eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.6هزار دنبال‌کننده
68 عکس
446 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
مگر از روي نعش من رد بشوي . _اين طور حرف نزنيد مامان، خيلي سبك است. از شما بعيد است. شما كه مي دانيد من تصميم خودم را گرفته ام و زن او مي شوم . _پدرت ناراضي است سودابه. خيلي از دستت ناراحت است _آخر چرا؟ من كه نمي فهمم. خيلي عجيب است ها! يك دختر تحصيلكرده به سن و سال من هنوز نمي تواند براي زندگي خودش تصميم بگيرد؟ نبايد خودش مرد زندگي خمدش را انتخاب كند؟ _چرا، مي تواند. يك دختر تحصيلكرده امروزي مي تواند خودش انتخاب كند. بايد خودش انتخاب كند. ولي نبايد با پسري ازدواج كند كه خيلي راحت دانشكده را ول مي كند و مي رود دنبال كار پدرش. نبايد زن پسر مردي شود كه با اين ثروت و امكاناتي كه دارد، كه مي تواند پسرش را به بهترين دانشگاه ها بفرستد، به او مي گويد بيا با خودم كار كن، پول توي گچ و سيمان است. نبايد زن مردي بشود كه پدرش اسم خودش را هم بلد نيست امضاء كند. سودابه،در زندگي فقط چشم و ابرو كه شرط نيست. پدر تو شبها تا يكي دو ساعت مطالعه نكند خوابش نمي برد. تو چه طور مي تواني با اين خانواده زندگي كني؟ با پسري كه تنها هنر مادرش اين است كه غيبت اين و آن را بكند. بزرگترين لذت و سرگرميش در زندگي سرك كشيدن و فضولي كردن درامور خصوصي ديگران است. تو نمي تواني با اين ها كنار بيايي.... تو مثل اين پسر بار نيامده اي. تو ‌ سودابه از جاي خود بلند شد _مامان، من به پدر و مادرش چه كار دارم؟ _اشتباه مي كني. بايد كار داشته باشي. اين پسر را آن مادربزرگ كرده. سر سفره آن پدر نان خورده. فرهنگشان با .فرهنگ ما زمين تا آسمان فرق دارد .سودابه دست ها را به پشت يك صندلي تكيه داد و به جلو خم شد _پس فقط ما خوب هستيم؟ ما اصالت داريم؟ فرهنگ داريم، استخوان داريم، ولي آن ها ندارند؟ ما تافته جدا بافته هستيم؟ _نه، اشتباه نكن. آن ها هم در نوع خودشان بسيار خوب هستند. نه آنها بد هستند و نه ما خوب هستيم. ولي موضوع اين است كه ما با هم تفاوت داريم. اعتقادات ما، روش زندگي ما، تربيت ما دو خانواده و سليقه ها و اصول ما با هم تفاوت است. من نمي گويم كدام خوبست كدام بد است. فقط مي گويم ما دو خانواده مثل دو خط موازي هستيم كه اگر بخواهيم به هم برسيم مي شكنيم _پس من نبايد عاشق بشوم. نبايد انتخاب كنم. بله، من حق انتخاب ندارم. بايد بنشينم تا پسر فالن الدوله و نوه بهمان السلطنه به خواستگاريم بيايد؟ بايد نه سودابه. سفسطه نكن. ما نمي گوييم انتخاب نكن. فقط مي گوييم چشمهايت را باز كن. گول سر و ظاهر و كت و شلوار را نخور. انتخاب كن ولي با چشم باز. كوركورانه تصميم نگير. فقط زمان حال را در نظر نگير. از خر شيطان پياده شو. خودت را به خاك سياه ننشان و كمي فكر كن. با خودت لجبازي نكن. ما از خدا مي خواهيم تو ازدواج كني. ادامه دارد.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نمیدونم ننه ام از اول زندگیم چرا با من مشکل داشت انگار بچه ناتنیش بودم همیشه رفتارش با مهین سوای رفتاری بود که با من داشت همیشه همه کار میکردم که به چشم ننه ام بیام اما دریغ از یه ذره توجه.یادمه اون روز ننه جون مادر ننه ام مریض بود همیشه شبا منو میفرستاد خونه ننه جون که دو کوچه بالاتر از ما بود تا یه وقت پیر زن تو خواب اگه مرد بو نگیره منم اصلا دلم نمیخواست برم اخه من با یه پیرزن که گوشاش هم نمیشنید حوصله ام سر میرفت بعضی شبا قبول میکردم و خودم داوطلبانه میرفتم تا نبینم ناز و نوازشی که خرج مهین میکنه بعضی شبا هم خسته میشدم دلم میخواست بگیرم بخوابم همون جا تو اتاق ولی باید تو سرما و گرما شبا با ترس و لرز تو کوچه تنهایی میرفتم تا خونه ننجون برسم اون شبم اصلا نای راه رفتن نداشتم از صبح یه کله سر پا بودم و فرمایشهای ننه رو انجام میدادم منه ۷ ساله از صبح مشغول آب و جارو حیاط بودم و رخت و لباسهای بقیه رو تو حوض میشستم شب که شد بعد شستن خسته گوشه حباط کنار پله نشستم و بازی کردن مهین با عروسکش و نگاه میکردم یادم نمیاد تا اون سن من اسباب بازی داشته باشم یا اجازه بازی بهم بدن با حسرت نگاهم به مهین بود و حرکات ظریف و دخترانه ش که خودشو برا ننه لوس میکرداونم موهاش و شونه میزد و قربون صدقه ش میرفت کم کم چشام گرم خواب شدکه یهوبا داد و بیداد ننه از جا پریدم ورپریده پاشو برو دیگه اون پیرزن الان چشم براهه تو اینجا خودتو زدی به خواب و تکون نمیخوری خدا لعنتت کنه که منو خون به جیگر کردی با گریه و ترس گفتم تو رو خدا ننه بزار بخوابم امشب یکی دیگه بره پاهام جون راه رفتن نداره که یهو ننه از جا پرید و با جارو دستی کنار حوض که حسابی خیس شده بود افتاد بجونم ناچار با لباسهای خیس و بدنی کبود راه افتادم و تو کوچه های تاریک یه چشمم به پشت سرم بود و یه چششم به جلو تا با هزار بدبختی رسیدم در خونه ننجون پیرزن تو حیاط نشسته بود و منتظرم بود گفت اقدس تویی ننه چرا دیر کردی گفتم ننه داشتم ظرف شام و میشستم اونم زیر لب شروع کرد به ننه بدو بیراه گفت که چرا با من خوب تا نمیکنه یکم دلم آروم شد و حس کردم برا یکی مهمم و رفتیم داخل دیدم رختخوابمو هم پهن کرده خزیدم زیر لحاف گرم ننجون و چشام گرم شد نصف های شب بود که صدای خر خر ننجون از خواب بیدارم کرد نگاه به رختخواب ننجون کردم دیدم پیر زن بیچاره سرش کج شده از متکا افتاده رو زمین و چشاش همونطور باز رو به سقفه ترسیدم خیلی از ترس خودمو خیس کرده بودم بلند شدم و با هزار مصیبت تو نور مهتابی که افتاده بود تو اتاق چادر رنگ و رو رفتمو پیدا کردم و سرم کردم و بدو تو کوچه های تاریک میدوییدم و زار میزدم اخه من اولین بار بود یه مرده رو میدیم اونم کنار دست خودم اون کوچه ها رو نمیدونم چطور تو اونموقع شب طی کردم تا دیدم رسیدم دم در خونه با مشت میزدم به در و ننه رو صدا میزدم صدای آقاجون و شنیدم که میگفت چخبره این وقت شب کیه با گریه التماس میکردم آقاجون تو رو خدا در و باز کن همش فکر میکردم ننجون با اون حالت افتاده دنبالم آقاجون در و باز کرد گفت عه اقدس دختر تویی چی شده این وقت شب نکنه ننجون چیزیش شده زبونم بند اومده بود میخواستم حرف بزنم اما صدام در نمیومد ننه به صدای آقاجون از خواب بیدار شد و اومد دم در تکیه زد به در و یه نگاهی به من کرد و گفت الهی جز جیگر بزنی که یه خواب خوش نداریم از دستت چرا اون پیر زن و تنها ول کردی اومدی اینجا الهی بمیری با دیدن ننه و شنیدن نفریناش هق هقم بیشتر شد و گفتم ننجون فکر کنم مرده با شنیدن این حرفم ننه دو دستشو کوبید دو طرف صورتش و گفت الهی لال شی از کجا میدونی مرده مگه تو تا حالا مرده دیدی چشم سفید منکه از ترس خودمو خیس کرده بودم دیگه رو پاهام بند نشدم و ولو شدم کف حیاط ننه چادرش و برداشت و به آقاجون گفت بیا بریم ببینم چی شده همونطور که چادرش و سر میکرد لگدی هم به من زد و رد شد آقاجون هم پشت سرش راه افتاد مهین که با صدای ننه از خواب پریده بود با همون موهای بافت شده اش ایستاده بود کنار در و من و نگاه میکرد زیاد با من حرف نمیزد یعنی هیچکدوم از برادرامم با من حرف نمیزدن فقط در حد ضرور خودمو کشیدم رو پله ها و با کمک پله ها بلند شدم از بس دویده بودم پاهام ذق ذق میکردبلند شدم و مهین کنار زدم و رفتم از تو گنجه یه شلوار و پیرهن برداشتم و تنم کردم لباسامو بردم لب حوض و نشستم تا بشورم جرات اینکه بمونه تا صبح و نداشتم مهینم نگاهی به من کرد و رفت دوباره تو جاش خوابید بعد شستن لباسام رفتم تو آشپزخونه کنار اجاق دراز کشیدم خیلی وقت بود ننه بهم رختخواب نمیداد که برم خونه ننه جون تا صبح پلک نزدم همش قیافه ننه جون جلو چشام بوداذان صبح و که گفتن کم کم صدای همسایه ها می اومد که هر کدوم میخواستن برن دست به آب و وضو بگیرن ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سلام انقدرتوزندگیم بالاپایین داشتم که نمیدونم ازکجابراتون شروع کنم اسمم اسماعیل تویه خانواده پرجمعیت به دنیاامدم پسرسوم خانواده هستم دوتابرادربزرگترازخودم دارم یه برادرکوچکترو۵تاخواهر.. پدرم کارگرساختمان بودمادرم خانه دار اوضاع مالی خوبی نداشتیم مخصوصاتوزمستون که پدرم بیکارمیشد. ازدوران بچگیم غیرازنداری حسرت خاطره دیگه ای ندارم فاصله سنیم باخواهربرادرام کم بودمیتونم بگم کلایکی دوسال باهم تفاوت سنی داشتیم دوتابرادربزرگم تاسوم راهنمایی بیشترنخوندن رفتن سرکارالبته علاقه ای هم به درس خوندن نداشتن ولی برعکس اونامن عاشق مدرسه درس خوندن بودم وهمیشه جزشاگردزرنگهای کلاس بودم یادمه وقتی کارنامه سال سوم راهنمایم روگرفتم مدیرمدرسه بهم یه خودنویس کادودادگفت اینوازمن به یادگارداشته باش میدونم باپشتکاری که داری موفق میشی همون کادوحرفش باعث شدمن به اینده امیدواربشم وقتی وارددبیرستان شدم دیدم به زندگی کلاعوض شداحساس بزرگی میکردم ودوست نداشتم بالباسهای کهنه برادرام برم مدرسه بخاطرهمین تصمیم گرفتم کناردرس خوندن کارم کنم ولی خب چون میخواستم نیمه وقت برم هیچ کس قبول نمیکرد یه روزکه داشتم ازمدرسه برمیگشتم خونه چشمم خوردبه اگهی یه کتاب فروشی کارگرساده میخواست سریع رفتم توشرایط ازصاحب مغازه پرسیدم صاحب مغازه که یه پیرمردمهربون بودقبول کردنیمه وقت برم سرکار سخت بودولی چون هدف داشتم تحمل میکردم یادمه اولین حقوقم روکه گرفتم برای مادرم دستکش خریدم انقدرخوشحال شده بودکه مدام دعام میکرد.. کارکردن من ازهمون سن شروع شدمستقل شدم وبعدازامتحانات خردادتمام وقت رفتم کتاب فروشی حقوق بیشتری میگرفتم دوران دبیرستانم که تموم شداماده شدم برای کنکورتجربی میخواستم پزشکی قبول بشم شب روزدرس میخوندم البته صاحبکارم چندتاکتاب تست زنی بهم دادکه کمک زیادی بهم کرد یادمه یه سال اخردبیرستان روسخت درس میخوندم وبلاخره بدون رفتن به کلاسهای کنکوررشته دندانپزشکی قبول شدم این خبرمثل بمب توفامیل پیچیدهرکسی که میشنیدبه پدرومادرم زنگ میزدتبریک میگفتن دانشجوکه شدم تلاشم روبیشترکردم البته اون زمان برادربزرگم افتاده بودتوکاربسازبفروش وضعش خداروشکرخیلی خوب شده بودازمنم حمایت میکرد ترم دوم دانشگاه بادختری به نام کتابون اشناشدم کتایون به اجبارخانوادش رشته دندانپزشکی میخوندمیگفت هیچ علاقه ای به رشته های پزشکی ندارم وعاشق هنربودانصافاهم نقاشی های زیبای میکشید.رابطه ی من وکتایون اولش خیلی جدی نبودامایه مدت که گذشت مهرش به دلم نشست خیلی بهش وابسته شدم اگریه روزنمیدیدمش کلافه عصبی میشدم کتایونم میگفت دوستم داره ولی هیچ ابرازعلاقه ای بهم نمیکردگاهی احساس میکردم خیلی بی تفاوته وبود نبودمن براش مهم نیست وفقط منوبرای درد دل کردن وراه انداختن کاراش میخواد یکسالی ازاشنایمون گذشته بودکه یک هفته مونده به تولدش ازش خواستم یه جوری برنامه ریزی کنه که باهم بریم شمال البته یه سفرکوتاه یه روزه صبح بریم غروب برگردیم وقتی بهش گفتم یه کم من من کردگفت مطمئنی تا۹شب برمیگردیم گفت اره بهت قول میدم میخواستم کناردریایه تولدرویایی براش بگیرم که برای همیشه توذهنش ثبت بشه باکلی پرس جویه رستوران خوب پیداکردم بادادن بیانه ازشون خواستم کیک سفارش بده ویه میزعالی برامون بچینه کتایون یه مدت بودمیگفت گوشیم خرابه میخوام عوضش کنم برای اینکه سورپرایزش کنم یه گوشی ایفون یه گردنبندنقره براش خریدم میتونم بگم کل پس اندازم روبرای تولدکتایون خرج کردم ولی ناراحت نبودم چون واقعادوستداشتم وهرکاری برای خوشحال کردنش انجام میدادم شایدبگیدآدم ساده ای بودم نه فقط عشق کتایون کورم کرده بودچون اولین دختری بودکه واردزندگیم شده بودفکرمیکردم بهترازکتایون دیگه وجودنداره یادمه۲روزقبل ازتولدش به داداشم زنگزدم ازش خواستم ماشینش یه روزه بهم قرض بده گفت اسماعیل چه خبره؟کجامیخوای بری باداداش بزرگم حمیدخیلی راحت بودم ماجراروبراش تعریف کردم گفت اقای دکترماشین که قابلت نداره توجون بخواه اماحواست جمع کن به هرکسی اعتماد نکن خلاصه باکلی شورشوق اماده رفتن به شمال شده بودم که یکساعت قبل ازحرکت کتایون بهم پیام داداسماعیل برنامه سفرروکنسل کن نمیتونم بیام گفتم چرا؟چی شده؟ گفت ازدیشب که لباسام رو اماده کردم مامانم بهم شک کرده میگه کجامیخوای بری صبح به این زودی منم میترسم بیام دیدم ترسیده گفتم اشکالنداره برای ناهارمیریم بیرون گفت بهت خبرمیدم زنگزدم همه چی روکنسل کردم بااینکه کلی ضررکرده بودم اماگفتم فدای سرش نزدیک ظهرکه شدکتایون بازپیام دادگفت برنامه امروزکلاکنسل کن خانوادم میخوان برام تولدبگیرن اون روزگذشت فرداش که کتایون دیدم کادوش دادم گفتم خیلی دوستداشتم یه خاطره خوب برات ثبت کنم اماقسمت نشد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اسم من بهاره دختری که روایت زندگیش شایدخیلی تلخ باشه من یه دختردوستداشتنی بودم که ازسه سالگی زندگیم کم بیش یادم میاد ازوقتی خودم روشناختم شاهددعوا ومشاجره پدرمادرم بودم که همیشه باهم اختلاف داشتن اون زمان دلیل این اختلافات رونمیدونستم ولی بعدها متوجه شدم ازدواجشون به خواست بزرگترها بودوخودشون راضی به این وصلت نبودن وقتی این اختلافات زیادشدتصمیم به جدای گرفتن کارای طلاقشونو خیلی زود انجام دادن چون مامانم مهریش روبخشیدوفقط میخواست تموم کنه این زندگی رو خانواده مامانم یزدزندگی میکردن وخانواده بابام شمال زمان جدایی مامانم من روباخودش بردیزد اون زمان تواوج بچگی بودم وفکرمیکردم میتونم تا آخرعمرم پیش مامانم زندگی کنم چون وابستگی خیلی زیادی به مامانم داشتم وخیلی دوستش داشتم روزا همین جور میگذشت ومن بزرگتر میشدم مامانمم برای تامین مخارج زندگی مجبوربودکارکنه وقالی میبافت گاهی ازفرط خستگی پای دارقالی خوابش میبرد خیلی دوست داشتم کمکش کنم واون دستهای خسته اش یه کم استراحت کنه ولی کاری ازدستم برنمیومد به زورخرج خودمون رودرمیاوردیم وکمکی ازطرف خانواده مامانم دریافت نمیکردیم توعالم بچگی خودم بودم که نفهمیدم چه جوری بزرگ شدم وقتی به هفت سالگی رسیدم متوجه بی حوصلگی وعصبی بودن مامانم میشدم انگارازیه چیزی ناراحت بودونمیتونست بهم بگه ولی روز که داشت توتنهای خودش گریه میکردرفتم پیشش نشستم وگفتم مامان قشنگم چراداری گریه میکنی بغلم کردوگریه هاش به هق هق تبدیل شده بود گفت بهارخودت میدونی چقدردوستدارم وتوتمام زندگی من هستی ولی یه چیزی هست که بایدبهت بگم بابات چاره ای جزپس دادن توبهش برام نذاشته وطبق حکم دادگاه باید سرپرستیت روبدم به بابات هرچندازنظرمالی هم خیلی مشکل داریم ولی بازم حاضربودم شب روز کارکنم وباقالی بافی خرجت روبدم ولی پدرت قبول نمیکنه بعدازشنیدن حرفهای مامانم خیلی حس بدی داشتم باورم نمیشدکه بایدازمادرم جدابشم اخه مگه من چندسالم بودکه بخوام ازالان ازمحبت مامانم محروم بشم یه حس ترسی توی وجودم بودکه نمیذاشت ازمامانم جدابشم دیگه بیرون نمیرفتم وبیشتراوقات کنارش بودم مامانم بااینکه گفتن این حرفهابراش خیلی سخت بودولی همش منودلداری میدادومیگفت شمال جای خیلی قشنگیه واگربری اونجاعاشقش میشی ولی هیچ کدوم ازاین تعریف هانمیتونست منوقانع کنه حاضربودم برم توی بیابون زندگی کنم ولی پیش مامانم باشم یه هفته ای گذشت که بامامانم عازم شمال شدیم فکرشم نمیکردم این سفربدون بازگشته وتاسالیان سال ازدیدن روی مادرم محروم میشم واون زمان نمیدونستم بازی سرنوشت چه چیزی رومیخواد برام رقم بزنه.وقتی رسیدیم شمال مامانم منوبردکناردریااولین بارم بوددریارومیدیدم باهمون دستهای کوچیکم سفت مامانم روچسبیده بودم که ازم دورنشه بعدش رفتم خونه پدبزرگم وازدیدنم خوشحال شدن چون من اولین نوه اشون بودم خیلی دوستمداشتن وبهم محبت میکردن.قرارشدمامانم چندروزی پیشم بمونه تامن به خانواده بابام که زیادچیزی ازشون نمیدونستم عادت کنم عمو وعمه هام هرکدوم برام یه کادواسباب بازی میخریدن تابهم نزدیک بشن واحساس غریبی نکنم یادمه پدربزرگم برام یه دوچرخه خریدکه اون زمان ارزوی هربچه ای توسن سال من بودکه یکی داشته باشه ومسلمامن بایدخیلی خوشحال میشدم ولی اصلابرام مهم نبود چون باهمون سن کمم میدونستم اینهانمیتونه جایگزین مادرم بشه‌.تواون مدت پدربزرگم همش قربون صدقم میرفت وبهم محبت میکرد ولی هردفعه که مامانم رومیدیدم اشک تو چشماش جمع شدبودودرحال گریه کردن بود.معلوم بودغم بزرگی توسینه اشه اون چندشبی که کنارمیخوابیدم هردفعه چشماموبازمیکردم میدیدم بیداره وداره نگاهم میکنه یابادستاش موهامونازمیکنه جالبه تواین مدت بابام حتی یکبارم نیومددیدنم ومن متوجه اصرارش برای برگشت من چی بود بابابزرگمم که دیدمامانم خیلی بی تابی میکنه گفت دخترم چرا بی قراری میکنی میدونم نگران سرنوشت بهارهستی ولی بهت قول میدم تاوقتی زنده ام خودم ازش مراقب کنم نمیذارم زیردست زن بابابزرگ بشه مامانم اشکاشو پاک کردو گفت تنهاغصه و نگرانیم اینکه سرنوشت دخترم چی میشه بعداز رفتن من قرار چه اتفاقی براش بیفته وباز شروع کرد به گریه کردن .پدر بزرگم با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت شرمندتم دخترم که ازدواج با پسر من باعث شد این سرنوشتت بشه این طفل معصوم هم بیگناه قربانی شداین وسط ولی خیالت راحت تاوقتی من زنده هستم نمیزارم نوه ام پاخونه باباش بزاره خودم بزرگش میکنم مرد قولش بهت قول میدم. مامانم باحرفهای پدربزرگم یکم دلش اروم شد ولی بازم میشدغم روتوی چشمای قشنگش دید.اون چندروز به سرعت برق وباد گذشت روز رفتن مامانم تنهاپناه زندگیم رسید ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ازصبح که بیدارشده بودم خیلی عصبی بودم باهمه دعواداشتم حوصله هیچ کس رونداشتم مادرم وخواهرم عطیه میدونستن مشکلم چیه ولی ساکت بودن باورم نمیشدامشب نامزدیشه بااینکه میدونست من دوستشدارم عاشقش بودم چطورراحت تونست به یکی دیگه بله بگه مامانم بایه سینی صبحانه امدتواتاقم روبه روم نشست گفت رضا بیاصبحانه ات بخور نگاهش کردم گفتم میل ندارم دوستداشتم بزنم بیرون برم جایی که هیچ کس نباشه غرورم بهم اجازه نمیدادگریه کنم یه پسربیست سه ساله که ازپانزده سالگی عاشق دخترهمسایه شده بود اونم همیشه بهم میگفت دوستمداره عاشقمه ولی نمیدونم چرا بعدازهشت سال یکی که وضع مالیش ازمن بهتربود ماشین داشت خونه داشت رو به من ترجیح داد خیلی دوستداشتم بدونم نگارچرااینکارروبامن کرد به اصرارمامانم چندلقمه ای خوردم لباس پوشیدم که برم بیرون مامانم دیگه طاقت نیاوردگفت رضاجای نری کاری نکنی نگاراگرواقعا دوستداشت بعدازچندسال اشنایی اینکارروباهات نمیکرد دخترااین دوره زمونه همین هستن تایکی باموقعیت بهترپیدامیشه عاشقی یادشون میره هنوزم تحمل اینکه مامانم این حرفهاروپشت سرش بزنه رونداشتم همیشه میگفتم نگارمن بابقیه فرق داره مثل بقیه نیست خیلی داغون بودم هوای خونه داشت خفه ام میکرد پاشدم رفتم بیرون ناخدا اگاه چشمم به پنجره ای افتادکه همیشه نگاررومیدیدم انگارهنوزم منتظربودم پشت پنجره ببینمش چنددقیقه ای که وایسادم گفتم رضادیگه داره ازدواج میکنه میشه ناموس یکی دیگه سرت روبندازپایین برو داشتم رفتم تاسرکوچه ولی دوباره برگشتم نمیدونم چندبارعرض کوچه روبی دلیل رفتم امدم که خودم خسته شدم هیچ انگیزه ای نداشتم توفکربودم که گوشیم زنگ خورد دوستم امیربودگفت کجای بیامن سرکوچه وایسادم باامیرمثل داداش بودیم چون برادرنداشتم وتک پسربودم خیلی باهم صمیمی بودیم هیچی ازهم پنهان نداشتیم رفتم سرکوچه باماشین باباش امده بود دنبالم حدس میزدم‌کارمامانم باشه وبهش خبرداده باشه وقتی سوارشدیم گفت چته کشتیهات مگه غرق شده بیخیال بابا شوهرکرده که کرده لیاقتت رونداشت دختراهمینن نباید بهشون دلخوش کنی!!!! سرم روانداختم پایین گفتم امیرباورم نمیشه به این راحتی اینکارروکرده باشه باامیرخیلی حرفزدیم یه‌کم سبک شدم الحق مثل‌برادرم بودوهمیشه راهنمایم میکرد تاغروب باهم بودیم خیلی اصرارکردشب برم خونشون ولی میخواستم برم خونه که مادرم زنگزدوگفت شب خونه خاله ات دعوتیم بیااونجامیدونستم همه دست به یکی کردن که امشب من خونه نباشم وازاون مراسم لعنتی دورباشم فکرشم قلبم روبه دردمیاوردنمیتونستم به خودم دروغ بگم من هنوزم نگاررودوستداشتم وبایدکاری میکردم نمیدونم چطورشدکه یدفعه اون فکربه سرم زد.نمیتونستم خودم روقانع کنم ازاین موضوع به این راحتی بگذرم به امیرگفتم بایدبرم جایی کاردارم نمیخوادمن روبرسونی هرچی سوال جواب کردپیچوندمش وبه زورسرچهارراه نزدیک خونه پیاده شدم وقتی ازرفتن امیرمطمئن شدم رفتم سمت خونه هواکم کم داشت تاریک میشدرسیدم دم درخونه دیدم چندتابچه دم درخونه نگاروایسادن به یکیشون نزدیک شدم گفتم عروسیه اینجا سرش روتکون دادگفت اره گفتم عروسم امده یکی دیگه ازبچه هاسریع جواب دادنه منتظریم بیاد رفتم دم درخونه خودمون ومنتظرموندم نیم ساعتی گذشت داشتم دیگه خسته میشدم که متوجه ماشین بابای نگارشدم که داشت ازسرکوچه میومد ازجام بلندشدم وقتی دم درخونه نگهداشت اروم راه افتادم سمت ماشین نگارباپدرش بود وقتی رسیدم ازماشین پیاده شدن به پدرنگارسلام کردم بهم دست دادبه گرمی وحال پدرم روپرسید گفتم خوبن سلام دارن نگارسرش پایین بود گفتم به سلامتی مبارکه باشه نگارخانم خوشبخت بشید به جای نگارباباش جواب دادوگفت ایشالله عروسی خودت رضاجان مگه شب تشریف نمیارید گفتم نه امشب مهمون خاله ام هستیم شرمنده نمیتونیم شرکت کنیم ازپدرش خداحافظی کردم راه افتادم سرکوچه دیگه طاقت نیاوردم اشکام همینجوری میومدن نگارتجربه اولین عشقم بودومن عاشقانه دوستشداشتم بااینکارش من روازهرچی دخترودوستداشتن وعشق بودبیزارکرده بودازاون شب تصمیم گرفتم به هیچ دختری دلنبندم واگرهم باکسی دوست میشم درحدسرکارگذاشتن وتفریح باشه یک ماهی گذشت ومن کم کم حالم بهترشده بود ولی بازم ته قلبم نمیتونستم فراموشش کنم من دانشجورشته مدیریت بازرگانی بودم واول مهرکه میومدبایدترم چهارم روشروع میکردم اخرای شهریوریه مسافرت سه روزه باامیرودوتاازدوستام رفتیم که خیلی خوش گذشت ومیدیم دوستام بادوست دختراشون هماهنگ کردن وامدن شمال البته اوناهم باخانوادهاشون امده بودن ولی خب همدیگرومیدیدن وخیلی خوش بودن من رومسخره میکردن میگفتن خیلی عقب افتاده ای که بخاطریه عشق الکی خودت روداغون کردی ولی برام مهم نبود ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چندروزی بودصبحهاکه بیدارمیشدم حالم خوب نبودتهوع وسرگیجه داشتم خیلی بی حال بودم شک کردم نکنه باردارباشم البته تعجبم نمیکردم اگرجواب ازمایشم مثبت باشه چون خودم میدونستم چه غلطی‌کردم زنگ زدم به رامین ولی گوشیش خاموش بود زنگزدم به رویادوستم گفتم بیابامن بریم ازمایشگاه ،باتعجب گفت مریم یعنی بارداری خاک برسرت مامانت بفهمه میکشت یه باغ رفتی بی جنبه گفتم توروخدا هیچی نگوپاشوبیا باهاش دم پاساژی که همیشه میرفتم خریدقرارگذاشتم‌.مادرم معلم مدرسه بودیه ادم خیلی مذهبی وخشک که اصلا باهاش راحت نبودم وهیچ وقت نمیتونستم باهاش درد دل کنم منتظرشدم بره مدرسه همین که رفت سریع اماده شدم رفتم سمت جایی که بارویاقرارگذاشته بودم تقریباباهم رسیدیم رویاتامنو دیدگفت مریم چکارکردی توکه دوماه دیگه عروسیته بااون خانواده شوهرحساس بااون مادرسخت گیرمیدونی اگربفهمن چه اتفاقی میفته گفتم فعلا بریم ازامایش بدیم تاببینم چه خاکی باید توی سرم بکنم. رفتم ازمایشگاه اینقدرالتماس کردم که بعدازیکساعت جواب روبهم دادن گفت مبارکه گفتم مثبته. دخترچشماشوریزکردگفت بله بعدباتیکه گفت دوست داشتی منفی باشه خب جلوخودت رومیگرفتی که الان کاسه چه کنم چه کنم دست نگیری. جای من رویاجواب دادگفت فکرنکنم به شماربطی داشته باشه که بخوادجواب پس بده از ازمایشگاه امدم بیرون خیلی حالم بدبوددوباره زنگ زدم به رامین ایندفعه گوشیش روشن بودتاوصل کردگفتم رامین وزدم زیرگریه ترسیدگفت مریم چی شده چراگریه میکنی چیزی شده گفتم چی میخواستی دیگه بشه ابروم روبردی جواب مامانم روخانواده ت روچی بدم رامین گفت چی شده حرف بزن. گفتم چندروزحالم خوب نیست الان امدم ازمایش دادم میگن حامله ای میفهمی یعنی چی رامین ساکت بودهیچی نمیگفت، باگریه میگفتم من چکارکنم دوماه دیگه عروسیه باشکم بالاامده بایدلباس عروس تنم کنم بهم نمیخندن وای مامانم اگرمیفهمیدچی میدونستم هیچ وقت نمیبخشم منو رامین نامزدبودیم وبه صیغه محرمیت شیش ماهه خونده بودیم که تامراسم عقدعروسی هردوتاش روباهم بگیریم من پدرنداشتم ومادرم منودوتابرادرهام روباپول تدریسی که میگرفت بزرگ کرده بود. نصف روزتوی مدرسه دخترونه بود نصف روزم توی اموزشگاه معلم دینی قران وعربی بود وخط قرمزش اینجورمسائل بود حتی یه بارشاگردش روبخاطراینکه بادوست پسرش دیده بودتامرزاخراج برده بود ،حالادخترخودش باتهدیدبه فرار خودکشی بادوست پسرش نامزدکرده بود وصیغه محرمیت خونده بودن که باهم محرم باشن واین دسته گل رو آب داده بود. اینقدرکه ازمامانم میترسیدم ازخانواده رامین نمیترسیدم رویاگفت مریم فعلابه مامانت چیزی نگوگفتم تاکی خلاصه که میفهمه.دم ازمایشگاه بودیم که رامین دوباره بهم زنگ زدگفت بایدببینمت نروخونه بارویامنتظررامین موندیم وقتی رامین امدتایه مسیری رویارورسوندیم وخودمون رفتیم رامین خیلی کلافه بودهمش میگفت ابرومون میره باحرفهاش دلشوره گرفته بودم گفتم الان میگی چکارکنیم. گفت بایدعروسی روبندازیم جلوترچاره دیگه ای نداریم که به همه بگیم بچه هفت ماه به دنیاامده گفتم رامین انگارمتوجه نیستی من روزبه روز وضعیتم تغییرمیکنه میفهمن.گفت خونه رویه کم دورتراجاره میکنیم که رفت امدزیادنداشته باشیم وکسی متوجه نشه من رورسوندخونه وگفت بهت خبرمیدم من باخانواده ام صحبت میکنم که عروسی روتوی ماه بعدبرگزارکنیم گفتم باشه شب که مادرم امدگفتم رامین زنگ زده وقرارعروسی روماه بعدبگیریم .مامانم گفت چه عجله ای هست همون موقعی که قراربوده برگزارش میکنیم من چندتاوسیله تورونخریدم ومنتظرم حقوق این دوماه بگیرم ویه مبلغی ازش بذارم کنارکه بتونم بخرمشون گفتم من هیچی نمیخوام همینای که خریدیدکافیه مامانم باتعجب گفت مریم معلوم هست چته تادیروز واسه خریدن خیلی چیزهاغرغرمیکردی ومیگفتی چرا اینارونمیخری الان این حرف رومیزنی گفتم نظرم عوض شده سرعقل امدم بدبنظرتون بعدازعروسی هم میتونیم بخریم.خلاصه رامین خانواده اش رو تونست راضی کنه که ماه بعدمراسم‌ روبگیریم وبرخلاف قولی که روزاول به مامانم داده بودکه خونه رونزدیک مامانم بگیره رفت یه خونه نزدیک محل کارش گرفت که یکساعتی باخونه مامانم فاصله داشت باهربدبختی بودمامانم راضی شدمراسم ماه بعدبرگزاربشه ولی همش میگفت نمیدونم چرااینقدرعجله ای داریدبرگزارش میکنید . من که خیلی خوشحال بودم ازاینکه کسی فعلامتوجه نمیشه چه اتفاقی افتاده.طی روزهای باقی موندبه عروسی من و رامین تمام کارهاروانجام دادیم هرچندحال خوبی نداشتم وخیلی بیحال بودم وهمه ام دلیل حال بدورنگ پریدگیم روفشارکارواسترس نزدیک عروسی میدونستن وشک نمیکردن شایدطی هفته چندتاامپول حالت تهوع میزدم که فقط سرپاباشم وبتونم کارهاروسریعترانجام بدم.یک هفته مونده به عروسی جهیزیه من‌روبردن چیدن فقط جاکفشیم مونده بودکه قراربودتوی هفته اینده اماده بشه ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم تویه خانواده۶نفره به دنیاامدم که۲تابرادریه خواهردارم بچه اخرخانواده هستم بخاطرهمین موردتوجه همه بودم مادرم خانه داربودتمام وقتش روصرف رسیدگی به مامیکرد پدرم یه مردشریف بودکه کارگاه شیرینی پزی داشت توشغلش سرشناس بود اوضاع مالی خوبی داشتیم تورفاکامل بزرگ شدم دوران کودکی نوجوانی خوبی داشتم سال سوم راهنمایی باایسان اشناشدم دخترشیطونی بودکه هرروزبه یه بهانه دفتربودمدیرمعاون ازدستش حسابی شاکی بودن اماچون درسش خوب بودهمیشه میبخشیدنش خونه ماوآیسان تویه کوچه بودبیشتراوقات باهم میرفتیم مدرسه سال تحصیلی که تموم شدباهم رفتیم باشگاه چندتاکلاس هنری ثبت نام کردیم بیشتراوقات باهم بودیم ایسان۴تابرادرداشت به خواهر برادربزرگش ازدواج کرده بود۳تاکوچه پایینترازمازندگی میکردگاهی که ازکلاس برمیگشتیم میرفتیم خونه برادرش... زنداداشش خیلی مهربون بودباروی بازازمون پذیرایی میکرد اشنایی من پروین زنداداش ایسان ازهمینجاشروع شد پروین به دخترجوان خوشگل بودکه اختلاف سنیش باماکلا۴سال بود برادرایسان بوتیک لباس داشت بیشتراوقات سرکاربودومن یکی دوبارازدور دیده بودمش یه روزکه ازکلاس برمیگشتیم ایسان گفت هواخیلی گرم بریم خونه داداشم به شربت بخوریم خستگی درکنیم بعدبریم باشگاه من وسایل باشگام همراهم نبودبه ایسان گفتم توبروخونه داداشت من میرم خونه ساکم بیارم گفت بیایه شربت بخوریم باهم میریم خلاصه من ایسان رفتیم خونه برادرش وقتی زنگ ایفون روزدبدون اینکه کسی جواب بده دربازشدماهم رفتیم داخل.. قبل ازهرچیزی بذاریدمن ازخودم براتون بگم درسته سال سوم راهنمایی بودم ولی ازنظرجثه یه دخترهیکلی قدبلندبودم باموهای بورچشمهای سبزکه ازپدرم به ارث برده بودم اون موقع من اصلاتونخ زشتی خوشگلی کسی نبودم فکرمیکردم منم مثل تمام هم سن سالهام یه دخترمعمولی هستم ولی هرچی که بزرگترشدم تازه متوجه این زیبایی خدادادی میشدم که همه ام ازم تعریف میکردن.. اون روزباایسان واردخونه شدیم برخلاف همیشه هیچ کس به استقبالمون نیومد ایسان چندبارپروین صداکرداماخبری ازش نبودیهوبرادرش بایه حوله تن پوش ازاتاق خواب امدبیرون گفت پروین رفته خونه مادرش فکرمیکردایسان تنهاست تاچشمش به من افتادعذرخواهی کردسریع رفت تواتاق من که خیلی خجالت کشیده بودم به ایسان گفتم خدالعنتت کنه هی میگم من نمیام به زورمیاریم خندیدگفت حالامگه چی شده ادم لخت ندیدی وبی توجه به غرغرهای من رفت سمت اشپزخونه که شربت درست کنه. داداش ایسان که اسمش رضابودبعدازچنددقیقه ازاتاق امدبیرون رفت کمک ایسان انقدرمعذب بودم که تودلم دعامیکردم ایسان زودترشربت بیاره بخوریم بریم توحال خودم بودم که رضاسینی شربت روگرفت جلوم گفت بفرمایید برای اولین باربودرضاروازنزدیک میدیدم ناخوداگاه باهاش چشم توچشم شدم صورت مردونه جذابی داشت که بااون موهای نم دارخیسش جذابترشده بود بادست پاچگی شربت روبرداشتم ازش تشکرکردم نمیدونم چه مرگم شده بوددستام میلرزیدبرای اینکه ازاون حال هوادربیام یه نفس شربت سرکشیدم لیوان روگذاشتم رومیزوقتی به خودم امدم دیدم رضاروبه روم نشسته نیشش بازه داشتم ازخجالت میمردم که گفت معلومه خیلی تشنه بودی!؟ میخوای یه لیوان دیگه برات بیارم گفتم نه ممنون بعدازجام بلندشدم گفتم من دیرم شده بایدبرم ایسان که تواشپزخونه بودگفت صبرکن منم شربتم کوفت کنم باهم میریم احساس میکردم دارم خفه میشم واقعانمیتونستم دیگه اونجابمونم گفتم من میرم توحیاط توام بیا وقتی امدم بیرون انگاراززندان ازادشده بودم... همین اشنایی باعث شدبیشترمواقع که جای میخواستیم بریم داداش ایسان ماروببره اون سالهاواقعاچیزخاصی بینمون نبود دوسه سالی گذشت تامن دیپلم گرفتم میخواستم کنکورشرکت کنم خودم علاقه خاصی به رشته روانشناسی داشتم ولی مامانم میگفت تربیت بدنی بخون خلاصه توگیردارتست زنی برای کنکوربودم که یه شب ایسان بهم زنگزدگفت حالم خوب نیست اگرمیتونی بیاپیشم به مامانم گفتم رفتم خونشون وقتی واردشدم دیدم مامانش رومبل نشسته گریه میکنه یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه برای بابای ایسان اتفاقی افتاده اخه چندماهی بودعمل قلب بازانجام داده بودسریع رفتم تواتاق ایسان گفتم چی شده؟چرامادرت گریه میکنه؟ گفت بدبخت شدیم داداشم پروین دعواشون شده داداشم نتونسته خودش کنترل کنه روش دست بلندکرده اونم زنگ زده به پلیس وقتی پلیس میرسه بازباهم درگیرمیشن که داداشم عصبانی میشه پروین ازپله هول میده ایسان که تعریف میکردمن توشوک بودم گفتم الان چی شده؟ گفت داداشتم کلانتریه پروینم بخاطرضربه ای که ازافتادن به سرش خورده بیهوش تومراقبتهتای ویژه است گفتم الان چی میشه!؟ایسان باگریه گفت خانواده پروین ازداداشم شکایت کردن بازداشت بایدصبرکنیم تافرداممکنه برای ازادیش سندبخوان گفتم خب مگه سندنداریدگفت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
روزى روزگارى در يكى از شهرهاى جنوب سرزمينم ايران بدنيا اومدم،قبل از من يك خواهر دارم كه دو سال از من بزرگتر هست و بعد از من دو برادر و دوخواهر ديگه بدنيا اومدن.از لحاظ مالى جزو خانواده هاى رو به متوسط سطح بالا هستيم،جورى كه مادرم هميشه خدا رو شكر مى كنه كه دستمون به دهنمون مى رسه.من از بچگى دختره شيطون و سرخوشى بودم كه با توجه به سن و سالم، حركاتم خيلى بچه تر و از سن و سالم بودو يادم مياد هر وقت مهمون قرار بود برامون بياد، مادرم از يك هفته قبل سفارش مى كرد كه ياسمن، هواست باشه، شيطونى نكنى، با بچه ها شيطونى نكنيد، صداى كسى رو در نيارى، ديگه بزرگ شدى، امسال ديپلم مى گيرى و اين حرفا..از لحاظ ظاهرى بهتون بگم كه كمى درشت هيكل هستم و هيكل و قيافم بيشتر از سنم مى زد و وقتى با خواهر بز رگم بيرون مى رفتيم همه فكر مى كردن كه خواهر بزرگه منم.رنگ پوستم گندمى و رنگ چشمام ذاغ درست همون رنگى كه بيشتر جنوبيا دارن، و موهامم لخت و خرمايى، بين ما خواهرا بابام رو موهامون خيلى حساس بود و مى گفت دخترا نبايد موهاشونو كوتاه كنن و يادم مى ياد مامانم يواشكى مى بردمون ارايشگاه و موهامونو يكم كوتاه مى كرد و مى گفت بايد موهاتون جون بگيره، و تا چند روزى مى بافتشون كه بابايى زيادى متوجه نشه و مى گفت صداتون در نياد كه امروز كجا بوديم.يه مزرعه داشتيم خارج شهر كه بيشتر روزهاى تعطيل و تابستون ها مى رفتيم اونجا و مكان تفريحمون بود، يه سمتشم به رودخونه راه داشت كه تابستونا هميشه مثل ماهى تو اب بوديم.امسالم مثل هر سال تابستون بود و دوره ى دوم دبيرستان رو پشت سر گذاشته بودم و همه حسابى حوصلمون سر مى رفت، همش غر مى زديم كه كى مى ريم مزرعه.بالاخره روزش فرا رسيد همه اماده ى رفتن بوديم، دو ساعتى با شهرمون فاصله داشت و قرار شد دوماهى اونجا باشيم، بابا هم قرار بود اخره هفته ها بياد بهمون سر بزنه.از يك هفته قبل با خواهر برادرامون فقط چمدون اماده مى كرديم و همش چك مى كرديم چيزى از قلم نيوفته. توپ فوتبال، راكت بدمينتون، توپ واسه بازى وسطى، خلاصه هر وسيله ى بازى كه فكرشو بكنين.اونجا بساط ماهيگيرى بابا هم به راه بود و قايق داشتيم و مى رفتيم وسط رودخونه و ماهى مى گرفتيم، اگرم موفق نمى شديم، بابا هميشه مى رفت بازار ماهى و دست پر ميومد خونه و به مامانم مى گفت خانم ببين چه ماهيايى برات گرفتم امروز، مامانم مى گفت بروووو ، خالى نبند معلومه بازار بودى و صيده امروزت از بازار بوده نه رودخونه..روزايى هم كه ماهى و ميگو نبود،بساط كبابمون براه بود.يه هفته ايى بود تو مزرعه بوديم ومشغول بازى و شيطونى.بابا تماس گرفت و گفت اخر هفته عباس اقا اينارو دعوت كرده و قراره دو سه روزى بيان مهمونى پيشمون.عباس اقا از دوستاى قديمى پدرم بود كه سالهاى سال نديده بوديمشون و تهران زندگى مى كردن.اينطور كه مامان مى گفت من و ابجيم پنج شش ساله بوديم كه مارو ديده بودن.تو جنوب رسم بود كه وقتى مهمون قرار بود بياد، به صاحب خونه نمى گفتن كه چند نفره قراره بياد، در خونمون رو به همه باز بود، صاحب خونه هم استرس نداشت و هر چى بود همه با هم مى خوردن و رخت خوابم به تعداد همه بود، هيچ وقت يادم نمى ياد مهمون اومده باشه خونمون و غذا و اينجور چيزا كم بياد.اون روز بعد از تلفن بابا مامان گفت خيلى ساله منيژه زنه عباس اقارو نديدم، اگه درست حدس زده باشم الان پسره بزرگش بايد درسشو تموم كرده باشه، حالا شايد برا ديدن بهاره خواهر بزرگم مى خوان بيان، بايد همه چيزو در نظر بگيريم، وگرنه دليلى نداره بعده اين همه سال سرو كلشون پيدا بشه؟!بعد هم شروع كرد به نصيحت كردن من و بهاره.البته بيشتر بهاره چون از من بزرگتر بود و بعد از گرفتن ديپلمش ديگه درسش رو ادامه نداده بود.من و ابجى بهاره هم هيچ شباهتى به هم نداشتيم نه ظاهرى و نه اخلاقى.ابجى بهاره قدش از من كوتاهتر بودو لاغرتر بود، پوستشم مثل برف سفيد و چشم و ابرو روشن.اونروز قبل اومدن مهمونا دم در خونه رو اب و جارو كشيديم و مامان همش مى گفت بسه ديگه اماده شيد الان مى رسن ها، ميان مى رسن زشته.منم هم مى گفتم بهاره يالا، برو لباس قشنگاتو بپوش، پسره عباس اقا بپسندتت، بدبخت ترشيدى ديگه.شانس بيارى اينا از تهران ميان بپسندنت و شوهر كنى وگرنه تو همين جنوب خودمون اگه خواستگار درست و حسابى اومده بود تا الان بى شوهر نمى موندى. بهاره خيلى خواستگار داشت ولى ولى خودش نمى خواست شوهر كنه منم سر به سرش مى داشتم و مى خنديدم.بهاره هم گفت او بزنه شانس بياريم از تو خوششون بياد تو شوهر كنى برى من از دستت راحت شم، ارزو به دل موندم يه اتاق تكى تو عمرم داشته باشم، يه اتاقى كه هميشه تميز باشه و اينور اونور تنبون جناب عالى و دفتر كتابات پخش نباشه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عروس جوان به تازگی همسرش را در اثر سانحه رانندگی از دست داده بود دیه ای هرگز تعلق نگرفت چون راننده از محل گریخته بود کسی هم چیزی ندیده بود .یک پسربچه پنج ساله و زن جوان 29ساله اکنون بدون سرپرست بودن . همسرش کارگرساده بود ودر مغازه پدرش مشغول پدرش ثروتمند اما خیس..حتی حاضر نبود یک ریال هم به پسرش کمک کند عروسش همیشه گله مند بود واز همسرش میخواست حداقل جای دیگری کارگری کند تاصاحب کار پولش را بده پدر شوهر اجازه نمیداد میگفت در شان من نیس پسرم درجای دیگه کارکنه ابروم میره میگن بااین همه ثروتش پسرش جای دیگری مشغول است ...نه به پسرش حق وحقوقش را میداد ونه اجازه میداد پسرش جای دیگری مشغول شود زندگی فلاکت بار عروس ونوه وپسرش برایش اصلا مهم نبود مهم حفظ ریالهای بی ارزشش بود.پسر هم از پدرش میترسید بس که پدرش ملعون وبدجنس بود اما عروس وپسر همدیگررو بسیار دوست داشتن فقط سرقضیه بیکاری گاها باهم بحثشون میشد .. حالا دیگه پسری وجودنداشت عروس جوان وزیبا با ی پسر بچه بی کس تر از همیشه شده بود پدر شوهر غیرت نداشت عروسش را زیر بال وپر خودش بگیره اما مدام از طرز پوشش عروسش ایراد میگرفت وقتی برادر عروسش برایش مانتو خریده بود گفت چه لزومی داره مانتو شلوار شال وهزارکوفت زهرمار دیگه بخری ی چادر ارزون قیمت سرت کن که لباسات دیده نشه بیحجاب هم که هستی عروس بدبخت حجابش کامل بود پیرمرده صرفا برای اینکه چیزی براش نخرد اینطور میگفت قبل مردن پسرش هم همین طور بود عروس هرچی میخرید قایم میکرد برای خانواده خودش میپوشید وقتی خونه پدر شوهر میرفت ژنده پوش بود تا دعوا راه نیفتدخلاصه شش ماهی بود پسر فوت کرده بود عروس مجبور شد ی کاری برای خودش پیدا کنه از برادرش که خرجی اون وپسرش رو میداد خجالت می کشید بالاخره برادرش خودش زن وبچه داشت.. تواین مدت خونه پدریش ساکن بود اما برادربزرگترش میخواست عروسی کنه ونامزدش رو بیاره خونه پدری ..درسته که کمک خرجش بود منتهی اخم وتخم میکرد ونشون میداد که جای منو اشغال کردی دوبرادر باهم فرق داشتن ،البته مادر عروس هم مقصر بود اولاد پسر رو بیشتر دوست داشت میگفت اون پدر شوهر سگت بااون همه ثروت چرا ی خونه واسه تو بچه نمیگیری حداقل ی لباس ی وعده غذای بچه رو بده ناسلامتی حضانت بچه بااونه.. ی تار موت دیده بشه یا جورابت کم باشه واسه من ادعای غیرتی ها رو در میاره غیرت نداره حداقلش نوه اش بزرگ کنه ..بالاخره عروس توی شرکت به عنوان منشی مشغول به کار شد وقتی میرفت سرکار برادرزاده ها وخواهر زاده هاش با پسرش دعوا میکردن لازم بود هرچه سریعتر یه خونه بگیره تاپیدا کردن خونه بچه رو گذاشت مهد.. روز دوم حضور بهار تو شرکت بود هنوز دکترتشریف نیاورده بود همه چی رو مرتب کرد پرونده ها و فایلها رو ..چایی گذاشت چون یکی از وظایفش پذیرایی بود البته فقط از دکتر و مهمانهای مهم ...آبدارخونه زیاد به نظرش تمییز نیومد شیفت کاری بهار بعداز ظهرها از ساعت چهار به بعد بود صبحها ی اقای مسن مسئول نظافت شرکت که بعداز ظهرها نمی اومد بهار استکان شخصی خودش رو جدا گذاشت بنظرش بقیه استکانها زیاد تمییز نبودن .. ی نیم ساعت گذشت ی دفعه ی خانوم شیک پوش باموهای بلوند که تلش بیرون روسری بود با ست کیف وکفش قرمز جگری وارد شد بدون سلام دادن رفت مستقیم اتاق...بعله خانوم مهندس بودن، ی سرویس جواهرزمرد انداخته بودپوست سفید و ی کم هم تپل بود قب قب هم داشت بااین حال روی هم رفته خوش قیافه بود بیشتراز خوش قیافگیش تیپ اشرافی وچهره اشرافی داشت بنظر بهار ساده وفقیر... بهار سلام داد با افاده عینک دودی با مارک پلیسش رو در اورد وجواب سلام داد... شما خانوم مهندس هستید؟ -بله ..توهم خانوم بهار سرحدی -بله -خانوم سرحدی من شیمام خوشحالم از اشنایت برعکس ژستش اصلا افاده ای نبود بهار درست حدس زده بود برای براندازی بهار اومده بود تو نظرشیما بهار اون طور که دکتر گفته بود واقعا ساده وقابل اعتماد بود بعدها بهار فهمید چرا شیما همسرش وکسانی رو که تو شرکت کارمی کنن تاتائید نکنه دکتراجازه استخدامشون ورفت وامد باهاشون رو نداره. تونظر بهار دکتر خوش قیافه تر از شیما بود بخاطر موقعیتش وثروت خانوادگیش دکتر با شیما ازدواج کرده بود وهمین طور هم بود .. دکتراومد بهار براش چایی برددکتر تشکرکرد کتش در اورد داد به بهار که اویزون کنه بهار باخجالت کت گرفت وتوی کمد گذاشت -خانوم سرحدی یادم رفت از تو کتم کیف پولمو بده لطفا -بهار کت مجدد برداشت داد به دکتر ...اخه هیچ وقت دست تو کت کسی نکرده بودحتا کت شوهر مرحومش . دکتر-دختر بامن راحت باش خودت ورد دار اینجا هر چی هست میتونی ببینی ودست بزنی ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من ترلان هستم یه دختر آذری... دختری زیبا با چشم‌های سبز و موهایی به رنگ طلا... دختری که مثل همه‌ی دخترهای آذری حجب و حیا تو خونش جریان داره... سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم جاییکه مردسالاری و زور گفتن به زنها بیداد میکنه.... مادرم ۱۰ سال از آقام کوچکتر بود، با اینکه آقام به زور مادرم رو فراریش داده بود ولی انگاری دوستش نداشت و همیشه به دنبال بهانه‌ای بود که مادر مظلومم رو به باد کتک بگیره و این برای من یعنی نهایت درد... قبل از اینکه من به دنیا بیام مادرم هر بار حامله میشد بعد از نه ماه و تحمل درد زایمان، بچه‌هاش مُرده بدنیا میموندند مُردن بچه‌ تو شکم مادر، تو خاندان ما موروثی بوده و حتی مادربزرگم هم بیشتر بچه‌هاش مرده به دنیا میومدند... قدیمی ها میگفتند زنی که دعا داشته باشه، تا آخر عمرش اجاقش کوره و بچه‌هاش میمرن ولی انگاری خدا مادرم رو دوست داشته و حرف قدیمی‌ها درست از آب در نمیاد و سالها بعد و با نذرونیاز و بعد از مُردن دو تا پسر و دو تا دختر من به دنیا میام و میشم نور چشم آنام... یکسال بعد از بدنیا اومدن من گلبهار بدنیا میاد ولی بازم بخت با آنا یار نبوده و گلبهار قبل از چله‌اش از دنیا میره... خیلی زود آنا دختر دار میشه و شناسنامه‌ گلبهار رو میدن به بچه‌ی نو رسیده... بعد از گلبهار، محمد و نیمتاج هم بدنیا میان و چهار تا بچه میشن همه‌ی دلخوشیه آنا... آنا یه زن مظلوم و آروم بود آخه از بچگی زیر دست نامادری بزرگ شده بود و همیشه ترس و دلهره باهاش یار بود... آنا هر لحظه هراسان بود و دلهره داشت که نکنه، ناخواسته خطایی کنه و آقام اونو به باد کتک بگیره... آقام بچه که بوده پدر و مادرش رو از دست میده و با دو تا برادرش زندگی میکنند و از بچگی رو پای خودش وایستاده ولی انگاری ذره‌ای مهر محبت تو دلش نسبت به زن و بچه هاش وجود نداشت... آنا از صبح تا شب تو خونه نون میپخت و کار میکرد و چون وضع مالیمون خوب نبود، جوراب میبافت و کمک خرج خونه بود... آقام مجبورمون میکرد که تو جوراب بافی به آنا کمک کنیم ولی آنا به دور از چشم آقام از نخ‌های کاموای اضافی برامون عروسک میبافت و با دکمه براش چشم میذاشت تا بتونه خوشحالمون کنه... تازه ۶ ساله شده بودم که آقام با دو تا برادرهاش تصمیم گرفتند که از اون روستا کوچ کنند واسه همین خیلی زود تو یه شهر خیلی کوچیک زندگی جدیدمون رو شروع کردیم..با صدای فریادهای آقام و ناله‌های آنا از خواب پریدم بازم زن‌عموی عفریته‌ام، تو زندگی ما سرک کشیده بود و با فضولی‌هاش آقام رو به جون آنا انداخته بود گیجِ خواب بودم... طبق عادت خودم رو انداختم زیر پای آقام تا لگدهاش به آنا نخوره آخه دیگه جونی براش نمونده بود آنا بیکس بود، نه پدری داشت و نه برادری که پشتش باشند... آنام دیگه زیر کتکهای آقام بی‌حس شده بود و فقط به خاطر دردهای قلبش ناله میکرد... تمام توانم رو جمع کردم و فریاد زدم؛ تمومش کن کشتیش... آقام از این همه جسارت من، متعجب زل زد بهم... ولی ناله‌های آنام یک لحظه جسورم کرده بود انگاری آقام خودش هم از کتکهایی که زده بود خسته شده بود در حالیکه با نفرت نگاهم میکرد، رهاش کرد و از اتاق رفت بیرون... گلبهار گوشه‌ی اتاق کز کرده بود و اشک می ریخت وقتی از رفتن آقام مطمئن شد چهاردست و پا خزید و اومد کنار منو آنا... محمد و نیمتاج میلرزیدند و بی صدا گریه میکردند... حرفی برای گفتن نداشتیم و همگی به حال زارمون فقط اشک میریختیم... اواخر تابستون بود آقام چند وقتی بود که مهربون شده بود و آنا کیف میکرد انگاری دلش برای مهربونی‌های آقام لَک زده بود با رضایت آقام، آنا منو گلبهار رو واسه مدرسه ثبت‌نام کرد... دل تو دلم نبود از خوشحالی دوست داشتم پرواز کنم تو رویاهام خودم رو تصور میکردم که بزرگ شدم و به آرزوی کوددکی‌ام رسیدم و خانوم معلم شدم... آخه تو روستای ما دخترها حق درس خوندن نداشتند واسه همین از اینکه خیلی زود از اون روستا کوچ کردیم خوشحال بودم ولی انگاری خوشحالی من دوامی نداشت و خیلی زود قرار بود که کاخ آرزوهام ویران بشه... نزدیک غروب بود که آقام با اخم همیشگی اومد خونه... با دیدن گره‌های رو پیشونیش خنده رو لبام خشک شد خیلی زود براش چایی بردم و آروم گفتم؛ بفرمائید داداش... آخه ما پدرم رو داداش صدا میکردیم یه گوشه‌ای نشستم داداش ته استکان چایی رو هورت کشید و با اخم رو کرد به آنا و گفت؛ فردا میری مدارک ترلان رو از مدرسه میگیری، حق نداره درس بخونه... بند دلم پاره شد و همه‌ی آرزوهام تو یه لحظه سوخت و خاکستر شد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من نداهستم که توی یه خانواده۷نفره زندگی میکنم سه تاخواهردارم که البته بایکیشون دوقلوهستیم ویه برادردارم ازوقتی یادم میادمادرم خرج خونه رومیدادپدرم یه ادم معتادبودکه بیخیال زن وبچه اش بودماتویه روستای دورافتاده زندگی میکنیم وخونمون کاه گلیه غذای کافی برای خوردن نداشتیم خیلی شبهابانون خشک خودمون روسیرمیکردیم همیشه توخونمون دعواوجنگ بود بابام ساقی محل بودموادبقیه روتامین میکرد وهرچی هم میفروخت خرج خودش میکرد همیشه لباس کهنه دیگران رومیپوشیدیم حسرت یه لباس نووغذای گرم به دلمون مونده بود روزهامیگذشت ماکم کم بزرگ شدیم مدرسه رفتیم ولی اوضاعمون همنجوری بود مادرم تنهانون اورخونه بودکه خیلی شبهاازبدن دردناله میکرد یه روزکه ازمدرسه امدم خونه دیدم چندنفردارن فرش وتلویزیون یخچالمون رومیبرن شایدتنهادارایه باارزش ماتواون خونه همین سه قلم بود بابام گوشه حیاط وایساده بودنگاهشون میکرد دویدم سمتش باوحشت گفتم چی شده چرااینارومیبرن ولی بابام سرش پایین بودحرفی نمیزد دلم به حال مادرم میسوخت اگرمیومدمیدیدایناروبردن ازغصه دق میکرد رفتم یه گوشه نشستم شروع کردم به گریه کردن مامانم طفلک خسته وکوفته ازسرکاربرگشت وقتی فهمیدشروع کردبه زدن خودش بابام رونفرین میکرد میگفت بدبختمون کردی من چه جوری جای این سه تاوسیله روپرکنم توخرج شکم بچه هاموندم رفتم دستهاش روگرفتم گفتم ترخداخودت رونزن یه کم اب بهش دادم تااروم بشه میدونستم حالاحالانمیتونیم این سه تاوسیله روبخریم اون شب بابام گفت ازکسی موادگرفته برای فروش که بعدازفروش پولش روبده ولی موادروازش دزدیدن یاروهم جای موادامده وسایل روبرده مامانم اون شب بابام روقسمش داد دست ازاین کارش برداره بابامم قول داداون کارروبذاره کنار ولی به موادکشیدنش همچنان ادامه میداد خواهربزرگم اسمش دریابودچهارسال ازمابزرگتربودوکلاس پنجم روتموم کرده بود برادرم اسمش رضابوداونم ازماپنج سال بزرگتربودوکلاس اول راهنمایی روتموم کرده بود هردوتاشون درس روگذاشتن کناربامادرم رفتن سرزمین مردم برای کارکردن به سختی پول درمیاوردم تابتونن خرج خونه وتحصیل من خواهردوقلوم که اسمش ناهیدبودروبدن خواهرکوچیکم نیلوفرهنوزمدرسه نمیرفت ولی بابام هرروزغروب پول داداش رضام رومیگرفت خرج موادخودش میکردروزهای خیلی بدداشتیم تنهاجای که ارامش داشتم مدرسه بودروزهامیگذشت تااینکه فهمیدیم.تنهاجای که ارامش داشتیم مدرسه بودچون توی خونه ماهمیشه دعوابودرضاودریابزرگترشده بودن همچنان کنارمادرم سرزمین کارمیکردن تااینکه نزدیکی روستای مایه کارخونه تولیدموادشوینده زدن ونیروی میخواستن دریاورضارفتن ثبت نام کردن وخیلی زودپذیرفته شدن اون زمان من وناهیدکلاس اول راهنمایی بودیم وخواهرکوچیکم نیلوفرکلاس اول ابتدائی بودوخرج مابیشترشده بود رضاودریاخیلی خوشحال بودن که برای کارتوی کارخونه قبولشون کردن چون شرایطش نسبت به کارسرزمین خیلی بهتربودوحقوق بیشتری هم میگرفتن یادمه دریااولین حقوقی روکه گرفت رفت برای مالباس خرید وای که چقدرماخوشحال شدیم انگاردنیاروبهمون داده بودن تااون روزماهیچ وقت لباس نونپوشیده بودیم وهمیشه لباس کهنه دیگران رو تنمون میکردیم انگارزندگی داشت روی خوبش روبه مانشون میداد اون زمان مابه این زندگی قانع بودیم داشتن یه لباس نوویه غذای گرم بهترین زندگی بودازدیدمون گذشت تامایکسال بزرگترشدیم رفتیم دوم راهنمایی اخرای اردببهشت بودکه یه شب وقتی مادرم ازسرکاربرگشت خونه گفت حالم خوب نیست وحالت تهوع داشت شکمش دردمیکرد بردیمش دکترگفتن اپاندیس داره وبایدهرچه زودترعمل بشه هزینه عمل رونداشتیم چون هرچی درمیاوردن خرج خوردخوراکمون میشد دریاورضاازسرگارگرشون پول گرفتن که بعدازحقوقشون کم کنه وتونستیم مادرم روعمل کنیم ولی هنوز از بیماری مادرم راحت نشده بودیم که کلیه پدرم دردگرفت مشخص شداونم سنگ کلیه داره دکترگفته بوددفع نمیشه وچسبیده به مجرایش بایدعمل بشه یه جورای تمام بارزندگی رودوش خواهروبرادربزرگترم‌بودواون زمان دیگه پولی برای جراحی پدرم نداشتیم چون سه ماه تابستون بود من وناهیدم تصمیم گرفتیم بریم سرکار بااینکه هنوزبچه بودیم ولی تونستیم توهمون کارخونه کارپیداکنیم ومشغول به کاربشیم وهرچهارتامون سرکارمیرفتیم مادروپدرم خونه نشین شده بودن ولی مادرم یه کم که حالش بهترشدخواست بیادپیش ماسرکار دیگه جون کارکردن سرزمین رونداشت باصحبتهای که رضاکردمادرمم امدپیش ماکارخونه وخانوادگی کارخونه کارمیکردیم کارتوی کارخونه رومن خیلی دوستداشتم چون احساس استقلال میکردو دوست های خیلی خوبی هم پیداکرده بودم وبااولین حقوقی هم که اخرماه گرفتم مزه پول رفت زیرزبونم.ناهیدخواهردوقلوهم حسش ازکارکردن مثل من بود وباهم تصمیم گرفتیم‌ دیگه مدرسه نریم ودرس رو ول کنیم وبااین تصمیم بزرگترین اشتباه زندگیمون رومرتکب شدیم... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم یه خواهرازخودم کوچیک تردارم ودوتابرادرازخودم بزرگتر ماتوی یه شهرکوچیک جنوبی زندگی میکردیم پدرم مغازه داربودومادرم یه زن مهربون خانه دار . ازمادرم چیز زیادی به یادندارم چون تمام خاطراتم بامادرم برمیگرده به زمان کودکیم که ۴ سال بیشترنداشتم،من مادرم روسرزایمان خواهرکوچیکم ازدست دادم وسرپرستیه ماروعمه ام برعهده گرفت. عمه من یه زن۴۲ساله بودکه خیلی مهربون ودلسوزبود سنی نداشت ولی انقدرسختی کشیده بودکه پیرترازسنش نشون میداد. عمه ام دیرازدواج کرده بودوخودش دوتادخترداشت که ازمن بزرگتربودن مابعدازمرگ مادرم دوسالی پیش عمه ام توی روستازندگی میکردیم که جزبهترین سالهای زندگیمون بود.بعداز دوسال بابام امد دنبالمون به عمه ام گفت نگران بچه هانباش یکی قراره بیاد خونه وکارهای بچه هاروانجام بده وبه امورات خونه برسه عمه ام بااینکه زیادراضی نبودولی دیگه توان نگهداری ازماروهم نداشت رضایت دادماباپدرم برگردیم. وقتی برگشتیم خونه متوجه شدیم کسی که کارهای خونه روانجام میده یه خانمیه که خودش یه دختر۱۳داره واسمش بانو. مازیادتوجهی بهشون نمیکردیم اوناکارهای خونه وپخت وپز روانجام میدادن برادبزرگم۱۲سالش بودوعلاقه خیلی زیادی به درس خوندن داشت بیشترمواقع سرش تودفترکتابهاش بودکاری به مانداشت. برادردومیم هم میرفت پیش پدرم مغازه بانویه دخترکم حرف وگوشه گیری بودبرعکس مادرش که یه زن عبوس اخمو ولی خیلی زبروزرنگ بود . یه جورایی تمام امورخونه روتودستش گرفته بود میانه ماباپدرم خیلی گرم وصمیمی نبودچون هیچ وقت ازش محبتی ندیده بودیم ووابستگی بهش نداشتیم. روزهامیگذشت و منم مدرسه میرفتم مثل حیدربرادربزرگم درس خوندن روست داشتم کتابهام روبایه کش میبستم میرفتم مدرسه دلخوشی ماهفته ای یکباردیدن عمه ام بودکه ازروستاباکلی نون خرمایی وسوغات محلی میومددیدنمون یه روزکه ازمدرسه برگشتم خونه دیدم هانیه خواهرکوچولوم دم درنشسته وداره گریه میکنه بغلش کردم گفتم چی شده توچشمام نگاه کردگفت بانوقراربشه زن بابامون.مونده بودم چی بگم باورم نمیشدکه بابام بخوادبایه دختر۱۳ساله ازدواج کنه ولی وقتی رفتم خونه ازرفتاربابام فهمیدم هانیه راست میگه عمه ام وقتی فهمیدشروع کرد داد و بیداد کردن میگفت این بچه زن نمیشه برای تواین همه دخترای خوب وخانواده دار دوروبرمون هست بذارمن یکی برات پیدامیکنم توبااین دختر۲۰سال اختلاف سن داری ولی پدرم زیربارنرفت وبانو روعقدکردوشد بانوی خونه ی ما ومادرش گفته بود دخترم راه رسم خونه داری بلدنیست تاراه بیفته من پیشش میمونم واینجوری شدکه مادرشم پیش ما موندگارشد .خودبانوبچه بودوزیادکاری به مانداشت ولی مادرش بعدازیک ماه شدهمه کاره ی خونه ومن و خواهرم شدیم خدمتکاراین دخترومادر اوایل یه کم حاضرجواب بودیم زیادکارانجام نمیدادیم ولی باحرفهایی که مادبانو بهش یاد میداد واونم به بابام میگفت برعلیه ماتحریکش میکرد ودهن مارواینجوری میبست.بابام پشت بانوبودوماتنهابودیم تواون خونه به عمه ام هم چیزی نمیگفتیم چون بااون سنش میدونستم کاری ازدستش برای مابرنمیاد اون زمان دوتابرادربزرگم کلا راهشون روازماجداکرده بودن تادیروقت سرکاربودن ودرس میخوندن وزیادخونه نمیومدن چون دلخوشی ازپدرم‌نداشتن وهروقت میومدن خونه پدرم بهشون گیرمیداد واذیتشون میکرد. من وهانیه ام غلام حلقه به گوش بانوو مادرش شده بودیم نمیتونستیم اعتراض هم کنیم چون چندباری که به پدرم ازکارهای بانو ومادرش میگفتیم تودهنیه محکمی بهمون میزد .بانو نورچشمیه بابام شده بودانگارجادوش کرده بودن هروقت میومدخونه بادست پرمیومدوکلی برای بانوخرید میکرد و خدا اون روز رونمیاورداگر بانواخم میکردهمه روازچشم مامیدیدکتک حسابی بهمون میزد.ماکاملاازچشم بابام افتاده بودیم یه روزکه عمه ام امدخونمون کلی نون خرماونون روغنی برامون اورده بود تابوش خوردبه بانوشروع کردبه بالااوردن عمه ام گفت مبارکه و مافهمیدیم بانوبارداره.مادربانو سریع نون هاروبردگذاشت توانباری که بوش به بانونخوره. بعدازرفتن عمه ام بانو ومادرشم رفتن بیرون. من وهانیه ام ازفرصت استفاده کردیم رفتیم توانباری شروع کردیم به نون خرماخوردن که یکدفعه احساس سوزش بدی پشتم کردم و... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اسمم سانازه و تو یکی از روزای بهمن به دنیاامدم ومتولدشیرازوازیه خانواده ی اصیل ترک قشقایی هستم خانواده مادرم۵تابرادرداشت وپدرم یه خواهر اززمانی که یادم میادتوخونمون همیشه دعوابودپدرومادرم باهم نمیساختن البته ازدیدمن مادرم مقصربودچون پدرم خیلی آروم وساکت بود ولی کارهای مادرم باعث عصبانیتش میشدچون مادرم اهل خوشگذرونی وتفریح بودوبیشتراوقاتم سراین موضوع باهم دعواداشتن واین وسط من همیشه ازدست مادرم کتک میخوردم ودق دلش روسرمن خالی میکرد باهمون سن کمم میدونستم مامانم بامردهای غریبه ارتباط داره وگاهی که من روباخودش میبردمیدیدم بایه مردمیرن بیرون ومن روتهدیدمیکرداگربه کسی حرفی بزنم کتک میزنه منم ازترسم جرات حرفزدن نداشتم اگرکارهای مامانم به گوش برادرهاش میرسیدمطمئنن به بدترین شکل باهاش رفتارمیکردن یه روزکه مامانم طبق معمول رفته بوددنبال خوشگذرونی ومنم توخونه تنهابودم یکی ازهمکارهای بابام زنگ خونه روزدگفت پدرت توماشینه کارت داره ترسیدم دویدم سمت ماشین دیدم بابام توی ماشین پاش رودرازکرده ونشسته حالش خوب نییت پدرم توی شهرداری کارمیکردوآبدارچی بود گفتم چی شده بابا گفت ازپله افتادم وپام شکسته بروبه مامانت بگوبیادودفترچه منم باخودش بیاره بایدبریم بیمارستان وپام روگچ بگیرم گفتم مامان نیست بابام تاشنیدحسابی عصبانی شدگفت خودت برواماده شوبامن بیا سریع رفتم حاضرشدم بابابام رفتیم بیمارستان توی بیمارستان بودیم کارهای بابام روانجام دادیم که مامانم امد بابام تامامانم رودیدشروع کرددعواکردنش که هیچ وقت خونه نیستی وهمیشه ولی وتوی بیمارستان کلی باهم دعواکردن چند روزی باهم قهربودن بابام باپای شکسته توخونه افتاده بود مادرم که ازتوخونه موندن خسته شده بود به بابام گفت من باساناز میخوام برم خونه برادرم بابام مخالفت کردگفت من پام شکسته حالم خون نیست توکجامیخوای بری همین موضوع باعث شدبازم باهم دعواشون بشه وتوی دعواتمام ظرفهای خونه روززدن شکستن وازدادبیدادشون همسایه هاجمع شدن واین دعواکارشون روبه دادگاه کشوند مامانم ازبابام شکایت کرده بود یادمه توی دادگاه بودیم که مادرم به من گفت بروبه بابات بگوحاضری من روطلاق بدی منم روبچگی خودم رفتم به بابام گفتم اونم باکمال میل ازاین پیشنهاداستقبال کردگفت اره بهش بگومن حرفی ندارم وبه همین راحتی ازهم جداشدن ومامانم من روجای مهریه ازپدرم گرفت.مامانم من روجای مهریه ازبابام گرفت مامانم ازیه خانواده اصیل وابروداری بود وتمام کارهای طلاقش روازترسش دورازچشم اوناانجام داد وقتی خانواده مامانم فهمیدن باورشون نمیشدوگفتن اگرواقعاجداشدی بایدقیدماروبزنی ومادرم به راحتی پاروی خانواده اش گذاشت یه روزکه بابام رفته بودسرکارباهمون مردی که من چندباردیده بودمش یه وانت گرفتن وامدن همه وسایل خونه روبارزدن ومن روهم بدون دیدن بابام باخودشون بردن وقتی بااون مردرفتیم فهمیدن اون اقازن وسه تابچه داره که توی یکی ازروستاهای اطراف شیراز زندگی میکنه مامانم روصیغه کرده بودومابایدمدتی بازن اول اونااقاکه اسمش عزیزبودزندگی میکردیم به ناچاررفتیم اوارشدیم روزندگیه اوناخیلی حس بدی داشتم ازخودم ومادرم بدم میومدولی حریف مامانم نمیشدیم زن اقاعزیزازمادرم متنفربودوباهم نمیساختن هرروزتواون خونه دعواوجربحث بو این وسط من وبچه های اقاعزیزعذاب میکشیدیم چندوقتی به همین روال گذشت تااینکه اقاعزیزامدبه مامانم گفت چندتاکوچه بالاترزمین خریدم میخوام برات خونه درست کنم ویه مدت تحمل کن همه چی درست میشه ۶ماهی گذشت تااون خونه تقریبااماده شدخیلی خوشحال بودم که حداقل داریم مستقل میشیم وازاون خونه میریم خیلی زودمن ومامانم اسباب کشی کردیم رفتیم تواون خونه همه چی یه مدت خوب بود پشت خونه مایه گاورداری بود وصاحب گاوداری توی کوچه مایه گودال درست کرده بودکه توی اون گودال گونیهای که مال یونچه وکاه بودرواتیش میزد یه روزبعدظهرکه مامانم خوابیده بودرفتم توکوچه تابازی کنم اون روزهم کلی گونی اتیش زده بودن ‌وماداشتیم همونجابازی میکردیم یکی ازبچه هایه سنگ انداخت توی گودال وگونیهای که اب شده بودبااتیش پاشیدروصورت من دیگه چیزی متوجه نشدم ازسوزش فقط جیغ میزدم مامانم وهمسایه هارسیدن پشت چشمم وروی پیشونیم سوخته بود نمیتونستم چشمام روبازکنم مامانم وهمسایه هاسیب زمینی رنده کردن گذاشتن روش وهرچی به مادرم گفتن من روببره دکترگوش نداد من تاچندهفته چشمام بسته بودنمیتونستم جای روببینم تابه مرورزمان خوب شدولی جاش موند ومامانم میگفت کم کم که بزرگ بشی پوستت بازمیشه وجاش نمیمونه متاسفانه مامانم بااقاعزیزهم نساخت وبعدازمدتب ازاونم جداشد‌وبه اجباربایدازاون خونه ام میومدیم بیرون مامانم توی روستایه اتاق اجاره کردوخودشم سرزمین کشاورزی کارمیکرد مدتی که گذشت زن صاحبخونه برای مادرم یه خواستگارپیداکرداصلاحس خوبی نداشتم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
...توعالم بچگی خودم باخواهربرادرهام که فاصله سنی زیادی باهم نداشتیم تواتاق بازی میکردیم واتیش میسوزندیم اون زمان من پنج ۵سالم بودکه خاله ام ماهی سراسیمه وارداتاق شدهمه ماروساکت کرد گفت بچه هامادرتون داره یه خواهریابرادرکوچیک دیگه براتون میاره که وقتی بزرگ بشه همبازیتون میشه بیایدبامن بریم مسجدمحل براش دعاکنیم که راحت زایمان کنه ماکه عاشق مامانمون بودیم گفتیم باشه باخاله ماهی راهیه مسجدشدیم تومسجدباهمون قلبهای پاک ودستهای کوچیکمون برای مادرم دعاکردیم وقتی برگشتیم خاله بزرگم دم دروایساده بود یه لبخندبهمون زدگفت نگران نباشیدمامانتون حالش خوبه ویه خواهرکوچولوبراتون اورده ماباذوق دویدیم تواتاق تاخواهرم روببینیم مادرم بی رمق خوابیده بود خاله ماهی بچه رواوردبه مانشونش دادگفت بی سرصدابریدبیرون مادرتون خسته است بذاریداستراحت کنه من نگران مامانم بودم اخه توماهای اخرحاملگیش یه اتفاق خیلی بدبرای ماافتاده بودوخواهرجوانم روازدست داده بودیم مادرم بخاطرمرگت دخترش خیلی بی تابی میکردخودش رومقصرمیدونست خواهرم عاشق یکی ازجوانهای ده شده بود ولی پدرم مخالف بود پسره توقم علوم اسلامی میخوندودرزمانی که توده نبودپدرم به زورخواهرم روبه نامزدیه پسرعموم دراورده بود وهمین کارباعث افسردگی وگوشه گیری خواهرم شده بود باهیچ کس زیادحرف نمیزدوشب روزغصه میخوردگریه میکرد ودقیقا بیست روزمونده بودبه عروسیشون یه شب خواهرم خوابیدودیگه صبح بیدارنشد همه میگفتن دق کرده مرگ خواهرم رومادرم خیلی تاثیربدی گذاشته بودعذاب وجدان داشت شب روزشیون میکردخودش روتومرگ خواهرم مقصرمیدونست میگفت اگرمجبورش نمیکردیم این اتفاق براش نمی افتاد اون زمان مادرم ۸ ماه بارداربودوهمه نگران زایمانش بودن بااون اوضاع روحیش که خداروشکربه لطف دعاهای همه سلامت زایمان کرده بود خیال همه راحت شده بودولی بعداززایمان مادرم شیرنداشت به خواهرم بده وهرکس میومدعیادتش میگفت بخاطرغم غصه زیادشیرش خشک شده ویکی ازهمسایه هاکه بچه شیرمیداد دایه خواهرم شد در روز چندبارمیومدبهش شیرمیداد مادرم بعداززایمانش روزبه روزحالش بدترمیشدوافسردگیه شدیدگرفته بود باهیچ کس حرف نمیزدبیشتراوقات یه گوشه کزمیکرداروم گریه میکرد اون زمان بابام که ازحرف وحدیث مردم خسته شده بودباداییم برای کار راهیه تهران شدن..پدرم برای کارامده بودتهران وتواین مدت خاله هام خیلی هوای ماروداشتن وبهمون میرسیدن تنهامون نمیذاشتن چندماهی ازرفتن پدرم گذشته بودکه پیغام فرستادتهران خونه گرفته وماهم وسایلمون روجمع کنیم اسباب کشی کنیم بریم تهران همه میگفتن این جابه جای برای مادرت خوبه وباتغییرمکان شایدخاطرات دخترش توذهنش کم رنگ بشه وحالش بهتربشه باکمک خاله هام وسایلمون روجمع کردیم وتراکتوریکی ازهمسایه هاکه بارکش داشت روگرفتیم وسایل روتوش ریختیم باهمون تراکتورهمه راهیه تهران شدیم من تمام مسیرچشمم به مادرم بودومواظب بودم خواهرچندماهه ام ازدستش نیفته چون گاهی توفکرمیرفت وحواسش به اطرافش نبود بلاخره باهربدبختی بودرسیدیم تهران هممون خسته بودیم بخاطرتکونهای تراکتوربدنمون دردمیکرد تهران ازدیدمن یه شهربزرگ بودباکوچه های تنگ وباریک که توخیابونهاش گاریهابه سرعت حرکت میکردن وماشینهای که بوقهاشون ادم رووحشت زده میکرد!! خونه ای که پدرم اجازه کرده بودتویه کوچه باریک بودکه ده تااتاق داشت وتوهراتاقش یه خانواده زندگی میکرد ماباامدن به تهران داشتیم یه زندگیه جدیدروتجربه مبکردیم وخیلی چیزهابرامون تازگی داشت وسایلمون باکمک دوتاازهمسایه هاکه خیلی مهربون بودن چیدیدم وهمین معاشرت بااوناهاباعث‌شدحال مادرم یه کم بهتربشه وخداروشکربعدازیه مدت مادرم ازنظرروحی خیلی بهترشد وبیشتربه ماوخونه رسیدگی میکرد مادرم چون قرآنش خوب بودتصمیم گرفت به خانمهاوبچه های محل قران یادبده واینجوری شدکه مشغول به کارشدوکلاسهای قران برگزارمیکرد ولی ازاونجای که من علاقه ای به یادگیری نداشتم توکلاسهاشرکت نمیکردم وهرچی مادرم اصرارمیکردتوام بیابشین بابچه هایادبگیرگوش نمیدادم وخودم روبه چای ریختن واب خنک اوردن برای خانمهاوبچه هامشغول میکردم ازآمدن مابه تهران چندماه گذشته بودکه داییم به مادرم میگفت میخوام زن بگیرم من خیلی بچه بودم اون زمان ومتوجه مخالفتهای مادرم باازدواج داییم نمیشدم وهردفعه داییم این قضیه روتوخونه ماعنوان میکردبامادرم بحثشون میشدومادرم میگفت اینکاررونکن یه باربه مادرم گفتم چرا نمیذاری دایی زن بگیره مامانم گفت طوباتوخیلی بچه ای وچیزی نمیدونی داییم باتمام مخالفتهای مادرم یه اتاق توهمون خونه اجاره کردوبعدازچندروزبایه دختر۱۲ساله واردخونه ماشد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تاکسی که نگه داشت نمی فهمیدم چطوری پیاده شدم گفتم یلدا بدو زود باش امیر رو بیار ... بعد داد زدم .. آی آقا بیا،، بدو چمدون های ما رو بیار زود باش قطار داره میره ....بدوین ..... تند و تند دو تا چمدون و سه تا ساک بزرگ داشتم گذاشتم رو چرخ باربر و علی رو نشوندم روی ساکها و گفتم دستتو بگیر به اینجا ...و خودم دست امیر رو گرفتم و باز گفتم یلدا بدو دیر شد ... از دم تاکسی تا قطار بار بر می دوید و ما هم دنبالش ...... وقتی به نزدیک قطار رسیدیم جونی برام نمونده بود . امیر داشت گریه می کرد از بس من اونو کشیده بودم دستش درد گرفته بود ...به اولین درِ قطار که رسیدیم باربر علی رو داد بغل منو چمدون ها رو یکی یکی پرت کرد تو قطار و منم بچه ها رو بردم بالا .... بالا فاصله در قطار رو بستن و قطار راه افتاد .... من یک اسکناس از کیفم در آوردم و با عجله رفتم دم پنجره ... باربر بیچاره هنوز چشمش به قطار بود..برای اینکه پولشو نگرفته بود ... منو دید...اسکناس تکون دادم و پرت کردم بیرون و باهاش بای بای کردم که ازش تشکر کرده باشم ، که ما رو به قطار رسوند و گرنه حتما جا می موندیم ..... حالا مونده بودم با این همه چمدون و ساک و سه تا بچه چطوری خودمو برسونم به کوپه ی خودم ... اول یک نفس تازه کردم قطار سرعتش بیشتر شده بود ... به یلدا گفتم تو اینجا پیش اثاث بمون تا من برم و برگردم بعد به امیر گفتم دنبالم بیا و دست علی رو گرفتم و یگی از اون چمدون های بزرگ رو بر داشتم و کشون کشون بردم ...چهار تا واگن جلوتر تونستم ، شماره ی صندلی مون رو پیدا کنم ....ولی دیگه پدرم در اومده بود ... من یک کوپه در بست داشتم بچه ها رو با چمدون گذاشتم تو کوپه و در و بستم و برگشتم دوباره با یلدا بقیه ساک ها و یکی دیگه از چمدون ها برداشتم و با هم بردیم بطرف کوپه خودمون ........ وقتی رسیدم خیس غرق بودم انگار آب جوش سرم ریخته بودن از بس تقلا کرده بودم ... خودمو انداختم روی صندلی و یک نفس بلند کشیدم ... به یلدا گفتم الهی فدات بشه مادر یک لیوان آب بهم بده ...آب رو که خوردم یک کم حالم جا اومد..... بلند شدم و چمدون ها رو با هزار بدبختی کردم اون بالا و مقداری از ساک ها رو هم کردم زیر تخت ..... و بچه ها را نشوندم .... گارسون برامون چایی آورد ...گفتم: بیاین چایی بخوریم که روده هام بهم چسبیده ...... همه چیز که مرتب شد دیگه شب شده بود .... کیسه ی شام رو باز کردم و یکی یک ساندویج مرغ دادم دست بچه ها با نوشابه خوردن و کمی بعد خوابشون گرفت ، امیر رفت بالا... به هوای اینکه بازی کنه؛؛ ولی خیلی زود خوابش گرفت و خوابید علی رو کنار خودم خوابوندم ....منو یلدا روبروی هم کنار پنجره نشسته بودیم ....اون داشت به سیاهی شب نگاه می کرد ...هر دو ساکت بودیم .... من بهش نگاه کردم چقدر نگران و دلواپس اون بچه بودم .... گفتم یلدا جان مادر عزیز دلم تو رو خدا جون مادر این بار کاری نکنی که کسی بفهمه ...سرشو تکون داد و گفت : به خدا این بار من نگفتم خانم موسوی خودش فهمید ....گفتم تو رو خدا مادر بهانه در نیار این بار بزار سر و سامون بگیریم؛؛ نگو مادر,, نگو ,, تو رو خدا جلوی زبونت رو بگیر ... هر وقت چیزی دیدی چشمتو ببند و لب هاتو بهم فشار بده ....گفت چشم خاطرتون جمع باشه همین کارو می کنم ...... یک کم بعد یلدا هم خوابش گرفت گفتم پاشو برو بالا اینجا نخواب ... من نمی تونم برم بالا تخت رو براش درست کردم و اونم فرستادم بالا و خودم نشستم ....... قطار می رفت ...بسوی آینده ای نا معلوم ..من حتی توی اون شهر یک آشنا هم نداشتم ...اصلا نمی دونستم از قطار که پیاده شدم باید کجا برم و چیکار کنم ... خودمو دست خدا سپرده بود و می رفتم.تکیه دادم به پشتی و چشممو گذاشتم رو هم رفتم به گذشته .... دور ...و دور تر ..من توی یک خونه ی کوچیک توی ده متری لولاگر بدنیا اومدم و همون جا بزرگ شدم، خونه ای که همیشه توی ذهنم موند و حتی رویا های منم با اون شکل گرفت ... هر وقت احساس تنهایی می کنم و دلگیر میشم خواب اونجا رو می ببینم ..... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فرزانه دختر داییم بود یادمه وقتی فرزانه ۵ سالش بود مادرشون فوت کرد تازه از تهران اومده بودن تبریز دایی ناصر ورشکست شده بود و مجبور شدن برگردن تبریز دایی ناصر موند و ۵ تا بچه قد و نیمه قد بچه ها بین فامیل بزرگ شدن چند روز خونه این عمه چند روز خونه اون دایی کم کم دایی ناصر تصمیم گرفت زن بیاره سیمین خانم تازه از شوهرش جدا شده بود و یه دختر داشت که اونم پیش باباش بود مامان اینا سیمین و برا دایی پسندیدن و ازدواج کردن فرزانه ۶ سالش بود که دایی کوچیکم سرطان گرفت و مرد ما بچه ها رو تو خونه ما جمع کردن که تو مراسم مهمون زیاده از شهرستان میان زیاد تو دیت و پا نباشیم منم مثلا بزرگتر بچه ها بودم همه رو سپردن به من بعد چند ساعت از شبستر هم چند تا مهمون اومد که بعد فهمیدم برادرای زن اول دایی ناصر بودن یعنی دایی های فرزانه چند تا بچه هم اونا آوردن پسره یه تفنگ بادی دستش بود و میگفت داریم میریم شکار منم ۱۳ سالم بود تو حیاط رو تخت چوبی دراز کشیده بودم که صدای شلیک اومد و فریاد همه بچه ها بلند شد بدو خودمو رسوندم تو خونه و دیدم وای پسر دایی فرزانه با تنفگ شلیک کرده مچ فرزانه هم خون راه افتاده دختر بیچاره هم از بس ضعیف بود درجا غش کرده خواهرم گلناز با عجله مثل یه گلوله از در رفت بیرون دنبال ننه ام همه ریختن تو خونه و فرزانه رو برداشتن بردن بیمارستان چون اونموقع اوایل انقلاب بود مامورا بعد کلی بررسی و این ور اونور بلاخره رضایت دادن و کاری با دایی و پسر دایی فرزانه نکردن فرزانه مرخص شد و اومد خونه ما خیلی دختر مظلوم و آرومی بود دستش کم کم خوب شد ولی یکم کج جوش خورد و درست نمیتونست مچشو حرکت بده روزها گذشت و من و فرزانه بزرگ شدیم و عاشق شدیم و یه عروسی مختصر تو خونه ما گرفتیم و فرزانه شد عروس ما.مادرم زن دیکتاتوری بود و گاهی سر بسر فرزانه میزاشت فرزانه حامله شد و یه پسر توپول موپول بدنیا آورد سامان بچه آرومی بود کم کم من بفکر این افتادم که خونه جدا بگیرم و مستقل بشیم تازه هم مدرک مهندسیمو گرفته بودم و تو شرکت مخابرات مشغول بکار شده بودم یه محله دورتر یه زمین خریدم و برا خودم خونه ساختم کچکاری نکرده بودیم که فرزانه اصرار کرد که بریم خونه خودمون تو یه اتاق بشینیم تا کم کم خونه کامل بشه منم چون رابطه اش با ننه رو میدیم مخالفتی نکردم و رفتیم کم کم خونه تکمیل شد و منم نو اداره جا افتادم فرزانه جهیزیه ای نداشت خودمون یکم وسیله خریدیم و کم کم داشتیم روی خوش زندگی رو حس میکردیم که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم فرزانه حامله شد دختر بود سر پریناز فرزانه زباد حالش خوب نبود هر روز هم داشت بدتر میشد منم با خودم فکر کردم بخاطر حاملگی هست طبیعیه خواهرامم میگفتن طبیعیه هر بچه یه جور میشه ولی فرزانه کم کم دیگه نتونست راه بره میگفت کمرم داره میشکنه.همون روز از دکتر خودش وقت گرفتم و بردم دکتر بعد معاینه گفت خانم تو بارداری طبیعیه خب حتما ویتامین بدنت کمه برات ویتامین خارجی مینویسم فرزانه هم تشکری کرد و اومدیم ویتامین ها رو گرفتم و تاکید هم کردم که حتما بخور برای اینکه تو اداره پیشرفت کنم و به جایی برسم روز و شبم شده بود کار و کمتر فرصت میکردم به سامان و فرزانه برسم تا اینکه یه روز که همین طور لم داده بودم و تلویزیون تماشا میکردم دیدم فرزانه داره پاشو میکشه و راه میره گفتم چرا اینطور میکنی گفت پام کرخت شده چند وقته نمیتونم خوب تکونش بدم تعجب کردم گفتم چند روز که پا کرخت نمیشه گفت چیزی نیست درست میشه ولی من فکرم مشغول بود فرداش تو اداره با همکارا داشتیم حرف میزدیم که حرف کشیده شد به فرزانه اینکه کی دخترمون دنیا میاد گفتم والا خانم چند وقته حالش خوب نیست همش درد کمر داره و جدیدا هم پاشو میکشه یکی از بچه ها گفت خب ببرش دکتر شاید دیسک کمر داره دیدم راست میگه از یه دکتر مغز و اعصاب وقت گرفتم ...فرزانه رو بردم دکتر و بعد چند تا تست گفت بشین رو تخت با سوزن میزد به پای چپش فرزانه میگفت اصلا درد ندارم دکتر نگاهی بهش کرد و سری تکون داد و رفت پشت میز گفت اورژانسی مینویسم ببرش رادیولوژی زود جواب و بیار ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تابستون بود و ما همه کارمون رو تو حیاط انجام می دادیم ... زیر سایه ی یک درخت توت تنومند ...که روی قسمت زیادی از حیاط سایه می انداخت و شاخه هاش تا روی پشت بوم کشیده شده بود و وقتی که توت های درشت و آبدارو شیرینش می رسید ، ما به راحتی به سر شاخه های اون دسترسی داشتیم .... و اونقدر می خوردیم که ماهنی رو نگران می کردیم ... و اون همیشه یک پارچ دوغ آماده داشت و به زور بعد از خوردن کلی توت به خورد ما می داد ... ماهنی حواسش به همه چیز بود..حتی اگر یکی از ما بی خودی سرفه می کرد چشمهای اون نگران می شد وتا دونه های بِه رو خیس نمی کرد به خوردش نمی داد راحت نمیشد ... دوغ همیشه تو خونه ی ما بود ، چون اون روزا کار بابا و ماهنی همین بود ... تابستون گرمی بود همه زیر درخت توت که دیگه میوه ای نداشت جمع شده بودیم .... ماهنی یک سفره ی پارچه ای پهن کرده بود و با فاطمه و طاهره ..دوتا خواهر بزرگم نشسته بودن کشک درست می کردن .. اونا با سر دو انگشت یک تیکه از ماست کیسه ای رو بر می داشتن وکف دودست می مالید و با چند حرکت ماهرانه اونو بشکل فرفره در میاردن و میذاشتن توی سینی که بعدا بزارن توی آفتاب تا خشک بشه .. من کنار حیاط و با یک سنگ صاف و یک مستطیل هشت قسمتی با دو تا برادر کوچک ترم لی لی بازی می کردیم ...ماهنی مادرم بود ..پدرش اهل باکو بود و وقتی ماهنی سه سال داشت اومده بودن به تبریز ...و چند سال بعد از ازدواج اون بر می گردن باکو و در واقع اون تنها میشه ... من تا جایی که یادم بود همه اونو همینطور صدا می کردن؛؛ ماهنی؛؛ ( به معنای ترانه و موسیقی ) .... مخصوصا بابام ..که با لحن های مختلف... ماهنی از زبونش نمی افتاد .. یک موقع عصبانی بود بلند و محکم ..و یک موقع هم با مهربون یک ماهنی کشدار می گفت و ما می فهمیدم که حال بابا خوبه ... اون روز سر ساعت همیشگی صدای ماشین اومد که دم در نگه داشت ..وبعد صدای بهم خوردن در,,, و باز شدن در خونه .. و بابا که با همون اخم همیشگی فریاد می زد ماهنی ..ماهنی ... این یعنی بیا شیر آوردم ... از این به بعد ماهنی وظیفه ی خودشو می دونست ... با کمک برادر بزرگم رشید که همراه بابا اومده بود .. دوتا سطلِ سنگینِ پر از شیر رو بر داشت و در حالیکه به زحمت اونا رو با خودش می ببرد.. به فاطمه گفت : پاشو کمک کن ...موقع برگشت دو تا لیوان شربت سکنجبین دستش بود ... بابا لیوان رو بر داشت و یکسر تا ته سر کشید ..و بدون اینکه حرفی بزنه لیوانشو داد دست ماهنی و رفت تو اتاق ..بقیه ی شیر ها رو ماهنی و رشید و فاطمه بردن تو آشپز خونه ...و مثل هر روز کار اون زن شروع شد .. رشید دنبال ماهنی رفت و یواشکی زیر گوشش یک چیزایی گفت ..... من با زرنگی خاص خودم می دونستم باز داره از بابا شکایت می کنه .. رفتم جلو تر داشت می گفت ..یا خودت یک چیزی به عمو بگو یا من میگم .. ماهنی به خدا صبرم تموم شده ...شورشو در آورده ... ماهنی لبشو گاز گرفت و با هراس دستشو گرفت و گفت هیس ..هیس .. فدات بشم آروم باش ..چشم پسرم میگم .. خودت که اخلاقشو می دونی منظوری نداره به خدا ..خسته میشه .. رشید با اعتراض گفت : چرا این کارو می کنی ؟چرا ازش دفاع می کنی ؟ ..,, شما خسته میشی یا اون؟ ..مگه چیکار می کنه ؟ رفته شیر آورده تازه از ماشین پیاده نشد منو فرستاد.... همه ی شیر ها رو من گذاشتم تو ماشین .. به خدا خودت خرابش کردی برای چی اینقدر بهش رو میدی؟ مگه اون کیه ؟ .. ماهنی صورتش سرخ شده بود و می ترسید بابا بشنوه و دعوا راه بیفته گفت : الهی قربونت برم فدات بشه مادر آروم باش ,, آروم باش پسرم , چیکار کردم مگه ؟ داریم زندگی می کنیم ..من راضیم .. گفت : نمی فهمی چی میگم ؟.. ماهنی با التماس گفت : باشه ,, باشه بزار بره ,حرف می زنیم ..... رشید با اوقاتی تلخ از خونه رفت بیرون و درو محکم زد بهم ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
توی فکربودم روی صندلی کناردرخونمون نشسته بودم که یهوباصدای بوق ماشین ازعالم فکروخیال اومدم بیرون مردنسبتاکوتاهی دادزدخانم نصف شب شدبقیه وسایل روبیاریددوراخربریم که تموم شه ازروصندلی بلندشدم و گذاشتمش تو وانت بقیه اثاث هاروبارزدیم رفتیم و من باهمه عشق وعلاقه ام به اون خونه ومحله ازاونجاخداحافظی کردم راه افتادیم اسم من مریم بیست هفت سالمه این زندگی من ازسال هشت شش به بعدبه خانواده هشت نفره داشتم که پدرم دائمابامادرم درگیری ومشاجره داشتن وهمیشه پدرم برای مدت طولانی مارورها میکردمیرفت مادرم میموندوخرج شش تابچه که محصل هم بودن به خاطرهمین مادرم مجبور شدیه خونه ارزونتراجاره کنه وماازاون خونه ومحله بریم به یه محله دورتر‌وطبقه چهارم یه اپارتمان بدون اسانسورساکن بشیم خاله ام تقریبا دوتابلوک بامافاصله داشت اوایل ارتباطمون باهاشون کم بوداما یواش یواش رفت وامد خانواده ام باهاشون زیادشدولی من زیادنمیرفتم چون اصلاحوصله نداشتم کم کم بعضی وقتابا خانوادم میرفتم خونه خالم اوایل خجالت میکشیدم خالم سه تاپسرداشت اخریش هم سن من بوددومی دوسال کوچیکترواولین پسرش هم فاصله سنیش بامن زیادبودکم کم باخانواده خالم صمیمی شدیم درست وقتی باخالم ایناصمیمی شدیم آغازغم های من بودباصمیمی شدنمون با خانواده خالم علاقه من نسبت به پسربزرگ خالم پوریازیادشدخب اون موقع هاسنمون کم بودو میدونستم اون با سن کمش قطعاعلاقه ای به من نداره به خاطرپوریامیرفتم خونه خاله ام تا اونوببینم ولی اون اصلاازاتاق بیرون نمیومدکم کم روزامیگذشت تااینکه من به یه مریضی سخت دچارشدم مریضی که هیچ دکتری نمیتونست تشخیص بده سرطان نبودولی ازسرطان بدتربود ومنوداشت زجرکش میکردازناحیه دهان دچارعفونت وتب خالهای شدیدشده بودم تمام فک وصورتم دردمیکردم طوری که ازدردفریادمیزدم وازحال میرفتم وقتی دکتر میرفتم انگارتازه با همچین چیزی روبروشده بودن چهارتامسکن و چرک خشک کن میدادن ومنوازسرخودشون باز میکردن کم کم انقدرغذانخوردم که نمیتونستم از جام تکون بخورم اونروزامادرم فقط شب روز گریه میکردپدرم وقتی ازمریضی من مطلع شد برگشت خونه تمام خانوادم بامریضی من داغون شدن پدرم تمام غذاهاروآسیاب میکردوبه زورمیدادمن بخورم رگهام همه خشک شده بود و یه سرم که میخواستم بزنم ده بارسوراخم میکردن ازشدت عفونت انقدردهانم بومیدادکه هیچکس تحمل نزدیک شدن بهم رونداشت تنها کسی که شبادستم رومیگرفت و کنارم میخوابید مادرم بودوبااون حال زارم صداشو میشنیدم که به خدا التماس میکنه که خوب بشم دیگه مدرسه هم نرفتم و در عرض چهارده روزده کیلو وزنم کم شد..تنهاکسی که شبادستم رومیگرفت کنارم میخوابیدمادرم بود با اون حال بدم صداشو میشنیدم که به خداالتماس میکردبرای خوب شدن من مدتی بودمدرسه نمیرفتم ودرعرض چندروزده کیلووزنم کم شده بودوقتی میخوابیدم فکر میکردم باخودم که چرامن بایدتواین سن کم بمیرم کلی آرزوداشتم وهمش به پسرخالم پوریافکرمیکردم که چقدرعاشقانه دوسش دارم یه شب دیگه حالم خیلی بدشدنفسهام به شماره افتاده بوددردم به اوج خودش رسیده بود احساس میکردم شب اخریه که زنده ام همه خواب بودن داداشم باخانمومش خونمون بودن باهربدبختی بودبلندشدم به چهره تک تک خواهربرادرهام نگاه کردم ومیگفتم دیگه نمیبینمشون مادرم کارمندبیمارستان بوداون شب شیف بود وپدرمم راننده ماشین سنگین بودباربرده بودشهرستان رفتم دستشویی ازدرد دستاموفشارمیدادم که جیغ نزم وکسی بیدارنشه یه اب به صورتم زدم ولی به حدی دردداشتم که حالت ضعف بهم دست دادیه جیغ بلندزدم دیگه چیزی نفهمیدم باصدای من خواهربرادرام بیدارمیشن منومیرسونن بیمارستان یه لحظه که چشماموبازکردم تارمیدیدم متوجه میشدم یه دکترکشیک که معلوم بودسابقه کاری زیادی هم نداره وکم سن سال بود من رومعاینه کرددوتاامپول برام نوشت گفت بیمارتون روسریع برسونیددندان پزشکی ایشون مشکل لثه داره وکسی اینجانمیتونه براش کاری کنه خواهرم بالاسرم بودگریه میکردتوی نگاهاشون حس میکردم دارن به مردنم فکرمیکنن من روبردن پیش دندان پزشک کمک کردن روی صندلی خوابیدم اینقدردهنم بوی بدمیدادکه متوجه میشدم دکترم حالش بدشده بهم گفت دهنتوبازکن خیلی دقیق معاینه کردانگاریه چیزهای متوجه شده بودیه مقدار داروبرام نوشت گفت بایدبعدسه روزبوی دهنش ازبین بره بعدیه دستگاه اوردنزدیک دهنم که نوک تیزی داشت فروکردسقف دهنم میچرخوندازدردبه خودم میپیچیدم اشک میریختم بعدازده دقیقه گفت برای امروزبسه وقتی مخزن دستگاه رونگاه کردم پرازترشحات سفیدرنگ بود خود دکترگفت ببین چقدرعفونت ازسقف دهنت دراوردم وبخاطرعفونت نمیتونم بهت بی حسی بزنم بایددردش روتحمل کنی من داروهام رومصرف کردم وروزبه روزحالم بهترمیشد روزسوم نوددرصدازبوی دهنم ازبین رفته بودخیلی خوشحال بودم که بازمیتونم راحت نفس بکشم وهیچ وقت. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ازدردبه خودم میپیچیدم دیگه تحمل نداشتم یه لحظه جیغ زدم باصدام سعیدازخواب پریدترسیده بودگفت فرزانه خوبی گفتم درددارم فکرکنم وقتشه سعیدبلندشدسریع لباس پوشیدکمکم کردمنم لباس پوشیدم زنگزدبه آژانس سرکوچه ویه ماشین گرفت لباسهای بچه روازقبل اماده کرده بودم ساک رودادم دست سعیدراهی بیمارستاندشدیم دردم لحظه ای بودده دقیقه میگرفت دوباره اروم میشددوباره شروع میشد بعدازهشت سال طعنه شنیدن باهزارجوردعانذرنیازحامله شدبودم مادرشوهرم خواهرشوهرام خیلی اذیتم کردن میگفتن اجاقت کوریاطلاق بگیریااجازه بده پسرم زن بگیره شایدهرکس دیگه ای جای سعیدبودبااین همه تحریک خانواده اش تسلیم میشدولی یکبارم به حرفشون گوش ندادومردونه پای زندگیمون وایساد البته بگم مادوتاکم سختی نکشیده بودیم واسه بهم رسیدن سه سال جنگیدیم تاخانوادهامون رضایت دادن ماباهم ازدواج کنیم چندماهی ازازدواجمون گذشت که مادرشوهرم میگفت بایدزودبچه داربشی منوسعید راضی نبودیم ولی انقدرمادرش گفت که ماهم تسلیم شدیم حالاکه مامیخواستیم نمیدونم حکمتش چی بودکه من حامله نمیشدم نزدیک دوسالی سعیدبه خانواده اش میگفت من نمیخوام ولی ازسال سوم مادرشوهرم هرجامیرسیدمبگفت دختراجاقش کوره الکی انداخته گردن پسرمن غیرسکوت حرفی برای گفتن نداشتم چون چندباری هم که دکتررفتم وازمایش دادیم میگفتن سعیدمشکل نداره من مشکل تخمک گذاری داشتم کلی داروامپول مصرف میکردم ولی فایده نداشت هرکی هرچی تجویز میکردازداروگیاهی من میخریدم میخوردم خلاصه بعدازهشت سال به طورمعجزه اسای من باردارشدم یادمه بعدازچهل روزوقتی رفتم دکترازمایش بارداری برام نوشت باورم نمیشدحامله باشم ولی برای اطمینان خاطررفتم ازمایشگاه ازمایش دادم برای جواب بایدغروب میرفتم باخواهرم که رفتیم وقتی بهم گفتن مبارکه باردارید باورم نمیشدگفتم مطمئنیدشایداشتباه میکنید باتعجب نگاهم کردگفت مگه شمافرزانه سلیمی نیستی گفتم چراخودم هستم گفت درسته این جواب ازمایش شماست ومثبته حالم قابل وصف نبودانقدرخوشحال بودم که بازهره خواهرم دوتاجعبه بزرگ شیرینی خریدیم اول رفتم خونه مادرم وبهشون خبردادیم مامانم انقدرخوشحال بودکه گریه میکردمیگفت فرزانه امسال محرم من ازامام حسین خواستم به حق گلوی بریده علی اصغرش دامنت روسبزکنه واگرخدابهت پسرداد اسمش روبذاری حسین بااین حرف مادرم اشک توی چشمام جمع شدگفتم قربون مهربونی اربابم برم چشم اگرپسربودحتما اسمش رومیذاریم حسین بعدرفتم خونه مادرشوهرم وقتی شیرینی به دست رفتم تومادرشوهرم گفت خیرباشه فرزانه بایه غرورخاصی نشستم کنارش گفتم مادرداریدنوه دارمیشیداونقدرخوشحال شدکه بغلم کردگفت مبارکه.بعدازسالهاخانواده سعیداون روزباهام خوب برخوردمیکردن بهم احترام میذاشتن توی وجودم انقدرخوشحال بودم که هیچ کینه ای ازشون اون لحظه نداشتم بایدتاغروب منتظرمیموندم که سعیدبیادوقتی ازدرواردشدبهش سلام کردم وخسته نباشیدگفتم ازچهره خندونم فهمیدخبریه گفت فرزانه چیزی شده خیلی خوشحالی چندتاشیرینی گذاشتم توبشقاب بایه چای گذاشتم جلوش گفتم دهنت روشیرین کن که داری بابامیشی اولش فکرکردشوخی میکنم گفت خواب دیدی خیره ولی من بدون بچه ام عاشقتم عزیزم پاشدم جواب ازمایش روبهش نشون دادم چندثانیه ای خیره شدبهم بعدکشیدم توبغلش بوسم میکردازخوشحالی باهم گریه میکردیم بهش گفتم مادرم چه نذری کرده گفت من نوکری امام حسین روهرسال میکنم چه اسمی قشنگترازاسم اربابم خداروشکربارداری خوبی داشتم واصلابدویارنبودم وهمه چی میخوردم تمام لحظات بارداریم ازخدامیخواستم بچه سالمی بهم بده برای سونوگرافی دوم که رفتم وقتی روی تخت درازکشیدم بعدازمعاینه دکترگفت دوستداری بچه چی باشه گفتم هشت سال چشم انتظاربودیم اصلا برامون فرق نداره جنسیتش چی باشه فقط سالم باشه گفت داریدصاحب یه پسرمیشیدوازهمه نظرسالم همون موقع گفتم اسمش حسین دکترخندیدگفت مبارکه وحالا بعداز چندسال انتظاردردشیرین زایمان روداشتم تجربه میکردم برای دراغوش کشیدن پسرم چندساعتی توی بیمارستان دردکشیدم تامن روبردن اتاق زایمان وبعدازیک ساعت صدای گریه پسرم روشنیدم تمام دردهام یادم رفت وقتی بغلش کردم اون لحظه خوشبخترین زن روی زمین بودم یک شب بیمارستان بودیم وفرداش ترخیص شدم باپسرم راهی خونه شدیم سعید برای من وپسرم گوسفندقربونی کردوشب هفت مفصلی هم برای پسرم گرفت ونزدیک شصت نفرمهمون داشتیم توی ده روزاستراحتم هم مادرم کنارم بودهم مادرشوهرم تاچهل روزگی حسین مادرشوهرم بامادرخودم نوبتی پیشم میموندن تایه کم به بچه داری وشیردهیش عادت کنم بعدازچهل روزدیگه تنهاشدم خودم مراقب حسین بودم مثل چشمام ازش مراقبت میکردم خداروشکربچه ارومی بودواصلا اهل گریه کردن نبود ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از هر طرف صدای پچ پچ میومد از خجالت سرم و پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم اما توی دلم غوغا بود. قرار بود امشب خان روستای کرد نشین ها چند شبی رو خونه ی ما مهمون باشند اما همه می دونند خان برای پیوند زدن روابط، من رو برای پسر شهریش در نظر گرفته. خسته از نگاه ها از خونه ی کاه گلی مون بیرون زدم و به سمت پدرم که داشت مرغ ها رو برای ورود خان به مرغداری میفرستاد رفتم. با دیدنم لبخندی زد و گفت _حاضری دخترم؟الاناست که ارباب برسه. نمیدونستم چطور حرفم رو بزنم. با کمی این پا و اون پا کردن گفتم _آقاجان...میگن که ارباب من و برای پسرش در نظر گرفته. با خوشحالی سر تکون داد و گفت _آره.همای سعادت روی شونه ت نشسته دخترم... آخ.. چطور مقابل پدرم وایسم و بگم من دلم نمیخواد زن پسر شهری ارباب بشم. اون شهر درس خونده...خان زادست... از قبیله ی کردهاست... من دختر ساده ی روستایی چطور می تونم با چنین مردی ازدواج کنم؟ با هزار سرخ و سفید شدن خواستم حرفم و بزنم که خاتون داد زد _ارباب اومد. تمام تنم عرق کرد. ارباب ماشین داشت. اون هم ماشینی که توی عمرم ندیده بودم. آخ آیلین مگه تو جز تراکتور و وانت مش رحمان ماشین دیگه ای دیدی؟ ماشین با عظمت ارباب ایستاد.ترسیده پشت پدرم سنگر گرفتم. در ماشین باز شد و ارباب با ابهت پیاده شد.جرئت سر بلند کردن و نگاه کردن به خان زاده رو نداشتم. پدرم به پهلوم زد و گفت _برو داخل چشم سفید. سری تکون دادم و با دو پای اضافه فرار کردم. همه ی دخترا پشت پنجره ایستاده بودن. طیبه با به به و چه چه گفت _خان زاده رو ببین ماشالله رستم دستان میمونه.بیا آیلین..بیا نگاه کن که خوش‌خوشانت شده. به سمت شون رفتم و از پنجره سرکی به بیرون کشیدم. با دیدن خان زاده ی قد بلند و هیکلی صورتم از خجالت قرمز شد. انقدر قد بلند بود که من تا زیر زانوشم نمی رسیدم. طیبه خم شد و کنار گوشم گفت _خوب نگاش کن،قراره با خان زاده برای قبیله ی کرد ها وارث بیاری دختر.. صورتم قرمز شد و یک قدم به عقب رفتم. سمانه با دل سوزی گفت _سنش بالا میزنه آیلین تو هنوز هفده سالت هم نشده اما خان زاده کمه کم سی و پنج سالشه... سری به ترس تکون دادم و گفتم _من باهاش ازدواج نمی کنم.. خاتون که حرفم و شنید پشت دستش کوبید و گفت _دیگه این حرف و نزن گیس بریده...ارباب خودش ازت خواستگاری کرده اگه با خان زاده ازدواج کنی تاج سرشون میشی ما هم به یه نون و نوایی می‌رسیم. روستا از این فقر نجات پیدا میکنه. تو که نمیخوای با خودخواهی اجازه بدی کل روستا توی این اوضاع بمونه؟ سکوت کردم...دستم و گرفت و گفت _چای ریختم بیا برای ارباب و خان زاده ببر بذار چشم خان زاده بهت بیوفته یک دل نه صد دل عاشقت میشه. سکوت کردم.چه دل خوشی داشت خاتون. خان زاده هزار تا دختر شهری دیده بود من و با این لباس های محلی و این ریخت و قیافه نمی پسندید. تا بخوام اعتراض کنم سینی چای و به دستم داد و به سمت اتاق فرستادم. سینی توی دستم می لرزید. به اتاق رفتم و با صورتی از خجالت قرمز شده در و باز کردم به محض باز کردن در خان زاده رو روبه روی خودم دیدم. که گویا قصد بیرون اومدن داشت. با دیدنم صورتش جمع شد و از جلوم کنار رفت. دستام شروع به لرزیدن کرد. از خجالت حتی نمی تونستم یه قدم دیگه برم جلو. ارباب با دیدنم با به به چه چه گفت _ماشالا ماشالا چه دختر با کمالاتی بزرگ کردی علی. بابا با اشتیاق سر تکون داد و گفت _کنیز شماست. دخترم چایی رو بیار. خواستم یک قدم جلو برم که خان زاده گفت _اونی که به خاطرش وادارم کردی تا اینجا بیام اینه بابا؟ سر جام قفل کردم. لحجه ش هم شهری و با کلاس بود. ارباب با چشم غره گفت _آیلین از هر نظر برای تو مناسبه! صدای طعنه آمیز خان زاده مثل پتک توی سرم کوبیده شد _من هیچی تو خودت راضی میشی این دختر برات وارث... حرفش و به حرمت بابام قطع کرد و با عصبانیت از اتاق بیرون زد. دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و من و ببلعه. ارباب با وجود گند کاری پسرش باز هم مفتخرانه سر تکون داد و گفت _جوونا جاهلن نمی دونن چی براشون خوبه چی بد. بابام هم با سادگی سر تکون داد و گفت _بله همین طوره ارباب... دخترم چایی ها رو بیار. با دست هایی لرزون چایی ها رو جلوشون گذاشتم. ارباب حینی که با تحسین نگاهم می کرد گفت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گوسفندانی که به طویله بر میگشتند، می رسید. خدا حسابی به مال پدرم برکت داده بود. تا چشم کار می کرد گاو و گوسفند بود که داخل طویله کنار هم قرار می گرفتند. از همین گوسفندها، خرج 11 تا بچه داده شده بود. 8 خواهر و سه برادر بودیم. عصرها موقعی که گوسفندها به طویله برمی گشتند، ترکه چوبی را بر می داشتم و ادای برادرم را در می آوردم و پشت گوسفندان می زدم. سرگرمی ته تغاری خانه همین بود. 10 سالم بود که مادرم سرطان گرفت. آب شدنش را دیدم اما درک درستی از مرگ و زندگی نداشتم. یک روز پدرم به خانه آمد و گفت که مادرم برای همیشه رفته است.زندگی ما بعد از مادرم بی رنگ و رو شد. نه من بلد بودم غذا درست کنم و نه مریم خواهر بزرگترم! بقیه خواهرها هم سر و سامان گرفته بودند. فقط من و مریم مانده بودیم! مریم دو سال بزرگتر از من بود. رازدار و همبازی همدیگر بودیم. وقتی دلمان می گرفت یواشکی گوشه اتاق کز می کردیم و با هم گریه می کردیم. بچه تر که بودیم، خاله بازی هم می کردیم اما هیچ کداممان شوهر نداشتیم. مثلا شوهرمان شبیه این فیلم و سریال ها، ماموریت رفته بود. اما هر دو عاشق عروسی کردن بودیم. وقتی عروسی می رفتیم، تا چند روز بعدش، در تمام خاله بازی هایمان، نقش عروس را بازی می کردیم. با لباس های سفید و تور، برای خودمان لباس عروس می ساختیم.یک روز پدرم که به خانه آمد، دست من و مریم را گرفت و با خودش برد. گفت که قرار است به خواستگاری یکی از دختران روستا برود. من و مریم فقط به همدیگر نگاه کردیم. هر دو می دانستیم که از این تصمیم پدر خوشحال نیستیم اما حرفی نداشتیم که بزنیم. پدرم از این که در خانه غذای درست و حسابی پیدا نمی شد گلگی می کرد. با این که من و مریم تمام تلاشمان را می کردیم تا آشپزی کنیم اما انگار به موضوع فقط غذای خوب نبود. دو برادر بزرگترم هم در خانه بودند. آن ها هم روی حرف پدرم حرفی نزدند و کسی جرات مخالفت با تصمیم پدرم را نداشت.وارد خانه ای شدیم که صدبرابر بدتر از خانه ما بود. دختر جوانی که آن طرف تر چای به دست آمد، نگاه عجیب و غریبی به من و مریم کرد. من و مریم هنوز مات زده بودیم. نمی دانستیم باید چه چیزی بگوییم. مثلا بگوییم خوش آمدید نامادری؟ یا بگوییم حق نداری پا جای پای مادرمان بگذاری؟مریم از همان اول چشم غره به عروس رفت. هرچند که عروس هم با دیدن پدرم، آب از لب و لوچه اش نچکید. انگار برای خلاصی از وضعیت مالی بدی که داشت، دلش می خواست تن به این ازدواج دهد. من که نگاه های مریم را دیده بودم، اخم و تَخمم را شروع کردم. با چهره مان نارضایتی را کاملا نشان دادیم اما...چه کسی به ما توجه می کرد؟قرار شد که عروس خانم فکر کنن و بعد به ما خبر دهند. پدر و مادر عروس که حسابی راضی بودند. اصلا به سن بالای پدرم هم توجه نکردند. اما عروس دو دل بود. از چشمانش کاملا مشخص بود.شاید دلش می خواست بخت بهتری نصیبش شود. هر چه بود، ما هم چشم دیدنش را نداشتیم.فردای آن روز، عروس جواب منفی داد و قال قضیه کنده شد. اما این بار پدرم دست روی دختر بیست و سه ساله حاج مراد گذاشت. دوباره دست ما را گرفت و با خودش به خواستگاری برد. حاج مراد در ازای بخشی از گوسفندان طویله، می خواست دخترش را به پدرم ببخشد. البته مهریه سنگین هم انداخته بود. پدرم هم با دیدن دختر حاج مراد، فیلش هوای هندوستان کرده بود. دختره هم حسابی فیس و تیس داشت. همش از این که باید سفر برود و لباس های آن چنانی بخرد، حرف می زد. انگار از دماغ فیل افتاده بود. بخرد، حرف می زد. انگار از دماغ فیل افتاده بود.این بار من و مریم طاقت نیاوردیم. زمانی که پدرم و حاج مراد در حال نوشتن پشت قباله در اتاق انتهای سالن بودند، به عروس نگاه کردیم و گفتیم: فکر نکنی قراره بیای خانومی کنیا؟ نه! صبح ها باید شیر بدوشی، زیر گوسفندا رو تمیز کنی. پِهِن گوسفندا رو جمع کنی. صبحانه من و مریمو آماده کنی. غذاهای خوب بپزی. خودتم جمع و جور کنی چون دو تا داداش هم سن و سال خودت تو خونمون هست. فکر خرج اضافه هم از سرت بیرون کن!عروس که چشمانش از حدقه درآمده بود، همان جا دعوای لفظی با من و مریم را شروع کرد. پدرم و حاج مراد از اتاق بیرون آمدند. ما هم راست راست واینستادیم و فحش و فضیلت نثار عروس کردیم. پدرم از خجالت سرخ شد و دست ما دو نفر را گرفت و به خانه برگرداند. یک کتک اساسی از پدر خوردیم. حتی هنوز هم خاطره اش درد می کند. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مادر پلاستیک‌ها را از جلوی شیوا گرفت و کنار سینک ظرفشویی گذاشت.می‌خواستم بابت رفتار عجیبش بپرسم اما از جوابش می‌ترسیدم. ماندن در خماری را به شنیدن بازی جدیدی ترجیح می دادم. _ پاشو پاشو به جای لمبودن واسه خواهرت اسپند دود کن... الهی من قربون دختر خوشگلم بشم.شیوا هم مانند من ماتش زد از مادر و این همه مهربانی بعید بود. نگاه سوالی اش را به سمت من دوخت که شانه ای بالا انداختم.می‌دانستم شیوا الان تا انتهای ماجرا را با خبر می‌شود. _خبریه مامان؟مادر نگاه خیره اش را به من دوخت و لبخند عریضی روی صورتش نشست. _ واسه خواهرت خواستگار پیدا شد.شیوا جیغی از شادی کشید و لبخند از لب هایم پرکشید. باید می فهمیدم مهربانی مادر هم بی دلیل نیست.هم خوشی اش ختم می شد به خواستگار من و هم بدخلقی اش! _پس بالاخره یه بخت برگشته ای پیدا شده بیاد این رو بگیره.هرچند که لحن شیوا شوخی بود اما من آنقدر از گوشه و کنار‌ نیش خورده بودم که دلخور شوم و باز هم به رویم نیاورم.شیوا به سمتم آمد و من را محکم به آغوش گرفت و به خودش فشرد. هم از دیوانه بازی‌هایش خنده‌ام گرفته بود و هم از این دل پرش دلچرکین شده بودم.در حال خفه شدن بودم که به اجبار دستش را از دور گردنم جدا کردم و او هم با همان لبتند عریض رهایم کرد‌. _ حالا کیه مامان؟ _خواهرشوهر مهنوش خانم، دنبال زن برای پسرش می گشت، مهنوش خانم شیرین رو معرفی کرد.خنده از لب‌هایم پر کشید و نفس کلافه ای کشیدم. انگار شغل زن های کوچه و خیابان شده بود شوهر پیدا کردن برای من.و ای کاش من توان فریاد زدن بر سرشان را داشتم تا بفهمند دخالت‌هایشان به بهانه ی کمک چقدر آزارم می داد. _ برو شیوا، برو دستی به سر و صورت خواهرت بکش، ساعت شش پسره تو پارک قرار گذاشته هم رو ببیند.شیوا با خنده به سمتم آمد و من چرا از این بحث مزخرف شاد نمی شدم؟شاید چون عاقبتش را می دانستم، اصلا روندش را حفظ بودم و خودم را برای سرکوفت های بعدش به خوبی آماده کرده بودم.نگاهی به پسرک روی نیمکت کردم. با لبخندی عمیق مشغول تماشای کودکان در پارک بود.پسری که عاشق بچه هست... شاید کمی می توانستم با او کنار بیایم.به سمتش قدم برداشتم که دوباره درد در تمام ساق پایم پیچید. بارها به شیوا گفتم من به این کفش های پاشنه بلند عادت ندارم اما به اجبار آن ها را بر سرم آوار کرد. می گفت به قد کشیده ام بیشتر می آید اما مگر مهم بود؟ مهم حال خوش من بود که با این کفش ها آزار می دید. تقریبا نزدیک‌ پسرک شده بودم اما او نگاهش همچنان به کودکان و بازیشان بود.درد را به جان خریدم و پاشنه ی کفش را بیشتر به زمین کوبیدم تا متوجه ی حضورم شود اما او در این عالم نبود و انگار جایی در میان آن کودکان مشغول خندیدن به این دنیا بود.بالا سرش ایستادم و عطر تلخش در مشامم پیچید و عطر ملایمی که شیوا بر سرم ریخت در میان آن گم شد.لب باز کردم تا حرفی بزنم، اما... اما چه می گفتم؟ اصلا اگر او پسرکی که مهنوش خانم گفته بود نباشد چه؟وای حتی فکرش هم زیبا نیست که من به پسر غریبه ای سلام کنم.ولی... تنها پسر با موهای خرمایی و تیپی اسپرت در پارک او بود، اصلا تنها پسر در این پارک او بود. آن هم زیر این درخت بید مجنون بزرگ!شاید اصلا آمدن من برایش مهم نبوده است که اینگونه غرق شده است پس چرا باید حضورم را یادآوری کنم؟شاید هم مشغول مرور خاطره ی زیبایست که اینگونه با لبخند خیره شده است، ان وقت اگر رشته ی افکار او را پاره می کردم ناراحت نمی شد؟در ذهنم مشغول جدل برای سلام کردن بودم که نگاهش را آرام از کودکان کشید و سرش را بلند کرد. با دیدن من چشم هایش از تعجب گشاد شد و هراسان از جایش بلند شد. _خانم حیدری؟در دل خداراشکر کردم که اشتباه نگرفتمش و بالاخره خودش متوجه ی وجود من شده است. _بله. _وای ببخشید، خیلی وقته اینجا منتظرید؟ تقریبا دقایقی می شد اما نمی خواستم به رویش بیاورم که دقایق زیادی است من اینجا منتظرم و حتی نتوانستم زبان برای حرف زدن باز کنم.تنها لبخندی زدم و نه ای زیر لب گفتم. _‌ من باز هم عذر می‌خوام. _موردی نداره.لبخندی زد. دستمالی از جیبش در اورد و با آن عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. عینک آفتابی اش را از روی چشم‌هایش برداشت و روی موهای لخت گذاشت. _خب... فکر نکنم میلی داشته باشید توی این‌گرما قدم بزنیم، درسته؟سری تکان دادم و هردو روی نیمکت داغ نشستیم.نشستن روی این فلزی که از پرتوی شدید خورشید بی بهره نمانده بود و در حال مذاب شدن بود کم از قدم زدن زیر این آفتاب را نداشت.شاید تنها خوبی نشستن، تحمل‌نکردن آن‌کفش های پاشنه بلند شیوا بود که کمی هم برایم‌ کوچک بود و یقین داشتم پشت پایم را زخم کرده است. _این بچه ها من رو بردن به بچگی های خودم، حسابی گرم خاطره گذرونی شده بودم.در جوابش تنها لبخند زدم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زندگی گاهی انقدر بازیت میده و روی نوک انگشت میچرخوندت که خودتم از این همه اتفاق شگفت زده میشی.پنجمین بچه خونه ای که از ثـروت چیزی کم نداشت. یه آبادی بود و ثـروت زیاد پدر بزرگم! کدخدا یا همون بهتره بگم پـول زیاد برای پدر بزرگ من بود، پدرم و چهارتا برادرهاش تو همون خونه بزرگ اقابزرگ زندگی میکردیم، پدر من پسر بزرگ بود و همیشه از اینکه من چهارمین بچه اش دختر بودم ناراحت بود و با شرمندگی پیش آقابزرگ از من حرف میزد.انگار که من گناه بودم یا مایه ننگش که اونجور نگاهم میکردن، حتی مادرمم در حقم مادری نمیکرد و یکبار هم نشد تو آغوشش بزرگم کنه زحمت شیر دادنم رو گاو خونه کشیده بود و تا اونجایی که یادمه زیر دست و پا بودم.عیدها که میشد برادرهام و پسر عموهام میرفتن شهر خرید و کلی لباس و کفش میخـریدن، چقدر تو حیاط خوشحال بودن و من از پشت شیشه های آبی اشپزخونه با حسرت نگاهشون میکردم، گاهی که به مادرم نگاه میکردم ته دلم میگفتم خودت هم یه روزی دختر بودی و الان هم هنوز زنی چرا این سـتم رو در حق من میکنی اما همیشه طوری رفتار میکرد که انگار من بچه اش نیستم.لباسهای کهنه برادر و پسر عموهام رو تنم میکردم هرکسی کاری داشت من بودم که باید انجام بدم! مامان و زنعمو نون میپختن من باید وسایل رو جمع میکردم هفته ای یکبار از صبح تا موقع شام طول میکشید که لباسهای اهالی خونه رو بشورم، دستهام خیلی کوچیک بود.نه تو مهمونی ها میرفتم نه مراسم همیشه از پشت پرده ها بیرون رو نگاه میکردم، شاید بیشتر از یکسال بود که حتی سر سفره نمیرفتم و حتی یبار هم کسی سراغمو نمیگرفت.تابستونها تو اشپزخونه که زیر زمین خونه بود میخوابیدم و زمستونها تو یکی از اتاقها..صدای خندهای بقیه از درون منو میسوزوند، به چه گناهی به چه دلیلی این همه غربت از جانب هم خونهام! وقتی یکی از زنعموهام باردار میشد چهل شب نماز شب میخوندم که بچه اش پسر باشه و دختر دیگه ای مثل من اون همه درد رو تحمل نکنه.گاهی فقط لبخند برادر بزرگم بود که نثارم میشد، جز اون همه بهم دستور میدادن بیار ببر بشور جمع کن جارو کن شیر بدوش اگه جلو چشم اقابزرگ دیده میشدم به گفته خودش ساعتها سر درد میگرفت و همیشه میگفت پدرم با تولد من خونه خراب شده...یاد آور اون روزها هم عذابم میده تا ماه ها بعد بدنیا اومدنم حتی اسمی نداشتم، پدر مادرم اسممو گوهر گذاشتن..مادر و پدرِ مادرم اما مهربون بودن، خیلی وضع مالی خوبی نداشتن و خانواده سرشناسی نبودن ولی هر وقت براشون نون میبردم انقدر اونجا خوش بودم و آرامش داشتم که دلم نمیخواست برگردم...دایی و خاله هام ازدواج کرده بودن و اونا تک و تنها بودن، تا خونه اشون راهی نبود هر وقت از ظهر و شام غذا اضافه میومد دور از چشم همه برمیداشتم و براشون میبردم و تا میرسیدم خونه اشون رو که دوتا اتاق بیشتر نبود جارو میزدم و ظرفهارو میشستم حتی زیر پاهاشون فرش نبود و جاجیم دست بافت بود ولی مهر و محبت ازشون میبارید، کاش من بچه اونجا بودم شبها شکم گرسنه میخوابیدم ولی تو اون عمارت به اون بزرگی و اون همه دارایی اونجوری تحـقیر نمیشدم.بهش ننه میگفتم میدونست که چقدر در حق من ستــم میشه و ساعتها سرمو رو پاهاش میزاشت و موهای گره خورده مو نوازش میکرد و میگفت:غصه نخور تو هم خدایی داری انگار نه انگار افشان (مادرم)دختر منه! چطور دلش میاد دختر به این دسته گلی رو اینجور آزار بده؟! تو رو چه به این همه کار و زحمت...اقابزرگت پسر دوسته خدا قلبشو میشناخته که جز اولاد پسر بهش نداده ولی افشان خودش یروزی دختر این خونه بود نزاشتم با نداری خـم به ابروش بیاد مثل ملکه ها بزرگش کردم نمیدونم چرا امروز انقدر ستـمکار شده..سرمو به طرفش گرفتم و گفتم:بجاش اینجا که میام یه عالمه خوشحالم.ننه یه لقمه از کره و پنیری که خودم براش آورده بودم رو تو دهنم گذاشت و گفت:قربون توبشم بلند شو برو دیر میکنی دوباره میزننت..خندیدم و گفتم از بس منو زدن پوستم کلفت شده دیگه دردم نمیاد.بهم میگن عقب افتاده اگه رحیم(برادر بزرگم و نوه اول خونه)نباشه پسرعموهام از کنارم که رد میشدن یه مشت حواله ام میکنن..باز خوبه رحیم هست و یکم دلش رحـم داره وگرنه تا الان منو کـشته بودن.ننه با گوشه روسریش اشکش رو پاک کرد و گفت:کاش میمـردم و اینجور خانواده رو نمیدیدم کاش کاری از دستم برمیومد..به خونه که برگشتم صدای خنده زنهای خونه از اتاق میومد این موقع از روز دور هم مینشستن، یکی صورت اونیکی رو بند مینداخت یکی ابروشو برمیداشت و میگفتن و میخندیدن..اقابزرگ تو ایوان بزرگ رو به حیاط نشسته بود براش چایی بردم و جلوش گذاشتم چپ چپ نگاهم کرد و گفت:چه خونه خراب کنی از تو بدتر؟! نمیدونم کجای مالم حرام قاطیش شد که تو را تو دامن پسرم گذاشتن مگه دختر هم اولاد میشه..با لگد به کمرم ز،د و ادامه داد تــوله سگ گمشو از جلو چشمم.. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
قديما تو دهات ما رسم براين بود دختر که سیکل می شد شوهرش میدادن.منم از این قائده مسثتنی نبودم و ده دوازده سالم كه شد مادرم به هول و ولای شوهر دادنم افتاد از طرفی دلهره داشت چرا ماهانه نمیشم و مدام با بابام پچ پچ مى كردن و ترس اینو داشتن چرا خواستگار ندارم.پدرم برخلاف بقیه مردای روستا که دهقانی پيشه گرفته بودند پارچه فروش دوره گرد بود و كارو بار ما سكه بود!ابادی به ابادی میچرخید و بساط میکرد تا امورات زندگیمونو بچرخونه مثل اینکه تو یکی از همون روستاهایی که بساط میکرد یکی از زنا که مشتری دائمش بوده گفته پسر جوونى دارم كه نمیخوام از فامیل براش زن بگیرم! شما دختر خوب و نجيب و خونواده دار سراغ نداری؟ بابامم ي دو دوتا چهارتايى راجع به مال و اموال و خود زن و خونه و زندگيش كرد و گفته بود اگه پسره خوبيه دخترکی دم بخت دارم!به همين راحتى قرار مدار خواستگاری رو گذاشتن و روز موعود مادر جوون با ی طبق تزیین شده از پارچه قرمز که توش کله قند بود و چادر و انگشتر اومدن خاستگاری و بابامم از جانب من بله رو داد با نقل و نبات و شيرينى دهن مهمونا شیرین شد و قرار شد به مناسبت اولین روز نوروز یعنی دو هفته بعد عقد کنیم.اما مثل اینکه پاقدم این خواستگار برامون شگون نداشت و سنگین بود که فردای اونشب بابا موقع برگشت از بساط یکی از روستاهای اطراف اسیر دزداى از خدا بیخبر میشه و بخاطر مقاومت هم جونش میره و هم مالش!بابام که مرد اون خواستگارم اومد طبقو پس گرفت و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد.بعد اون نه اون ؛ هیچ خواستگاری دیگه در خونمونو نزد.هنوز داغ بابام تموم نشده بود كه طبق رسم روستا مادرم باید زن یکی از برادرشوهراش میشد و هنوز چهل بابام تموم نشده بود كه از شانس خوب مادرم عموی لاابالیم که بویی از مردونگی نبرده بود شد شوهر مادرم!اما چه شوهری چه کشکی ؛ مادرى كه بابام نزاشته بود آفتاب و مهتاب رنگ و روشو ببينه بعد اون از كله ى سحر تا بوق سگ روی زمینای ارباب دهقانی میکرد و عموم لنگ بالا لنگ تو خونه میخوابید و فقط اسمش شوهر بودچشم دیدن منم که نداشت و دائم ترکه به دست بود تا بکوبه به کف دستام و با اينكه عموم بود میگفت: بدشگونی که داداشم مرد و باعث شدى بیوه برادرمو عقد کنم!اون وقتا نمیفهمیدم چی میگفت اما حالا که بهش فکر میکنم دقيقا میدونم منظورش چی بوده؟ خدابيامرز کینه به دل گرفته بود چرا دختر براش نگرفتن و ارزو به دل مونده بود.شاید شش ماهی از زندگیش با مادرم رد میشد که مادرم شکمش بالا اومد اما اون بى شرف خون به دل مادرم میکرد که کم کار شدی و عق زدنای وقت و بی وقت مادرم و نمیدید.گذشت تا مادرم شکمش بزرگ شد و ديگه نمیتونست زیاد بره سرکار سر ظهر مشغول یونجه دادن به گاو بود كه کمر خمیده اشو صاف کرد عرق رو پیشونی شو پاک کرد با صدایی خسته گفت: حنا جان پاشو مادر برو از چشمه اب بیار اذون ظهر و بگن شوهر ننت میاد غذا میخواد ی اشکنه بار بذاریم بلوا به پا نکنه.هنوز بعد اينهمه سال اون صحنه ها پيش چشممه!چشمى گفتم و بى صدا به سمت کوزه رفتم اما صدای گلایه های مادرم هنوز به گوشم می رسید: الهی که خیر نبینی رحیم وقت و بی وقت دور میدون با چندتا علاف مثل خودت گرد میشی به هیزی ناموس هم دهاتیت و بدگویی و نمیگی این زن پابه ماه شده؟!...خدابیامرزتت رحمان نور به قبرت بباره که مرد تو بودی نه این لامروت شیرپاک نخورده!شده کنه وجودم و خون میخوره ازم کجایی رحمان که نجاتم بدی.حق داشت. گرمای طاقت فرسایی بود و روز به روز شکمش بزرگ تر میشد و عموی خیر ندیده ام بیخیال تر، حتی با این وضع گاهی برای گندم درو زمینای خان هم می رفت.کوزه رو برداشتم تا راهی بشم که مامانم دوباره صدام زد گفت: حنا حواست به پسر ارباب باشه ها؛ تازه از فرنگ اومده، میگن رفته شکار ولی تو بازم حواست و جمع کن! این جماعت که ابرو حیثیت سرشون نمیشه. فقط واسه دست نخورده بودن ناموس مردم دندون تیز میکنن. بخدا اگه بدونی چند تا دختر مردم و تو همین زمینای کنار گندم بی ابرو کرده.با زمزمه کردن "چشم " آهسته ای راه افتادم، دائم به این فکر می کردم ' مگه پسر ارباب لولو بود که تموم دخترای ده باید ازش می ترسیدن؟" وقتى به چشمه رسبدم سکوت حوالی چشمه وحشت به دلم انداخت. پس چرا امروز هیچ زنی وحشت به دلم انداخت. پس چرا امروز هیچ زنی اینجا نیست؟ فورى گوشه ی چارقدمو توی دامنم زدم و خم شدم توی آب و یک لحظه غفلت! با کوزه سر خوردم تو‌چشمه و چادر واموندم وا شد و توم گره خورد و داشتم با خودم كلنجار مى رفتم كه به یک ضرب بیرون کشیده شدم. جا خوردم از دیدن مردی که نجاتم داده و من اونو نمى شناختم و لابد کسی نبود جز پسر ارباب، آدمی که باید ازش فرار می کردم. ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
_باید همسر خان زاده بشی! با چشمهای پر از اشک به ارباب خیره شدم _تو رو خدا ارباب من نمیخوام همسر دوم بشم اون مرد جنون داره ارباب تو رو خ .... _خفه شو دختره ی سلیطه چجوری جرئت میکنی انقدر بی حیا باشی و درمورد این مسائل با من حرف بزنی به سمت بابام برگشت و پر از تحکم گفت: _این دختر همسر خان زاده میشه ببریدش الان تو اتاق نمیخوام جلوی چشمهام باشه وگرنه یه بلایی سرش درمیارم بابا و بی بی به سمتم اومدند بی بی دستم رو گرفت و با عجله من رو به سمت اتاق بردند با گریه روی تخت نشستم که صدای بابا بلند شد _پریزاد به من نگاه کن با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم _تو مجبوری با خان زاده ازدواج کنی بخاطر من مادرت بقیه _اما بابا اون خان زاده بیمار روانی من فقط هفده سالمه چجوری میتونم باهاش دووم بیارم _طبق رسم و رسومات تو باید با شوهر خواهرت ازدواج کنی و برای ادامه نسل خاندانش یه وارث بدنیا بیاری قطره اشک روی گونم چکید _خواهرم همیشه از اون مرد میترسید اون مرد یه سادیسمی بود بابا تو رو خدا من میترسم صدای بی بی بلند شد: _انقدر گریه نکن خواهرت میترسید چون کارهایی میکرد که خان زاده عصبی بشه خودت هم خوب میدونی خواهرت چقدر بی پروا و بی حیا بود این برای یه مرد متعصب مثل خان زاده سخت بود! _اما بی بی خان زاده سنش از من بزرگتره من فقط هفده سالمه نمیخوام باهاش ازدواج کنم چرا من رو مجبور میکنید بابام عصبی از اتاق خارج شد بی بی اومد کنارم نشست و با دلسوزی بهم خیره شد و گفت: _ببین پدرت خیلی عصبی شد اون چه گناهی کرده که تو این سن باید شاهد از دست دادن دخترش باشه و انقدر از بقیه حرف بخوره ، حالا تو هم میخوای مثل خواهرت رفتار کنی و پدرت رو سرافکنده کنی. _من نمیخوام بابام سرافکنده بشه اما نمیخوام همسر خان زاده بشم من هنوز بچه ام _همه ی دخترای روستا همسن تو ازدواج کردند و صاحب بچه شدند اگه با خان زاده هم ازدواج نکنی پدر بزرگت مجبورت میکنه با ارباب ده پایین ازدواج کنی اون از خان زاده هم پیرتره و دوتا زن داره که جفتشون نازا هستند با شنیدن این حرف بی بی تو خودم جمع شدم _من میترسم بی بی _از چی میترسی قربونت برم!؟ _شب حج*له ی خواهرم رو یادتون رفته که چجوری غرق در خون بود چقدر کتک خورده بود از خان زاده بی بی نفس عمیقی کشید و گفت: _خواهرت حتما گناهی داشته مطمئن باش خان زاده بی دلیل هیچ کاری انجام نمیده _شما چرا انقدر طرفدار خان زاده هستید!؟ _چون میدونم اگه باهاش ازدواج کنی خوشبخت میشی و از این عمارت خوفناک نجات پیدا میکنی ، پدربزرگت رو خیلی خوب میشناسی اگه با خان زاده ازدواج نکنی تو رو خیلی راحت به عقد یکی از اون ارباب های پیر روستا بخاطر پول درمیاره بهتره خوب فکرات رو بکنی ما هیچکدوم بد تو رو نمیخوایم. بی بی بعد از تموم شدن حرف هاش از اتاق رفت بیرون ، خان زاده یکی از خان زاده های اصیل روستا بود که حتی پدر بزرگ که ارباب روستای پایین بود هم با وجود سن و سالی که ازش گذشته بود ازش حساب میبرد خان زاده چند سال پیش عاشق خواهرم ماه چهره شد ماه چهره یکی از دخترای زیبا و خوشگل روستا بود اما برعکس من که یه دختر آفتاب مهتاب ندیده بودم ماه چهره یه دختر تحصیل کرده بود که سر و گوشش هم خیلی میجنبید اما همیشه با سیاست بود برای همین هیچکس کاری باهاش نداشت خان زاده وقتی اومد خواستگاری ماه چهره ، ماه چهره بخاطر پول و قیافه ی خوب خان زاده و ملاک هایی که باید رو داشت خیلی زود تن به ازدواج داد جوری که همه متعجب شدیم چون ماه چهره دوست نداشت هیچوقت ازدواج کنه و خودش رو محدود کنه!شب عروسی خواهرم رو هیچوقت یادم نمیره همه ی ما منتظر پارچه ی بودیم اما وقتی در اتاق خان زاده شد چی دیدیم خان زاده با عصبانیت از عمارت خارج شد ، خواهرم غرق در خون روی تخت افتاده بود خان زاده باهاش مثل یه تیکه آشغال رفتار کرده بود هر موقع خواهرم رو میدیدم صورت خوشگلش درب و داغون بود متعجب بودم آیا این همون خان زاده ای بود که عاشق ماه چهره بود! با شنیدن صدای در اتاق سرم رو تکون دادم و از فکر کردن به گذشته دست برداشتم _بفرمائید در اتاق باز شد و خدمتکار شخصی مادر بزرگ اومد داخل اتاق _خانوم گفتندبریداتاقشون باهاتون کار داره _باشه الان میام با بیرون رفتن خدمتکارشخصی خانوم بزرگ بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، به سمت اتاق خانوم بزرگ که طبقه ی پایین عمارت بود حرکت کردم کناردراتاق که رسیدم طبق عادت همیشگی تقه ای زدم _بیا داخل داخل اتاق شدم خانوم بزرگ یه اتاق بزرگ بود با نمای قدیمی البته زیبا و شیک _سلام خانوم بزرگ بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت: _شنیدم بازگرد وخاک به پاک کردی _خانوم بزرگ من ...با عصبانیت داد زد: _خفه شو ساکت شدم وباترس بهش خیره شدم همیشه ازخانوم بزرگ میترسیدم خیلی بیشترازپدربزرگ. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii