🦄🦋
#قسمت_اول
#داستان_ماهرخ
چند سالی ازفوت بابام میگذشت وکم نبودن خواستگارهای که برای مادرم میومدن ومادرم بخاطر من هیچکدوم وقبول نمیکرد تا اینکه من بزرگترشده بودم وخانواده مادرم خیلی بهش فشارمیاوردن که باید ازدواج کنی بهش میگفتن فکرمیکنی تا کی جونی وزیبا یکی باید سایه بالاسرت باشه واز شما تودنیایی که پر از گرگ حمایت کنه ما که بیشتر به زندگی خودمون نمیرسیم
اولش از حرفاشون خیلی ناراحت میشدم باهاشون مخالف بودم ومادرم میگفت تا زمانی که دخترم راضی نباشه ازدواج نمیکنم تا اینکه اقا مهدی یکی فامیلهای دور مادرم اومد خواستگاری که همه لحاظ خوب بود ودایی هام قبولش داشتن منم طبق معمول سخت مخالفت میکردم تا اینکه یه روز مادربزرگم باهام حرف زد وتونست قانعم کن وقتی به حرفهای مادربزرگم فکر کردم دیدم راست میگه من که نمیتونستم برای همیشه پیش مادرم بمونم و اون بلاخره تنهامیموندونیاز به همدم داشت بلاخره رضایت دادم وقرارشد که باهم ازدواج کنن
شوهرمادرم مردخوبی بود حس میکردم مادر واقعا پیشش خوشحال ولی من نمیتونستم ببینم که جای بابام وگرفته باهاش راحت نبودم وخیلی دوسش نداشتم وحس میکردم به چشم یه سربار بهم نگاه میکنه ولی بخاطر مادرم تحمل میکردم....
#ماهرخ
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهناز
#قسمت_اول
اسمم مهناز ته تغاری خانواده ی شش نفره مون.
دوتا خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم دارم که هر سه ازدواج کردن و برادرم و همسرش که تازه ازدواج کردن طبق رسوم با ما زندگی میکنند .
از وقتی یادم میاد تا الان که ده سالمه لوس و ناز پرورده بودم البته بیشتر از جانب پدرم که من و اطرافیان حاج آقا صداش میکنیم
شبها بعد از شام من سرمو میزاشتم رو پای پدرم و اون موهامو نوازش میکرد.. این عادتی شده بود برای هر دوتامون
مادرم غر میزد که همسنای این شوهر میکنن تو چرا اینو لوس میکنی هیچ کاری هم بلد نیست تا به این سن.
زمان ما یعنی دهه چهل تو روستای ما دخترا ده یازده ساله ازدواج میکردن ولی من هنوز بازی و شیطنت میکردم و از اونجایی که وضع مالی پدرم خوب بود و زمین دار بود برای کارهای خونه یکی دو نفر میومدن کمک مثلا بی بی رقیه هفته ای یه بار میومد و برامون نان میپخت و اکرم هم برای کارهای خونه میومد
مادرم هم غذاهارو میپخت و من عملا بیکار بودم و دنبال بازی...
تو تمام بازیها نقش مامان خانواده رو داشتم و همیشه یه بچه کوچولو با چادر و پارچه درست میکردم و بغلش میکردم... وای که چه لذتی میبردم از بازی و دویدن تو کوچهای روستا...
به قدری شیطون بودم که هیچ کس حتی به فکر خواستگاری از من نمیافتاد و خودم از این اوضاع خیلی ام راضی بودم... نزدیک عید بود و همه حسابی تو تکاپو بودند و حاج آقا تصمیم داشت که مارو برای خرید به شهر ببره...
مادرم از صبح زود برای نهار تدارک دیده بود و منتظر بودیم تا پدرم برسه..
وقتی اومد یه چای سر پایی خورد و گفت که زود باشید ماشین کرایه کردم
من و مادرم و زنداداشم فرخنده عقب ماشین نشستیم و راهی شهرشدیم...
مستقیم به بازار شهر رفتیم و مادرم برای خودش خرید کرد
زنداداشم سلیقش فرق میکرد ولی با حجب و حیای زیاد سعی میکرد باب میل مادرم خرید کنه
نوبت من که شد یه پیرهن سفید که گلهای سبز داشت انتخاب کردم و پوشیدم
دختری قد بلند نبودم ولی چهره بسیار زیبایی داشتم صورتی گرد و سفید با چشمان درشت و گرد...
تو آئینه به خودم نگاه کردم و لبخند زدم لباس خیلی بهم میومد با خریدن یک جوراب و روسری و کفش ، خرید من هم تموم شد و برگشتیم و تا شب دو بار لباسم رو پوشیدم و در آوردم.. موقع شام مادرم صدام کرد و دوباره شروع کرد به غر زدن که بیا کمی کار کن و یاد بگیر کم مونده یازده سالت بشه دختر..
همین موقع حاج آقا فرشته نجات من اومد..
پریدم بغلش و ماچش کردم حاج آقا گفت کسی با ته تغاری من کاری نداشته باشه..
مادرم غرولند کنان گفت باز شروع کردی، تو این بچه رو خراب میکنی بزار کمی کار یاد بگیره فردا پس فردا شوهر کرد شرمنده نشه
حاج آقا خندید و گفت مگه قراره اینو شوهر بدم این همدم منه
و همون لحظه داداشم علی وارد شد و گفت کدوم دیوونه ای اینو میگیره عین پنج ساله ها یا خاله بازی میکنه یا تو کوچه ها می دوعه..
گفتم خوب میکنم و دویدم و سرم و گذاشتم رو پای حاج آقا .. روز اول عید بود من لباسمو پوشیده بودم و موهای بلندم و دورم ریختم روسری کوتاهی که خریده بودم رو سرم کردم رفتم حیاط...
صدای در حیاط اومد تو روستای ما درها همیشه باز بود و فقط شبها میبستن ...
فهمیدم کسی کارمون داره از حیاط وارد دالان شدم به سمت در، یه مردی پشت به من ایستاده بود...
خدای من چه قد بلند بود!!!
با صدای بلند گفتم بله با کی کار دارین؟..._بله آقا با کی کار دارین؟..
مرد قد بلند برگشت جوونی بود با چشمای عسلی درشت، همچین چشمهایی در صورت یه مرد تا حالا ندیده بودم بدون اینکه متوجه بشم زل زده بودم به مرد جوون و چهرشو کنکاش میکردم... بینی خوش فرم مردونه، لبهای قیطونی. خدای من این مرد چه جذاب بود!
مرد جوون که نوزده بیست ساله میومد نمیدونم برای بار چندم صدام کرد .. دختر خانوم علی آقا نیست با شما ام!!!به خودم اومدم و کمی خجالت کشیدم...
_نه ، داداشم خونه نیست شما کی هستین ؟ مرد جوون با لبخندی که انگار متوجه حال من شده بود گفت من احمدم دوست داداشت و البته داداش خانوم گل، عروس عمت... علی آقا یه چی سفارش داده بود واسش از تهران بیارم .گفتم بدید به من، بهش میدم... احمد با شیطنت خاصی گفت نه، میرم دوباره میام باید به خودش بدم.. خداحافظی گفت و رفت. چرا من همونجا وایساده بودم؟چرا از پشت رفتن احمد رو تماشا میکردم؟اصلا چرا قلبم داشت تند تند میزد ؟برگشتم تو اتاق و فوری تو آئینه به خودم نگاه کردم.میخواستم بدونم اون لحظه چه شکلی بودم.واسه اولین بار به خودم و اندامم با دقت نگاه کردم تو همین چند دقیقه احساس میکردم بزرگ شدم...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عاقبت_بخیری
#قسمت_اول
سلام به همه امروز میخوام سرگذشت زندگیمو تعریف کنم که البته قضایا مربوط به ۲۲ سال پیش هست. اون موقع تقریبا ۱۷ سالم بود. سال سوم دبیرستان بودم. شهرما خیلی بزرگ نبود. تقریبا نود درصد آدماش همدیگر رو میشناختن. منو ساتین دوستای خیلی صمیمی بودیم.خیلی همو دوست داشتیم.ولی خب من درسم خوب بود اما ساتین نه . مخصوصا درس ریاضیش افتضاح بود. هم بابای من آقا رضا و هم بابای ساتین حسین اقا از مغازه دارهای بازار اصلی بودن و تقریبا همه اونا رو میشناختن.
من تو خانواده ای به دنیا اومدم که به جز پدر و مادرم دو تا خواهردیگه هم دارم.
بابام عاشق پسر بود ولی خب نشد. منو خواهرم سه سال با هم تفاوت سنی داریم. اسمش فاطمه هست. اون زمان خواهرم زینب ۹ سالش بود. خودم که زهرا هستم. بابام با یکی از دوستای خیلی صمیمیش به نام احمد که ما بهش عمو احمد میگفتیم. یه مغازه خریدن و سه دنگ و سه دنگ با هم شریک بودن.بعدش دوباره همین خونمون رو که حدودا ۵۰۰ متر بود
رو شریکی خریدن. خانواده ی ما طبقه ی پایین بود. و عمو احمد خدا بیامرز با همسرش و یدونه پسرش به نام محمد طبقه ی بالا ی ما بودن. وقتی محمد ده سالش بود عمو احمد تصادف کرد و فوت شد. محمد چهار سال از من بزرگتر بود.خیلی عمو احمد رو یادم نیست ولی همیشه بابام از خوبیهاش و وفاداریش و معرفتش زیاد میگه. جوان مرگ شد. و زن جوان وتک پسرش رو تنها گذاشت و رفت. عمو و خانواده اش مال شهر ما نبودن از یه شهر دیگه ای اومده بودن و همینجا موندن.دو سال بعد از فوت عمو احمد برای خانمش خواستگار خیلی خوبی از فامیلهای خودش اومد ولی محمد رو نمیپذیرفتند.چون انگار اون اقا هم یبار ازدواج کرده بود و زنش طلاق گرفته بود و دو تا دختر داشت.😞😞 نمیخواست پسر عمو احمد رو وارد زندگیش کنه. زن عمو راضی بود به وصلت و با پدر و مادر عمو احمد صحبت کرد و محمد رو به آنها سپرد و با شوهرش به شهر دیگه ای رفت. پدر بزرگ و مادر بزرگ محمد پیر بودن ولی ناچار بودن نوه ی عزیزشون رو بپذیرند. اما بابام که عاشق محمد بود و اونو یادگار دوست صمیمیش میدونست نزاشت محمد با پدر و مادر بزرگش به شهر دیگه ای بره اینقدر با اونا صحبت کرد تا بزارن محمد پیش ما بمونه چون هم تو مغازه و هم تو خونه شریک بود .و مادرش هم قبل از ازدواج از تمام حق و حقوقش به نفع محمد گذشت و ارثیه ی عمو احمد به طور کامل به محمد رسید. محمد پسر خوبی بود همش با بابام بود. بابام از پدری کم نزاشت براش. به همه ی کسبه گفته بود محمد پسرم هست. نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره. واقعا هم همین بود.محمد تا دو سه سال طبقه ی پایین کنار ما بود هم درس میخوندو هم بعداز ظهرها میرفت مغازه پیش بابام.از ۱۴ سالگی به بعد دیگه تنهایی رفت طبقه ی بالا و مستقل زندگی کرد.البته ناهار رو با بابام تو مغازه میخورد. و شام رو مادرم تو سینی میزاشت روی پله محمد اونو بر میداشت و فردا صبح ظرفهای شسته شده رو پشت درب اتاق میزاشت و میرفت.وقتی محمد به سن بلوغ رسیده بود بابام حسابی شیر فهمش کرده بود که نباید با من و خواهرم حرف بزنه یا کاری داشته باشه. البته بنده خدا اینجور آدمی نبود اینقدر نجیب و متین بود که سرش رو بالا نمی آورد چه برسه حرف بزنه یا کاری کنه. محمد دیپلمش رو گرفت و رفت سربازی.
خداییش بابام همه جوره پشتش بود و سهمش رو از مغازه به حسابش میریخت
و دریغ از یک ریال نامردی.همیشه تو جمع خانواده میگفت محمد یتیم احمده اگه یه قرون از پولش بیاد تو زندگی ما ههمون آتیش میگیریم. خیلی به این موضوع عقیده داشت که باید پول محمد بدون کم و کاست به حسابش بریزه. ماشاءالله وضع مالی محمد خوب بود.ولی این باعث نمیشد که به راه بد کشیده بشه یا ولخرج و عیاش بشه. همه چیزش متعادل بود. یادم رفت از ساتین اینا بگم.ساتین تک دختر بود دو تا داداش بزرگتر از خودش داشت اون زمان جاوید ۲۶ سالش بود با دختر عمش ازدواج کرده بود. جانیار۲۰ سالش بود ساتین ۱۷ ساله و سامیار ۱۲ سالش بود. باباشون که حسین آقا بود و مامانشون مرضیه خانم. مامان ساتین و مامان من از بچگی با هم دوست بودن.خب تا الان فقط خواستم ببینید کی به کیه. چی به چیه از اینجا دیگه داستانم شروع میشه
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دریا
#قسمت_اول
من دختری با قد بلند وچهره ای نسبتا زیبا تو خانواده ی نسبتا مرفه بودم. که به دلایلی بد شانسی های زیادی خانوادم آوردن که کمو بیش تو زندگیم بی تاثیر نبود. ما کلا خانواده پرجمعیت بودیم 5تا خواهر يه دونه داداش. يه دختر کاملا شرو شور وبانشاط که عزیز دل بابای و ته تغاری خونه. وقتی که همه خواهرام و برادرم ازدواج کردن من موندم. تمام انگیزه و تلاشمو به درس خوندن گذاشته بودم. اما نميدونم چرا از بد روزگاربه عشقی تو اول دبیرستان گرفتار شدم که تمام زندگیمو در حاشیه قرار داد.دختری بودم که کلا از پسر بازی و این شاخه به اون شاخه بدم ميومد. فقط این داستان یکم عجيبه واسه خودم و این داستان مربوط به سال اول دبیرستانمه و الان من ۲۹ سالمه. يه روز که طبق همیشه دنبال پروزه ی درسی رفته بودم دیدم یه ماشین واسم بوق ميزنه اول بارم بود.که همچین چیزیو تجربه کرده بودم منم بی تجربه گفتم بفرما آقا گفت. خانم آدرس فلان جا کجاست منم گفتم و رفتم اما ته دلم نميدونم چرا از اون آقا خوشم اومد برگشتم دیدم وايساده پیاده شد دیدم خیلی به دلم نشست گفت خانوم.میتونم شمارمو بهتون بدم منم واسه بار اول دست و پام شروع به لرزش و از قیافه م تشخیص داد.چقدر بی تجربم در این زمینه منم قبول کردم رفتم خونه بهش زنگ زدم.
آدم خوش صدا و خوش برخوردی بود خلاصه این آقا که اسمشو حتی بهم نگفت
و نميدونم دلیلش چی بود چند روزی با هم در ارتباط و دوبارم بیرون دیدمش.تا اینجاش مربوط به عشقم نیست فقط اينو گفتم که بقیش گفتم بدونید که چرا عجیب بود. بعد از چند روز ارتباط یه بار که بهش زنگ زدم دیدم خاموش و کلا غیب شده بود. منم که کلا خیلی ازش خوشم اومده بود ناراحت بودم اما نه اینکه برام زیاد مهم باشه ولی کلا تو فکرش بودم. چند روزی بعد از اون ماجرا یه روز خواهر بزرگترم که ازدواجم کرده بود زنگ زد گفت آماده شو میام دنبالت بریم طلا فروشی میرم طلا بگیرم منم گفتم باشه خلاصه حاضر شدمو رفتیم تو ی بازار طلا فروشا.که بین اون همه جمعیت همون پسرو با همون چهره و قیافه دیدم و من اون موقع به نظرم خیلی شبیه حامد بهداد بود و دیدم دوبارم همون حس ولی از نوع شدیدترش اومد سراغم انقدر تابلو نگاش کردم که اومد دنبالم وای بچه ها اون پسر کپی همون پسر چند وقت پیش بود اما اون نبود واقعا همزادش بود. یه جورایی ده بار تو خيابون گمش کردموپیدام کرد که بالاخره موفق شد شماره شو دزدکی خواهرم بندازه تو کیفم. اون موقع ها ای نوع شماره دادن رو بورس بود. خلاصه شبش با گوشیم بهش زنگ زدم
که ببینم واقعا اون همون پسره س یا نه دیدم. نه اصلا صدای این یه جور ديگه س
ولی همون تلفن و همون زوتماس اول منو بیچاره کرد. این کی بود که تا این حد رسوخ کرده بود به وجودم.همین که سلام کردم انقدر خوب و گرم و دلنشین باهام حرف زد که من واقعا همون لحظه اول فهمیدم عاشق شدم
دیگه نگفتم جریانو بهش که چطور زنگ زدم خلاصه رفته رفته تماسای منو محمدوبیشتر و من وابسته تر طوری کهصداشو میشنیدم یه آرامش خاص وجودمو. ميگرفت بهم گفت دریا میشه تو ی کافه ببینمت منم.چون از خونه محدودیت داشتم بعد از مدرسه که اون موقع سال دوم هنرستان بودم. رفتم همون کافه که الانم میبینم و ازش رد میشم کلی خاطرات جلو چشمم میاد
وبغض میکنم بچه ها من دیدمش و هربار از دفعه قبل بیشتر عاشقش میشدم. اونم واقعا با زبونش منو رام کرده بود وقتی میگفت دردت به قلبم. تمام بدنم یخ میکرد انقدر این پسر قشنگ حرف میزد منم یه دختر بچه 16
ساله و اون یه پسر 22ساله ولی واقعا جذاب.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_اول
قصه ی من قصه ی مادر بزرگاس.
یکی بود یکی نبود ! اونی که بود من بودم اونی که نبود تو بودی ...24 سالمه عروسی کردم فقط به خاطر پــول !فقر فقر فقر .... لحظه لحظه های زندگیم پر شده بود از این کلمه ی چندش !
بیوگرافی من :
یک عروسه ۲۳ ساله قد ۱۶۸ وزن ۶۰ رنگ پوست سال دوم دانشگاه بودم.با آرش آشنا شدم.استاد دوستم فاطمه بود.منم چون کلاس نداشتم هرازگاهی تو کلاسش میشستم.آرش چشم چرون بود از همون اول گیر داده بود بهمو هی شوخی میکرد.منم ازش خوشم اومد تازه فهمیدم مجردم که هست بیشتر بهش توجه میکردم.از کلاس اومدیم بیرون فاطمه شماره موبایلشو گرفتو گفت میخوام واسه تحقیق کمکم کنید.منم ذوق کردم انگار همون لحظه یه چیزی تو کله ام نوید میداد که. آخه هم خوش تیپ بود هم استاد دیگه چی میخواستم من.منم که از یه خونواده ی بودمو فقط از پوئن زیباییم استفاده میکردم.میخواستم از زمونه انتقام بگیرم.نمیدونم...تو راه برگشت واسش اس ام اس دادم اونم زد معرفی کن خودتو ؟ بعدش واسم زد شناختمت خوشگله.به فاطمه گفتم میخوام فقط یه بازی رو شروع کنم واسه سرگرمی :) فقط همین.فرداش دوباره اس ام اس داد.منم جوابشو دادم.ذوق میکردم استادی که همه دانشجوهاش دنبالشن حالا داره واسه من اس ام اس میده اینم استادی که از خوش تیپی الحق که چیزی کم نداشت...یه هفته به این منوال گذشت و اس ام اسهای عاشقونه ردو بدل میشد تا فردای روزی که رفتم دانشگاه و با اون کلاس داشت فاطمه.اولین برخوردمون بود بعد از اون جریانات اس ام اس بازی بود.خوشگل موشگل کردمو رفتم سر کلاسش دلم شور میزد ولی دلم واسه دیدنش تنگ بود.تو کلاس همه حواسش پیش منم بود آخر کلاس به فاطمه گفت وایسا کارت دارم. دانشجوها همه رفتنو منو فاطمه وایساده بودیم تا ببینیم استاد چی میخواد بگه.استاد رو به من کردو گفت:بهت نمیاد اینقدر شیطون باشی (یه نگاهی به فاطمه کرد میخواست با زبون بیزبونی بهش بگه بره بیرون) گفتم:ایشون در جریان همه اس ام اسا هستن
رو کرد به فاطمه گفت:راستشو بگو حرفم پخش شده یا نه؟اگه میخوایید منو مسخره دست اینو اون کنید یا سر من شرطو شرطبندی کنید بهتره از الان بگید وگرنه آخر ترم من میدونمو !!!تا فاطمه اومد چیزی بگه گفتم نه استاد من واقعن عاشقتون شدم سفتم پاش وایسادم این یه هفته بدجور بهتون عادت کردم مطمئن باشید این پیش خودمون سکرت میمونه )))))گفت در طول آموزشم به هیچکس اعتماد نکردم اما به تو چرا! اعتماد میکنم ببینم چی کار میکنی (:از کلاس اومدم بیرون کلی ذوق کردم انگار رو ابرا راه میرفتم راسیتش حسادت فاطمه رو هم تو چشماش میخوندم.آخه غیر از فاطمه خیلی از دخترا دنبال این استاد بودن چیزی کم نداشت هیچی و حالا من میتونستم صاحبش بشم ))))اومدم خونه باز مامان خونه نبود ): باز رفته بود کار .از فقیریمون حالم بهم میخورد از اینکه نخورم نخورم میکردیم از اینکه پول نداشتیم واسه خودم مانتو بخرم از اینکه اوستای بابام بخواد بهمون کمک نه صدقه بده حالم بهم میخورد.. از این خونه فراری بودم
از خونه ایی که مامان بابا پول گذاشتن و واسم خط ایرانسل خریدن اون روز خدا انگار یه وجب از دنیا رو به نامم زده آره من یه دختر فقیرم اینجا میگم چون دیگه ترسی ندارم کسی بفهمه پول دوست دارم چون از بچگی عقده ی پول داشتم چون تموم تلاشمو کردم دانشگا دولتی قبول بشم چون یا دولتی یا هیچی .. و در آخرچون خونواده ی عشقم منو واسه همین فقرمون نخواستن.واسه همین فقرمون تحقیر شدم زیبایی به چه دردم میخوره وقتی مادر عشقم منو دید کلی قربون صدقه ام رفت و وقتی اومد خونه مونو دید من شدم پیف پیف !هر روز با استاد در تماس بودیمو من "استاد"صداش میزدم.ازم خواست باهاش صمیمی بشمو با اسم کوچیک صداش بزنم.از اون روز استاد شد برام آرش.آرش تمام زندگیم شد شوخی شوخی همه چیز جدی شد.دوماه از دوستیمون میگذشت سر کلاساش میرفتم مسخره بازی درمیووردم پای دردو دلای دانشجوهایه خاطرخواش میشستم و به خودم می بالیدم که به من توجه داره فقط.قرار گذاشتیم برای اولین بار بیرون از دانشگا همدیگه رو ببینیم.اولین قرارمون بیرون از دانشگاه.اونروز من دانشگا کلاس داشتم اما اون نداشت ساعت ۵ عصر قرار گذاشتیم.تیپ بیرونش با کتو شلوار استادی کلی فرق داشت تا دیدمش دلم واسش ضعف رفت.بهم سلام دادیمو کلی قدم زدیم روی نیمکت نشستیم و واسه اولین بار فیس تو فیس.
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_اول
من بهنامم و ۳۸ بهار از زندگیمو سپری کردم
تو یه خانواده ی فقیر به دنیا اومدم که سه تا دختر داشتن
مادرم به امید پسردار شدن برای چهارمین بار باردار شد و به قول خودش خدا هم دعاها و گریه هاش رو شنید و بالاخره منو بهش داد
مادرم دختر و پسر براش فرقی نمیکرد ولی انقدر از اطرافیان حرف شنیده بود و شماتتش کرده بودن که تمام مدت دست به دامن خدا شده بود که بهش پسر بده تا دهن فک و فامیل بسته بشه،وقتی من به دنیا اومدم حسابی پدر و مادرم خوشحال بودن و با تمام نداری و فقر یه جشن مفصل میگیرن و همه فامیل رو دعوت میکنن
من تو اون خانواده بزرگ شدم و چهار ساله شدم که مامانم بازم حامله شد ،این بار دو قلو بودن ، یه دختر و یه پسر ،خواهرم شد شیوا و برادرم شهرام
نمیدونم چرا وقتی نمیتونستن حتی شکم دوتا بچه رو سیر کنن چه اصراری داشتن برای به دنیا اومدن شش تا بچه
بابام کارگر ساختمانی بود و کارش دائمی نبود و بیشتر فصلی بود،تو بهار و تابستون که هوا بهتر بود بیشتر سر کار میرفت، ولی از وقتی برف و بارون و سرما شروع میشد بابا هم بیشتر اوقات بیکار بود و عصبی و زندگیمون به سختی میگذشت
مامان هم خیلی تلاش میکرد و برای همسایه ها لحاف و تشک می دوخت و پشم باز میکرد و گاهی هم لیف و لباس میبافت و بهشون میفروخت،اما هر چقدر هم بدو بدو میکردن از پس سیر کردن شکم شش تا بچه و خرج مدرسه و خورد و خوراکشون نمیتونستن بر بیان
دوتا از خواهرام تا سوم راهنمایی درس خوندن و ترک تحصیل کردن و خونه نشین شدن و کمک حال مادرم
زندگیمون همینطور تو تنگ دستی می گذشت.
ده ،یازده سالم بود که به فکر کار کردن افتادم ،وقتی از مدرسه تعطیل میشدم سریع خودمو به خونه میرسوندم ،یه جعبه درست کرده بودم که توش وسایل واکس گذاشته بودم اونو با طناب مینداختم دور گردنمو پیاده و گاهی هم با اتوبوس راه میفتادم سمت چند منطقه بالاتر
گاهی کاسبی خوب بود و مردم دلشون براممیسوخت گاهی هم نه ، تو این گیر و دار با یه پسری به اسم رضا آشنا شدم که تو باربری بازار کار میکرد و بار جا بجا میکرد ، بهم گفت پول بار بردن بیشتر از واکس زدن با جعبه ی واکست بیا بریم بازار،اگه بار بود بار ببر اگه نه که یه گوشه بشین و واکس بزن،پیشنهادش رو سریع قبول کردم و راهی بازار شدم
رضا دو سه سال از من بزرگتر بود و به امید کار با پدرش از روستا به تهران اومده بود ،پدرش تو نونوایی کار میکرد و خودش هم که تو بازار.رضا اون روز یکی دوتا بار برام جور کرد و من به هر جون کندنی بود بارهارو روی پشتم جابه جا کردم و به مقصد رسوندم
کارش خیلی سخت بود و زور زیادی میخواست، وقتی رسیدم خونه دیگه نای بلند شدن نداشتم تمام تنم کوفته شده بود،شیوا و شهرام شروع کردن به مالیدن دست و پامو کم کم از خستگی و درد خوابم برد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فاخته
#قسمت_اول
امروز روز خواستگاری است مثلا، اما از داماد خبری نیست.دو زن و مرد مسن و مومن که مادر و پدر داماد بودن فقط حضور داشتند.اصلا داماد حتما کسر شانش بود در این آلونک را بزند و دختر بخواهد.از دل فاخته گذشت نکند عقب مانده ای چیزی باشد و بر فکر خودش خندید.فاخته هم فقط یکبار سینی چای برده بود و بعد به اتاقش رفته بود.صحبتها را از اتاق میشنید.پدر مثل زمان عهد قجر شیر بها می خواست.از استرس ناخنهایش را می جوید.مادر بدون اهمیت به حرفهای مفت پدر فقط شرط ادامه تحصیل گذاشت. از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزند وقتی توافق حاج آقا را شنید.دوباره به فکر فرو رفت"کاش لا اقل سطر زندگیش از این به بعد خوب شروع میشد.حرفهای زیادی زده شده.شر و ور های زیادی پدرش گفت.الکی مهریه بالا می خواست...رو که نبود سنگ پا.بعد از کلی حرف زدن و چک و چانه زدن خداحافظی کردند و رفتند.رفتند و غر غرهای پدر و بد و بیراه گفتن ها شروع شد.گدا گشنه های تازه به دوران رسیده شیربها ندادن.خب درسته واس مسعود قدم جلو گذاشتن ضمانت و اینا و رضایت حاج یونس رو گرفتن اما خب دختر دارم می دم دست نخورده.با این حرف مادرش زیر لب غرید.استغفرالله. . .رو تو برم بینی اش را پر صدا بالا کشید و به پشتی تکیه داد.میگم فریده اینا مشکوک می زنن .چه زود همه چی راس و ریس شد....نکنه شیطون بلا کاری کردی.فریده که داشت بشقابها را از روی زمین برمی داشت با شنیدن این حرف محکم بشقابها را زمین زد و داد کشید.خجالت بکش..یه جو غیرت داشته باش..به تو ام می گن مرد....بمیرم از دستت راحت شم...بلند شد و بدون توجه به بشقابهای پخش شده وسط هال سمت اتاق رفت.در هنگام باز کردن در اتاق رو به منوچهر کرد و با کینه نگاهش را به او دوخت
-ازت متنفرم منوچهر. ...متنفر.وارد اتاق شد و در را به روی فحشهای رکیک پدر بست.پشت همان در نشست و جلوی چشمان غمگین فاخته اشکهایش روان شد.فاخته بلند شد و آرام کنار فریده نشست.سرش را به شانه مادر تکیه داد؛دستان مادر روی دستان ظریف دخترش نشست .هر دو درسکوت بدون حتی کلمه ای با هم حرفها داشتند.ترافیک بعد از ظهر وقتی با سکوت و اخم زهرا قاطی میشد دیگر غیر قابل تحمل بود.دنده را خلاص کرد و به سمت زهرا برگشت که محکم چادرش را گرفته بود و به بیرون و ترافیک زل زده بود.دستش را روی شانه زهرا گذاشت .با این کار حواس او به سمت حاج آقا برگشت-چیه زهرا خانم. ..
چرا اخمات تو همه آه عمیقی کشید.بدون اینکه متوجه شده باشد حاجی چه سوالی پرسیده غمگین نگاهش را به روبرو داد-چقدر فریده شکسته شده بود.....ولی بازم قشنگ بود.از اینکه فریده را شناخته بود جا خورد.ماشین جلویی که حرکت کرد او هم آرام روی دنده زد و آهسته چند سانتی جلو رفت و دوباره ایستاد-نبینم زهرا خانوم بد دل بشه ها
صدایی از زهرا در نیامد. دوباره صدایش زد-زهرا....حاج خانوم.بله آرامی گفت و باز هم آه کشید.حاجی کلافه شد و اخم کرد-حاج خانوم.... حق نداری فکر ای بیجا بکنی آرام گفت-پس چرا دخترش باید بیاد بشه عروس من...نه که بد باشه ها....اتفاقا دختر قشنگی بود اما لایق پسرم نیمانیست علی....بیا بگذر....نیما رو که میشناسی ،به کاری مجبورش کنی همش شلنگ تخته می ندازه. اندازه هم نیستن این دوتاحاج آقا که حواسش به رانندگی بود و گوشش با زهرا .چرا نباشن خانوم....هان...وضع زندگیشان افتضاحه....خب....پدرش که نمیشه اسم پدر گذاشت اونم خب....برادر اهلی نداره به جهنم چرا چوبشو این طفل معصوم بخوره.زهرا کمی چادرش را شل کرد-بحث اینا نیست علی...خود تم میدونی...اخلاق نیما رو می دونی..نگاه نکن ما چی می پسندیم سلیقه پسرت نیست، زن باید به دل طرف بشینه.....مردا عشق به زن رو فرا موش نمی کنن اما اگرم کسی رو نخوان راه کج میرن؛خیانت ....بفهم چی می گم از تمام حرفهای زهرا فقط همین را مطمئن بود او امروز بعد از سی سال زندگی فکر می کرد علی هنوز هم در خم عشق اولش است.حق نداری نسبت به محبتم نسبت به خودت شک کنی.زهرا از اینکه تکه حرفش را علی فهمیده باشد یکه خورد و چشم ب پنجره دوخت.محبت با عشق خیلی فرق داره حاج علی راهنما زد و به خروجی دیگری رفت
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#محمد
#قسمت_اول
چندروزی بودکه یه فکراحمقانه مثل خوره به سرم افتاده بودمیخواستم خودم روازدست این زندگی خلاص کنم خسته شده بودم هرروزناامیدترازروزقبل میشدم چقدرسختی چقدرمشکلات ازوقتی یادم میومدوخودم روشناختهبودم باپدرم وبرادرهام سرزمین کارمیکردم یاگوسفندهارومیبردم بیرون از روستابرای چریدن
من توی یه خانواده پرجمعیت روستای بزرگ شدبودم که پنج تا برادروچهارتاخواهرداشتم
پدرم یه کشاورزساده بودکه شب روززحمت میکشیدبرای سیرکردن شکم ما
مادرم یه زن مهربون وکم حرف بودکه پابه پای پدرم کارمیکردهم توخونه هم گاهی روی زمین
من فرزند ششم خانواده بودم که دوتاخواهریه برادرکوچیکترازخودم ودوتاخواهر سه تابرادربزرگترازخودم داشتم که دوتاازبرادرهام ازدواج کرده بودن وتوی همون روستازندگی ساده ای داشتن ویکی ازخواهرامم ازدواج کرده بودوتوی شهرزندگی میکردشوهرخواهرم بنابودوکارهای ساختمانی انجام میداد باهرسختی بودتونستم دیپلمم روبگیرم هرچند برای همون دیپلم هم چه بدبختیهاکه نکشیدم چه مسافتهای که ازبی پولی پیاده نرفتم فاصله روستای ماتاشهرزیادبود
روستای ماجمعیت زیادی نداشت برای رفتن به شهرکلی راه روبایدپیاده میرفتم تابه سرجاده اصلی برسم وماشین سواربشیم وبریم شهر
باشرایط خانواده ام مجبوربودم خرج تحصیلم روخودم باکارکردن دربیارم
جزشاگردهای زرنگ مدرسه بودم وهمیشه موردتشویق معلمهام قرارمیگرفتم ولی بعدازدیپلم نتونستم کنکورشرکت کنم برادرهام میگفتن درس خوندن به چه دردت میخوره نمیشه کارزندگی برات توبایدکارکنی بروسربازی وبیاکنارپدرروی زمین کارکن وپدرم به زورمنوفرستادکه دفترچه سربازی بگیرم هرکاری کردم که راضیشون کنم بذارن کنکورشرکت کنم ونرم سربازی نذاشتن به اجباررفتم خونه خواهرم که شهربودتادفترچه سربازی بگیرم همسایه پایینی خواهرم که تازه امده بودن بادخترش خونه خواهرم بودن ومن توی اولین نگاه عاشق دخترش نرگس شدم عشق به یه نگاه روقبول نداشتم ولی خودم گرفتارش شده بودم همون شب امارش روازخواهرم گرفتم گفت نرگس سال اول دبیرستان ودخترخیلی خوبیه رازدلم روبه خواهرم گفتم اولش جدی نگرفت مسخره ام میکردمیگفت دهنت بوی شیرمیده ولی وقتی دیدخیلی اصرارمیکنم گفت بروفعلاسربازیت روتموم کن تابیای نرگس هم درسش تموم میشه
این عشق افلاطونی یک طرفه انقدری بهم انرژی دادکه بیخیال دانشگاه شدم وبه عشق نرگس رفتم سربازی وهردفعه میومدم مرخصی اول میرفتم خونه خواهرم که شایدنرگس روتوی حیاط ببینم اخرای سربازیم بودکه خیلی بدمریض شدم که بهم مرخصی دادن دوماهی بودنیومده بودم دلم برای دیدن نرگس پرمیزد ولی وقتی رسیدم خونه خواهرم طبقه ی نرگس ایناخالی بود ..وقتی رفتم خونه خواهرم متوجه خالی بودن طبقه پایین شدم حالم که خوب نبودبادیدن این صحنه ام بدترشدم تمام بدنم میلرزیدازهمون پایین خواهرم روصدازدم حسین پسرخواهرم دربازکرددویدبیرون گفت اخ جون دایی محمدامده خواهرمم پشت سرش امدگفت خوش امدی بیابالا
اینقدرحالم بدبودکه نمیتونستم پله هاروبرم بالانشستم روی راپله سرم داشت منفجرمیشدخواهرم متوجه حالم شدامدکنارم نشست گفت چرااینجانشستی بیابریم بالاگفتم صفیه راستشوبگونرگس وخانواده اش کجارفتن
گفت بیابریم بالاتابرات تعریف کنم کوله پشتیم روازم گرفت رفت بالامنم به ناچارپشت سرش راه افتادم خواهرم برام چای اورد گفتم بگومن منتظرم توچشام نگاه کردگفت محمدپدرنرگس یه نظامیه وهرجابهش ماموریت بدن بایدبره اوناپنج سال توی این شهرزندگی کردن ولی امسال حکم ماموریت پدرش امده که برن تهران ودوماه پیش مجبورشدن برن گفتم کجای تهران ازشون ادرس میگرفتی خواهرم گفت روزی که رفتن من روستابودم قبل رفتن مادرش میگفت طرفهای ازادی قرارزندگی کنیم ولی گوش بده محمدنرگس به دردتونمیخوره چون یه بارکه به شوخی به مادرنرگس گفتم ماشالله دیگه بزرگ شده وبایدبفکرعروس کردنش باشی مادرش گفت ازبچگی نشون کرده پسرعموشه که سه سال ازخودش بزرگتره
باتک تک حرفهای خواهرم انگارتیری به قلبم میزدن اینقدری حالم بدشدکه اونشب تاصبح تب کردم وخواهرم دامادمون بالاسرم بودن به برادرم خبردادن که حالم خوب نیست امدشهردنبالم ومنوبردروستا
دنیابرام تموم شده بودمن به عشق رسیدن به نرگس تمام سختیهای سربازی ودوری خانواده روتحمل کرده بودم حتی ازدرسم زده بودم ناامیدی ویاس تمام وجودم روگرفته بودودیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی نداشتم فرداصبح که بیدارشدم خوب نگاه خواهربرادرهام که خواب بودن کردم مادرم ازصبح زودبیدارمیشدوکارهاش رومیکرد
دیدم داره نون میپزه وپدرمم شب نوبت ابیاری زمین کشاورزیش بودرفته بودابیاری وهنوزنیومده بودتودلم باهمشون خداحافظی کردم رفتم سمت رودخانه ای که ازروستامون ردمیشدوابش خیلی سرعت داشت
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نیلوفر
#قسمت_اول
سلام من نیلوفرم قدیمی ترین خاطره ای که یاد دارم مربوط به ۵ سالگیمه من عضو یک خانواده ۵ نفری هستم که خودم بچه آخرم و دوتا برادر از خودم بزرگتر دارم مادر من زنی بسیار مهربان و دلسوز بود وپدرم توی یک گاراژ تعمیرکار ماشین بود و بارامدی ک از تعمیرکاری درمیاورد زندگیه معمولی ای داشتیم گاهی پیش میومدک کرایه خونه فشار میوردولی همه راضی بودیم تا اینکه پای دوست و رفیق های پدرم ب زندگیمون بازشد اوایل فقط ی دورهمی بود ک هر چند وقت یکبار باهم ترتیب میدادن توی دورهمیا تفننی تریاک میکشیدن از همون موقع ها مامانم هی به بابام میگفت معتادت نکنند و پدرمم میگفت ن بابا حواسم هست ولی رفته رفته دورهمیا از ماهی یبار ب هفته ای یبار و از هفته ای یبار ب شبی یبار تبدیل شدو پدرم متاسفانه معتاد شد البته اوایل زیر بار نمیرفت ولی بعد چند وقت دگ خونه هم میکشید علنی شد و این شد بدترین درد مادرم من در عالم بچگی میدونستم ک بابام داره بزرگترین ضربه رو بخودش و ما میزنه ولی خب گوشش بدهکار نبود و توعالم اعتیادخودش غرق بود برادرهام پسرهای خوبی بودن و هیچوقت اذیتی نداشتن با اینکه خودشون همیشه حسرت خیلی چیزا به دلشون بود ولی هیچوقت شکایت نمیکردن و درسشون عالی بود یادمه اون روزا همه پسربچه های محل دوچرخه داشتن و داداشای من هیچی
رفته رفته با معتاد شدن پدرم صاحب گاراژ اخراجش کرد چون عملش بالا رفته بود و چندباری ب دخل گاراژ ناخونک زده بود این شد ک برادر هام ک اون روزا ۱۵ و ۱۲ ساله بودن درسو ول کردن و رفتن سرکار ولی مگ چقدر درامد داشتن با اینکه بیشتر شبا چیزی برای خوردن نداشتیم بازم پول پیش ناچیزمون با کرایه های عقب افتاده صاف شدو صاحب خونه عذرمونو خواست اون روز خیلی روز بدی بود مادرم همش گریه میکرد و مستاجر جدید اومده بود صاحب خونه دلش برای ما و مادرم سوخت و گفت وسایلتونو بزارید گوشه حیاط تا جایی پیدا کنید ولی خودتون باید برید فقط وسیله ها باشه ما هم ک جایی رو نداشتیم بنده خدا مادرم اونروز چقدر غصه خورد و با پدرم بحثش شد و سهمش فقط کتک شد و اشک
کم کم داشت شب میشد و ما تقریبا همه بنگاه های محل و رفته بودیم ولی جایی نبود که پول پیش نخواد خیلی خسته و گرسنه بودیم هواتاریک شده بودو ماهنوز ناهارم نخورده بودیم باید امشب و جایی سرمیکردیم تا از فردا دوباره دنبال خونه میگشتیم اما جایی رو نداشتیم بریم پدرم ک هیچ خانواده ای نداشت و از خانواده مادری فقط یه خاله داشتیم ک ۵ تا بچه داشت و خرج خودشونم بزور میدادن اما خب از هیچی بهتر بود بناچار رفتیم اونجا
البته پدرم نیومد وفقط من و مادر و برادر ها رفتیم یادمه شب ک شوهر خاله اومد و جریانو فهمید با خاله دعوا کرد ک یعنی چی مگ من از کجا اوردم زرنگ باشم شکم زن و بچه خودمو سیر کنم البته حق داشت خلاصه اونشب و اونجا خوابیدیم و چون اتاقشون کوچیک بود شوهر خاله و پسرا توی پشت بام خوابیدن و من و خاله و مامانم هم توی اتاق اونشب بحدی خسته بودم ک خیلی زود خوابم برد ولی مامان و خاله تا صبح باهم حرف زدن و از بدبختیای مادرم گاهی دوتایی گریه میکردن
فردا صبح برادر ها ب اصرار مادرم رفتن سر کار و مامانمم هم بعد صبحانه رفت دنبال خونه قرار بود چند محله دیگه هم پرس و جو کنه تا شاید اتاقی بتونه پیدا کنه که پول پیش نخواد ولی مگ پیدا میشد و مادرم هرشب با کلی خستگی بر میگشت و دوباره نق زدن های شوهر خاله شروع میشد که شوهرت از اولشم مرد نبود و اگه شما براش مهم بودید الان نباید ول میکرد و میرفت دنبال عمل خودش ک البته درستم میگفت مادر اون روزا تنهای داشت بار مسولیت زندگی رو بدوش میکشید بلخره با لطف خدا مادر بعد ۸ روز جستوجو چند محل پایین تر تونست یه اتاق از یه زیرزمین نمور رو اجاره کنه ک حتی حمام و اشپز خانه هم نداشت و دستشوییمون با صاحب خونه ک طبقه بالا بودن مشترک بود و برای شست و شو هم باید حیاط میرفتیم و از سر و وضع ظاهر اتاقم هیچی نگم بهتره
پدرم حتی برای اسباب کشی هم نیومد و ما تنهایی با کمک داداشها و دوتا از پسر خاله ها اسباب هارو به خونه جدید بردیم و بعد ظهر خاله برامون کمی خوراکی اورد و ما که از خستگی هلاک بودیم با چه ولعیه نون پنیر هندوانه خاله رو خوردیم اونشب خاله و پسرخاله ها رفتن و زندگیه ما با سرگشت نا معلومی توی اون زیرزمینه پر از سوسک و مارمولک ادامه پیدا کرد تا اینکه فهمیدیم پدرم ساقی شده و برای جور کردن پول موادش دست ب مواد فروشی و دزدی زده
همه زحمت زندگی روی دوش مادرم افتاده بود بنده خدا چه شبا ک متوجه میشدم تا صبح گریه میکرد زن صاحب خونه ک اوضاع مارو دید ی چرخ خیاطی داشت ب مادرم امانت داد تا باهاش کار کنه مادرمم از درو همسایه سفارش قبول میکرد و تا خود صبح سوزن میزد تا بتونه شکم مارو سیر کنه حقوق برادرها هم که همش میرفت پای کرایه خونه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii