#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_پنجاهودوم
مرتضی سرش و خم کرد و دم گوش فائزه گفت خیلی نامردی من و جلو این پسره خراب کردی.فائزه آروم راهشو کشید و رفت بالا بچه ها با ترس و اضطراب یه گوشه وایساده بودن دنیا رفت بالا پیش فائزه خیلی حالم بد بود رفتم بالا تو اتاق فایزه اصلا حرفی نمیزد همونطور رو تختش نشسته بود رفتم جلو و گفتم فائزه چیزی شده، امید کاری کرده، حرفی نزد.گفتم من مادرتم بگو چشماش پر شد و رفت سمت کمد و حوله اش و برداشت و رفت حموم دنیا اومد کنارم که فائزه چش شده گفتم نمیدونم.رفتم پایین اصلا حوصله هیچ کاری رو نداشتم قلبمم درد میکردبه دنیا گفتم سفره رو پهن کن شام بخوریم .اما همه گفتن میل نداریم و رفتم دراز کشیدم .مرتصی اومد که چخبر فائزه چطوره گفتم حال نداره مرتصی اصلا حرف نمیزنه نصف شب بود که دنیا در اتاق و زد که حال فائزه خوب نیست رفتم بالا دیدم عین کچ شده صورتش نفسهاش تند تند بود مرتضی با کمک علی بلندش کردن و گذاشتن تو ماشین بردیم بیمارستان .تو اورژانس دکتر اومد بالا سرش و بعد مرتضی رو صدا کرد منم همراهش رفتم.دکتر گفت شوک عصبی هست برا کنکور بهش فشار نیارید و بزارید راحت باشه.فکر میکرد بخاطر کنکور اینطور شده
پرستار اومد براش یه سرم زد و رفت
گفتن بعد تموم شدن سرم مرخصه
لام تا کام حرف نمیزد هر چی اصرار میکردم اگه چیزی شده بگو فقط اشک میریخت.سرم تموم شد و برگشتیم خونه تو اتاق فائزه موندم بالاسرش ظهر بود که مادر امید زنگ زد که ما ساعت ۷ میاییم کسی رو هم نگفتیم بیاد خودمون میاییم.گفتم ما هم به کسی نگفتیم مرتضی خیلی کلافه بود همش میگفت این کار اشتباهه .گفتم حرف زدیم دیگه رفتم بالا گفتم فایزه اگه پشیمونی بگو ردشون میکنیم مهم نیست اصلا.بلاخره به حرف اومد و گفت نه مامان من موافقم خواهش میکنم پیش بابا نگو بهونه بیاره و دردسر درست بشه
ولی ته دلم میدونستم یه اتفاقی افتاده
گفتم فائزه حتی اگه چیزی بینتون هم شده مهم نیستا بگو بهم اشک تو چشاش جمع شد و گفت نه مامان چیزی نشده
هر چی من و دنیا اصرار کردیم گفتم نه چیزی نشده و موافقم بزارید زودتر تموم بشه.عصر شد و اومدن امید یه دسته گل دستش بود و مادرش هم یه جعبه شیرینی و پدرش هم اخماش تو هم بود و برادر بزرگش با زنش و خواهرش با شوهرش اومدن.فاطمه خانم سر حرفو باز کرد و شروع کرد از خودشون تعریف کردن که امید یه بوتیک داره و درامدش خوبه ماشین داره
خونه هم طبقه بالاشون و برا امید در نظر گرفتن.میگفت پسر بزرگمم طبقه اول میشینه.۴ تا بچه داره ۳ تا پسر و یه دختر
مرتضی و پدر امید هر دو سکوت کرده بودن و حرفی نمیزدن.مادرش صداشو بلند کرد و گفت عروس خانم چایی نمیاره.رفتم تو آشپزخونه و فائزه بی حوصله رو صندلی نشسته بود و دنیا داشت چای میریخت.گفتم چادرت و سرت کن و چایی ها رو بیار.چشمی گفت و سینی چای و برداشت و باهم رفتیم پیش مهمونها.فایزه سینی چای و گردوند و خواست بره که گفتم بشین.مادر امید جا باز کرد که بیا بشین پیش خودم .مادر امید کنار من نشسته بود عروسشون گفت عروس خانم خجالت میکشه یا ناراضی هست اینطور اخماش تو همه.مامان امید زود گفت نه چرا ناراضی ,عروسم خجالت میکشه حیا میکنه.خم شد سمت من و آروم گفت عروس و دخترم خبر ندارن چی شده.دامادشون گفت خب بریم سر اصل مطلب عروس خانم هم که چای اوردن .بلاخره پدر امید به حرف اومد و گفت با اجازتون اومدیم دخترتونو برای امید پسرم خواستگاری کنیم خودتون تحقیق کردید و کار و بارشم که خانم توضیح دادن میمونه مهریه.مرتضی سرش پایین بود همچنان و با انگشتهاش داشت بازی میکردپدر امید گفت نظر ما رو ۱۴ تا سکه هست.مرتصی بلاخره سرشو و بلند کرد و خودش و رو مبل جابجا کرد و نگاهی به اقای موسوی کرد و گفت با اجازتون میتونم یه سوالی بپرسم .آقای موسوی گفت در خدمتم رو کرد رو به عروس و دختر آقای موسوی و گفت مهریه شما چقدر هست
دخترش نگاهی به پدرش کرد و گفت چه ربطی به مهریه ما داره .عروسش زود گفت مهریه من ۵۰۰ تا مهریه دخترشون هم ۶۵۰ تا فاطمه خانم و دخترش با اخم نگاهی به عروسشون کردن اونم روشو برگردوند اونور .مرتصی رو کرد به آقای موسوی و گفت همونطور که خاطر دخترتون براتون عزیز هست و منم دخترم و خیلی دوس دارم و براش خیلی زحمت کشیدیم.مهریه اینم مثل دختر خودتون.اقای موسوی خواست چیزی بگه که فاطمه خانم از ترس اینکه قضیه باز بشه زود گفت مبارکه و از تو کیفش یه جعبه دراورد و یه حلقه کوچیک توش بود برداشت و انگشتر تو انگشت فائزه کرد و گفت مبارکه خیلی.خواهر امید بلند شد و شیرینی رو گردوند مادرش گفت ما نمیخواییم زیاد اینا تو عقد بمونن سر ماه انشاءالله عروسی میگیریم میبریم.مرتضی نگاهی به من کرد و گفت باشه.قرار شد جمعه جشن عقدبگیریم .خانواده امید رفتن و امید رفت پیش فائزه و باهاش کمی حرف زد و اونم رفت.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_پنجاهودوم
به خاطر اصرار مامان و خانجان برای پسر بودن بچه اسم هومن رو براش انتخاب کرده بودم... حامد وقتی حالم بهتر شد به من گفت: بهاره جان چه اسمی برای دختر مون بزاریم؟ ....گفتم خانجان چی میگه ؟ گفت ول کن به خانجان چه مربوط اسم بچهی ماست... تو انتخاب کن بگو چی دوست داری؟ گفتم: چند تا اسم تو فکرم هست ولی تصمیم نگرفتم... پرسید: یلدا خوبه؟ گفتم هر چی تو بگی من فقط می دونم که من مادرشم و تو پدرش و اون بچهی ماس ... حامد مال خودمونه... دماغ منو گرفت و گفت هنوز خودت بچه ای... گفتم: چه حرفیه من بیست و یک سالمه... گفت: بگو دویست سال برای من بچه ای باید مراقبت باشم..از شدت سرما و باز سرفه ی علی بیدار شدم... خونه یخ کرده بود فکر کردم بخاری خاموش شده ولی روشن بود... باید زیادش می کردم... اول آهسته در و باز کردم و ظرف نفت رو آوردم و ریختم توش و بعد بخاری رو زیاد کردم تا گرم بشیم... هر بار که در باز می شد کلی هوای خونه رو می برد بیرون ولی از ترس علی و شیطنت های امیر نمی تونستم بزارم گوشه ی اتاق... اون روز هم هوا ابری و دلگیر بود تب علی بند اومده بود ولی هنوز حال نداشت... یلدا رو بردم مدرسه و هر بار که این کارو می کردم دلم کف دستم بود که امیر و علی رو تنها بزارم و برم و برگردم... ولی جرات نمی کردم یلدا رو هم تنها بفرستم بره، اما مثل مرغ پر کنده به خودم می جوشیدم و هزار تا فکر و خیال می کردم تا یلدا رو می بردم و میاوردم... ولی وقتی بچه ها رو پیش یلدا می گذاشتم خیالم راحت تر بود به خصوص از وقتی تلویزیون گرفته بودم بیشتر روز سرشون به دیدن کارتون گرم بود... امیر سندباد و پسر شجاع رو دوست داشت و امیر عاشق پینوکیو بود و یلدا خوب می دونست که چطوری سر اونا رو گرم کنه و مراقبشون باشه.... من می دونستم این احساس وظیفه چرا در وجود یلدا شکل گرفته. اون به خوبی می دونست که ما همه به خاطر اون در این وضعیت هستیم و شاید به این ترتیب می خواست جبران کنه. در عین حال ذاتا دختر دلسوز و مهربونی بود... چند روز بعد توی کلینک بودم و مشغول بخیه زدن صورت و پیشونی مرد جوونی بودم که با موتور تصادف کرده بود و بشدت آسیب دیده بود... همین طور که کار می کردم از پشت پرده صدای آشنایی شنیدم... خوب گوش دادم صدای مصطفی بود... دلم شور افتاد فکر کردم شاید برای بچه ها اتفاقی افتاده باشه. همینطور که کارمو می کردم دیدم نه... حرفی از من نیست... پس به روی خودم نیاوردم و همون جا موندم تا موقعی که اون خداحافظی کرد و تشکر و فهمیدم که داره میره... بعد تحقیق کردم ببینم اون برای چی اومده؟ یکی از پرستارا گفت: همون آقایی که قد خیلی بلند داشت و هیکل مند بود؟ گفتم آره گفت می خواست گوشش رو شست و شو بده.. خوب چون سراغ من نیومده بود خوشحال شدم، ولی موقعی که داشتم می رفتم خونه دیدم دم کلینیک وایساده... منو که دید پیاده شد و سلام کرد و گفت: بهاره خانم من میرم خونه بیان سوار بشین... پرسیدم اینجا چیکار می کنین؟ گفت : گوشم درد می کرد اومدم به دکتر نشون دادم. دیدم نزدیک تعطیل شدن شماس با خودم گفتم صبر کنم با هم بریم... چند لحظه مردد شدم نمی خواستم با اون برم و برای این کار هم دلیل خوبی داشتم. با خودم گفتم بهاره اینجا باید محکم باشی و کارو یکسره کنی تا به جای باریک نکشیده... غافل از اینکه کار به جای باریک کشیده شده بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_پنجاهودوم
مچ دستم و از دستش کشیدم و پیاده شدم.از اینکه هنوزم با کوچکترین حرفش قلبم می لرزید از خودم متنفر بودم.
زیر سنگینی نگاهش کلید انداختم و رفتم تو...
موبایلم و از کیفم در آوردم و شماره ی سامان و گرفتم خیلی زود صدای نگرانش توی گوشم پیچید
_آیلین؟خوبی؟بلایی که سرت نیاورد؟
گرفته گفتم
_من خوبم اما تو...
وسط حرفم پرید
_حالم خوبه نگران من نباش...آیلین؟
آروم گفتم
_بله؟
_تو....دوستش داری؟
جا خورده از سؤالش مکث کردم و به اطمینان گفتم
_نه.
_پس من می تونم...
مکث که کرد گفتم
_اگه هنوزم سر پیشنهادت هستی...من جوابم بله ست.
حرفم و زدم و قبل از اینکه چیزی بشنوم قطع کردم.
نمی دونستم تصمیمم درسته یا نه...تنها چیزی که میدونستم این بود که توی این دنیا هیچ کس به اندازه ی اهورا نمی تونست بهم آسیب برسونه!
* * * * * *
چند تقه به در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد شدم.سرش توی پرونده های روبه روش بود.کاغذ استعفا مو روی میز گذاشتم که بدون نگاه انداختن بهش گفت
_هر چی هست بعدا نگاه میکنم. الان کار دارم.
با صدای محکمی گفتم
_واجبه!
نفسش و فوت کرد و سرش و از توی پرونده های لعنتیش بیرون کشید و نگاهی به برگه انداخت و با دیدن استعفا نامه اخماش در هم رفت.
_این چیه؟
انگار خودش سواد نداشت.با اخم ریزی گفتم
_استعفا نامه...میشه زیرش و امضا بزنید؟
برگه رو کنار زد و گفت
_نه... رد شد.بفرما سر کارت.
نفسی فوت کردم و گفتم
_من دیگه نمی تونم به کارم ادامه بدم.شما هم نمیتونید مجبورم کنید.
تنش و به جلو خم کرد و گفت
_خیر باشه آیلین؟نکنه کسی چیزی بهت گفته؟هلیا...
وسط حرفش پریدم
_هیچکس چیزی نگفته من خودم میخوام که برم.
لم داد روی صندلی و گفت
_تا دلیلش و ندونم موافقت نمیکنم.
_یعنی دلیلش و بگم موافقت میکنید؟
با سرتقی گفت
_نه!
سر تکون دادم و گفتم
_پس منم ترجیح میدم نگم.
به سمت در رفتم که گفت
_تا من نخوام نمیتونی پات و از شرکت بیرون بذاری آیلین!
برگشتم و با ابروی بالا پریده گفتم
_اسیر که نگرفتید!
بلند شد و گفت
_بهم بگو مشکلت چیه؟حلش میکنیم!
تا خواستم جواب بدم در اتاق باز شد و سامان اومد داخل.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت
_حاضر شدی عزیزم؟
رو به اهورا پرسید
_تمومه کاراش شوهر خواهر؟میتونیم بریم؟
اهورا با اخم پرسید
_کجا به سلامتی؟
سامان به من نگاه کرد و پرسید
_بهش نگفتی؟
لبام تکون خورد و قبل از اینکه چیزی بگم صدای عصبی اهورا در اومد
_اعصاب منو خورد نکن سامان عین آدم حرف تو بزن!
سامان با لبخند محوی گفت
_آیلین دیگه اینجا کار نمیکنه چون دیگه نیازی به کار کردن نداره.
به من زل زد و ادامه داد
_فردا ازدواج میکنیم! آها البته تو هم دعوتی... شوهر خواهر .سرم و پایین انداختم تا چشمم به چشم اهورا نیوفته!
صدای پر از تمسخرش و شنیدم
_اون وقت از بزرگ ترش اجازه گرفتی؟
با حرص گفتم
_من نیاز به اجازه ی کسی ندارم. یه زن آزادم که میتونم ازدواج کنم.
با خشم غرید
_احمق تو هجده سالت شده که واسه من خودسر شدی؟
به جای من سامان جواب داد
_حواست به حرف زدنت باشه اهورا.دیگه نمیتونی هر طور که دلت خواست باهاش حرف بزنی!
دلم از این حمایت گرم شد.
اهورا با عصبانیت خندید.دستی کنج لبش کشید و بی مقدمه مشت محکمش و توی صورت سامان کوبید
با جیغ گفتم
_چیکار کردی؟
با لحن پر از تهدیدی گفت
_برو خدا تو شکر کن توی شرکتیم.
سامان کنج لبش و پاک کرد و خواست چیزی بگه که در اتاق باز شد. هلیا اومد داخل و با دیدن سامان با اخم پرسید
_چی شده؟
سامان با پوزخند گفت
_از شوهرت بپرس که برای عقد دعوتش کردم و یهو رم کرد.
هلیا به سمت اهورا رفت و گفت
_مشکلت چیه؟ازدواج این دو تا به تو چه؟
اهورا گره ی کرواتش و باز کرد و گفت
_حق داری.. ربطی به من ندارم اعصابم از جای دیگه خرد بود.
سرفه ای کردم و گفتم
_میشه استعفا نامه ی منو امضا کنید؟
بدون نگاه کردن به صورتم به سمت میزش رفت و برگه ی استعفا نامه رو امضا کرد و به دستم داد.
هلیا با نگاه تحقیر آمیزی به من گفت
_فکر نکنم منو اهورا بتونیم برای فردا شرکت کنیم.کارای شرکت زیاده!
سامان سر تکون داد و گفت
_باشه خواهر جون.مهم نیست. بریم آیلین؟
سر تکون دادم که درو برام باز کرد.بعد از خداحافظی از اتاق بیرون اومدم و به سمت میز کارم رفتم.
دلم برای این میز هم تنگ میشد.
کیفم و روی شونم انداختم...دیگه همه چی تموم شد آیلین! فردا زن عقدی سامان میشی. دیگه حق نداری به هلیا حسادت کنی..
ماشین و جلوی خونم پارک کرد.با لبخند گفتم
_مرسی. فعلا کاری نداری؟
به سمتم برگشت و گفت
_کاری ندارم اما بمون یه کم دیگه.
خجالت زده سرمو پایین انداختم که گفت
_فکر نکنم امشب به این راحتیا صبح بشه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهودوم
-خب سوالایی مثل رنگ مورد علاقه، غذا، گل... نمی دونم از همین ها که توی مراسم های خواستگاری می پرسن برای آشنایی بیشتر.
-با رنگ و گل و غذا که آدم نمی خواد زندگی کنه.و باز هم زبانم نچرخید که بگویم آدم قرار است با عشق زندگی کند، با قلب و حالا که او هم عشق داده بود و هم قلب، رنگ و گل و غذا به چه که کار می آمد.باز هم لبخندش جان گرفتند، از همان لبخند هایی که کم کم از من جان می گرفتند، از همان هایی که من را عاشق خود می کردند.
-اصلا می دونی چیه؟... آدم عاشق همه چیزش میشه شبیه معشوق. من فرهادیم که رنگ مورد علاقم شده چشم های شیرینم، بوی مورد علاقه ام شده عطر شیرینم و غذامم شده خیره شدن به این چهره ی محجوب شیرینم.
دستم را جلوی دهانم گرفتم و ریز خندیدم. این طور که می گفت من می شدم همان دختر دبیرستانی که با هر عزیزمی ذوق می کرد بیچاره آن دختر ها، آن ها که گناهی نمی کردند زود گول می خوردند، این زهر حرف های عاشق بود که کشنده بود.و من شیرینی نبودم که یک عالم به زیبایی ام غبطه بخورند، که خسروی سرزمین برایم توبه بشکند، اما... مانند شیرین جان می دادم برای این فرهادی که نیامده کوه قلبم را کنده بود.
-اگه بریم بیرون و ازت بپرسن جوابت چیه؟دست هایم آرام آرام از روی دهانم پایین آمد. من این طور دل داده بودم به عاشقانه هایش چون اوج احساس بود اما نمی توانستم با همین احساس بنا کنم زندگی آینده ام را.من باید فکر می کردم... من این همه سال صبر کرده بودم برای آمدن مرد رویاهایم و نمی خواستم برای تصمیم عجولانه ای همه چیز را خراب کنم. من از او فقط این عشق بازی هایش را می شناختم.
-مگه اون بیرون ازم جواب میخوان؟
-نمیخوان؟
-با یک جلسه آشنایی؟
-تو دستور بده، تموم روزهام رو می کنم جلسه برای آشنایی باتو.باز هم لبخند بود که روی لب هایم می نشست، حالا درک می کردم شیوا را که به چیزی فخر می کرد، عشق واقعا فخر داشت، جان گرفتن داشت، عشق واقعا زیبا بود و به آدم غرور می داد.نه از آن غرور های کذایی که ذات آدم را کدر کند، نه...بلکه از آن غرورهای که عزت نفس آدم را بالا می برد.عشق واقعا حس نابی بود.نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم که به من هم اجازه ی عاشقی کردن را داده بود.نه اینکه ازدواج کردن کار شاقی بود، نه...ولی عشق هم چیز عجیبی بود. آنقدر عجیب و زیبا که ناخداگاه خدا را شکر میکردی.به چشم های زیبایش زل زدم که آرام لب زد.
_بریم پیش بقیه؟سرم را به آرامی بالا و پایین کردم.برخاست و منتظر شد تا بلند شوم.دستش را به سوی در گرفت و کمی خم شد. ریز خندیدم و از اتاق خارج شدم، پشت سرم در را بست و همراهم شد .پایم را که در حال گذاشتم نگاه های خیره به سرتا پایم باعث خجالتم شد.
مادرمهدی سریع روبه من پرسید.
_چیشد؟به آرامی نگاهی به پدرم کردم و اوبه خوبی از نگاهم می خواندکه جوابی ندارم، نه که نداشته باشم، اماجواب قطعی که علاوه بر مبحث عاشقی باشد رافعلا نداشتم.من فعلا به زمانی بیشتری نیاز داشتم تا جواب دهم.پدر به آرامی سرش را بالا و پایین می کند و با لبخند کوچکی رو به جمع می گوید.
_شیرین فعلا باید فکر هاشو بکنه.اخم های مادر درهم می شود و پوزخند تلخی روی لب های شیوا می نشیند.امیر علی لبخند می زند و مادر مهدی سرش را به نشانه ی فهمیدن بالا و پایین می کند.همراه مهدی به آرامی به سر جاهایمان بر میگردیم. خدا را شکر می کنم که کسی پیگیر این موضوع نمی شود.چون برای منی که تا همین یکی دو سال پیش حال و احوال پرسی ساده هم مکافات بود چه برسد به توضیح دادن دلیل هایم آن هم در این جمع.نیش و کنایه های مادر مهدی و شیوا دوباره از سر گرفته شده بود که باعث می شود لبخند کوچکی بزنم.شیوا واقعا با آن سن کم نمی خواست در برابر مادر مهدی کم بیاورد.ای کاش دغدغه های من هم در آن حد بود.هر کسی مشغول گفت و گو با بغل دستیش بود.مرد ها از موضوع اصلی پرت شده بودن به فوتبال و سیاست رو آورده بودند.و خانوم ها هم از خواستگار های نداشته ی دکتر و مهندس دخترک هایشان تعریف می کردند.نگاهم را در جمع چرخاندم که روی نگاه خیره ی امیر علی ماند.داشت نگاهم می کرد، او و پدرم تنها کسانی بودند که در این خانواده درکم می کردند.لبخندی به نگاهش میزنم و سوالی نگاهش می کنم.سرفه ای می کند که نگاه جمع به سمت او حواله می شود.به آرامی رو به پدر می گوید.
_اگه اجازه بدین می خواستم یه چیزیو مطرح کنم.پدر لبخندی می زند و سرش را بالا و پایین می کند.
_می خواستم بگم اگه ممکنه بین شیرین جان و آقا مهدی یه صیغه ی محرمیت چندماهه بخونیم تا بهتر باهم آشنا بشن.
قبل از آنکه پدر چیزی بگوید، مادر با اخم و تخم رو به امیر علی میگوید.
_این حرفها چیه پسرم، ما تو خانوادمون از این رسم ها نداریم.پشت بندش مادر مهدی هم می گوید.
_ " ماهم همینطور"
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_پنجاهودوم
سعی کردم موهامو از دستش جدا کنم و گفتم:پس سارا چی میگه میگه قراره تو بشی بابای بچه هاش؟جلوی منو گرفته از دیشب رویاییتون داره صحبت میکنه.خودم دیدم رفتی دنبـالش رفتی تو اتاقش چند ساعت اونجا چیکار میکردی!؟موهامو ول کرد و رفت سمت شیشه پنجره با مشت به شیشه ها میزد و میگفت:این منم بدبخت و بیچاره! به طرفم چرخید و گفت:منو تهدید کرد که محمد رو برمیداره و میره! رفتم تو اتاقش و بهش فهموندم نمیتونه محمد رو ببره!محمد داشت گریه میکرد نشستم و باهاش بازی کردم نشستم و با یادگاری برادرم بازی کردم!دندونای سارا رو تودهنش خورد میکنم که بفهمه دیگه این تهمت هارو به من نزنه..من بخاطر عاشق تو شدن از محمد خجالت میکشم! اونوقت چطور به سارا نظر داشته باشم؟ چطور به نـاموس برادرم دس بزنم وقتی میدونم محمد چقدر دوستش داشت!تنم میلـرزید و یکباره یه آبی ازم ریخت بیرون!محمود با تـرس به پاهای خـیس و خـونی ام نگاه کرد و دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون! تو یه چشم به هم زدن خاله رباب اومد،از تـرس میلرزیدم و نمیدونستم چه اتفاقی افتاده فکر میکردم ادرار کردم و خجالت میکشیدم!خـون شدت گرفته بود و درد بیشتر شده بود هرجور هم حساب میشد من تو ماه هشتم بودم و نباید زایمان میکردم!خاله رباب خدمه رو با فریاد صدا زد و فرستاد دنبـال عمه فرح....معصومه مژگان رو به پشتش بسته بود و اومد داخل،زیر بغلمو گرفتن و برام رختخواب پهن کردن.خاله به محمود گفت:برو بیرون اینجا نمون!ولی محمود خشکش زده بود و بهم خیره بود،دستمو به طرفش دراز کردم،واقعا تـرسیده بودم نه مادر بود که پیشم باشه نه آرامشی!
محمود جلو اومد،باورش برای همه سخت بود موهامو نوازش کرد و رو به مادرش گفت:الان که وقتش نیست!؟خاله رباب بدتر از من میلـرزید و گفت:خدا رحـم کنه بچه اش نمیره! الان زوده واسه زایمان ولی بچه باید بدنیا بیاد حالا چه مـرده چه زنده.خـون از بین انگشت های محمود میچکید. معصومه چشمش به شیشه شکسته و خـون دست محمود افتاد و با جـیغ کوتاهی گفت:خان داداش دستت داره خـون میاد!خاله رباب منو ول کرد و رفت سراغ پسرش انگار تازه اتاق بهم ریخته رو میدید.روسریشو دور دست پسرش بست و گفت:تو داری چیکار میکنی؟تو زدیش به این وضع افتاده؟به شکمش زدی؟محمود هنوز عصبی بود و گفت:این چه حرفیه مگه من میتونم قـاتل بچه خودم باشم؟از دیشب حالش بدبوده الان داره میگه!خاله گره روسری که دور دست محمود بسته بود رومحکمتر کرد و گفت:نمیدونم کی قراره بلاهایی که به سر من میاد تموم بشه.ازدرد آستینمو به دندون گرفته بودم و تحملشو نداشتم!چه دل و جرئتی اونروز داشتم که تونسته بودم با محمود اونطور صحبت کنم.چه سرنوشتی! اگه بچه ام میمـرد چی میکشیدم اون پاره تن من و محمود بود!
محمود دلشوره داشت و اصلا متوجه درد دستش نبود، از درد رنگ به روم نمونده بود، گریه میکردم و میتـرسیدم محمود جلو اومد و کمک کرد معصومه پشتم متکا بزاره لباسشو چـنگ زدم و گفت:هیچ اتفاقی نمیوفته آروم باش.خاله رباب دوباره بهش گفت:برو بیرون محمود اینجا نمون.رو به مادرش گفت:چرا بچه مـرده باشه؟مگه بخاطر خـون و اون آب بچه میمیـره؟! معصومه خجالت میکشید و پـشتشو کرد!خاله چشم ابرو شو چپ کرد و گفت:بلند شو برو بیرون این حرفها از تو بعیده! میخواست بره ولی دستشو ول نکردم.من که بی کس بودم،نمیخواستم اگه قراره بمیـرم نبینمش،میخواستم آخرین تصویری که میبینم اون باشه.چندبار خدارو صدا زدم!من زایمان سخت سارا رو دیده بودم ولی بچه من نه تکون میخورد نه آبی برای تکون خوردن داشت.عمه فرح که اومد داخل چادرشو پرت کرد زمین و گفت:چخبره چرا این بچه عجله داره؟ برو بیرون محمود خان.ولی محمود خشکش زده بود و نمیخواست بره!پرده وسط رو انداخت و خودش رفت سمت تخـت و گفت:من اینجام تو به کارت برس.عمه فرح سری تکون داد و معاینه کرد و گفت:درد زایمانشه...دخترم قوی باش و زور بزن...قابلمه آب جوش و ملحفه های سفید رو آوردن فرح رو به خاله گفت:بگو ذغال بزارن بچه داره خفه میشه.ذغال بزاریم جلوش،گرما باعث بشه بزاد! میتـرسیدم کاش مادرم بود،کاش حداقل ینفر از آشناهامون بود، ینفر که اونقدر ازش خجالت نمیکشیدم درد دیگه داشت منو از پا در میاورد!محمود هـی از اون سمت پرده میپرسید بدنیا نیومد؟! فرح به خاله میگفت تو رو خدا بگید بره بیرون من تو عمرم همچین مردی ندیدم اخه این تو چی میخواد؟محمود پرده رو کنار زد و با عصبانیت رو به فرح گفت:تو کارتو بکن با من چیکار داری؟! انقدر عصبی بود که عمه فرح سکوت کرد و اسمش این بود که اون زایمان میگرفت، ولی در اصل خودم بودم که متکا رو چـنگ میزدم و زور میزدم.خدا شاهده اون لحظه ننه با لباس سفید و صورت شاد و جوون شده اش دیدنش از خوشحالی نمیدونستم چی بگم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_پنجاهودوم
امیرمهدی حورا را پیاده کرد و از توی ماشین سلام داد.دلش می خواست برود داخل حرم اما باید زودتر می رفت تا با خانوادش قضیه خاستگاری را در میان بگذارد.حورا آرام آرام به سمت حرم قدم برداشت. در دلش غوغایی بود که نمی دانست چگونه آرامش کند.کفش هایش را به کفش داری تحویل داد و داخل شد.
چشمش که به ضریح افتاد اشک تمام صورتش را پرکرد.دلیل اشک هایش را نمی دانست. اشک خوشحالی بود
خودش هم نمی دانست در دلش چه خبر است؟
از شانس خوبش ضریح خلوت بود. به گوشه ضریح رفت و نشست چادرش را بر سرش کشید و تمام بغض هایش را خالی کرد. بغض هایی که خیلی وقت بود در وسط گلویش گیر کرده بودند و راه نفس کشیدنش را صد کرده بودند .
گویا ساعت ها بود که به آن حالت مانده بود،چون صدای اذان نشان میداد هوا تاریک است و حورا ساعت هاست با خدایش خلوت کرده است.
امیرمهدی در راه یک جعبه شیرینی خرید. به خانه رسید و ماشین را پارک کرد. زنگ در را فشرد که هدی دوید سمت در.
_سلام مهدی آقا.
_سلام هدی خانم. چه عجب از این ورا؟
_نفرمایین ماکه همیشه مزاحمیم.
_مراحمین.
امیر رضا رسید و گفت: به به آقا سید. حال و احوال؟
_سلام اقا رضا. قربان شما. شما خوبی؟
_از احوال پرسیای شما.
_عه داداش. تیکه میندازی!؟
مادرش هم رسید و گفت: انقد این پسر منو اذیت نکن رضا.
_سلام مادر جون.
_سلام به روی ماهت.
_بیا این پسر و عروستو جمع کن ریختن سر من بی گناه.
_از دست شما ها حالا چرا جلو در وایسادین بیاین تو.
همه به سمت پذیرایی حرکت کردند.
_ مامان، بابا نیستن؟
_چرا مادر هس داره نماز میخونه،راستی قضیه این جعبه شیرینی چیه؟
_میگم مادرم میگم. بزار برم نماز بخونم اقاجونم بیاد اون موقع میگم.
_باشه مادر برو التماس دعا.
بعد نماز همه دور هم نشستند.
_خب آقا سید حالا بگو قضیه این جعبه شیرینی چیه؟
_چشم داداش جان الان میگم.
رو کرد سمت مادر و پدرش.
_مگه همیشه نمیگفتین موقع زن گرفتنمه!؟
_چرا باباجان هنوزم میگیم.
_خب اگه الان جور شده باشه چی؟
_جدی میگی مادر؟ کی هست حالا؟ آشناست ؟
_صبر کن مادر من, یکی یکی. دوست هدی خانمه.
مادرش رو کرد سمت هدی و گفت: آره هدی جان راست میگه؟
_بله مادرجون دوست منه. همون که تو حرممون بود!
_ آها همون دختره که تو رو بغل کرد؟ وای چقدرم ماه بود،
_به همونه مادر.
مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد.
دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد.
خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت.
یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت.
_سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن راهیان نور تو نمیای؟
_سلام محمدحسن جان.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ چه خبره اونجا؟
_داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه.
_باشه. یکم فکرکنم, اگ اومدنی شدم خبر میدم.
_منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم.
مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند.
با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن
_هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا می خوابی؟
_ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیرنده. اصلا اومدم ک بگم وسایلاموجمع کنی می خوام برم مسافرت.
_خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنهامیری.
_مامان می خوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که.
_لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم.
مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد.
خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد.
وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش.
پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود.
بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته.
ناچار باید برمی گشت خانه تا شارژرش رابردارد.
در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود.
کوچه شهید پرویز صداقت فرد
دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد.
باخودش گفت: من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده.
به خانه رسید و روی تختش دراز کشید.
خوابش برد. درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده.
او به مهرزاد گفت: من پرویزم. امروز صدام زدی.
نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت:اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم.
مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_پنجاهودوم
گیج از حرفهایی که می زد پرسیدم:
-چی می گی؟ می خوای چه کنی؟
با لبخند فانوس رو جلو آورد.
-می خوام تو آتیش خون خواهیت بسوزی.
و جلوی چشمهای ترسیده ام فانوس رو رها کرد که روی کاه ها افتاد. نفت تو فانوس روی کاه ها ریخت و کاه ها به آنی آتیش گرفت. خواستم به سمتش برم که با قدم های تند جلو اومد و با دستهاش مانعم شد.
-عقلت رو خوردی؟ از میون دندون های چفت شده غرید:
-می خوام آتیشت بزنم. درست مثل همون آتیشی که به زندگی من و خان انداختی. مثل همون بلایی که سر مردم آبادی آوردی. دانی چه کردی؟ رفیقم رو به آتیش کشوندی. رفیقی که دلش حتی به حال یه بچه هم می سوخت. اما حالا دیوانه شده. دیگه حتی به منم شک داره. توی بی غیرت، توی نامرد باهاش اینکارو کردی. کاری کردی آبادی قشنگمون با دستورهای خان اینجوری بشه. کاری کردی از صبح تا شب مثل یه حیوون به جون مردمش بیفته. دیگه هیچ کس از دست خان در امون نیست.
نگاهم روی نگاهش می چرخید و از پشت سرش شعله های آتیش رو می دیدم که هر چی می گذشت شعله ها بالا تر میومد و کم کم داشت اصطبل رو می گرفت.
باهاش کلنجار رفتم.
-ولم کن. همه جا داره آتیش می گیره. ولم کن.
و همونجور که بازوهام رو با پنجه های محکم گرفته بود، به پشت چرخیدم و داد زدم:
-به داد برسید، کمک کنید.
برگشتم تا خودم رو از شر دستهای عماد نجات بدم که گفت:
-دلم می خواد تو همین آتیش بسوزی و خاکستر بشی تا خیال خان راحت بشه.
دستم رو بی هوا ول کرد که روی زمین افتادم.
اسب ها از ترس شیهه می کشیدن و آتیش لحظه به لحظه بیشتر می شد. به تندی چرخیدم. باید یه جوری آتیش رو خاموش می کردم. به سمت گلیم قدیمی که روش می خوابیدم دوییدم و گلیم رو چنگ زدم و به سمت آتیشی که هر لحظه بیشتر از قبل گر می گرفت دوییدم. گلیم رو روی کاه های آتیش گرفته انداختم که دستم از گرمای آتیش سوخت. عقب نکشیدم و با دست سعی کردم آتیش رو خاموش کنم اما کاه های اطراف هم شعله ور شد. کم کم لبه های گلیم رو هم گرفت و جلو و جلوتر رفت. صدای شیهۀ اسب ها رو از پشت سرم می شنیدم که از ترس شروع به سرو صدا کرده بودن.
همونجور که با کف دست روی گلیم می کوبیدم تا شعله ها رو خاموش کنم به عقب برگشتم. عماد با چشمهای سرد و سخت فقط به من نگاه می کرد. التماس کردم:
-به داد برس عماد. الان همه جا آتیش می گیره.
با نفرت جوشید:
-بسوز لوران. تو همین آتیشی که به پا کردی بسوز.
گیج نگاهی به اطرافم انداخت و تو یه لحظه بلند شدم. باید اسب ها رو نجات می دادم. به سمت اولین اسب دوییدم و داد زدم:
-عماد کمک کن، این زبون بسته ها که گناهی ندارن.
نردۀ اولین اسب رو باز کردم. اسب از ترس سم به زمین می کوبید و روی پاهاش بلند شده بود. صدای عماد رو شنیدم:
-چرا به دادشون می رسی؟ توی قسی القلبِ نامرد که برات مهم نیست چه بلایی سر بقیه میاد. همونجور که یه روزی چشمتو روی رفاقتتون بستی و به سیاوش شلیک کردی، این زبون بسته ها رو هم به امون خدا ول کن. اگه نمی خوای تو این آتیش بمیری، فرار کن.
اهمیتی به حرفهای عماد ندادم. باید اسب ها رو نجات می دادم. سعی کردم جلو برم تا اسب رو آزاد کنم و همزمان داد زدم:
-خدا ازت نگذره عماد. برای اینکه خون منو تو شیشه کنی به جان این زبون بسته ها هم رحم نمی کنی؟
عماد قدمی به سمتم برداشت.
-ولشون کن بذار مثل سیاوش بمیرن، برای تو که فرقی نداره.
-حساب من و تو سواست. این زبون بسته ها چه گناهی کردن؟
بالاخره به سختی دهنی اسب رو باز کردم. اسب با ترس روی دو پا پایین اومد و با سرعت از اصطبل بیرون زد. که تنه اش به تنه ام خورد و محکم به نرده خوردم و روی زمین افتادم.
. از دردِ کمرم به خودم پیچیدم و ناله کردم. انگار تنم خرد و خمیر شده بود. از بوی دود و آتیش به سرفه افتادم. دیگه به سختی می تونستم اطراف رو ببینم.
نگاهی به آتیش و عماد که میون دود وایساده بود، انداختم. عماد با دست های مشت شده و نگاهی سنگی هنوز پشت به آتیش به من نگاه می کرد. آتیش هر لحظه بیشتر از قبل می شد و ترس اسب ها هم بیشتر.
به سختی از جا بلند شدم. کمرم از ضربه ای که خورده بودم درد می کرد و نفسم از درد بند اومده بود. لنگون لنگون به سراغ اسب بعدی رفتم. حتی جرات نداشتم جلو برم. اسب بی قراری می کرد و کم مونده بود زیر سم هاش لهم کنه. دیگه حتی به عماد التماس نکردم. می دونستم منتظره تا من و اصطبل و تموم اسب ها رو به آتیش بکشه. کارم به جایی رسیده بود که دست از جون شسته بودم. مهم نبود آتیش به دامنم بگیره و خاکسترم کنه. اول باید به داد اسب ها می رسیدم. صداشو شنیدم که گفت:
-چرا یه آدمکش مثل تو دلش به حال این حیوون ها می سوزه؟ ولشون کن. تا آتیش بالاتر نیومده، خودت رو نجات بده.
فقط زیر لب نفرینش کردم.
-خدا ازت نگذره عماد، خدا ازت نگذره.
-چی شده لوران؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_پنجاهودوم
رفتیم آقاجون، تا فهمیدیم با محمود و میثم و فواد رفتیم... همه جا رو دنبالش گشتیم اما نیست... رفته... انقدر فرصت داشته تا از ده دور بشه، چند نفر دیدنش که از جلوی در خونه سوار یک گاری شده، گفتن یک مرد جوون کنارش بوده که تا اون روز تو ده ندیدنش...سکوت کوتاهی برقرار شد و بعدش باباخان گفت پس ماهرخ راست گفته... حتما طلاهای ماهرخ رو هم این زنیکه ازش دزدیده...بعدم با صدای بلندی اسمم رو صدا زد.. دستی به لباسم کشیدم و بعد مکثی کوتاه وارد نشیمن شدم باباخان با صورتی برافروخته در حالی که مدام تو نشیمن راه میرفت با خشم گفت تحویل بگیر عفت... انقدر پشت اون زنیکه ی ه.رزه در اومدی... هی گفتی سمیرا چند ساله تو دست و بال من کار میکنه! محاله دروغ بگه... هی این دختر رو دروغگو جلوه دادی... تحویل بگیر... اینم اون زنی که پشتش درمیومدی..انقدر حرص خورده بود که صورتش قرمز شده بود، نگران کمی جلو رفتم و تا خواستم حرفی بزنم باباخان دستش رو روی قلبش گذاشت و آخی گفت...تا به خودمون بیاییم باباخان زانوش خم شد و روی زمین افتاد،جیغی کشیدم و جلو رفتم، احمد سراسیمه جلو دوید و از جیب باباخان قرصی درآورد و گذاشت تو دهن باباخان و سریع لیوان آبی رو به خوردش داداشک صورتم رو خیس کرده بود و مدام باباخان رو صدا میزدم تا حرفی بزنه نیم ساعتی طول کشید تا حال باباخان کمی بهتر شد، دستش اما هنوز روی قلبش بود و صداش میلرزیدبا دست اشاره ای به من کرد تا نزدیک برم، جلو رفتم و دستش رو بوسیدم و دوباره گریه ام گرفت باباخان با صدای خفه ای گفت چیکارت کردن؟ تو اون خونه خرابه چه بلایی سرت آوردن؟ فقط طلاهات رو بردن مگه نه؟نگاهش کردم، اگه حقیقت رو میگفتم اینبار جون سالم به در نمیبرد... اگه باباخان طوریش میشد من دیگه کسی رو نداشتم...هق هق کنان گفتم آره باباخان...هرجوری بود میخواستم بچه رو سقط کنم برای همین نقشه ای کشیدم ولی میترسیدم بااین حال به خاطر ابروی باباخان تصمیم خودمو گرفتم میتونستم بگم پام پیج خورده... کسی هم شک نمیکرد... تهش میگفتم دوره ام شروع شده! بچه بودم و نمیدونستم درد بعد س.ق.ط چقدر زیاده!فرصت رو از دست ندادم، ترسم از این بود که سن حاملگیم بره بالا و سق.ط کردن برام سخت تر بشه اون موقع ها تابستون که میشد همه میرفتیم رو پشت بوم میخوابیدیم، اون شبم به عادت همیشه لحاف و تشک ها رو بردم روی پشت بوم، تردید داشتم تو عملی کردن تصمیمم... ترس این رو نداشتم که دست و پام بشکنه و اون بچه س.ق.ط نشه.پله های پشت بوم رو ایوون خونه بود و از سطح زمین فاصله داشت ، اگه زمین میخوردم احتمال داشت از ایوون هم بیفتم و محال بود بچه بمونه.. شش پله مونده بود به زمین برسم، نگاهی به اطراف انداختم، عفت و پسرها هنوز تو نشیمن بودن و صدای رادیوی باباخان از اتاقش به گوشم میرسید...چند تا نفس عمیق کشیدم، چشم بستم و یک پامو گذاشتم پله ی بالا و پای دوم رو بین زمین و هوا رها کردم و تو کسری از ثانیه با صدای بدی زمین خوردم و جیغم به هوا رفت، افتاده بودم کف زمین خاکی و تمام بدنم درد میکرد، بابت دردی که زیر دلم پیچیده بود خوشحال بودم، با خودم گفتم تموم شد... اینبار دیگه بچه سقط میشه و از بی آبرویی نجات پیدا میکنم..طولی نکشید که همه بالای سرم جمع شدن، عفت غرغرکنان گفت دختره ی دست و پا چلفتی، معلوم هست چه غلطی میکنی؟باباخان تشری به عفت زد و رو به احمد گفت چرا ایستادی نگاه میکنی؟ کمکش کن بلند شه... ماهرخ؟ بابا خوبی؟ جاییت نشکسته؟لبخندی زدم و گفتم خوبم باباخان...دستم رو به زمین گرفتم و با کمک احمد و ستاره از جا بلند شدم، باباخان با جدیت گفت محمود، برو طبیب رو بیار... حتما تنش داغه، وگرنه مگه میشه از بالا بیفته و طوریش نشه!تمام بدنم کوفته بود و حس میکردم آرنجم داره از جا درمیاد اما با فکر کردن به اینکه از شر اون بچه خلاص شدم دردم آروم میگرفت باباخان که اسم طبیب رو آورد سریع گفتم طوری نیست باباخان... یکم پام درد میکنه، استراحت کنم خوب میشم..عفت هم دنباله ی حرفم رو گرفت و گفت این موقع شب که طبیب نمیاد در خونه
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_پنجاهودوم
یکتا و شادی پیاده شدن منم خواستم پیاده شم که مانع شد
--چند لحظه صب کن کارت دارم عرق سردی به تنم نشست و با ترسی که به جونم افتاده بود گفتم
-- فردا حرف بزنیم ؟؟بدون اینکه جواب این حرفمو بده رفت سر اصل مطلب
--سرتاپا گوشم همتا خانم با صدای لرزون گفتم
--تو الان عصبی بهتره که فردا حرف بزنیم تن صداشو بالاتر برد
چرا بهم دروغ گفتی؟؟؟؟سکوت کردم و جوابی ندادم که عصبی تر گفت
--چیز دیگه ای بین تو و شهاب هست که من ازش بی خبر باشم هاان؟؟سردرگم شده بودم و جوابی نداشتم که بهش بدم ...صداش مجددا بلند شد
--چرا ساکت شدی هااااان؟؟؟دیگه نتونستم که تحمل کنم تن صدامو بالا بردم
--هیچی بین ما نیست اون روز با شهاب برگشتم تهران چون پولی همرام نبود فقط صدای نفس های تندش به گوشم میرسید نفسی تازه کردم و ادامه دادم
--خیلی عذر میخوام اما اون موقع من با تو قرار مرار عروسی نبسته بودم آراد خان صدای نفس های تند و سنگینش هرلحظه کمتر میشد به نظر میرسید آروم تر شده بود کلافه دستی به موهاش کشید و به آرومی لب زدم
--باشه همتا دیگه بی خیال شو و چیزی نگو یه مدت هردومون ساکت موندیم که نگاشو با کلافگی بهم داد و ملتمسانه گفت
--کاری نکن تا از اینکه به خاطرت مقابل خانوادم وایستادم پشیمون شم لبخندی نثارش کرد و سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم
--خب دیگه من برم شبت خوش
--برو شبت خوش درو باز کردم و خواستم پیاده شم که مانع شد
--همتا به طرفش برگشتم
--جانم؟؟؟؟عمیق به چشام خیره شد
-- چیز دیگه نیست که ازم پنهون کنی ؟؟دلم آتیش گرفت با شنیدن این حرف آخری که زد چطور میتونستم بهش بگم که تویه وسیله ای برای گرفتن انتقام مادرم اگه بیشتر ازاین معطل میکردم بو میبرد خودمو جمع و جور کردم و به هر سختی که بود یه نه به زبون آوردم و بدون اینکه منتظر بمونم پیاده شدم
آرادم بوقی زد و رفت در حیاط رو برام باز گذاشته بودن رفتم داخل آراد با حرفاش حالمو بد کرد با بی حالی قدمامو برمی داشتم وقتی که به خودم اومدم جلوی در ورودی بودم درو باز کردم و رفتم تو خاله داشت رو به یکتا حرف میزد
--پس اون مهشید کودن به یه دردی خورد و تونست که شوهرشو قانع کنه مامان با دیدنم لبخندی زد و گفت
--خواهرت راست میگه که آخر هفته میان برا مشخصکردن روز عقد نیم نگاهی به یکتا انداختم و کارایی که تو رستوران کرد و به یاد آوردم تند و سریع خودمو بهش رسوندم گیساشو از شال گرفتم و انداختمش رو فرش به یه ثانیه نکشید که صدای داد وبیدادش بلند شد شادی و مامانم منو به عقب کشوندن اما به حدی از دستش عصبی بودم که کسی نمیتونست نجاتش بده یکتا به هر سختی که بود خودشو نجات داد و با چشای گریون و بدون هیچ حرفی با قدم های تندی رفت اتاقش خاله تند و عصبی رو به من گفت
--باز چیکار کرده این دختره حسود جوابی ندادم و رفتم طرف اتاقم شادیم همرام اومد رفتم تو و با همون لباسا افتادم رو تخت حالم اصلا خوش نبود از حرفایی که آراد زد تا کارای یکتا .... آخه این چه بازیه که من راه انداختم با صدای شادی به خودم برگشتم
--همتا جون بهتری ؟؟سرمو به نشونه منفی تکون داد که ادامه داد
--مامانت خیلی نگرانته ... میخواد بدونه چی شده که اینطوری آشفته ای میخوای که بهش بگم ؟؟
--نه ... یه وقت چیزی نگی بهش
--باشه من برم ببینم مادرت کاری نداره کمکش کنم
--برو وقتی برگشتی از تو کمد لباس واسه خودت وردار خواست بره که مانع شدم
--به مادرت گفتی که میخوای شبو اینجا بمونی
--آره زنگ زدم برا رستوران اجازه بگیرم گفتم شب پیش همتا میمونم سری تکون دادم و چیز دیگه ای نگفتم که از اتاق رفت بیرون.
....
دور سفره نشسته بودیم و مشغول خوردن شام بودیم تا چند ساعت دیگه آراد و خونوادش میومدن و منم هیچ کدوم از کارامو انجام نداده بودم
با شادیم حرف زدم که بیاد تا تنها نباشم ولی گفت که نمیتونم بیام به خاطر همین تنها بودنم استرسم چند برابر شده بود و چند لقمه ای بیشتر غذا از گلوم پایین نرفت بالاخره خاله به حرف اومد و سکوت سنگین اون جمع ۴ نفری رو شکست
--من هنوز شک دارم که این مرتیکه راضی شده باشه.مامان نگاشو به خاله داد و گفت
--من دلم روشنه خواهر ...مهشید خانم راضیش کرده خاله لقمه ای که دهنش بود و قورت داد و رو به مامان گفت
--عاطفه جون تو امروز رفتی خونشون برا کار مهشید چیزی نگفت بهت؟؟مامان سرشو به نشونه نه بالا انداخت اگه بفهمن که من مهریه رو بخشیدم و فقط یه سکه شرط گذاشتم برام خیلی بد میشه بشقاب نیمه پُرم رو رها کردم و به آرومی لب زدم
--دستت درد نکنه مامان جون من سیر شدم
--تو که هنوز چیزی نخوردی دخترم.یکتا با دهن کجی گفت
--ولش کن مامان جون حتما استرس داره بنده خدا
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_پنجاهودوم
دستش را به چانه اش کشید و ادامه داد: این تن بمیره، منو معاف کن.درمانده و مستاصل گفتم: باشه به سلامت.از بین چهارچوب در دست تکان داد: بخند بابا، کتی مخلصتم و رفت.لباس پوشیدم و روانه کوچه و خیابان شدم. پرسان پرسان گل فروشی را پیدا کردم. گل های مریم و رز قرمز خریدم. بعد هم به بازار تره بار رفتم و انواع و اقسام میوه ها را خرید کردم.شیرینی فروشی هم روبه روی کوچه مان بود.هم شیرینی گرفتم و هم آجیل.همه چیز مفصل بود. روز پر کاری داشتم. از صبح در اشپزخانه بودم. چند نوع غذایی ایرانی و فرنگی درست کردم.نزدیک عصر بود که با سر و وضع اشفته، سراغ میز رفتم. شمعدان های کریستالم را دو طرف میز گذاشتم و در هر کدام چهار شمع قرمز. گلدان وسط میز را گرفت و بشقاب ها را در نهایت سلیقه و دقت چیدم. دستمال های سفره قرمز را به شکل کله قندی داخل هر بشقاب قرار دادم. سالاد، ماست سبزی خوردن، ژله های رنگی، الویه و لازانیا، بیفتک و زرشک پلو با مرغ بریان شده. همه و همه چیده شد. خودم کیف می کردم. واقعا مجلل بود.سروش زودتر از همیشه امد. دوش گرفت و لباس هایش را عوض کرد.موزیک تندی گذاشت و به اتاق پذیرایی رفت: اوم. به به، چه کردی؟ کوفت بخورند. چرا اینقدر زحمت کشیدی؟خوشحال شدم. تمام خستگی ام از تنم رفت. پس میز خوب چیده بودم. سروش هم خوشحال شد.از درون اشپزخانه داد زدم: قابل تو رو نداره.سرگاز بودم و مشغول درست کردن سس سفید. هنوز حرفهایم تمام نشده بود که گفت کتی واقعا تو محشری. چه جوری جبران کنم؟قهقهه زدم . بعد از مدت ها مهمانی چقدر مزه می داد. هر چند که مرد بودند و با من سنخیت نداشتند. صدای زنگ در بلند شد. سروش دوید و ایفون را برداشت: کیه؟ بفرمایید. مخلصم روی اپن را جمع و جور کردم و دوان دوان به اتاقم رفتم. سروش در را باز کرد و دو پسر که از خودش کم سن و سال تر بودند داخل امدند. از لای در اتاق خواب نگاه می کردم. شلوارهای گشادلی پایشان بود و روی کاپشن های اجق و جق تن شان. موهایش نامرتب و پر از روغن بود. ریش هایشان روی صورتشان نقطه نقطه بود. مثل چمنی که جا مانده یا کسی که صورتش سوخته و چند نقطه اش قسر در رفته. برای سلام و احوالپرسی به جای دست دادن محترمانه کف دست هایشان را در هوا به هم می کوبیدند. با هر کلمه ای که از دهانشان خارج می شد، قهقهه می زدند.سروش هر دو را به سالن پذیرایی برد. صدای به به و مبارک باشدشان را می شنیدم. بعد از چند ثانیه سروش به اتاق خوابی که انجا مانده بودم امد: اِ پس چرا نمی یای؟گفتم: نه سروش. اصلا حوصله ندارم. کثیف و نامرتب هستم و با دستم از بالا به پایین بدنم را را نشان دادم: ببین با این سر و وضع نیام بهتره.سمج شده بود .با صدای آهسته گفت:عیب نداره بابا تو به اندازه ی کافی خدا بهت داده.دیگه بقیه رو ولش کن.لباستو عوض کن بیا.گفتم:سروش ول کن.خندید و بازویم را گرفت:بیا بابا.ولت میکنم میری یونجه ها رو میخوری.زود باش.با استیصال لبه ی تخت نشستم.قیافه گرفته بود.دوباره گفت:پس اومدی ها!من برم زشته.همان جا لباسهایم را عوض کردم.شلوار لی پوشیدم و مانتوی سفیدم را بهم تن کردم.با شال عمه ملوک تکمیل شدم.حسابی عطر زدم و فقط مداد مشکی را توی چشمم چرخاندم.به اشپزخانه رفتم و شیر قهوه آماده شده را در فنجانهای پایه دارم ریختم و همه را در سینی نقره ای چیدم و به سالن پذیرایی بردم.سروش تا چشمش بمن افتاد اخم کرد و با غیظ بلند شد.پسرها هم بلند شدند سلام کردند و مودبانه ایستادند.سروش به سینه ام آمد و گفت:این چه وضعیه؟چرا مانتو پوشیدی؟با لبخند سینی را دستش دادم و روی یکی از مبلها نشستم.بزور میخندید.رو به دوستانش گفت:خانمم کتی.هر دو از آشنایی با من اظهار خوشبختی کردند.بعد هم با اشاره دوستانش آنها را معرفی کرد:ارسلان اینم فربد از بچه های دبش و ناز ما.خندیدند.پرسیدم:آقایون مجردند؟ارسلان که درشت اندام تر و پرروتر بنظر میرسید گفت:با اجازه شما.لبخند هنوز روی لبم بود.سروش میوه تعارف کرد و بعد هم شروع کردند خاطراتشان را برای من تعریف کردن.میگفتند و خودشان هم از خنده ریسه میرفتند.باز صدای زنگ بلند شد.سروش میخواست بلند شود که گفتم:نرو تو بشین من باز میکنم.آیفون را زدم.چند ثانیه بعد سروش هم کنارم آمد و هر دو منتظر رسیدن مهمانها بودیم.با حرص گفت:خیلی مسخره ای .این چه طرز لباس پوشیدنه.رویم را با غیظ برگرداندم:خوبه سخت نگیر.من اینطورم.
-حالتو میگیرم درستت میکنم.
-هه کی میخواد کی رو دست کنه.دیگ به دیگ میگه روت سیاه تو مثلا خیلی درستی؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهودوم
همه چیز آماده که شد اول سالار خان اومد و پشت سرش احمد و آذر و بعد علی سراغِ سکینه گرفتن که گفتم رفته خونه دخترش پروین و الان میاد، سالار خان تکیه به پشتی داد و شروع کرد چرخوندنِ تسبیحش و عصبی زیر لب چیزایی بلغور کردن به مطبخ رفتم و چای تازه دمی که آماده بود بردم،سالار خان چایشُ که خوردرو بهم گفت دستت دردنکنه من از مهمون جماعت توقع ندارم تو خونه ام کار کنه این وظیفه ماست، نمیدونم این زن بی فکر کجا رفته که به فکر مهموناشم نبوده ما به جهنم شما نباید ناهار بخورین لبخندی زدم و گفتم: اشکال نداره بزارین راحت باشن من دیدم دیر کردن یه غذایی سرهم کردم میرم آماده اش کنم آذر فوری بلند شد و گفت: ننه منم میام کمکت
- نه دخترم تو مواظب مهری باش میاد تو مطبخ دست و پاش میسوزه آذر مطیعانه
سر جاش نشست و مشغولِ بازی با مهری شد در طول تمومِ مکالمه ماعلی سرش پایین بود و مشغول چایی خوردنش سالار تشکری کرد و دوباره اخم هاش کشید تو هم، عجب پیرمرد اخمویی!!آبگوشتُ داخلِ کاسه های ملامینِ گل سرخ کشیدم و سبزی تازه هم پهلوش گذاشتم و مجمع سنگینُ برداشتمُ به اتاق پذیرایی که چند پله بالاتر از مطبخ بود بردم علی تا من دید سریع بلند شدُ مجمع رو از دستم گرفت و گفت
- سنگینه بدینش به من خجول چشمی گفتم و مجمعُ بهش سپردم که ناخودآگاه دست هامون همو لمس کرد انگار یه باره تمومِ خون بدنم به جوش و خروش افتادن خدای من، من چم شده پاک هوایی شدماا تو ذهنم به خودم پس گردنی زدمُ کمک سفره رو پهن کردم،همه کلی به به چهچه کردن و تا ته کاسه شونُ درآوردن سالار خان نونی ته کاسه اش کشید و همونُ در حالی تو دهانش فرو میکرد گفت
- تو عمرم چنین آبگوشتِ لذیذی نخوردم خداروشکر که سکینه امروز رفت و باعث شد ما دست پخت شما راخوردیم.این جمله اینقدر باعث خوشحالیم شد که نگو، چون سالار خان این مرد مغرور اینجوری ازم تعریف کرده بود،احمد و علی هم از چهرشون تعجب میبارید که چطور پدرشون زبون به تمجید از کسی باز کردهکمی بعد سالار خان پاشُ دراز کرد و گفت: خدا خیرت بده دخترم حسابی سنگین شدمُ چرتم گرفته من یه کم میخوابم خدا شاهده سنگ از آسمون میبارید اینقدر تعجب نمیکردم که سالار خان با یه آبگوشت خوردن اینجوری زیر رو شده بود شایدم ذاتا آدم مهربونی بوده
و هست اما بلد نیست بروز بده علی با خنده گفت میگم ماه صنم خانم نکنه تو آبگوشت امروز چیز میزی ریختین بدجور بابا مهربون و خوش خلق شده توطولِ سال از این روزا کم گیر میاد که بابا اینجوری بشه نمیدونم چرا وقتی علی منُ مخاطب قرار میداد بدنم داغ میشد و لپ هام مثل دختر بچه ها گل میانداخت و کف دستام عرق میکردلبخند شرمگینی زدمُ ترجیح دادم به همین اکتفا کنم و حرفی نزنم.نزدیک عصر ننه سکینه هراسون به خانه آمد و از همونجا سالارخان و علی و احمدُ صدا زد همه بیرون رفتیم و ترسیده پرسیدیم چی شده که گفت پروین از ظهری دردش گرفته،شوهرش فرستادیم پیِ قابله اما از بختِ بد قابله رفته آبادیِ بالا و تا دو روز نمیاد سالار برو پی قابله بچهم داره تلف میشه شکم اولشه خیلی خطرناکه سالار با اخم گفت چی چی بریم پی قابله تا ما بریم آبادی بالا و بیایم نزدیک صبح شده
اونم آیا قابله بیاد یانه!ننه سکینه ناراحت به سرش کوفتُ گفت: حالا چه خاکی به سرم کنم مَرد ؟!احمد فوری گفت ننه آب در کوزهُ تو گرد جهان میگردی! قابله کنار دستتونه بفرما ماه صنم ننه سکینه چشمانش برقی زدنُ گفت: ماه صنم جونم به فدات ننه راس میگه این احمد!
تو قابله گری بلدی هان رودُوم؟من منی کردمُ گفتم بله بااجازتون یه چیزایی بلدم احمد گفت نه ننه جان ماه صنم تو آبادی خودشون به پاش کسی نمیرسه چه تو طبابت چه قابله گری سالار خان عصاش به زمین زد و گفت: خوب دختر جان دست دست نکن برو کمک دخترم
- باشه فقط مراقب مهری باشین
تا میام ....آذر گوشه دامنم گرفت و گفت خیالت راحت ننه مثل چشمام مراقبشم با لبخند دستی به سرش کشیدمُ همراه با ننه سکینه به طرف خونه دامادشون رفتیم،چند کوچه بالا پایین شدیم تا به درب خونه بزرگی رسیدیم دخترش عروسِ کدخدا بود و تو خونه بزرگی زندگی میکردن کلی آدم دور و بر پروین گرفته بودن که احتمال دادم قوم های شوهرش باشن،ننه سکینه رو به زنی که نیم کیلو طلا به خودش آویز کرده بود و نگران بالا سرِ پروین نشسته بود گفت:سلطنت خانم،ماه صنم مادرِ عروسم قابله اس بزارین نگاهی به پروین کنه
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_پنجاهودوم
ترسیدم اگه بمونم ممکنه خطایی ازم سر بزنه،از خونه زدم بیرون چند لحظه نگذشته بود که سوز هوای بیرون تب تنم و سرد کرد !حالم که بهتر شد رفتم داخل
آیسو بیدار شده و داشت دنبالم میگشت
_هی بیدار شدم دیدم نیستی،ترسیدم کجا بودی؟!
قول دادی می مونی تا بیدار بشم؟!
_راستش من.. راستش رفتم به اسبم سر بزنم هوا سرده مشکلی واسش پیش نیاد آره قول دادم و قرار نیست بزنم زیر قولم
_خوشحالم که اینجایی احمد، اگه تونبودی من نمیدونستم باید چیکار می کردم یعنی می تونم الان بهش بگم چه احساسی دارم!؟
_هی کجایی،چیو نگاه می کنی؟!
من کار بدی کردم؟معذرت میخوام فقط میخواستم ازت تشکر کنم،!راستش به جز پدرم تو تنها مردی هستی که تو تمام زندگیم دیدم و بهت اعتماد دارم
_نه آیسو اصلا کار بدی نکردی،من فقط ذهنم درگیر بود، میدونم عزادار هستی و پدرت تازه فوت کرده.و گفتن این حرف الان اصلا درست نیست ولی واقعا هر کاری می کنم نمی تونم نگم که من عاشق تو شدم و خیلی دوستت دارم...!آیسو چند لحظه سرخ و سفید شد و نمیدونست چی بگه، مطمئن بودم انتظارشو نداشت
_خب،خب ... منم ازت خوشم میاد، ولی الان وقتش نیست
_میدونم آیسو فقط خواستم از احساسم با خبر بشی، تا زمانی که خودت بگی واست صبر می کنم
،آیسو من میخوام که تو خانوم خونه ام بشی...لحظات خیلی شیرینی بود اینکه تونستم بلاخره اعتراف کنم.و اینکه آیسو هم حسش به من مثل خودم بود،دیگه زندگی و خیلی قشنگ میدیدم و هر روز با انگیزه بیشتری بیدار میشدم،!!تصمیم داشتم تو باغمون خونه درست کنم تا وقتی که با ایسو ازدواج کردم اونجا زندگی کنیم
، تو این مدت سپهرم درگیر کارای روستا و حل مسائل و نبودن پدرش بود،کمتر همدیگه رو میدیدیم!تقریبا سه ماه گذشته بود،علاقه من و آیسو هر روز بیشتر میشد و دیگه
قرار گذاشته بودیم زودتر ازدواج کنیم
ولی یدفعه همه چیز خراب شد و همه رویاهام ویران شد
_چشم شوهرت و رستم روشن خوب داری با مرد نامحرم دل و قلوه میدی، میگیری
شوهرت واست کم بود که اومدی با خدمتکارت هم می پری!
رستمممم با صدای سودابه که از پشت اومد و معلوم نبود از کی کمین کرده داره حرفای مارو گوش میده، به معنای واقعی کلمه سکته کردم.دوست داشتم هر کس دیگه ای منو تو این شرایط میدید جز سودابه!
_چرا داری مزخرف میگی، بس کن همه صداتو شنیدن
_منم میخوام همه بشنون ،بیان ببینن چه بی آبرویی هستی!اونجایی که ایستاده بودیم از خونه دور بود و صدا سخت شنیده میشد، با این کولی بازی سودابه مطمئن بودم الان میریزن اینجا آروم به احمد گفتم من سودابه رو سرگرم می کنم برو به اتاقت خودتو بزن به خواب بقیه اش با من.احمدم همین کارو کرد، از بحث یکی به دوی من و سودابه استفاده کرد بدون اینکه سودابه متوجه بشه،رفت سمت اتاقش.رفتن احمد با رسیدن پدرم و رستم یکی شد
چه خبر شده سودابه دیوونه بازی جدیدته!
_دیوونه باشم بهتره تا بی آبرو، کلاتو بنداز بالاتر همین الان مچ خواهرتو باخدمتکارش گرفتم که داشتن دل و قلوه میدادن.صورت سودابه با سیلی محکمی که از طرف رستم خورد، برگشت سمت مخالفش
زنیکه بیشعور چه طور جرات می کنی این مزخرفاتو راجع به خواهرم بگی،دشمنی هم حدی داره نه اینکه بخوای آبروشو ببری، نمیگی فردا این چرندیاتت ممکنه به گوش شوهرش برسه!!سودابه با گریه گفت رستم به خدا توران با خدمتکارش داشتند بهم ابراز علاقه میکردند که من رسیدم!
_بس کن سودابه چرا چرت میگی من از کی اینجا تنها نشستم، داشتم برای خودم شعر میخوندم تو تاریکی تو فکر کردی کسی پیشمه!
_خر خودتی، فکر کردی داری با بچه حرف میزنی!
_خیلی خب باشه،کو احمد مگه نمیگی مارو با هم دیدی!؟سودابه مستاصل به اطراف و بعد صورت رستم نگاه کرد رستم حرفمو باور کن ،اون مرد اینجا بود!!
_اینجا بود بعد جلوی چشمای تو غیب شد!دیگه بدتر از این نمیشه!رستم با حرص بازوی سودابه رو کشید و گفت بس کن فقط از جلوی چشمام برو تا یه بلایی سرت نیاوردم
_رستم توروخدا با حرفم گوش کن، شاید همین طرفا قایم شده باشه
_چرا قایم، اتاق ته انبار مگه واس احمد نیست احتمالا باید اونجا پیداش کرد!رستم رفت سمت اتاق احمد ،سودابه رو هم دنبال خودش کشید
، منم پشت سرشون حرکت کردم میدونستم دوباره قراره سودابه ضایع بشه و خنده ام گرفته بود،رستم در اتاق احمد و زد و صداش کرد، چند لحظه بعد احمد در حالی که خودشو خواب آلود نشون میداد اومد جلوی در
، با دیدن ما خودشو متعجب نشون داد و پرسید خیر باشه،اتفاقی افتاده!
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii