#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهویکم
- من نمیدونم چرااینهمه سال اینهمه پسر انقدرراحت از دخترزیباومهربونی مثل شماگذشتندونمیدونم مردمچیاگفتن،نمی فهممشون خواستگارهایی که جلواومدن و ندیدن گوهروجودت رو، اگه پرسیدم فقط از روی کنکجاکی بود، وشایداز روی اینکه نمیفهمیدم این پسرهایی که به همین راحتی گذشتن ازتو. شایدهم جانفشانی کردندبرای من که تو روبرام کنارگذاشتند. این اینطورکه میگفت حس میکردم واقعاً من زیباترین دختراین جهانم، برای اولین بار حس بهتر بودن داشتم حس برتربودند و زیبایی! بالاخره یکی هم پیداشده بود به جای خرد کردن روحیهام اینگونه مرابالاببرد، یکی که بی خیال واقعی یا دروغ بودن حرفهایش من را در اوج می برند، در اسمان دور می دادند و بال عشق بازی را به برنم می امیختند. سرم را با خجالت به زیر انداختم و باز هم هجوم بیامان خون را در رگهایم حس میکردم. انگار آنها هم از این شور عشق او به جوش آمده بودند.
-ببخش شیرین... ببخش اگه دیر اومدم، اگه اینهمه سال منتظرت گذاشتم و اجازه دادم حرفهای مردم این طور آزارت بدن، تو قسمت من بودی و من باید زودتر پیدات میکردم اما ببخش.سرم را بالا آوردم و مات و مبهوت نگاهش کردم. برای چه عذر میخواست؟ برای چیزی که هیچ تقصیری در آن نداشت؟ برای عاشقانه هایی که دیر به سراغمان آمد؟ برای قسمتی که دیر ما را بهم وصل کرده بود؟ او به جای روزگار عذر میخواست؟ اصلاً در این بازی دنیا هیچکس مقصر نبود، هیچکس لایق کلمه ببخشید نبود جز همین دنیایی که سنگ میزد ب بخت تمام آدمها و من میترسیدم از این خوشی، میترسیدم از این خندیدن ها و میترسیدم از این این قند در دل آب شدن ها...چونمیدانستند دنیا به همین راحتی آرام نمینشیند، چون میترسیدم به پا میخیزد و بازهم ویران میکند زندگیام را، اما اگر ویران میکرد ایکاش در کنار مهدی ویران میکرد اصلاً زلزله میآمد، سیل میآمد، پرندهی خوشبختی سقوط می کرد، اصلا هر چه که میشد ایکاش مهدی کنارم بود.او که بود، بیخیال تمام بدبختیها به تنهایی تمام غصههایم را به دوش میکشید، ای کاش روزگار هر بازی را که پیش میگرفت جلو میرفت اما مردی را از دستهایم نمیگرفت که تازه داشت دنیایم را با عاشقانه هایش رنگی می کرد.حداقل حال که تازه معنای وجودش را فهمیدم، حال که تازه عشقبازی ها را چشیده بودم، حال دیگر او را از من نمیگرفت.
- میشه اینطور نگی.و نتوانستم بگویم شرمندگی نگاهت قلبم را می سوزاند.من نتوانستم بگویم اما او خواند از نگاهم که باز هم لبخن زد، از همان لبخند های آرامش بخشی که تمام تلخی های دقایق پیش را پاک کرده بود و رفته بود.او خوب می توانست شیرین کند زندگی ام را. به قول خانم جون که می گفت، من باید آنقدر کنج خانه بنشینم تا قندی بیاید که شیرین کردن چای تلخ زندگی ام را بلد باشد، یکی بیاید که بشود محرم راز هایم و من حالا معنای عاشق شدن را فهمیده بودم.دست هایش را روی چشم هایش گذاشت و این قدر عاشق بودنش بد به دلم می نشست، این کار های کوچکش که پر بود از احترام، احترامی که سال ها بود منتظرش بودم، همین توجه هایش مرا می ساخت و ای کاش به او اخطار می دادم که بد دارد با دلم بازی می کند.
-تموم کنیم این بحث رو که این طور تلخ کرده چهره ی شیرینم رو؟سرم را به زیر انداختم تا نفهمد ریز خندیدن و ذوق کردنم را. چه زود شده بودم شیرین بود؟این "میم" مالیک پایان اسمم چقدر زیبایش می کرد. ای کاش پدر از همان اول نامم را می گرفت شرینم... اما، گمان نمی کردم این شیرینم گفتن به زبان هیچ کس جز او بیاید، او که این طور می گفت، با این لحن، با این شور و با این نگاهی ه صداقتش را نشان می داد، همه ی این ها شیرینمی را می ساخت که زندگی ام را شیرین می کرد.
-تموم کنیم.
-پس بپرسین؟به گل قالیچه خیره شدم. من چه می پرسیدم از او؟ چه می خواستم از مرد زندگی ام که می خواستم او هم داشته باشد؟من فقط می خواستم یکی بیاید، بی هوا، یک مرتبه، بنشیند کنج قلبم، آرام آرام تمام گرد های تنهایی را پاک کند، آرام آرام مرهم زخم هایم شود و آرام آرام گوش شود برای حرف هایی که خیلی وقت بود کنج قلبم خاک کرده بود و تبدیل شده بود به عقده.سرم را بلند کردم. خیال می کردم او می تواند بشود مردی که جبران کند تمام این سال هایم را... من دختر زود تصمیم گرفتن نبودم اما، تا این جا او سنگ تمام گذاشته بود و من هم دل سپرده بودم.
-سوالی ندارم.
-هیچی؟
-فعلا هیچی
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهودوم
-خب سوالایی مثل رنگ مورد علاقه، غذا، گل... نمی دونم از همین ها که توی مراسم های خواستگاری می پرسن برای آشنایی بیشتر.
-با رنگ و گل و غذا که آدم نمی خواد زندگی کنه.و باز هم زبانم نچرخید که بگویم آدم قرار است با عشق زندگی کند، با قلب و حالا که او هم عشق داده بود و هم قلب، رنگ و گل و غذا به چه که کار می آمد.باز هم لبخندش جان گرفتند، از همان لبخند هایی که کم کم از من جان می گرفتند، از همان هایی که من را عاشق خود می کردند.
-اصلا می دونی چیه؟... آدم عاشق همه چیزش میشه شبیه معشوق. من فرهادیم که رنگ مورد علاقم شده چشم های شیرینم، بوی مورد علاقه ام شده عطر شیرینم و غذامم شده خیره شدن به این چهره ی محجوب شیرینم.
دستم را جلوی دهانم گرفتم و ریز خندیدم. این طور که می گفت من می شدم همان دختر دبیرستانی که با هر عزیزمی ذوق می کرد بیچاره آن دختر ها، آن ها که گناهی نمی کردند زود گول می خوردند، این زهر حرف های عاشق بود که کشنده بود.و من شیرینی نبودم که یک عالم به زیبایی ام غبطه بخورند، که خسروی سرزمین برایم توبه بشکند، اما... مانند شیرین جان می دادم برای این فرهادی که نیامده کوه قلبم را کنده بود.
-اگه بریم بیرون و ازت بپرسن جوابت چیه؟دست هایم آرام آرام از روی دهانم پایین آمد. من این طور دل داده بودم به عاشقانه هایش چون اوج احساس بود اما نمی توانستم با همین احساس بنا کنم زندگی آینده ام را.من باید فکر می کردم... من این همه سال صبر کرده بودم برای آمدن مرد رویاهایم و نمی خواستم برای تصمیم عجولانه ای همه چیز را خراب کنم. من از او فقط این عشق بازی هایش را می شناختم.
-مگه اون بیرون ازم جواب میخوان؟
-نمیخوان؟
-با یک جلسه آشنایی؟
-تو دستور بده، تموم روزهام رو می کنم جلسه برای آشنایی باتو.باز هم لبخند بود که روی لب هایم می نشست، حالا درک می کردم شیوا را که به چیزی فخر می کرد، عشق واقعا فخر داشت، جان گرفتن داشت، عشق واقعا زیبا بود و به آدم غرور می داد.نه از آن غرور های کذایی که ذات آدم را کدر کند، نه...بلکه از آن غرورهای که عزت نفس آدم را بالا می برد.عشق واقعا حس نابی بود.نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم که به من هم اجازه ی عاشقی کردن را داده بود.نه اینکه ازدواج کردن کار شاقی بود، نه...ولی عشق هم چیز عجیبی بود. آنقدر عجیب و زیبا که ناخداگاه خدا را شکر میکردی.به چشم های زیبایش زل زدم که آرام لب زد.
_بریم پیش بقیه؟سرم را به آرامی بالا و پایین کردم.برخاست و منتظر شد تا بلند شوم.دستش را به سوی در گرفت و کمی خم شد. ریز خندیدم و از اتاق خارج شدم، پشت سرم در را بست و همراهم شد .پایم را که در حال گذاشتم نگاه های خیره به سرتا پایم باعث خجالتم شد.
مادرمهدی سریع روبه من پرسید.
_چیشد؟به آرامی نگاهی به پدرم کردم و اوبه خوبی از نگاهم می خواندکه جوابی ندارم، نه که نداشته باشم، اماجواب قطعی که علاوه بر مبحث عاشقی باشد رافعلا نداشتم.من فعلا به زمانی بیشتری نیاز داشتم تا جواب دهم.پدر به آرامی سرش را بالا و پایین می کند و با لبخند کوچکی رو به جمع می گوید.
_شیرین فعلا باید فکر هاشو بکنه.اخم های مادر درهم می شود و پوزخند تلخی روی لب های شیوا می نشیند.امیر علی لبخند می زند و مادر مهدی سرش را به نشانه ی فهمیدن بالا و پایین می کند.همراه مهدی به آرامی به سر جاهایمان بر میگردیم. خدا را شکر می کنم که کسی پیگیر این موضوع نمی شود.چون برای منی که تا همین یکی دو سال پیش حال و احوال پرسی ساده هم مکافات بود چه برسد به توضیح دادن دلیل هایم آن هم در این جمع.نیش و کنایه های مادر مهدی و شیوا دوباره از سر گرفته شده بود که باعث می شود لبخند کوچکی بزنم.شیوا واقعا با آن سن کم نمی خواست در برابر مادر مهدی کم بیاورد.ای کاش دغدغه های من هم در آن حد بود.هر کسی مشغول گفت و گو با بغل دستیش بود.مرد ها از موضوع اصلی پرت شده بودن به فوتبال و سیاست رو آورده بودند.و خانوم ها هم از خواستگار های نداشته ی دکتر و مهندس دخترک هایشان تعریف می کردند.نگاهم را در جمع چرخاندم که روی نگاه خیره ی امیر علی ماند.داشت نگاهم می کرد، او و پدرم تنها کسانی بودند که در این خانواده درکم می کردند.لبخندی به نگاهش میزنم و سوالی نگاهش می کنم.سرفه ای می کند که نگاه جمع به سمت او حواله می شود.به آرامی رو به پدر می گوید.
_اگه اجازه بدین می خواستم یه چیزیو مطرح کنم.پدر لبخندی می زند و سرش را بالا و پایین می کند.
_می خواستم بگم اگه ممکنه بین شیرین جان و آقا مهدی یه صیغه ی محرمیت چندماهه بخونیم تا بهتر باهم آشنا بشن.
قبل از آنکه پدر چیزی بگوید، مادر با اخم و تخم رو به امیر علی میگوید.
_این حرفها چیه پسرم، ما تو خانوادمون از این رسم ها نداریم.پشت بندش مادر مهدی هم می گوید.
_ " ماهم همینطور"
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهوسوم
امیر علی سرش را بالا و پایین می کند و ادامه می دهد.
_بله درسته مادرجان، اما الان دیگه خیلی چیزها تغییر کرده، ما به شیرین اعتماد داریم و شیرین هم به آقا مهدی اعتماد داره پس چه اشکالی داره تا راحتشون بزاریم.پدر ساکت بود و با دقت به حرف های امیر علی گوش می داد.نگاهی به مهدی انداختم، او هم ساکت بود و سرش را رو به پایین انداخته بود.
انگار راضی بود، جالب نبود؟ زبان بدنش را بلد بودم. می فهمیدم که راضی بود.با صدای مادر دوباره حواسم جمع آن ها شد.
_حرف اعتماد نیست پسرم، من بیشتر از جفت چشم هام به دخترم اعتماد دارم. منتها در و همسایه و فامیل حرف در میارن.
_مادر جان ما که برای حرف مردم زندگی نمی کنیم.برای ما مهم زندگی و آینده ی شیرینه، شیرین به اندازه ی شیوا اجتماعی و راحت نیست.نمی تونه به راحتی با هر چیزی خو بگیره.
ما می خوایم که شیرین راحت باشه، بتونه به راحتی فکرهاشو بکنه و یه تصمیم درست بگیره.و بنظر من اگه بینشون یه صیغه ی محرمیت خونده بشه رفت و آمد براش راحت تر میشه.
_اما...زمزمه ی مادر بین صدای پدرم محو شد.
_نظر تو چیه دخترم؟دوباره همه ی نگاه ها زوم من شده بود.عرق خیسی را که روی پیشانیم نشسته بود را حس می کردم.خب من می خواستم راحت باشم.می خواستم بی هیچ ترسی دستش را بگیرم و در پارک قدم بزنم.می خواستم بی هیچ نگرانی در چشم هایش غرق شم.
می خواستم بدون هیچ خجالتی کنارش قهقه بزنم.دلم می خواست کنارش معذب نباشم.دلم می خواست وقتی کنارش قدم میزنم و دلم برایش غنچ می رود نگاه خدا ناراضی نباشد.سکوت جمع وادارم کرد تا حرف بزنم.نفسم را به سختی بالا آوردم و زمزمه کردم.
_هر چی شما بگید.قرمزی گونه هایم را از داغی گوش هایم حس می کردم، نیازی به هیچ آیینه ای نبود.حتی لبخند مهدی را هم حس می کردم و نیاز به هیچ نگاهی نبود.پس او هم واقعا راضی بود به اینکار.
با صدای پدر به آرامی سرم را بلند کردم.
_پس اگه شما هم راضی باشین یه صیغه ی محرمیتی بین بچه ها خونده بشه تا راحت تر رفت و آمد کنن.پدر مهدی سرش را به نشانه ی "باشه" بالا و پایین کرد و گفت.
_پس من با اجازتون زنگ میزنم عاقد بیاد.بااسترس منتظرماندم، زمانی که باحاج آقا تماس گرفتند لرزی برتنم نشست. نمیدانم دلیلش چه بود تنها حس خوشایندی را احساس میکردم. این که بدانی چند ساعت دیگر متعلق به کسی که دلت را ربوده خواهی شد؛ قطعا استرس و حسهای خوب را به سمتت روانه خواهد کرد.مادرم با نارضایتی که از چهرهاش کاملا مشخص بود ما را روی مبل دو نفره نشاند و به سمت خواهرم رفت.با شنیدن حرفهای مجنونوارش کنار گوش چپم ریزشی زیر قلبم احساس کردم.
-میدونی الان حس فرهاد و دارم که داره به شیرینش میرسه. قلبم داره برای شیرینم میزنه تا مال من بشه.گونههایم همانند سرخی خون قرمز شد، سر به زیر انداختم و لبخند خجالت زدهای زدم.خنده ی خوشحالیش را بابت گونههایم شنیدم ولی تنها چشم بستم و محبتش را در دل ذخیره کردم.با زنگ خوردن در خانه حسهای زیبایم جایش را به استرس و نگرانی داد.مردی با لباس روحانی قهوهای وارد خانه شد. به پایش بلند شدیم و تک تک سلامی دادیم.با تعارف پدرم روی مبل سمت راست ما جاگیر شد. لبخندی به من زد.
- مبارک باشه دخترم انشالا سفید بخت بشی لبخندی در جوابش زدم.
- ممنونم سری تکان داد و با مردان خانواده احوال پرسی کرد. استرس تمام قلبم را گرفته بود، به جان لبهایم افتادم.بعد ازگذشت چند دقیقه که برای من چند سال گذشت..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهوچهارم
شروع کردبه خواندن آیات عربی، چادر را بر روی سرم مرتب کردم. حاجآقا با مهربانی خاصی گفت.
- قبلتُ؟ته دل خدا را صدا زدم و هم زمان جواب دادم.
- قبلتُ آیات عربی را دوباره تکرار کرد ولی اینبار مهدی جواب داد.
- قبلت صدای مبارک باشه همه جا را فرا گرفت ولی حواس من تنها گیر نفس راحت مرد کنار دستم بود. انگشتان باریکم را لمس کرد.
- دیگه شیرینم شدی شیرین مهدی
خنده ریزی کردم. هر وقت میم به آخر نامم اضافه میکرد پروانهها در دلم از شوق پرواز میکردند.مادرش به سمتم آمد بوسهای روی گونههای سرخم زد و انگشتری به دست مهدی داد.
- مبارک باشه این انگشتر نشون رو بنداز توی انگشت عروست. مهدی دستم را بلند کرد و انگشتر را داخل انگشتم انداخت، نگاهی به اطراف کرد کسی حواسش به ما نبود، خم شد و بوسهای روی دستم زد.خجالت زده دستم را پس کشیدم و دستی به چادرم زدم.تک خندی از خجالتم زد.
- خانم خجالتی با صدای پدرش به آن سمت برگشتیم.
- مهدی جان بریم بابا نگاهی به چهرهام انداخت و سری تکان داد، تا آخرین لحظه نگاهش به من بود و انگار قصد دل کندن نداشت. قبل از خروج با صدای آرامی که تنها خودمان بشنویم گفت.
- خدافظ شیرین خانومم سرم را پایین انداختم؛همانند خودش زمزمه کردم.
- مواظب خودت باش با خانوادهاش خداحافظی کردیم و داخل شدیم. چند ثانیه از داخل شدنمان نگذشت که صدای غرغرهای مادر و شیوا بلند شد.
- وای خواهرش و دیدی مامان خیلی قیافه میگرفت.مادر چشمی نازک کرد.
- اره همچین مالی هم نبود دختره و...
بیاهمیت به حرفهایشان روی مبل نشستم و در فکر فرو رفتم.با این حسهای فراوان ایندهام چگونه خواهد شد! او همان مردی است که در تمام این سالها منتظرش بودم.دو حس متفاوت در قلبم به وجود آمده بود، ترس از آینده و عشق به معشوق،آیندهام چه خواهد شد.سعی کردم حسهای بد را کنار بزنم و به اتفاقات و حرفهای امروز فکر کنم.
تنها کلمهای که در ذهن و قلبم یاداوری شد شیرینم گفتن او بود. لبخندی زدم و چشم بستم.لبخندهایش بویی از محبت و عشق داشت، چشمهایش پر از درخشندگی بود.تمام قلب و ذهنم را ربوده بود، هنوز باورم نمیشود بالاخره این حسها را تجربه کرده بودم.لبهایم را داخل دهانم بردم و دستی روی قلبم کشیدم.دیگر متعلق به کسی هستم که میتواند برایم کوه باشد، کوهی که هیچ زمان نداشتم.میتواند حامی قلب شکسته ام باشد، قلبی که هزاران بار در معرض تیرهای اطرافیانم قرار گرفته و شکسته بود.جمع کردن شیشه شکستههای قلب کار آسانی نبود، بغض کهنه، چشمهای استوار و دختری با ایمان میخواهد. من هر دوی این موارد را دارم حتی بیشتر، تا این زمان این چنین قوی ایستادهام تنها حاصل ایمانم به خدا و آینده است وگرنه همان اول شکست خورده و اکنون گوشه اتاقم بودم.الان زمان جمع کردن حاصل این ایمان و کم کردن بغض کهنهام بود، میدانم خداوند او را در سرراهم گذاشت تا نشان دهد حواسش به من بوده و پاداشم را خواهد داد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_آخر
حواسم جمع پدر و امیرعلی شد، انگار آنها احساسات من را درک میکردند که سعی در آرام کردن مادر و شیوا داشتند.
من دیگر تنها نبودم شخصی را داشتم که در هر کلماتش مالکیت را نشان میداد.
شیوا که از بیخیال و بیاهمیتی من کفری شده بود امیر علی را کنار زد و غرید.
- میدونی لیاقتت همینه، اینا نمیاومدن تو رو بگیرن کی میگرفتت. انقدر ارزشت پایینه که تا الان کسی سراغت نیومده وقتی هم اومدن اینا اومدن. همه که مثل من لیاقت ندارن، برو کلی دعا کن که همینم گیرت اومده وگرنه تا آخر عمرت رو گردن ما مونده بودی. تو خانواده شوهر و فک و فامیل جرأت نمیکنم از خواهری مثل تو حرف بزنم.صدای شکستن آشنایی را در گوشهایم حس کردم، باز هم مانند همیشه تیر به سمت قلبم پرتاب کرده بودند. این بار دلم هزار برابر روزهای قبل شکست، توقع داشتم در روز خواستگاری که مهمترین روز من بود خواهرم مهربانتر باشد و با دلم راه بیاید. اما مانند همیشه تیکههایش را روانهام کرده بود.
- نمیدونم چه بدبختی سر زندگیه ما افتاده، تا قبل این نقل همسایه ها بودیم که دخترش ترشیده از بس خاستگار نداره... با شنیدن تیکه مادرم چشم بستم و بغض کهنهام را فرو خوردم.
-از الان به بعدم میگن که دخترش رفت زن صیغه ای شد. شیوا پشت حرف مادر را گرفت.
- وای نگو مامان من شدم نقل فامیل و اشنای امیرعلی تا منو میبینن میگن خواهرت ازدواج نکرد؟به سمت من برگشت و ادامه داد.
- . الانم که شرش از روی سر ما کم شده.... امیرعلی با چهره سرخ شده وسط حرفش غرید.
- شیوا بس کن پشت بند حرفش به سمت اتاقی که شانلی خواب بود رفت. بغض در گلویم نشست، دست لرزانم را بلند کردم و روی صورتم کشیدم. اشک در چشمانم نشست بود ولی آنقدر پلک نزدم تا در چشمهایم خشک شوند.
خواستم حرفی بزنم ولی با بیرون آمدن امیرعلی سکوت کردم. پالتوی شیوا را با عصبانیت و یک دست تنش کرد و غرید.
- بپوش بریم شیوا لب باز کرد تا اعتراض کند، ولی امیرعلی دستش را گرفت و به سمت در رفت، سرش را برگرداند.
- خدافظ همگی، شیرین خانم مبارکه خوشبخت بشید.بیتوجه به غرغرهای شیوا خارج شدند.برای اولین بار سنگینی روی قلبم احساس کردم، آنقدر سنگین که باعث کند شدن نفسهایم می شد.نفس لرزانی کشیدم، سعی کردم چشمان درخشان و حرفهایش را به خاطر بیاورم. طولی نکشید که در عالم بیخبری فرو رفتم و با او تنها شدم.چشمانش مانند مراسم امروز درخشان بود، لبخندی زد.
- شیرین بانو، شیرینم چرا بغض کردی خانمم؟اشک در چشمانم نشست ولی تنها با لبان لرزان نگاهش کردم. اخمی در چهره همیشه مهربانش نشست.
- گریه کردی نکردی ها، تا منو داری غم نداری دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه.
دستی روی گونه سرخ از اشکم کشید.
- بمیرم من ولی این اشکاتو نبینم.
لبخندی بین اشک و بغض زدم.
- خدانکنه لبخندی زد.
- آفرین همیشه لبخند بزن با صدای مادرم از فکر خارج شدم.
- لبات خشک بشه که به دعوای خواهرت لبخند میزنی بعد از این حرف پشت کرد و رفت. هیچ چیز نمیتواند خوشی که از تصوراتم به قلب بیجنبهام لبریز شده بود را ازبین ببرد.او دیگر دلیل محکمی برای فراموشی غمهایم بود، دلیلی که حال مرحم زخمهایم شده بود.
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت بخیر رفیق 🌙💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕🌤ســلام،صبحت بخیر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_اول
زندگی گاهی انقدر بازیت میده و روی نوک انگشت میچرخوندت که خودتم از این همه اتفاق شگفت زده میشی.پنجمین بچه خونه ای که از ثـروت چیزی کم نداشت. یه آبادی بود و ثـروت زیاد پدر بزرگم! کدخدا یا همون بهتره بگم پـول زیاد برای پدر بزرگ من بود، پدرم و چهارتا برادرهاش تو همون خونه بزرگ اقابزرگ زندگی میکردیم، پدر من پسر بزرگ بود و همیشه از اینکه من چهارمین بچه اش دختر بودم ناراحت بود و با شرمندگی پیش آقابزرگ از من حرف میزد.انگار که من گناه بودم یا مایه ننگش که اونجور نگاهم میکردن، حتی مادرمم در حقم مادری نمیکرد و یکبار هم نشد تو آغوشش بزرگم کنه زحمت شیر دادنم رو گاو خونه کشیده بود و تا اونجایی که یادمه زیر دست و پا بودم.عیدها که میشد برادرهام و پسر عموهام میرفتن شهر خرید و کلی لباس و کفش میخـریدن، چقدر تو حیاط خوشحال بودن و من از پشت شیشه های آبی اشپزخونه با حسرت نگاهشون میکردم، گاهی که به مادرم نگاه میکردم ته دلم میگفتم خودت هم یه روزی دختر بودی و الان هم هنوز زنی چرا این سـتم رو در حق من میکنی اما همیشه طوری رفتار میکرد که انگار من بچه اش نیستم.لباسهای کهنه برادر و پسر عموهام رو تنم میکردم هرکسی کاری داشت من بودم که باید انجام بدم! مامان و زنعمو نون میپختن من باید وسایل رو جمع میکردم هفته ای یکبار از صبح تا موقع شام طول میکشید که لباسهای اهالی خونه رو بشورم، دستهام خیلی کوچیک بود.نه تو مهمونی ها میرفتم نه مراسم همیشه از پشت پرده ها بیرون رو نگاه میکردم، شاید بیشتر از یکسال بود که حتی سر سفره نمیرفتم و حتی یبار هم کسی سراغمو نمیگرفت.تابستونها تو اشپزخونه که زیر زمین خونه بود میخوابیدم و زمستونها تو یکی از اتاقها..صدای خندهای بقیه از درون منو میسوزوند، به چه گناهی به چه دلیلی این همه غربت از جانب هم خونهام! وقتی یکی از زنعموهام باردار میشد چهل شب نماز شب میخوندم که بچه اش پسر باشه و دختر دیگه ای مثل من اون همه درد رو تحمل نکنه.گاهی فقط لبخند برادر بزرگم بود که نثارم میشد، جز اون همه بهم دستور میدادن بیار ببر بشور جمع کن جارو کن شیر بدوش اگه جلو چشم اقابزرگ دیده میشدم به گفته خودش ساعتها سر درد میگرفت و همیشه میگفت پدرم با تولد من خونه خراب شده...یاد آور اون روزها هم عذابم میده تا ماه ها بعد بدنیا اومدنم حتی اسمی نداشتم، پدر مادرم اسممو گوهر گذاشتن..مادر و پدرِ مادرم اما مهربون بودن، خیلی وضع مالی خوبی نداشتن و خانواده سرشناسی نبودن ولی هر وقت براشون نون میبردم انقدر اونجا خوش بودم و آرامش داشتم که دلم نمیخواست برگردم...دایی و خاله هام ازدواج کرده بودن و اونا تک و تنها بودن، تا خونه اشون راهی نبود هر وقت از ظهر و شام غذا اضافه میومد دور از چشم همه برمیداشتم و براشون میبردم و تا میرسیدم خونه اشون رو که دوتا اتاق بیشتر نبود جارو میزدم و ظرفهارو میشستم حتی زیر پاهاشون فرش نبود و جاجیم دست بافت بود ولی مهر و محبت ازشون میبارید، کاش من بچه اونجا بودم شبها شکم گرسنه میخوابیدم ولی تو اون عمارت به اون بزرگی و اون همه دارایی اونجوری تحـقیر نمیشدم.بهش ننه میگفتم میدونست که چقدر در حق من ستــم میشه و ساعتها سرمو رو پاهاش میزاشت و موهای گره خورده مو نوازش میکرد و میگفت:غصه نخور تو هم خدایی داری انگار نه انگار افشان (مادرم)دختر منه! چطور دلش میاد دختر به این دسته گلی رو اینجور آزار بده؟! تو رو چه به این همه کار و زحمت...اقابزرگت پسر دوسته خدا قلبشو میشناخته که جز اولاد پسر بهش نداده ولی افشان خودش یروزی دختر این خونه بود نزاشتم با نداری خـم به ابروش بیاد مثل ملکه ها بزرگش کردم نمیدونم چرا امروز انقدر ستـمکار شده..سرمو به طرفش گرفتم و گفتم:بجاش اینجا که میام یه عالمه خوشحالم.ننه یه لقمه از کره و پنیری که خودم براش آورده بودم رو تو دهنم گذاشت و گفت:قربون توبشم بلند شو برو دیر میکنی دوباره میزننت..خندیدم و گفتم از بس منو زدن پوستم کلفت شده دیگه دردم نمیاد.بهم میگن عقب افتاده اگه رحیم(برادر بزرگم و نوه اول خونه)نباشه پسرعموهام از کنارم که رد میشدن یه مشت حواله ام میکنن..باز خوبه رحیم هست و یکم دلش رحـم داره وگرنه تا الان منو کـشته بودن.ننه با گوشه روسریش اشکش رو پاک کرد و گفت:کاش میمـردم و اینجور خانواده رو نمیدیدم کاش کاری از دستم برمیومد..به خونه که برگشتم صدای خنده زنهای خونه از اتاق میومد این موقع از روز دور هم مینشستن، یکی صورت اونیکی رو بند مینداخت یکی ابروشو برمیداشت و میگفتن و میخندیدن..اقابزرگ تو ایوان بزرگ رو به حیاط نشسته بود براش چایی بردم و جلوش گذاشتم چپ چپ نگاهم کرد و گفت:چه خونه خراب کنی از تو بدتر؟! نمیدونم کجای مالم حرام قاطیش شد که تو را تو دامن پسرم گذاشتن مگه دختر هم اولاد میشه..با لگد به کمرم ز،د و ادامه داد تــوله سگ گمشو از جلو چشمم..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_دوم
به طرف پناهگاهم زیرزمین راهی شدم مامانم سرشو از پنجره بخاطر صدای اقابزرگ بیرون اورد و گفت:باز که تو دست و پایی گوهر صدبار نگفتم جلو چشم اقابزرگ نباش..برو اتاق مارو جارو کن، چنان با چشم هاش بهم چشم غره رفت که درد کمرم یادم رفت.جارو رو آب زدم و رفتم تو اتاقش چه آرزوهایی داشتم که شبها اونجا بغل مامان و بابا بخوابم اشکهام مثل پرده ای جلو چشمم رو گرفته بود اتاق رو جارو زدم روی طاقچه عکس برادرهام بود..با گوشه روسریم خاک رو شیشه قاب عکس رو پاک کردم و گفتم چرا من تو عکساتون جایی ندارم مگه گناه من چی بوده که باید انقدر بی محبتی در حقم بشه؟!صدای زنعمو بود که صدام میزد جارو رو برداشتم و رفتم بیرون تا منو دید گفت:برو یه سینی چایی بریز خاله اومده انگور و خیار هم بشور بیار، زود باش.یه سینی چایی تازه دم ریختم و رفتم سمت اتاقی که توش بودن.خاله خواهر مادربزرگم بود.تو اولین آبادی نزدیک بهمون زندگی میکرد، بچه هاش ازدواج کرده بودن هر وقت میومد یه شب میمومد و بعد میرفت اونروزم اومده بود که بمونه.هفته بعد تو آبادی اونا مسابقه اسب سواری بود و برادرم و پسر عمومم هرسال شرکت میکردن و من فقط تعریف هاشو شنیده بودم چون کسی منو نمیبرد.سینی چایی رو که گذاشتم، براشون میوه بردم و برگشتم تو آشپزخونه دل درد داشتم و نمیدونم چم شده بود، نبات و چایی خوردم و یه روسری از زیر لباس بستم به شکمم.لکه های خـون رو که روی لباسم دیدم لـرزه به تنم افتاد.دستهام میلرزید اون خـون چی بود! حتما منو میکـشتن گاه گاهی از پشت درها شنیده بودم که دخترا با ازدواج خــو،نریزی میکنن و دیگه دختر نیستن، وای چه مصیبتی بود که به سرم آوار شده بود داشتم از شدت گریه خفه میشدم.مامان وارد آشپزخونه شد،نتونستم خودمو جمع و جور کنم و وقتی صورت پر از اشک و دستمو که روی شلوارم گذاشته بودم دید.جلوتر اومد و با کف دستش تو فرق سرم کـوبید و گفت خاک تو سرت عادت شدی برو خودتو جمع کن تا کسی ندیده.دختر که خونه پدرش عادت بشه مصیبته مصیبت.. آخه هیچ خری هم پیدا نمیشه بیاد بگیردت یه زن مـرده هم نیست از تو خوشش بیاد گمشو لباساتو عوض کن یه دستمال کوفتی هم بزار همه جارو نجـس نکن.دوبار با دست روی سر خودش زد و گفت پونزده سالت داره میشه چقدر دیگه من باید بخاطر تو حرف بشنوم نمیمـیری هم راحت بشم.حرفهای مامان خـنجری بود که تو قلبم فرو میرفت،نمیدونم اون لحظه چرا سکته نکردم رفتم پشت هنکرای برنج زانوهامو بغل گرفتم و بی صدا به گناه دختر بودنم گریه کردم، درد زیادی تو دلم و پاهام داشتم، شلوارمو عوض کردم و آستین یکی از لباسهامو(من که لباس شخصی نداشتم هرچی پسرهای خونه نمیخواستن یا کوچیک میشد قسمت من میشد) بریـدم و گذاشتم پس اون عادت ماهانه بود. تو همچین روزهایی هر دختری ساعتها استراحت میکنه و مادرش آرومش میکنه ولی من برای شام اشکنه بار گذاشتم و یه سبد سبزی خوردن پاک کردم،سی تا تخم مرغ تو اشکنه شکستم و با اون درد سفره و کاسه ها رو تو سینی چیدم و روی سرم گذاشتم تو اتاق مهمون سفره رو پهن کردم از درد به خودم میپیچیدم ولی مجـبور بودم.آقابزرگ سر شب شام میخورد و میخوابید.اون همه ظرف رو از زیرزمین بالا بردم چیدم پارچ های پلاستیکی و چینی، دوغ نون خشک شده واسه اشکنه.باز خداروشکر رحیم رسید و قابلمه رو برداشت و برد تو اتاق.منم مثل همیشه تو زیرزمین استکان چایی رو چیدم که تا غذا خوردن چایی ببرم.یکم حالم بهتر شده بود عموهام هر کدوم دو تا سه تا پسر داشتن و فقط عموی آخریم مرتضی بود که یدونه پسر دو ساله داشت.زنش با من همسن بود ولی جز کلفتش بودن بهم رویی نمیداد،چه توقعی میشد داشت وقتی مادرم و پدرم اونجور باهام رفتار میکردن بقیه هم عادت میکردن حتی پسرشو بغلم نمیداد و انگار من وَبا دارم ازم دوری میکرد.ما سر جمع سی نفر بودیم تو اون خونه.باز جای شکرش باقی بود که هرکی یه تیکه ظرف رو آورد آشپزخونه ریختن و باز برای شب نشینی رفتن سی تا استکان چایی رو ریختم و با هزار زحمت تا جلو در اتاق بردم پشت در گذاشتم و رحیم رو صدا زدم تا برش داره یکساعت شستن اون همه ظرف طول میکشید با اون اوضاع و حالم تا دیروقت ظرف شستم.به مادر بزرگم زیور خاتون میگفتن از اینکه اومد تو زیرزمین اول تـرسیدم ولی واسه اولین بار بود که دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:افشان گفت که امروز عادت شدی مبارکت باشه فردا نمیخواد از اتاق بیای بیرون به عروسا گفتم کارا رو بکنن! اگه دوست داری برو از صبح خونه ننه ات شبم بمون نباید این روزا کار سنگین بکنی.گوشهامم باورشون نمیشد زیور خاتون داره با اون محبت باهام صحبت میکنه.با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم:مامان بزرگ ممنون.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_سوم
نمیدونم چرا اونشب اونجور تو صورتش غم موج میزد با بغض گفت خدا دعاهامو جواب داد و بهم دختر نداد ولی ای کاش تو هم نبودی.میدونم بهت چی میگذره ولی رسم روزگار همین بوده خود منو نه سالگی دادن به آقابزرگت چون میگفتن بدشگـونم دختر یعنی مکافات.ناراحتی اونشب تو صورت زیور خاتون موج میزد، ساعتی کنارم نشست و دوتایی چایی خوردیم، اون از قدیم ها میگفت
و من انگار دنیارو بهم داده بودن! از خوشحالی که باهام هم کلام شده تو دلم قند آب میشد خیره به صورتش بودم شاید بهش شباهت داشتم صورتم پر مو بود سیبیل و ابروهای پر پشت پیوندی زیر گونه هام مو داشت و همیشه پسر عموها مسخره ام میکردند و ساعتها میخندیدن، بهم میگفتن دختر سیبیلو..چشم هام مشکی و درشت بود، بینی ظریفی داشتم که خیلی به بینی زیور خاتون شباهت داشت.حرفهاش که تموم شد دستی به سرم کشید و گفت:این روزها هم میگذره و۸ راهی بیرون شد.اون شبِ خیلی شب قشنگی بود نه خستگی رو حس میکردم نه درد دل و کمرمو از ته دلم خوشحال بودم اون لحظه اون شب من طعم خوشبختی رو چشیدم دیگه از خدا گله نداشتم و صبح سفره صبحونه رو که پهن کردم طبق گفته زیور خاتون یه بقچه نون و کره و پنیر و گردو بستم و راهی خونه ننه شدم.اول صبحی ننه داشت خمیر میکرد که نون بپزه با دیدنم خنده به صورت چروک خورده اش نشست و گفت:خوش اومدی اول صبحی چی شده ول کنت شدن؟ به بقچه ام اشاره کردم و گفتم کره و پنیر خونه خودمونه چایی شماهم که همیشه اماده است.بیاید صبحونه بخوریم تعریف میکنم.بابابزرگم با دیدنم خوشحال شد و یه صبحونه سه نفری خوردیم اتاق هاشون رو جارو زدم و چند تیکه لباس کثیف داشتن که شستم.دادا (بابابزرگم)یدونه از مرغ هاشون رو سر برید و به ننه گفت یه ابگوشت مرغ بپز من میرم ظهر میام.تو اون سن و سال تو زمین های مردم کار میکرد و دستش رو روی زانوی خودش میزاشت بلند میشد.دادا که رفت دوتایی نشستیم، ننه از تو صندوق گوشه اتاقش شیرینی بیرون اورد و گفت:افشان یک ماهه اینجا نیومده حال مارو بپرسه.با شرمندگی گفتم:بخاطر داشتن همچین مادری شرمنده ام.چهاردست و پا نزدیکش شدم و در حالی که تو قابلمه روحی پیاز و سیب زمینی و مرغ رو میریخت که بزاره بپزه گفتم:دیروز خیلی تــرسیدم زیور خاتون گفت اسمش عادت ماهانه است واسه همین بهم اجازه داد تا فردا اینجا بمونم..ننه خندید و گفت:مبارک باشه باید زودتر میشدی همش میتـ..رسیدم نکنه مشکلی داری.افشان برات توضیح داد؟ با اخم گفتم:یه مشت هم حواله سرم کرد هزارجور بد و بیراه بهم گفت.ولی باور میکنی زیور خاتون بهم تبریک گفت.ننه با حوصله هرچی که لازم بود رو برام توضیح داد و چندتا دستمال بهم داد تو عمرم آبگوشت به اون خوشمزگی نخورده بودم، سفید بدون رب و حبوبات ولی یه مزه بی نظیر داشت، دادا از سرزمین که اومد چقدر خوردنی آورده بود هندونه و سبزیجات تازه بخاطر من گرفته بود و از همه بهتر برام از بقالی پفک خـریده بود از اون همه محبت گریه ام گرفته بود و اوناهم به حال دختر یه خانواده ثروتمند مثل من گریه کردن.یه شب عالی رو گذروندم و صبح به ناچار باز به اون جهـنم برگشتم.وارد حیاط که شدم صدای زیور خاتون بود سر عروسهاش تو حیاط داد کشید و گفت:بی عرضه ها ظرف های شام هنوز نشستید داره ظهر میشه... داره ظهر میشه پس کو صبحانه الان شوهراتون میان ناهار کو.خونه باباهاتونم تا لنگ ظهر میخوابیدید!! مامان تا منو دید با چشم غره گفت:برو ظرف هارو بشور تو کدوم گـوری رفته بودی؟ دستشو به طرفم دراز کرد و بازوم زیر نیـشگونش کبود شد و از درد بی صدا گریه کردم.زیور خاتون فریاد زد گوهر حق نداره کار کنه از بس خوردید و خوابیدید اینجور کلفت شدید! گوهر بیا تو اتاق من ادم از همچین عروسهایی باید خجالت بکشه.میدونستم که دود عصبانیت مامان منو میگیره ولی چاره ای نداشتم جز اطاعت..دنبالش وارد اتاقش شدم روی پشتی ابری که روی زمین گذاشته بود لم داد و گفت:خیاط قراره بیاد از هرکدوم از اون پارچه ها خوشت میاد انتخاب کن اندازتو بگیره برات پیرهن بدوزه، افشان مادری کردن بلد نیست..به سن عادتت رسیدی هنوز شلوار محمد (برادرم)تنته.من از خجالت سرمو پایین انداختم ولی ته دلم خوشحال شدم اولین بار بود میخواستم لباس دخترونه تنم بکنم نزدیک ظهر خیاط اومد تا منو دید گفت:وای زیور خاتون این کیه؟نوکر خونتونه؟پسره یا دختر؟زیور خاتون که از شرمندگی نمیدونست چی بگه گفت:اندازهاشو بزن تا فردا لباس براش بدوز پارچه تو صندوق زیاده ببین کدوما براش خوب میشه...خیاط چادرشو دور کمرش بست و با وجب های دستش اندازه هامو زد و گفت:لباس زیر دارم تو ساک براش نمیخوای دیگه زده بیرون اینجوری بد ریخت میشه لباسش؟؟تو گوش هم پچ پچ کردن از تو ساک چندتا لباس زیر بهم داد و دوتا پیراهن اندازمم داد و گفت:اینا واسه مشـتری بود بهش تنگ شد پولشو با لباسا حساب میکنم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_چهارم
سفارشای زیور خاتون رو که میگرفت گفت مسابقه اسب سواری نوه هات میرن؟هرسال میرن نمیبینی نیستن یک ماهه دارن تمرین میکنن ولی هرسال محمود خان و داداشش محمد برنده میشن آدم اسب محمود خان رو میبینه میترسه چه برسه به خودش چه پسری یه آبادی حرف شنوی دارن ولی حیف که سنش سی رو هم رد کرده ولی زن نمیخواد زیور با تعجب گفت شاید عیب و ایراد داره.خیاط (زن کربعلی)جواب داد نه بابا چه عیبی؟خان مثلا ثروتش انقدر زیاده که شماها درمقابلش فقیرید.دوتا داداششم زن دارن محمد زنش آبستنه تازه عروس.ولی این پسر هر کی رو گذاشتن جلوش نپسندید یعنی میگه از زن داشتن بدش میاد! مادرش چندبار دخترای صیـ.*.ـغه ای فرستاد اتاقش سالمه ولی نمیخواد زن داشته باشه.دیروز خونه شون بودم واسه عروسشون لباس حاملگی بدوزم چه خونه و زندگی مبل و فرش هاشون رو از شهر آوردن میگن تو شهر هم خونه دارن.کم غیبت کن زن کربعلی لباسهای منو کی میدوزی میدی؟ عروسهات سفارش ندارن؟نه غلط کردن فقط دارن شکم گنده میکنن این ماه حق هیچی رو ندارن..
--خدا رحم کنه نگفتی این دختره کیه؟ به من اشاره کرد.زیور خاتون پارچه هارو تو ساکش کرد و گفت:نوه امه دیگه یدونه دختر که بیشتر تو این عمارت نیست با تعجب سرتا پامو نگاه کرد و گفت:شوخی نکن زیور خاتون این همه سال کجا بود این سر و وضعش به شما میخوره؟تو نوه دختری داشته باشی باید انقدر لباساش خوب و شیک باشه که یدونه نوه رو روی هوا بزنن! اینکه شبیه نوکرای خونه محمود خان هم نیست روسریش کبره بسته از کهنگی میشد عصبانیت و خجالت رو تو چهره زیور دید.خیاط ول کن نبود گفت:خوش بحالت یه دختر داری من که از مال دنیا اجاق کور بودم دوتا شوهر کردم نشد که نشد مادرم میگفت دختر نعمته خدا به هرکسی نمیده چه خوش سعادتی بعد این همه پسر یه دختر تو عمارتتون اومد خیر و برکت براتون آورد.
خیاط که رفت.زیور تسبیح رو از زیر متکا برداشت و تو دست چرخوند و گفت:حق با خیاطه من نباید میزاشتم تو رو بی عزت کنن اگه از روز اول درست بارت میاوردم الان خونه زندگی داشتی.لباسهاتو عوض کن.بلند شد از کمد چوبی گوشه اتاقش چندتا روسری بیرون آورد و گفت:درست میکنم صبر کن بگیر اینارودیگه اونارو نپوش از خجالت پشتمو بهش کردم و لباس زیر رو پوشیدم و بعد پیراهن رو. موهام دورم ریخت و تو شیشه های پنجره عکس خودمو دیدم باورم نمیشد این من بودم پیراهن کلوش تا زیر زانو و آستین های تنگ همش سعی میکردم پایین بکشمش ولی نمیشد و پایین پاهام بیرون بود یه جفت جوراب کلفت مشکی بهم داد همش زیر لب با خودش حرف میزد صدای زنعمو که اومد تو جا خشکم زد اونم با دیدن من دهنش باز موند و مات و مبهوت نگاهم میکرد با دستش به اونیکی زنعمو اشاره کرد اومد و تک تک همشون اومدن زبونشون بند اومده بود و خیره به من بودن اگه زیور خاتون سرشون فریاد نمیزد از جا تکون نمیخوردن...تو دلم چقدر خوشحال بودم که زیور خاتون اونجور حالشو گرفت.تو آشپزخونه یه دل سیر غذا میخوردم که یهو یکی از پــشت سر موهامو تو دست چرخوند و گفت:خیر ندیده حالا واسه ما قیافه میگیری؟صدای زنعموم بود از درد نـا/لیدم و موهامو تو دست گرفتم تا دردش کمتر شد.اشک میریختم و اون همه خوشحالی یهو از بین رفت.دوباره شدم همون گوهر سابق یه خروار ظرف رو اوردن و ریختن تو آشپزخونه هرکدوم یه تیکه بارم کردن و رفتن.اشک چشمم ریخت و ظرفهارو شستم ولی اخر شب تو شیشه در خودمو که نگاه کردم خنده رو لبهام نشست چه پیراهن قشنگی تنم بود چند دور چرخیدم و خودمو برانداز کردم.چه دختری شده بودم ظرفهارو جابجا کردم و روی تخـت چوبی تو آشپزخونه دراز کشیدم نمیدونم چرا اونشب اونقدر خوشحال بودم و حس خوبی داشتم..روزها میگذشت و دیگه لباسهامم آماده بود و هر روز یکیشون رو تنم میکردم.پسر عموم امیر از همه برو رو دارتر بود و شــیطنت داشت چیزی به مسابقه نمونده بود و اون روز تو اشپزخونه برای ناهار عدس پلو آبکش میکردم که اومد برای بردن سیب زمینی تا با رفیق هاش تو آتـیش بپزن و بخورن اول منو که دید نشناخت و متعجب نگاهم کرد سرم به کار خودم بود با صورت خندونش گفت:گوهر تویی چقدر قشنگ شدی؟.خجالت کشیدم و روسریمو جلوتر کشیدم، از تو سبد انگور برداشت و گفت:دختر سیبلو آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم...از حرفش خوشم نیومد و چیزی نگفتم.صبح سر و صدای پسرها نمیومد و همه برای مسابقه رفته بودن من تک و تتها تو خونه نشسته بودم هرسال میرفتن و تا عصر طول میکشید و حداقل یروز میتونستم استراحت کنم..تک تک به اتاقها سر زدم و حسابی فضولی کردم حیاط رو آبپاشی کردم و بوی نم رو خیلی دوست داشتم و همیشه خاک هارو آب میپاشیدم...از فرصت استفاده کردم و یه بقچه نون و کره و گوشت و برنج و مرغ و هرچی که تونستم توش ریختم و یه دبه ماست برداشتم و رفتم خونه ننه ولی ازشانس من رفته بود خونه داییم و نبود
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_پنجم
وسایل رو گذاشتم تو اتاق و روش یه قابلمه دمر کردم و روش سنگ گذاشتم که یوقت گربه نیاد و ببردشون.برگشتم خونه دیگه کم کم باید پیداشون میشد.یکباره صداهای جــیغ و داد و هوار به گوشم رسید.تک به تک اومدن داخل چخبر بود انگار کل ابادی تو حیاط ما جمع بودن.امیر با سر و صورت خـونی لب حوض نشست هرکی یچیز میگفت و زنعمو تو سرش میزد.عموهام رفتن تو اتاق هاشون و هرچی قـ*ـمه و چـ*ـاقو داشتن جلو دست اوردن.اقاجون تفـ*ـنگشو اورد و گفت:سگ هارم بیارید جلو دست باشن.من نمیدونستم چخبره و چه اتفاقی افتاده چه هیاهویی بود از کسی هم جرئت پرسیدن نداشتم.ننه و دادا که اومدن انگار یه دلگرمی برام اومد عمو جمعیت رو متفرق کرد ولی از اقوام چندتا مرد موندن.ننه رو کنار کشیدم و گفتم:ننه چی شده؟ننه به زانوش زد و گفت:سر یه مسابقه اسب سواری امیر یه نفر رو از ده بغل کـ*ـشته.خـ.ـون ریخته!! جوون تازه داماد و زنش آبستنه که مـرده نمیدونی چخبره.برادرش گفته تا خـ.ـون هفتا از جوونهای این خونه رو نریزه آروم نمیشینه.نگاهم به زنعمو افتاد همشون گریه میکردن نمیدونم از تــرس بود یا از ناراحتی چه رسم و رسومات بدی بود حتما باید خـ.ـون رو با خـ.ـون میشستن و هیچ جوره کوتاه نمیومدن.من که زیاد جلو چشم آفتابی نمیشدم تا عصبانیتشون رو سر من خالی نکنن و آتـیششون منو نگیره. انگار حکومت نظامی بود و همه جا سوت و کور! نوبتی بیدار میموندن و اونشب کسی نه سراغ از چایی گرفت نه شام.یه قابلمه غذا موند برای فردا، داشتم میخوابیدم که برادرم اومد داخل و گفت: زیور خاتون گفته بری تو اتاق اون بخوابی اینجا تنها نمون محمود خان به خـ.ـون تک تک ما تشنه است اگه دستش به ما برسه خـ.ـونمون حلاله.منم دلم رو تـ.ـرس برداشت و با ناراحتی راهی اتاق مادربزرگم شدم..با دیدنم گفت: نمیدونی این جوونها چیکار میکنن خدا خودش بخیر کنه پاهاشو دراز کرد و گفت:یکم بمــال دارم از درد پا میمـیرم نه یه لقمه غذا خوردم نه چیزی، از تـ.ـرس سکته نکنم خوبه...همونطور که پاهاشو میمـالیدم گفتم:زیور خاتون چرا دعـواشون شدسری تکون داد و گفت:هرسال اونا برنده میشن امسالم همین شد ولی امیر کم عقلی کرد بجگی کرد و شروع کرده به فحـش دادن و باهم درگیر شدن.امیر با سنگ زده تو سرش جا در جا تموم کرده و خانواده اش قیامت کردن خدا کمک کردکه تونستیم جون سالم به در ببریم و تا خونه برسیم ولی یه برادر داره عین شیر میمونه قسم خورده با دستهاش عوض یه خـ.ون برادرش ده تا خــون میریزه.خدا به جوونی بچه هام رحـم کنه..نمیدونم چرا ناراحت نبودم اونشب! انگار کسی خواب به چشم هاش نرفت و فقط من بودم که آسوده خاطر خوابیدم..با صدای اذان وضو گرفتم و پشت سر زیور خاتون نماز خوندم، هنوز آفتاب نزده بود که سفره صبحانه رو پهن کردم ولی کسی میلی نداشت.امیر و خیلی از پسرای خونه تـرسیده بودن و حتی از پچ پچ ها شنیدم جاشونم خـیس کردن..اون روزها مثل یه خواب بود هرکسی با صدایی از جا میپرید و وحـشت میکرد حتی تـرس تو چهره بابا و اقاجونمم بود..پسر عموی بابام اومده بود و چندنفر دیگه چایی رو پشت در به عمو دادم و شنیدم که گفتن:امروز دفـنش کردن چخبر بود صدها نفر ادم اومده بودن واسه تشیع جنـازه آدم از چشم های محمود میتـرسه پیغام داده..محمود خان پیغام داده امیر رو تحویلش بدید تا دست از سرتون برداره وگرنه به زنهای این خونه هم رحــم نمیکنه..اقاجون با صدایی که میلـرزید گفت:چی میگی چطور نوه خودمو بدم دست شیر تیکه تیکه اش میکنه..اون صدا گفت:چاره ای نداره اگه از امیر نگذری به هیچ کدوم از پسرات رحم نمیکنه
-تو بزرگ دهی تو بگو چیکار کنم امیر بجه است دیوونگی کرده سنگ رو زده چه میدونسته میمیره!
-سنگ چیه مرد مومن از پشـت هشت ضــربه چــاقو زده پسر بیست ساله رو کشــته زنش حامـله است هنوز یکسال نشده عروسی کرده خـون جلو چشمای اهالی آبادیشون رو گرفته...
وای چی میشنیدم امیر چـ*اقو زده بوده با صدای پا به آشپزخونه رفتم حالا منم استرس گرفته بودم اونجور که از محمود خان میگفتن اگه میومد عمارتمون حتما هممون رو میکـ.ـشت..رفتم سر و گوشی آب دادم امیر و بقیه تو اتاق زیور خاتون جمع بودن، امیر رنگ و روش مثل گچ شده بود میلــرزید از تـرس زیور خاتون فرستاده بود دنبـال خیاط، چون اون تنها کسی بود که همیشه از همه چیز با خبر بود.زنعمو گریه میکرد و میگفت:چه خاکی به سرم کنم پسر چـاقو از کجا اوردی؟ اخ تو ذلیل بشی میدونی خـون به پا میشه اون محمود آروم نمیشینه تک تک شمارو تا تیکه تیکه نکنه ول کن نیست.اونیکی زنعمو با اخم گفت:چرا بچه های مارو بکـشه امیر چـاقو زده خودشم باید بمیـره..یکی این میگفت و یکی اون و بدتر از همه امیر بود که وحـشت زده گریه میکرد..زنعمو دو دستی به سرش زد و گفت:کاش همه رو دختر زاییده بودم کاش دختر بودیدشوهرتون داده بودم خلاص شده بودم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_ششم
مامان چادرشو دورکمرش محکم بست و انگار آماده دعـوا بود گفت:جاش برسه بچه هامو بر میدارم و از این ده هم شده میرم پسرای من چه گناهی دارن که به آتیــش امیر بسوزن.محمود خان پیغام داده تحویلش بدید آتــش بس میشه..ببر تحویلش بده بزار آرامش برگرده.زیور خاتون داد زد بس میکنید یا نه؟ گمشید تو اتاق هاتون هیچ کسی حق نداره پاشو بیرون بزاره تا من نگفتم هرکسی رو جز راه مستراح بیرون ببینم مثل مرغ پرهاشو میکنم.اونقدر با جذبه بود که همه بی صدا راهی اتاقها شدن.با رسیدن زن کربعلی راهنمایش کردم داخل.یه بقچه لباس بهم داد و گفت:دیر شد لباسهات ببین چقدر با این پیراهن مخمل خوشگل شدی معلومه عروس قشنگی میشی.زیور لم داد و گفت:کجایی زن کربعلی بگو ببینم از اونجا چخبرو با دست اشاره کرد در رو ببندم چون همه جای خونه فضول داشت.در رو بستم و پرده رو انداختم..زن کربعلی نشست و همونطور که کفش و جوراب و لباس زیر برام از ساکش بیرون میزاشت گفت خودت که با خبری نوه ات چیکار کرده از پشت هشت ضـربه چـاقو زده قـیامتی به پا بود..قیامتی به پا بود تشیع جـنازه نبود که عاشورا بود.مادر و زنش خودشون رو میکـشتن وای زنش گفتم که حامـله است اگه پسر بیاره که آرومشون میکنه.از چشم های محمود خون میبارید مثل یه گرگ بالا سر جـنازه بود نه اشکی ریخت نه آه و نـاله کرد باید از این سکوتش تـرسید زیور پاهاشو جابه جا کرد و با صورت رنگ پریده گفت:پیغام داده امیر رو بهش بدیم اخه چطور میتونم بدم چیکار کنیم راهی هم نیست تا بچه هام و نوه هامو نجات بدم گفته اگه دستش به زنها برسه همه رو آبستن میکنه زن کربعلی با اخم گفت غلط کرده هرکی گفته تو نـاموس و با غیرتی لنگه اش نیست اگه انسان نبود تا الان این عمارتو رو سرتون خراب کرده بود ولی گفته تا هفتم برادرم هیچ کسی حق نداره دعوا راه بندازه حرمت مـرده رو داره چه برسه به زنده ها اخ خیر ببینی خیالم راحت شد صدای درب حیاط و بعدش صدای جـیغ زنعمو بود که همه رو به ایوان کشید مهمونا و مابقی مردها تو ایوان خشکشون زده بود و همه از پشت پنجره و پرده ها بیرون رو نگاه میکردن یه نفر با اسب وارد حیاط شد پوتین های چرم تا روی زانو و شلوار قهوه ای تنش بود یه بلوز قهوه ای هم به تن داشت که دور کمرش رو نمیدونم شال بود یا پارچه بسته بود موهای حالت دار مشکی و صورت ریش و سیبیل دارش چشم هاش درشت بود و عسلی بهش خیره شده بودم همه وحـشت کرده بودن ولی من یه چیزی تهه دلم حس میکردم انگار سبک شده بودم و بال در اورده بودم از اسب که پرید چند نفر مرد مسن و جوون دنبـالش وارد حیاط شدند بزرگ دهمون پله هارو دوتا یکی پایین رفت و گفت:محمود خان رحـم کن اینجا زن و بچه است.پس اون محمود خان بودهمون شیری که همه ازش میتـرسیدن همونی که میگفتن اگه نگاهت کنه چهار ستون تنت میلـرزه ولی من خیره بهش بودم تا نگاهم کنه.صدای از پشت درها قفل کردن میرسید حتما پسرهای خونه از تـرس باز خودشون رو خیـس کرده بودن محمود خان نگاهشو تو خونه چرخوند حق داشتن چه نگاه خوف ناکی داشت آروم پشت زیور خاتون رفتم دستمو محکم گرفته بود و بدنش یخ کرده بود.محمود سرفه ای کرد و گفت اومدم امیر رو ببرم نه شکایت کردم نه پای پلیس و دولت رو میکشم وسط، هشت تا زده من یدونه میزنم اون از پشت زده من از جلو میزنم با صدای بلند فریاد زد اخه بی غیرت از پشت چرا زدی مرد بودی از جلو میزدی تا میدیدی چطور استخوناتو خورد میکنه هنوز چراغ های عروسیش تو حیاط آویزه مهمونامون که از بزرگای ده بودن جلو رفتن و التماس میکردن که کوتاه بیاد.ولی باز گفت:گفته بودم تا هفتمش آرومم ولی زجه های مادرم نذاشت گریه هاش نذاشت.هرشب جیـغ و از حال رفتناش نذاشت زنعمو پابـ.رهنه چادرشو جلو کشید و به طرف محمود خان رفت جلوی پاهاش روی زمین افتاد و گفت رحـم کن منم مادرم، به دل من رحـم کن نذارمثل مادرت جیگرم بسوزه نذار تا عمر دارم هرروز آتیـش بگیرم به من مادر رحـم کن محمود خان بی اهمیت به زنعمو قدمی عقب برداشت و گفت مردهای این خونه عادت دارن پشت زنها قایم بشن؟یه مرد تو این خونه پیدا میشه؟ آقاجون پله هارو پایین رفت و گفت:محمود خان در حق نوه منم برادری کن از خـونش بگذر جوون بوده نادونی کرده سنی نداره غلط کرده تو بزرگی کن هرچی پـول و زمین بخواین بهتون میدم غلامیتو میکنم محمود پوفی کرد و گفت:پس مرد این خونه شمایی دو کلام حرف حساب دارم تا غروب هفتم برادرم اگه تحویلش بدی ختم به خیر میشه اگه غروب بشه شب این عمارتو اهالیش رو به آتـیش میکشم و خودم میرم گوشه زندون میخوابم.چه ابهتی داشت!چقدر خـشن بود.منتظر حرفی نموند و تو یه چشم به هم زدن رو اسب نشست و راهی بیرون شدصدای گریه های زنعمو بالا گرفت و به سرش میزد چاره ای نبود باید امیر رو تحویل میدادن وگرنه کاری که گفته بود رو میکرد و دوتا ابادی به جون هم میفتادن
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
بر زمین افتادنت اصلا تماشایی نبود
ای کسی که پیش پای تو پیامبر میشد بلند
شب شهادت مظلومانه مادر ائمه
حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
بر آقا امام زمان و شیعیان تسلیت باد🏴
🕯اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا فاطِمَةَ الزَهراء(س)🕯
◼️جهت امضای قیام منتقم فاطمه(س) صلوات
اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الفَرَج بِحَقِّ فاطمَه الزهرا سلام الله علیها 💖
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح همان مهربانیِ نگاه توست
و چشمهایے ڪه سروده های
دلم را جارے مے ڪند
صبح تنها با تو صبح مے شود ...
صبح تون دل انگیز💖
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هفتم
زن کربعلی آروم سرشو تو گوش زیور برد و گفت:چاره این کار دست منه ولی شرط دارم زیور با تعجب نگاهش کرد و گفت چه چاره ای؟دستشو رو دهن زیور گذاشت و گفت دندون به جیگر بگیر چخبرته همه رو خبردار میکنی من تا فردا برمیگردم اما قبلش باید بهم دست خط بدید هم خودت هم شوهرت دیگه متوجه حرفهاشون نشدم زیور به اقاجون گفت بیاد اتاقش و رفتن داخل اتاق زیور داشت پاورچین رفتم داخل و از سوراخ جا قفلی نگاه کردم..زن کربعلی رو به اقاجون گفت:یه تـیر تو تاریکی شاید بگیره شایدم نگیره ولی اگه گرفت باید ده هزارتومن بهم پـول بدید و تمام طلاهای زنای این خونه رو هم میخوام اقاجون گفت:زن جون بکن بگو ببینم چه راهی؟
-الان گفتنش فایده نداره بهم وقت بده برم و برگردم ولی باید دست نوشته بهم بدید که زیرش نزنید.آقاجون غرید و گفت:من سیبیل گرو میزارم حرف من حرفه سرم بره پای حرفم هستم تو نجاتمون بده منم اضافه بر اونیکه خواستی یه زمین سرسبزم بهت میدم زن کربعلی تو گوش زیور چیزی گفت و بلند شد هنوز از در بیرون نرفته بود که گفت:تمام لباسهامم بهتون فـروختم یادتون نره و راهی شد چی تو سرش میگذشت اون زن با سیاستی بودحتما میدونست که چیکار کنه امیر حالش بد بود و براش دکتر آوردن تب ولرز کرده بود.امیر حالش بد بود و براش دکتر آوردن تب ولـرز کرده بود و حتما مـرگ رو خوب احساس میکرد کسی جرئت نداشت از اتاق بیرون بیاد و زیور گفته بود خودشون برن غذا درست کنن و منم تو اتاقش بودم نمیزاشت بیرون برم.همش ذکر میگفت و اینور و اونور میرفت آفتاب داشت غروب میکرد و یه غروب دلگیر داشت هیچ کسی خبر نداشت که فردا ها چخبره و چی در انتظار همه است.شب کلی مهمون اومد اقوام و آشناها میومدن و ابراز همدردی میکردن ننه هم اومده بود و با من تو آشپزخونه نشسته بودیم نه سفره ای پهن شد نه غذایی پخته میشدهمه ماتم زده بودن،هرروز که میگذشت بیشتر میتـرسیدن بارها و بارها بزرگترا برای پادرمیانی رفته بودن خونه محمود خان و التماس که از خـون امیر بگذره ولی حرفش یکی بود.حتی اقاجون دست به دامان مامورای دولتی هم شد و اونا هم گفته بودن که اگه شـکایت کنه حتما امیر اعــدام میشه پس در هر دوصورت امیر میمـرد.حالش خیلی بد بود و بدجور میتـرسیدفقط یه روز به هفتم مونده بود و همه داشتن سکته میکردن انگار اون همه گوشت زیر پوستشون میریخت و همه منتظر بودن که اقاجون چه تصمیمی میگیره.زن کربعلی دم ظهر بود که اومد زنعمو داشت از توالت میومد که گفت:کی تو این وضعیت دنـبال لباس؟ برو بیرون خودمون به اندازه کافی مصیبت داریم تا جیب تورو پر کنیم.زن کربعلی چادرشو زیر بغل زد و گفت:زبونتو گاز بگیر زنیکه دیدم چه پسری پس انداختی که انداختتون تو این منجلاب از سر راهم برو کنار و با صدای بلند زیور خاتون رو صدا زد، زیور تو ایوان وایستاد و لنگه دمپای اش رو به طرف زنعمو پرتاب کرد و گفت:دهنتو ببند این غلطا به تو نیومده.زن کربعلی بادی به گلو انداخت و رفت بالا عجیب بود که حتی چایی نگفتن ببرم و فقط اقاجون رو صدا زدن..تو دلم دلشوره عجیبی بود آهسته رفتم تو اتاق و دوباره فال گوش وایستادم.زن کربعلی رو به اقاجون گفت:من تیــرمو زدم چند روزه دارم روش کار میکنم یا امروز نتیجه میده یا باید فردا امیر رو بدی بهش اقاجون دستی تو ریشش کشید و گفت:نمیخوای بگی نقشه ات چیه جون به لبم کردی عالم و آدمو فرستادم واسه پادرمیونی از بزرگای دهشون هم کمک خواستم ولی این پسر کوتاه نمیاد.
-چون لنگه پسرایی نیست که تو میشناسی دخترای آبادی حاضرن براش بمـیرن، اون محمود خانه نه امیر شما، اقاجون عصبی بود ولی چیزی نگفت و زن کربعلی ادامه داد:من جرقه مو زدم تو سر و کله بزرگاشون تا خودیهاشون انداختم که این عمارت یه دختر بیشتر نداره و اون گوهره پس چی بهتر از اینکه محمود رو راضی کنن گوهر رو به عنوان خــونبس بگیره و تا عمر دارید شمارو از دیدن یکی یدونتون منع کنه.. .چهارتا دروغ چســبوندم که تو ناز و عزت بزرگ شده و تا حالا هیچ کدوم از خواستگارهاشو نپسندید و حتی به شهریا هم جواب منفی دادیدگذشته از اون، از قد و بالای گوهر گفتم.من تو همه خونه ها رفت و آمد دارم خوب بلدم چیکار کنم اگه نقشه ام گرفت سر قولتون که هستید؟ آقاجون خندید و گفت:چرا نیستم کدوم ناز پروده من از خدامه اون دختر بره از این عمارت همه میدونن که اون از شانس بد پسر منه که دختر دار شد.
-من خودم تا یک ماه پیش نمیدونستم دختر دارید شکر خدا از بس بهش میرسیدید ولی حالا همون دختر میتونه نجاتتون بده.اگه قبول کنن گوهر هم شوهر میکنه هم خونبس میشه هم فامیل میشید.
-زن کربعلی اگه بشه سرتا پاتو طلا میگیرم.
-من که خیلی مطمئنم که میشه ولی حواستون باشه چی گفتم جلوی هر کی اومد وا ندید که از خداتونه جوری رفتار کنید که انگار گوهر واقعا گوهری تو این عمارته.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هشتم
زن کربعلی خندید و گفت:من از کارم مطمئنم حالا میبینی که فردا آفتاب نزده چه خبرهایی به گوشتون میرسه برعکس پسر تو محمود خانه مردِ و من میدونم هیچ وقت راضی نمیشه خــون امیر رو بریزه ولی این فرصتی شد تا اون گوهر از این جــهنمی که براش ساختید راحت بشه اخه کدوم شیر خام خورده ای دیدید که پاره تنشو دخترشو اونم بعد این همه پسر یکی یدونه عمارتشو اینجور کلفت کنه..اشکهام میریخت این چه سرنوشتی بود که داشتم که یه غریبه برام دل بسوزونه اقاجون راضی بود منو خــونبس کنه تا جون امیر قا*تل رو نجات بده آستینهامو تو دهن گذاشتم و گاز گرفتم تا صدای گریه هامو نشنون.برعکس توقعی که داشتم زیور خاتون گفت:محال بزارم تو همه سالها ازش غفلت کردم اونروز وقتی فهمیدم به بلوغ رسیده اونجور درمـوندگیشو دیدم جیگرم آتــیش گرفت.حق با تو بود دختر نعمته و اون روز که نگاهش کردم تو چشم های درشت مشکیش فقط عشقو دیدم.اون دختر منه شبیه منه مثل من ظریف و کشیده است.منم مجرد که بودم پر مو بودم و صورتم پرپشت بود میدونی اگه یه دست به صورتش بکشن عروسک میشه.نمیتونم بدبختش کنم بخاطر امیر رو به اقاجون گفت:فردا ببر امیر رو تحویل بده من بمــیرمم نمیزارم اون دختر بره تو اون جهنم تو با این سن و سالت از اون شیر وحـشت کردی ببین این دختر بیوفته دستش چیکارش میکنه.فردای قیــامت نمیتونیم جواب جوونیشو بدیم.اقاجون با پشت دست تو دهنش کـوبید و گفت:من از دختر متـنفرم زن کربعلی چادرشو روی سرش انداخت و گفت:جایی کار دارم باز میام بهتون سر میزنم رفت و پشت سرشم نگاه نکرد! از عصبانیت اقاجون فـرار کرد.زیور با پشت دست خـون لبشو پاک کرد و گفت:هنوز یادم نرفته چطور جلو چشمام دختر دو روزمو خفه کردی.من نمیزارم گوهر رو بدبخت تر کنید.کدوم پدری بچه خودشو اونم اولین بجشو به جرم دختر بودن میکـشه که تو کـشتی؟!دستمو محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام در نیاد یعنی آقاجون بچه خودشو کـشته بود اشک های زیور خاتون میریخت و با صدای آروم گفت:سر پل صراط اون بچه منتظره تا جواب پس بدی نکن آخرتتو به این دنیا نفـروش گوهر گناهی نداره که پاسوز امیر بشه آقاجون مشتشو بالا گرفت ولی دستشو تو هوا جمع کرد و گفت:حرف اضافه نزن وگرنه تو رو هم میکـشم من از دختر متنـفرم اونم تو این خونه هر روز که میبینمش باید کفـاره بدم چه برسه به نون و آب دادنش.کتشو برداشت و از اتاق زد بیرون داشتم از گریه و اون همه درد خفه میشدم.در رو که زیور خاتون باز کرد با دیدن من خشکش زد قیافه درهم و صورت خیـسم بیانگر همه چیز بود که من همه چیز رو شنیده ام.زیور دستهاشو برام باز کرد و منم تو یه چشم به هم زدن به آغـوشی که سالها ازش محروم بودم رفتم.هردو گریه میکردیم من بخاطر دختر بودنم و اون بخاطر زن بودنش.ازم قول گرفت چیزهایی که شنیدم رو با خودم به گـور ببرم.زن کربعلی کارشوخوب بلد بود و غروب شده بود که پیرمرد ریش و مو سفیدی اومد خونه امون لرزه به تن همه افتاد اون عموی محمود خان بود و میگفتن تنها کسی که ازش حرف شنویی داره چه پیرمرد نورانی بود انگار روحانی بود چقدر با دیدنش به دلم آرامش نشست اسمش مش حسین بود بهش سید میگفتن ولی سید نبود.زنعمو خودشو میزد و واسه پسرش گریه میکرد امیر که اصلا با مـرده ها فرقی نداشت مامان رو به زنعمو گفت:بخدا اگه اومده باشه پسرتو ببره نزاری خودم تحویلش میدم شیش شبه بجه های من نخوابیدن پسرای ما چه گناهی دارن.زیور خاتون فقط سکوت کرده بود و به من خیره بودفقط من و اون میدونستیم که چی قراره بشه و با اومدن مش حسین بهمون الهام شد که قراره دختر یکی یدونه این عمارتو با خودشون ببرن و خدا میدونست چی در انتظارمه.اینا که از گوشت و خونه اشون بودم بهم بهم رحـم نکردن وای به اونجا وای به دل مادر محمود خان وای به خود محمود خان اقاجون و عمو ها تو اتاق بودن یهو عمو با صورت خوشحال و شادش اومد تو اتاق در رو باز کرد و گفت:خدا بهم بخشیدت امیر مش حسین میخواد گوهر رو به عنوان خـونبس بگیره واسه محمود خان دیگه خـونی ریخته نمیشه با این وصلت همه چیز ختم به خیر میشه..مش حسین میخواد گوهر رو به عنوان خـ.ـونبس بگیره واسه محمود خان دیگه خـ.ـونی ریخته نمیشه با این وصلت همه چیز ختم به خیر میشه اون لحظه چشمم به مادرم بود،لبخند رو لبهاش نشست و گفت:مگه میشه یعنی راضی ان عوض خـ.ون پسرشون این دختر رو ببرن؟یعنی با پسرهامون دیگه کاری ندارن؟عمو پسرشو تو آغـ.وش گرفت و گفت:چی از این بهتر زن داداش آره اقاجونمم رضایت داد اونا میگن دختر یکی یدونتون رو میگیریم زنعمو خندید و گفت:خدا جواب دعاهامو نذرامو داد، در مقابل خدا سجده کرد اون لحظه حس کردم به شـ.ـیطان سجده میکنه وگرنه کسی که خدا بشناسه اینطور ستـ.م نمیکنه.به آشپزخونه رفتم و انگار شوکه شده بودم نه اشکی نه نا.له ای فقط خیره به دیوار بودم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
❌❌این سرگذشت واقعی است❌❌❌
وقتی فهمیدم تو عقد موقت حامله شدم دنیا رو سرم خراب شد، زنگ زدم به رامین، قرار شد هرچی زودتر مقدمات عروسی رو فراهم کنیم، یک هفته مونده به عروسیم موقع اثاث کشی مسعود برادرشوهرم تصادف کرد و مرد و من شدم عروس بد قدم مادرشوهرم،هیچکس نمیدونست باردارم این در حالی بود که هنوز چهلم برادرشوهرم نشده مهسا جاریم خودشو به شوهرم نزدیک کرد....
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️داستان مریم❤️❤️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_نهم
تمام اون روزهای سخت این عمارت از جلو چشمام گذشت و گفتم:حداقل از اینجا با این ادم هاش دور میشم و دیگه هیچ وقت نمیبینمشون صدای داد و بیداد زیور خاتون تو حیاط میومد روی چهارپایه رفتم و از پنجره زیرزمین بیرون رو نگاه کردم رو به مش حسین گفت:نمیزارم مش حسین نمیزارم دختر بیگناه سیاه بخت بشه خدارو خوش نمیاد گناه اون چیه؟!اقاجون شروع به کتـ.ـک زدن زیور خاتون و جلو چشم همه وسط حیاط مـ.ـشت و لـ.گد بود که حواله اش میکرد..مش حسین اقاجون رو عقب کشید و گفت:از شما بعیده پسرم روبروی زیور که روی زمین افتاده بود و چادرشو محکم دورش میپیچید گفت:دخترم این بهترین کاره دیگه نه خـ.ـونی میریزه نه ادمی میمـ.ـیره دشمنی تموم میشه به همون خدایی که قبولش داری من میدونم که محمود نون حلال خورده و نمیزاره تیـ.ـغ به پای دخترت بره میدونم زمان میبره تا دا،غ محمد از بین بره، زن برادرم موهاش یه شبه سفید شده بدجور خاطر این ته تغاریشو میخواست شکم ابستن زن پسرشو که میبینه از درون میسوزه ولی چاره ای نیست من نمیزارم خـ.ـون و خـ.ـونریزی ادامه پیدا کنه اگه شما کوتاه نیای و سنگ بندازی، دل محمود خان که سرد بشه اونوقت اونو میکـ.ـشه و شما و همینطور دوتا ابادی غرق خـ.ـون میشه بزرگی کن دخترم خانمی کن فردا هفتم اون خدابیامرزه پس فردا محمود رو میارم صیـ.ـغه عقد رو جاری میکنیم و دخترتون رو میبریم نه میشه چراغ بست نه کل کشید نه لباس دامادی تن شیر مردمون کنیم سالها ارزوی داماد شدنشو داشتم سالها انتظار ریشه ای که از اون باشه ولی دست تقدیر امروز طوری داره دامادش میکنه که هیچ کسی توقعشو نداشت.دخترم فکر نکن محمود خان به همین راحتی راضی شده من اونو به مـ.ـرگ خودم قسم دادم اونو به خاک محمد قسم دادم چهارساعت تموم اون رو شونه هام گریه کرد تمام جنـ.ـازه برادرش، تیکه تیکه بود سوراخ سوراخ بود از جای چـ..اقـ.وخـ..ونش هنوز تو اون زمین هست...خدا به هیچ کافری نشون نده، شوخی نیست کاری که امیر کرد کار یه مرد نبود
مش حسین دستی به ریش سفیدش کشید و با عصای چوبی کنده کاری شده اش به طرف بیرون رفت.زیور خاتون صورتش خـ.ونی بود و کبود، اقاجون از کار خودش کلافه بود چون هنوزم با گذشت سالها زیبایی که زیور داشت هیچ زنی نداشت ظرافت و زیبایی چهره اش.همه میدونستن که اقاجون از مجردی خاطر خواهش بوده و حالا تو اون سن و سال جلوی عروسها و نوه ها کـ.ـتکش زده بود، رو به امیر که رنگ به رو نداشت گفت:از دختر هم کمتری که اینطور مارو بی ابـ.ـرو کردی برو پاهای گوهر رو ببوس که حداقل اون نجاتت داد، امشب دیگه بخواب به طرف اتاقش که میرفت به زنعمو گفت:منقل منو بردار بیار ذغالم بزار دم بیاد، تصمیمات گرفته شده بود و قول ها گذاشته شده بود خبر مثل بـ..مب همه جا پیچیدیه لگن اب گرم برداشتم و چندتا دستمال رفتم اتاق زیور خاتون حتی خـ.ـون کنار لبشم پاک نکرده بود به دیور تکیه داده بود و اشک میریخت دلم براش کباب شد، بخاطر من به چه روزی افتاده بود سر و صورتشو تمیز کردم و جاهای کبود رو مرهم گذاشتم پاهاشو میمـ.ـالیدم که گفت:میخوای تا اخر عمر عذاب وجدانم بدی؟دستم جلو بردم و اشکشو پاک کردم و گفتم:نه بخدا من به مـ.ـرگمم راضی ام همین که امروز بغلم گرفتید به یه دنیا عذاب و جـ.ـهنم کافیه امروز قشنگترین روز زندگی من بود دو دستی به سرش زد و گفت:خاک برسر ما با تو چیکار کردیم.صدای هـ.ـوار و فریاد ننه بود سراسیمه به ایوان رفتم با صدای لـ.رزون و گرفته اش گفت:افشان شیرمو حلالت نمیکنم افشان تو دیگه اولاد من نیستی امروز نفـ.ـرینت میکنم بخاطر آتیـ.ـشی که تو زندگی دختر خودت اولاد خودت انداختی خدا تو جیگرت آتیـ.ـش بندازه خدا تو جیگر همتون ای قوم کوفه اتیـ.ـش بندازه.شما از کوفیانم کافر ترید، کی با اولاد خودش این کار رو میکنه میفهمید معنی خـ..ونبس چیه میدونید اون دختر روهرروز میفرستید تو جـ..هنم مامان بخاطر اینکه اقاجون دعوا نکنه ویا یوقت بابا کتـ..ـکش نزنه دستشو جلوی دهن ننه گذاشت و گفت:بس کن مامان اون دختر مایه ننگ من بود، من خجالت میکشیدم بگم دختر دارم.ننه محکم به صورتش زد و تفی به صورتش انداخت و گفت:یادت نره خودتم یه روز دختر بودی و من و پدرت با نداری ولی با عزت و احترم بزرگت کردیم یادت نره اون رو تو به این دنیا اوردی اون نیست که مایه ننگه اون امیر و مردهای این خونه ان که از تـ..رس پشت یه دختر قایم شدن،مرد بودید میرفتید تو دهن اون شیر چرا گوهر رو سپر کردید نـ..ـفرین به شما خدا این عمارتو رو سرتون خراب کنه....انگشتشو به طرف زیور خاتون گرفت و گفت:من میمـ..یرم ولی بشنوید و شاهد باشید از روزیکه گوهر بره مصیبت و عذاب جاش میاد روسرتون.زیور خاتون پله ها رو با عجله رفت پایین و زیر بغل ننه رو گرفت و به طرف دربرد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_دهپ
دیدم که تو گوشش چیزی گفت و اونو فرستاد بیرون زنعمو خواست چیزی بگه که از چشم های خـ..شمگین زیور تـ..رسید و رفت داخل اتاقش دوباره برگشتیم تو اتاق از مادر خودم گله داشتم اونی که نه ماه با شوق منو تو شکمش نگه داشت به امیدیه پسرو وقتی دختر به دنیااومدم روزها گریه کردزیور خاتون از لبه پرده بیرون رو دید زد و گفت:به ننه گفتم صبح بعد اذان بیاد دنبالت بهتون پـ..ول و طلا میدم و فـ..راریت میدم باهاش برو تو لایق خوشبختی هستی من میدونم که یه مرد خوب میاد تو زندگیت که عوض همه این سالها بهت محبت کنه و خوشبختت کنه من نمیزارم پاتو تو اون خونه بزاری و تو بشی عوض خـ..ون اون پسرگوهر خوب گوش کن پیش هیچ کسی حرفی نزن میدونم زمین و آسمون رو دنبالت میگردن ولی مهم نیست ننه میبردت یه شهر دیگه انقدراین شهر و اون شهر کنید تا جاتون امن بشه تو که نباشی محمود خان میاد و امیر رو میبره و خـ..ون تموم میشه شکر خدا مردهای این خونه نه جرئت خـ..ون خواهی دارن نه وجودشو با تـ..رس گفتم :ولی اگه پیدامون کنن چی؟
-انقد نسبت به تو بی مهر و محبتن که کسی دنبالت نمیاد فقط میخوان نباشی انقدر پـ..ول و طلا دارم که بهتون کمک کنه مطمئن باش نمیزارم سختی بکشی این همه سال مصیبت روت بود دیگه بسته همدیگه رو بغل گرفتیم منم آزادی میخواستم چی بهتر از اینکه با ننه باشم و دادا، شب زن کربعلی اومد طبق قرار و مدار آقاجون همه طلاها رو و پـ..ول و بنچاق زمین رو بهش دادهمه خواب بودن شب از نیمه هم گذشته بود استرس نمیذاشت بخوابم و فقط منتظر بودم که موقعش برسه و زیور خاتون گفته بود از راه پشت بام فـ..راریم میده وهمه پشت بام ها به هم راه داشت و میتونستم تا کوچه ننه برم و از اونجا اونا منتظرم بودن.چشمهام از خستگی گرم خواب شده بود که گرمای تن کسی رو حس کردم اون امیر بود دستشو روی دهنم گذاشت و گفت:صدات در بیاد میکـ..شمت همینجا میندازمت تو چاه وحـ..شت کرده بودم و تنم میلـ..رزید شلورشو کشید و چیزی رو میدیدم که تا به اون روز درکش نمیکردم چشم هامو بستم و سرمو چرخوندم هنوزم نفهمیده بودم چی تو سر داره و تازه از تصمیم شومش با خبر شدم،دستشو سمتم اورد که با لگد بهش زدم و به عقب پرت شد، صدام در نمیومد که فریاد بزنم به طرف پله ها فـ..رار کردم ولی هنوز به پله اول نرسیده دستشو روی دهنم گذاشت و از عقب منو گرفت در مقابل ز.ور اون و جثه ظریف من کاری از دستم برنمیومد سرمو روی تـ.خت فشار داد، حالم داشت بهم میخورد، خنده مسخره ای تو نگاهش بود دستم به صورتش نمیرسید و سعی میکردم دستشو از روی دهنم بردارم ولی نمیشد و محکمتر دستشو تو دهنم فشار میداد! و تو گوشم گفت: آبـ..رو برای اون محمود خان نمیزارم کاری میکنم که همیشه شرمنده من باشه بعدها با گفتن امشب تهد،،یدش میکنم و تمام اون روزهای وحـ..شتمو تلافی میکنم اون نمیتونه از شرمندگی پیش کسی سر بلند کنه هم برادرشوک..شتم هم نـ.ـاموسشو لکه دا،ر میکنم، دیگه هر چی دست و پا زدم نمیشد جلوشو بگیرم آماده زندگی و آینده بی عزتم بودم که چشمم به پارچ چینی کنار تـ.ـخت افتاد تو یه چشم به هم زدن انگار خدا به من و آبـ.ـروم و شرفم رحـ.م کرده بود که پارچ رو تو فرق سرش خورد کردم و مانع اون تحـ..ا.وز شوم و نکبت بارش شدم خـ.ون تمام صورتشو برداشت و دستشو روی سرش گذاشت به عقب هلش دادم و فـ..رار کردم اتاق زیور خاتون داخل که رفتم اونم نخوابیده بود و چشم انتظار زمان فـ..رار من بود بادیدنم گفت:چی شده چرا رنگت پریده؟نفس نفس میزدم از پنجره به حیاط که امیر لب حوض نشسته بود و صورت خـ..ونیشو میشست نشون دادم.زیورخاتون سراسیمه پرده رو کنار زد خواست حیـ..ـغ بزنه که دستمو جلوی دهنش گذاشتم و براش تعریف کردم خـ..ـون جلو چشم هاشو گرفته بود و میخواست بره به حسابش برسه که مانعش شدم و گفتم:نه التماس میکنم اونجوری هزارتا تهمت بهم میزنن، من یه خواهشی دارم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_یازدهم
اشکهام میریخت و ضربان قلبم با شدت میزد، با تعجب به دهنم خیره شد و گفتم :میخوام زن محمود خان بشم التماس میکنم منو عروس کن من هرجا هم برم سایه این اهالی عمارت رو سرمه هر جا فـ.رار کنم همیشه باید بتـ..ـرسم ولی تنها جایی که دست اینا بهم نمیرسه پیش محمود خانه، شاید این قسمت منه شاید تو این همه سال حالا محبت شما نصیبم شده این حکمت خدا بوده با عزت و احترام راهیم کنیددستهاشو فـ.شردم و برای اولین بار تو چشم هاش خیره شدم و گفتم:مادرجون من وقتی محمود خان رو توحیاط خونه امون دیدم برعکس همه تـ..ـرسی تو دلم ننشست و برعکس لبخند بود که به رو لبهام نشست نمیدونم اسمش چیه ولی من یه حسی نسبت بهش تو وجودم دارم...مادرجون من وقتی محمود خان رو توحیاط خونه امون دیدم برعکس همه تـرسی تو دلم ننشست و لبخند بود که به رو لبهام نشست نمیدونم اسمش چیه ولی من یه حسی نسبت بهش تو وجودم دارم من که دیگه پوست کلفت شدم مگه چقدر میخوان عذابم بدن من همه نوع بدبختی تو این خونه کشیدم با دستش اشکهامو پاک کرد و گفت:اولین باره ینفر مادرجون صدام میزنه چقدر شنیدنش از زبون تو برام شیرین و قشنگه باشه دخترم عروست میکنم هرچند دلم راضی نیست ولی باشه از کنارم تکون نخور خودم به حساب امیر میرسم..اون شب کنار زیور خاتون خوابیدم.امیر از تـرسش سرشو بسته بود و گفته بود شب واسه رفتن به توالت خواب آلود بوده و به در خورده زنعمو ها از صبح به دستور زیور خاتون سفره میاوردن و میبردن و صبحانه و ناهار اماده میکردن.ننه و دادا تا اونموقع دلشون هزار راه رفته بود و دیگه فهمیده بودن که لابد من گیر افتادم اون روز اخرین روزی بود که تو اون عمارت میموندم.مثل برق و باد گذشت و از اتاق بیرون نرفتم صبح کله صحر زن کربعلی و یه زن دیگه اومدن همه خوشحال بودن که جون سالم به در بردن و من و زیور خاتون غم زده زن کربعلی طلاهارو به خودش آویز کرده بود و خوشحال بود رو به زیور گفت:ناهار که بخورن مش حسین و عاقد و محمود خان میان.اروم گفت:حموم بردیش؟تر تمیز کرده؟زیور گفت:نه این دیگه چطور عروس شدنی نه بزن و بکوبی نه لباس عروسی؟خیلی ناراحت بودزن کربعلی بلند شد و گفت:من نمیزارم غصه بخوری و منو با خودش به حموم بردحموم عمومی بود و چون تو خونه اب گرم نکرده بودیم مجـبور شدیم بریم بیرون زیور خاتونم همراهم اومد زنهای حموم به ته لگن های استیل میزدن و برام شعر میخوندن یکی میرقصید و حداقل اونجا یکم روحیه گرفتیم تنم رو تمیز شستم و موهامو خوب شستن دورم میچرخیدن و دست میزدن از زیور کلی انعام گرفتن و برگشتیم خونه اقاجون سفارش کرده بود که همه پسرها رو به خونه برادرش ببرن، هنوزم از سایه محمود خان میتـرسید.مامان بی تفاوت بهم ظرفای میوه رو تو اتاق مهمون میچید.اون زن همراه زن کربعلی ارایشگر بود و با بند و قیچی افتاد به جون صورتم...از درد برداشتن سیبیل هام میسوختم ولی اونا چشم هاشون برق میزد ابروهامو برداشت و یکم نوک موهامو زدبه به چهچه میکردن و زیور دور سرم اسکناس چرخوند و گفت:وای خدای من چی شدی؟حق داشتن تو آینه که نگاه کردم خشکم زد نمیتونستم پلک بزنم اون من بودم صورت سفید و قشنگم وای پشت اون سیبیل ها چه رنگ سفیدی بود..زن کربعلی چادر توری سفید رو اندازه سرم قیـچی زد و گفت:صورتت مثل سفیدی تخـم مرغ یکدسته ماشاالله چه عروسی محمود خان بعد این همه سال یه تیکه جواهر نصیبش شد خدا محمد رو بیامرزه که تو رو انداخت تو دامن برادرش
چادرمو کوک زد و یه پیراهن گیپور پچل دوزی شده سفید تنم کرد، زیور گفت:چقدر میشه پـولش بگو برات بیارم؟
زن کربعلی کل کشید و گفت:پـولشو محمود خان داده از قبل شما زحمت نکش رسم پـول لباس عروس رو داماد بده از تو ساکش یه جفت گوشواره تو گوشم کرد و یه گردنبند سکه آویز بلند دور گردنم انداخت و همونطور که با زور تو دستم النگو میکرد گفت:تو خونه اونا نمیشه خندید یکراست گوهر میره اتاق محمود خان دیروز مش حسین اینارو داد بهم و گفت:شگون نداره عروس بدون لباس و طلا باشه منم که مامورم و مجـبور به اطاعت یه دست لباس زیر توری هم تنم کرد و گفت:گوهر حلالم کن اگه از دیوار تو من بالا گرفتم و پـول دار شدم در عوضش تو رو هم از این جـهنم لعـنتی نجات دادم، سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم کفش های پاشنه دار که پام کرد نزدیک بود به زمین بیوفتم ولی انقدر
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_دوازدهم
دستمو گرفت و منو راه برد که عادت کردم همه ناهار خورده بودن و جمع میکردن ولی زیور خاتون از صبح هیچی از گلوش پایین نرفته بود، صدای یالا یالا که اومد لـرزه به تن من افتاد دیگه نه خواب بود نه رویا،اومده بودن که منو ببرن سکوت عجیبی بود رفتن تو اتاق مهمان اتاقها اکثرا به همدیگه راه داشت و اتاق بغل مردها تنها زنی که همراهشون بود رفت و نشست زیور منو به زن کربعلی سپرد و چادر به سر کرد و رفت کنار اون زن مامان هم رفت داخل ننه اومده بود و انگار دهنشو دوخته بودن که حتی سلامم به کسی نداده بود بین دوتا اتاق پرده گل دار نخی رو انداخته بودن.زنعمو ها تند تند میوه و چای میزاشتن پشت در و صلوات میفرستادن که زودتر تموم بشه زنعمو کوچیکه اومد و گفت:زن کربعلی گوهر رو بیار میخوان عقد کنن چادر رو جلو صورتم کشید و دستمو گرفت یخ کرده بودم و میلـرزیدم وارد اتاق شدیم اون پیرزن زن مش حسین بود به پام بلند شد و جلو اومد به جلوی چادرم که جلوی صورتمو گرفته بود یه سکه طلا با سنجاق اویز کرد و چادر رو بالا زد با دیدنم ابرو بالا برد و گفت:هزار ماشاالله، هزار الله اکبر چه زیبایی چه بر و رویی!اشک از گوشه چشم ننه چکیدبا دیدن صورت براقم لبخند رو لبهاش نشست از دار دنیا یه انگشتر فیروزه مشهد داشت که بلند شد و اونو تو انگشتم کرد و بغلم گرفت چپ چپ به مامان نگاه میکرد، نشستیم زن مش حسین خیلی پسندیده بود صدای صلوات عاقد اومد...صدای صلوات عاقد اومد و گفت: عرس خانم حضور دارن؟زن کربعلی از گوشه پرده به عمو گفت که هستم و اونم با ذکر صلوات و درود به اولاد پیغمبر شروع کرد و بدون حاشیه و پرسش گفت:عروس خانم گوهر خانم وکالت میدی صـ،یغه عقد رو جاری کنم؟چه لحظه ای بود اون لحظه آرزوی هر دختری ولی اون روز من ته غریبانه گفتم:بله دوباره گفت:دخترم دوشیزه گوهر بلندتر بگو وکالت دارم؟و اینبار به تلافی همه اون روزهای تلخ بلند گفتم:بله صداش میومد گفت: به امید خدا محمود خان از جانب شما وکیلم؟سکوت کرد نمیدونم تو سرش چی میگذشت دوباره که پرسید انگار از عالم رویا بیرون اومد و گفت:بخون حاج اقا اینجا نمیتونم زیاد بمونم تو در و دیوار این خونه صورت شیـ.طان رو میبینم.عاقد عقدرو جاری کرد و صدای صلوات بلند شد.شدم زن عقدی محمود خان شدم جایگزین خـ.ـون یه قـ..ـاتل یه آدم کثیف و بی دین و ایمان زیر اون چادر سفید اشکهام میریخت زن مش حسین انگشتری تو انگشتم کردو با شنیدن صدای مش حسین که گفت مبارک باشه بریم.تازه فهمیدم چه برسرم اومده!پاهام توان قدم برداشتن نداشت اهسته اهسته بلند شدم ننه رو محکم بغل گرفتم و زیور خاتون رو هم بغل گرفتم و چه خداحافظی تلخی بود زیور خاتون دوتا النگو دستم کرد و خودش از زیر قران و اب ردم کرد، از زیر چادر توری همه جارو میدیدم محمود خان خـ.م شد تا پاشنه کفششو بکشه که نگاهش از زیر چادر بهم افتاد یکم مکث کرد ولی خودشو جمع کرد و بلند شد حتی از اقاجون و بقیه خداحافظی هم نکرد و رفت بیرون.مش حسین و اقاجون صحبت میکردن زیور دستمو گرفته بود که زمین نخورم و منو تا جلوی درب برد زن مش حسین اروم اروم میومد، ننه پشتشو بهمون کرد و به طرف خونه اش رفت.مادر سنگدلم حتی نیومد خداحافظی کنه و خوشحالی تو صورتشون بود.کالسکه جلو در بود محمود داخلش نشسته بود رگهای گردنش برجسته شده بود و خـ..ـون داشت از صورتش میبارید دستش مشت شده روی زانوش بود، زیور تو گوشم گفت حلالم کن گوهرخـ..ـم شدم دستشو بوسیدم و سوار کالسکه شدم.هنوز ننشسته بودم که زن مش حسین سوار شد و گفت:بشین پیش محمود خان من اینجا میشینم.به ناچار کنار محمود نشستم خاله لیلا (زن مش حسین)روبروم نشست.مش حسین صلوات فرستاد و رو به زیور گفت:خدا همه رو به راه راست هدایت کنه با اجازت دخترم.زیور استین کتش رو چـ.سبید و گفت:فکر کنید اولاد خودتونه اول به خدا بعد به شما سپردمش.مش حسین سوار شد و کالسکه چی راه افتاد از اون عمارت جدا شدم و دورتر و دورتر شدیم.خاله لیلا درست روبروم نشسته بود دستهاشو جلو اورد و چادرمو بالا زد و گفت:ان شاالله همیشه خوشبخت باشید..
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌸شبتون پر از
⭐️ستاره هایی باشه
🌸که هر شب به خدا
⭐️سفارشتونو میکنن
🌸الهی آرزوهای دلتون
⭐️با حکمت خدا یکی باشه
🌸شبتـون بخیـر
⭐️و رویاهاتون شیـرین
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تمام وجود لذت ببر از هر چیزی که تو را از غم دور میکنه 🍁🍂🍂
.
گاهی یه فنجون چای و نگاه به طبیعت، تمام چیزیه که برای آرامش نیاز داریم☕️🍪🥐
سلام صبح اولین روز هفتتون بخیر و سلامتی ❤️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_سیزدهم
محمود حتی نگاهمم نمیکرد اشکهامو پاک کردم و چادرمو محکم تو دست گرفته بودم انگشتر تو انگشتم گشاد بود و اون همه طلا آویزم بودمحمود رو به مش حسین گفت:عمو الان برسیم خونه قـ.یامت میشه جواب مادرمو چی بدم؟
مش حسین پوفی کرد و گفت:خدا بزرگه بالاخره اونم آروم میشه ما چندروز میمونیم تا اوضاع بهتر بشه.خاله لیلا گفت:محمود خان بهترین و امنترین جا همون اتاق خودته.محمود با تعجب گفت:اتاق من؟
-پسرم مادرت الان داغ دیده است یوقت بلا سر این طفـ.ل معصوم میاره ولی پیش تو که باشه خیالم راحته من و مش حسین باعث این وصلت شدیم میتـ.رسم شرمنده بشم.گناه این دختر چیه؟نگاهش کن مثل قـ.رص ماه میمونه.محمود با عصبانیت گفت:نمیتونم تو صورت کسی نگاه کنم که خـ.ون اون نامرد تو رگهاشه! کاش عمو منو وادار نمیکردی کوتاه بیام کاش قسمم نمیدادی کاش مجبـ.ورم نمیکردی و امروز اون امیر تو خـ..ون خودش غلت میخورد! مش رحیم گفت:صلوات بفرست گول شـ.یطون رو نخور اون نقشه اش همینه که دستهای تو به گناه الوده بشه.سرم انقدر پایین بود که به سختی نفس میکشیدم.خاله لیلا گفت:به کالسکه چی بگو اول بره جلو خونه ما من جانماز و تسبیحمو بردارم و بعد بریم خونه شما
یکم که گذشت نگه داشت و خاله لیلا و مش حسین برای برداشتن وسایل پیاده شدن.محمود خان میخواست پیاده بشه که مش حسین مانع شد ووسایلشوه اونا که رفتن واقعا خوف ناک بود و تـ.رسیده بودم ولی زیر چشمی نگاهش میکردم گوشه کنار چشمش چروک خورده بود.سبیل هاش به بالا تاب خورده بود و چه سرشونه های پهنی داشت یه بوی خاصی میداد تنش چرا نگاهش میکردم خوشم میومد ازش.یدفعه به طرفم چرخید و دید که بهش خیره شدم.سرمو پایین انداختم،با مشت به دیواره کالسکه بالای سرم کـ.وبید و گفت:دارم دیوونه میشم اخه این چه جور ازدواجیه که نصیب من شد، بغض کردم واقعا محمود خان تـ.رسناک بود تا خونه اشون سرمم بلند نکردم کالسکه وارد حیاط بزرگشون شد و خاله لیلا گفت: محمود خان من میبرمش تو اتاقت برو پیش مادرت و پدرت.پاهام میلـ.رزید پیرزن بیچاره خودش به زو.ر راه میرفت دست منم چـ.سبیده بود که نیوفتم.تمام در و دیوار سیاه زده بودن چه حیاط بزرگی بود چند هزار متر میشد یه عمارت تیر پوش ته حیاط و چراغ های رنگارنگی که محمود گفته بود تو ایوان وصل بود زنها و مردها گوشه حیاط پچ پچ میکردن.خاله لیلا در اتاق رو باز کرد و رفتم داخل و پشت سرم اومد داخل قفل در رو از داخل انداخت و گفت:خدا به خیر بگذرونه مادر محمود خان گفته اگه بیاردت تو اینجا خودش میکشدت.بشین مادر...حق داشت طولی نکشید که صدای جـیغ و هوار و مـشت هایی که به در کـوبیده میشد تنمو لـرزوندبا سنگ شیشه های پنجره رو شکستن و شیشه های شکسته تو اتاق ریخت.از تـرس یه گوشه جمع شده بودم و میلـرزیدم.اتاق بزرگ پنجاه متری بود چندتا کمد ته اتاق و دوتا پنجره بزرگ به حیاط داشت دور تا دور پشتی های ترکمن بود و زیر پامون فرش های دست بافت.یه گوشه یه دست رختخواب چیده شده بود و روش ملحفه تمیزی کشیده شده بود روی طاقچه چندتا عکس بود، سر و صدا آرومتر شد و انگار از اونجا بردنش.خاله لیلا از من بدتر بود و زن بیچاره کم مونده بود سکته کنه.نمیدونم چقدر گذشت که صدایی از پـشت در گفت:باز کن خاله لیلا منم معصومه.خاله لیلا در رو باز کرد و دختر جوونی وارد شد یه سینی غذا روی زمین گذاشت و در رو قفل کرد نفس عمیقی کشیدوگفت:دکتر اوردن به رباب خاله(مادر محمود)سوزن زدن خوابیده تمام سر و صورت خودشو کندنگاهش به من افتاد و لبخندی زد چقدر دلنشین بود اون لبخندسفره کوچکی پهن کرد و برامون برنج و مرغ کشید و گفت:بخورید دهنتون خشک شد یه لیوان دوغ به طرفم گرفت و گفت:هزارماشاالله چه عروس خوشگلی گرفتید واسه محمود خان بالاخره اونم داماد شدجلوتر اومد و دستشو به طرفم گرفت و گفت:من زن برادر محمود خانم زن محرم دستشو فـشردم و گفتم:منم گوهرم +الحق برازنده اسمتی از ضعف و گرسنگی چند قاشق غذا خوردم چشمم به در بود که کسی نیاد داخل و بهم آسیبی برسونه.معصومه سفره رو تو سینی گذاشت و ینفر اومد و شیشه شکسته هارو جمع کرد و برد، معصومه جلوتر اومد و چادرمو از سرم برداشت و گفت:براتون چایی میارم اینجا راحت.حق داشت طولی نکشید که صدای جـیغ و هوار و مـشت هایی که به در کـوبیده میشد تنمو لـرزوندبا سنگ شیشه های پنجره رو شکستن و شیشه های شکسته تو اتاق ریخت.از تـرس یه گوشه جمع شده بودم و میلـرزیدم.اتاق بزرگ پنجاه متری بود چندتا کمد ته اتاق و دوتا پنجره بزرگ به حیاط داشت دور تا دور پشتی های ترکمن بود و زیر پامون فرش های دست بافت.یه گوشه یه دست رختخواب چیده شده بود و روش ملحفه تمیزی کشیده شده بود روی طاقچه چندتا عکس بود، سر و صدا آرومتر شد و انگار از اونجا بردنش.خاله لیلا از من بدتر بود و زن بیچاره کم مونده بود سکته کنه.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii