eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
219 عکس
707 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فکرنمیکردم بعدازاین همه رفتن پیش دکترهای متخصص یه دکترکم تجربه بتونه بیماری من‌روتشخیص بده وکمکم کنه بعدازسه روزکه رفتم پیش دکترگفت خداروشکرتشخیص درست بودوبایدادامه درمانت روشروع کنیم وبازهم همون میله تیزوتخلیه عفونت روشروع کرداین مدت خیلی روی مامانم فشاربودوکل پس اندازش روبرای سلامتی من خرج کرده بود.من بعدازچندروزرفتم مدرسه دلم برای دوستام تنگ شده بود واردمدرسه شدم صمیمی ترین دوستام رودیدم چقدرازدیدنشون خوشحال بودم همه میگفتن چقدرلاغرشدی حال خوب اون روزم رونمیتونم توصیف کنم وقتی برگشتم خونه مادرم داشت باخاله ام حرف میزدومیشنیدم میگفت خداروشکرحالش خیلی بهترشده ناخوداگاه یادپوریا افتادم که چقدرهم دلم برای اون تنگ شده وتوی این مدت حتی یکبارم به دیدنم نبودالبته اون زمان بچه بودوازاحساس منم خبرنداشت همون روزبه خودم گفتم حتمایه روزازاحساس خودم باخبرش میکنم یکسال ازاین ماجراگذشت یه روزکه همه دورهم جمع بودیم من یه کاغذبرداشتم وروش نوشتم دوستت دارم گذاشتمش لای کتاب پوریا ومنتظربودم کتاب روبازکنه بخونه وقتی کتاب روبازکردوکاغذروخوندهیچ عکس العمل خاصی نشون ندادولی حس میکردم جاخورده دیگه فهمیده بوددوستشدارم رفتارم دیگه مثل قبل نبودنگاهم کارام بوی عشق میداد ولی ازشانس بدمن بایدازاون خونه که نزدیک خاله ام بودمیرفتیم ومامانم یه خونه دیگه اجاره کردبودکه شرایطش بهتربودطبقه اول بودومجبورنبودیم اون همه پله روبالابریم ولی خب ازخونه خاله ام یه کم دورشده بودیم توی رفتارهای پوریا تغییررواحساس میکردم ومیدیدم بهم علاقه نشون میده نمیدونستم واقعیه یانه ولی همین که مثل قبل سردخشک نبودباهام خودش جای امیدواری داشت برام اون موقع هاگوشی موبایل زیاددست بچه هانبودومانمیتونستیم تلفنی درارتباط باشیم چندباری هم که زنگ میزدم خونه خاله ام وپوریا تلفن روجواب میدادخیلی عادی باهم صحبت میکردیم وچیزخاصی بینمون ردبدل نمیشد همه چیزهمینجوری میگذشت تااینکه من سال اخردبیرستان روگذروندم ودیپلم گرفتم ومامانم برام یه گوشی ساده خریدچقدرذوق داشتم ولی پوریا خط گوشی نداشت وبهش خبردادم که من گوشی دارم پوریاگفت هروقت بتونه وشرایطش باشه باهام تماس میگیره توی رفتارهاش گاهی متوجه میشدم اونجوری که من بهش علاقه نشون میدم پوریانیست ولی نمیدونم چرادل عاشق من به همون یه ذره توجه اش هم دلخوش بودم تواون زمان من دیپلم گرفته بودم بیکاربودم مامانم بازبابابام دعواش شده بود بابام طبق معمول ماروتنهاگذاشته بودتمام فشارزندگی بازروی دوش مادرم بودبهش گفتم میخوام برم سرکارکمک خرجت بشم به شدت مخالفت کردگفت بایددرست روبخونی بری دانشگاه حال حوصله درس خوندن نداشتم بااصرارزیادخودم مادرم رومجبورکردم قبول کنه وبهش قول دادم کنارکارم درسمم بخونم بامدرک دیپلم کارخاصی نمیتونستم پیداکنم ورفتم توی یه کارخونه مثل کارگرهای معمولی شروع کردم کارکردن بعدازگذشت بیست روز متوجه نگاهای سرکارگرمون که اسمش جوادبودشدم هرجامیرفتم پشت سرم بودتایه روز بعدازگذشت بیست روزمتوجه نگاهای سرکارگرمون که اسمش جوادبودشدم هرجامیرفتم پشت سرم بودوحضورش روکنارخودم حس میکردم احساس بدی نسبت بهش داشتم سنش حداقل دوبرابرمن بودزیادمحلش نمیدادم وسرم روبه کارخودم گرم میکردم تایه روزوقتی کارم تموم شدرفتم وسایلم روبذارم توی کمدم متوجه یه کاغذشدم که روش یه شماره تلفن بودونوشته بودجوادم حتماباهام تماس بگیرکارت دارم وای چقدرحرص خوردم دلم میخواست همه چی روبه مامانم بگم ولی میدونستم بهش بگم دیگه نمیزاره بیام این بین یه رابطه کمرنگی هم باپوریاداشتم امااون ازسرکاررفتن من هیچی نمیدونست یه جورایی خجالت میکشیدم بگم که رفتم کارخونه و به عنوان کارگرکارمیکنم دراصل پنهانش کردبودم وسعی میکردم کمترباپوریادرارتباط باشم تامجبورنشم چیزی روبراش توضیح بدم یه روزصبح مثل بقیه روزاکه رفتم سرکارمتوجه نگاه های عجیب وغریب جوادشدم دلم شورمیزدتایم استراحت رفتم ابی بزنم دست وصورتم که یهومتوجه شدم جوادپشت سرمه خیلی ترسیده بودم ازبچه هاشنیده بودم که زن و یه دختر داره ازپروییش حرصم دراومده بودازیه طرفم میترسیدم اومد جلوگفت مگه نگفتم بهم زنگ بزن زبونم گرفته بودگفتم چراباید زنگ بزنم گفت چون من میگم گفتم تو کی باشی گفت وقتی برات پاپوش درست کردم بندازنت بیرون میفهمی کیم یه لحظه به ابروی خودم ومادرم فکرکردم سریع رفتم تواتاق لباسام روبرداشتم به نگهبان گفتم دروبازکن گفت اجازه ندارم نامه بگیرازدفتر گریه کردم گفتم هیچکی نیست مجبور شدم دروغ بگم گفتم مادرم حالش بده تروخدا درروبازکن اونم دلش سوخت درروبازکردگفت ولی فرداامدی نگی من درروبرات بازکردم بگونگهبان متوجه نشده من خودم رفتم باشه ای یهش گفتم امدم بیرون تمام مسیررومیدویدم ازترس اینکه یه وقت جواد دنبالم نباشه ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
_چای خان زاده رو ببر توی باغ. شوک زده به بابام نگاه کردم. اونم متعجب به ارباب چشم دوخته بود که ارباب گفت _نگران نباش پسرم چشم بد به دختر دهخدا نداره واسه این می‌گم که یه نظر هم و ببینن مهرشون بیشتر به دل هم بیوفته. ملتمسانه به بابام نگاه کردم اما اون با دو دلی حرف ارباب و تایید کرد و گفت _چای خان زاده رو ببر تو باغ عزیزم. کی می تونست جلوی بابا و ارباب زبون درازی کنه؟ ناچار سر تکون دادم و بلند شدم. به محض بیرون رفتن از اتاق یه گله آدم ریختن سرم و هر کدوم یه سؤالی پرسیدن. رو به خاتون گفتم _بابا گفته برای خان زاده چای ببرم توی باغ. چشمای همه گرد شد ولی خاتون با خوشحالی گفت _چه بابات روشن فکر شده. بیا دختر دیگه چی می‌خوای؟تا حالا دیدی قبل ازدواج دختر پسر هم و ببینن؟حالا تو این فرصت و داری دل خان زاده رو ببری تا برای گرفتنت مشتاق بشه. دو تا سیلی کوتاه به صورتم زد و گفت _بذار لپات گل بندازه شکم‌تم بده تو و صاف راه برو آفرین بدو تا چای سرد نشده اصلا می‌خوای یکی دیگه بریزم روشم برگ گل بندازم بگه چه دختره سلیقه منده؟ مخالفت کردم و زیر نگاه همشون بیرون زدم. خان زاده زیر درختی با گوشیش مشغول بود و هی بالا می‌گرفتتش! دمپایی هام و پوشیدم و به سمتش رفتم. با صدای پام برگشت. سرم و پایین انداختم اما نگاه سنگینش و حس می کردم با عصبانیت غرید _این قبرستون  یه خط آنتنم نمیده؟ با صدای ضعیفی گفتم _خونه ی ما تلفن ه... حرفم و قطع کرد _لازم نکرده...چی می‌خوای؟ زیر نگاهش کم آوردم... خدایا عجب گرفتاری شدیم. نتونستم حرف بزنم به جاش سینی رو جلوش گرفتم و اون با همون خشمش جواب داد _کی گفت برام چای بیاری؟ بابام؟گوش کن دختر جون لازم نیست انقدر مطیع بقیه باشی.عاقل باشی می فهمی من تو رو نپسندیدم که هیچ رغبتم نمی‌کنم با تویی که سبیلات از من کلفت تره برم زیر یه سقف چه برسه اینکه بخوام تو رو به عنوان مادر بچم قبول کنم...هه...اینا رو گفتم زیاد رویا بافی نکنی. کسی بخواد برای اون قبیله وارث بیاره یه دختر خوشگل و شهریه نه یه عقب مونده ی روستایی 🍁🍁🍁🍁 اشک تو چشمام جمع شد.روش و ازم برگردوند و گفت _اگه یه جو غرور تو وجودت داری قبول نکن بذار بفهمن دو طرف ناراضین.اوه... آبغوره گرفتی چیزی نگفتم که دختر کوچولو...راستی چند سالته بیست؟ سری تکون دادم و با بغض گفتم _هفده. متعجب ابروش بالا پرید _با چه عقلی یه دختر بچه رو می‌خوان ببندن به ریش من تو رو چه به وارث آوردن؟تو خودت هنوز بچه‌ای ببینم پریود میشی؟ نفسم برید و سرم گیج رفت.خون به صورتم دوید و از خجالت سینی از دستم افتاد. پوفی کرد و گفت _با شمام که نمیشه یک کلوم حرف زد. خم شد که سینی رو برداره...از فرصت استفاده کردم و با دو پای اضافه به سمت اصطبل دویدم. اگه میرفتم خونه میخواستن سیم جیمم کنن. روی تخته سنگی پشت اصطبل نشستم. سرم و بین دستام گرفتم و زار زدم. اون چطور تونست با من این طوری حرف بزنه؟ چطور تونست... چطورررر. اما مطمئنم کرد که من هیچ شکلی به خان زاده نمیام. باهاش عروسی نمیکنم... هر چی می‌خواد بشه * * * * _مگه دست خودته چش سفید؟زنش میشی خوبم میشی. ارباب به اون بزرگی پاشده اومده اینجا تو رو برای خااان زاده خواستگاری کرده می فهمی؟ خااان زاده... همه ی دخترا حسرت اینو دارن ارباب یه گوشه چشم بهشون بندازه تو چش سفید میگی نمی‌خوام؟وضع روستا مون و ندیدی؟نمیبینی هر روز یکی از گشنگی میمیره یکی از بیماری؟ انقدر خودخواهی که فقط به فکر خودتی؟جوون خوش قد و بالا نیست که هست...خان زاده نیست که هست...آدم خوبی نیست که هست... تاج سرشون میشی انقدر حرصم نده.ارباب سن و سالی ازش گذشته می خواد قبل از مرگش نوه شو بغل بگیره بده برای قبیله به اون بزرگی وارث بیاری؟ دیشب رسما ازت خواستگاری کرد منم به عنوان بزرگ ترت بله رو دادم حرف منم دو تا نمیشه پس به خودت سخت نگیر و با تن دادن به این وصلت هم خودت خوشبخت شو هم مردم و نجات بده. سرم و پایین انداختم و ا‌شکم جاری شد. خاتون با سر خوشی گفت _سکوت علامت رضاست. پشت بند حرفش صدای دست و کل کشیدن بلند شد و هیچ کس اشکای من و ندید * * * * _وای آیلین چه جیگری شده نه خاتون؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پرونده این خواستگاری هم برای همیشه بسته شد. پدرم من و مریم را همراه با عمو و زنعمویم راهی مشهد کرد. قربان آقا امام رضا بروم که در حرمش بوی زندگی می آمد. من و مریم خوش و خرم بودیم و تا می توانستیم برای همه دعا کردیم. اما وقتی برگشتیم دیدیم که پدر جان برای خودش عروسی گرفته و کبکش حسابی خروس می خواند.طاهره دختر ترشیده ای بود که راضی به ازدواج با پدرم شده بود. انگار برای پدرم مهره مار داشت. هر چه می گفت، پدرم بی برو برگشت قبول می کرد. اوایل سعی می کرد هوای ما را داشته باشد و جلوی پدرم، آبروداری کند اما هر روز رابطه اش با ما بدتر می شد. آشپزی هم بلد نبود و هر روز تخم مرغ و سیب زمینی، نصیب ما می شد. تمام تلاشش را که می کرد، یک ته دیگ سوخته و غذای بدمزه جلوی ما میگذاشت.کم کم غر زدن های من و مریم بیشتر شد. پدرم به هوای این که خانه بدون غذاست زن گرفته بود و حالا زنی که گرفته بود، ته دیگ سوخته جلوی ما میگذاشت.پدرم هم پشت طاهره در می آمد و هر روز با ما دعوا می کرد. تا جایی که طاهره در یخچال را قفل زد و سفره غذای پدرم و خودش را از ما جدا کرد. بعضی شب ها که غذا نداشتیم، با مریم نان و پنیر می خوردیم. البته اگر قفل یخچال باز بود!برادرهایم برای بنایی و کار، به شهرهای دیگر رفته بودند. برای مریم خواستگار آمد. طاهره هم از خدا خواسته بدون این که نه و نویی بیاورد، پدرم را راضی کرد تا خواستگارش را قبول کند. مریم که 13 سال بیشتر نداشت، بدون فکر قبول کرد تا ازدواج کند. آخر هم من و هم مریم آرزوی پوشیدن لباس عروس را داشتیم. طاهره طوری به پدرم مسلط شده بود که قرون به قرون خرج هایش را مدیریت می کرد. پدرم به مریم گفت که به خانه شوهرش برود و دیگر برنگردد. مریم هم از همه جا بی خبر، آن جا رفت. خانواده شوهرش آدم های فهمیده ای بودند. خودشان جهاز خریدند و حتی مراسم عروسی هم برای مریم گرفتند.با رفتن مریم من خیلی تنها شدم. هر سه برادرم به شهرستان رفته بودند. فکر کنم بندرعباس یا همان حوالی! کارگری می کردند. تنها دختر خانه من بودم و البته تنها مزاحم طاهره! با وجود من انگار نمی توانست به عشق بازی هایی که این همه سال عقده اش را داشت برسد. با اولین خواستگاری که به خانه آمد، تصمیم گرفت که مرا هم شوهر دهد. از آن جایی که مریم شوهر کرده بود و لباس عروس تن زده بود، دلم خواست که من هم شوهر کنم. برایم شوهر کردن شبیه همان خاله بازی هایی بود که با مریم بازی می کردیم. از طرفی دلم می خواست ریخت طاهره را نبینم. خسته شده بودم از این که غذای درست و حسابی نمی خوردم. پدرم هم که در همین چندماهی که طاهره به خانه ما آمده بود، نصف گاو و گوسفندانش را فدا کرده بود.پنجم ابتدایی ام که تمام شد، پای سفره عقد نشستم. پسری که 18 ساله و لاغر اندام بود، کنارم نشست. چشمان نیمه درشتی داشت. اسمش احمد بود. از همان اول از نگاهش خوشم آمد اما هنوز معنای عشق و عاشقی را نمی فهمیدم. نه مادری داشتم که درباره زندگی زناشویی به من بگوید، نه خواهرهایم در خانه مانده بودند که آگاهم کنند. بدون هیچ فکری قبول کردم که ازدواج کنم. جشن ساده ای گرفتند و من در سن 12 سالگی، رسما شوهردار شدم.چند روزی از عقدمان گذشت. احمد فقط دستم را می گرفت و گاهی هم بغلم می کرد. حس خوبی داشت. من هم فکر می کردم تمام دنیای زن و شوهری همین بغل های ساده ای است که به رد و بدل کردن احساسمان منتهی می شود. خودم هم از احمد خوشم آمده بود. دوست داشتم بیشتر ببینمش! دلم می خواست بیشتر نگاهش کنم.من و احمد از همدیگر خجالت می کشیدیم. آدم خجالتی ای نبودم اما احمد طوری رفتار می کرد که من معذب می شدم. چند روز بعد از عقد، پدرم اصرار کرد که با احمد به خانه اش بروم. با اجازه پدرم به خانه احمد رفتم. شب که آن جا بودم زنگ زد و گفت: ساره دیگه برنگرد اینجا! بمون تو خونه شوهرت.باز هم همان داستان تکراری! بمان خانه شوهرت! دیگر برنگرد!من هم که سن و سالم کم بود، روی حرف پدرم حرفی نزدم. چند روزی را خانه شوهرم ماندم. یک شب که احمد از من پرسید دلم برای خانه تنگ شده یا نه، با اضطراب و خجالت گفتم: پدرم گفته که دیگه برنگردم.احمد کمی جا خورد. انتظار نداشت در عین زنده بودن پدرم، بی پدری را حس کنم. نزدیکم آمد و دستانم را گرفت. به چشمانم نگاه کردو گفت: عیبی نداره. پس دیگه از همین امروز من و تو، تو خونه خودمونیم.لبخند زدم و گفتم: عروسی می گیریم؟احمد کمی تعلل کرد اما بعد با آرامشی که در صدایش موج می زد گفت: عروسی هم می گیریم. فقط یه کم وقت می بره. باید پول جمع کنم. فعلا چیزی به مامان و پری نگو!من شب ها با پریسا خواهر احمد می خوابیدم. دوره عقد بود. خوب نبود دختر و پسر کنار هم بخوابند. هر چند که من هنوز چیزی از رابطه نمی دانستم.پریسا چندسالی از من بزرگتر بود. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اصلا مگر جوابی هم برای دادن به اویی که غریبه ای بیش نبود داشتم؟همین که با او روی این‌نیمکت نشسته بودم تنها به اجبار مادر بود وگرنه به راحتی صدای ضربان تند قلبم را می شنیدم.می ترسیدم لب باز کنم و حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم کلمه را خوب ادا کنم و مانند دخترهای بی سر و پا به نظر بیایم. _خب، شما شروع می کنید یا من؟سرم را به زیر انداختم و او را خطاب قرار دادم.من‌ همین که می نشستم و به حرف های او گوش می دادم‌ هنر بزرگی برایم بود.او شروع به حرف زدن کرد و گفت و گفت و من تنها شنیدم و گاهی به شوخی هایش لبخندی زدم.برخلاف پسرکی که ابتدا تصود کرده بودم، پرحرف و کمی هم شوخ بود.در زبان بازی کم نداشت و‌ یقین داشتم برای همسر آینده اش عشقبازی های زیادی می کرد اما برای من تنها از اهدافش گفت، از معیار ها و خط قرمزهایش، از ایده آل هایش برای همسر آینده اش، از شرکت بزرگ و احترام خاصی که برای مادر و پدرش قائل بود و با هر کلمه اش بیشتر می فهمیدم من‌ توان همسری این پسرک را نداشتم‌.من در جمع خودمانی خانوادگی هم آرام و ساکت‌، گوشه ای می نشستم، آن وقت چگونه می توانستم در بین مهمانی های بزرگی که او حرف می زد، در برابر صاحبان بزرگ ترین شرکت ها و همسرانشان هم صحبت بشوم.حتی فکر روبه رویی با آن جمعیت هم ترسناک بود. به یاد صف های مدرسه افتادم. روزهایی که‌ دعا خواندن نوبت من می شد از استرس تمام پاها و دست‌هایم می لرزید و دست هایم خیس عرق می شد و این اضطراب به خوبی از صدای لرزانم نمایان بود و گاهی هم مریم را به جای خودم می فرستادم.با یاد آوری غرغرهای او لبخندی زدم. _خب، شما حرفی ندارید؟هراسان از افکارم به بیرون پرت شدم و لبخندم را جمع کردم. _نه. _ یعنی هیچ ایده آل هایی برای همسر آینده‌تون در نظر نگرفتید؟ _خب، بهش فکر نکردم.آهانی زیر لب گفت و مشخص بود زیادی از جوابم خوشش نیامده بود.با لحن سردش گوشه ی لبم را به دندان گزیدم.شاید گمان می کرد از او می ترسیدم که اینگونه شتاب زده واکنش نشان دادم. خب شاید هم از تنهایی با او می ترسیدم، اما نه انگونه که او گمان می کرد. من تنها در کنار او کمی معذب بودم.‌ حتی پیاده به خانه رفتن هم با همراه شدن با او را ترجیح می‌دادم، دانه‌های ریزی عرق از شدت گرما قابل تحمل بود اما عرق شرم را به جان نمی‌خریدم.افکار او درمورد من برایم مهم نبود اما دلم نمی خواست کسی را از خودم برنجانم.ابروهای نازکش را بدجور در هم فرو کرده بود و تاب نیاورم تا اینگونه دلچرکین بماند. _منظورم این بود که... نمی خوام مزاحمتون بشم.سرش را برگرداند و نگاه خیره اش که به من افتاد سرم را به زیر انداختم. دلم نمی‌خواست چشم‌هایم را ببیند و از عمق مردمک هایم، اجباری بودن حرفم را بفهمند. _مزاحمتی نیست که.لحن صدایش به گرمی ابتدای سخن‌هایش نبود اما همین که دلخوری‌اش کمی رفع شده بودن کافی بود. اصلا اگر کافی هم نبود که من نمی توانستم بیش از این کوتاه بیایم. مشغول بازی کردن با انگشت هایم شدم و در ذهنم دنبال کلمه ای بودم تا زودتر از آن محیط خفناک دور شوم که... _پس بلند شید تا برسونمتون.حرفش مانند آب سردی روی سرم نازل شد. من تنها تعارفی کرده بودم، او چرا جدی گرفت و گمان کرد حاضرم با او همراه شوم؟سرم را بلند کردم و با ناچاری نگاهش کردم. _آخه... _آخه نداره که، من امروز برای شما شرکت نرفتم از این به بعد هم بیکارم.آمدم دوباره لب به اعتراض باز کنم که با فکر دلخور شدنش پشیمان شدم.راه زیادی نبود که، ده دقیقه هم تاب می آوردم و دوباره همه چیز تمام می شد.‌ البته قبل از آنکه زن های همسایه بین سبزی پاک کردن هایشان به دنبال شوهری برای من باشند.از جایش بلند شد و من هم به اجبار از جایم برخاستم و پشت سرش به راه افتادم.حفظ کردن تعادل با آن کفش ها برایم خیلی سخت بود، مخصوصا که موهایم به پوست عرق کرده ی گردنم چسبیده بودند و کلافه ترم می کرد.کاش زودتر به خانه می‌رسیدم و دوباره خودم را در آن اتاق حبس می‌کردم، حداقل خوبی‌اش این بود دیگر نیاز به تظاهر یا حرف زدن برای غریبه ها یی که دنیایشان فرسنگ ها با من فاصله دات نبودم.کنار ماشین شاسی بلندی که طبق معمول نامش رو نمی دانستم ایستاد و در را برایم باز کرد.تشکری زیر لب کردم و سوار شدم. اگر مادر این جا بود و این ماشین را می دید به یقین هرطور شده است مرا به این‌پسرک می داد و چقدر خوب بود که اینجا نبود، وگرنه برق چشم‌هایش همه را خبر دار می کرد تمام آبرویم جلوی این پسرک می رفت.شیوا هم با آنکه قلبش گیر عشق جوانی اش بود باز هم با دیدن این‌ماشین قلبش ضعف می‌رفت و لحظه ای فکر ترک کردن امیرعلی به ذهنش می رسید.با نشستنش، دکمه‌ی کولر ماشین را فشرد و هردو بی اختیار نفس آسوده ای کشیدیم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به طرف پناهگاهم زیرزمین راهی شدم مامانم سرشو از پنجره بخاطر صدای اقابزرگ بیرون اورد و گفت:باز که تو دست و پایی گوهر صدبار نگفتم جلو چشم اقابزرگ نباش..برو اتاق مارو جارو کن، چنان با چشم هاش بهم چشم غره رفت که درد کمرم یادم رفت.جارو رو آب زدم و رفتم تو اتاقش چه آرزوهایی داشتم که شبها اونجا بغل مامان و بابا بخوابم اشکهام مثل پرده ای جلو چشمم رو گرفته بود اتاق رو جارو زدم روی طاقچه عکس برادرهام بود..با گوشه روسریم خاک رو شیشه قاب عکس رو پاک کردم و گفتم چرا من تو عکساتون جایی ندارم مگه گناه من چی بوده که باید انقدر بی محبتی در حقم بشه؟!صدای زنعمو بود که صدام میزد جارو رو برداشتم و رفتم بیرون تا منو دید گفت:برو یه سینی چایی بریز خاله اومده انگور و خیار هم بشور بیار، زود باش.یه سینی چایی تازه دم ریختم و رفتم سمت اتاقی که توش بودن.خاله خواهر مادربزرگم بود.تو اولین آبادی نزدیک بهمون زندگی میکرد، بچه هاش ازدواج کرده بودن هر وقت میومد یه شب میمومد و بعد میرفت اونروزم اومده بود که بمونه.هفته بعد تو آبادی اونا مسابقه اسب سواری بود و برادرم و پسر عمومم هرسال شرکت میکردن و من فقط تعریف هاشو شنیده بودم چون کسی منو نمیبرد.سینی چایی رو که گذاشتم، براشون میوه بردم و برگشتم تو آشپزخونه دل درد داشتم و نمیدونم چم شده بود، نبات و چایی خوردم و یه روسری از زیر لباس بستم به شکمم.لکه های خـون رو که روی لباسم دیدم لـرزه به تنم افتاد.دستهام میلرزید اون خـون چی بود! حتما منو میکـشتن گاه گاهی از پشت درها شنیده بودم که دخترا با ازدواج خــو،نریزی میکنن و دیگه دختر نیستن، وای چه مصیبتی بود که به سرم آوار شده بود داشتم از شدت گریه خفه میشدم.مامان وارد آشپزخونه شد،نتونستم خودمو جمع و جور کنم و وقتی صورت پر از اشک و دستمو که روی شلوارم گذاشته بودم دید.جلوتر اومد و با کف دستش تو فرق سرم کـوبید و گفت خاک تو سرت عادت شدی برو خودتو جمع کن تا کسی ندیده.دختر که خونه پدرش عادت بشه مصیبته مصیبت.. آخه هیچ خری هم پیدا نمیشه بیاد بگیردت یه زن مـرده هم نیست از تو خوشش بیاد گمشو لباساتو عوض کن یه دستمال کوفتی هم بزار همه جارو نجـس نکن.دوبار با دست روی سر خودش زد و گفت پونزده سالت داره میشه چقدر دیگه من باید بخاطر تو حرف بشنوم نمیمـیری هم راحت بشم.حرفهای مامان خـنجری بود که تو قلبم فرو میرفت،نمیدونم اون لحظه چرا سکته نکردم رفتم پشت هنکرای برنج زانوهامو بغل گرفتم و بی صدا به گناه دختر بودنم گریه کردم، درد زیادی تو دلم و پاهام داشتم، شلوارمو عوض کردم و آستین یکی از لباسهامو(من که لباس شخصی نداشتم هرچی پسرهای خونه نمیخواستن یا کوچیک میشد قسمت من میشد) بریـدم و گذاشتم پس اون عادت ماهانه بود. تو همچین روزهایی هر دختری ساعتها استراحت میکنه و مادرش آرومش میکنه ولی من برای شام اشکنه بار گذاشتم و یه سبد سبزی خوردن پاک کردم،سی تا تخم مرغ تو اشکنه شکستم و با اون درد سفره و کاسه ها رو تو سینی چیدم و روی سرم گذاشتم تو اتاق مهمون سفره رو پهن کردم از درد به خودم میپیچیدم ولی مجـبور بودم.آقابزرگ سر شب شام میخورد و میخوابید.اون همه ظرف رو از زیرزمین بالا بردم چیدم پارچ های پلاستیکی و چینی، دوغ نون خشک شده واسه اشکنه.باز خداروشکر رحیم رسید و قابلمه رو برداشت و برد تو اتاق.منم مثل همیشه تو زیرزمین استکان چایی رو چیدم که تا غذا خوردن چایی ببرم.یکم حالم بهتر شده بود عموهام هر کدوم دو تا سه تا پسر داشتن و فقط عموی آخریم مرتضی بود که یدونه پسر دو ساله داشت.زنش با من همسن بود ولی جز کلفتش بودن بهم رویی نمیداد،چه توقعی میشد داشت وقتی مادرم و پدرم اونجور باهام رفتار میکردن بقیه هم عادت میکردن حتی پسرشو بغلم نمیداد و انگار من وَبا دارم ازم دوری میکرد.ما سر جمع سی نفر بودیم تو اون خونه.باز جای شکرش باقی بود که هرکی یه تیکه ظرف رو آورد آشپزخونه ریختن و باز برای شب نشینی رفتن سی تا استکان چایی رو ریختم و با هزار زحمت تا جلو در اتاق بردم پشت در گذاشتم و رحیم رو صدا زدم تا برش داره یکساعت شستن اون همه ظرف طول میکشید با اون اوضاع و حالم تا دیروقت ظرف شستم.به مادر بزرگم زیور خاتون میگفتن از اینکه اومد تو زیرزمین اول تـرسیدم ولی واسه اولین بار بود که دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:افشان گفت که امروز عادت شدی مبارکت باشه فردا نمیخواد از اتاق بیای بیرون به عروسا گفتم کارا رو بکنن! اگه دوست داری برو از صبح خونه ننه ات شبم بمون نباید این روزا کار سنگین بکنی.گوشهامم باورشون نمیشد زیور خاتون داره با اون محبت باهام صحبت میکنه.با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم:مامان بزرگ ممنون. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با باز و کوبیده شدن لنگه های در به دیوار، از جا پریدم. اسلحه رو تو دستم فشردم. اول نوچه ها و بعد... با دیدن سیاوش نفسم حبس شد. حتی سعی نکردم اسلحه رو پنهان کنم. باید باور می‌کرد کار من بوده. خان جلیقه و شلوار پوشیده با چکمه هایی که تا ساق پاش رو میپوشوند پا به اتاق گذاشت. نگاهم به بازوی زخمیش افتاد که چلوار سفیدی دورش بسته بود و قطرات خون روی جای جایِ سفیدی پیرهنش خودی نشون میداد. آب گلوم رو به سختی قورت دادم. با دیدنم ابرو در هم کشید و شلاق اسبش رو تو دست مشت کرد. سر کج کرد و نگاهی از بالا تا پایین به ظاهرم انداخت. نگاهش روی تفنگ تو دستم ثابت موند. نفسی گرفت و با قدم های بلند و با عصبانیت جلو اومد. صدای خش خش چکمه هاش روی فرش گوش هام رو پر کرد. جلوم وایساد و نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. نگاهش به در باز اتاق رسید؛ اما برگشت و با نخوت پرسید: -اینجا چه خبره لوران؟! و نگاهش روی تفنگ تو دستم چرخید و با دندون هایی که رو هم چفت شده بود غرید: -این تفنگ دست تو چه میکنه مرد؟! حرفی نزدم و لب بستم. دست سیاوش بالا رفت و اسمم رو زیر لب غرید: -لوران نشنیدی چه گفتم؟ این تفنگ دست تو چه میکنه؟! ترسیده از فریادش فقط سر به زیر به تفنگ تو دستم نگاه ‌کردم. روی قنداق تفنگ با چاقو اسم آقابزرگم حک شده بود. سیاوش قدمی دیگه ای نزدیک شد. از زیر چشم، برق ترسناک چکمه هاش رو دیدم که جلوم وایساد و نفس تو سینم حبس شد. به آنی اسلحه رو از دستم کشید که با ترس سربلند کردم. سیاوش با ابروهای پهنِ مشکی و صورت کبود شده از عصبانیت اسلحه رو زیر بینیش گرفت و نفس عمیقی کشید. انگار باورش نمی شد چون تو چشمهام زل زد و با گیجی پرسید: -چرا بوی باروت میده لوران! نکنه تو بودی که منو زدی؟ آره لوران؟ این تفنگ مال کیه؟ دستامو مشت کردم. باید از آقاجانم محافظت می کردم. من تازه نفس بودم و می تونستم از پس شکنجه‌های سیاوش بربیام؛ ولی آقام مریض احوال بود. اگه گیر سیاوش می افتاد، خلاصی نداشت. نفسی گرفتم و با جسارت گفتم: -خودم. مال خودمه که از آقا بزرگم بهم ارث رسیده. -پس تو بودی؟ -آره من بودم سیاوش! من بودم که بهت شلیک کردم. گوشه لبش با شنیدن حرفم به حالت پوزخند بالا رفت و سیبیل خوش فرمش روی صورتش کج شد. کمی سر به سمتم خم کرد تا راحت تر حرفم رو بشنوه و دوباره پرسید:کمی سر به سمتم خم کرد تا راحت تر حرفم رو بشنوه و دوباره پرسید: -چی؟ چی گفتی؟ آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و بازهم سعی کردم قوی و نترس باشم. -من بودم سیاوش. من بهت شلیک کردم. میخواستم انتقام خون آقابزرگم رو بگیرم که آقات زمین هاشو بالا کشید. فک سیاوش روی هم چفت شد و استخوون‌های گونه اش سفت و محکم. -پس میگی... به آرومی قدم برداشت و دورم چرخید. ترس تا بن وجودم رفت. هر لحظه منتظر بودم پنجه دور گلوم بندازه و از انتقام و خشم خفه ام کنه. -پس می گی تو بودی... که بهم شلیک کـــردی؟! آخر جمله اش رو با صدای ترسناکی کشید. از صدای بلندش چشم رو هم گذاشتم. خیلی خوب میدونستم عاقبتم چیه. سیاوش منو به چهار میخ می کشید. صابونِ همه جور بلایی رو به تن سابیده بودم. حاضر بودم خودم ریق رحمت رو سر بکشم؛ اما خار به پای آقا جانم نره. پشت سرم وایساد. نزدیک شدنش رو حس کردم. -پس میگی... به خاطر اینکه منو بکشی... بهم نزدیک شدی؟ لب بستم و حرفی نزدم. حالا که کار به اینجا کشیده بود، سیاوش همه چیز رو کنار هم می ذاشت و برای هر کارم دنبال دلیل می گشت. اینکه از اول برای کشتنش نقشه کشیدم. با اینکه واقعیت چیز دیگه ای بود اما فکرش هرز می رفت. سیاوش دوباره شروع به قدم زدن کرد. -پس میگی به خاطر کینه ات... اون روز تو جنگل نجاتم دادی؟ کم مونده بود از ترس و وحشت به دست و پاش بیفتم تا جونم رو ببخشه. اما چاره ای نداشتم. مثل راهزنی بودم که قدم به قدم به چوبۀ دار نزدیک میشه. -به خاطر خونِ آقابزرگت با من رفاقت کردی آرهههه؟ با صدای فریادش از ترس به خودم لرزیدم و بازهم کوتاه نیومدم. جون آقا جانم تو خطر بود. برگشتم و صورت به صورتش فریاد زدم: -آره کار من بود. خودم بهت شلیک کردم. با همین تفنگ نشانه گرفتمت. میخواستم انتقامِ خون آقابزرگم رو ازت بگیرم. تویِ نامرد ما رو بدبخت کردی. تمام اینها نقشه بود. برای نقشه ام توی جنگل نجات دادم. برای نقشه ام باهات رفاقت کردم. بهت نزدیک شدم تا بهم اعتماد کنی؛ اما تیرم به سنگ خورد اگه فقط یکم... یکم بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم به درک واصل شده بودی و من تاوان خون آقا بزرگم رو ازت گرفته بودم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عفت هم دستمال به سرش بسته بود و خوابیده بود سمیرا هم سرش گرم درست کردن غذا بودبرای همین از خلوتی حیاط استفاده کردم و به سمت زیرزمین رفتم فتح الله با حالی خراب روی زمین افتاده بود و هر از گاهی صدای ناله ی ضعیفش میومد با ناراحتی نزدیکش شدم تو نور کمی که از لای در میومد چشمم به صورتش ،افتاد به حدی صورتش کبود بود که اگر نمیدونستم فتح الله اس محال بود ،بشناسمش زانو زدم کنارش و با دستمالی که تو دستم بود خون روی صورتش رو پاک کردم، دستمال رو که به صورتش میکشیدم صدای ناله اش بالاتر میرفت بدون اینکه متوجه بشم اشکم دراومده بود و صورتم خیس اشک بود. فتح الله که کم کم هوشیار شده بود آخی گفت و چشم باز کرد. با دیدن من لبخند محوی زد و گفت+بهشون گفتید من بی گناهم، مگه نه؟زمزمه کردم نگفتم...نشد... باباخانم عجله داشت بره وضعیت طویله رو ببینه از جا بلند شد و به سختی خودش رو کشوند گوشه ی دیوار، دستی به صورتش کشید و به سختی گفت برای اینکه دست از سرم بردارن مجبور شدم آتیش سوزی رو گردن بگیرم وگرنه تا شب کتکم میزدن نامسلمون ها با غصه گفتم خودم به باباخان ،میگم همه چیز رو براش تعریف میکنم حرف منو باور میکنه... شما هم بشین من میرم برات یکم آب و غذا میارم خنده ی تلخی کرد و گفت منو نمک گیر خان نکن دختر جون.... چیزی نمیخورم همینکه به باباخانت بگی من بیگناهم و نجاتم بدی از سرمم زیاده لب گزیدم و گفتم مراد چرا باید همچین کاری کنه؟ چرا از ما کینه داره؟ خیره شد بهم معذب شدم از ،نگاهش چشمهاش عجیب درشت بود و نگاهش انگار تا عمق وجودم رو میسوزوند کینه ی این مردک به سالها قبل برمیگرده منم باورم نمیشد بعد این همه سال این مرد هنوز کینه به دلش ،باشه معلومم نیست شاید تمام بلاهایی که این مدت سر خانواده ی شما اومده صدقه سر همین رفیق گرمابه و گلستان باباخان ات باشه کمی فکر کردم بیراه ،نمیگفت تو اون سالها کم بلا سر ما نیومده بود از کم شدن حیوونهای گله بگیر تا افتادن احمد از اسب و تیر خوردن محمود تو تاریکی شب و کلی اتفاقات ریز و درشت دیگه که عفت عقیده داشت علتش چشم مردمه... میگفت چشم دنبال زندگیمونه که یک روز خوش نداریم با کنجکاوی گفتم شما چطور از کاری که مراد میخواست انجام بده خبر داشتی؟ شما که گفتی میخواد گله رو بدزده.فتح الله مکثی کرد و گفت یکی بهم خبر داده بود. یکی از هم منقلی های مراد گفته بود که مراد تو نعشگی گفته میخواد ضرری به خان بزنه که کمر خان خم بشه... بعدم گفته میخواد گله اش رو بدزده... لابد تهش دیده دزدیدن همچین گله ای کار هرکسی نیست انقدرم نامرد بوده که به خاطر انتقام گرفتن زده ی مشت حیوون بی گناه رو کشته...خب... چطور... یعنی چرا به شما خبر دادن؟فتح الله نگاهش رو ازم گرفت و گفت برو بیرون دختر خان یک وقت یکی میاد تو رو اینجا میبینه، تهمت ناموسی هم بهم میبندن. تا اینجا که صدقه سر اون مراد بی همه چیز دزد و جانی شدم نمیخوام باز به دردسر بیفتم. لب گزیدم و از جا بلند شدم کاش میتونستم همون لحظه باباخان رو پیدا کنم و همه چیز رو بهش بگم اما تا شب خبری از باباخان نشد، یواشکی و دور از چشم عفت و سمیرا بشقابی از برنج و مرغ برای فتح الله بردم اماقبولش نکرد میگفت نمیخوام نمک گیر خان بشم تنها چیزی که از من میخواست این بود که بی گناهیش رو ثابت .کنم میگفت صدقه سر این رسوایی نامزدم نشونش رو پس فرستاده و تو ده بدنام شدم تا موعد اومدن باباخان لحظه ای آروم و قرار نداشتم انقدر تو حیاط راه رفته بودم که مچ پام درد میکرد در نهایت ساعت از نه شب گذشته بود وقتی باباخان و احمد و فواد خسته از روز سختی که داشتن برگشتن خونه سمیرا لیوان شربت گلاب و زعفرون رو به دستشون داد باباخان همونطور که شربتش رو میخورد با غصه گفت به سختی تونستن صد تا گوسفند و سه تا از گاوها رو نجات بدن...همش سوخت... حیوونهای بی زبون اینو گفت و لیوانش رو کوبید زمین و فریاد زد باعث و بانیاش رو تیکه تیکه ،میکنم بلایی سرش میارم تا عمر داره اسم نصرالله به گوشش رسید از ترس خودش رو خیس کنه اینو گفت و خواست به سمت زیرزمین بره که هول زده جلو رفتم و گفتم باید باهاتون حرف بزنم برو کنار ،ماهرخ الان کارهای مهمتری دارم سد راهش شدم حرف منم مهمه باباخان باید بشنوید. با خشم گفت خیلی خب... بگو...به سختی لب باز کردم و گفتم ديشب شما نبودید... در خونه رو زدن فتح الله بود... اومده بود بهم خبر بده که یکی میخواد گله گوسفندها رو ،بدزده گفت بخواد به شما خبر بده دیر میشه ازم خواست برم و شاهد ماجرا باشم تا بعدا گناهی گردن اون نباشه من دیدم ،باباخان فتح الله كنار من بود وقتی طویله آتیش گرفت. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از نگاهاشون حس غرور و بزرگی بهم دست میداد و خودمو بیشتر آویزون آرمین میکردم تا حرص اونا رو دربیارم بعد صرف شام همه ریختن وسط و رقصیدن واسه فامیلام تعجب برانگیز بود... اخه ما رسم نداشتیم عروسیمون انقد پر سر و صدا شه، یه سری اعتقادات خودمونو داشتیم ولی اونا به خواست آرمین اومده بودن داخل و از دست ما کاری برنمیومد اقوام ما هم یکی پس از دیگری میرفتن... انگار از این جو خوششون نیومده بود مامان هم هرچی ایما و اشاره بهم میکرد خودمو به نفهمیدن زده بودم، نمیخواستم شب عروسیمون تو ذوق آرمین بزنم بعد از اینکه جوونا انرژیشون تخلیه شد، همه نشستن و نوبت بریدن کیک و دادن کادوها شد. خانواده آرمین یه ماشین مزدا3 به من دادن، به آرمینم یه تیکه زمین.. همه دست و سوت میزدن وقتی نوبت به هدیه خانواده من شد خیلی خجالت کشیدم یه سرویس ظریف به من دادن، یه سکه هم به آرمین... همه یه پوزخند رو لباشون بود.. دلم میخواست عروسی زودتر تموم میشد... کم مونده بود اشکم دربیاد که آرمین دستمو گرفت و گفت آروم باش.. چرا انقد گر گرفتی؟ گفتم چیزی نیست.. میشه زودتر بریم؟ خندید و گفت کجا؟ مثله اینکه خیلی عجله داریا!! یه نیشگونی از بازوش گرفتم وبا .. پوزخند گفتم از فامیلاتون ناراحتم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعد از اینکه مراسم تموم شد رفتیم سوار ماشین شدیم آرمین همه رو پیچوند و رفتیم خیابون گردی گفت اخیش راحت شدم عجب کنه ای بودن، اگه اینطوری فرار نمیکردم تا صبح دنبالمون بودن گفتم ولی ما با خانواده هامون خداحافظی نکردیما این درست نیست گفت نترس فردا آفتاب نزده اونا در خونه ان منم سری تکون دادم و به سمت خونه رفتیم. وقتی نزدیک برج شدیم ماشین بابام و پدر آرمینو دیدیم، ترمز زدیم مامان اینا پیاده شدن و گفت دختر بی معرفت میخواستی بی خداحافظی بری...؟ مامانمو بغل کردم و کلی گریه کردم که آرمین به زور جدامون کرد و قول داد هر وقت بخوام ببرتم خونه بابام هرچقدر من و آرمین اصرار کردیم هیچکدومشون بالا نیومدن و رفتن خونه هاشون دل تو دلم نبود که زودتر بریم بالا واحد خودمون ببینم سوپرایز آرمین چیه... آرمین دنباله لباس عروسمو گرفته بود و کمک کرد از آسانسور بیرون بیام وقتی در خونه رو باز کرد گفت چشاتو ببند هر وقت گفتم باز کن... چشمامو بستم و دستمو گرفتم به دیوار و رفتم داخل، به نظرم وسطای سالن بودیم که آرمین گفت چشماتو باز کن وقتی چشمامو باز کردم از فضای شاعرانه ای که آرمین ساخته بود خیلی خوشم اومد جای جای سالن پر شمع بود و گل پر پر شده... یه حس و حال خوشی اومد سراغم... شمع هارو دنبال کردم که رسیدم به اتاق خواب درو که باز کردم یه عالمه بادکنک قرمز هجوم آوردن طرفم رو تخت یه جعبه قلب مانند بزرگی خودنمایی میکرد رفتم طرفشو درشو برداشتم پر از گل بود و یه انگشتر وسطش قرار داشت وقتی دستم کردم حسابی به انگشتای کشیده سفیدم میومد صدای آرمین از پشت سرم اومد که گفت خوشت اومد چطور بود سوپرایزم؟ بلند شدم و ازش تشکر کردم وگفتم واقعا عالی بود مرسی بهتر از این نمیشد... اون شب بهترین شب زندگیم شد و احساس خوشبختی کل وجودمو پر کرده بود.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبح مامان با یه سینی پر از چیزای مقوی و خوش مزه اومد خونمون مامان زودی رفت و به قول خودش مزاحم اولین صبح مشترکمون نشد شکمم از گرسنگی مالش میرفت اما آرمین همچنان خواب بود و هر چی منتظرش موندم بیدار شه باهم صبحونه بخوریم نشد منم یکم کاچی برای خودم ریختم تو ظرف و شروع کردم خوردن اولین لقمه رو هنوز قورت نداده بودم که با صدای آرمین از جا پریدم گفت خانم بی احساس بد نیست منتظر شوهرت بشینی باهم صبحونه بخوریما گفتم بخدا خیلی گشنم بود... خندید و گفت بس که شکمویی یه نگاه به ظرف صبحونه انداخت وسوپ کشید برا خودش و گفت چه کرده مادر زن جان، چرا نموند پس؟ گفتم هرچی اصرار کردم نموند و رفت. آرمین که دید من تحمل ندارم حمام نرفت و سریع شروع کردیم صبحونه خوردن، آرمین پشت سر هم واسم لقمه میگرفت و میذاشت دهنم منم از این رفتارش خیلی خوشم میومد و احساس میکردم بیش از حد بهم اهمیت میداد و بهم عشق میورزید تمام رفتاراش خاص بود و منو مجذوب خودش کرده بود. بعد صبحونه آرمین رفت حموم، صدای آیفون اومد زودی رفتم ببینم کیه.... دیدم خواهرای آرمین هستن تو دلم گفتم اینا دیگه اول صبحی اینجا چی میخوان..؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
قبل از اینکه برم دانشگاه یه چندجایی رو واسه کار رفتم  وارد دانشکده که شدم نگاخی به ساعتم انداختم خیلی دیرم شده بود پله های دانشگاه رو به دو بالا رفتم و خودمو به کلاس رسوندم از اونجایی که در کلاس بسته بود یعنی استاد سر کلاسه نفس عمیقی کشیدم و مقنعه امو مرتب کردم با انگشتم تقه ای رو به در زدم صدای یه مرد جوون که به نظر می رسید استاد جدید باشه تو گوشم پیچید --بیا داخل درو باز کردم و رفتم تو یه نگاه کوتاه به استاد انداختم و راهمو به سمت صندلی هاگرفتم جلوتر که رفتم متوجه هانا شدم که دستشو برام تکون داد   خودمو بهش رسوندمو کنارش نشستم به  ثانیه نکشید  که سئوال پرسیدنای هانا  شروع شد -- چرا دیر کردی؟؟؟؟ کلافه جوابشو دادم --دیروز به خاطر دانشگاه مجبور شدم که کارمو ول کنم،،،،،الانم یه چن جایی رو سرزدم برای کار برای اون دیر رسیدم --خب نتیجه اش چی شد؟؟؟؟ با ناامیدی لب زدم --فعلا که هیچ بازوشو به بازوم کوبوند وبا لبخند روی لباش گفت کارو ول کن گیر میاد --دختر استاد جدیدو دیدی چه خوشتیپه مشمعز نگاهش کردم طرز حرف زدنش منو یاد خواهر کم عقلم انداخت با ابین حرفش تصور کردم که توی خونه ام و طرف صحبتم هم یکتاست تن صدام یکم بالا رفت و گفتم --آخه خوشتیپی اون به من چه هان؟؟؟ هانا با چشماش سعی میکرد که یه چیزیو بهم بفهمونه بدون توجه بهش با همون تن صدام ادامه دادم --انقدر بدم میاد که که همچین مردایی رو بزرگ......‌ با پیچیدن صدای استاد توی صدام لال مونی گرفتم --داری در مورد کدوم مرد خوش شانسی حرف میزنی نگاهمو با ترس بهش دادم وبعد از یه مدت خیره بودن اولین چیزی رو که به ذهنم خطور کردبا تن صدای پایینی روی  زبون آوردم --من  یه خ خواستگار دارم داشتم درمورد اون حرف میزدم لبخندی زدو گفت --چرا خواستگارتو به رخ من میکشی؟؟؟؟ متعجب بهش نگاه کردم که ابرویی بالا انداخت و ادامه داد --ببینم نکنه تو از من خوشت اومده کلاس با این جمله ش رفت رو هوا از خجالت داشتم آب میشدم به هر سختی که بود و با اخمی که روی پیشونیم چین انداخته بود جوابشو دادم --من همچین منظوری نداشتم استاد ،،،،،درضمن شما حق ندارید سر کلاس درس با شاگرداتون از این جنس شوخی هارو مطرح کنید واقعا جای تاسف داره --بسه ،،! شمام بهتره که حد خودتونو بدونید اینو گفت و رفت به سمت میزش نگاهی به بچه ها انداختم که با نیش باز نگاهم میکردن حسابی حرصم گرفته بود   و دیگه نمتونستم که کلاسو تحمل کنم کیفمو برداشتم و بدون معطلی تند تند از کلاس زدم بیرون ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حرفهایش تمامی نداشت و تا حرف عزیز میشد چانه اش میلرزید و اشک صورتش رامیشست.مادر هم با دیدن بغض او لبهای سرخش را بر هم میفشرد و گریه اش میگرفت.به سرعت برق و باد پدرم کارهایش را راست ور یس کرد و ما عازم تهران شدیم.دل توی دلم نبود.دستهایم مثل دو تکه یخ شده بود.نمیدانم ترسیده بودم یا اضطراب رو در رو شدن بود.مادرم هم دست کمی از من نداشت.مدام سفارش میکرد همه اش تکراری.میگفت باید نقش بازی کنیم و بگوییم ما با شما همرنگیم.غر میزدم:وای مامان دیگه حالم داره بهم میخوره چقدر میگی اصلا من همینم که هستم.دستم را گرفت و با زبان قربان صدقه گفت:کتی جون قربونت برم اگه میگم میترسم.بعد هم ما باید احترام اونا رو حفظ کنیم وگرنه خورده برده که نداریم.یه وقت حرفام یادت نره ها!با غیظ گفتم:نه نفهم که نیستم. -الهی فدات بشم دیگه اخم نکن.جلوی بابات زشته.پدرم سر از پا نمیشناخت.ذوق زده شده بود.مثل زندانی ای که عفو خورده رفتار میکرد.با مانتو و روسری داشتم میپختم.پدر هوا گرم بود عادت نداشتم و مرتب روسری را جلو میکشیدم که سر نخورد.در سالن فرودگاه تهران هر کس عزیزش را در بر گرفته بود.بعضی گریه میکردند.بوی عطر دسته های گل همه جا را پر کرده بود.نمیدانستیم چه کسی به استقبالمان آمده.با مادر گوشه ای ایستادیم و پدرم رفت تا دوری بزند.هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که با صدای مسعود مسعوده او برگشتیم.مردی میانسال با موهای جوگندمی پدر را در آغوش گرفته بود و اشک از چشمش سرازیر شده بود.دلش نمی آمد او را رها کند.بالاخره از پدر جدا شد.دو دست پدرم را در حالیکه روبرویش ایستاده بود در دستانش گرفته بود و میخندیدقد و بالای پدرم را ورانداز میکرد و با خنده اش دانه های درشت اشک از چشمانش پایین می آمد. -شکل مردها شدی بچه!باورم نمیشه.یعنی خودتی مهرداد؟همینطور که با کف دست اشکهایش را پاک میکرد.با پدرم بطرف ما آمد.پدرم دستش را به سمت مادر گرفت:خانمم مهتاج و اینم دخترم کتی.سلام کرد.مودب و مبادی آداب بنظر میرسید.قد بلند و شیک پوش.سر و وضعش معلوم بود از خانواده ای متمولی است.لحنش شیرین و معصوم بود.در یک کلام واقعا عمو بود. -سلام عمو جون چطوری؟بند کیفم را در دستم جمع کرده بودم و فشار میدادم.خجالتی شده بودم.حرف زدن یادم رفته بود.دو دستم خیس عرق بود.عمو مسعود خوش رو و خوش سیما بود درست مثل پدرم لبخند از لبش کنار نمیرفت.با دل و جان چمدانها و ساکهای ما را برداشت و برد.ماشین پژویش را نزدیک سالن فرودگاه پارک کرده بود.چمدانها را در صندوق عقب جا داد و همه سوار شدیم.رو به مادرم کرد:مه تاج خانم خیلی خوش اومدین.روشن کردین.زودتر از اینا منتظرتون بودیم.نگاهم به آینه افتاد.چقدر قرمز شده بودم.کولر ماشین روشن بود ولی نمیدانم از گرما بود یا خجالت هم دست به دست گرما داده بود.پدر و عمو مسعود از هر دری حرف میزدند.حرف 20 سال بود کم نبود.عین ندید بدیدها به شیشه ی ماشین چسبیده بودم و همه جا را از زیر نظر میگذراندم.حتی اتوموبیلها هم برایم جالب بود.آنقدر گفته بودند ایران عقب افتاده است که فکر میکردم ماشینها یا پیکان هستند یا فولکس و ژیان.چقدر تهران عوض شده بود.آخرین بار قبل از انقلاب به ایران آمده بودیم.سال 56 بود.آنموقع فقط 5 سال داشتم و دلم میخواست فقط زودتر به آغوش مادربزرگم برسم و با بچه های خاله و دایی هایم بازی کنم .اما تهران تهران قدیم نبود.از خانمهای رکابی پوش و مینی ژوپی خبری نبود.همه بیدغدغه دنبال کار خودشان بودند.در چله ی تابستان با این همه گرما زنها همه از سرتاپا پوشیده بودند.حسابی فکرم مشغول بود.پدر و عمو مسعود یک ریز حرف میزدند ولی من چیزی نمیشنیدم پرت پرت بودم.با ترمز شدیدی یکباره افکارم پاره شد.در خیابانهای بالای شهر بودیم.اولین بار بود که خیابان ولیعصر را میدیدم.درختهای سر به فلک کشیده و درهم فرو رفته در تابستان داغ همه جا را سایه کرده بودند.درست مثل یک جاده رویایی بود.دلت نمیخواست به آخرش برسی.در یکی از فرعی های نیاوران بود که ایستاد. عمو مسعود گفت:خوب بالاخره رسیدیم. باورکردنی نبود.کوچه باغی بود که دیوار باغ حاج صادق در سرتاسر کوچه ادامه داشت و رو لبه های دیوار را نسترن های پیچ با گلهای قرمز پوشانده بود.ماشین جلوی در سبز باغ ایستاد که پشت آن پر از ابهام بود و مرا به سرنوشت دیگری دعوت میکرد.پدر از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.ذوق زده بود.انگار بچه شده بود.رو به ما کرد:این هم خانه پدر بنده.و با لبخندی عاشقانه ادامه داد:مه تاج خانم بفرمایید.قدم بر سر چشم ما گذاشتید.و سه تایی زدیم زیر خنده.عمو در را باز کرد و با ماشین داخل رفتیم.خدای من تا چشم کار میکرد سرسبزی بود و زیبایی ماشین چند متر جلوتر از در باغ توقف کرد.پدر پیاده شده بود و هاج و واج دور و برش را نگاه میکرد.ما هم پیاده شدیم.عمو در را بست ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به طرف کرسی رفتم و پاهامو دراز کردم با حس گرما خون دوباره به انگشتهای پام برگشتـ.یکم که با رسول بازی کردم خوابش بردبا احتیاط سر جاش خوابوندمش میخواستم یکم بخوابم که با دیدن اتاق کثیف نظرم عوض شد و به دالان نسبتا باریک و تاریک که اتاق خواب و اتاق مهمون و بهم وصل میکرد رفتم و از اتاقک کوچکی که حکم پستو و انباری داشت جارو و خاک انداز و برداشتم تا اتاقها رو جارو کنم.شاید مهمونهایی که از دور و نزدیک برای تسلیت میان برای خوردن ناهار به اینجا بیان جارو رو خیس کرد و لب ایوون حسابی تکون دادم تا اب اضافیش گرفته بشه از اتاق مهمون شروع کردم و بعد رفتم اتاق خواب و با احتیاط جوری که رسول بیدار نشه اونجا رو هم جارو زدم و به ماه نسا که کنار رسول دراز کشیده بود و بهم نگاه میکرد هم اعتنایی نکردم از اولم رابطه ام با ماه نساء خوب نبوداومدم کنار کرسی تا چرتی بزنم که با صدای یاالله و تعارف ننه چرتم پاره شد و سریع چارقدم و مرتب کردم ماه نسا هم بیدار شد و چادر گل گلیشو سرش کردهمانطور که فکر میکردم جمعیتی برای ناهار خوردن اومده بودن خونه ما،ماه بس با سطل شیری که از گاوها دوشیده بود از طویله اومد بیرون طفلی با چکمه های به پِهِن نشسته و چارقد کج و کوله حسابی خنده دار شده بودخودش که متوجه ریخت و قیافه اش بود سریع به طویله برگشت ناخوداگاه خنده ای کردم و با درد نیشگونی محکم به طرف عقب برگشتم ننه مثل ببر زخمی غریدذلیل مرده نیشت و ببند دور و برت و نگاه کن الان این زنامیگن خل و چلی که تو مراسم عزا میخندی همونطور که با دستم جای نیشگون ننه رو میمالیدم گفتم ننه دردت به فرق سرم اگه من این اتاقهای پرآشغالتو جارو نمیزدم که پاک ابروت رفته بودننه ابرویی بالا انداخت و گفت آفرین حالا بدو کنار برم پیش مهمونا.از تغییر یک دفعه اش خنده ام گرفت ولی جلوی خودمو گرفت خیلی نگذشته بود که آقایون مجمع به دست با کاسه های آبگوشت چرب و چیلی اومدن.از عطر آبگوشتها سر مست شدم و پشت سرشون وارد مهمون خونه شدم و کنار ننه خودمو جا دادم ننه کاسه ای جلوم گذاشت و با سر اشاره کرد که بخورنون تلیت کردم و با خوشحالی از اینکه مجبور نیستم عدسی ماه بس و بخورم شروع به خوردن کردم ته کاسه که بالا اومد فاتحه ای هم نثار اون بخت برگشته کردم.شب بابا و خدامراد از چوپانی برگشتن ننه اتفاقات و براشون تعریف کرد و کاسه هایی که برای شوهر و پسرش قایم کرده بود و جلوشون گذاشت بابا با لب چرب گفت فردا صبح میرم شهر برای فروش محصول و پشم گوسفندا دو یه روزی نیستم حواستون به همه چی باشه ننه چشمی گفت و تکیه داد اون زمان زنها حق اظهار نظر بیشتر از اینو نداشتن بعد شام فانوس خاموش کردیم و همه زیر لحافهامون خزیدیم یه روز بعد رفتن بابا کلون در بصدا در اومد از ایوون عمو قادر و دیدم که یه پاکت دستشه و با دست دیگه اش تابی به سیبیل های چخماقیش میده و چند دقیقه یه بار کلون در و میزنه فوری گیوه هام و پام کردم و به طرف در رفتم و با صدای ارومی سلام دادم عمو قادر اومد تو و گفت علیک ننه ات خونه نیست گفتم داخل مطبخه به طرف مطبخ رفت و یاالله یاالله گویان دنبال ننه میگشت.عمو قادر عموی بزرگمون بود از بابا هم بزرگتر بود خیلی کم پیش می اومد که بهمون سر بزنه ننه با دستهای خمیری اومد بیرون و گفت سلام آقا قادر بفرما تو تا ماه صنم چای میاره منم دستهامو بشورم و بیام عمو تابی به سیبیلهاش داد و وارد مهمون خونه شدسریع چایی رو که ماه بس دم کرده بود تو استکان ریختم و کنارش هم چند تکه نبات گذاشتم و به طرف مهمون خونه رفتم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دامنم رو بالا گرفتم تا گیر نکنم بهش و نیوفتم زمین رستم با اخم پایین ایستاده بود: یکم عجله کن،دیرمون شد _باشه اومدم دیگه،حالا چرا تو انقدر عجله داری،دختر مردم که فرار نمیکنه!!رستم نگاه تیزی بهم انداخت و رفت منم بهش خندیدم و پشت سرش رفتم ، داشتیم میرفتیم روستای کناری، حیدرآبادمیخواستیم برای رستم بریم خاستگاری کوچیکترین دختر خان رو انتخاب کرده بودند،رباب دیگه حداقل یه امروز رو باید خوشحال باشه، آخه همه آرزو داشتند با دختر حیدر خان ازدواج کنند، چون رباب خیلی خوشکل بود و از همه مهمتر...اون خانزاده بودرفتیم و نشستیم،خیلی خوب ازمون پذیرایی کردند و بعد سر صحبت رو باز کردند و خیلی زود قول و قرار هاشون رو گذاشتند و قرار شد هفته ی دیگه عروسی بگیرند،و همین امشب اونارو باهم نامزد کنند،رباب هیچ واکنشی نشون نمیداد نه ناراحت بود و نه خوشحال.خب منم اگه جای اون بودم اینجوری میشدم بالاخره میخواست ازدواج کنه و از خانواده اش دور باشه!!سریع رفتند و عاقد آوردن و عقدشون رو خوندند و اونا بهم محرم شدندهمه کل کشیدن و دست زدند،بعد از شام برگشتیم روستای خودمون.مامان و بابا از همین الان داشتند برنامه میریختند برای عروسی،رستم هم هیچ حرفی نمیزد و فقط گوش میکرد.منم چون خیلی خسته بودم بین راه خوابم برد و نفهمیدم کی رسیدیم عمارت.رستم منو برده بود توی اتاقم،حتما به خاطر نامزدیش انقدر مهربون شده بود،اگه یه وقت دیگه بود حتما با کتک بیدارم میکرد‌ این یک هفته مثل برق و باد گذشتو امروز عروسی بود و منم به عنوان خواهر داماد باید خیلی به خودم میرسیدم‌،زیبا ترین لباسم رو پوشیدم و النگو هامو دست کردم،گوشواره های سنگینم رو هم گوش کردم و لب هامو کمی سرخ کردم مثل همیشه خلخال رو به پام بستم!!دیگه آماده شده بودم صدای ساز و دوقل هر لحظه بیشتر میشدهمه ی اهالی روستا جلوی عمارت جمع شده بودند ومیرقصیدن و خوشحالی میکردند،!منم آماده شدم و رفتم پایین پیش بقیه،رستم بهترین لباس دامادی رو پوشیده بود و هی تو آینه خودش رو نگاه میکردبا تاسف براش سر تکون دادم و رفتم پیش مامان و بابا،بابا دستور داد کیسه های طلا رو بیارند ، ابرویی بالا انداختم،خیلی داشت دست و دلبازی میکرد خب بالاخره تنها پسرش.وارثش داشت داماد میشد دیگه،نباید جلوی خان حیدر آباد و اهالیش کم بیاره!مامان سنگین ترین جواهراتش رو انداخته بود و یه لباس پر زرق و برق پوشیده بود،یه لحظه احساس کردم خیلی ساده به نظر میام اما اهمیت ندادم و رفتم پیش زیبا و اونم که آماده شد,باهم سوار کجاوه شدیم همه جارو گل بارون کرده بودند صدای ساز تا رسیدن به روستای حیدر ابار قطع نشدبلکه بیشترم شد اهالی روستای کناری ام اومده بودند خلاصه که خیلی شلوغ بودپیاده شدیم و به سمت عمارتشون رفتیم.همشون اومده بودن دم در استقبال وقتی وارد شدیم حیدر خان روی سر رستم سکه ی طلا انداخت که همه بچه ها حتی آدم بزرگا خم شدن و مشغول جمع کردن شدند،از قیافه ی حیدر خان و حوریه خاتون کاملا مشخص بود که خیلی خوشحال شدند که رستم دامادشون شده طولی نکشید که با کل کشیدن زنا متوجه اومدن رباب شدیم.واقعا باورم نمیشد،رباب مثل یه تیکه ماه شده بود،واقعا تو اون لباس زیبا شده بودسرش پایین بود و اروم از پله ها میومد پایین،!!خواهرهاش همراهیش میکردند ، برادر های عروس دور رستم رو گرفتند همه خندیدن و عقب رفتند!رستم از جیبش یه کیسه طلا درآورد و به سمتشون گرفت اما از جاشون تکون نخوردند که رستم کلافه دوتا کیسه دیگه درآورد و بهشون داد تا بالاخره از دورش کنار رفتند و رباب کنار رستم ایستادهمه دست زدند و کل کشیدندوارد سالن شدیم و رسما مراسم عروسی و پایکوبی شروع شدخیلی دلم میخواست برم وسط و برقصم اما برای یه خانزاده زشت بود جلوی رعیت ها شروع به رقص کنه.بعد از مراسم همه وارد حیاط عمارت شدیم،انقدر شام و شیرینی خورده بودم که به سختی میتونستم راه برم.نگاهم به کجاوه عروس افتاد، پر از گل بود،انقدر قشنگ درستش کرده بودند که منم حسودیم شد و دلم خواست تا داخلش بشینم اما فقط عروس و داماد اجازه داشتد اونجا بشینند موقع خداحافظی رباب با خانواده اش بود،رباب از گریه نفسش بالا نیومد،حتی منم دلم براش سوخت ، پدرش صندوق بزرگی دست رستم داد و گفت:اینم پیشکش من برای عروست!! از لفظ عروس یه جوری شدم، اینجا وقتی یه دختر ازدواج میکردانگار که دیگه دختر خانواده اش نبود،از اون به بعد دیگه تمام وکمال متعلق به شوهر و خانواده ی شوهرش بود.رستم و رباب وارد کجاوه شدند و ماهم وارد کجاوه خودمون شدیم و برگشتیم روستا، خیلی دیروقت شده بود و خوابم میومد اما باید برای رسم آخر بیدار میموندم نمیشد از دستش بدم ، همه اهالی روستا بیرون عمارت منتظر بودند و ما داخل شدیم صدایی از رباب بیرون نمیومد ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii