eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
211 عکس
713 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
عصبی دراز کشید و گفت _شامم نخواستیم.پشیمون از حرفم نگاهش کردم. اخماش بدجوری در هم بود.به سمتش خزیدم و دستم و روی صورتش گذاشتم و گفتم _معذرت میخوام. * * * * * کلید انداخت و منتظر موند تا من اول برم.رفتم تو و نگاهی به سر تا سر خونم انداختم،چه دردناک که با وجود شوهر اینجا فقط خونه ی من بود نه خونه ی ما. اومد تو و در و بست.نگاهش کردم و مغموم گفتم _می‌خوای بری؟ خسته به سمت حموم رفت و گفت _یه دوش بگیرم آره،دوستام منتظرمن.. نمیدونم چی شد که پرسیدم _اون دختره هم هست؟ بی حوصله جواب داد _سیم جیم نکن آیلین هر کی هست یا نیست به تو ربطی نداره.در حمومو محکم بست.به سمت اتاقش رفتم و دل گرفته در کمدش و باز کردم،چشمم به مانتوهای شیک و به روزی که با سحر خریده بودیم افتاد...نمیتونستم کل شبو با فکر اینکه کنار بقیه ست سر کنم. یکی از مانتو ها رو بیرون کشیدم و تا بیرون اومدن اهورا حاضر شدم، آرایش مفصلی کردم که حسابی چهره م رو تغییر داد.داشتم به ناخنام لاک میزدم که از حموم بیرون اومد. وارد اتاق شد و بدون نگاه کردن بهم گفت _لباس آماده کردی واسم؟ برگشت و با دیدنم چند لحظه ای مات برده نگاهم کرد و بعد گفت _کجا به سلامتی؟ بلند شدم و گفتم _می‌خوام منم بیام. خندید و گفت _با اجازه ی کی؟ بلند شدم و گفتم _نیازی به اجازه ندارم.جای زن پیش شوهرشه نه تک و تنها توی این خونه. منم میام. یه دست لباس از کمد بیرون کشید و مطمئن گفت _شما میمونی تو خونه. از لحن محکمش جا خوردم اما خودم و نباختم، بلند شدم و گفتم _اگه منو نبری خودم میام.خشن به سمتم برگشت و گفت _افسار پاره کردی چهار خط خندیدم بهت؟توی اون روستا یادت دادن این بازیا رو؟یا اون رفیقت پرت کرده؟ با مکث گفتم _منم میخوام بیام! با میل خودم،میخوام بیام ببینم اون دخترا چیکار میکنن که اونا رو به زنتون ترجیح میدین؟ بی پروا گفت _ه ر ز گ ی. مثل خودش جواب دادم _پس منم... نگاه تندی بهم انداخت و وسط حرفم پرید _حواست به حرف زدنت باشه آیلین. با حرص روی صندلی نشستم. حاضر شد و جلوی چشمم تیپ زد و با پوزخند به سر و وضغم گفت _بشین تو خونه آشپزی تو بکن بابا. و سوت زنون از خونه بیرون رفت. خون خونم و می‌خورد.میدونستم اگه دنبالش برم عواقب  خوبی برام نداره اما توی خونه هم دووم نمی‌آورم برای همین یک ربع بعد از رفتنش تاکسی گرفتم و از خونه بیرون زدم. * * * جلوی در آسانسور خونه ی اهورا ایستادم، حتی نمیتونستم با آسانسور برم بالا اون وقت میخواستم خودم و تغییر بدم؟ دکمه ی آسانسور و زدم و با دلهره منتظر موندم. در آسانسور که باز ‌شد وحشت زده به اون اتاقک فلزی نگاه کردم و پشیمون خواستم برگردم که سینه به سینه ی یه پسر شدم. کنجکاو توی صورتم نگاه کرد و گفت _من تو رو قبلا جایی ندیدم؟ از اونجایی که حافظه ی خوبی داشتم گفتم _چند هفته پیش توی مهمونی درو باز کردید برام. چشماش برق زد و گفت _یسسس داری میری خونه ی اهورا؟ سری تکون دادم... وارد آسانسور شد و گفت _بیا پس. ناچارا سر تکون دادم و وارد آسانسور شدم در که بسته شد تکون خفیفی خوردم و اون پرسید _دوست دختر اهورا بودی؟آخه اون شب با اون می پریدی. در حالی که رنگم پریده بود گفتم _نه من دوست دختر کسی نیستم. چشماش باز برق زد و گفت _جدی؟ پس باید دیدار دوبار مون و به فال نیک بگیرم. لبخند بی معنی به روش زدم. بالاخره این آسانسور لعنتی ایستاد. سریع تر پیاده شدم، پشت سرم اومد و زنگ واحد اهورا رو زد. دست و پام می لرزید نمیدونستم واکنش اهورا چیه. پسره گفت _راستی اسمتو نپرسیدم آروم جواب داد _آیلین. دستش و به سمتم دراز کرد و گفت _خوشبختم منم آرشامم. هاج و واج به دستش نگاه میکردم که در و یه دختر باز کرد و گفت _اووو و آرشامم اومد. نگاهی به من انداخت و هیجان زده گفت _دوست دخترته؟ اینو که گفت چند تا دختر سرک کشیدن به بیرون و با دیدن ما هر کی یه چی می گفت به طوری که نه آرشام نه من نتونستیم حرفی بزنیم. دستش و پشتم گذاشت و گفت _برو تو به اینا باشه میخوان تا صبح جلوی در نگهمون دارن به سیم جیم. با لبخند مصنوعی وارد شدم از داخل صدای خنده و سر و صدا میومد. همون دختره که درو باز کرد با صدای بلند گفت _بچه ها ببینید آرشام با دوست دخترش اومده.همه ساکت شدن و به سمت ما برگشتن.اهورا هم در حالی که داشت می خندید روش و برگردوند و با دیدن ما خشکش زد.آرشام با خنده گفت _شرمندم میکنید از جاتون بلند نشید.توی جمعی که هیچ کدومشون و نمی‌شناختم و همشون داشتن آنالیزم میکردن معذب بودم.یکی از پسرا گفت _مبارکه رفیق شیرینیش و کی بخوریم؟آرشام نشست و با شوخ طبعی گفت _هنوز به اون مرحله نرسیده رفیق ایشالا عروس خانوم بله رو دادن شام و شیرینی عروسی و با هم بخورین.اهورا چنان داشت نگاهم میکرد که گفتم قبرم و توی ذهنش کنده.من چه میدونستم این طوری میشه خوب؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با این که احمد از چشمم افتاده بود اما هنوز هم پدر ستایش بود. باید تمام تلاشم را می کردم تا دوباره احمد را به زندگی برگردانم.چند روزی را فقط به کمپ های مختلف سر زدم. چشمتان روز بد نبیند! یا قیمت نگهداری و ترک شان بالا بود یا انقدر کثیف و چرک بودند که دلت نمی آمد حتی یک معتاد را به دستشان بسپاری. در آخر یک جایی را در اصفهان پیدا کردم که به نظر می رسید خوب باشد. اما متاسفانه باید بیمار با تمایل خودش به آن جا می رفت.احمد که صد سال سیاه قصد ترک کردن نداشت. با خواهش و التماس من، بالاخره راضی شدند تا احمد را به زور ببرند و ترکش دهند. یک هفته ای احمد خانه نیامد. از آن جایی که رفت و آمدش مشخص نبود، به ناچار با او تماس گرفتم. بعد از چند بار زنگ خوردن، بالاخره جواب داد.گفتم: کجایی؟گفت: کارتو بگو.گفتم: اول بگو کجایی. شب میای یا نه؟بی تفاوت گفت: خونه ننم ام. شبم نمیام.همین جواب برای من کافی بود.چند دست از لباس های تر و تمیز احمد را برداشتم و همراه با حوله و شانه سر و کمی وسایل شست و شو، داخل ساک گذاشتم. ستایش را بغل کردم و به سمت خانه پدرشوهرم راه افتادم.داخل گاراژ، هر دو نشسته بودند. وقتی مطمئن شدم که چند ساعتی پای بساطشان هستند، شماره کمپ را گرفتم. یک ساعتی طول کشید که بیایند. وقتی رسیدند، ساک را به دستشان دادم و خودم پشت درختی که سر کوچه بود، قایم شدم.21 روز گذشت. مددجو زنگ زد و گفت که به کمپ بروم. منتظر بودم خبر پاک شدن احمد را بشنوم اما مددجو گفت شوهرت الان پاکه فقط هنوز از سرش بیرون نرفته. تو کمپ یواشکی دنبال قرص و شربت و این چیزاست. با باباش دست به یکی می کنن و یواشکی یه سری چیزا دستشون میاد. معتادا هزارتا سوراخ دارن برای خودشون.گفتم: خب الان تکلیف من چیه؟ شوهرم باید بمونه یا بره!مددجو گفت: الان گستاخ تر شده. باید یه کم دیگه بمونه که فکرش بیاد سر جاش.گفتم: هرچقدر که لازمه بمونه. فقط تو رو خدا خوب خوب شه بعد برش گردون.