eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
219 عکس
707 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
موقع حضورغیاب اون روزتازه متوجه شدم اسم یکیشون سارا امامیه واون یکی فاطمه سیدی فاطمه یه خال پایین گونه اش داشت وجالب بودبرام که منم دقیقاشبیه همون خال روهمونجاتوصورتم داشتم تاپنج باهم کلاس داشتیم بعدازکلاس من ومحسن ازدانشگاه امدیم بیرون وچشمتون روزبدنبینه وقتی رسیدیم به ماشین دیدیم چهارتاچرخ ماشین پنچره من نگاه محسن میکردم اونم نگاه من هردوتامون یه فکرتوذهمون بودکه چشمم خوردبه فاطمه وسارا که ازجلومون ردشدن یه کم که رفتن دوباره برگشتن گفتن اقایون کمکی ازدستمون برمیاد.سارافاطمه برگشتن گفتن اقایون کمکی ازدستمون برمیادمن که ازحرص داشتم منفجرمیشدم محسن گفت شماخودتون نیازمندکمک هستیدتشریف ببریدبه محسن گفتم کارخودشونه گفت شک نکن خیلی سرتقن خلاصه تاساعت نه شب الاف شدیم مادرم چندباربهم زنگزدنگرانم بودگفتم ماشین خراب درستش کنم میام ازوقتی یادم میومدمادرم روم خیلی حساس بودرفت امدم روکنترل میکردوهمیشه نصیحتم میکردکه باهرکسی نگردم ویه جورای فقط توی دوستام محسن روقبول داشت وقتی رسیدم خونه تینامادرم شام نخورده بودن منتظرمن بودن مادرم پرسیدچرادیرامدی ازاونجای که باهاشون خیلی‌راحت بودم ماجرارو تعریف کردم وقتی ازمحسن حرف میزدم متوجه میشدم تینا علاقه خاصی به شنیدن کارهای محسن داره وحسم میگفت ازمحسن خوشش میادچندوقتی گذشت مابااکثربچه های کلاس تقریبااشناشده بودیم ازاونجای که من اهل جزوه برداشتن نبودم بیشترسرکلاس گوش میدادم ومحسن مینوشت بعدمن ازش میگرفتم یادداشت میکردم یادمه اخرای اذرماه بودوازمحسن خواستم جزوه هاش روبهم بده تاازش کپی بگیرم سرراه یادم رفت وقتی رسیدم خونه تازیادم افتادکپی نگرفتم فرداش که رفتم نزدیک دانشگاه کپی بگیرم فاطمه ام تومغازه بودمیخواست کپی بگیره برعکس سارادخترارومی بودبهش سلام کردم مودبانه جوابم رودادتاجزوه هااماده بشه منتظرموندیم ازچندتااستادونحوه تدریسشون حرف زدیم فاطمه گفت شماهمیشه بادوستتون میاددانشگاه چطورامروز تنهایدخندیدم گفتم شماهم همیشه باساراخانم میومدی شماچراتنهای گفت مادربزرگش دیشب فوت کرده بخاطراون نیومده فردا خاکسپاری مراسم دارن نمیدونم چرابی دلیل ازش خواستم ادرس مسجدروبهم بده!!!سمت اکباتان بودن وبهم ادرس رودادباهم رفتیم دانشگاه محسن ساعت اول رونیومدولی ساعت دوم امدتایم رست فاطمه امدسمتم گفت اقای اسدی من چندتاازجزوه هام کامل نیست میشه اگرمال شماکامل برام فرداامدیدختم بیاریدکپی کنم هفته بعدبهتون بدم نگاه محسن کردم که بی خبرحرف ماروگوش میدادگفتم مال منم ناقص ولی اقامحسن دارن براتون میارن تشکرکردرفت محسن گفت تیام جریان ختم چیه باهاش صمیمی شدی خندیدم گفتم این دخترخوبیه اون دوستش خیلی سرتقه مادربزرگشم فوت شدقبل کلاس باخانم سیدی تومغازه بودیم کپی گرفتیم حالت روپرسیدمنم گفتم دوست شمانیست خلاصه گفت مادربزرگش فوت کرده منم خرشدم ادرس مسجدگرفتم فردابیاباهم بریم محسن گفت توعقل نداری اولاخیلی خوشم میادازش حالابیام تسلیت بهش بگم دومامگه اصلا خانواده اش رومیشناسیم بیخیال گفتم بیابریم اشنامیشیم خداروچه دیدی شایدبختمون بازشدزدم زیرخنده محسن گفت حتما بایدبریم تشکرکنیم بابت پنچری چهارچرخ ماشینت که چندساعت الاف شدیم.محسن راضی به امدن نبودولی هرجوری بودراضیش کردم وباهاش قرارفرداروگذاشتم اون شب وقتی رسیدم خونه خاله ام بادخترخاله ام رهاکه یکسال ازمن کوچیکتربودخونمون بودن خیلی رابطه صمیمانه ای باهم داشتیم شام روکه خوردیم من رفتم توالاچیق نشستم یه کم هوابخورم بعدازچنددقیقه رهابادوتاچای امدمیدونستم کارمادرم چون خدیجه خانم همیشه اینکاررومیکردوحس میکردم مادرم میخوادیه جورای من ورهاروبهم نزدیک کنه رهادخترخیلی خوبی بودولی من هیچ حسی بهش نداشتم اون شب یه کم راجب درس اینده باهم حرف زدم وتولفافه بهش گفتم که حالاحالاقصدازدواج ندارم اون شب گذشت ومن مشتاقانه منتظربودم بعدظهربشه برم ختم اولین باربودبرای ختم رفتن عجله داشتم یه تیپ مشکی زدم ازاتاق امدم بیرون مادرم تامنودید زدتوصورتش گفت این چیه پوشیدی چرا پیراهن مشکی تنت کردی اون زمان مثل الان مرسوم نبودبی دلیل مشکی بپوشن اکثرادرماه محرم یابرای مراسم عزامشکی میپوشیدن رفتم لپش روبوس کردم گفتم دارم میرم ختم مادربزرگ یکی ازبچه های دانشگاه مادرم گفت واجب نبودمشکی بپوشی یه پیراهن قهوه ای یاسرمه ای تنت میکردی من دوستندارم تواین لباست ببینمت گفتم زودمیام درش میارم خلاصه رفتم دنبال محسن باهم راهی مسجدشدیم محسن برعکس من یه پیراهن سفیدباشلوارمشکی پوشیده بودکلی هم من رومسخره میکردبابت پیراهن مشکی وقتی رسیدیم اخرای مجلسشون بودرفتیم تومسجدچنددقیقه ای نشستیم بعدامدیم بیرون دم مسجدمنتظرموندیم که فاطمه رودیدیم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خاتون به صورتم نگاه کرد و گفت _هزار الله و اکبر. دختری که دست به صورتش نبرده باشه این طوری خانم و خوش بر و رو میشه یه اصلاح کرد ببین شد قرص ماه...خان زاده یک دل نه صد دل عاشقات میشه. پوزخندی توی دلم زدم. چه طور نمی فهمیدن هم من ناراضیم هم خان زاده ای که می دونم با تهدید میخواد بشینه سر سفره ی عقد. بخت بدم با شرط خان زاده تکمیل شد. به این شرط قبول کرد که فردای عقد به شهر بریم. حالا باید فردا با خان زاده ی مغروری که رغبت نگاه کردن توی صورتمم نمی‌کرد به جایی می رفتم که تا حالا پامم اونجا نذاشتم. طیبه با هیجان اومد توی اتاق و گفت _خان زاده اومد. میخوان خطبه ی عقد و بخونن. من توی اتاق... خان زاده بیرون با دل هایی که کلی از هم فاصله داشت. اما من برای نجات مردمم مجبور بودم خودم و تباه کنم مهم نبود اگه خان زاده من و نمی‌خواست. بهتر...سمتم نمیومد. اما ارباب چی که رک و راست توی صورتم گفت من ازتون یه نوه میخوام و اینکه باید زودتر وارثش رو تحویلش بدید. وای به حالت اگه دختر میاوردی آیلین. با یاد امشب تنم آتیش گرفت. از فکر اینکه همه بخوان پشت در وایسن چی .... کاش میمردم و امشب نمی رسید. از بیرون صدای دست و کل بلند شد و این یعنی من با وکالت بابام عقد خان زاده شدم. خاتون چادر سفید رو روی سرم انداخت و گفت _خوشبخت بشی دختر. بین مردم اینجا تو سفید بختی رفتی شهر ما رو یادت نره  یه عمر زحمت تو کشیدم. اون فقط به فکر خودش بود... مثل بقیه که خوشحال بودن یه عروسی بزرگ عیونی به صرف گوساله ی بریان و هفت نوع غذا دعوت شدن. طیبه کنار گوشم گفت _برو که خان زاده منتظرته..چادرم و تا روی چونم پایین کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. همه دست میزدن و روی سرمون نقل می پاشیدن. پاهای خان زاده رو دیدم که درست مقابلم ایستاد. دستم و گرفت و با فشار محکمی که بهش داد اوج نفرتش و بهم بیان کرد. میون دست و کل زدن های بقیه از خونه بیرون رفتیم. با کمک خان زاده سوار اسب شدم و بین مهمون ها چرخیدم. بزرگ ترین عروسی بود که این روستا به خودش دیده بود. ارباب به قدری پیش کشی آورده بود که تمام دخترای روستا حسرت جایگاه من و میخوردن. سر تا پام طلا گرفته شد بدون اینکه خان زاده حتی نیم نگاهی بهم بندازه. تا آخر شب همه زدن و رقصیدن... خوردن و بردن تبریک گفتن و بیخ گوشم وز زدن که خیلی خوشبختم تا اینکه بالاخره لحظه ی عذاب من رسید. * * * * خان زاده کناری ایستاد تا من اول وارد بشم. برگشتم و از پشت نازکی چادر به زن هایی که با شادی به ما نگاه می‌کردن چشم دوختم.تاج سلطان مادر خان زاده در راس اون ها ایستاده بود و پنج دقیقه قبل دستمال سفیدی به پسرش داد تا خونی تحویلش بده.قدم داخل اتاق گذاشتم.خان زاده هم پشت سرم اومد. با صدای بسته شدن در تکون شدیدی خوردم.با قدم های سست جلو رفتم. خاتون برامون جا پهن کرده بود و روی ملافه ی سفید رو با گل برگ پر کرده بود.کنج دیوار روی تشک نشستم و توی خودم جمع شدم.حتی تصور اینکه دستش به من بخوره هم ترسناک بود. نه اینکه خان زاده زشت و پیر باشه نه...اتفاقا خوش قد و بالاترین مردی بود که توی زندگیم دیدم. از همین قد و قامت بلند و اخمای در همش واینکه چقدر زیبا بود که می ترسیدم.بعد از کلی مکث با فاصله ازم کنج تشک نشست و با صدای گرفته ای گفت _بهت گفته بودم که حاضر نیستم مادر بچم یه دختر روستایی باشه. اگه اینجام واسه خاطر حرف بابام و ارثی که اگه تو رو نمی گرفتم ازش محروم می شدمه.. می دونم زور تو هم به بقیه نرسید و الان اینجایی....نترس...دارم می بینم زیر چادر می لرزی.نمی لرزیدم بلکه اشک می ریختم. اون طور که توی قصه ها شنیده بودم اون الان باید چادرم رو کنار میزد و با دیدن عروسش نفسش بند میومد اما توی دور ترین نقطه از من نشسته بود.ادامه داد _من تهران درس خوندم.. اونجا بزرگ شدم... از دختری که ابروهاش پر تر از منه و هیچ جذابیت زنانگی نداره خوشم نمیاد. دخترای امروزی و مدرن و دوست دارم... اینا رو میگم که بدونی چه قدر از ایده آل های من فاصله داری.حس حقارت رو توی بند بند وجودم حس میکردم. حس می کردم اون قدر کمم که لیاقت هیچ کس و ندارم. _حالا که توی این مخمصه افتادیم مجبوریم با هم راه بیاییم..منظورش و نفهمیدم به جاش حضورش و کنارم حس کردم.هر لحظه منتظر بر کنار شدن چادرم بودم روبه روم نشست. نفسم بند اومد و مثل گنجشک تمام تنم می لرزید.دستام و محکم روی بدنم گذاشته بودم.دستاش پیش اومد و دستام و کنار زد. آروم پچ زد _می دونم شب زفاف برای دخترا اونم دختری مثل تو چه قدر ممکنه سخت باشه اما نگران نباش.اشکم جاری شد و لبم و گاز گرفتم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
روزهای اولی که آن جا بودم، از لباس های خودش به من می داد تا بعد از این که از حمام آمدم، بپوشم. راستش زیادی مهربان بود اما یک جایی انگار، از تمام مهربانی اش دل برید! وقتی که مادرش فهمید چرا من به خانه ام نمی روم! همان روز بود که دشمنی اش را با من شروع کردبرای احمد چایی ریختم. تازه از سر کار آمده بود. وقتی از سر کار می آمد، پولی که در می آورد را روی سنگ اپن آشپزخانه می گذاشت. مادرش هم همه پول ها را بر می داشت و به این فکر می کرد چطوری هزینه ها را مدیریت کند.کنار احمد نشستم. احمد با هر هورتی که موقع سر کشیدن چایی می کشید با لبخند می گفت به خاطر این که تو چایی بریزی و من خستگیم در بره، کارامو سریع تر انجام میدم که برگردم.تمام تلاشش را می کرد که عاشقانه حرف بزند. هر چند که من در دنیای کودکی ام بودم اما حرف هایش شدیدا روی من تاثیر می گذاشت.من هم خوشحال میشدم و تا شب دو سه بار دیگر هم چایی به خوردش می دادم.کنار احمد نشستم. احمد با هر هورتی که موقع سر کشیدن چایی می کشید با لبخند می گفت: به خاطر این که تو چایی بریزی و من خستگیم در بره، کارامو سریع تر انجام میدم که برگردم.تمام تلاشش را می کرد که عاشقانه حرف بزند. هر چند که من در دنیای کودکی ام بودم اما حرف هایش شدیدا روی من تاثیر می گذاشت.من هم خوشحال میشدم و تا شب دو سه بار دیگر هم چایی به خوردش می دادم. برای من خانه احمد، حکم آزادی را داشت. با این که اینجا همه غریبه بودند اما انگار از خانه پدری ام آشناتر بود.وقتی احمد چایش را تمام کرد، مادرش کنارمان نشست. اخم داشت و به من نگاه نمی کرد. با چشم غره به احمد گفت: نمی خوای دست زنتو بگیری ببری پیش باباش؟ اونا هم دل تنگش می شن. ها؟احمد گفت: دیگه زن منه! بقیه اگه نگرانن، خودشون بیان ببیننش.مادر احمد با عصبانیت گفت: زشته! مردم چی میگن. اینجا روستاست. هنوز که عقدید. عروسی نکردید. درست نیست سه هفته دختر خونه پسر بمونه.احمد با خونسردی گفت: من و ساره تصمیم گرفتیم که زندگیمونو شروع کنیم. فعلا بدون عروسی.مادر احمد که کارد می زدی، خونش در نمی آمد با عصبانیت گفت: چه غلطا.پاشو ببینم آساره خانم. پاشو خودم امشب می برمت خونه بابات. فعلا همون جا بمون، تا روز عروسی!برای اولین بار بود که در این خانه ترس را احساس کردم. تازه فهمیدم ماندنم خوشایند نیست. با ترس گفتم: آخه! بابام گفته...احمد وسط حرفم پرید و گفت: باباش گفته دیگه برنگرد. نمی خوام زنم بره اونجا. همین جا می مونه تا جهاز بخریم.مادر احمد با عصبانیت گفت: جهازم ما بدیم؟ زحمتش نشه حاج رحمان؟رو به من کرد و قاطعانه گفت:پاشو! پاشو! اصلا عروس نخواستیم. این طوری که نمیشه. نه چک زدی نه چونه، خالی اومدی تو خونه؟من هم از ترس لال شده بودم. احمد جلوی مادرش ایستاد و گفت: حالا چیزی نشده که! خودم می خوام وسیله های خونمو بخرم. اصلا فکر کن ساره پدر نداره.مادرش گفت: نمی تونم فکر کنم که پدر نداره وقتی که سُرو مورو گنده داره زن بازی می کنه.بغض داشتم. به زور خودم را کنترل کردم. فقط به احمد که تنها تکیه گاهم شده بود نگاه می کردم. از ترسم دست احمد را گرفتم و پشتش قایم شدم.احمد گفت: مامان بس کن! چیزی نشده که! الان مشکلت چیه؟ جهازه؟ خودم می خرم.مادرش گفت: چه اشتباهی کردیم این دختره رو گرفتیم. اینو حتی پدرش نمی خواد اون وقت تو شدی همه کارَش؟ من آرزوی جشن و عروسی دارم واست. پس رسم و رسوم چی میشه؟احمد گفت: گور بابای رسم و رسوم. عروسی هم بتونیم می گیریم نتونیم نمی گیریم.مادر احمد دستم را محکم گرفت و کشاند. دستم از دست های احمد جدا شد.درحالی که مرا می کشاند گفت: امروز میریم خونه پدرت، تکلیفتو روشن می کنم.کشان کشان به سمت خانه پدرم رفتم. احمد دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! ولش کن. خودمون دو تا از پسش بر میایم. مهم نیست.احمد را محکم بغل کردم و مابین شانه های زحمتکشش حسابی اشک ریختم. احمد فقط نوازشم می کرد. هر بار که دست روی سرم میکشید، دلم از نگرانی ها خالی می شد. انگار شانه هایش امن ترین جای ممکن بود.شب که شد، پدرشوهرم به خانه آمد. با دیدنم گفت: خوب خودتو انداختی بهمون. ما یه تک پسر بیشتر نداریم که آرزوی عروسیشو داریم. چه اشتباهی کردیم تو رو گرفتیم. احمد باید طلاقت بده.احمد همان موقع جلوی پدرش ایستاد و گفت مامان رفت شما اومدی؟ آقا جون طلاقش نمیدم. زنمه! می خوامش. اصلا کی گفته من عروسی می خوام؟مادر احمد که کنار پدرش ایستاده بود با عصبانیت گفت: همین گدا گودوله ها لیاقتتو دارن احمد. به خاطر این دختره جلوی بابات وایمیسی؟ اصلا این دختره لیاقت داره؟احمد کلافه به مادرش نگاه کرد و گفت: ساره زنمه! می خوامش. به کسی هم ربطی نداره. مگه خرجشو شما می دید؟من طلاق بده نیستم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باد خنک که دانه های عرق زیر چانه ام را لمس می کرد، حس خوش خنکا را به تمام وجودم القا می کرد و دلم‌ می خواست ساعت ها همانجا روبه روی آن کولر بنشینم و چشم هایم را ببندم.بیخیال همه چیز و همه کس تنها بنشینم و به دنیای خلسه‌ای وارد شوم که حس‌ها در آنجا به انتها می‌رسید.خداراشکر که بعد از پرسیدن آدرس دیگر حرفی نزد و من فرصت پیدا کردم که به گوش هایم کمی استراحت بدهم و تنها به خیابان خیره شوم.خیابانی که با وجود تازیانه های سخت افتاب هم کمی از شلوغی اش کم نشده بود.با دیدن دروازه ی آبی رنگمان به سمت او برگشتم. _زحمت کشیدید. _نه، خواهش می کنم.دستم روی دستگیره نشست تا در را باز کنم که صدایش دوباره بلند شد. _خانم‌ حیدری؟تنها نگاهش کردم و منتظر ماندم تا زودتر حرفش را بزند. دوست نداشتم همسایه ها مرا سوار ماشین او ببینند.از فردا باید جواب افکار منحرفشان را هم می دادم. _به نظرتون لازمه دیدار دیگه ای داشته باشیم؟ابروهایم را کمی در هم فرو کردم و به حرفش فکر کردم. متوجه ی منظورش نشده بودم. می دانستم می خواست چیزی را به من بفهماند اما من مانند خنگ ها چیزی ازش سر در‌ نمی آوردم و این را به خوبی فهمیده بود. _منظورم اینه شما دختر خوب و خوشگلی هستید ولی...مکث کرد و انگار دنبال کلمه ای می گشت تا بگوید مناسب او نیستم.هرچند که نیازی به کلمه نداشتم، همان "اما" تمام حرف ها را می رساند، اصلا اما یعنی خرابی، یعنی ویرانی، یعنی قبلش در ذهن دیواره‌ی رویاهایت را بسازی و به یکباره این اما بیاید و مانند کلنگی همه چیز را ویران کند.دروغ بود اگر می گفتم دلخور نشده بودم. با اینکه از ابتدا هم انتها را می دانستم اما دوست نداشتم به این صراحت بگوید دختر شایسته ای نیستم._خب می دونید... _خوشبخت بشید. در را باز کردم و بدون آنکه اجازه ی حرف زدن به او بدهم از ماشین پیاده شدم و تنها لحظه ی آخر صدای کلافه اش را که نامم را خطاب می کرد شنیدم. حالم گرفته شده بود و دوباره افکار مزاحم مانند پتکی بر سرم آوار شد. بغض مانند موجودی به گلویم چنگ زد و با هزار زحمت آن‌ را خفه کردم تا مبادا سرریز کند و همه چیز را فاش کنم. حرف های مادر کار خودشان را کرده بودند و من به این باور رسیده بودم که آنقدر زیبا نیستم یا ایرادی دارم که هیچ پسری حاضر به ازدواج با من نمی شود. هرچند که برای خودم هم مهم نبود اما... اما مانند هر انسان دیگر محبوب شدن را دوست داشتم و همین آزارم می داد، همین که محبوب کسی نبوده‌ام، همین که مانند شیوا‌ پسران برای خواستگاری ام صف نکشیده اند. و من قبلا اینگونه نبودم، آنقدر این باورها را در گوشم نجوا کرده بودند که کم کم به ذهنم تزریق می شد و اگر جلویش را نمی گرفتم شاید نابودم می کرد. نفس عمیقی کشیدم و بغضم را قورت دادم تا مادر متوجه ی حال خرابم نشود، همین مانده بود که این بار مضحکه‌ی دست همسایه ها بشوم و نیش و کنایه‌هایشان بیشتر بر سرم آوار شود‌ که نگاه کنید، دخترک بیچاره برای شوهر گریه می کند.بی‌اختیار با تصور لحنشان خنده‌ام گرفت.آن‌ها چه می دانستند من خلوت اتاق خودم را می‌پرستیدم و گریه‌ام برای ازدواج و زن خانه شدن نیست؟در را به آرامی باز کردم و وارد خانه شدم که مادر از آشپزخانه بیرون آمد. _وای سلام دخترم، چقدر زود اومدی! نگاهی به سرتاپایم انداخت. انگار از لباس هایم می خواست بفهمد چه بین ما گذشته است! _سلام، حرفامون تموم شد.شیوا هم گوشی به دست از اتاقش بیرون آمد و منتظر بیرون آمدن حرف از دهان من شد تا خبر خوش را به امیر علی بدهد که با ازدواج من آن ها هم به هم می رسند اما باز هم جز ناامیدی برایشان‌ چیزی نیاورده بودم.تقصیر من‌نبود که، من چه گناهی داشتم که دوست داشتنی نبودم...سریع از آن افکار مزاحم دور شدم تا دوباره بغض به گلویم هجوم نیاورد و صدایم نلرز‌د. _به به، سلام عروس خانم، چه خبرا؟ قراره من بشم خواهرزن بدجنس یا نه. تنها شانه ای بالا انداحتم. حتما مهنوش خانم خبرها را به آن ها می داد دیگر، چه نیازی به من بود؟هرچه دیرتر سرکوفت هایشان را می شیندم برایم بهتر بود. _وا، یعنی پسره حرفی نزد؟سری برای مادر تکان دادم و به اتاقم رفتم.تا غروب روز بعد نه من حرفی زدم و نه زیاد اطراف مادر پیدا شدم تا او سوالی بپرسد. به هیچ عنوان حوصله ی توضیح دادن را نداشتم.شیوا هم که آنقدر سر گرم عش*قبازی هایش با امیر علی بود که به کلی ماجرا را فراموش کرد. دنیای شادی داشت، اما بی پروا بود و همین گاهی مرا می ترساند.مشغول خواندن کتاب صد سال تنهایی روی میزم بودم. کتاب خواندن را دوست داشتم اما، نمی شد تمام اوقاتم را با او پر کنم، باید فکری به حال... _شیرین شیرین.با صدای مادر که نزدیک تر می شد. سرم را از لای کلمات بیرون آوردم و به در خیره شدم که مادر با صورتی عصبی وارد اتاق شد.نیاز به لب باز کردن نبود، ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نمیدونم چرا اونشب اونجور تو صورتش غم موج میزد با بغض گفت خدا دعاهامو جواب داد و بهم دختر نداد ولی ای کاش تو هم نبودی.میدونم بهت چی میگذره ولی رسم روزگار همین بوده خود منو نه سالگی دادن به آقابزرگت چون میگفتن بدشگـونم دختر یعنی مکافات.ناراحتی اونشب تو صورت زیور خاتون موج میزد، ساعتی کنارم نشست و دوتایی چایی خوردیم، اون از قدیم ها میگفت و من انگار دنیارو بهم داده بودن! از خوشحالی که باهام هم کلام شده تو دلم قند آب میشد خیره به صورتش بودم شاید بهش شباهت داشتم صورتم پر مو بود سیبیل و ابروهای پر پشت پیوندی زیر گونه هام مو داشت و همیشه پسر عموها مسخره ام میکردند و ساعتها میخندیدن، بهم میگفتن دختر سیبیلو..چشم هام مشکی و درشت بود، بینی ظریفی داشتم که خیلی به بینی زیور خاتون شباهت داشت.حرفهاش که تموم شد دستی به سرم کشید و گفت:این روزها هم میگذره و۸ راهی بیرون شد.اون شبِ خیلی شب قشنگی بود نه خستگی رو حس میکردم نه درد دل و کمرمو از ته دلم خوشحال بودم اون لحظه اون شب من طعم خوشبختی رو چشیدم دیگه از خدا گله نداشتم و صبح سفره صبحونه رو که پهن کردم طبق گفته زیور خاتون یه بقچه نون و کره و پنیر و گردو بستم و راهی خونه ننه شدم.اول صبحی ننه داشت خمیر میکرد که نون بپزه با دیدنم خنده به صورت چروک خورده اش نشست و گفت:خوش اومدی اول صبحی چی شده ول کنت شدن؟ به بقچه ام اشاره کردم و گفتم کره و پنیر خونه خودمونه چایی شماهم که همیشه اماده است.بیاید صبحونه بخوریم تعریف میکنم.بابابزرگم با دیدنم خوشحال شد و یه صبحونه سه نفری خوردیم اتاق هاشون رو جارو زدم و چند تیکه لباس کثیف داشتن که شستم.دادا (بابابزرگم)یدونه از مرغ هاشون رو سر برید و به ننه گفت یه ابگوشت مرغ بپز من میرم ظهر میام.تو اون سن و سال تو زمین های مردم کار میکرد و دستش رو روی زانوی خودش میزاشت بلند میشد.دادا که رفت دوتایی نشستیم، ننه از تو صندوق گوشه اتاقش شیرینی بیرون اورد و گفت:افشان یک ماهه اینجا نیومده حال مارو بپرسه.با شرمندگی گفتم:بخاطر داشتن همچین مادری شرمنده ام.چهاردست و پا نزدیکش شدم و در حالی که تو قابلمه روحی پیاز و سیب زمینی و مرغ رو میریخت که بزاره بپزه گفتم:دیروز خیلی تــرسیدم زیور خاتون گفت اسمش عادت ماهانه است واسه همین بهم اجازه داد تا فردا اینجا بمونم..ننه خندید و گفت:مبارک باشه باید زودتر میشدی همش میتـ..رسیدم نکنه مشکلی داری.افشان برات توضیح داد؟ با اخم گفتم:یه مشت هم حواله سرم کرد هزارجور بد و بیراه بهم گفت.ولی باور میکنی زیور خاتون بهم تبریک گفت.ننه با حوصله هرچی که لازم بود رو برام توضیح داد و چندتا دستمال بهم داد تو عمرم آبگوشت به اون خوشمزگی نخورده بودم، سفید بدون رب و حبوبات ولی یه مزه بی نظیر داشت، دادا از سرزمین که اومد چقدر خوردنی آورده بود هندونه و سبزیجات تازه بخاطر من گرفته بود و از همه بهتر برام از بقالی پفک خـریده بود از اون همه محبت گریه ام گرفته بود و اوناهم به حال دختر یه خانواده ثروتمند مثل من گریه کردن.یه شب عالی رو گذروندم و صبح به ناچار باز به اون جهـنم برگشتم.وارد حیاط که شدم صدای زیور خاتون بود سر عروسهاش تو حیاط داد کشید و گفت:بی عرضه ها ظرف های شام هنوز نشستید داره ظهر میشه... داره ظهر میشه پس کو صبحانه الان شوهراتون میان ناهار کو.خونه باباهاتونم تا لنگ ظهر میخوابیدید!! مامان تا منو دید با چشم غره گفت:برو ظرف هارو بشور تو کدوم گـوری رفته بودی؟ دستشو به طرفم دراز کرد و بازوم زیر نیـشگونش کبود شد و از درد بی صدا گریه کردم.زیور خاتون فریاد زد گوهر حق نداره کار کنه از بس خوردید و خوابیدید اینجور کلفت شدید! گوهر بیا تو اتاق من ادم از همچین عروسهایی باید خجالت بکشه.میدونستم که دود عصبانیت مامان منو میگیره ولی چاره ای نداشتم جز اطاعت..دنبالش وارد اتاقش شدم روی پشتی ابری که روی زمین گذاشته بود لم داد و گفت:خیاط قراره بیاد از هرکدوم از اون پارچه ها خوشت میاد انتخاب کن اندازتو بگیره برات پیرهن بدوزه، افشان مادری کردن بلد نیست..به سن عادتت رسیدی هنوز شلوار محمد (برادرم)تنته.من از خجالت سرمو پایین انداختم ولی ته دلم خوشحال شدم اولین بار بود میخواستم لباس دخترونه تنم بکنم نزدیک ظهر خیاط اومد تا منو دید گفت:وای زیور خاتون این کیه؟نوکر خونتونه؟پسره یا دختر؟زیور خاتون که از شرمندگی نمیدونست چی بگه گفت:اندازهاشو بزن تا فردا لباس براش بدوز پارچه تو صندوق زیاده ببین کدوما براش خوب میشه...خیاط چادرشو دور کمرش بست و با وجب های دستش اندازه هامو زد و گفت:لباس زیر دارم تو ساک براش نمیخوای دیگه زده بیرون اینجوری بد ریخت میشه لباسش؟؟تو گوش هم پچ پچ کردن از تو ساک چندتا لباس زیر بهم داد و دوتا پیراهن اندازمم داد و گفت:اینا واسه مشـتری بود بهش تنگ شد پولشو با لباسا حساب میکنم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با هر حرفم صورتش کبودتر می شد. به جایی رسید که حتی نفس هم نمی کشید. انگار یه نفر دست بیخ گلوش گذاشته بود و فشار میداد و هر لحظه نفسش بیشتر از قبل می‌رفت. آروم... آروم... سر کج کرد. چشماش بدون پلک زدن رو من خیره بود. با تمام وجودم ازش میترسیدم. نگران بودم که مبادا بلایی به سرم بیاره. فقط امید داشتم به حرمت روزهای گذشته، به خاطر این که یه روزی جونش رو نجات دادم از سر تقصیرم بگذره و حداقل جونم رو ببخشه. بی هوا یقه ام رو مشت‌کرد و جلو کشید. لباس به دور گردنم پیچید و نفسم گرفت. تقلا کردم و دستاش رو چنگ زدم تا ولم کنه. -من به تو اعتماد کردم نامرد! بی شرف! من تو رو رفیق خودم میدونستم. فکر می کردم با اینکه خان بالادهم؛ اما یه رفیق مرد پیدا کردم که می تونم بهش اطمینان کنم. کم نیاوردم و صورت به صورتش غریدم: -رفیق؟ کدوم رفیق؟ من دشمنتم، قرار بوده انتقامم رو بگیرم. نمی‌فهمی؟ انتقام! عصبانی شد و حلقۀ دستش تنگ تر. باهاش کلنجار رفتم، نفسم به سختی بالا میومد. تقلا کردم و با نوک پنجه پا به به ساق پاش کوبیدم. اما بدون اینکه خم به ابرو بیاره دستاشو بیشتر مشت کرد. رگهای روی پیشونیش برجسته شده بود و چشماش کاسۀ خون. از نزدیک اونقدر ترسناک به چشم میومد که دیگه هیچ محبت و دوستی بهش نداشتم. میدونستم که هر چی بیشتر جلو برم بالاخره قبر خودم رو با دستهای خودم می کنم. - ولم کن؟ چی از جونم میخوای؟ زیر لب از بین دندونهای چفت شده زمزمه کرد: -جونت رو! ذره ذره ذره زجرت میدم. و محکم به پشت هلم داد که به دیوار کاهگلی خوردم و روی زمین افتادم. بوی خاک تو بینیم پیچید. درد پهلوهام نفس گیر بود. با قدم های بلند سمتم اومد و دوباره یقه ام رو گرفت و بلندم کرد. نوچه هاش که دورمون رو گرفته بودن حتی جرات جیک زدن نداشتن. هیچ کس جلوی خان نسق نمی کشید. صورت به صورتم فریاد زد: -فکر اینجاشو نکرده بودی؟ فکر اینکه زنده بمونم؟ بازوشو نشون داد و گفت: -ببین؟ زنده ام! نتونستی هیچ غلطی کنی. نگاهم روی بازوی زخمیش چرخید. دلم سوخت. ای کاش آقاجانم این کارو نمی کرد. ای کاش فکر انتقام گرفتن نبود. کاش می فهمید من عاشق این مردم.مرد خوبی که فکر می کردم برعکس مرد های دوروورمه و بهم به چشم یه آدم پست نگاه نمی کنه. مردی که در کنارش روزهای خوبی رو پشت سر گذاشته بودم؛ اما حالا به خاطر انتقام آقاجانم باید رو در روش وایمیستادم و دروغ میگفتم و کتک می خوردم تا عصبانیتش کم بشه. - ریز ریزت می کنم لوران. به خاک سیاه میشونمت. تموم خاطرات قشنگی که با هم داشتیم و محبتی که تو دلم بود، سر به فلک گذاشت و فریاد زدم: -می خوای بکشیم؟ خب بکش و خلاصم کن! چرا انقدر دست دست میکنی؟ پوزخند عجیبی گوشۀ لبش رو بالا برد. پوزخندش از زیر سیبل سیاه رنگش خوفناک بود. چشماش رو ریز کرد و زیر لب با همون لبخند ترسناک گفت: -فکر کردی به همین راحتیه؟ به این راحتی دست ازسرت برمیدارم؟ خب میدونم باهات چیکار کنم لوران. کاری می کنم خون گریه کنی. نا امیدی تو دلم ریشه دوند. پس قرار نبود از این زندگی خلاص شم. نمی خواست به حرمت روزای قدیم دست از سرم برداره! سعی کردم دستش رو از دور یقه ام باز کنم تا بهتر نفس بکشم. -ولم کن، دست از سرم بردار. دستشو عقب کشیدم که دستش همراه با یقۀ لباسم کشیده شد و یقه لباسم جر خورد و صدای بلندش موهای تنم رو سیخ کرد. تو یه آن به خودم اومدم. نباید رازم رو می فهمید. نباید ولی دیگه دیر شده بود. با دستای لرزون، دست رو سینۀ لختم گذاشتم. اما سیاوش اون چیزی که نباید رو دید. نگاه خان اول ریز شد و بعد گشاد و خونی. ترس لحظه لحظه تو وجودم پیش رفت. نه نباید خان واقعیت رو می فهمید. نباید می فهمید من دختری تو جلد مردانه ام. خدایا به دادم برس. به حد کافی خون جلوی چشماشو گرفته. اگه می فهمید مردی که چند وقت باهاش رفاقت کرده دختری تو لباس مردانه اس، حسابم با کرام الکاتبین بود. خدایا نجاتم بده. اما دیگه برای هر دعایی دیر شده بود. خان چیزی رو که نباید دیده بود. بی هوا با جفت دستهاش یقه ام رو با قدرت باز کرد و جر داد و لباس تا شکمم شکافته شد. از این بدتر نمیشد لخت و عور سعی کردم لبه های لباس رو به خودم بپیچم. خان با دیدن واقعیتِ اینکه دختری در جلد یه مرد بودم، گیج و گنگ دستاش شل شد و تونستم سینه بازم رو جمع کنم. نگاه نمناکم به نوچه هاش افتاد که با چشمهای وق زده به من نگاه می کردن. خان قدمی عقب گذاشت و با انگشتی که می‌لرزید پرسید: -تو! تو یه لچک به سری؟! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فتح الله كنار من بود وقتی طویله آتیش گرفت من دست و پامو گم کرده بودم اما اون دوید و کمک آورد. اگر اون نبود همین صدتا گوسفند هم زنده نمیموندن باباخان چشمهاش رو تنگ کرد و گفت پس تو دیدی کار کی بوده، مگه نه؟با ترس سری تکون دادم حرف کمی ،نبود میخواستم به مردی تهمت بزنم که باباخان برادر صداش !میزد میدونستم برای اثبات این حرف باید سندو مدرک داشته باشم اما به خیال خودم حرف من سند بود آهسته زمزمه کردم عمو مراد... مردی که طویله رو آتیش زد عمو مراد بود. من با چشم های خودم دیدم باباخان برای لحظهای مات و مبهوت نگاهم کرد باور این حرف براش سخت بود مراد نزدیک به پنجاه سال رفیق باباخان بود از همون روزهایی که با هم به مکتب خونه میرفتن باهم رفیق شده بودن مراد دست راست باباخان بود،بیشتر حساب کتابهای باباخان دست مراد بود...حالا چطور میتونست همچین تهمتی رو قبول کنه میفهمی چی میگی ماهرخ ؟ میفهمی به کی تهمت میزنی؟ سرم رو بلند کردم و محکم گفتم بله ،باباخان میدونم چی میگم اگر با چشم خودم ندیده بودم باورم نمیشد اما من خودم دیدم عمو مراد کبریت کشید و انداخت تو طویله از کینه ای قدیمی حرف میزد. از انتقامی که میخواد از شما بگیره احمد معترض گفت مزخرف نگو ،ماهرخ میفهمی داری چه تهمتی رو به چه آدمی میزنی! با حرص نگاهش کردم و گفتم یک جوری نگو انگار من دشمن شمام فکر کردید باورش واسه من راحت بوده؟ راحت بوده که باور کنم مردی که عمو صداش میزدم همچین کاری کرده!باباخان همونطور که خیره نگاهم میکرد با صدای بلندی گفت احمد... برو مراد رو بیار اینجا حرفی از حرفهای خواهرت نزن... باید باهاش حرف بزنم احمد چشمی گفت و از خونه بیرون ،زد با رفتتش باباخان کلافه گفت حرف بزرگی زدی ماهرخ ... تهمتی که زدی انقدر بزرگه که نمیشه به راحتی ازش گذشت به من اعتماد ندارید باباخان؟ وقتی میگم با چشمهای خودم دیدم من دخترشمام هرگز به شما دروغ .نمیگم کاری نمیکنم به ضررتون باشه به سمتم برگشت و با محبت گفت تو جون منی ،ماهرخ خودت اینو خوب میدونی اما مراد... رفيق منه، دست راست ،منه عمری ما با هم نون و نمک خوردیم چطور میتونه همچین کاری کنه؟ نمیدونم باباخان خودمم اگر با چشمهای خودم نمیدیدم باورم نمیشد باباخان با گیجی روی تخت نشست چشمهاش از بیخوابی شب گذشته قرمز شده بود چشم هاش از بیخوابی شب گذشته قرمز شده بود اما میتونستم قسم بخورم بعد فهمیدن حقیقت کمرش خم شده بود نیم ساعتی طول کشید تا احمد و پشت بندش مراد که دیگه حتی رغبت نمیکردم تو خیالم عمو صداش بزنم وارد حیاط شدند ترسیده بودم از اثبات نشدن حرفم هراس داشتم مراد مردی نبود که به این راحتی همچین تهمتی رو قبول کنه باباخان همیشه از هوش و ذکاوتش تعریف میکرد بی شک تلاش میکرد خودش رو تبرعه .کنه همونطور که تو تمام اون سال ها از ما کینه داشت اما به ظاهر دوست و برادر باباخان و عموی ما مراد با ناراحتی گفت بود تنت سلامت باشه ،خان مال دنیا میاد و میره... حرفش با نگاه تند باباخان نصفه موند باباخان با خشم از جا بلند شد و گفت ديشب کجا بودی مراد؟ قرار بود برای مراسم بیای... چرا نیومدی؟ منی که از فاصله ی کم با دقت به مراد نگاه میکردم متوجه دستپاچگیش شدم لبخند گیجی زد و گفت کاری برام پیش اومد... تا خواستم بیام متوجه آتیش سوزی طویله شدم و باقیشم که خودت میدونی خان رسیدی...باباخان با دقت نگاهش ،کرد قدمی به سمتش برداشت و گفت آتیش سوزی طویله کار کی بوده مراد؟ مردم میگفتن خیلی زود سر حتما متوجه شدی کدوم نمک به حرومی اینکارو کرده، مگه نه؟ نه... خب... من... يعنى وقتى من رسیدم آتیش تا نصف طویله رفته بود يكدفعه باباخان دست دور گردن مراد انداخت و صورتش رو به خودش نزدیک کرد و فریاد زد نون سفره ی منو میخوری و از پشت بهم خنجر میزنی بی وجود؟ بعدم محكم هولش داد عقب مراد عقب عقب رفت و به خاطر ناگهانی بودن کار باباخان کنترلش رو از دست داد و محکم زمین خورد مراد با کمک دستش کمی خودش رو عقب کشوند و با صدایی که لرزشش رسواش میکرد گفت چی میگی خان؟ من چیکار کردم که لایق این بی حرمتی ام؟ باباخان عصبانی ،بود انقدر عصبانی که تک تک اعضای بدنش میلرزید از خشم... کم حرفی نبود هم بخشی از سرمایه اش رو از دست داده بود، هم اعتمادش به بهترین رفیقش رو فواد... طناب بیار مراد با وحشت گفت چیکار میکنی نصر الله؟ کدوم نامردی خواسته بین ما رو خراب کنه؟ تو میدونی نصف مردم این ده به رفاقت بین من و تو حسادت میکنن اگر کسی حرف زده لابد خواسته بین ما رو خراب کنه باباخان اشاره ای به من کرد و گفت بیا جلو ماهرخ با قدم های لرزون جلو ،رفتم نمیدونم چرا از مراد میترسیدم در اصل اونی که باید میترسید مراد بود ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آیفونو زدم و رفتم تند تند لباسمو عوض کردم، در واحد و که باز کردم اونا کل کشون اومدن داخل خواهر بزرگ آرمین همون زن داییم یه جعبه بزرگی دستش بود که داد دستم و گفت اینو مامان فرستاده برات برای جشن امروز. با تعجب گفتم جشن چی؟ گفت دختر هنوز خوابیا... خب معلومه جشن پاتختی دیگه آهانی گفتم و جعبه رو از دستش گرفتم، داخل جعبه یه لباس سبز رنگ بود دخترا اصرار داشتن زودتر بپوشمش، رفتم تو اتاق و لباسو پوشیدم، جلوی آینه خودمو برانداز کردم... واقعا بهم میومد و سلیقه مامان آرمینو تحسین کردم به محض این که رفتم بیرون دخترا هورا کشیدن و گفتن حسابی بهت میاد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آرمین که از حموم اومد بیرون خواهراشو که دید خوشحال شد و بهشون خوش آمد گفت نگاش که به من افتاد گفت یا خدا این حور و پری از کجا پیداش شده؟ چه لباس نازی از کجا آوردی؟ گفتم خواهرات زحمت کشیدن واسه جشن امروز برام آوردن. آرمین ازشون تشکری کرد و رفت لباسشو بپوشه. جشن امروز قرار بود خونه پدر آرمین برگزار بشه زن داییم گفت اگه بخوای من موهاتو یکم مدل میدم دخترا هم آرایشت میکنن منم قبول کردم، واسه نهار آرمین زنگ زد پیتزا آوردن، بعد از اینکه خوردیم رفتیم تو اتاق که آماده شیم موهامو فر ریز کردن و دخترا یه آرایش لایت کردن برام که حسابی به لباس سبزم میومد وقتی کارمون تموم شد راه افتادیم سمت خونه پدر آرمین دخترا با ماشین زن داییم رفتن منم با آرمین. وقتی رسیدیم مادرشوهرم دم در سالن برام اسفند دود میکرد و میگفت عروس خوشگلمو چشم نزنن یه موقع.. آرمینم از حرف مادرش ذوق میکرد مهمونا فقط اقوام درجه یکشون بودن که کم کم میومدن مامان اینا هم بالاخره اومدن بعد از اینکه همه مهمونا اومدن پذیرایی شروع شد و من صدر مجلس کنار مادرشوهرم و مادرم نشسته بودم و همه بهم تبریک میگفتن مردونه هم نداشتن، آرمین و پدرش و داداششم طبقه بالا بودن که مزاحم مجلس زنونه ما نشن مادرشوهرم مدام ازم تعریف میکرد و منو به خودش میچسبوند احساس میکردم جاریم از این حرکت مادرشوهرم خوشش نمیاد و یه جوری بهم حسادت میکنه رفتاراش یجوری بود، زیاد باهام دمخور نمیشد و همیشه باهام کوتاه حرف میزد، مدل نگاه کردنش بهم از بالا به پایین بود یه جوری مغرور بود که هرکی ندونه فکر میکنه حالا از چه خانواده خفنی به دنیا اومده..! تو یه خانواده روستایی بزرگ شده بود و من از همه لحاظ ازش سر تر بودم جز تحصیلاتش با داداش آرمین تو دانشگاه آشنا شده بودن و اینکه اوایل خانواده آرمین به ازدواجشون رضایت نداشتن و قبول نمیکردن این عروسشون بشه ولی انقدر آرین داداش آرمین به خانوادش اصرار میکنه تا بالاخره قبول میکنن و میرن روستا خواستگاریش.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعد از اینکه جشن پاتختی تموم شد ماهم برگشتیم خونه. روزها از پی هم میگذشتن و من از زندگی مشترکم لذت میبردم هر چیزی میخواستم آرمین برام فراهم میکرد و هیچ کمبودی نداشتم. آرمین حسابی سرش شلوغ بود علاوه بر اینکه روزا بیمارستان بود شبا درس میخوند واسه ادامه تحصیلش منم گاهی اوقات که حوصلم سر میرفت میرفتم خونه مادرشوهرم و خودمو با دخترا سرگرم میکردم اونا هم از من خوششون میومد باهام گرم میگرفتن یه روز عصر تازه آرمین برگشته بود خونه که جاریم اومد خونمون و گفت با آرمین کار داره تعجب کرده بودم و نمیدونستم درخواستش چیه! تا اینکه بالاخره زبون باز کرد و به آرمین گفت خواهرش واسه دانشگاه اومده تهران دلش میخواد در کنار درس خوندن سرکارم بره و از آرمین خواست سرشو جایی گرم کنه آرمینم گفت اتفاقا واسه مطبش دنبال منشی میگرده و چی بهتر از اینکه یه آشنا بیاد که بهش اعتمادم داشته باشه جاریم در حالی که لبخند رضایت رو لباش بود بلند شد که بره هر چی من و آرمین بهش اصرار کردیم که بمونه قبول نکرد و گفت بچه ها خونه تنهان باید بره وقتی رفت به آرمین گفتم چرا ندیده و نشناخته قبول کردی؟ ما خودشو میشناسیم خواهرشو که نمیشناسیم نمیدونیم چجور آدمیه... نباید ندیده قبول میکردی اگه فردا برات دردسر شد چی؟ گفت شیوا چی میگی من خانوادشو دیدم میشناسم آدمای خوب و ساده ای هستن گفتم آدم با دو تا برخورد که نمیتونه یکی رو بشناسه گفت حالا امتحانی بزار چند روز بیاد اگه دیدم آدم درستی نیست ردش میکنم بره خوبه؟! منم دیدم آرمین بی راه نمیگه سری تکون دادم و چیزی نگفتم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یکتا با کیسه های خرید داخل دستم خودمو به خونه رسوندم  و شاسی آیفونو فشار دادم یه مدت  گذشت که خاله مهناز درو برام باز کرد و بادیدن کیسه های خرید کلی ذوق و شوق کرد --وای دختر خوشگلم خرید کردی رفتم داخل خونه خاله درحالی که کیسه هارو دید میزد گفت --برا منم خریدی؟؟ پوزخندی زدم -- دلت خوشه ها من اینارو به زور برا خودم گرفتم --چرا آخه ؟؟   تن صدامو ده برابر کردم --مامان جونم بهشون سپرده که بهم نسیه ندن خاله چشماشو ریز کرد -- خب گفته باشه یه کم باهاشون حرف بزنی راه میان برای فروش خودشون ، هرچی دلت خواست بخر مثل الان خواهرتم باید کار کنه پولشو بده مگه خودش نگفت من خرج خونه رو می دم ؟ نفسی گرفتو ادامه داد --بیا بریم تو اتاق کارت دارم --اصلا حوصله تو یکیو ندارم خاله جون تورو خدا راحتم بذار خواستیم بریم اتاق که مامان از راه رسید به کیسه های داخل دستم خیره شد  --اینا دیگه چین؟؟ کلافه دستی به صورتم کشیدم --یکم برا خودم خرید کردم مامان جون مامان تند و عصبی بهم نگاه کرد -- کل مغازه رو بار زدی بعدش پرو پرو میگی یکم خرید کردم چن قدمی رو بهم نزدیک تر شد -- آخه  من پول اینارو از کجا بیارم خواهرتم که به خاطر درسش کارشو ول کرده صدامو بالای سرم انداخت و با لحن محکمی گفتم --به من چه آخه به من چه   اون دیگه مشکل  همتا خانمه  میتونه بی خیال دانشگاه شه و کار کنه وقتی میگه من خرج خونه رو میدم باید خرج منم بده منم تو این خونه زندگی میکنم --چقد تو پرویی دختر چرا اینقدر لج میکنی اون کار میکنه تا خرج درس و دانشگاهشو دربیاره الانم چون من بیکار شدم گفته من خرج خونه رو میدم نگفته که خرج لباس و خرید های الکی و اضافه تورو  هم میده تا کی می خوای به این لج بازیات ادامه بدی تو هم برو یه کار پیدا کن واسه خرج لباس و خریدهای اضافه ات --نمیرم دوس ندارم برم سر کار --نرو بشین و لج بازی کن نتیجه لج بازی ها و غدبازی هاتو بیین خاله دستمو گرفت و به دخل اتاق برد --بیا بریم این حرفارو ول کن  نگامو به خاله دادم و گفتم --خب بگو ببینم چی شده؟؟ --امروز مادرت ی کار نظافتی جدید پیدا کرده طلبکار بهش گفتم --منو کشون کشون آوردی که این چرتو پرتارو تحویل بدی خاله نیشگونی ازم گرفت -- مادرت میخواد برا نظافت بره به یه خونه اعیانی میفهمی با پوزخند بهش خیره شدم --‌ببینم تو چیزی زدی؟؟؟ --نه خیر خانم اونیکه چیزی زده تویی، مرضیه چن ساعت پیش اومد به مادرت گفت که خونشون  میخواد بره شهرستان اگه دوس داره میتونه جای اون بره نظافت چی یه خونه بشه مادرتم قبول کرد،از تو حرفاشون فهمیدم    صاحب خونه ای که مادرت میخواد برا  نظافت بره خونشون یه برند مشهور جهانی داره تن صداشو پایین تر آورد -- اگه بخوای میتونی همراه مادرت به عنوان خدمتکار بری و یه چیزایی رو ازشون کش بری همتا داخل محوطه رو نیمکت  نشسته بودمو متتظر شروع کلاس بعدیم شدم مرتیکه بیشعور،آخه تورو چه به استادی اخه اینم شوخیه که دانشجوت می کنی اصلا شخصیتش در حد یه استاد نیست چقد بدم میاد ازش --کجا غیبت زد یهو؟؟؟؟ با پیچیدن صدای استاد  تو گوشم به خودم اومدم بدون اینکه از روی نیمکت بلند شم تندو عصبی بهش نگاه کردم لبخندی زد و گفت --با اینکه مقصر نبودم ولی ازت عذرخواهی میکنم از روی نیمکت بلندشدم وبا دهن کجی جوابشو دادم --پس من مقصر بودم و باید عذر خواهی کنم دستشو داخل جیب شلوارش کرد و گفت  --من بهت تیکه پروندم چون میدونستم که اون حرفارو پشت سر من زدی این کارت اشتباه بود و نباید اون حرفا رو میزدی چقدر مغرور و خود شیفته اس اصلا دوست نداشتم که این بحث رو ادامه بدم بهتره کوتاه بیام باهمون ژست قبلیش دوباره به حرف اومد --‌چطور میتونی آدمارو بدون شناختن قضاوت کنی؟؟؟در ضمن من اون حرف ها رو در باب شوخی زدم اما حرف های شما کاملا جدی بود این حرفشو با زدن یه چشمک بهم گفت اصلا از طرز نگاهش خوشم نمیاد بهتره ازش یه عذر خواهی کنم و از دستس خلاص شم  --ببخشید استاد من یکم عصبی بودم لبخندی نثارم کرد و گفت --‌من از دستت دلخور نیستم ایناروهم گفتم تا دیگه خودسر اینو اونو قضاوت نکنی سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و کیفو از رو نیمکت برداشتم --من دیگه باید برم کلاسم دیر میشه خواستم برم که مانع شد -- میخوام یه موضوع دیگه روهم باهات درمیون بذارم کیفمو روی شونم انداختم --سرتا پا گوشم استاد کلافه دستی به موهاش کشید و گفت --اگه یه پیشنهاد خوب کاری بگیری خانوادت با کار کردنت  مخالفت نمیکنن؟؟؟از اینکه قراره یه کار برام پیدادبشه خوشحال گفتم وچند قدمی رو بهش نزدیک تر شدمو گفتم --نه اونا با کار کردنم مخالفتی ندارن --باشه اما باید قبلش با خانوادت مشورت کنی --نیازی به مشورت نیست من الانم دنبال کار میگردم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
و بطرف ماشین آمد تا چمدانها را بیرون بیاورد.از ابتدای باغ حوض های مربع شکل یک متری که ابی رنگ شده بودند پشت هم صف کشیده و تا جلوی ساختمان ادامه داشتند با فواره های روشن دو طرف حوض ها را شن ریخته بودند و بعد از شن نوبت کاجهای سبزی بود که به صورت پله ای با حوضها هماهنگ شده بودند.پشت کاجها باغچه هایی بود پر از درختان سیب و گردو که میان آنها بوته های گل سرخ و زنبق خودنمای میکردند.درختها آنقدرفضا را پر کرده بودند که اثری از آفتاب نبود نسیم خنکی صورت را نوازش میداد و بما خوش آمد میگفت. عمارت در وسط باغ جا خوش کرده بود و نمای سنگ مرمر سپید و ستونهای بلند روی ایوان آن را زیباتر جلوه میداد و در سمت راست باغ هم ساختمان یک طبقه دیگری بود البته نه به بزرگی ساختمان اصلی.با فریاد عمو که گفت:بچه ها کجایید؟مهموناتون اومدند.در عمارت مرمر باز شد و زنی کشیده قامت و لاغر اندام با چادری سپید روی ایوان نمایان شد.از او دور بودیم.صورتش قابل رویت نبود او تند تند چیزی در پایش کرد و دوان دوان پله های عمارت را پایین آمد و بسوی ما دوید.پدر هم گامهایش را تندتر کرد حالا دیگر چهره زن کاملا مشخص بود.صورتش غرق اشک بود و مهرداد مهردادش بریده بریده به گوش میرسید.پدرم را در آغوش گرفت و با صدای بلند گریه میکرد.دستهایش را دو طرف صورت پدر گذاشته بود و عاشقانه نگاهش میکرد.صدای همهمه فضا را پر کرد.روی ایوان چند مرد و زن ایستاده بودند و بوی اسپند هم به مشام میرسید.عمو مسعود رو به زن گفت:مهناز جان اصغر آقا که نرفته؟و او در حالیکه با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکرد جواب داد:نه همین دور و برهاست.زن بطرف ما آمد.چند ثانیه نگاهم کرد و با جمله:فتبارک الله.دست مرا کشید و من در آغوشش جای گرفتم.سر و رویم را میبوسید و بی وقفه زمزمه میکرد:الهی عمه قربونت بره.آرزو داشتم بچه مهرداد رو ببینم ای خدا شکرت!و من مات و مبهوت با لبخندی غریبانه نگاهش میکردم.انگار لال شده بودم.یک دنیا حرف گوشه دلم بود تا به عمه ام بگویم.دلم میخواست داد بزنم عمه دوستت دارم.عمه چقدر دلم میخواست زودتر از اینها ببینمت.اما لال شده بودم و عمه مهناز در حالیکه دست مرا گرفته بود و رها نمیکرد مادرم را بوسید و گفت:مه تاج خانم گذشته ها رو فراموش کنید مبادا چیزی رو توی دلت نگهداری مادر خندید و گفت:نه مهناز خانم.ما اینقدرها هم که فکر میکنید بد نیستیم.عمه لبش را گزید و گفت:دور از جون شما بفرمایید بفرمایید که آقاجون و عزیز از دوری شما اب شدند.و دوباره چشمهایش پر از اشک شد و صدایش از بغض گلویش لرزید.اصغر آقا با عمو مسعود از میان درختها بیرون آمد و د رحالیکه طناب گوسفندی در دستش بود مدام سعی میکرد حیوان رابخواباند. به آنها که رسیدیم عمه گفت: "صبر کن اصغر آقا ما که رفتیم تو، بکشیدش."و اصغر آقا که چاقو را بین دو لب نگهداشته بود به دستش گرفت و گفت: "چشم آبجی. به روی چشم."دیگر روی ایوان پر بود. در میان همه دنبال حاج صادق بودم، تنها کسی که می شناختمش؛ آیا او هم به مهربانی عمه و عمویم بود؟ یا شاید همه این رفتارها صدق این گفته باشد که می گویند می خواهی عزیز شوی یا دور شو یا گور شو؟! خلاصه پدر چمدانی را برداشت و به طرف ساختمان به راه افتاد؛ جلوی پله ها رسیده بودیم که مردی چهار شانه و قد بلند با موهای سفید و چهره ای شکسته تر از عکسی که می شناختم در چهارچوب در ظاهر شد. خودش بود؛ حاج صادق، آقا جون پدرم. پدر پله ها را دو تا یکی بالا می رفت که در میان راه چمدان از دستش رها شد و راه رفته را بازگشت. پدر در حالی که اشک امانش نمی داد وسط ایوان ایستاده بود و نگاهش را خیره به پیرمرد دوخته بود. پیرمرد دلشکسته، چانه اش می لرزید. با زحمت قدم برداشت و خود را به آغوش پسرش رساند. صورت همه از اشک نمناک شد. هر دو درهم آویخته بودند و آقا جون سر و روی پسرش را می بوسید و اشک هایش را مانند کودکی اش پاک می کرد. در حالی که نگاهی به قد و بالای جیگر گوشه اش می کرد گفت: " چقدر ضعیف و لاغر شدی! چقدر غربت شکسته ات کرده! بابا آبم کردی مهرداد!"و پدر در میان حرف آقا جون دوید: "آقا جون نوکرتم، آقا جون یک نگاه و نفست رو با دنیا عوض نمی کنم. من هنوزم همون پسر شما هستم. بزن توی گوشم، بزن توی صورتم." و پیرمرد هق هق کنان گفت: "نبودت پیرم کرد و مادرت..." که گریه امان نداد تا حاج صادق جمله اش را تمام کند. هر دو سر روی شانه هم گذاشتند و با صدای بلند گریستند.دخترها و پسرها یکی یکی جلو آمدند. بعد از سلام و احوال پرسی ما را به داخل دعوت کردند. وارد که شدم دیدم زیبایی داخل عمارت کمتر از بیرون آن نیست. کف سالن را سنگ مرمر سپید پوشانده بود و چند فرش شش متری قرمز، با زاویه های متفاوت میان سه دست مبلمان خودنمایی می کرد که یک دست مبل سلطنتی بود و با میز ناهارخوری هماهنگ شده بود. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خداروشکر که ماه نسا بعد رفتن بابا به خونه خودشون رفت ماه بس هم رفته بود لب رود لباسهارو بشوره ننه داخل اتاق اومد و اشاره کرد که برم اما از اونجایی که هم پررو بودم و فضول موندم عمو چاییشو و هورتی کشید بالا و گفت لپ کلوم و همون اول باس گفت حوصله وراجی ندارم زن برار،ماه بس و میخوام عقدش کنم برا پسری که خواهانش شده ننه تکوتی خورد و گفت خیر باشه کی هست خونشون کجاس؟اهل خوزستانه چند روزی اینجا اومد و سر رود ماه بس و دیده پسندیده اهل کار و زندگی هست میخواد دست زنش و بگیره ببره شهرشون ننه سیلی به صورتش زد و با اخم گفت وا دخترم و بدم به کسی که نه میشناسم کیه نه میدونم خونواده اش کیه اینا به کنار بفرستم اونور دنیا محاله آقا قادر ما لرستانیم دختر بدم بره خوزستان!عمو که از حرفهای ننه خوشش نیومده بود گفت همینکه گفتم کسی از ضعیفه جماعت نظر نخواست فقط خواستم اطلاع بدم امشب اماده باشید مهمون میاد اینم نقل برا کنار چایی یاعلی.من و ننه هاج و واج به رفتنش نگاه کردیم ننه گریه میکرد و عمو رو نفرین میکردقدیم تو طایفه ما حرف عموی بزرگ سند بودو کسی حق اعتراض نداشت حتی بابام نباید رو حرف عموم حرف میزد حالا مونده بودیم چجور به ماه بس بگیم ماه بس که کارش تموم شده بود اومد تو اتاق و رفت زیر کرسی پاهاشو دراز کرد و دستهاشو بهم میمالید و گفت هااااا.هااااا چقد سرده ننه مردم از سرما تا لباسهارو بشورم ننه گفت دستت درد نکنه ننه انشاءالله سر خونه زندگی خودت رفتی دیگه این همه کار نمیکنی ماه بس لپهاش قرمز شد و از شرم سرشو پایین انداخت.کم کم ننه ماجرا رو گفت ولی اونطوری که فکر میکردیم ناراحت نشدفقط ناراحتیش راه دور و دراز بودماه بس دختر مظلومی بود اگه از چیزی هم بدش می اومد زبون به دهن میگرفت برعکس من.شب عمو به همراه پیرمردی و یه مرد جوون و برادرام و زنهاشون به خونه اومدن من از گوشه مطبخ دید میزدم داماد و چند لحظه ای دیدم جوان خوبی بود و مشخص بود آدم آرومیه وو ازصورت افتاب سوخته اش معلوم بود اهل زن و زندگی ماه بس هم دیدش و لبخند رو لب آوردبزرگترا حرفهاشونو زدن و منتظرر بابا شدن تا عقد و عروسی رو برگزار کنن و عروسشونو ببرن چون گفته بودن راه دوره امکان چند بار اومدن و رفتن نیست از رفتن ماه بس ناراحت بودم اما در مقابل حرف بزرگترا مجبور به چشم گفتن بودیم بابا که اومد از کارهای عمو قادر حمایت کرد و توجهی به گریه های ننه نکردسعی میکردم حالا که قراره خواهرم بره از این چند روز از کنار هم بودن استفاده کنیم ننه با اشک چشم لحاف و تشک برای ماه بس دوخت وبابا هم دو سه تا قاشق و بشقاب از شهر براش خرید کل جهاز ماه بس همین بودشیر بها هم دوتا گوسفند بابا گرفت و کلی هم از دست ودلبازیشون تعریف کردخیلی زود روز عقد کنان ماه بس رسید و ماه نسا از خدا خواسته دوروز جلوتر بچه بغل به خونه بابا اومدصبح زود ننه پیرهن سفید و چیندارش و با کلاه پولک دوزی شده اش از یخدان دراورد و بقچه پیچ. کرد و زیر بغل ماه بس داد و دستورحرکت به حموم عمومی رو صادر کردمنم با خوشحالی بقچه مخصوص عروسی ها رو که از دو سال پیش داشتم زیر بغل زدم و همراهشون شدم آب گرم حموم روحمو جلا میداد و غرق لذتم میکرد.تو عالم خودم با شاهزاده سوار بر اسبم بودم فارغ از کل کشیدن زنان بعد از آب تنی ننه یه قرونی کف دست دلاک گذاشت و ماه بس و بهش سپرد تا به قسمت مخصوص ببردش و حسابی تر و ورگلش کنه بعد هم از یکی از بقچه های همراهش نون قندی دراورد و تعارف زنها کردلباسهامونو پوشیدیم و به طرف خونه رفتیم لباسم تازه اندازه ام شده بود و حسابی تو تنم دلبری میکردننه روز قبلش روسری آبیش و که پایینش ریش ریش بود و بهم داده بود تا منو مثل ماه بس بختم باز بشه و فکرش راحت بشه منم غرق لذت بودم از دست و دلبازی نادر ننه بودم به خونه که برگشتیم مشاطه گر به خونه اومد و صورت ماه بس و اصلاح کرد و سرخاب و سفیدآب زدمنم با چای و نقل تند تند از مهمونها پذیرایی میکردم اگه جایی از خونه کثیف میشد زود جارو برمیداشتم و تمیز میکردم.زنها از زبر و زرنگیم به به و چه چه میکردن و قند تو دل ننه ام آب میشداما برعکس من ماه نسا حتی زحمت تر وخشک کردن بچه خودشم نمیکشیدمن تو اون شلوغی یه ساعتی هم زمان برای خوابوندن رسول میزاشتم بالاخره خونواده داماد با کل و ساز و سرنا و مجمع به سر وارد حیاط شدن ننه با اسپند ازشون پذیرایی کردعاقد که ملای ده بود وارد اتاق شد و همون دم در شروع به خوندن خطبه کرد دامادم که قبل محرمیت اجازه نداشت وارد اتاق عروس بشه همون کنار ملا سر به زیر نشسته بودماه بس بله آرومی گفت که مساوی شد با کل کشیدن زنهاملا بعد گرفتن انعامش رفت وبه داماد اجازه ورود داده شدصدای دهل و سرنا تموم ده و برداشته بودبابا رو تخت کنار حیاط باعمو قادرنشسته بودوبدون توجه به اطراف قلیون میکشیدن ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مامان جلوی رستم ایستاد و گفت: موفق باشی شیرمردم، یادت نره دستمال رو تحویل بدی ما بیرون منتظریم.رستم سر تکون داد و دست رباب رو گرفت و رفت بالا ، منو و مامان و چند تا از خانم های دیگه رفتیم بالا، همه پشت در منتظر موندیم کمی بعد صدای رباب اومداز خجالت چشمام رو بستم ولی بقیه شروع کردند به کل کشیدن،مامان تقه ای به در زد تا دستمال رو بگیره و ببره به مردم روستا نشون بده عفت عروس و مردونگی داماد رو!ولی رستم درو باز نکرد مامان یکم دیگه صبر کرد ولی بعد نگران شد و دوباره در زد که یهو در با شدت باز شد و رستم تو چهارچوب در ظاهر شد اما قیافه اش روح از تنم جدا کرد!!صورتش سرخ شده بود و خیلی عصبانی بود،با نفس نفس پارچه ی سفید رو سمت مامان گرفت و یهو داد زد: عروسم بی عفت بود،میبینی؟مامان و بقیه هینی کشیدند و مامان چنگی به صورتش زد!ناخوداگاه اشکم ریخت، از لای در به داخل نگاه کردم رباب خودش رو گوشه ی اتاق جمع کرده بود و گریه میکردرستم دستمال رو توی مشتش محکم گرفت و به سمت رباب رفت و از موهاش گرفت!مامان سریع به سمتش رفت و از دستش گرفت و با عجز نالید: پسرم مطمئنی؟ _آره مامان مگه من نمیفهمم؟!معلوم نیست قبلا با کدوم حر..وم..ز..اده ای بوده،الان من میدونم باهاش چیکار کنم!رباب با گریه داد زد:بخدا کاری نکردم بخدا من بیگناهم،من دامنم پاکه رستم بلند خندید و پارچه رو توی صورتش پرت کرد و گفت: پس چرا اینجا هیچ خونی نیست ها؟چه جوری دامنت پاکه؟!تو بی عفتی،دامنت لکه داره، تورو پس میفرستم خونه ی بابات فهمیدی؟حتی گریه ی مامان هم دراومده بود، رستم با بیرحمی از موهای رباب کشید و کشون کشون تا پایین بردش و پرتش کرد جلوی پای بابام و رو به اهالی گفت: آهای مردم،میشنوین؟ خانزادتون داره حرف میزنه،عروسی که حیدر آباد بهمون داد دست دوم بود،!!دامنش لکه دار بودبه نظرتون من میتونم همچین بی عفتی ای رو تحمل کنم؟همه داد و بیداد کردند،رستم دوباره به حرف اومد و گفت: الان این عروس نا عروس رو برمیگردونم به اون پدر بیشرفش،!!خودش باید دخترش رو به سزای اعمالش برسونه.همه مشت هاشونو بالا اوردن و سرو صدا کردند،رستم بی توجه به بابا سوار اسبش شد و رباب رو با طناب به اسب بست از این همه بی رحمی رستم گریه ام گرفت.هیچ کس جلوشو نمیگرفت، حرفی نمیزد فقط همه دنبالشون رفتند رباب به طرز بدی روی زمین کشیده میشد و ناله میکرد بدنش زخم و زیلی شده بود و صورتش خونی.وقتی رسیدیم جلوی عمارت،رستم شروع کرد به داد زدن و همش حیدر خان رو صدا میکرد،رباب رو با سرو صورت خونی از روی زمین بلند کرد.وقتی حیدر خان از عمارت بیرون اومد ، رستم از موهای رباب گرفت و پرتش کرد جلوی پای حیدر و گفت:دختر بی شرفت رو برات پس اوردم،حیدر خان!حیدر خان که عصبی شده بود یه قدم جلو اومد و داد زد:چه خبره اینجا !؟؟رستم با دست به رباب اشاره کرد و گفت: دخترت بی ناموس از آب دراومد معلوم نیست قبلا با کدوم ح..رو..م..زا.د.ه ای بوده و بعد اومده عروس من شده!!! _چی داری میگی،امکان نداره صدای ناله های خفیف رباب میومد که میگفت:بخدا من کاری نکردم!رستم پارچه ی سفید رو هم سمتشون پرت کرد که مستقیم خورد تو صورت حیدر خان با این کارش همه هینی کشیدند لبمو گزیدم و گفتم:خون به پا میشه _آوردمش اینجا تا خودت با دست های خودت مجازاتش کنی حیدر خم شد و رباب رو از روی زمین بلند کرد. و پارچه ی سفیدی که رستم پرت کرده بود رو به کمر رباب بست!داشتم یه نفس راحت میکشیدم،فکر میکردم میخواد از دخترش حمایت کنه تا رستم نخواد بکشتش اما درکمال ناباوری حیدر رباب رو سمت رستم هل داد و گفت : وقتی از اینجا رفت دیگه متعلق به خودته عروس بی عفتت رو خودت مجازات کن!!همه تعجب کرده بودندرباب گریه هاش تمومی نداشت هی التماس پدر ومادرش رو میکرد ، مادرش داشت خون گریه میکرد اما حیدر فقط بهشون نگاه میکرد!!رستم سر تکون داد و رباب رو دوباره به اسب بست و روی اسب نشست و داد زد : فردا همه جلوی عمارت جمع شید جلوی همه مجازاتش میکنم،براش برنامه ی خوبی دارم،!توهم بیا حیدر خان، با چشم های خودت تماشا کن!رستم اسب رو برگردوند اما انگار پشیمون شدو ادامه داد راستی،دیگه صلحی بین ما نیست!اینو گفت و اسب رو تازوندبا اشک به تن بیجون رباب خیره شدم، رستم از حرص تند تر میرفت نه بابا و نه مامان حرفی نمیزدند،!همه دوباره برگشتیم عمارت، فهمیدم رستم رباب رو توی طویله انداخته و درو روش قفل کرده!توی سالن همه جمع شدند عمه و شوهر عمه،بابا و رستم و مامان همه دور هم نشسته بودند ، فکر میکردم الان بابا بخواد رستم رو دعوا کنه که چرا صلح رو بهم زده ولی انگار اونم موافق بود چون ازش حمایت کرد!اما این کار اصلا درست نبود اگه جنگ بین این دو روستا اتفاق بیوفته خون و خون ریزی میشه، دیگه هیچی مثل قبل نمیشه! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii