومد خونمون و گفت رفته بودم خونه ی خاله مرضیه ((مامان جانیار)) گفت از همه ی مراسمت براشون تعریف کردم دهنشو باز مونده بود. بعد  گفت همونجا ساتین گفت زهرا نون دلش رو خورد زهرا لیاقت بهترینارو داشت. بابام که همه ی مارو بدبخت کرد گذاشت کنارو ماجرای زندانی شدن شوهرش رو تعریف کرد. بعد مرضیه خانم گفته بود ما با زهرا بد تا کردیم ولی خداشاهده حسین میگفت اگه بهش رو بدید من میدونم شما. من زهرا رو دوست داشتم ولی از ترس حسین جرات نمیکردم بیان کنم. گفتم مریم ول کن دیگه نه خبری از اونا بیار و نه خبری از من ببر. اگه بیان به دست و پای من بیوفتن و التماس هم کنن دیگه برام ارزشی نداره . نباید با من اونجوری میکردن. دلم رو هزار پاره کردن. اما خدا جای حق نشسته. درسته جانیار رو از من گرفتن اما خدا محمد رو به من داد هزار مرتبه بهتر از جانیار. پایان. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍 لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼 ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ گمشده‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ارباب آساره برای دسترسی راحتتون با زدن‌ رو هر اسم به پارت اول میرید.😍 ‌ ‌
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍 لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼 ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ گمشده‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ارباب زندگی_شیرین ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ گوهر ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ لوران‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ماهرخ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ شیوا ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ سرنوشت صنم توران برای دسترسی راحتتون با زدن‌ رو هر اسم به پارت اول میرید.😍 ‌ ‌