مددجو گفت: راستش مادر شوهرت به زور هزینه این دوره رو داد. این دو تا هم انقدر بد دهن هستن که خدمه دلشون نمی خواد نگهشون دارن.گفتم: خرج احمد با من! ولی بابای احمد اگه خوب نشه دوباره احمد میره سراغ مواد! یه کاری کن هر دوشون با هم پاک شن.مددجو گفت: یه دوره 21 روزه دیگه هم نگهشون میداریم. انشالله که این بار پاک شن.بعد از 21 روز، باز هم یک دوره دیگر احمد را نگه داشتند. بعد از دو ماه، احمد به خانه برگشت. چاق شده بود. چهره اش شبیه سابق شده بود. با دیدنم لبخند زد و گفت: می تونم بیام تو؟بغض کردم و گفتم: به خونه خوش اومدی.آرام تر از همیشه شده بود. دوباره حس کردم می توانم روی احمد حساب کنم.احمد مستقیم به اتاق ستایش رفت.ستایش با دیدنش کمی ترسید اما بعد از چندبار لبخندی که احمد زده بود، ترسش ریخت و خودش را در آغوش احمد جا کرد. ستایش را بارها بوسید و بویید. انگار دلش می خواست تمام این چندسالی که مهرش به ستایش نرسیده بود را جبران کند.برای دیدن مژده و نوزاد دو ماهه اش رفتم. دلم با دیدنش ضعف رفت. مژده نوزادش را در آغوشم داد و گفت: حالا که احمد ترک کرده، نمی خوای به فکر بچه دوم باشی؟گفتم: بذار یه کم بگذره. هنوز دو هفته است که اومده بیرون. احساس غریبی می کنم کنارش.مژده گفت: ایشالا که دیگه برنمی گرده سر مواد. ولی یه کم حواست بهش باشه. مردا نیاز عاطفی شون زیاده. بهش برس!چند ماهی گذشت. تولد 5 سالگی ستایش را گرفتیم. احمد هم به خودش حسابی می رسید. دنبال کار بود اما هر روز کارهای ریزه میزه انجام می داد و پول کمی به خانه می آورد. خرج اصلی خانه را من می دادم. از جعبه پیتزا درست کردن گرفته تا سبزی و باقالی پاک کردن کارم شده بود.عزمم را جزم کردم که بچه دوم را بیاورم. که همه بدبختی هایی که تا به حال کشیدیم را فراموش کنم. تا کمی شبیه خانواده های معمولی باشیم. همان خانواده هایی که چند بچه دارند و زندگیشان هر روز خوش تر از دیروز است.کم کم رابطه من و احمد با هم بهتر می شد. احمد نازم را می کشید و من دوباره شبیه روزگار جوانی ام برایش ناز می کردم. می گویم جوانی! با این که از نظر سنی جوان بودم اما انقدر سختی کشیده بودم که حس می کردم شبیه زن های 40 ساله ام. آن هم زن های 40 ساله قدیمی.تقریبا یک سالی گذشت که من برای بار دیگر باردار شدم. این بار دیگر خبری از سورپرایز کردن نبود. مقابل احمد ایستادم و گفتم: دوباره داری بابا میشی. من حامله ام.احمد شوکه شد اما واکنشی نشان نداد. شبیه قبل که ذوق می کرد نبود. انگار برایش عادی بود. لبخند ساده ای زد و سر کارش رفت.ویارم این بار کمتر از گذشته بود. در حال پاک کردن سبزی بودم که تلفنم زنگ خورد. با دست های گلی ام گوشی را برداشتم. شماره ناشناس بود. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-ولی نداره شیرین، همه عاشق موهای تو هستن و تو حتی حاضر نیستی شونه‌شون کنی.خنده ی تلخی کردم. موهای من چه زیبایی داشت؟ -نخند، نگاه کن، موهای تو موج داره، شبیه موج های دریا، موهای موج دار طلایی زیباترین‌مدل مویی که یک دختر می تونه داشته باشه، موهایی که تا نزدیکی کمرت بلند شده.نگاهی به موهایم انداختم. نور‌آفتاب، از شیشه عبور می کرر و به تارهای نازکش می خورد و رنگش را روشن تر‌جلوه می داد.تا گردنم کاملا صاف بود و از گردن به پایین موج های درشتی داشت. - اصلا تا به حال به موج هات توجه کردی که چقدر بزرگه؟نگاهی به چشم هایم انداختم. بلند... فکر نمی کردم موج هایم بلند باشد. کوتاه نبود اما، آنقدر هم بلند نبود که به چشم بیاید. - اصلا هیکلت رو دیدی؟ با اینکه رنگ باشگاه هم ندیدی و اصلا به خودت نمی رسی اما خیلی خوبه.دوباره و دوباره نگاهی به خودم کردم. من، تمام این حرف هایی که مریم می گفت را می دانستم اما... شاید توجهی به آن ها نمی کردم، شاید نمی‌فهمیدمش و شاید آن ها را به زیبا بودن معنا نمی کردم. - شیرین تو چرا چادرت رو برداشتی؟ -خب... خب چون... شیوا می گفت بهم نمیاد. -این همه گفتیم قشنگت می کنه و گوش ندادی، اون وقت با یک حرف منفی چادری که عاشقش بودی رو ول کردی؟حس ناتوانی داشتم، حس ضعیف بودم، حس دینکه برای خودم نیستم. -شیرین، تو اگه خیلی زیبا نباشی، ولی زشت هم نیستی. چیزی که یک دختر رو زیبا می کنه، دوست داشته شدن، و دوست داشته شدن، فقط از خودت شروع میشه، اینکه خودت، خودت رو دوست داشتی باشی... _۲ سال بعد_ آخرین پلاستیک را از حیاط برداشتم و به سمت صندوق ماشین رفتم. کنار پای آقا احمد پلاستیک را گذاشتم و نفس کلافه ای از این گرمای طاقت فرسا کشیدم. -عه، چرا شما اوردید شیرین خانم.لبخند مهربانی به چهره اش زدم. موهای او خم کم کم رگه هایی از سفیدی را به خود می دید و چه کسی گفته بود و موی سفید نشانه ی پیر شدن است؟موی سفید نشانه ی درد است و او بعد از تصادف همسرش فرزانه خانم و دخترکش به اندازه‌ ی هشتاد سال پیر شده بود. هیچ وقت آن نیمه شب برفی یک سال پسش را فراموش نمی کردم. همه در خواب شیرین بودیم که صدای مویه و زاری زن ها از کوچه بلند شده بود.هراسان همه به کوچه ریختیم و در ان هیاهو یک نفر خبر مرگ فرزانه خانم و دخترش را داد. آن زمان گمان می کردیم احمد آقا هم کوله بارش را بسته است، اما خداراشکر با عمل و درمان فراوانی دوباره به زندگی بازگشت.هرچند که خودش بارها دعا می کرد کاش او هم مهمان آن خاک سرد می شد و در کنار دخترکش آرام می خوابید.در صندوق پراید قدیمی اش را محکم بست و به سمت در راننده رفت که من هم از سمت دیگر سوار ماشین شدم.پس از آن تصادف دست هایش آسیب دیده بود و دیگز نمی توانست نقاشی ساختمان انجام دهد، همین ماشین هم آشناها و فامیل برایش جور کرده بودند و تا شاید با مشغول شدن کاری غمش را فراموش کند. - کدوم مغازه بریم شیرین خانم؟ - ادرسش رو حفظ نیستم، این مغازه جدیده، صبر کنید ادرسش رو پیدا کنم.کیفم را روی پاهایم گذاشتم و مشغول گشتن برگه ای میان حجم اندوه وسایل شدم. باید یادم باشد سر و سامانی به کیفم بدهم، شتر هم با بارش این تو گم می شوند. - میگم شیرین خانم، شما که اینقدر کارتون خوب گرفته، چرا یه کارگاه بزرگ نمی زنید؟برگه را پیدا کردم و به سمت احمد آقا گرفتم. - هزینه اش زیاده.اهانی زیر لب گفت و با دقت بیشتری به برگه ی آدرس نگاه کرد.به پنجره خیره شدم، به جاده و آدم هایی که در این دوسال چقدر تغییر کردند و من... و من همان دختر مجردی بودم که تمام زن ها به دنبال شوهر دادنش شده بودند.با فکر در سرم خنده ام گرفت. جالا دیگر کارهایشان نه آزارم می داد و نه اشکم را در می آورد، انگار برای بازی خنده داری شده بود که سال ها زه آن دل داده بودم. - مگه این مغازه دار ها پولتون رو نمیدن؟نگاهم را از پنجره به آینه ی جلو کشیدن و در چشم های گود افتاده ی احمد آقا نگاه کردم. -چرا، ولی خب اونقدری نیست که بتونم یه کارگاه احداث کنم.دوباره به خیابان خیره شدم که باز هم حرف را شروع کرد و مرا از خیال هایم بیرون کشید‌. -میگم مراقب باشید یک وقت سرتون کلاه نذارن، خب شما یه دختر تنهایید، آدم هم دنبال طعمه زیاده. -خداروشکر که تا الان با تموم آدم هایی که کار کردم ادم های درستی بودند. -میخواین من امروز همراهتون بیام؟ این مغازه دار جدیده ببینه شا تنها نیستید بهتره. -نه نیازی نیست ممنون.شانه ای بالا انداخت و صدای رادیو را زیاد کرد که نفس آسوده ای کشیدم. از حرف زدن خوشم نمی آمد، برعکس احمد آقا که اگر به آن اجازه می دادی تا خود صبح حرف می زد.تازه جلوی من که مراعات می کرد، اینگونه بود، وای به حال مسافرهای دیگرش.بالاحره جلوی همان مغازه ایستاد. در ماشین را باز کردم و هردو پیاده شدیم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چادرمو به طرفم گرفت وگفت:یبارم بهت گفتم تا پیش منی دلت قـرص باشه.چاره ای جز اطاعت نداشتم،چادر به سرم انداختم اصلا روحیه خوبی نداشتم از در اتاق که پامو بیرون گذاشتم دستمو بین دستش گذاشتم حتی سرشو نچرخوند نگاهم کنه ولی تا بالای پله هادستشو کنار نکشید و جلوی اتاق که رسیدیم دستشو کنار کشید و گفت یاالله.ضربان قلبم شدت گرفته بود...محمود مردتر و محکمتر از اونی بود که کسی در حضورش جرئت داشته باشه بی حرمتی کنه.وارد اتاق پذیرایی که شدیم یه اتاق بزرگ با لوسترهای شیشه ای سرتا سر فرش قرمز و پشتی های ابری قرمز روی طاقچه یه دست آینه و شمعدان بود و چقدر من بدبخت بودم که حتی برای عروسیم آینه و شمعدان هم نداشتم و کل دارایی من یه بقچه لباس پایین کمد محمود خان بود.رباب خانم حتی نگاهمم نمیکردولی خـشم سارا قشنگ قابل فهم بودبه احترام محمود بلند شدن و محمود و من رفتیم بالای اتاق نشستیم درست کنار خاله رباب.بیچاره همش خودشو جمع و جور میکرد که من بهش نخورم اگه میتونست و جلوی اون همه فامیل زشت نبود حتما بلند میشد و از اونجا میرفت معصومه و خاله لیلا تنها چهره های دلگرمی من بودن.مریم بهم عادت کرده بود و تا منو دید اومد بغلم و بین دستهام نشست برام شیرین زبونی میکرد وبهم با شیرین زبونی زنعمو میگفت.یه زن و مرد کنار سارا بودن که خیلی با عصبانیت نگاهم میکردن اونا پدر و مادرش بودن.سینی های قلـیون چاقیده شد اومد داخل و یدونه جلوی ما گذاشته شده بود.تو عمارت ما جز آقاجون و زیور خاتون کسی قلـیون نمیکشیدقلـیون میکشیدن و میوه پوست میکندن زیر نگاهای سارا داشتم له میشدم.مریم از عموش خجالت میکشیدبغلش بره ولی وقتی محمودلپشو کشیدو بهش لبخند زد من بیشتر اون لبخندرو پسندیدم و آروم گفتم:پس خندیدن هم بلدی؟ولی دوباره یه اخم همراه با چشم هایی که به درستی بهم میخندیدبهم کرد و دود قلـیونشو به طرف صورتم فـوت کرد.حال و هوای همه عوض شده بود و اقوامش از خاطرات بچگی میگفتن و هر از گاهی هم میخندیدن ولی رباب خانم نه میخندید نه حرفی میزد.سفره شام که جمع شد پدر سارا رو به عمو مراد گفت:مراد خان دیگه چهل روزم گذشت من نمیتونم دخترمو بدون شوهر بزارم اینجا بمونه با اجازت امشب میبرمش خونه مون زایمان که کرد طبق رسوم بچه مال شماست و منم منع نمیکنم و پسرتون رو تحویلتون میدم ولی نمیتونم دخترمو بزارم اینجا بمونه.عمومرادچی میتونست بگه.ولی خاله رباب به طرف محمود چرخید و بانگاهش از محمود کمک میخواست التماسش میکرد که کاری کنه انقدر حالش پریشون بود که نفهمیدم که دستشو روی پای من گذاشته وچادرمو چـنگ میزنه محمود آروم گفت:آروم باش نمیزارم بره.محمود سرفه ای کوتاه کرد و گفت:علی اقا قرار نیست نـاموس برادر من جایی بره.شکر خدا نه تو این خدا بهش به چشم عروس بیـوه نگاه میشه نه بعد برادرم بی سرپناه مونده اون دختر این خونه است و همه میدونن مادر من از عروس تا نوه هاشو با جونش دوست داره.معصومه که دیگه حکم دختر و خواهر برای ما داره.سارا هم هیچ فرقی نداره بعد از این رو تـخم چشمامونه و تا زمانی که بچه برادرم بدنیا بیاره نمیزاریم آب تو دلش تکون بخوره بعدشم خواست خودشه ما قوم و قبیله ستمکاری نیستیم بزرگ ما مش حسین که عالم و آدم پشتش نماز میخونن.بعدش خواست میتونه کنار بچه اش بمونه اگرم نخواست تمام مهریه و حق و حقوقشو میدم و نمیزارم باز سربار کسی بشه علی آقا دستی به ریشش کشید و گفت:حرفات سندمحمود خان تعریف طایفه شما رو همه زبونهاست من تا محمد خدابیامرز بود دلم قـرص بود یه مرد بالا سرشه ولی حالا که شوهر نداره نمیتونم دهن مردم بی دین و ایمون رو ببندم همینجوری هم بچه اون اولین وارث و پسر این عمارته ولی هیچ سهم و ارثی نداره درسته شما حق و حقوقشو میدی ولی وقتی مراد خان زنده است و محمد مـرده همه میدونن که چیزی به نوه من از پدرش نمیرسه.دستهای خاله رباب میلـرزید و هنوز چادرم تو چنگالش بود محمود بیشتر از علی متوجه مادرش بود که رنگ به رخسار نداشت و داشت زیر لب چیزی میگفت محمود نگاهی به مش حسین کرد نمیدونست چیکار باید بکنه.محمود مکث طولانی کرد و جلو چشم های منتظر همه گفت بین خودمو و سارا محرمیت میخونم تا زمان تولد بچه اش و من اسم خودمو تو شناسنامه برادرزاده ام میزارم تا قانونی از کل دارایی من سهم ببره و.ای خدایا چی میشنیدم سارا بشه هووی من؟اون سهیم بشه محمود رو!لبم از بغض میلـرزید چی دردناکتر از اینکه حس کنی عشقت تو خـطره اونم چه خـطری بدتر از سارا؟رباب خانم اشکهاشو پاک کرد و گفت:الکی نیست که شیرت میگن محمود خان تو الحق که شیر منو خوردی.خدایا شکرت که همچین پسری بهم دادی.سارا چشم هاش برق میزد بالاخره به آرزوش رسیده بودپچ پچ ها شروع شد و علی آقا که رضایت گرفته بود گفت:یعنی واسه همیشه زن شما میشه؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سر کج کرد و با ابروهای تو هم گره خورد، بهم نگاه کرد. دلم هرّی ریخت. مبادا فهمیده من همون دخترم. به سرعت دستم رو عقب کشیدم که بی هوا دستم رو گرفت و با چشمهای ریز شده پرسید: -زخم دستم؟ تو از کجا دانی که زخمی شدم؟ نفس تو سینه ام حبس شد. خراب کرده بودم. آب دهنم رو با ترس قورت دادم. -خو... خو حرف می پیچه. بالاخره خان بالادهی. مگه میشه زخمی بشی و حرف دهن به دهن نگرده! انگار خیالش راحت شد. دستم رو به آرومی رها کرد و سری تکون داد. -آره بهترم. و لب تکه سنگی نشست و کمی نفس گرفت. -ولی حال دلم خوش نیست لوران. دلم هیچ جا قرار نداره. نمی دونم دیگه چیکار کنم. گفتم با تو حرف بزنم شاید آروم بگیرم. حالا که خیالم یکم راحت شده بود، بی فکر کنارش نشستم. منم دلم براش تنگ شده بود. دوست داشتم بدونم حالش چطوره؟ اصلا چرا با اون حال و روز تو جنگل افتاده بود! - چرا زخمی شدی؟کی این بلا رو سرت آورده؟ -چنگیز! ابروهام بالا پرید. اسم چنگیز رو چند باری از زبون آقاجانم شنیده بودم اما نمی دونستم چه ربطی به سیاوش و بلایی که سرش اومده داره. -چنگیز کیه؟ -خان ده کناری. می خواد از شرم خلاص بشه و زمین‌های خان بزرگ رو بالا بکشه. -مگه میتانه؟ -ها می تانه. الانم به خاطر اینکه جون و بنیه دارم سراغم نمیاد. -خوب تو چرا جوابش رو نمیدی؟ اگه بلایی سرت بیاره چه؟ -تو که منو میشناسی. اهل جنگ و دعوا نیستم. دوست دارم راحت زندگی کنم. فعلا هم نمی خوام سراغ چنگیز برم. اگه بخوام خون به پا کنم خیلیا از زندگی ساقط می شن. این مردم تازه رنگ خوشی رو دیدن. گناه دارن دوباره تو جنگ و بدبختی اسیر بشن. با قدردانی نگاهش کردم. چقدر فکر های سیاوش با آقاجان فرق می کرد. آقاجان به فکر جنگ بود و سیاوش به فکر آرامش. چقدر این مرد با گذشت بود. با اینکه بهش حمله کرده بودن اما حاضر نبود به خاطر خودش بقیه رو تو دردسر بندازه. -حالا میخوای چه کنی؟ - کاری بهش ندارم تا اونم کاری به کارم نداشته باشه. حوصله جنگ ندارم لوران. فعلا این روزها اونقدر حالم خرابه که به هیچی فکر نمی کنم. -چرا؟ بلایی سرت آوردن؟ نکنه زخمت خوب نشده. سر بالا برد و با ناراحتی نفسی گرفت. -نه نقل زخمام نیست. دلم غم داره. سر کج کردم تا بهتر ببینمش. انگار تازه میدیدمش. سیاوش پژمرده شده بود. سیاوش به دوردست ها خیره شد و به حرف اومد. -روزی که زخمی شدم یه دختر ابروکمون کمکم کرد. از بین لبهای خشکیده ام زمزمه کردم: -یه دختر؟ دستهام مشت شد و دوباره با دلهره سر به زیر انداختم. -آره یه دختر ماه پیشونی. داشتم به اینجا میمومدم که دار و دسته چنگیر بهم حمله کردن و زخمی شدم. همونجا لب نهر بالای کوه افتادم. فکر نمی کردم زنده بمانم اما وقتی چشم باز کردم دیدم تو خونه ای کاهگلی و قدیمی ام. یه دختر مثل قرص ماه بالا سرم بود. لوران نمی دونی چقدر قشنگ بود انگار از دل داستان های شاه و پریون اومده بود. هر چی از قشنگیش بگم کم گفتم. ازش پرسیدم من مُرده ام. گفت خدا نکنه آقا، زنده ای. دلم می خواست صورتش رو ببینم. دست دراز کردم و پر چارقدش رو از روی صورتش کشیدم که دستهام سنگین شد و از حال رفتم. بیدار که شدم رفته بود و من تنها مونده بودم. از بچه های آبادیتون پرسیدم گفتن بیغوله های بیرون ده مال آقاجانت بوده. تو می دونی کی تو اون خونه های کاهگلی زندگی می کنه؟ لب به دندون گرفتم. -ها اون زمین ها مال آقاجانم بوده. خیلی وقت پیش اونجا زندگی می کردیم. وقتی خانم جانم زنده بود. اما از وقتی خانم جانم رفت، ما هم به اینجا اومدیم. خیلی ساله کسی تو اون بیغوله ها زندگی نمی کنه. شاید خواب دیدی. به تندی چرخید. ناراحت شده بود. -چرا همه میگین خواب دیدم؟ می گم خواب نبود. برام نون و شیر آورد و زخمم رو بسته بود. برای اینکه آرومش کنم گفتم: -من که حرفی نزدم چرا ناراحت شدی؟ از دختری که می گی خبر ندارم فقط می دونم کسی به اون خونه ها سر نمی زنه. شاید هم مسافری سر راه بوده که به دادت رسیده. با حرف من پکر شد. با فکر پرسیدم: -برای چی دنبالش میگردی؟ چیکارش داری؟ -میخوام دینم رو ادا کنم. جونمو مدیونشم. دلم پیچ خورد. سیاوش سر به زیر پرسید: - یعنی دیگه نمی بینمش؟ -هر چی بوده گذشته سیاوش. فراموشش کن. من تموم دخترای این آبادی رو می شناسم کسی که تو می گی رو نمی شناسم. سیاوش تو فکر فرو رفت و دیگه چیزی نگفت. با نگرانی بهش زل زدم. امید داشتم دست از این جریان برداره و من و اون دختر رو فراموش کنه. اما انگار این ماجرا سر دراز داشت. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خاله مینا به محض دیدنم از جا بلند شد و دست دور گردنم انداخت و صورتم رو بوسید الهی قربونت برم عروس قشنگم، ماشالله... عین مادرت خانوم و قشنگی عفت پشت چشمی نازک کرد و ادایی درآورد کنار خاله مینا نشستم و زیر چشمی نگاهی به پسرش انداختم.قد بلند بود و هیچ عیب و ایرادی نداشت که بتونم ردش کنم انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بالا گرفت و خیره شد تو صورتم،از استرس کل تنم عرق کرده بود، خاله سریع مجلس رو دست گرفت به خدا روزی که وحیدم گفت چشمش دختر خان رو گرفته انگار دنیا رو بهم دادن. گفتم کی بهتر از ماهرخ جانم؟ خداروشکر دیده و شناخته شده اس، تک دختر خواهرزاده‌امه... مگه میشه راضی نباشم؟ بعدم انگار که ما جواب مثبت رو بهشون دادیم رو به باباخان گفت خان اجازه میدی بچه ها برن دو کلوم تو حیاط با هم حرف بزنن؟باباخان معذب بود، میدونستم خاله اش رو خیلی دوست داره و نمیتونه دست رد ب خواهرش بزنه چی بگم والا خاله جان، راستش من تا امروز هیچ خواستگاری رو به خونه راه نمیدادم مگه با رضایت قلبی دخترم، خودتون بهتر از من میدونید، ماهرخم مادر نداره، منم دلم نمیخواد بهش سخت بگیرم یا مجبورش کنم به ازدواج با مردی که دوست نداره. شما تنها کسی هستید که بدون اطلاع ماهرخ اومدید خواستگاری، یعنی میخوام بگم انقدر برام محترم و عزیز هستید. حالا هم ماهرخ جان خودش باید تصمیم بگیره لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم و با خودم گفتم تا کی میخوای جواب رد بدی به خواستگارهات؟ آخرش که باید شوهر کنی، چه بهتر که زن همین پسرخاله بشی! خدا رو چه دیدی شاید صدقه سر فامیلی آبروت رو نبرد! اصلا شاید به خاطر دکتر بودنش همچین چیزی رو ننگ و عار ندونه!کلی با خودم کلنجار رفتم تا دلم راضی شد برای حرف زدن باهاش برم تو حیاط روبه روش نشستم و کمی تو خودم جمع شدم. وحید گلویی صاف کرد و گفت میدونی اولین بار کی دیدمت؟... اولین بار تو مراسم ختم مادرت دیدمت کنجکاو نگاهش کردم، لبخندی زد و ادامه دادخیلی گریه میکردی، دلم میخواست بیام دستت رو بگیرم و از اون محیط شلوغ دورت کنم، مادرت فوت شده بود و پدرت نبود که آرومت کنه... انگار هیچکس تو رو نمیدید،وقتی دیدم هیچکس حواسش بهت نیست از مادرم خواستم بیاد پیشت و آرومت کنه.یادمه یک لباس فیروزه ای تنت بود و موهات رو دو طرف صورتت بافته بودی، چشم های خیس از اشکت قلب هرکسی رو به درد میاورد... بعد اون اتفاق خیلی وقت ها همراه مادرم میومدم خونه اتون و یک گوشه می ایستادم و نگاهت میکردم.مادرم همیشه میگفت خان حالا حالا ها تک دخترش رو شوهر نمیده، منم صدقه سر همین حرف خیالم راحت بود.پاشدم رفتم شهر درسم رو خوندم تا لایق دختر خان باشم، اما وقتی برگشتم بهم گفتن دختر خان نامزد ی پسر شهری شده... خیلی طول کشید تا با خودم کنار بیام و قبول کنم که از دست دادم دختری رو که از نوجوونی تو رویاهام باهاش زندگی کردم... مدتی از ده رفتم، چند وقتی درگیر بیماری پدرم بودم تا اینکه با خبر شدم نامزدیت رو بهم زدی، با خودم گفتم یکم صبر میکنم تا شرایط روحی ات بهتر بشه و اینبار دیگه معطل نمیکنم. از همون روزهای اول مادرم رو فرستادم تا با خان حرف بزنه، بعدم که تونستم کارهام رو جفت و جور کنم و تو درمانگاه مشغول به کار بشم خودم شخصا پا پیش گذاشتم نمیدونم چرا حس خوبی گرفتم از حرف هاش، محبت کلامش قلبم رو به لرزه مینداخت، با خودم گفتم اگر بفهمه چه بلایی سرم اومده بازم همینطور آروم و خونسرد باقی میمونه؟ بازم از علاقه اش میگه؟با صدای لرزونی گفتم من... من باید فکر کنم. نمیتونم یکدفعه جواب بدم لبخندی زد و گفت البته که درستش هم همینه. منم انتظار ندارم تو همین جلسه ی اول جواب بگیرم. فقط خواستم بدونی اگر اینجا نشستم به خاطر علاقه ی قلبیمه، اگر قابل بدونی و جواب مثبت بدی در مورد محل زندگیمون خودت میتونی تصمیم بگیری، اگر دوست داری همینجا زندگی می‌کنیم اگرم نه میریم هر شهری که تو بخوای هربار از دوست داشتنش میگفت تمام وجودم گرم میشد، با خودم گفتم تمومش کن ماهرخ، لااقل با مردی ازدواج کن که دوستت داره، شاید اینجوری بتونه نقصی که داری رو قبول کنه اینجوری شد که خیلی زودتر از چیزی که باباخان فکر میکرد جواب مثبت دادم به وحید، به مردی که از شنیدن جواب مثبتم اشک تو چشمش جمع شده بود، درست سه روز بعد خواستگاری بود و وحید آش رشته برامون آورده بود، به قول سمیرا آش بهانه بود، اومده بود منو ببینه... وقتی کاسه ی آش رو از دستش گرفتم چشمکی زد و جوری که دل رو من رو بلرزونه گفت خوشگل خانم، فکراتو کردی؟لبخند محوی زدم و به سه روزی فکر کردم که همش صورت مهربونش جلوی چشمم بود بله فکر کردم خواستم کاسه رو از دستش بگیرم که با سماجت گفت ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یه صبحونه سرسری خوردم که درو زدن، تند تند ظرفا رو ریختم تو سینک و رفتم درو باز کردم، زن دایی با دسته گل و شیرینی اومد داخل، با من روبوسی کرد و نشست، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت شیوا زندگیت داره نجات پیدا میکنه، بابا رفته با دختره حرف زده قراره بعد زایمانش یه مبلغ زیادی بهش بده و بره خارج بدون اینکه آرمین خبردار بشه.. وای نمیدونی چقدر خوشحالیم هممون.. یه نگاهی بهم انداخت و گفت خوشحال نشدی؟! یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم چرا چرا اتفاقا خیلی خوشحال شدم ممنون که به فکر من و زندگیم هستین.. گفت تو ارزش یه زندگی خوبو داری چون پای شوهر خطاکارت ایستادی و رو سفیدمون کردی، مامان و بابا همیشه تحسینت میکنن، دختری به محکم بودن تو ندیدیم..! زن دایی فقط ظاهرمو میدید اما نمیدونست از درون خورد و نابود شدم.. زن دایی بعد از اینکه کلی حرف زد و به من امید داد رفت اما من یه ذره خوشحال نبودم چون قرار بود به زودی از آرمین جدا شم، اونوقت بود که همه شوکه میشدن من بلخره زهرمو میریزم، نمیدونم مهمونی آرمین کی هست ولی دلم میخواست زودتر آماده میشدم و بهترین لباس رو انتخاب کنم و تو اون جشن مثل ستاره بدرخشم و روی خیلی ها رو کم کنم و بعد از طلاقمون همه بگن که آرمین چه تیکه ای رو از دست داد.. از فکرم خندم گرفت، چه اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم تازگیا! یه روز باید با الهه و مامان میرفتم واسه خرید لباس، از فکر مهمونی اومدم بیرون و رفتم سر درسم همینکه کتاب شیمی رو باز کردم یاد نگاه های عاشقانه استاد افتادم یعنی چجوری باید بهش میگفتم که زندگیم از چه قراره....یه هفته ای گذشته بود و من تصمیم خودم رو گرفته بودم، به استاد پیام دادم گفتم همون کافه قبلیه بیاد واسه شنیدن جوابم.. نزدیک ساعت چهار آماده شدم که برم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو یه جا جمع کنم و محکم حرفمو بزنم. وقتی وارد کافه شدم استاد بی صبرانه منتظر بود، بهش سلامی کردم که با خوشرویی جواب داد و گفت امیدوارم خوش خبر باشی شیوا خانوم .. بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم من ازدواج کردم ولی یه ازدواج ناموفق، هنوز جدا نشدم و دارم با شوهرم زندگی میکنم، اون به من خیانت کرد و زندگیمو نابود کرد، الان نمیخوام دوباره اشتباه اونو تکرار کنم، درسته ما هیچ حس و علاقه ای بینمون نمونده ولی اسم اونو هنوز به عنوان شوهر دارم یدک میکشم و تا وقتی که طلاق نگرفتم نمیخوام وارد یه رابطه هرچند سالم بشم، از یه طرف دیگه من امسال میخوام فقط تمرکزم رو درسم باشه و به هیچی فکر نکنم لطفا منو ببخشید که انقدر رک حرفامو زدم.. استاد با چشمایی از حدقه بیرون زده نگاهم میکرد و گفت داری شوخی میکنی با من؟ گفتم نه کاملا جدی ام.. با حالی زار گفت نکنه چون میخوای منو از سرت باز کنی میگی شوهر داری؟ توروخدا راستشو بهم بگو، قسم بخور که متاهلی... گفتم به تمام مقدساتی که قبولش داری قسم من یه زن متاهلم.. از شدت ناراحتی چشماش قرمز بود و اروم با خودش زمزمه میکرد وای خدای من باورم نمیشه تمام باورام نقش بر آب شدن و بعدش با عجله معذرت خواهی کرد که این مدت مزاحمم شده و رفت.. با رفتنش قطره اشکی از چشمم چکید و با خودم گفتم من بهترین تصمیمو گرفتم، درسته خیلی تنهام و به یه همدم احتیاج دارم ولی نمیخواستم خودمو بدنام کنم، واسه همین جلوی تمام حس های دخترونه مو گرفتم و سرکوبش کردم، درسته آرمین اشتباه بزرگی کرده بود ولی نمیخواستم منم مثل اون کثیف باشم، من جور دیگه قرار بود ازش انتقام بگیرم.. با حالی بد از کافه زدم بیرون، انقد تو خیابونا دور خودم چرخیدم که بالخره آروم شدم و رفتم سمت خونه بابام. همه دور هم جمع بودن، من که رفتم به قول خودشون جمعمون جمع شد الهه سنگین شده بود و مثل پنگوئن راه میرفت، همیشه دستمو میذاشتم رو شکمش و با ذوق و شوق حرکت بچه رو حس میکردم وقتایی که حالم بد بود الهه با حرفاش آرومم میکرد و مثل یه خواهر برام بود و حسابی دلش برای زندگیم میسوخت و میگفت آرزومه زندگیت بهتر شه.. مامان دیگه بیخیال شده بود و کمتر نبود آرمین تو زندگیم رو تو سرم میزد، انگار همینکه از نظر مالی تامین بودم خانوادمم راضی به نظر میرسیدن.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به پته تته افتاد و با تعجب لب زد --ا ینو ا از کجا آوردی یی پوزخندی زدم و گفتم --قشنگ فکر کن ببین کجا جاش گذاشتی آبجی جونم،همتا حسابی ترسیده بود بدون اینکه جوابی بده به سمت خونه عمو رفت چند قدمی رو نرفته بود که سرجاش وایستاد و خشکش زد ... جلوتر رفتم و رد نگاشو گرفتم و متوجه شدم که با ترس به آراد که با ماشینش داشت به طرفمون میومد خیره شده بود. با دیدن آراد حالم خیلی بد شد هرلحظه ممکن بود که پس بیوفتم زیر لب زمزمه کردم --همه چی تموم شد با ترس به آراد زل زده بودم که متوجه نبود همتا شدم چشامو چرخوندم و دنبالش گشتم که متوجه شدم همتا خودشو پشت یه درخت استتار کرده بود دوباره چشمامو به سمت آراد برگردوندم که بدون نگاه کردن به ما از اونجا رد شد نفسی عمیقی کشیدم و دستم رو روی قلبم که تند تند میزد گذاشتم همتا بیرون اومد وبا عصبانیت پرسید --این مرتیکه عوضی تو این خونه چیکار میکنه حالم اصلا خوب نبود با حرفاش بدترم شدم صدامو بالای سرم انداختم --به تو چه هان ؟؟؟چند قدمی رو به عقب هلش دادم و با لحن تندی گفتم --گورتو گم کن و از اینجا برو نمیخوام ریختتو ببینم --من برای دیدن جنابعالی نیومدم که الانم بخوام با شنیدن این حرفات از اینجا برم .... من اومدم با مامانم حرف بزنم --مامان نمیخواد تورو ببینه منو فرستاد که دکت کنم بری بدبخت پوزخندی زد --داری دروغ میگی مامان خودش به من زنگ زد از شدت خشم جیغ خفه ای کشیدم همتا با دهن وا مونده بهم خیره شده بود و با نگرانی لب زد --چته تو دیوونه تن صدامو بالای سرم انداختم وبا بغضی که به گلوم چنگ میزد فریاد میزدم --گمشو برو از اینجا همتا وقتی حال خرابمو دید  و به خاطر حضور اراد باشه ای از سرناچاری گفت و راهشو کشید و رفت.با قدم های لرزون رفتم داخل خونه و هنوز درگیر افکارم بودم که مامان جلوم سبز شد نگاهی به کیف داخل دستم  انداخت و وقتی همتا رو با من ندید اخمی کرد وسوالی پرسید --پس همتا کو؟؟درحالی که سعی می کردم عصبی بودنم رو بروز ندم آروم جوابشو دادم --دخترت رفت مکث کوتاهی کردم و بعدش ادامه دادم --وقتی ازش پرسیدم این یه هفته کجا بوده ترسید ودمشو گذاشت رو کولشو در رفت،مامان چشماشو ریز کرد و با لحن عصبی گفت --این آخرین بارته که به خواهرت افترا میزنی سری از روی تاسف براش تکون دادم --خوبه خودت از توی ماشین لوکس یه مرد غریبه کشیدیش بیرون --آره کشیدم بیرون اما ای کاش قبلش ازش می پرسیدم دخترم چرا سوار شدی ؟؟؟با شنیدن این حرف مامان تعجب کردم ینی مامان میخواد بگه که همتا بی تقصیر و کاری نکرده ؟؟آب دهنمو قورت دادم و به سختی لب زدم --مامان چی داری میگی ؟؟اشک توی چشماش حلقه زده بود و با صدای لرزونی لب زد --من اون لحظه تحت تاثیر حرفای تو و اون خاله ی از خدا بی خبرت قرار گرفتم و اون کارها رو کردم و از خونه انداختمش بیرون  وگرنه چرا باید به دخترم شک کنم ؟؟؟مکثی کرد و بعدش ادامه داد --اونم دختری مثل همتا که نمازش قضا نم.....تحمل شنیدن تعریف و تمجید دوباره از همتا برام سخت بود دوباره داشت همه چیز مثل قبل میشد ....نتونستم خودمو کنترل کنم و برا همین ولوم صدامو بالا بردم و حرفشو قطع کردم --کافیه مااااامان ... کاااااافیه همیشه من بد بودم چون نماز نمیخوندم ....من بد بودم چون لباس بدن نما تنم می کردم ,,, --ساکت شو یکتا با تشری که مامان بهم زد لال مونی گرفتم و ادامه حرفمو خوردم ..... حرفای مامان مثل خوره به جونم افتاده بود و عصبی ترم کردن .... بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم داخل خونه. همتا از اتوبوس پیاده شدم و خودمو به خونه شهاب رسوندم ... ایستگاه نزدیکای خونه بود ولی حیف شد با اومدن آراد ترسیدم و نشد کیفمو از یکتا پس بگیرم ,,, یکتام حالش یطوری شده بود انگار که یه چیزی توی اون شرایط اذیتش میکرد ....هوووف خسته شدم از این همه فکروخیال ...دیگه رسیده بودم به در خونه شهاب نفس عمیقی کشیدم و شاسی آیفون رو فشار دادم .... مدتی بعد ارغوان درو برام باز کرد...رفتم داخل و خییلی زود ارغوان به استقبالم اومد --به به همتاخانم خوش اومدی عزیزم به آرومی لب زدم --ممنون عزیز دلم ببخشید من برم تو اتاقم یه کم استراحت کنم --اره حالت اصلا خوب نیست رنگ به رو نداری می خوای یه چیزی بیارم بخوری؟ --نه چیزیم نیست فقط استراحت کنم خوب میشم --باشه عزیزم برو عذر خواهی کردم و خودمو به داخل اتاق رسوندم مشغول درآوردن لباسام بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حاج خانم عین عزیز اما جوان تر بود. مهربان و خونگرم. مدام نگاهم می کرد، انگار امده بود خواستگاری. سر به زیر نشسته بودم. عجیب بود که من با چادر و مادرم با مانتو مقنعه امده بود. ولی چه می شد کرد.اتاقها 24 متری تو در تو بود با پیش بخاری های قدیمی. مبلمان تمام پارچه مخمل قرمز و میز چوبی قهوه ای در وسط یک اتاق را پر کرده بود. اتاق کناری هم پشنی گذاشته بودند و روی هر پشتی دست باف سفید توری، سه گوش پهن شده بود. ساده ی ساده. کم کم حرف را حاج خانم به اقا مهدی کشاند. از پسرش می گفت. از دلسوزی هایش و از دلِ نازک و رئوفش گفت. می گفت حتی طاقت اخم دشمنش را ندارد. خوب، عزیز و عمه که می شناختنش. پس منظورش حتما من و مادر بودیم. مادر به زور لبخند می زد.از تعریف هایش و اینکه خوش به حال دختری که قسمت مهدی شود معلوم بود مرا پسندیده. واقعا هم هر کس مرا می دید می پسندید و این هم از لطف هدا بود. فقط مشکل فرهنگمان بود که برای من حل شده بود. اما او پخته تر از این حرف ها بود. مادر بیچاره اش از هیچ جا خبر نداشت و وقتی مرا با چادر دید، دیگر حرفی برایش نماند. به حیاط رفتیم. من هم اش را هم زدم و نیت کردم که خدا کمکم کند تا به مراد دلم برسم.با هزار ترفند رفتم و اتاقش را دیدم. چقدر سلیقه اش به من نزدیک بود. اتاقی مشرف به حیاط که نورگیر خوبی داشت. پرده ی ابی و رو تختی ابی که با هم همخوانی می کردند. اتاقش پر از گلدان های گل بود و به دیوارهایش اشعار حافظ و باباطاهر.سجاده اش پهن بود. بوی عطر همیشگی اش هم به مشام می رسید. یک شاخه گل مریم که ساقه اش را کنده بودم و تنها گلش مانده بود از کیفم بیرون اوردم و روی سجاده گذاشتم. ظهر اش خوردیم و بعدازظهر قربان و صدقه رفتن حاج خانم راهی شدیم. روی ابرها بودم. خدا کند امشب زنگ بزنند، مثل نسیم بیایند خواستگاری و بعد هم...ان شب خودم و مهدی را شانه به شانه می دیدم. دلم می خواست مرد زندگیم باشد. همه از او تعریف می کردند، پس حتما چیزی بود که تعریفش را می کنند. من اشتباه نکرده بودم. همه احترامش می کردند. خلاصه صبح ساعت 10 بود بود که تلفن زد. - الو بفرمایید. - سلام خانم تهرانی. - سلام اقا مهدی. حال شما چطوره؟ - به لطف شما خوبم. اگه می شه یه سری تشریف بیارید مجتمع. یه سری ترجمه دارم که دست شما رو می بوسه.لحن تندش شیرین شده بود. نفسم به شماره افتاد، گفتم: چشم همین الان راه می افتم.تلفن را قطع کردم و آمدمد بلند شوم که مادر دستش را روی شانه ام گذاشت: کی بود؟ - اقای موسوی. باز ترجمه می خواست. - عجب! تو چی گفتی؟ - گفتم الان می خوام برم بیرون، یه سری هم به شما می زنم. - مگه کجا می خوای بری؟ - والا می خواستم یه چیزی واسه سروش بگیرم، که اون روز رو از دلش دربیارم. اخه دلش از من حسابی گرفته.تا این را گفتم. مادر گل از گلش شکفت: خوب کاری می کنی مادر، پسره گناه داره. - اره خودم هم عذاب وجدان دارم.واقعا که مکر زنها تمامی ندارد. مثل فنر پریدم و سریع حاضر شدم. راه افتادم. سبک بودم. بال می زدم. دلم می خواست به همه بخندم. رسیدم و یک راست به اتاق خودش رفتم. سلام و احوال پرسی کردم. نشستم و نگاهم می کرد. - ببین خانم تهرانی. من باید باز هم فکر کنم. اما یک سری مسائل هست که باید تو حتما بدونی. فعلا تو برنده ای. بالاخره با طنابت منو به چاه کشیدی.با ملاحت خندید. باز هم دندان های سفید و مرتبش برق زد. واقعا چشمانش گیرا بود. گفتم: به هر حال هر جور شما صلاح بدونید همون کار رو بکنید.پاکت نامه ای را روی میز جلوی من گذاشت: لطف کن این نامه رو با دقت بخون و خوب فکر کن. به خدا من درمونده شدم، از دست تو. تا خدا چی بخواد. فقط خیلی با حوصله و با دقت بخون. - حتما خیالتون راحت باشه.لبخندی زدم و پاکت نامه را برداشتم. حالا دیگر مطمئن بودم که او هم به من فکر می کند. خداحافظی کردم و روانه خانه شدم. در ماشین مدام وسوسه می شدم که نامه اش را بخوانم. اما باز دلم می خواست سر صبر و حوصله در اتاق خوابم بخوابم. خدایا، چرا نمی رسیم؟ جلوی در خانه کرایه را می دادم که دیدم کسی بوق می زند. برگشتم، سروش بود. خندید. و از درون ماشین برایم دست تکان داد: ای وای این دیگه چی می خواد.به طرفش رفتم و از پنجره باز ماشین سلام و احوال پرسی کردیم.گفت: بیا کارت دارم. - همین حالا؟ - اره بیا بالا. فقط زود باش.تعجب کردم. سوار شدم و او راه افتاد. گفتم: سروش باید جایی بریم؟ - اره عزیزم. زود برت می گردونم. - حالا کجا می ری؟ - خونه ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ننه بغلم کرد و گریه کرد و گفت حق داری مادر حلالمون کن میدونی آقات یه ساله درد بی درمون گرفته میگه این تاوان دل شکسته ماه صنم هست حالش خوب نیست منو فرستاده دنبالت از شنیدن مریضی بابا دمق شدم مگه چند سالش بود چیزی نگفتم و ننه رو بردم تو خونه ننه با چشای کنجکاوش همه خونه رو بررسی کرد و اخر طاقت نیاورد و گفت ننه خداروشکر انگار وضع شوهرت خوبه گفتم اره خوبه ولی...بقیه حرفمو خوردم و ادامه ندادم نخواستم بعد این همه سال که ننه ام اومده خونم به گله بگذره چون دیگه فایده ای نداشت.تا غروب باننه از خاطرات تلخ و شیرین زندگیم گفتم و ننه هم پابه پای من اشک ریخت وخودشو لعنت کردکه چراتنهام گذاشته وبهم سر نزده غروب حکیم به خونه اومدوازدیدن ننه کلی خوشحال شد آذر هم یخش با ننه آب شد و باهاش بازی میکردبعد شام ننه بهم گفت حرفی دارم باهات که ازت خواهش میکنم رومو زمین نندازی ننه گفت آقات منو فرستاده تا تو رو با خودم ببرم پیشش با یادآوری آقام بغض گلومو گرفت و گفتم بابا که حتی بخاطر من نخواست نذرش و ادا کنه و من هر روز بدن درد دارم و اگه جوشونده نخورم توان هیچ کاری رو ندارم بابا که بخاطر پسرش منو داد به یه پیرمرد و تنها فرستادم راه دور و حتی یه بارم سراغمو نگرفت بابا که منو از عشقم جدا کرد الان یادش افتاده دختری داره حالا که مریض شده یادش افتاده منم بچه اشم بابا روح منو کشت و نابود کرد چطور برم دیدنش همه اینا تو مغزم گذشت و روی زبونم نیومد نگاهی به حکیم کردم و حکیم با اشاره سر گفت برم گفتم باشه ننه میام فقط به حرمت روزهایی که تو خونتون بودم و به حرمت بابا و ننه بودنتون ولی بدون دلم باهاتون صاف نشده برا ننه جا انداختم و آذر هم با ننه رفت اتاق بغلی خوابید موقع خواب حکیم گفت خوب کاری کردی قبول کردی فردا براتون گاری میگیرم که برید خودمم دو روز بعد میام دنبالتون صبح بعد صبحونه حکیم برامون گاری خبر کرد و کلی هم خوراکی مثل آردو عدس و گندم بار گاری کرد که دست خالی نرم حتی برای برادرهامم داده بودکلی ازش تشکر کردم ننه نشست و آذر هم که لباس نو تنش کرده بودم کنار ننه گذاشتم وبقچه امم کنارشون گذاشتم و خودمم سوار شدم بعد مدتی آذر با تکون های گاری خوابش بردو ننه هم گاهی چرت میزد و گاهی با عبور گاری از روی چاله و سنگ به هوا میپرید و چرتش پاره میشدبقچه امو باز کردم و سه نفری ناهارمونو خوردیم و برای پیرمرد گاریچی هم دادیم نزدیک غروب به ده بابام رسیدیم.هیچ چیز عوض نشده بود همه چی مثل قبل بود و فقط چند تا خونه اضافه شده بوداز جلوی خونه توران که گذشتیم از ننه سراغشو گرفتم ننه خندید و گفت زن برادرت شده خوشحال شدم و تو دلم گفتم پس به آرزوش رسیدبه خونه بابا رسیدیم ننه در و هل داد و وارد حیاط شدیم تموم خاطراتم از جلوی چشام رد شدن ماه نساء از مطبخ داشت بیرون می اومد که با دیدن من خشکش زدآذر هم از دیدن محیط جدید به وجد اومده بود و تو حیاط میدوییدننه گفت بیا دخترم خواهرت اومده.ماه نساء با خوشحالی دویید سمتمون و همزمان داد زد بیاییدماه صنم اومده ماه نساءبغلم کرد و تو بغلش های های گریه کردم چقددلتنگشون بودتوران و زن برادرام اومدن بیرون و توران دویید سمتم و با گریه بغلم کرد و گفت حلالمون کن ماه صنم بوسیدمش و با زن برادرام هم یکی یکی خوش و بش کردم توران آذر و بغل کرد و ننه منو سمت اتاقی برد که بابام اونجا بودبا صدای قیژ در بابا صورتشو چرخوند طرف در خدایا چی داشتم میدیدم این مرد هیچ شباهتی با بابایی که اخرین بار دیدم نداشتم دیگه خبری از اون مرد چهارشونه نبود خیلی لاغر و نحیف شده بود موهاش همه سفید شده بود و پای چشاش گود افتاده بود و صدای خس خس سینه اش از اون فاصله هم شنیده میشدچند دقیقه همونطور بهم زل زدیم که با صدای ننه که گفت برو نزدیکتر دخترم برو بابات و ببین به خودم اومدم رفتم نزدیک اما اشکهای لعنتی اجازه نمیدادن چهره بابا رو شفاف ببینم.بابا گفت دخترم اومدی چقدر بزرگ شدی دلم برات تنگ شده بودسرفه امونش نمیدادکه حرف بزنه بدجور سرفه میکرد بوی خون به مشامم میرسیدننه گفته بود مریضه اما نه تا این حدپیشونیش و بوسیدم و گفتم بابا با خودت چیکار کردی چرا به این روز افتادی بابا آهسته گفت حلالم میکنی؟دوباره بوسیدمش و با گریه گفتم آره حلالت میکنم هر چی بوده تموم شده حلالت باشه کمی دیگه با بابا حرف زدم و اومدم بیرون و گذاشتم استراحت کنه حس سبکی داشتم انگار یه وزنه صد تنی رو از روی دوشام برداشته بودن خوشحال بودم که حلالش کردم ننه اومد تو حیاط کنارم نشست و بهم گفت دکترهای زیادی بردیم تو شهر و همشون آب پاکی رو ریختن رو دستمون و گفتن که عمر زیادی نمیکنه برای بابا کلی گریه کردم دلم خون بود براش ننه بلند شد و رفت پیش بابا توران اومد کنارم نشست خانمی شده بود برای خودش دیگه مثل بچگی هاش هپلی نبود ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چند لحظه بعد فیروزه اومد داخل و گفت:گریه نکن توران،از قیافه و طرز لباس پوشیدنش معلومه چه جور زنیه !که چی، میخواد هر جور باشه اون زنشه هر چی بگم از درد دلت کم نمیکنه میدونم اما کاریه که شده،فکر کردی منم از این درد ها نکشیدم؟میدونی پدر سپهر چه جور مردی بود؟درسته سلطان خانم زن درست کاری بود اما نمیشد،نمیتونست جلوی مردی رو بگیره که هزاران نفر تحت فرمان اونه،این خصلت ما آدم هاست،دوقتی به یه مقام و منفعتی میرسیم از خود بیخود میشیم، پدر سپهر بهم خیانت میکرد،خیلی علنی و من هیچکاری از دستم برنمیومد اوایل خیلی غصه میخوردم ولی بعدش چی؟تصمیم گرفتم بسازم، بچه هامو بزرگ کردم، ولی سپهر مثل پدرش نیست عشق واقعیش مادر مهناز بود، نمیدونی که چه ملکه ای برای خودش بود،ولی عمرش قد نداد و...بالاخره سپهر هم یه مرده، نمیتونه ! من که هستم،مگه من زنش نیستم؟پس چرا منو دوست نداره پس چرا منو پس میزنه مگه من چی کم دارم!تو چیزی کم نداری، حتما فرصتش پیش نیومده، مگه نشنیدی اون زنیکه چی گفت، گفت مال دو سال پیش.پوزخندی زدم و سرم رو روی میز گذاشتم.چند روز گذشت و همونجور شد که فیروزه خانم میگفت،دهن اون زن رو با پول بست و فرستادش همونجایی که ازش اومده بود،!!خبر رسیده بود که امشب قراره سپهر از راه برسه، منم از این بابت خیلی خوشحال بودم،فیروزه وقتی خبر رو شنید اومد پیشم و یه لباس و چند تا وسیله داد دستم و گفت: اینارو بپوش و برای شوهرت آماده شو و شب ازش پذیرایی کن!!از اینکه فیروزه داشت باهام همکاری میکرد تعجب کرده بودم، نگاهی به لباس قرمز روی تخت انداختم تا حالا همچین لباس بازی نپوشیده بودم و از این وسایل استفاده نکرده بودم..ولی دیگه وقتشه خجالت رو کنار گذاشتم و لباس رو پوشیدم و از اون چیزی که رنگ قرمز داشت به لب هام زدم و با رضایت به خودم تو آینه نگاه کردم!سپهر اومد خیلی استرس داشتم توی اتاق اون بودم، هی این پا و اون پا میکردم تا بالاخره اومد،اول حواسش نبود اما وقتی منو دید خیلی جا خورد..توران تو...خوش اومدی ممنون ولی تو اینجا !؟؟حتما خسته ی راهی، بیا اینجا تا..وایستا، نه نه تو منظور دیگه ای داری اره بگو ببینم چی شده!!؟این مدت که نبودی دل تنگت شده بودم چرا...ما که باهم پریدم وسط حرفش و گفتم:به هر حال تو شوهرمی، نگرانت میشم دلتنگت میشم...ببین توران من میدونم تو چه حسی داری باشه، درکت میکنم ولی من نمیتونم...عصبی شدم و بدون توجه به اینکه کی جلوم ایستاده داد زدم وگفتم: چرا ها؟چرا نمیتونی مگه من چی کم دارم؟!اونم بدتر از من عصبی شد و گفت: حواست باشه با کی داری اینجوری حرف میزنی!اشک هامو پس زدم و گفتم: آره حواسم هست اما دیگه خسته شدم،منو ببین تا کی باید منتظر تو بمونم!اصلا میدونی چیه،نمیخوامت، دلم نمیخواد باهات باشم با دست کوبیدم به تخت سینه اش و گفتم:پس چرا زن صیغه ای گرفتی جا خورد و گفت:چی...کدوم زن!هه،زن صیغه ایت اومده بود تا حساب پس بگیره،من زنتم حق نداری بهم خیانت کنی، منم یه حقی دارم...برو بیرون،نمیخوام حرف بزنم!نمیرم،تا تکلیفم رو روشن نکنی نمیرم بهم پشت کرد و یهو سیلی محکمی نثار صورتم کرد جوری که حس کردم هر آن ممکنه بخورم زمین و داد زد:گفتم نمیخوام برو بیرون،دفعه بعد اگه اینجوری ببینمت زنده زنده گورت میکنم، گمشو..از شونه ام گرفت و پرتم کرد بیرون با گریه به سمت اتاق خودم رفتم از گریه نفسم بالا نمیومد،اون بازم منو پس زد، بازم منو خار و خفیف کرد اون هر زنی رو به من ترجیح میده با عصبانیت لباس هارو در آوردم و پرت کردم و داد زدم:خدا خیرت نده خدا ازت نگذره سپهر، اگه علایقت چیز دیگه ای بود..!اگه از زن های هرجایی خوشت میومد پس چرا با من ازدواج کردی و منو اینجا زندونی کردی آخه !تا ساعت ها به این موضوع فکر کردم و همش گریه کردم، از این وضعیتی که در عین شوهر داشتن باکره بودم !و انگار شوهر نداشتم به جنون رسیده و رو روانم تاثیر مخربی گذاشته بود،همش با خودم درگیر بودم که من چی کم دارم و چرا سپهر نمیخواد باهام باشه،اون شب انقدر درگیر گریه و فکر کردن بودم که نفهمیدم کی خوابم برد..صبح مهناز اومد و بیدارم کرد، اصلا حواسم نبود همونجوری بی لباس خوابیدم،خجالت کشیدم و مهناز رو فرستادم تا بره و خودمم بلند شدم ،.خواستم لباس های همیشگیمو بپوشم اما یادم اومد دیگه قرار نیست برم روستا و کاری انجام بدم، پس یکی از لباس های زرق و برق دارم رو پوشیدم و مثل قبل شدم.خلخال ها و جواهراتم رو انداختم و رفتم پایین، فیروزه صبحانه رو آماده کرده بودتا منو دید صدام کرد،حتما میخواست راجب دیشب ازم سوال کنه خب...بگو چی شد، سپهر تورو دید؟خوشش اومد؟! ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
در کمد رو باز کردم و لب زدم خوشت نیومد؟...مادرت آورده !یکبار دیگه نگاهم کرد متوجه بود تغییر کردم اما نمیدونست چی شده ،از اون همه گیجیش حرصم گرفت و گفتم یه تبریک ساده هم نمیتونستی بگی ..!جلو تر اومد، اخمی تو ابروهاشو بود چپ‌چپ‌ نگاهم کرد و گفت ببینمت یه شکلی شدی! چیکار کردی؟؟؟دستشو زیر چونه ام گذاشت سرمو بالا گرفت اون ..... تو حیاط چی بود ؟‌با غرور بادی تو غبغب انداختم برای شادی دل مادرت بود ..!محمد ابروشو بالا داد و با تعجب و شاکی گفت برای شادی دل اون خودشو ببوس چرا با من بازی میکنی.اخمش طولانی شد و گفتم خودت گفتی!به عمد جلوی من لباسشودرآورد ،مشخص بود اون ..... کار دستش داده بود ،خودمو به ندیدن زدم و پشتمو بهش کردم‌..!از بین لباسها یه پیراهن چین دار بادمجونی بلند محمد برام انتخاب کرده بود و خودش خریده بود، جوراب شلوار مشکی رو بیرون آوردم از کمد و تصمیم گرفتم اونو بپوشم ..!بعد از اون روزهای تلخ که گذشته بود دلم یکم خوشحال بود که قراره بریم مهمونی همونطور داشتم روسری انتخاب میکردم براش که دستهاشو کنار خودم احساس کردم‌!تمام وجودم شروع به لرزیدن کرد اروم خودشو جلو کشید کنار گوشم اورد و گفت با من بازی نکن من یه عمره دارم بازی میکنم ..!!بوی تنش و اون لحن تهدید آمیزش بیشتر به روح و جسمم مینشست ،خودمو به عمد بهش تکیه دادم و گفتم من که بازیگری بلد نیستم،اگه بلد بودم وسط پارک گیرت نمیوفتادم ..!دستهاشو آروم جدا کرد و همونطور که میگفت صورتت خیلی بهت میاد، کلا یکی دیگه شدی ،داشت با اون دیوونه بازی هاش بیشتر به عمق وجودم نفوذ میکرد،با چه ذوقی خودمو جلوی آینه برانداز کردم ..!یه آرایش ملایم کافی بود تا صورتم کاملا تغییر کنه پوستم روشن تر بشه و چشم هام مشکی تر و درشتر ..در اتاق که باز شد تمام حواسم رفت به محمد ،حوله تن پوش تنش بود و اومد داخل!زیر لب آروم آروم سوت میزد اون بی انصاف بود اما من که تکلیفم مشخص بود محمد رو جوری میخواستم که خودمم میسوزوند اون همه دوست داشتن!لباسهاشو میپوشید و یجوری وانمود میکرد که منو نمیبینه ، نزدیکش شدم و گفتم نمیشه اون تی شرت قرمزت رو بپوشی ؟‌!شلوار مشکی و تیشرت سفید تنش کرد و به سمتم چرخید همونطور که دکمه هاشو میبست پرسید چرا قرمز؟روبروش چرخی زدم بهم میاد ؟‌سرتا پامو نگاهی انداخت آره واقعا بهت میاد ... _ قرمز بپوشی رنگ ها بهم نزدیکتره انگار با هم ست کردیم!یه لحظه با خودم مکث کردم چقدر تمیز بود انگار از زنها هم مرتب تر بود ،سکوت کرد و اون سکوت کردناش بدترین حس رو بهم انتقال میداد!آماده میشد جلو آینه ایستاد چند مدل اسپره به خودش زد از پشت سرش نگاهش کردم‌ چرا وقتی نبودی یکبارم زنگ‌نزدی خونه روزی صدبار زنگ‌ میزدم اما گوشیت رو روشن نمیکردی ..!من هیچ ،نمیگی مادرت نگرانت میشه ؟ _ ماموریت داشتم ..از تعجب مکث کردم چه ماموریتی مگه تو پلیسی؟!ساعتشو تو مچ دستش جابجا کرد و قفلشو بست ،به پشت چرخید حلقه هایی که خریدن کجان ؟‌! _ دست مادرته ... _ بگیرشون امشب بندازیم داریم میریم تو قوم کافرا _ قوم کافرا ؟‌! _ اره قوم ظالما سپیده هم بیشتراخلاقاش به اونا رفته ،پی کوچکترین چیزا هستن آدم های حرف در بیار دهن بین‌...یه تیکه از موهاش جلو صورتش افتاده بود دستمو با ترس و لرز بالا بردم موشو کنار زدم میدید که انگشت هام میلرزن،هم دوسش داشتم هم میترسیدم ازش آروم دستمو بین دستش گرفت پایین کشید!دستمو همونطور که بین دستش بود روی قلبش گذاشتم متعجب بود از من و رفتارهام شب حلقه بندازیم ؟! _ خریدیم که استفاده کنیم،ناخودآگاه یه قدم جلوتر رفتم‌، چشم هاشو ریز کرد و نگاهم کرد گفتم خانواده بی معرفتم یه زنگم نزدن! _ اونطور هم نیست پدرت هر روز حالتو از من میپرسه،دهنم باز موند و بهش خیره شدم‌ که ادامه داد هر روز زنگ میزنه اونم به اندازه تو دلتنگته میگفت تو رو یجور دیگه دوست داشته!اشک از روی گونه ام غلطید و روی گونم افتاد _ بابام زنگ‌ میزنه یعنی فراموشم نکرده، _ مگه تو میتونی فراموشش کنی؟‌ _ نه به هیچ عنوان اون پدرمه همیشه هوامو داشته ،حتی وقتی گفتم محمد رو دوست دارم‌، محمدی که با پدرم و عقایدش زمین تا آسمون اختلاف داشت بازم پشتم بود ،بازم تنهام نذاشت!محمد دستشو جلو اورد اشک رو از روی گونمو پاک کرد، گرمای انگشتش صورتمو میسوزوند ،چشم هامو بستم و نفس عمیقی کشیدم،صداشو نزدیک گوشم میشنیدم ،تو گوشم گفت دیگه چیا به بابات گفتی ؟‌!چشم هامو باز کردم کنارم بود صورتش درست کنار صورتم ،حتی زبری ریش هاشو گونه هام حس میکرد! ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii