#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_پنجاه
دلم برای ستایشم تنگ میشه.اجازه بده با ستایش حرف بزنم. یا این وری یا اون وری. به منم فکر کن! تنهایی داره روحمو میخوره. بچه هام که اون سر دنیان. من موندم و یه دختر لجباز که قصد نداره جواب بله بده!گفتم: بهم چند روز وقت بده دوباره با ستایش حرف بزنم. بعدش اگه نشد میگم که خودت باهاش حرف بزنی. شبت بخیر!دلم گرفته بود. حس می کردم دوباره خدا می خواهد امتحانم کند. با ستایش حرف زدم و باز هم همان حرف های قبلی را تحویلم داد. محمد هم گفت که سعی می کند رابطه اش را با ستایش نزدیکتر کند تا شاید فرصت مناسبی برای حرف زدن با او پیدا کند.کرونا تازه آمده بود و کارها خوابیده بود.جاده ها بسته بود. چند هفته ای سرویس درست و حسابی نداشتم. تا این که محمد گفت که ماشینم را دست یک راننده دیگر بسپارم و اجاره اش را بگیرم. قبول کردم. چند ماهی ماشین دست یک نفر دیگر بود. من هم خانه نشین شده بودم. تا به حال انقدر کار کرده بودم که فرصت برای فکرهای بیجای گذشته نداشتم. اما در این مدتی که خانه نشین شده بودم، حالم حسابی بهم ریخته بود. ناراحت بودم و مدام گریه می کردم. تازه قدر روزهایی را که بیرون از خانه بودم، فهمیدم!یک روز برای خرید تا سر کوچه رفتم و موقع برگشت، یک موتوری مشکوک را دیدم که کلاه سرش بود. مشخص بود که به من نگاه می کند. من هم ترسیدم و زود به خانه برگشتم. از پشت پنجره یواشکی نگاهش کردم. همان جا مانده بود. چند بار دیگر هم همین اتفاق افتاد. مطمئن بودم که قصد و غرضی دارد. تا این که بعد از چند روز، همسایه گفت که دیروز مردی به نام احمددرباره ما پرس و جو می کرده. به آن ها گفته بود که من اجازه نمی دهم بچه هایش را ببیند!از کجا آدرسم را پیدا کرده بود؟ با شنیدن اسمش، دوباره ترس به جانم افتاد. نزدیکم نمیشد چون می دانست اگر این بار به کلانتری برود، دیگر نمی تواند از آن جا بیرون بیاید.باید به دل شیر میرفتم. با ناراحتی لباس پوشیدم و با یک جعبه شیرینی، به دیدن یکی از همسایه های خانه مادرشوهرم رفتم. خیالم راحت بود که کسی مرا ندیده. زن همسایه با دیدنم تعجب کرد اما با یه تعارف کوچکی که زد، وارد خانه اش شدم. از آن جایی که قبل ترها با هم سلام و احوالپرسی داشتیم، خیلی راحت همه چیز زندگی احمد را کف دستم گذاشت شنیدم که زنش طلاق گرفته و مهریه اش را هم تمام و کمال از حلقومشان بیرون کشیده. بزرگ کردن بچه احمد هم به دوش خانواده احمد افتاده. خواهر احمد برای دومین بار ازدواج کرده و باز هم طلاق گرفته. آن طور که همسایه میگفت، بچه پریسا مشکل ذهنی دارد و پریسا به تنهایی او را بزرگ می کند.
احمد هم به خاطر حمل مواد مخدر تا 15 سال حبس دارد اما با وثیقه 10 روز مرخصی گرفته. هی مرخصی میگیره و میاد خونه.دلم برای پریسا سوخت. با این که در حقم خیلی بد کرده بود اما ته دلم راضی به این بدبختی نبودم. پریسا سن کمی داشت و تحت تاثیر خانواده اش بد رفتار می کرد. برای همین همان روزها از ته دل بخشیده بودمش!این طور نمی شد. احمد جایم را می دانست و می خواست دوباره بچه ها را بردارد و برود. خانه احمد ترسناکترین نقطه روی زمین بود. به خانه که برگشتم، به صاحب خانه زنگ زدم و گفتم که می خواهم تا آخر هفته جابجا شوم. اینجا دیگر جای ماندن نبود. احمد زندان بود و دیگر ترسی از شکایت و زندان رفتن مجددش نداشت.سر یک هفته، خانه جدیدی پیدا کردم. بعد از اسباب کشی، دوباره آرام شدم. خیالم از این راحت شد که تا مدت ها احمد بی خبر از ما می شود. خانه جدیدمان نزدیک خانه محمد بود. محمد که بی اندازه ستایش و امیرعلی را دوست داشت، از این نزدیکی استقبال کرد. حتی چندباری هم به من گفت که آرزو دارد دختری مثل ستایش و پسری مثل امیرعلی داشته باشد. مهر بچه ها به دلش افتاده بود.وقتش بود که با ستایش حرف بزنم.ستایش کاملا اوضاع را درک می کرد. از او خواستم تا درباره عمو محمدش فکر کند. با این که ناراضی بود و هنوز قانع نشده بود اما قبول کرد که بالاخره من و محمد عقد کنیم.وقتی به محمد زنگ زدم و گفتم که ستایش بالاخره قبول کرده که با هم زندگی کنیم، محمد از ذوق گریه کرد.راستش خودم هم از خوشحالی یواشکی گریه کرده بودم. باورم نمی شد که دیگر قرار نیست کار کنم. دلم می خواست مثل با بچه ها بیشتر وقت بگذرانم. حتی دلم می خواست که ادامه تحصیل دهم. دوست داشتم حداقل تا دیپلم بخوانم. هنر یاد بگیرم.اما برای ازدواج با محمد باید جهاز میبردم. محمد که خانه اش تکمیل بود و نیازی به جهاز من نداشت و اگر لب تر می کردم، تمام وسایل خانه را عوض می کرد اما من نمی خواستم دوباره بی جهاز به خانه بخت بروم. وقتی یادم می افتد که تمام سختی هایی که تحمل کردم از جهاز شروع شد، تن و بدنم می لرزد. تصمیم گرفتم چند ماه دیگر هم کار کنم تا بتوانم وسایل نو بخرم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_آخر
دلم می خواست که شبیه عروس های واقعی باشم. دوست نداشتم خشک و خالی به خانه بخت بروم.ماشینم خراب شده بود و باید تعمیر میشد. پول کافی برای تعمیرش نداشتم اما یکی از شرکت های باربری، راننده استخدام می کرد و نیازی به ماشین نداشت. حقوق خوبی هم داشت. تصمیم گرفتم چند ماه در این شرکت کار کنم و با خیال راحت جهازم را بخرم. من تنها زن این شرکت بودم. روز اول امتحان دادم و وقتی مطمئن شدند که می توانند ماشین شرکت را به دستم بسپارند چک و سفته گرفتند.محمد که دید من در این شرکت مشغول محمد که دید من در این شرکت مشغول کار شدم، خودش هم آمد تا خیالش بابت من راحت شود. اما از آن جایی که قرارداد امضا کرده بودم، نمی توانستم مسیرهایی که بار می خورد را تعیین کنم. اینجا بود که برای اولین بار باید باری را به سمت مرز عراق می بردم. محمد هم جای دیگری افتاده بود. دل نگران بود که تنهایی به دل جاده زده ام. آن هم جایی که هیچ شناختی نسبت به آن نداشتم. برای من هم سخت بود که مسیر ناشناخته ای را شروع کنم اما چاره ای نداشتم. به خودم قول دادم زمانی که از مرز برگشتم، با کار رانندگی برای همیشه خداحافظی کنم.برای آینده بچه ها هم برنامه ریزی کردم. با فروش ماشین می توانستم دو واحد خانه بخرم و اجاره اش بدهم. این طوری هم دست به جیب بودم و هم می توانستم با خیال راحت به آینده بچه هایم فکر کنم. می خواستم دل ستایش را بابت خانه و استقلال مالی که داریم راحت کنم. دیگر به هیچ عنوان قرار نبود که اتفاقات تلخ گذشته تکرار شود. به آینده امیدوار بودم. مطمئن بودم که ستایش و امیرعلی هم از محمد خوششان می آید. مطمئن بودم که روزی می رسد که دیگر دغدغه پول و مشکلات مالی ندارم. در عوض خانواده ای دارم که به یک دنیا می ارزد. خانواده ای که در آن آرامش و شادی حرف اول را میزند. همه هوای همدیگر را داریم و همه برای حال خوب هم تلاش می کنیم. هر کداممان یک رویا داریم که برای رسیدن به آن همه توانمان را می گذاریم.عید غدیر، خانواده جدیدمان کنار هم قرار می گیرند.من، محمد، ستایش و امیرعلی با هم دیگر یک خانواده دوست داشتنی را تشکیل می دهیم.برای خوشبختی مان دعا کنید!
پایان.
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_اول
مادر پلاستیکها را از جلوی شیوا گرفت و کنار سینک ظرفشویی گذاشت.میخواستم بابت رفتار عجیبش بپرسم اما از جوابش میترسیدم. ماندن در خماری را به شنیدن بازی جدیدی ترجیح می دادم.
_ پاشو پاشو به جای لمبودن واسه خواهرت اسپند دود کن... الهی من قربون دختر خوشگلم بشم.شیوا هم مانند من ماتش زد از مادر و این همه مهربانی بعید بود. نگاه سوالی اش را به سمت من دوخت که شانه ای بالا انداختم.میدانستم شیوا الان تا انتهای ماجرا را با خبر میشود.
_خبریه مامان؟مادر نگاه خیره اش را به من دوخت و لبخند عریضی روی صورتش نشست.
_ واسه خواهرت خواستگار پیدا شد.شیوا جیغی از شادی کشید و لبخند از لب هایم پرکشید. باید می فهمیدم مهربانی مادر هم بی دلیل نیست.هم خوشی اش ختم می شد به خواستگار من و هم بدخلقی اش!
_پس بالاخره یه بخت برگشته ای پیدا شده بیاد این رو بگیره.هرچند که لحن شیوا شوخی بود اما من آنقدر از گوشه و کنار نیش خورده بودم که دلخور شوم و باز هم به رویم نیاورم.شیوا به سمتم آمد و من را محکم به آغوش گرفت و به خودش فشرد. هم از دیوانه بازیهایش خندهام گرفته بود و هم از این دل پرش دلچرکین شده بودم.در حال خفه شدن بودم که به اجبار دستش را از دور گردنم جدا کردم و او هم با همان لبتند عریض رهایم کرد.
_ حالا کیه مامان؟
_خواهرشوهر مهنوش خانم، دنبال زن برای پسرش می گشت، مهنوش خانم شیرین رو معرفی کرد.خنده از لبهایم پر کشید و نفس کلافه ای کشیدم. انگار شغل زن های کوچه و خیابان شده بود شوهر پیدا کردن برای من.و ای کاش من توان فریاد زدن بر سرشان را داشتم تا بفهمند دخالتهایشان به بهانه ی کمک چقدر آزارم می داد.
_ برو شیوا، برو دستی به سر و صورت خواهرت بکش، ساعت شش پسره تو پارک قرار گذاشته هم رو ببیند.شیوا با خنده به سمتم آمد و من چرا از این بحث مزخرف شاد نمی شدم؟شاید چون عاقبتش را می دانستم، اصلا روندش را حفظ بودم و خودم را برای سرکوفت های بعدش به خوبی آماده کرده بودم.نگاهی به پسرک روی نیمکت کردم. با لبخندی عمیق مشغول تماشای کودکان در پارک بود.پسری که عاشق بچه هست... شاید کمی می توانستم با او کنار بیایم.به سمتش قدم برداشتم که دوباره درد در تمام ساق پایم پیچید. بارها به شیوا گفتم من به این کفش های پاشنه بلند عادت ندارم اما به اجبار آن ها را بر سرم آوار کرد.
می گفت به قد کشیده ام بیشتر می آید اما مگر مهم بود؟ مهم حال خوش من بود که با این کفش ها آزار می دید.
تقریبا نزدیک پسرک شده بودم اما او نگاهش همچنان به کودکان و بازیشان بود.درد را به جان خریدم و پاشنه ی کفش را بیشتر به زمین کوبیدم تا متوجه ی حضورم شود اما او در این عالم نبود و انگار جایی در میان آن کودکان مشغول خندیدن به این دنیا بود.بالا سرش ایستادم و عطر تلخش در مشامم پیچید و عطر ملایمی که شیوا بر سرم ریخت در میان آن گم شد.لب باز کردم تا حرفی بزنم، اما... اما چه می گفتم؟ اصلا اگر او پسرکی که مهنوش خانم گفته بود نباشد چه؟وای حتی فکرش هم زیبا نیست که من به پسر غریبه ای سلام کنم.ولی... تنها پسر با موهای خرمایی و تیپی اسپرت در پارک او بود، اصلا تنها پسر در این پارک او بود. آن هم زیر این درخت بید مجنون بزرگ!شاید اصلا آمدن من برایش مهم نبوده است که اینگونه غرق شده است پس چرا باید حضورم را یادآوری کنم؟شاید هم مشغول مرور خاطره ی زیبایست که اینگونه با لبخند خیره شده است، ان وقت اگر رشته ی افکار او را پاره می کردم ناراحت نمی شد؟در ذهنم مشغول جدل برای سلام کردن بودم که نگاهش را آرام از کودکان کشید و سرش را بلند کرد. با دیدن من چشم هایش از تعجب گشاد شد و هراسان از جایش بلند شد.
_خانم حیدری؟در دل خداراشکر کردم که اشتباه نگرفتمش و بالاخره خودش متوجه ی وجود من شده است.
_بله.
_وای ببخشید، خیلی وقته اینجا منتظرید؟
تقریبا دقایقی می شد اما نمی خواستم به رویش بیاورم که دقایق زیادی است من اینجا منتظرم و حتی نتوانستم زبان برای حرف زدن باز کنم.تنها لبخندی زدم و نه ای زیر لب گفتم.
_ من باز هم عذر میخوام.
_موردی نداره.لبخندی زد. دستمالی از جیبش در اورد و با آن عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. عینک آفتابی اش را از روی چشمهایش برداشت و روی موهای لخت گذاشت.
_خب... فکر نکنم میلی داشته باشید توی اینگرما قدم بزنیم، درسته؟سری تکان دادم و هردو روی نیمکت داغ نشستیم.نشستن روی این فلزی که از پرتوی شدید خورشید بی بهره نمانده بود و در حال مذاب شدن بود کم از قدم زدن زیر این آفتاب را نداشت.شاید تنها خوبی نشستن، تحملنکردن آنکفش های پاشنه بلند شیوا بود که کمی هم برایم کوچک بود و یقین داشتم پشت پایم را زخم کرده است.
_این بچه ها من رو بردن به بچگی های خودم، حسابی گرم خاطره گذرونی شده بودم.در جوابش تنها لبخند زدم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_دوم
اصلا مگر جوابی هم برای دادن به اویی که غریبه ای بیش نبود داشتم؟همین که با او روی ایننیمکت نشسته بودم تنها به اجبار مادر بود وگرنه به راحتی صدای ضربان تند قلبم را می شنیدم.می ترسیدم لب باز کنم و حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم کلمه را خوب ادا کنم و مانند دخترهای بی سر و پا به نظر بیایم.
_خب، شما شروع می کنید یا من؟سرم را به زیر انداختم و او را خطاب قرار دادم.من همین که می نشستم و به حرف های او گوش می دادم هنر بزرگی برایم بود.او شروع به حرف زدن کرد و گفت و گفت و من تنها شنیدم و گاهی به شوخی هایش لبخندی زدم.برخلاف پسرکی که ابتدا تصود کرده بودم، پرحرف و کمی هم شوخ بود.در زبان بازی کم نداشت و یقین داشتم برای همسر آینده اش عشقبازی های زیادی می کرد اما برای من تنها از اهدافش گفت، از معیار ها و خط قرمزهایش، از ایده آل هایش برای همسر آینده اش، از شرکت بزرگ و احترام خاصی که برای مادر و پدرش قائل بود و با هر کلمه اش بیشتر می فهمیدم من توان همسری این پسرک را نداشتم.من در جمع خودمانی خانوادگی هم آرام و ساکت، گوشه ای می نشستم، آن وقت چگونه می توانستم در بین مهمانی های بزرگی که او حرف می زد، در برابر صاحبان بزرگ ترین شرکت ها و همسرانشان هم صحبت بشوم.حتی فکر روبه رویی با آن جمعیت هم ترسناک بود. به یاد صف های مدرسه افتادم. روزهایی که دعا خواندن نوبت من می شد از استرس تمام پاها و دستهایم می لرزید و دست هایم خیس عرق می شد و این اضطراب به خوبی از صدای لرزانم نمایان بود و گاهی هم مریم را به جای خودم می فرستادم.با یاد آوری غرغرهای او لبخندی زدم.
_خب، شما حرفی ندارید؟هراسان از افکارم به بیرون پرت شدم و لبخندم را جمع کردم.
_نه.
_ یعنی هیچ ایده آل هایی برای همسر آیندهتون در نظر نگرفتید؟
_خب، بهش فکر نکردم.آهانی زیر لب گفت و مشخص بود زیادی از جوابم خوشش نیامده بود.با لحن سردش گوشه ی لبم را به دندان گزیدم.شاید گمان می کرد از او می ترسیدم که اینگونه شتاب زده واکنش نشان دادم. خب شاید هم از تنهایی با او می ترسیدم، اما نه انگونه که او گمان می کرد. من تنها در کنار او کمی معذب بودم. حتی پیاده به خانه رفتن هم با همراه شدن با او را ترجیح میدادم، دانههای ریزی عرق از شدت گرما قابل تحمل بود اما عرق شرم را به جان نمیخریدم.افکار او درمورد من برایم مهم نبود اما دلم نمی خواست کسی را از خودم برنجانم.ابروهای نازکش را بدجور در هم فرو کرده بود و تاب نیاورم تا اینگونه دلچرکین بماند.
_منظورم این بود که... نمی خوام مزاحمتون بشم.سرش را برگرداند و نگاه خیره اش که به من افتاد سرم را به زیر انداختم. دلم نمیخواست چشمهایم را ببیند و از عمق مردمک هایم، اجباری بودن حرفم را بفهمند.
_مزاحمتی نیست که.لحن صدایش به گرمی ابتدای سخنهایش نبود اما همین که دلخوریاش کمی رفع شده بودن کافی بود. اصلا اگر کافی هم نبود که من نمی توانستم بیش از این کوتاه بیایم. مشغول بازی کردن با انگشت هایم شدم و در ذهنم دنبال کلمه ای بودم تا زودتر از آن محیط خفناک دور شوم که...
_پس بلند شید تا برسونمتون.حرفش مانند آب سردی روی سرم نازل شد. من تنها تعارفی کرده بودم، او چرا جدی گرفت و گمان کرد حاضرم با او همراه شوم؟سرم را بلند کردم و با ناچاری نگاهش کردم.
_آخه...
_آخه نداره که، من امروز برای شما شرکت نرفتم از این به بعد هم بیکارم.آمدم دوباره لب به اعتراض باز کنم که با فکر دلخور شدنش پشیمان شدم.راه زیادی نبود که، ده دقیقه هم تاب می آوردم و دوباره همه چیز تمام می شد. البته قبل از آنکه زن های همسایه بین سبزی پاک کردن هایشان به دنبال شوهری برای من باشند.از جایش بلند شد و من هم به اجبار از جایم برخاستم و پشت سرش به راه افتادم.حفظ کردن تعادل با آن کفش ها برایم خیلی سخت بود، مخصوصا که موهایم به پوست عرق کرده ی گردنم چسبیده بودند و کلافه ترم می کرد.کاش زودتر به خانه میرسیدم و دوباره خودم را در آن اتاق حبس میکردم، حداقل خوبیاش این بود دیگر نیاز به تظاهر یا حرف زدن برای غریبه ها یی که دنیایشان فرسنگ ها با من فاصله دات نبودم.کنار ماشین شاسی بلندی که طبق معمول نامش رو نمی دانستم ایستاد و در را برایم باز کرد.تشکری زیر لب کردم و سوار شدم. اگر مادر این جا بود و این ماشین را می دید به یقین هرطور شده است مرا به اینپسرک می داد و چقدر خوب بود که اینجا نبود، وگرنه برق چشمهایش همه را خبر دار می کرد تمام آبرویم جلوی این پسرک می رفت.شیوا هم با آنکه قلبش گیر عشق جوانی اش بود باز هم با دیدن اینماشین قلبش ضعف میرفت و لحظه ای فکر ترک کردن امیرعلی به ذهنش می رسید.با نشستنش، دکمهی کولر ماشین را فشرد و هردو بی اختیار نفس آسوده ای کشیدیم.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍
لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼
#ماهرخ #مهناز
#عاقبت_بخیری #دریا
#فقر #بهنام
#فاخته #محمد
#نیلوفر #بامداد_خمار
#گندم #اقدس
#اسماعیل #بهار
#نگار #مریم
#الهام #یاسمین
#ازدواج_باشیطان #گلین
#ندا #حمید
#ساناز #طوبی
#زندگی_من #میوه_صبر
#مادر #سرگذشت_یک_معلم
#گمشده #ارباب
#زندگی_شیرین #گوهر
#رعیت_زاده #حورا
#لوران
برای دسترسی راحتتون با زدن رو هر اسم به پارت اول میرید.😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهم اندیشید تا خدا هست
هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمیشود
که نشود تحملش کرد
شدنی ها را انجام میدهم
و تمام نشدنیهایم را
به خداوند بزرگ میسپارم...
آرامش شب
مهمان دلهای پاکتون
شب بخیر🌻
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌸🍂صبح زیبای شنبه تون بخیر
🌸دلتان گرم از آفتاب امید
🍂ذهنتان سرشار از افکار پاڪ
🌸قلبتان مملو از عشق خدا
🍂و صبحتان زیبا
🌸با امید طلوع صبح سعادت
🍂برای یڪایڪ شما دوستان
صبح سه شنبه تون زیبـا🌸🍂
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سوم
باد خنک که دانه های عرق زیر چانه ام را لمس می کرد، حس خوش خنکا را به تمام وجودم القا می کرد و دلم می خواست ساعت ها همانجا روبه روی آن کولر بنشینم و چشم هایم را ببندم.بیخیال همه چیز و همه کس تنها بنشینم و به دنیای خلسهای وارد شوم که حسها در آنجا به انتها میرسید.خداراشکر که بعد از پرسیدن آدرس دیگر حرفی نزد و من فرصت پیدا کردم که به گوش هایم کمی استراحت بدهم و تنها به خیابان خیره شوم.خیابانی که با وجود تازیانه های سخت افتاب هم کمی از شلوغی اش کم نشده بود.با دیدن دروازه ی آبی رنگمان به سمت او برگشتم.
_زحمت کشیدید.
_نه، خواهش می کنم.دستم روی دستگیره نشست تا در را باز کنم که صدایش دوباره بلند شد.
_خانم حیدری؟تنها نگاهش کردم و منتظر ماندم تا زودتر حرفش را بزند. دوست نداشتم همسایه ها مرا سوار ماشین او ببینند.از فردا باید جواب افکار منحرفشان را هم می دادم.
_به نظرتون لازمه دیدار دیگه ای داشته باشیم؟ابروهایم را کمی در هم فرو کردم و به حرفش فکر کردم. متوجه ی منظورش نشده بودم. می دانستم می خواست چیزی را به من بفهماند اما من مانند خنگ ها چیزی ازش سر در نمی آوردم و این را به خوبی فهمیده بود.
_منظورم اینه شما دختر خوب و خوشگلی هستید ولی...مکث کرد و انگار دنبال کلمه ای می گشت تا بگوید مناسب او نیستم.هرچند که نیازی به کلمه نداشتم، همان "اما" تمام حرف ها را می رساند، اصلا اما یعنی خرابی، یعنی ویرانی، یعنی قبلش در ذهن دیوارهی رویاهایت را بسازی و به یکباره این اما بیاید و مانند کلنگی همه چیز را ویران کند.دروغ بود اگر می گفتم دلخور نشده بودم. با اینکه از ابتدا هم انتها را می دانستم اما دوست نداشتم به این صراحت بگوید دختر شایسته ای نیستم._خب می دونید...
_خوشبخت بشید.
در را باز کردم و بدون آنکه اجازه ی حرف زدن به او بدهم از ماشین پیاده شدم و تنها لحظه ی آخر صدای کلافه اش را که نامم را خطاب می کرد شنیدم.
حالم گرفته شده بود و دوباره افکار مزاحم مانند پتکی بر سرم آوار شد.
بغض مانند موجودی به گلویم چنگ زد و با هزار زحمت آن را خفه کردم تا مبادا سرریز کند و همه چیز را فاش کنم.
حرف های مادر کار خودشان را کرده بودند و من به این باور رسیده بودم که آنقدر زیبا نیستم یا ایرادی دارم که هیچ پسری حاضر به ازدواج با من نمی شود.
هرچند که برای خودم هم مهم نبود اما... اما مانند هر انسان دیگر محبوب شدن را دوست داشتم و همین آزارم می داد، همین که محبوب کسی نبودهام، همین که مانند شیوا پسران برای خواستگاری ام صف نکشیده اند.
و من قبلا اینگونه نبودم، آنقدر این باورها را در گوشم نجوا کرده بودند که کم کم به ذهنم تزریق می شد و اگر جلویش را نمی گرفتم شاید نابودم می کرد.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم را قورت دادم تا مادر متوجه ی حال خرابم نشود، همین مانده بود که این بار مضحکهی دست همسایه ها بشوم و نیش و کنایههایشان بیشتر بر سرم آوار شود که نگاه کنید، دخترک بیچاره برای شوهر گریه می کند.بیاختیار با تصور لحنشان خندهام گرفت.آنها چه می دانستند من خلوت اتاق خودم را میپرستیدم و گریهام برای ازدواج و زن خانه شدن نیست؟در را به آرامی باز کردم و وارد خانه شدم که مادر از آشپزخانه بیرون آمد.
_وای سلام دخترم، چقدر زود اومدی!
نگاهی به سرتاپایم انداخت. انگار از لباس هایم می خواست بفهمد چه بین ما گذشته است!
_سلام، حرفامون تموم شد.شیوا هم گوشی به دست از اتاقش بیرون آمد و منتظر بیرون آمدن حرف از دهان من شد تا خبر خوش را به امیر علی بدهد که با ازدواج من آن ها هم به هم می رسند اما باز هم جز ناامیدی برایشان چیزی نیاورده بودم.تقصیر مننبود که، من چه گناهی داشتم که دوست داشتنی نبودم...سریع از آن افکار مزاحم دور شدم تا دوباره بغض به گلویم هجوم نیاورد و صدایم نلرزد.
_به به، سلام عروس خانم، چه خبرا؟ قراره من بشم خواهرزن بدجنس یا نه.
تنها شانه ای بالا انداحتم. حتما مهنوش خانم خبرها را به آن ها می داد دیگر، چه نیازی به من بود؟هرچه دیرتر سرکوفت هایشان را می شیندم برایم بهتر بود.
_وا، یعنی پسره حرفی نزد؟سری برای مادر تکان دادم و به اتاقم رفتم.تا غروب روز بعد نه من حرفی زدم و نه زیاد اطراف مادر پیدا شدم تا او سوالی بپرسد. به هیچ عنوان حوصله ی توضیح دادن را نداشتم.شیوا هم که آنقدر سر گرم عش*قبازی هایش با امیر علی بود که به کلی ماجرا را فراموش کرد. دنیای شادی داشت، اما بی پروا بود و همین گاهی مرا می ترساند.مشغول خواندن کتاب صد سال تنهایی روی میزم بودم. کتاب خواندن را دوست داشتم اما، نمی شد تمام اوقاتم را با او پر کنم، باید فکری به حال...
_شیرین شیرین.با صدای مادر که نزدیک تر می شد. سرم را از لای کلمات بیرون آوردم و به در خیره شدم که مادر با صورتی عصبی وارد اتاق شد.نیاز به لب باز کردن نبود،
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_چهارم
میشد به راحتی فهمید مهنوش خانم تمام چیزها را با کمی پیاز داغ کف دست مادر گذاشت و من باید دوباره خودم را منتظر سرزنش ها و حرف هایی کنم که هرچند به آن ها باور نداشتم اما نیش می شدند و بر قلبم فرو می رفتند.
_مهنوش خانم چی میگه شیرین؟
_چی شده؟
_میگه دوتایی به این نتیجه رسیدید به درد هم نمی خورید.در دلم تشکری از پسرک کردم که این نتیجه را از طرف هردویمان گفت، این که این حرف ها را خود او به تنهایی گفت شاید برای من اهمیتی نداشت اما مادر می گفت برای یک دختر سنگین تمام می شود.هرچند که خودمم از همان ابتدا، از همان زمان که مادر نام مهنوش خانم را آورد نتیجه را می دانستم، این وصلت یا نشدنی بود یا شکست خوردنی.اصلا ازدواجی که بی هیچ شباهت و علاقه ای صورت بگیرد جز فاجعه چیزی رقم نمی زد.
_خب؟یک دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت.
_خب؟...عه عه دختر تو از دیروز می دونی و ما رو معطل کردی؟
_خب چرا زودتر زنگ نزدید از مهنوش خانم بپرسید؟دست مشت شده اش را باز کرد و ضربه ی آرامی به صورتش زد.
_خاک به سرم، همین مونده که تو محل دوره بندازه اینقدر هول بودن هی زنگ می زدن و پیگیر می شدند.لپ هایم را از درون گاز گرفتم تا به حرکات مادر نخندم. مگر غیر از این بود؟مادر آنقدر برای شوهر کردن من عجله داشت که با دیدن هر پسر چشم هایش برق می زد و این را دیگر همه میدانستند و نیاز به کتمان نداشت که.مادر چشم هایش را تنگ کرد و چند قدمی نزدیک شد.
_پسره گفت راضی نیست، نه؟
_چه فرقی داره؟ضربهای بهپشت دستش زد و صورتش را جمع کرد. کم مانده بود به گریه بیفتد ک من دلیل این همه بی قراریاش را نمی فهمیدم.
_آخ این چه بخت شومی تو داری دختر.
نفس کلافه ای کشیدم. می ترسیدم آنقدر از این حرف ها بزند تا خودمم باورم بشود و بشوم یک زنی مانند تمام زن های این محل.
_ای خدا این دختر من چی کم داره آخه.
چشم هایش سرخ شدند اما قطره اشکی نمایان نشد. به گمانم آنقدر برای بخت من که به گمان خودش شوم بود اشک ریخته بود که دیگر به انتها رسیده بودند.روی تخت شیوا نشست و مشغول ماساژ دادن دستش شد. هر وقت عصبی می شد عصب دست هایش اذیتش می کرد. هرچه می گفتیم دست از سر داروهای خانگی اکرم خانم بردار و به دکتر برو حرف به گوشش نمی رفت و تنها می گفت:《الکی نیست که به اکرم خانم میگن اکی پنجه شفا.》
_از خوشگلی که کم نداری، حداقل از اون معصوم ذغالی، دختر خجه خیاط، که خوشگل تری، یه شوهری کرده برو ببین، تا اینجاش رو پر ار طلا کردند.با دستش اشاره ای به چانه کرد و من تنها به صفت هایی که به زنان همسایه می دادند خندیدم. معلوم نبود نام من را چه گذاشته بودند و چه ها میگفتند!نام "شیرین ترشیده" در ذهنم نقش بست و به جای حس بد، بیشتر خندهام گرفت. عزیزجان خدابیامرز چیزی میدانست که نامم را گذاشت شیرین، آخر شیرین و ترشیدگی؟
_اینقدر بی سر و زبونی آخه دختر، دو کلمه حرف از دهنت بیرون نمیاد که.
خندهام را قبل از آنکه مادر سرزنشم کند جمع کردم. چه می گفتم که می فهمیدند؟ تا وقتی که لباس من را بر تن نمی کردند که نمی توانستند وضع و حال من را بفهمند...
_کسی که مرد زندگی باشه همین طوری هم من رو میپسنده.حرفم را زدم و سرم را برگرداندم تا دوباره غرق کلمات کتاب شوم و یادم برود آنقدر در این خانه اضافی هستم که همه به دنبال شوهر دادن من هستند.
_این حرف ها برای دخترهای هجده ساله ست دختر، نه تویی که بیست و شش سالته، من همسن تو بودم شیوا رو فرستاده بودیم مدرسه.چشمم را در کاسه ی سر چرخاندم. مادر به گونه ای از ازدواج زود هنگامش سخن می گفت انگار شاهکار هنری کرده است.صدای زنگ خانه به صدا در آمد و من خدارا شکر کردم که کسی پیدا شد تا مادر را از کنار من ببرد.
_حتما پدرت اومده، پاشو پاشو براش چایی بریز.چشمی زیر لب گفتم که مادر به سمت در رفت.
_همه چیز بلده الا شوهر کردن.بیخیال کنایهی آخرش، چند خط آخر را با سرعت خواندم فکر کردم به حرفهایشان جز پریشانی برایم هیچ ثمرهای نداشت.نشانگر کتاب را بین صفحات گذاشتم و از جایم بلند شدم.مادر و پدر روی مبل مشغول حرف زده بودند و شیوا هم گوشی به دست کنارشان نشسته بود، یقین داشتم دوباره مشغول چت کردن با امیر علی بود و چقدر خوب بود که حالش کنار یکی آنقدر خوب است.
_سلام بابا، خسته نباشید بابا صورت خسته اش را به سمت من برگرداند و دلم برای چروک زیر چشمش کباب شد.
_سلام دخترم، خوبی؟
_ممنون.به سمت آشپزخانه رفتم و فکر کردم برای دستهایش کرمی بخرم، شاید کمی از پینه های دستش کم میشد.
_راستی امروز پسر حاج قاسم زنگ زد.
_خب؟سینی از درون کابینت برداشتم و چهار لیوان از آب چکان برداشتم و درون آن چیدم.
_برای پسرش میخواست بیاد خواستگاری.
_واسه شیرین؟
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجم
گوشه ی لبم به ذوق بیهوده ی مادر کج شد و قوری را از روی سماور برداشتم.
_نه، شیوا.
_عه بابا، مگه اون دفعه بهشون جواب رد ندادید؟
_اون یه نوهی دیگه حاج قاسم بود، پسرعموی این یکی.
_خب مرد، چی گفتی بهشون؟لیوان رو بلند کردم و زیر شیر سماور گرفتم و گوشم همچنان به حرف های ان ها بود.
_چی می گفتم؟مثل خواستگارهای قبلی گفتم تا وقتی خواهر بزرگتر هست که نمیشه کوچکتره رو بدیم بره.
_ افرین بابا جون، همینطوری همه رو رد کن برن، اصلا من قصد ازدواج ندارم.مادر که از نیت حرف شیوا با خبر بود، ورپریده ای نثارش کزد که صدای خنده هایش در آشپزخانه هم طنین انداخت.با حس سوختگی بدی روی دستم حواسم جمع شد و هراسان لیوان پر از آب جوش را رها کردم که با صدای بدی روی زمین افتاد و هزار تکه شد. دستم را در هوا تکان دادم تا کمی از سوزشش کم شو و سریع خودم را خم کردم تا شیر آب جوش را ببندم.
_چی شد شیرین؟
_هیچی مامان.
_خوبی؟"آره" ای زیر لب گفتم و شیر آب سرد را باز کردم..پرده را کمی کنار زدم و به خیابان نگاه کردم. دوباره خورشید رنگ نارنجی بر تن آسمان کرده بود و برای خداحافظی اش سر و صدایی بر پا کرده بود اما، بی خبر از ان که زن های این شهر آنقدر سرگرم صحبت و به زبان اوردن کلمات بی سر و ته بودند، که توجهی به آن نداشتند.نفس کلافه ای کشیدم که صدای اعتراض مریم بلند شد.
_شیرین گوشت به منه اصلا؟
_آره عزیزم، بگو.دوباره صدایش از خوشحالی مانند جیغ در گوشم پیچید.
_وای اینقدر این گلدوزی ها قشنگه، باید بیای و بیینی.
_خب ادرسش رو برام بفرست.
_باشه الان میفرستم. خودمم می خوام یاد بگیرم روی لباس های مها رو خوشگل کنم.پرده را رها کردم و با تصور مریم با آن شکم گنده با صدای بلند خندیدم.
_مگه می تونی با اون شکمت؟
_مسخرهم نکن خانم، بذار مهاجونم به دنیا بیاد، اون موقع کلی چیزای خوشگل براش درست می کنم.روی تخت نشستم و یاد روزهای خوش بچگیهایمان باز برایم زنده شد.
_دلم برات تنگ شده، کی میای تهران پس؟او هم آه غمناکی کشید. اگر من تنها دلتنگی او را داشتم او دلتنگ تمام خانواده اش هم بود. او می گفت برای همسرش تاب می آورد اما...واقعا کسی می توانست "من" را آنقدر غرق عاشقانه هایش کند که خانواده ام را فراموش کنم؟
_نمی دونم شیرین، حسین کارش اینجاست، نمیتونه مرخصی بگیره.
_یعنی برای زایمان بچه همنمیای؟
_نه، ولی مامانم اینا میان عسلویه، تو همراهشون بیا.
_اوه، یک درصد فکر کن مامانم اجاز بده تازه...
_شیرین جون حسین اومد من برم.
_باشه عزیزم، سلام برسون... آها اون کانال هم بفرستم.
_حتما، خداحافظ.تماس را قطع کردم و موبایل را همانجا روی تخت انداختم. شاید مریم تنها دختری همدم تنهایی هایم بود، کسی که می توانستم تمام درد دل هایم را به او بگویم اما او هم بعد از ازدواجش رفته بود عسلویه و رسما تنها شده بودم.هرچند که تنهایی را به همنشینی با مردمی که جز حرف از دیگران، کلمه ای نمی گفتند ترجیح میدادم اما گاهی این تنهایی بیش از حد آزارم می داد و مهم تر از همه سر رفتن حوصلهام در این چهار دیواری بود. دانشگاهمم تمام شده بود و دیگر رسما بیکار در خانه مانده بودم. شاید این گل دوزی هایی که مریم می گفت کمی کمکم می کرد اما...بوی بدی به مشامم رسید. نفس عمیقی کشیدم تا بهتر بو را بشناسم که با بوی بدی که به حلقم وارد شد به سرفه افتادم.
با دستم بینیام را گرفتم تا کمتر آن بوی افتضاح را بشنوم که در باز شد و..که مادر با جای اسپند دود کن وارد اتاق شد و من بوی آن حال به هم زن را بیشتر حس کردم.با سرعت پنجره را باز کردم اما آت بو شدید تر از ان بود که با هوای ملایم بیرون شود.مادر ذکری زیر لب میگفت و آن منبع دود را بالای سرم چرخاند که با سرعت و هراسان از جایم بلند شدم و از آن دور شدم.
_مامان این چیه؟شیوا هم همان لحظه وارد اتاق شد و با دست، بوی جلوی بینی اش را دور کرد اما مگر تاثیری داشت؟با شال روی سرش جلوی دهان و بینیاش را گرفت و مانند من قیافه اش در هم شد.
_ دعای گشایش بخت و دوباره مشغول ذکر گفتن زیر لب شد و به سمت من قدم برداشت که به پشت شیوا پناه بردم.دوباره شروع شده بود. باز هم مادر به حرف زنهای همسایه گوش داده بود و سراغ زنهای بیکار که سرگرمیشان سر هم کردن چند کلمه به نام جادو و دعا بودند، رفت و این بازی مسخره را از سر گرفت.
_بیا اینجا ببینم دختر.
_مامان آخه این چیه، بوی گند کل خونه رو برداشته.مامان آن چیز نامعلوم را پایین آورد و گوشه ی لبش از انزجار بو کج شد.
_اشرف خانم میگفت خواهرزادهاش دقیقا عین خواهرت بختش بسته بود، هرجا می رفتن خواستگاری جواب رد میدادن بهش، رفت پیش یه زنه، فردای اون روزش عروسی کرد.
_شما هم چشم و گوش بسته رفتید اونجا؟مادر دوباره آن جای اسپند را بالا گرفت و به سمتم آمد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_ششم
میدانستم تا کارش را نکند دست از سرم بر نمیدارد. مادر دور سرم می چرخاند و شیوا به قیافهی کلافه و گرفتهام خندید.بعد از اینکه ذکرش تمام شد جای اسپند را پایین آورد و از اتاق بیرون رفت که من و شیوا هم پشت سرش به راه افتادیم.
_مامان شما جدی باز رفتید پیش یه جادوگر؟مادر شیر آب را باز کرد. و آن بوی بد را زیر آب گرفت که همه نفس آسوده ای کشیدیم. اگر دو دقیقه دیگر دودش در خانه میپیچید همه دچار خفگی می شدیم.
_آره، وای بچه ها...آن را همانجا رها کرد و با ذوق به سمت ما برگشت. روی صندلی میزناهارخوری نشست و گوشهی لبش را گزید.
_میگفت یکی برای دخترت جادو کرده.با حرف مادر، آن هم با آن صورت گرفته، من و شیوا پقی زدیم زیر خنده.
_آخه کی میاد این رو جادو کنه؟چشم غره ای برای شیوا رفتم که دوباره صدای خندههایش بلند شد.
_چرا مادر، مگه ما کم دشمن داریم؟ اتفاقا این زنه میگفت دشمن داخلی هم هست. این عمه زهرات از همون اول هم چشم دیدن شیرین رو نداشت.چشمهایم از تعجب گرد شد. عمه زهرا آنقدر سرگرم زندگی خودش و بچه هایش بود که دیگر وقتی برای دشمنی، آن هم برای من را نداشت. اصلا گمان نمیکردم آن بیچاره به این دیوانه بازی ها اعتقادی داشته باشد.
_شما هم که هرچی میشه گیر میدید به اون بیچاره.شیوا تکیهاش را از دیوار گرفت و کنار مادر روی صندلی نشست.
_وا، من چیکار به اون دارم؟ اونه که عین مار افتاده توی خونه یما و اینطوری زندگیمون رو نابود میکنه.
_آخه مادر من، عمه زهرا چیکار به من داره؟
_مگه خودش نبود تا بیست و پنج سالگی شوهر گیرش نمی اومد؟ از حسودیدخواست این بلا رو سر تو هم بیاره.ما که هرچه می گفتیم باز هم مادر نشانهاش را به سمت آن بیچاره می گرفت و زهرش را روی ان خالی می کرد.شاید عمه هم مانند من دیر ازدواج کرده بود اما ازدواجش انقدر موفق بود که به قول خود مادر چشم تمام زنهای فامیل را گرفته بود.هرچند که شوهرش قبلا زن طلاق داده ای داشت اما آنقدر مرد با کمالات و مهربانی بود که تمام ایراداتش را می پوشاند.
_خب... الان طلسم شیرین شکست یعنی؟شیوا بعد از حرفش دوباره با صدای بلند خندید که مادر چپ چپ نگاهش کرد. ولی شیوا پر رو تر از آن بود که از رو برود و بلند تر خندید و من تنها گوشهی لبم کج شد.
_نخند دختر. آره خداروشکر، زنه می گفت طلسم زیاد قوی نیست، گفت این دعا رو دود کن و هفت دور بالای سر دخترت بچرخون، همین روزهاست که ازدواج کنه.
_شیرین برو لباست رو بپوش که همین امشب میخوای بری خونهی شوهر.شیوا مشغول مسخره بازی شد و مادر هرچه برایش چشم غره می رفت تاثیری نداشت و من تنها به حرفهایش می خندیدم تا کمی از تلخی کارهای مادر کم شود.خب حق هم داشت. آخر این چه بساطی بودکه مادر به راه انداخته بود. یعنی خدا توان مبارزه با این جادوگرهای سرخیابان را نداشت؟مطمئن بودم کلی پول هم بابتش داده بود. در این وضعی که پدر با هزار جان کندن به سر ساختمان می رفت و خرج را در می اورد، این گونه خرج کردنش ظلمی به او و دستهای پینه زده اش بود.یادمه سال ها پیش هر بار که نام ازدواج من به میان می آمد پدر پشت چشمهای ذوق زده اش غمی نهفته بود.میدانستم حتی در اوج شادی هم به فکر در آوردن خرج جهیزیه بود، مانند هر پدر دیگری که این بار گران شیرین ترین غصه ای بود که بر دلش چنگ می زد.آن روز گذشت، فردایش هم گذشت، اصلا هفته ها هم گذشت آن سر و جادو اثر نکرد، من که یقین داشتم حرف های یک زن بیکار نمی توانست مرا راهی خانه ی بخت کند اما دلم برای مادر میسوخت، اویی که روزها چشمش به در خشک شده بود تا بلکه پسرکی بیاید و در خانه را بزند و راضی شویم و به این وصلت پا دهیم اما با شب شدن و پوشیدن روی خورشید تمام برج آرزوهایش ویران می شد.مریم گلدوزی را خیلی خوب یاد گرفته بود و توانسته بود روی بالشتک کوچک دختر توراهی اش، نام خودش و چند طرح دیگر را بدوزد و الحق که معرکه شده بودو زیباییاش حتی از پشت عکس هم دل را می برد.من هم تنها سرگرم عکس های گلدوزی که توی کانال می فرستادند شده بودم.آنقدر زیبا و ماهرانه کوک ها را روی پارچه به هم می بست که فکرش حسابی مرا هم به خود مشغول کرده بود.شاید سرگرمی دلربایی برایم می شد، حداقل از خانه نشستن و به دیوار خیره شدن که بهتر بود.شاید این گونه کمتر فکر حرف های مادر آزارم می داد.در با قدرت باز شد و شیوا با قیافه ای در هم وارد اتاق شد.گوشیاش را روی تخت پرت کرد و خودش روی آن نشست. مانند دختر بچه هاای تخس دست هایش را روی سینه در هم کرد و ابروانش را در هم فرو کرد.به قیافه ی بامزهاش خندیدم.
_چی شده؟
_هیچی.به تندی جوابم را داد و روی تخت دراز کشید. پتو را تا سرش بالا کشید و من بیشتر به بچه بازی هایش خندیدم.شیوا گاهی انقدر لجباز می شد که هیچ احد و ناسی از پسش بر نمیآمد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii