#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_پنجم
قراربودنامزدکنن وصبرکنن درس محسن تمام بشه بره سربازی بعدعروسی بگیرن این وسط تیناوقتی فهمیدمحسن داره نامزدمیکنه خیلی ناراحت بودولی زودبااین موضوع کنارامدمحسن فاطمه ترم پنجم به طوررسمی نامزدکردن وماهم برای نامزدی دعوت شدیم شب نامزدی محسن پدرم مسافرت بودمن بههمراه مادرم وتینا وبه اصرارمن خدیجه خانم رفتیم من تقریاادرس روبلدبودم خونشون دوطبقه بودمردهاپایین بودن وخانمهابالاتوی حیاط میزصندلی چیده بودن محسن به پیشوازمون امدخوش امدگفت همون لحظه پدرفاطمه ام امدوگفت بفرماییدویه جورای به دلم نشست خیلی مردمحترمی بنظرمیومدازپله هامادرفاطمه ام امدپایین شوهرش روبنام سعید صداکردبه مانزدیک شدبااینکه معلوم بودازسنش بیشترپیرشده ولی خیلی شبیه فاطمه بودونگاهش توچشمای من قفل شده بودیادش رفت چی میخواست بگه پدرفاطمه گفت تعارف کن برن بالا اون بنده خداهم گفت بفرماییدخوش امدیدنگاه مادرم که کردم چشمم خوردبه خدیجه خانم که رنگ به رونداشت گفتم لابدفشارش بالاست اروم گفتم خدیجه خانم خوبی دستاشم میلرزیدگفت اره مادراوناکه رفتن بالابه محسن گفتم خوشبخت بشی چه پدرمادرخوبی داره فاطمه خانم گفت روزاول مادرم راضی نبودولی وقتی بافرزانه خانم اقاسعیدروبه روشدنظرش عوض شد
اون شب چندساعتی که گذشت تیناامددنبالم گفت داداش بایدبریم حال خدیجه خانم اصلا خوب نیست.تیناامددنبالم گفت داداش بایدبریم خدیجه خانم حالش خوب نیست گفتم چشه چرارسیدیم اینجاحالش بدشداون که حالش خوب بود
تیناگفت نمیدونم همون لحظه مامانم باخدیجه خانم امدن بیرون بنده خدادست به دیوارگرفته بودمیومدمامانم گفت فکرکنم فشارش بالابایدببریمش دکتر
مادرفاطمه ام دنبالشون امدبیرون گفت یه درمانگاه سرخیابونه اگرکمک میخوایدبگیدداداشم باهاتون بیادازتشکرکردیم سویچ رودادم به تیناگفتم بریدتوماشین من ازمحسن خداحافظی کنم بیام به محسن جریان گفتم خدیجه خانم رسوندیم درمانگاه فشارش بالابوددکترهم گفت احتمالش هست عصبی باشه من مونده بودم چی اون مجلس عصبیش کرده خلاصه ازاین ماجرادوماهی گذشت ومن متوجه میشدم خدیجه خانم اون ادم سابق نیست به مامانم میگفتم زیادنذارکارکنه گناه داره مامانم میگفت اتفاقامثل قبل به کارهانمیتونه برسه همش توفکرسعی میکردم هواش روبیشترداشته باشم
اون ترم تموم شدداشتیم کارهای انتخاب واحدروبرای ترم شیش انجام میدادیم که سارارودیدم گفتم تنهای گفت اره دیگه رفیق شمادوست مارواغفال کردماردتنهاگذاشت
گفتم بدکردیکی روازترشیدگی نجات دادخندیدگفت اتفاقافاطمه نوچشمی کل فامیلشونه ودوستت شانس اورده میدونیدازچندسالگی خواسنتگاردداشته
ازم که جداشددیدم داره میره سمت ایستگاه تاکسی گفتم مگه ماشین نداری گفت فروختمش باتعجب نگاهش کردم گفتم چراگفت به پولش نیازداشتم خیلی دوستداشتم بپرسم چه نیازی ولی ترسیدم ناراحت بشه گفتم بیایدمن تایه مسیری میرسونمت اول قبول نمیکردبهش گفتم شش ترم من رومیشناسی اعتمادنداری امدسوارشدتوراه بازبحث محسن وفاطمه افتادساراگفت خانواده فاطمه بعدازگمشدن پسرشون خیلی سختی کشیدن ومادربزرگ فاطمه خیلی مادرش رواذیت کرده وچندسالی هست به رحمت خدارفته روزهامیگذشت وحال خدیجه خانم تعریفی نداشت باکسی هم زیادحرف نمیزد
من محسن وفاطمه ساراباهم فارغ التحصیل شدیم وبعددرس بامحسن دنبال کارهامون بودیم برای سربازی خیلی دوستداشتین باهم باشیم ولی ایندفعه برخلاف همیشه هرکدوممون یه شهرافتادیم
من بعدازدوره اموزشیم به خاطرتحصیلاتم یه کاردفتری بهم دادتوی پادگان وبخاطرکارم اکثرازوتوی پادگان میشناختم
یه سرهنگ خوش اخلاق داشتیم که فامیلیش سیدی بودوبخاطرفامیلی فاطمه نامزدمحسن نظرم روخیلی به خودش جلب کرده بودووخیلی دوستداشتم بدونم بانامزدمحسن نسبتی داره یافقط یه تشابه اسمیه بعدازچهارماه یه روزکه تودفترکارم بودم یه سربازامد
گفتم شماگفت من پسرسرهنگ سیدی هستم واسمم جواد
دوتاپرونده بهم دادکارهاشوانجام دادم واین شدباب رفاقت من باجوادکه همین دوستی باعث شدکل زندگیم عوض بشه..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_پنجم
برای خودتم بهتره همین جا بمونی. هر هفته تمام اقلام مورد نیازت و همراه پول برات میفرستم. یه گوشی موبایلم فردا برات میارم که هر موقع چیزی لازم داشتی برام زنگ بزنی. هر مخارجی که داری درس کلاس باشگاه تعارف نکن و خرج کن... آها راستی از اینکه خونه هامون جداست هم به احدی چیزی نگو. هم من راحترم هم تو این جوری به نفع هردومونه توکه توقع نداری بخوام بات بمونم خودت که میدونی جزو ایده های من نیستی پس ناراحت نشو
و رفتو درو محکم پشت سرش بست.رفتم دنبالشو مغموم گفتم
_من اصلا تهران و بلد نیستم.حالا که شما یه زن رو بند دار نمیخوای من برمیگردم روستا
_که چی بشه؟ مگه اوضاع و نمیدونی؟ چیزی برای ترسیدن نیست این جا امن ترین منطقه ی تهرانه. درا ضد سرقته خونه هم نگهبان داره. با تلفن شماره ی تاکسی و بگیری هر جا بخوای میبرتت
حتی فکرش رو هم نمیکردم بخواد من و اینجا غریب و تنها ول کنه.
با هزار بدبختی سر تکون دادم و گفتم
_باشه.
روی اپن کلید و کارت بانکی گذاشت و گفت
_توی یخچالتم پره من دیگه برم.
وحشت به دلم ریخت و گفتم
_میشه امشب و نرین؟
انگار برای رفتن لحظه شماری میکرد که کلافه گفت
_امشب با دوستام قرار دارم. تو هم سعی کن عادت کنی شب خوش.
دیگه منتظر مخالفت من نموند و بیرون رفت.
چادر و روبندم و در آوردم و با ترس لونه کرده توی دلم به اطراف نگاه کردم.
همه چیز زیبا و جدید در عین حال ترسناک بود.
من تا حالا توی یه اتاق هم تنها نخوابیدم چه برسه خونه ی به این بزرگی وسط شهر غریب.
چشمم به آینه ی قدی افتاد... از چهره م بدم میومد. با اینکه همه امروز به به و چه چه کردن اما اگه واقعا خوشگل بودم خان زاده این طوری ازم نمی گذشت.
یاد دخترای ظهر افتادم. به جرعت می تونم بگم بدون آرایش خیلی بهتر از اونا بودم
یادمه خاتون همیشه می گفت باید باب میل مردت باشی.
حالا که خان زاده لوند و جذاب دوست داره من هم باید تلاش کنم مثل دختر های شهری باشم.
نه بی حیا!اما شاید بتونم خودم رو توی دل خان زاده جا بدم
* * *
برای هزارمین بار رژ لب و روی لب هام کشیدم.
بالاخره تونستم صاف درش بیارم.
لبخندی زدم اما با تصور اینکه با این ریخت و قیافه جلوی خان زاده وایستم مو به تنم راست کرد.
یکی از دوستام تهران زندگی میکرد اون هم درست مثل خان زاده اینجا درس خونده بود. تنها کسی هم که می تونست بهم کمک کنه اون بود اما چه کمک کردنی؟
گفت باید زنگ بزنم به خان زاده و آدرس خونش رو بگیرم و با یه تیپ آنچنانی برم اونجا.
منی که حتی بلد نبودم چه رنگهایی رو باید با هم ست کنم به لطف سحر حالا یه مانتوی شیک تنم بود.
نفسی فوت کردم و با هزار دل دل کردن شماره ی خان زاده رو با گوشی که برام فرستاده بود گرفتم.
بعد از کلی بوق صداش از بین سر و صدای آهنگ شنیده شد.
_بله؟
هول کردم و گفتم
_سلام.
انگار نشنید که بلند داد زد
_چی میگی؟بعدا زنگ بزن من الان نمیتونم صحبت کنم.
صدام و بالا بردم و گفتم
_خان زاده من...
از اون طرف صدای هق زدن شنیدم.
چشمام گرد شد. خودش بود که داشت با این شدت بالا می آورد؟
هر چه قدر صداش زدم جوابی نشنیدم. دقیقهای بعد صدای نا آشنایی از اون ور خط شنیدم که گفت
_بله؟
هول کردم. حالا چی باید می گفتم؟ من حتی اسم خان زاده رو هم بلد نیستم.
با تته پته گفتم
_ببخشید من با...
وسط حرفم پرید
_با اهورا کار داری؟زیاد خورده حالش بد شد.
نگران گفتم
_الان چطوره؟
_نمیدونم بردنش رو به قبله ش کنن.کاری دارید بگم بهش؟
سر تکون دادم و گفتم
_میشه آدرس اونجا رو بدید من زنشم.
متعجب گفت
_زنش؟ مگه زن داره
روی دهنم کوبیدم. بهم گفته بود نمیخواد کسی با خبر بشه.
ناچارا گفتم
_بله. میشه آدرس بدید؟
* * * *
نفس بریده آخرین پله رو هم طی کردم.
آسانسور بود اما من حاضر نبودم جونم و دست این اتاقک فلزی بسپارم
جلوی واحدی که آدرس گرفته بودم ایستادم و چند تقه به در زدم.
بعد از کلی معطلی در باز شد و صدای موسیقی کر کننده توی گوشم پیچید
پسری که در و باز کرده بود با دیدنم سوتی زد و گفت
_کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم.
یک قدم جلو رفتم و متعجب از صحنه ی روبه روم گفتم
_با خا.. اهورا کار داشتم.
پوفی کرد و گفت
_هر چی خوشگل آسمونی این اهورا خان تور میزنه. بفرما الانم اون وسط با داف مجلس در حال حرف زدن نگاهم و توی تاریکی بین جمعیت چرخوندم و با دیدن خان زاده دهنم باز موند.خدایا سه روزه تهرانم و شاهد چه چیزهایی بودم. این چه پوششی بود که این دختره داشت؟
* * * *
زیر دلم تیر می کشید.
بلند شدم و به خون ریخته شده روی ملافه نگاه کردم.این هم از شب زفافت آیلین خانوم داماد سوار بر اسب سفید تو رو نشناخت.یعنی اون به همین راحتی با دخترا می خوابید؟
هیچ درکی از محرم و نامحرم نداشت؟
حتی یک لحظه هم تردید نکرد... تنش بوی الکل میداد و با اینکه زخم رون پام و دید بازم من و نشناخت
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_پنجم
گفتم: نمی دونم. دعوا بود. همه به جون هم افتاده بودیم.مرد که ترسم را فهمیده بود به همکارش گفت که از پرستاری روسری برایم بگیرند. نفهمیدم از کجا اما یک روسری نه چندان تر و تمیز به دستم رسید. سرم کردم. خیره به مامور نگاه کردم. مامور هم با اشاره اش گفت که حرکت کنیم.پشت سر مامور به اتاق احمد رفتم. پدر احمد با دیدنم گفت: چی از جون ما می خوای؟ چرا گورتو گم نمی کنی؟ این بلا رو سر بچم اوردی بس نیست؟همان موقع، مامور پلیس با عصبانیت گفت: هیس! اینجا بیمارستانه ها. چه خبرته. پشت مامور از ترس قایم شدم. بالای سر احمد رفتم. به زور چشم هایش را باز کرد. هنوز حالت تهوع داشت. اما کاملا از اطرافش آگاه بود.دستم را گرفت. دستی که گچ نداشت. محکم فشارش داد. با بغض گفتم: احمد بیداری؟ حالت خوبه؟پدر و مادر احمد هم داخل آمده بودند. حتی پدربزرگش هم پشت در بود. انگار یک قوم پشت در منتظر بودند تا ببینند احمد چه می گوید؟پلیس از احمد پرسید که می تواند حرف بزند یا نه. احمد با اشاره سر جواب بله داد.پلیس گفت: از کسی که چاقو بهت زده شکایت داری؟پدر احمد همان لحظه دوباره سر و صدا کرد و گفت: کار خودش بوده. چه شکایتی. از دست این دختره خودزنی کرده.مامور پلیس که کاملا فهمیده بود پدرش دروغ می گوید با عصبانیت گفت: شما ساکت باش وگرنه میندازمت بازداشتگاه ها!احمد که به زور سرش را تکان داد و پدرش را دید. آرام بود تا زمانی که نگاهش به دست گچ گرفته ام افتاد. با ناراحتی گفت: دستت شکسته؟در همان دنیای کودکی ام زیر گریه زدم. انگار دلم می خواست در این بهبهه کسی دوستم داشته باشد. احمد که گریه ام را دید، دلش طاقت نیاورد. با عصبانیت به مامور گفت: بابام زده دستشو شکونده. ازش شکایت دارم.حتی به فکر زخم خودش هم نبود. فقط دست شکسته مرا می دید. مامور گفت: شوهرت راست میگه.سرم را تکان دادم و گفتم: بله!دعوای لفظی بین احمد و پدرش بالا گرفت. پدربزرگ احمد واسطه گری کرد. از احمد خواست شکایت نکند و همه چیز را فیصله دهد. احمد هم بعد از چند دقیقه میانجی گری، رضایت داد و به خاطر آبرو، از شکایتش پشیمان شد. از طرفی می ترسید من شکایت کنم و خانواده ام بویی ببرند.چند روزی بیمارستان بودیم. نمی دانم چه کسی زیر بالشت احمد پول گذاشته بود اما احمد هر روز از زیر بالشتش، پول می داد تا از بیمارستان برای خودم هم غذا بخرم. حتی غذای خودش را هم کنار میگذاشت و بخشی از آن را به من می داد.یک روز که در اتاقش کنار تخت، خوابم برده بود، دیدم که بلند شد و رویم را کشید.زخمش بهتر شده بود اما صدای نفس هایش خوب نبود. صدای نفس کشیدنش را که شنیدم بیدار شدم. چشم در چشم هم بودیم. دست روی صورتم کشید و گفت: بیدارت کردم؟ ببخشید..دستش را گرفتم و روی لب هایم گذاشتم. بوسه ای روی دست هایش زدم و گفتم: تو ببخش که به خاطر من این طوری شدی. تقصیر من بود که دعوا شد.احمد دستش را از دستم کشید و روی تختش نشست. نگاه مهربانی کرد و گفت: به کسی نباید بگی. اگه بگی ممکنه دیگه پیش هم نباشیم.گفتم: تو واقعا منو دوست داری؟احمد لبخند ناخودآگاهی زد و گفت: اوهوم. یه حس خاصی بهت دارم. دلم می خواد هر جا میرم باشی. وقتی میرم سر کار دلم برات تنگ میشه.لب هایم را از خجالت گاز گرفتم و گفتم: منم! انگار تا حالا هیچ کسیو به اندازه تو دوست نداشتم. وقتی تو هستی خیالم از همه چی راحته. اما احمد من می ترسم.احمد با چشمانش پرسشگرانه پرسید: از چی؟
- از این که بابات دوباره من و تو رو بزنه!
احمد که بیش از اندازه آرام بود، با خیال راحتی گفت: نمیزنه. نگران نباش. فقط باهامون قهر می کنن. منم بلدم چه طوری روی پای خودم وایسم.با این که دلهره داشتم اما همه چیز را به احمد سپردم. روز بعد، وقتی از بیمارستان مرخص شدیم، مستقیم به خانه احمد رفتیم. مادر شوهرم به من نگاه نمی کرد اما با همان اخم و تَخمی که داشت، جلوی احمد غذا گذاشت. احمد هم دست مرا گرفت و به اتاق خودش برد. اتاقی که ساده بود و هیچ چیزی جز یک کمد، موکت، یک دست پتو و متکا نداشت.همان روز خانواده احمد از خانه بیرون رفتند. انگار می خواستند ریخت ما را نبینند. نمی دانم. شاید هم دلیل دیگری داشتند. به هر حال، از ظهر تا شب خبری از آن ها نبود.احمد که داروهایش را می خورد، از فرط خواب آلودگی به خواب عمیقی رفت. من هم که بعد از 9 روز، تنم حمام می خواست. لباس نداشتم که بپوشم. همان لباسی که زیر مانتو تنم بود را درآوردم. می ترسیدم هر لحظه خانواده احمد سربرسند و آبرو ریزی شود. فورا لباس هایم را در تشت آب انداختم. با یک دست سعی می کردم لباس ها را چنگ بزنم و بشورم. دور خودم چادر پیچیدم و لباس ها را روی بند انداختم. کار سختی بود آب لباس ها را فقط با یک دست بگیرم اما تمام سعیم را کردم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجم
گوشه ی لبم به ذوق بیهوده ی مادر کج شد و قوری را از روی سماور برداشتم.
_نه، شیوا.
_عه بابا، مگه اون دفعه بهشون جواب رد ندادید؟
_اون یه نوهی دیگه حاج قاسم بود، پسرعموی این یکی.
_خب مرد، چی گفتی بهشون؟لیوان رو بلند کردم و زیر شیر سماور گرفتم و گوشم همچنان به حرف های ان ها بود.
_چی می گفتم؟مثل خواستگارهای قبلی گفتم تا وقتی خواهر بزرگتر هست که نمیشه کوچکتره رو بدیم بره.
_ افرین بابا جون، همینطوری همه رو رد کن برن، اصلا من قصد ازدواج ندارم.مادر که از نیت حرف شیوا با خبر بود، ورپریده ای نثارش کزد که صدای خنده هایش در آشپزخانه هم طنین انداخت.با حس سوختگی بدی روی دستم حواسم جمع شد و هراسان لیوان پر از آب جوش را رها کردم که با صدای بدی روی زمین افتاد و هزار تکه شد. دستم را در هوا تکان دادم تا کمی از سوزشش کم شو و سریع خودم را خم کردم تا شیر آب جوش را ببندم.
_چی شد شیرین؟
_هیچی مامان.
_خوبی؟"آره" ای زیر لب گفتم و شیر آب سرد را باز کردم..پرده را کمی کنار زدم و به خیابان نگاه کردم. دوباره خورشید رنگ نارنجی بر تن آسمان کرده بود و برای خداحافظی اش سر و صدایی بر پا کرده بود اما، بی خبر از ان که زن های این شهر آنقدر سرگرم صحبت و به زبان اوردن کلمات بی سر و ته بودند، که توجهی به آن نداشتند.نفس کلافه ای کشیدم که صدای اعتراض مریم بلند شد.
_شیرین گوشت به منه اصلا؟
_آره عزیزم، بگو.دوباره صدایش از خوشحالی مانند جیغ در گوشم پیچید.
_وای اینقدر این گلدوزی ها قشنگه، باید بیای و بیینی.
_خب ادرسش رو برام بفرست.
_باشه الان میفرستم. خودمم می خوام یاد بگیرم روی لباس های مها رو خوشگل کنم.پرده را رها کردم و با تصور مریم با آن شکم گنده با صدای بلند خندیدم.
_مگه می تونی با اون شکمت؟
_مسخرهم نکن خانم، بذار مهاجونم به دنیا بیاد، اون موقع کلی چیزای خوشگل براش درست می کنم.روی تخت نشستم و یاد روزهای خوش بچگیهایمان باز برایم زنده شد.
_دلم برات تنگ شده، کی میای تهران پس؟او هم آه غمناکی کشید. اگر من تنها دلتنگی او را داشتم او دلتنگ تمام خانواده اش هم بود. او می گفت برای همسرش تاب می آورد اما...واقعا کسی می توانست "من" را آنقدر غرق عاشقانه هایش کند که خانواده ام را فراموش کنم؟
_نمی دونم شیرین، حسین کارش اینجاست، نمیتونه مرخصی بگیره.
_یعنی برای زایمان بچه همنمیای؟
_نه، ولی مامانم اینا میان عسلویه، تو همراهشون بیا.
_اوه، یک درصد فکر کن مامانم اجاز بده تازه...
_شیرین جون حسین اومد من برم.
_باشه عزیزم، سلام برسون... آها اون کانال هم بفرستم.
_حتما، خداحافظ.تماس را قطع کردم و موبایل را همانجا روی تخت انداختم. شاید مریم تنها دختری همدم تنهایی هایم بود، کسی که می توانستم تمام درد دل هایم را به او بگویم اما او هم بعد از ازدواجش رفته بود عسلویه و رسما تنها شده بودم.هرچند که تنهایی را به همنشینی با مردمی که جز حرف از دیگران، کلمه ای نمی گفتند ترجیح میدادم اما گاهی این تنهایی بیش از حد آزارم می داد و مهم تر از همه سر رفتن حوصلهام در این چهار دیواری بود. دانشگاهمم تمام شده بود و دیگر رسما بیکار در خانه مانده بودم. شاید این گل دوزی هایی که مریم می گفت کمی کمکم می کرد اما...بوی بدی به مشامم رسید. نفس عمیقی کشیدم تا بهتر بو را بشناسم که با بوی بدی که به حلقم وارد شد به سرفه افتادم.
با دستم بینیام را گرفتم تا کمتر آن بوی افتضاح را بشنوم که در باز شد و..که مادر با جای اسپند دود کن وارد اتاق شد و من بوی آن حال به هم زن را بیشتر حس کردم.با سرعت پنجره را باز کردم اما آت بو شدید تر از ان بود که با هوای ملایم بیرون شود.مادر ذکری زیر لب میگفت و آن منبع دود را بالای سرم چرخاند که با سرعت و هراسان از جایم بلند شدم و از آن دور شدم.
_مامان این چیه؟شیوا هم همان لحظه وارد اتاق شد و با دست، بوی جلوی بینی اش را دور کرد اما مگر تاثیری داشت؟با شال روی سرش جلوی دهان و بینیاش را گرفت و مانند من قیافه اش در هم شد.
_ دعای گشایش بخت و دوباره مشغول ذکر گفتن زیر لب شد و به سمت من قدم برداشت که به پشت شیوا پناه بردم.دوباره شروع شده بود. باز هم مادر به حرف زنهای همسایه گوش داده بود و سراغ زنهای بیکار که سرگرمیشان سر هم کردن چند کلمه به نام جادو و دعا بودند، رفت و این بازی مسخره را از سر گرفت.
_بیا اینجا ببینم دختر.
_مامان آخه این چیه، بوی گند کل خونه رو برداشته.مامان آن چیز نامعلوم را پایین آورد و گوشه ی لبش از انزجار بو کج شد.
_اشرف خانم میگفت خواهرزادهاش دقیقا عین خواهرت بختش بسته بود، هرجا می رفتن خواستگاری جواب رد میدادن بهش، رفت پیش یه زنه، فردای اون روزش عروسی کرد.
_شما هم چشم و گوش بسته رفتید اونجا؟مادر دوباره آن جای اسپند را بالا گرفت و به سمتم آمد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_پنجم
وسایل رو گذاشتم تو اتاق و روش یه قابلمه دمر کردم و روش سنگ گذاشتم که یوقت گربه نیاد و ببردشون.برگشتم خونه دیگه کم کم باید پیداشون میشد.یکباره صداهای جــیغ و داد و هوار به گوشم رسید.تک به تک اومدن داخل چخبر بود انگار کل ابادی تو حیاط ما جمع بودن.امیر با سر و صورت خـونی لب حوض نشست هرکی یچیز میگفت و زنعمو تو سرش میزد.عموهام رفتن تو اتاق هاشون و هرچی قـ*ـمه و چـ*ـاقو داشتن جلو دست اوردن.اقاجون تفـ*ـنگشو اورد و گفت:سگ هارم بیارید جلو دست باشن.من نمیدونستم چخبره و چه اتفاقی افتاده چه هیاهویی بود از کسی هم جرئت پرسیدن نداشتم.ننه و دادا که اومدن انگار یه دلگرمی برام اومد عمو جمعیت رو متفرق کرد ولی از اقوام چندتا مرد موندن.ننه رو کنار کشیدم و گفتم:ننه چی شده؟ننه به زانوش زد و گفت:سر یه مسابقه اسب سواری امیر یه نفر رو از ده بغل کـ*ـشته.خـ.ـون ریخته!! جوون تازه داماد و زنش آبستنه که مـرده نمیدونی چخبره.برادرش گفته تا خـ.ـون هفتا از جوونهای این خونه رو نریزه آروم نمیشینه.نگاهم به زنعمو افتاد همشون گریه میکردن نمیدونم از تــرس بود یا از ناراحتی چه رسم و رسومات بدی بود حتما باید خـ.ـون رو با خـ.ـون میشستن و هیچ جوره کوتاه نمیومدن.من که زیاد جلو چشم آفتابی نمیشدم تا عصبانیتشون رو سر من خالی نکنن و آتـیششون منو نگیره. انگار حکومت نظامی بود و همه جا سوت و کور! نوبتی بیدار میموندن و اونشب کسی نه سراغ از چایی گرفت نه شام.یه قابلمه غذا موند برای فردا، داشتم میخوابیدم که برادرم اومد داخل و گفت: زیور خاتون گفته بری تو اتاق اون بخوابی اینجا تنها نمون محمود خان به خـ.ـون تک تک ما تشنه است اگه دستش به ما برسه خـ.ـونمون حلاله.منم دلم رو تـ.ـرس برداشت و با ناراحتی راهی اتاق مادربزرگم شدم..با دیدنم گفت: نمیدونی این جوونها چیکار میکنن خدا خودش بخیر کنه پاهاشو دراز کرد و گفت:یکم بمــال دارم از درد پا میمـیرم نه یه لقمه غذا خوردم نه چیزی، از تـ.ـرس سکته نکنم خوبه...همونطور که پاهاشو میمـالیدم گفتم:زیور خاتون چرا دعـواشون شدسری تکون داد و گفت:هرسال اونا برنده میشن امسالم همین شد ولی امیر کم عقلی کرد بجگی کرد و شروع کرده به فحـش دادن و باهم درگیر شدن.امیر با سنگ زده تو سرش جا در جا تموم کرده و خانواده اش قیامت کردن خدا کمک کردکه تونستیم جون سالم به در ببریم و تا خونه برسیم ولی یه برادر داره عین شیر میمونه قسم خورده با دستهاش عوض یه خـ.ون برادرش ده تا خــون میریزه.خدا به جوونی بچه هام رحـم کنه..نمیدونم چرا ناراحت نبودم اونشب! انگار کسی خواب به چشم هاش نرفت و فقط من بودم که آسوده خاطر خوابیدم..با صدای اذان وضو گرفتم و پشت سر زیور خاتون نماز خوندم، هنوز آفتاب نزده بود که سفره صبحانه رو پهن کردم ولی کسی میلی نداشت.امیر و خیلی از پسرای خونه تـرسیده بودن و حتی از پچ پچ ها شنیدم جاشونم خـیس کردن..اون روزها مثل یه خواب بود هرکسی با صدایی از جا میپرید و وحـشت میکرد حتی تـرس تو چهره بابا و اقاجونمم بود..پسر عموی بابام اومده بود و چندنفر دیگه چایی رو پشت در به عمو دادم و شنیدم که گفتن:امروز دفـنش کردن چخبر بود صدها نفر ادم اومده بودن واسه تشیع جنـازه آدم از چشم های محمود میتـرسه پیغام داده..محمود خان پیغام داده امیر رو تحویلش بدید تا دست از سرتون برداره وگرنه به زنهای این خونه هم رحــم نمیکنه..اقاجون با صدایی که میلـرزید گفت:چی میگی چطور نوه خودمو بدم دست شیر تیکه تیکه اش میکنه..اون صدا گفت:چاره ای نداره اگه از امیر نگذری به هیچ کدوم از پسرات رحم نمیکنه
-تو بزرگ دهی تو بگو چیکار کنم امیر بجه است دیوونگی کرده سنگ رو زده چه میدونسته میمیره!
-سنگ چیه مرد مومن از پشـت هشت ضــربه چــاقو زده پسر بیست ساله رو کشــته زنش حامـله است هنوز یکسال نشده عروسی کرده خـون جلو چشمای اهالی آبادیشون رو گرفته...
وای چی میشنیدم امیر چـ*اقو زده بوده با صدای پا به آشپزخونه رفتم حالا منم استرس گرفته بودم اونجور که از محمود خان میگفتن اگه میومد عمارتمون حتما هممون رو میکـ.ـشت..رفتم سر و گوشی آب دادم امیر و بقیه تو اتاق زیور خاتون جمع بودن، امیر رنگ و روش مثل گچ شده بود میلــرزید از تـرس زیور خاتون فرستاده بود دنبـال خیاط، چون اون تنها کسی بود که همیشه از همه چیز با خبر بود.زنعمو گریه میکرد و میگفت:چه خاکی به سرم کنم پسر چـاقو از کجا اوردی؟ اخ تو ذلیل بشی میدونی خـون به پا میشه اون محمود آروم نمیشینه تک تک شمارو تا تیکه تیکه نکنه ول کن نیست.اونیکی زنعمو با اخم گفت:چرا بچه های مارو بکـشه امیر چـاقو زده خودشم باید بمیـره..یکی این میگفت و یکی اون و بدتر از همه امیر بود که وحـشت زده گریه میکرد..زنعمو دو دستی به سرش زد و گفت:کاش همه رو دختر زاییده بودم کاش دختر بودیدشوهرتون داده بودم خلاص شده بودم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_پنجم
دندونهام رو هم چفت شد. نقشه نبود، به خدا که نقشه نبود.
-از یه طرف نجاتم دادی تا بهم نزدیک بشی و از طرف دیگه با لباس دخترونه سراغم اومدی که خاطرخواهت بشم. این همه نقشه چیدی که فقط منو بکشی؟
هیچ حرفی نزدم. سیاوش به جایی رسیده بود که خودش همه چیز رو کنار هم می ذاشت و داستان جدیدی می ساخت.
اونقدر از سکوتم عصبانی شد که بی هوا پنجه اش رو به دور گردنم حلقه کرد. نفسم گرفت. با دستام سعی کردم پنجه اش رو باز کنم اما قدرت سیاوش کجا و قدرت من کجا!
-می کشمت لوران، می کشمت. مگه من چه بدی ای در حقت کرده بودم که این بلا رو سرم آوردی؟ من با تو رفاقت کردم نامرد. تو رو مثل دوست خودم می دونستم. ولی توی هرزه با لباس دخترونه من و عاشقت خودت کردی.
نفسم بالا نمیومد و کم مونده بود خفه شم. اونقدر عصبانی و ناراحت بود که از پشت منو به دیوار کوبید. از درد خم شدم که با پنجه اش منو به دیوار چسبوند و صورت به صورتم غرید:
-منه احمق خاطرخواهت شدم و برای توی نامرد تعریف کردم. حتما وقتی از عشقم می گفتم تو دلت بهم می خندیدی و برای کشتنم نقشه می کشیدی. ازت نمی گذرم لوران...
سری تکون داد که چهار ستون تنم لرزید. خدایا چه فکری تو سرش بود؟ از میون دندون های چفت شده گفت:
-من میدونم با تو چه کنم! بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن لـــوران.
و نفیر فریادش تو اتاق پیچید.
بالاخره بعد از کلی تقلا پنجه اش رو باز کردم و به سرفه افتادم.
دستامو مشت کردم و همونجور که نفس نفس می زدم زمزمه کردم:
-من آخرین قطره آبم رو هم سر کشیدم و تا پای مرگش وایسادم. هر کاری میخوای بکن سیاوش!
و بازهم نفس گرفتم. سیاوش سر تکون داد و لبخند ترسناکی زد. درست مثل گرگی که میخواست شاهرگ آهوی فراری رو ببره.
-میکشمت لوران؛ ولی نه به این زودی. آروم... آروم... آروم زجرت میدم، اونقدر زجرت میدم که نتونی از جا بلند شی. آبروی خودت و آقاجانت رو تو این ده و تموم آبادی های دور و ور میبرم. کاری می کنم تو و خونواده و هفت پشت جد و آبادت خون گریه کنید.تیرۀ پشتم از این همه نفرت لرزید. ولی سیاوش حق داشت. من دختری بودم که سالها تو جلد یک پسر بزرگ شده بود. هیچ وقت فکر نمی کردم هوس آقا به این راه برسه و من این جوری دستم رو بشه. مهمتر از همه، این بود که آبروم تو ده میرفت و همه میفهمیدن که من یک دختر دورو بودم که تمام این سالها به خواست آقام لباس مردونه می پوشیدم، سوارکاری می کردم و به شکار می رفتم و مثل یه مرد زندگی می کردم. حالا قرار بود همه بفهمن یه لچک به سر بدبختم که به زور آقام یه عمر اینجوری زندگی کردم.
با نفرت آب دهنش رو توف کرد و غرید:
-رفاقت من و تو تموم شد. جواب این کارت رو پس می دی لوران.
و صداش رو پایین آورد و زیر لب گفت:
- من خالص و مخلص باهات رفاقت کردم. با اینکه هم ترازم نبودی اما گوش به حرفهای بقیه ندادم. همیشه پشتت بودم؛ ولی تو چیکار کردی؟
پوزخند دردناکی زد که حالم رو خراب کرد
- از پشت به من خنجر زدی. میدونی بدتر از اون، چیکار کردی؟
دست رو سینه اش گذاشت.
-بدتر از اون دلم رو اسیر کردی. توی هرزه، توی نانجیب... چطور تونستی اینکارو کنی؟
دلم نرم شد. بیچاره سیاوش! این حقش نبود. انصاف نبود با این فکرا خودخوری کنه. قدمی جلو گذاشتم و سعی کردم آرومش کنم.
-سیاوش گوش بده...
بی هوا فریاد زد:
-سیاوش مرد! من دیگه برای تو خان بالادهم! بهت نشون میدم وقتی یه خان بخواد دخترِ هرزه کدخدا رو بدبخت کنه چیکار میکنه. از من بترس لوران؛ چون دیگه نمیذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره.
از در بیرون رفت و رو به عماد که از قدیم با رابطه من و خان مشکل داشت، گفت:
-عماد در رو قفل کن! کسی حق نداره بهش آب و غذا بده تا تکلیفش رو یکسره کنم.
دستام مشت شد. عاقبت کارم تاریک تر از اونی بود که فکر می کردم. هیچ وقت گمون نمیکردم سیاوش واقعیت رو بفهمه و فکر کنه به خاطر انتقامم اینجوری زندگی میکردم. ای کاش همون روزی که لباس دخترانه پوشیدم، قید آقاجان رو می زدم و حقیقت رو به سیاوش گفته بودم ای کاش همون موقع بهش می گفتم که من یه دخترم، نه رفیقش.
در که بسته شد با بیچارگی روی زمین نشستم و به اتاق خالی خیره شدم. از وقتی به خاطر داشتم، آقاجانم تشر زده بود که مرد نباید گریه کنه. مرد باید محکم باشه و نعره بکشه، اما حالا برای اولین بار قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_پنجم
وگرنه کی به پسر رمضون زن میداد اصلا!
انتظار داشتم فتح اله کوتاه بیاد و معذرت خواهی کنه اما انگار مغرورتر از این حرفها بود سری تکون داد و خداحافظی آرومی کرد و بی حرف بیرون رفت تا لحظه ی آخر چشمم دنبالش بود پاش میلنگید و مشخص بود ضعف شدید داره که با قدمهای کوتاه بیرون رفت با رفتنش باباخان بی توجه به خواهش و التماس مراد رو به فواد گفت بندازش ،زیرزمین تا نگفته علت کاری که کرده چی بوده نه آب بهش میدید نه غذا... کسی هم ازش خبر گرفت بگید خان فرستادتش شهر، پی کاری نمیخوام فعلا این خبر پخش بشه فواد و محمود زیر بازوی مراد رو گرفتن و به سمت زیرزمین بردن لحظه ی آخر نگاه پر از کینه اش رو ،دیدم تن و بدنم لرزید اما دلم خوش بود که دست این مرد هیچ جوره به من نمیرسه بعد اون ماجرا باباخان خیلی بهم ریخته بود زیاد از اتاقش بیرون نمیومد و مدام با فواد تو زیرزمین بود گاهی صدای فریاد مراد به گوش میرسید اما هیچکس حق نداشت پاش رو تو زیرزمین بذاره فقط فواد بود که روزی یک وعده غذای ساده برای مراد میبرد و آخر شبها میاوردش تا بره دستشویی... راضیه خانم دلنگران شوهرش بود میگفت چطور مراد بی خبر رفته شهر و چرا برنمیگرده باباخان هم هربار میومد دست به سرش میکرد و میگفت شوهرت حالا حالاها برنمیگرده انقدرم در خونه ی من نیا انگار
بیرون راضیه خانم بو برده بود که خان بلایی سر شوهرش آورده، به هر حال فتح اله حقیقت ماجرا رو میدونست و ممکن بود خبر دهن به دهن بچرخه و کم کم کل آبادی از بیگناه بودن فتح اله و گناهکار بودن مراد باخبر بشن حدودا ده روزی از اون اتفاق گذشته بود که یک روز صبح زود با صدای فریاد باباخان از خواب بیدار شدم سراسیمه بیرون دویدم با دیدن در باز زیرزمین و خشم باباخان فهمیدم مراد فرار کرده باباخان فواد رو مسوول فرارمراد ،میدونست میگفت حتما یادت رفته قفل در رو بزنی و فواد قسم میخورد که در قفل بوده و حتما کسی در رو براش باز کرده که بود مراد انگار آب شده بود و تو زمین فرو رفته بود. باباخان چند نفر رو فرستاده بود تا خونه به خونه رو بگردن و مراد رو پیدا کنن هرچی دیگه همه میدونستن مراد چه گناهی کرده و این مدت کجا بوده خبر که به گوش راضیه خانم رسید با صورتی خیس از اشک اومد خونمون از عفت دلگیر بود و از دست باباخان شاکی... میگفت ما عمری نون و نمک خوردیم چطور باورتون شده شوهر من از پشت بهتون خنجر زده.باباخان حق به جانب گفت راضیه خانم این همه سال برام عین خواهر بودی خواهر صدات میکردم که بدونی حرمتت چقدره خودت خوب میدونی من کم لطف نکردم به شما، اما بعد این همه سال به قول خودت نون و نمک خوردن شوهرت از پشت به من خنجر ،زده اگر میگفتن آتیش سوزی کار پسرمه انقدر نمیسوختم... شما سی سال رفاقت ما رو ،دیدی ولی من و مراد از زمانی که مکتب خونه میرفتیم با هم رفاقت داشتیم ما تو یک خونه بزرگ شده بودیم فکر کردی واسه من راحت بوده قبول این حرف؟ برو مرضیه خانم برو و دعا کن شوهرت دیگه این طرفا پیداش نشه وگرنه شک نکن اینبار زنده زنده آتیشش میزنم تا بفهمه نارو زدن به خان چه عاقبتی داره. حالام جمع کن بساط گریه و زاری و گله و شکایتت رو برو روزی هزار بار سجده شکر به جا بیار که شما رو به گناه شوهرت مجازات نمیکنم... راضیه خانم که دید باباخان حسابی عصبانیه سریع چادرش رو سرش کشید و خداحافظی آرومی کرد و از خونه بیرون رفت قبل این ماجراها قرار بود احمد با دختر بزرگه ی مراد وصلت کنن عفت که بدش نمیومد پسرش سروسامون بگیره باباخان هم از خداش بود دختر رفیقش بشه عروسش اما با اتفاقاتی که افتاده بود همه چیز بهم ریخته بود باباخان هم انقدر حرصی بود که به عفت گفته بود بگرده و یک دختر خوب و با خانواده رو برای احمد پیدا کنه میخواست احمد قید اون دختر رو برای همیشه بزنه و هرچه زودتر سروسامون بگیره ده روز گذشت و خبری از مراد ،نشد انگار این مرد آب شده بود و رفته بود تو زمین باباخان کار و زندگیش رو ول کرده بود و همه جا به دنبال مراد اما هیچ رد و اثری از مراد .نبود ماجرای اون شب رو کامل برای باباخان تعریف کرده بودم و باباخان در تلاش بود تا بفهمه مردی که همراه مراد تو آتیش سوزی دست داشته کی بوده اما نه من و نه فتح اله بود هیچکدوم اون مرد رو نه دیده بودیم و نه میشناختیم بعد اون ماجرا رابطه امون با خانواده ی مراد بهم خورده بود، من عادت داشتم هرجا میخواستم برم با دخترای مراد میرفتم اما بعد اون ماجرا ترجیح میدادم با دو از دختر عمه هام اینور و اونور برم اون روز همراه حمیرا و سمیه دخترای عمه ام رفته بودیم سمت نخلستون کنار چاه آب نشسته بودیم و داشتیم به پتو و لباس شستن زن ها نگاه می کردیم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_پنجم
قرار شد مامان اول با سعید حرف بزنه بعد اگه قبول کرد زنگ بزنه خونه طلعت خانم
منم شوق خواستگاری سعید و داشتم....فردا صبح زود آرمین رفت بیمارستان.
آدرس مطب رو از رو کارتش یادداشت کردم که عصر برم
تا عصر دل تو دلم نبود و استرس داشتم
نمیدونم قراره با چه آدمی روبه رو شم...
ساعت نزدیک پنج بود که آماده شدم و با تاکسی به آدرس مورد نظر رفتم
دم مطب پیاده شدم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو جمع کنم و با غرور برم داخل.
وقتی وارد مطب شدم یه دختر با موهای لایت که نصفش از روسری بیرون ریخته بود و با بینی عملی و لبای پروتزی که یه رژ جیغ قرمز هم زده بود پشت میز خودنمایی میکرد...
رفتم جلو سلام کردم،
یه نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه جواب سلاممو بده گفت بفرمایید نوبت میخواستید؟
گفتم نه... آقای دکتر اومدن؟
گفت بله تو اتاقشون هستن شما؟
با غرور گفتم من همسرشون هستم
هول شده از جاش بلند شد و گفت ببخشید نشناختمتون بفرمایید داخل...
منم جوابشو ندادم و رفتم سمت اتاق
آرمین به محض دیدنم از جاش بلند شد و گفت وای چه سوپرایز خوبی... ای کلک آدرس اینجا رو از کجا فهمیدی؟
گفتم ما اینیم دیگه...
از عمد با صدای بلند میخندیدم که صدام بره بیرون و منشیه بدونه ما چقد باهم خوبیم و خیال برش نداره بیاد زندگیمو خراب کنه.
یکم که نشستم مطب شلوغ شد و بیمارا میومدن داخل
منم دیدم حوصلم سر میره گفتم یه سر میرم خونه بابام، کارت تموم شد بیا اونجا دنبالم.
بعدش بدون خداحافظی از منشی از مطب زدم بیرون.
سر راه یکم شیرینی و خرت و پرت خریدم و رفتم خونه بابام،
مامانم وقتی منو با اون همه خرید دید چشماش برق زد و گفت چرا خودتو انداختی تو خرج دختر...؟
گفتم این حرفا رو ول کن، بگو ببینم با سعید حرف زدی؟
قبول کرد بریم خواستگاری دختر طلعت خانوم؟
مامان خندید و گفت آره از خداشم باشه دختر به اون خوشگلی، چرا از اول به فکر خودم نرسید...
حالا امشب میخوام به خونشون زنگ بزنم، انشالله که قبول کنن بریم...
گفتم نترس حتما قبول میکنن،
کی از سعید براشون بهتر....؟
شب که آرمین اومد مامان اصرار کرد که واسه شام بمونیم
آرمین هم از خدا خواسته قبول کرد، اخه آرمین عاشق مهمون و مهمونی بود، از شلوغی خوشش میومد
همیشه میگفت من چهار تا بچه میخوام
منم به شوخی بهش میگفتم مگه میخوایم کارخونه جوجه کشی راه بندازیم...
مامان واسه شام ماکارونی درست کرد،
بعد از اینکه بابا و داداشام اومدن شامو خوردیم
مردها تو حال نشسته بودن حرف میزدن که من و مامان رفتیم تو اتاق
مامان تلفن بی سیم دستش بود، هی این طرف و اون طرف میرفت و گفت حالا چجور باید مسئله خواستگاری رو مطرح کنم..؟
گفتم بعد از اینکه احوال پرسی کردی یه راست برو سر اصل مطلب..
مامان بی تجربه من با استرس زیاد زنگ زد خونه طلعت خانم،
وقتی داشت میگفت واسه امر خیر میخوایم مزاحمتون بشیم... به وضوح عرق رو پیشونیش مشخص میشد که چقدر تنش داشت
وقتی مامان تلفن رو گذاشت نفس راحتی کشید و گفت بالاخره گفتم راحت شدم...
من بی صبرانه پرسیدم خب مامان چی شد؟ چی گفت؟
گفت قبول کردن که بریم فردا شب، توام میای؟
گفتم اره مامان مگه میشه تک خواهر داماد باشم و نیام..؟
من و مامان همدیگرو بغل کردیم و شاد و سرحال رفتیم بیرون
وقتی رفتم تو هال با صدای بلند گفتم سعید خان مژده بده که فردا شب میخوایم برات بریم خواستگاری..
سعید بلند شد و ذوق زده پرسید قبول کردن..؟؟
گفتم اره مامان الان زنگ زد اجازه گرفت واسه فردا شب..
سعید بشکنی تو هوا زد و یه قر ریزی رفت و سوت کشید
آرمینم واسش دست میزد و میخندید
مامان گفت کاشکی فردا میرفتیم یه انگشتر نشونی میخریدیم، شاید فرداشب قبول کردن.. یه وقت زشت نباشه دست خالی بریم
آرمین گفت یه طلا فروشی مال دوستش هست که اگه بریم اونجا بخاطر آرمین بهمون تخفیف میده
مامانم ادرسشو برداشت که فردا با هم بریم.
ساعت ۱۲ بود که آرمین بالاخره از جمع مردونه دل کند و راضی شد بریم خونه....صبح زود بلند شدم و واسه آرمین یه صبحونه پر و پیمون تدارک دیدم
آرمین با دیدن صبحونه تعجب کرد و گفت چی شده شما یه صبح از خواب نازتون زدین و به ما صبحونه دادین؟!
گفتم خواستم یه صبح با شما صبحونه بخورم
اهان کشداری گفت و شروع کرد به خوردن صبحونه
وقتی سیر شد بلند شد که بره
باز برگشت سمت من و گفت راستشو بگو چی میخوای؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_پنجم
مامان با شنیدن اسم مهشید مقدم یه شوک بزرگ بهش وارد شد
تند و سریع خودمو بهش رسوندم و دستای مثل یخشو گرفتم
--مامان جونم حالت خوبه؟؟؟
--خانم صابری خوبید؟؟؟؟مامان با ترس به خانم مقدم نگا میکرد و یه مدت بعد من من کنان جوابشو داد
--خ خوبم خوبم
--اگه خوبید تا کارمونو شروع کنیم
مامان با لرزشی که توی صداش بود گفت
-- من خوبم میتونیم شروع کنیم
خانم مقدم سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد و مامانو همراه خودش برد
با دیدن رفتارای مامان مطمئن شدم که با خانم مقدم یه گذشته ای داشته اما چه گذشته میتونستن باهم داشته باشن این دونفر
زنگ ورودی سالن به صدا دراومد و رشته افکارمو پاره کرد
صدای خانم مقدم اومددکه گفت
--عزیزم درو باز می کنی
ناچاربه طرف در رفتم و بازش کردم
یه آقای کت شلواری که به نظر میرسید راننده است با چن جعبه جواهرات که به دست گرفته بود پشت در وایستاده بود
با دیدن من هول شد و به پته تته کردن افتاد
--ا ین ا مال له مهشید خانمن بی زحمت ببرین اتاقشون
جواهراتو داد دستمو به ثانیه نکشید که غیب شد
پوزخند صداداری زدم
--آخی چه خجالتی
رفتم داخل و درو که بستم
تن صدامو چن درجه ای بالا تر بردم
--مهشید خانم جواهراتتونو آوردن
صدای ضعیف مهشید خانم به گوشم خورد
--گلم ببرشون اتاقم
طبقه اول سمت راست اتاق دوم
باشه ای گفتم و پله هارو بالا رفتم
و زیر لب با خودم زمزمه کردم
جعبه هارو روی میز آرایش گذاشتم و تصادفا یکی ازشونو برداشتم و داخل کیفم انداختم
از اتاق زدم بیرون و به دو خودمو به حیاط رسوندم
نفس زنان به طرف خروجی خونه میرفتم
--این همه راه رو از اون سر شهر بکوب بیا این سر شهر به خاطر یه سرویس که......
همونطور که داشتم با خودم غر میزدم صدای یه مرد جوون به گوشم رسید
--تو اینجا چیکار میکنی به سمت صدا برگشتم
یه مرد حدودا سی ساله با قدبلندو چارشونه که کنار یه ماشین لوکس وایستاده بود
یا یکم من من گفتم
--ب بخشید ماهم دیگه رو میشناسیم
-- یعنی تو استادتو نمیشناسی؟؟؟؟
پرسشی نگاش کردم که ادامه داد
--من نمیفهمم این همه بدخلقی به خاطر یه پیشنهاد؟؟؟
الان گرفتم این یارو استاد همتاست و منو با خواهر دوقلوم اشتباه گرفته
باید میفهمیدم که چه پیشنهادی به خواهرم داده
و به همین خاطر اولین چیزی رو که به ذهنم رسید گفتم
--من رو پیشنهادت فکر کردم
متعجب چند قدمی رو بهم نزدیک تر شد و گفت
-- اما دانشکده که بودیم گفتی به هیچوجه
طرف خیلی رومخ بود
کلافه پوفی کشیدم و گفتم
-- اگه بیشنهادت هنوز سرجاشه من قبول میکنم
ابرویی بالا انداخت و پرسید
--ینی قبول میکنی که مانکن برند ما شی؟؟؟؟
--مانکن؟؟؟
--آره دیگه مانکن
تو دلم لبخندی زدم فرصت خوبی بود برای اینکه یه پولی به دست بیارم بدون کار کردن و خستگی یه جورایی زندگیمو نجات میدادم
صداش تو گوشم پیچید و منو به خودم برگردوند
--چی شد نکنه باز منصرف شدی؟؟؟؟
سرمو تند تند به نشونه نه تکون دادم و با لبخندی که روی لبام نشسته بود گفتم
-- قبول میکنم
نیم نگاهی به ماشین لوکسش انداختم و ادامه دادم
--حتی اگه بخوای به خاطر توافقمون شامو با هم باشیم
سرتاپامو با لبخند موذیانه ای دید زد و گفت
--با کمال میل.
همتا
صدای زنگ گوشیم بلند شد
گوشیو از داخل کیفم درآوردم و با دیدن اسم شادی که روی صفحه خودنمایی میکرد لبخندی زدم خیلی سریع تماسو وصل کردم
--الو سلام شادی
--سلام عزیزم خوبی
--خوبم تو خوبی
--مرسی عشقم چه خبر
--هیچی در به در دنبال کار میگردم
--مگه تو رستوران کار نمیکردی
--به خاطر دانشگاه بی خیال شدم
--میتونی یه امشبو جای من بمونی
ترسیدم بدون اجازه گرفتن از مامان قبول کنم که شبو کنار خیابون دست فروشی کنم
صداش مجددا بلند شد که با لحن ملتمسانه ای ادامه داد
--یه کار فوریپیش اومده اگه میشه یه امشبو بیا جبران میکنم
ظاهرا چاره دیگه ای نداشتم اما قبلش باید با مامان تماس میگرفتم
--بذار یه تماس با مادرم بگیرم خبرت میکنم
با خوشحالی لب زد
--باشه عزیزم پس من منتظر خبرتم
--فعلا قطع میکنم
--باشه خوشگلم
تماسو که قطع کردم رفتم داخل مخاطبین و شماره مامانو پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم چن تا بوق که خورد صدای خاله تو گوشم پیچید
--الو
--الو سلام خاله جون با مامانم کار داشتم میشه گوشیو بهش بدی
--مامانت نیستش گوشیشم جا گذاشته تو بگو من بهش میرسونم
--من امشب دیر میام خونه
--اونوقت چرا
حالا یه ساعتم باید واسه مهناز خانم توضیح بدم
می خواستم امشب رو کمک شادی باشم
کار داره من امشب رو جاش بمونم به مامان بگو وقتی اومد خونه
--نخیر!! نیم ساعت دیگه خونه ای
و تماس رو قطع کرد
کلافه پوفی کشیدم
و عصبی زیر لب با خودم گفتم
--اصلا به تو چه زنیکه فضول
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_پنجم
نه به آن چادر سر کردنش، نه به محجوبیتش و نه به این شیطنت هایش.
روی تخت نشستم و مانتوام را درآوردم. نسیم گفت: "راحت بخواب. خودم به موقع می یام و بیدارت می کنم." با لبخندی تشکر کردم. در را بست و روی تخت دراز کشیدم. کم کم خنک شدم. کولر مستقیم روی تخت می زد. رو تختی را عقب زدم و رویم کشیدم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.با صدای نسیم که چیزی را نزدیک بینی ام گرفته بود و بوی کباب می داد بیدار شدم. اما چشمم را باز نکردم. دلم می خواست اذیتش کنم و او هم با سماجت خاص خودش صدا می زد: "بلند شو دخترم. دختر فرنگی، هویج فرنگی، با سیخ اومدم ها. اونم چه سیخی! بلند می شی یا سیخو تو چشمت بکنم؟"
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام رو بگیرم. چشمم را باز کردم و یک سیخ بلند جگر را جلوی بینی ام دیدم. دستش را کنار زدم و بلند شدم. در حالی که خمیازه می کشیدم گفتم:"نسیم واقعاً سر حالی ها!"
و او ادامه داد: "کتی واقعاً بی حالی ها!" گفتم: "جدی می گم." و در حالی که تکه های جگر را از سیخ بیرون می کشیدم و به نسیم هم تعارف می کردم نسیم ادامه داد: "کتی، مادرم می گفت که مه تاج خانوم خیلی خوشگله. اما باور کن فکر نمی کردم تو اینقدر خوشگل باشی."
دهانم پر بود. ابروانم را بالا دادم و با سختی گفتم: "خوشگل! نه بابا به نظرت می یاد."نسیم گفت: "واقعاً می گم. چشمات مثل نقاشی های مینیاتوره، اونم آبی. اینجا هم که پوست سفید و بور خیلی طرفدار داره، واقعاً دایی مهرداد حق داشته که به خاطر مادرت پای همه چیز وایسه، من که یک دخترک از مژه های بلند و مشکی تو دلم ضعف می ره، وای به حال مردا!"
"واقعاً خوشمزه بود. باور می کنی سالهاس جیگر نخوردم!"نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد:
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد: "بلند شیم بریم پایین. این یه سیخ برای چشیدن بود."
مانتو و شالم را پوشیدم و پشت سر نسیم راه افتادم. در سالن پایین کسی نبود و سر و صدا از ایوان به گوش می رسید. به ایوان رفتیم. آقا جون نگاهی به من کرد و گفت: "کتایون جان، خوب خوابیدی؟ بشین روی تخت، چند تا سیخ جیگر بخور یه کم جون بگیری."
دو تخت بزرگ روی ایوان زده شده بود. یکی در سمت راست که زن ها روی آن نشسته بودند و دیگری در سمت چپ برای مردها! همه هم مشغول خوردن جگر بودند. مادرم با عمه ملوک سر در گریبان یکدیگر پچ پچ می کردند و حتی متوجه حضور من نشدند. عمه ملوک زنی چاق و مسن بود. پسرِ عمو مسعود که محمد صدایش می زدند داماد عمه ملوک بود و همه از اخلاق و حسناتش تعریف می کردند. او هم با راحله پایین پله ها نشسته بود و مثل دو کبوتر با سرهای گره خورده حرف می زدند و تکه های جگر را دهان هم می گذاشتند. آقا جون و پسر عمه ملوک که 35 یا 36 ساله به نظر می رسید مشغول باد زدن منقل بودند و سیخ ها را دست به دست می چرخاندند. عمه ملوک متوجه حضورم شد و صدایم زد. برگشتم. سلام کردم و او هم با باز کردن دست هایش مرا به سوی خود خواند. جلو رفتم و بوسیدمش. او هم مرا بوسید: "عمه، هزار ماشاءا... چقدر خوشگل شدی." و رو به مامان ادامه داد: "مه تاج خانم این دختر ما انگار ماه شب چهار ده ست، مبادا حرومش بکنی، باید یه نفر لایق پیدا بشه تا ارزش دختر ما رو خوب بدونه."مادر که از تعریف های عمه سرمست شده بود، بادی به غب غب انداخت و گفت: "اختیار دارید. هر کس بخواد پا پیش بذاره باید اول شما تأییدش کنید." خلاصه هندوانه هایی بود که هر کدام زیر بغل دیگری می گذاشت و من هم سرم را پایین انداخته بودم و لبخندی به گوشه ی لبم داشتم. صدای زنگ بلند شد. نسیم رفت و در را باز کرد و جلوتر دوید و گفت: "احمد آقاست."
آقا جون رو به راحله کرد: "پاشو، یک چای داغ برای پدرت بریز. بفرمایید، بفرمایید. به موقع اومدی."احمد آقا شوهر عمه ملوک بود. مردی ساده و مظلوم که از همان ابتدا با دیدن چهره اش فهمیدم که عمه خانم، همه کاره زندگی اش می باشد. او هم به بقیه مردها پیوست و مشغول خوردن شد. دود جگر همه جا را پر کرده بود و تازه عمو مسعود گوشت های کبابی را برای شب خرد می کرد و به سیخ می کشید. نسیم با چهره ای مرموز به طرفم آمد و با اشاره سر و چشمش گفت: "بیا."
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجم
دوتا پارچه لباس و یه کله قند که بابا باید به رسم معمول میشکست اورده بودن یه مجمع هم پر از نقل و نبات و نون قندی اورده بودن انصافا سنگ تموم گذاشته بودن تموم مدت زیر نگاه سنگین ارسلان بودم و سنگینی نگاهشو حس میکردم و از خجالت حسابی سرخ شده بودم روز بعد توران با عجله اومد توخونه و کنار گوشم گفت ارسلان پشت تپه نزدیک خونتون منتظرته!نمیدونستم برم یا نه از خدا مراد ترس داشتم اگه متوجه میشد کلکم کنده میشدو از طرفی مشتاق دیدن ارسلان بودم دل و به دریا زدم و از در پشتی آروم به طرف تپه رفتم به توران گفته بودم هوامو داشته باشه و اگه کسی اومد با سوت خبرم کنه توران از اونجایی که دلباخته خدامراد بود هر چی میگفتم گوش میدادنزدیک ارسلان که شدم آروم سلام دادم ارسلان اومد جلو و گفت سلام جانم خوش اومدی منتظرت بودم دو روز یه بار بیا اینجا باهم حرف بزنیم باشه ماه من خجل بله آرومی گفتم که دستمو گرفت و اشاره کرد بشینم و گفت میدونی ماه صنم سال دیگه عروسی که کردیم و محرم هم شدیم از اینجا میبرمت شهر تا برای خودت خانومی کنی رویاها دارم برات
از فکر زندگی تو شهر لبم به خنده وا شد و یخم اب شددقایقی که کنار هم حرف میزدیم جزو لذت بخش ترین دقایق عمرم بودبا فکر اینکه باید ناهار درست کنم باعجله بلند شدم و همونطور که پشت دامنم و با دست پاک میکردم گفتم
من باید برم دیرم شده منتظر جوابش نموندم و به طرف توران دوییدم تو مسیر از سوال و جوابهای توران کلافه شدم و با تشر بهش گفتم زبون به دهن بگیر وگرنه نمیزارم عروسمون بشی هاتوران از ترس ساکت شد و حرفی نزد نه اینکه من همه کاره خونم و به خدامراد بگم میره توران و میگیره نزدیک روستا که شدم دیدم چند تا از زنهای روستا جلوی در خونمون جمع شدن ترسیدم و پا تند کردم.از زینب خانوم با هول و ولا پرسیدم سلام چی شده زینب خانوم اتفاقی برای بابا و ننه ام افتاده زینب خانوم وسط انگشتهاشو گاز گرفت و گفت بلا بدور باشه زن عموت رفته تو با ننه ات داره حرف میزنه انگارعمو قلندرت از وقتی گوسفندارو برده دشت هنوز نیومده الانم همه مردای ده رفتن دنبالش انشاءالله که پیدا میشه مادر،بد به دلت راه نده به صورت مهربون زینب خانوم لبخند زدم و وارد خونه شدم زن عمو با پسر یه سالش قائد که هنوز یه سالش نشده بود گوشه خونه نشسته بود و مویه میکردننه و چند تای دیگه از زنهای همسایه در حال آروم کردنش بودن عمو قلندر فقط بیت سالش بود و خیلی هم مهربون و دلسوز بوداز دلشوره و اضطراب دست و دلم به کار و آشپزی نمیرفت پسر کوچیک عمو رو از زن عمو گرفتم تاآرومش کنم طفلی از گریه سرخ شده بودبا شیر گوسفند سیرش کردم وکنار کرسی گرم خوابوندمش زیر لب صلوات میفرستادم و به زن عمو و ننه که مدام گریه میکردن نگاه میکردم از خدا میخواستم تا شب مردای ده همراه عمو به خونه برگردن شب با صدای کلون در از اتاق بیرون اومدیم اما مردای ده همراه خدامراد بدون عمو وارد حیاط شدن زن عمو از دیوار اتاق سُر خورد و گریه دوباره شروع کرد ننه از خدامراد پرسیدننه قربونت چرا بدون پیدا کردن عموت برگشتی نمیبینی حال زن عموت خدامراد کلاهش و جابجا کرد و گفت ننه هوا تاریک بود و چشم جایی رو نمیدیداگه برنمیگشتیم ممکن بود بلاملایی سرمون بیاد انشاءالله صبح خروس خون میریم دنبالش همه حیرون و نگران بدون شام سر به بالین گذاشتیم ولی از دلشوره تا صبح هیچکدوم نتونستیم بخوابیم بیدار که شدم بابا و خدامراد و عمو قادر و تعدادی از مردای ده رفته بودن دنبال عمو
به زور و از سر اجبار چند لقمه ای نون و پنیر خوردم و با اصرار به زن عمو فاطمه هم خوروندم.کارها رو کردم و کنار زن عمو و ننه نشستم منتظر خبر خوب بودیم نزدیک ظهر با صدای شیون و زاری بیرون رفتیم و جسد بی جون عموی جوونم رو دوشهای مردای روستا دیدیم زن عمو بیهوش شد زن عمو و ننه اونقدرصورتشونو چنگ زدن که صورتشون پر خون بودلحظه های سختی بود عموی جوونم و به خاک سپردیم و زن عمو و ننه آروم نمیشدن و مدام تو سر و صورت خودشون میکوبیدن
با هق هق از غم جان سوز عمو پسرعموی یه سالمو تکون میدادم تا خوابش ببره اما انگار اونم این غم و درد و فهمیده بود و گریه اش اصلا بند نمی اومدمیون گریه و زاری انگار چیزی یاد زن عمو اومده باشه یهو داد کشید چطور شوهرم مرد عمو قادر با همون ابهت و جدیتش جلو اومد وهمونطور که چشماش اشکی بود گفت
نمیدونم همشیره فقط اینو میدونم موقعی که میخواستیم برگردیم یکی از مردای همراهمون داد زد که قلندر و پیدا کرده رفتیم سمتش دیدیم تو حالت نشسته و تکیه زده به کوه مرده بقیه اش و اللهُ اعلم در حالی که بغضش و قورت میداد از جلوی ما رفت به همین راحتی ما عموی بیست ساله ام و از دست دادیم به خونه که برگشتیم مسئولیت پذیرایی و نگهداری از قائد کوچولو رو به عهده من گذاشتن من ده شب لحظه ای زمین ننشستم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_پنجم
توی دلم آشوب بود،همش دعا میکردم رباب رو پیدا نکنن!زیبا اومد و گفت بیاین یه چیزی بخورید اما من اشتها نداشتم
با این وضعیت مگه چیزی از گلومون پایین میرفت؟یک ساعت بعد عمه اومد
حوصله ی زخم زبون هاشو نداشتم ولی مطمئنم الان میخواد زهرشو به مامانم بریزه چون اون اصرار داشت دختر خودشو به رستم بده و چون الان ازدواج رستم به رسوایی کشیده شد !میخواد حرصش رو خالی کنه،پس منم جمع رو ترک کردم
از خستگی داشتم بیهوش میشدم
،نفهمیدم چطوری خوابم برد.وقتی بیدار شدم فهمیدم همه برگشتند،وقتی ازشون سوال کردم فهمیدم اونا خیلی بیشتر از رستم اینا از رباب متفرن حتی داشتند میومدن تا مرگش رو تماشا کننداما وقتی فهمیدن رباب فرار کرده تصمیم گرفتند همشون باهم دنبالش بگردن!!تو دلم میگفتم خدا خودش کمکش کنه، من وظیفه ی انسانی خودم رو انجام دادم الان دیگه بقیه اش با خداست
(یک هفته بعد)
سر میز صبحانه جمع شدیم
، دوباره حرف از رباب بود،خداروشکر هنوز نتونسته بودند پیداش کنند!رستم دیگه داشت کم کم بیخیالش میشد ولی رابطه ی بین دو روستا هنوز درست نشده بود،هیچ کس حق نداشت از روستای حیدر اباد به اینجا بیاد!!یه جورایی دیگه مرز کشی کرده بودند
، فقط دلم به حال اون کسایی میسوزه که خانواده هاشون تو اون روستاست.دیگه پاییز شده بود، از اون ماجرا فقط پچ پچ ها مونده بود رستم آروم تر شده بود اما هرگز نمیتونست فراموش کنه!!حیدر خان هنوزم ماجرای رباب رو انکار میکنه، روابط بین روستا ها هنوزم خرابه کسب و کار کمی کساد شده اما بابا سعی میکنه با بقیه روستا ها ارتباط برقرار کنه!!مامان به دنبال یه عروس دیگه برای رستم میگرده، اما اینبار احتیاط های لازم رو سفت و سخت تر انجام میده!منم مثل گذشته ام،زندگی ام هیچ هیجانی نداره، به خاطر اتفاقات اخیر دیگه حتی نمیتونم تا باغ برم!!یه شب اتفاقی صحبت های مامان و بابا روشنیدم که درمورد من حرف میزدند مامان میگفت از سن ازدواجش داره میگذره، هر چه زودتر باید ازدواج کنه!!ولی بابا میگفت به خاطر قضیه رستم کسی جرات نمیکنه بیاد خاستگاری
، باید زودتر این قضیه رو جمع و جورش کنیم، اما نمیدونم چطور !؟از اینکه اینجوری سربار خانواده ام شدم خیلی ناراحت بودم دوست داشتم جور دیگه ای برای آینده ام تصمیم بگیرند!!منم عین همه ی دخترای دیگه آرزو داشتم با یه خانزاده ی خوب ازدواج کنم و چند تا بچه به دنیا بیارم اما الان انگار بختم کور شده،اونم فقط به خاطر یه اشتباه,اشتباهی که من مرتکبش نشد
، هوا کم کم داشت سرد میشد همه خودشون رو برای زمستان آماده میکردند،!!کشاورز ها محصولاتشون رو برداشت کرده بودند،همه ی آسیاب ها درحال آرد کردن گندم ها بودند،تنها مسئله ای که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود، قضیه خار بار ها بود،هر سال روستا ها بین خودشون تبادل کالا میکردند،روستای ما به روستای حیدر آباد گندم و جو میدادند و روستای اونها به ما ذغال اما حالا که رابطه ها بهم خورده.نمیدونم با توجه به اینکه زمستون نزدیکه و اینجا زمستون ها خیلی سرد و کشنده میشه و ذغال تنها راه نجات همه ی مردمه..!واقعا نمیدونم چه اتفاقی میخواد بیوفته
،وقتی این مسئله رو برای بابا بازگو کردم گفت:تو دختر بافکری هستی، دقیقا من هم به همین فکر بودم ما باید..!رستم وسط حرف بابا پرید و گفت:اصلا...اصلا فکر صلح رو نکن پدر!
_اما اینجوری مردممون از سرما تلف
میشن!
_یعنی فقط روستای اون مردیکه ذغال داره؟ دیگه از جایی نمیتونیم تهیه کنیم؟
_اونا میتونند بدون گندم و جو دووم بیارن اما ما بدون ذغال نه!!بابا ادامه داد باید درمورد سوالت بگم که نه تنها روستا نیست اما اگه بخوایم از روستای سپهر درخواست ذغال کنیم فقط چهار ماه طول میکشه تا به دستمون برسه,درضمن میدونی که خان اون روستا مرد درست کاری نیست، به ازای هر کیسه ذغال دو کیسه گندم میخواد!!رستم توی فکر رفت، منم خیلی تعجب کردم
که گفت من نمیدونم،اما فقط یه چیزو مطمئنم،اینه که صلحی در کار نیست!!رستم اینو گفت و جمع رو ترک کرد
،دو روز گذشت بابا همچنان سردرگم بود
امید داشت تا حیدر خان برای صلح و پیشکشی بیاد اما دریغ از یک بار دیدار حتی یکی از اهالی روستای حیدر آباد هم حتی یک دانه گندم طلب نکردند!!بابا که خیلی کنجکاو شده بود یکی از پسر های جوان روستا رو فرستاد جاسوسی و فهمیدند که با روستای بهار تبادل کالا کردند و مقداری گندم گرفتند!بابا اهالی روستا رو جمع کرد و بهشون هشدار داد تا این دوره سخت رو هم بگذرونند ولی مردم در گوشه و کنار ها اعتراض میکردند،!!رستم اکثر وقت ها عمارت نمیومد، کسی خبر نداشت کجاست و چیکار میکنه مامان که دیگه از این وضعیت خسته شده بودتصمیم گرفت خودش دست به کار بشه و با هماهنگی بابا رفت به خواستگاری دختر عمه ام،ولی رستم خبری از این موضوع نداشت،!!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii