eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.6هزار دنبال‌کننده
68 عکس
446 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرم فوراً پا در مياني كرد. _خوب، البته من هم بي تقصير نبودم. بي خود از كوره در رفتم. آخر آدم حامله ضعيف و كم طاقت هم مي شود و قضيه فيصله پيدا كرد. دعواهاي پدر و مادرم در همين حد بود .انگار كه دكلمه مي كردند .يا با هم مشاعره ميكردند .هر كدام به خوبي مي دانستند در كجا بايد كوتاه بيايند .از گل نازكتر به هم نمي گفتند . خطاهاي يكديگر را به رو نمي آوردند .اين گذشت ها تا آنجا بود كه همگي مي دانستيم وقتي پدرم دو هفته يك بار شب هاي سه شنبه بيرون ميرود وشب به خانه بر نمي گردد در منزل عصمت خانم همسر دومش ميخوابد .ولي نمي دانستيم ايا مادرم هم مي داند و به روي خودش نمي اورد يا واقعا نمي داند پنج سال پيش از آن .وقتي من ده سالم بود و مادرم خجسته را زاييده بود پدرم ابدا اظهار ناراحتي نكرد .حتي مثل هميشه براي مادرم يك سينه ريز طال هم خريده بود ولي اغلب مي ديديم كه در حياط يا منزل قدم مي زند و در خودش فرو رفته است .تا اين كه شبي به مادرم گفت :كه به منزل ميرزراحسن ميرود .ميرزا حسن خان مرد محترمي بود از خانواده هاي شريف كه دستش چندان به دهانش نمي رسيد .از دايه مي شنيدم كه مي گفت : »خانوم خانوما« خدمتكاران مادرم را اينطور صدا مي كردند مي گويند اهل شعر وادب است وخوب تار مي زند ولي از او بدشان مي آيد چون اهل دل و خوشگذراني است و هر وقت آقا از خانه او بر مي گردند دهانشان بوي زهر ماري مي دهد آن شب گويا پدرم افراط مي كند و سرش گرم مي شود وسفره دل را پيش ميرزا حسن خان باز مي كند كه چقدر دلش پسر مي خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است .ميرزا حسن خان هم نامردي نمي كند خواهر زشت و بيوه خودش را كه مثل چوب كبريت لاغر و زشت بوده براي پدرم صيغه مي كند ومي گويد او از شوهر اولش يك پسر دو سه ساله دارد .شايد براي شما يك پسر بياورد . شما فقط سرپرست او باشيد و سايه تان بالاي سرش باشد همين كافي است . صبح كه پدرم از خواب بيدار مي شود مثل سگ پشيمان مي شود ولي ديگر كار از كار گذشته است و نمي توانسته از سر قول خود برگردد .همان شب عصمت خانم حامله مي شود و نه ماه بعد دوقلو براي پدرم مي زايد هر دو دختر هر دو سر زا مي روند . بعد از اين جريان پشت دستش را داغ كرد كه ديگر لب به زهر ماري نزند البته مطابق قولي كه به حسن خان داده بود هر پانزده روز يك بار به سراغ عصمت خانم مي رفت ولي او ديگر حامله نشد. گفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زيبا بود زني نسبتا چاق سرخ وسفيد با موهاي روشن چشمان درشت وميشي وقد متوسط .شنيدم كه پدرم گفته بود همسرش شبيه خانم هاي زيبا و متشخص روسيه است مادرم هر بار كه خانم هاي فاميل يا دوست و آشنا اين جمله را از پدرم نقل مي كرد از فرط شادي از خنده ريسه مي رفت. دور افتادم .داشتم مي گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خياط عمه به خانه ما بيايد . سه هفته دیگر قرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله براي خواستگاري به منزل ما بيايد. خواستگاري من براي پسرش. _سودابه هيجان زده پرسيد:راست مي گويي عمه جان؟ همان كه سال ها از رجال معروف ايران بود؟ واي باورم نميشود. راستي او خواستگار شما بوده؟ باور كن جانم. باور كن. ولي من او را رد كردم. _واي عمه جان، چه حما... سودابه زبانش را گاز گرفت. چي؟ _عمه جان لبخند زد. آراه مي گفتم. وسط حرفم نپر. يادم مي رود. او حدود ده پانزده سالي از من بزرگتر بود و مي گفتند تازه از فرنگ برگشته. دخترهاي خانواده هاي محترم برايش غش و ضعف مي كردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خيلي از زن ها اين طوري مي مردند... مثل حالا نبود كه حكيم و دوا سر هر كوچه باشد خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روي يك سنگ هزار تا چرخ مي زدم. سرحال و سر دماغ بودم. معناي شوهر را نمي دانستم.. فقط مي دانستم كه اگر يكي دو سال ديگر هم بگذرد، پير دختر مي شوم... _سودابه قهقهه زد. عمه جان هم مي خنديد _بله، هر زمان اقتضايي دارد. آن موقع هيجده ساله ها و بيست ساله ها پير دختر بودند. مادرم دستور داد فيروز خان كالسكه را اماده كند. رفت كه براي من پارچه بخرد و دايه را هم با خود برد. وقتي برگشت، مثل هميشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دايه كه پارچه ها را مي آورد رفتم تاببينم مادرم چه دسته گلي به آب داده و چه خريده مادرم در حالي كه چادر از سر برمي داشت به دايه گفت: _همه روز به روز پيرتر مي شوند دايه خانم اين پيرمرد نجار سرگذر چه چوان شده ! و خنديد. سر به سر دايه مي گذاشت. دايه گفت:چه حرف ها مي زنيد. _اين كه آن پيرمرده نيست. آن بيچاره نا نداره راه بره. دائم يك گوشه داراز كشيده. دستش به دهانش نمي رسه ولي پول نان شبش را بالاي دود و دم ميده. حالا هم رفته خوابيده خانه و دكان را سپرده. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وسط حرفش پریدم گفتم زیباازدواج کرده؟باسرگفت اره البته نمیخواست من بفهمم ولی لورفت گفتم الان تکلیف هیواچی میشه!؟ گفت قراره دوره ی درمانش که تموم شدبرمیگرده ایران بامادربزرگش(مادرزیبا)زندگی کنه نمیدونستم چی بایدبگم حمیدکه دیدسکوت کردم دستام گرفت گفت گندم یه فرصت کوتاه بهم بده هیواروسرسامون بدم ازاین شرایط بدروحی دربیادبعدبرای زندگی خودمون برنامه ریزی میکنم بایدخیالم ازطرف هیواراحت بشه فقط قول بده ازم دورنشی گفتم توقع نداری که من بازبیام خونه ی عمه ام ساکن بشم گفت نه من خودم تندتندمیام بهت سرمیزنم خداروشکرمادرفهمیده ای داری که مسائل رودرک میکنه انقدرکلافه عصبی بودم که سرم روگرفتم بین دستام زول زدم به زمین حمیدچونه ام روگرفت سرم رواوردبالابادقت بهم نگاه کردگفت چراپوستت انقدرخشک شده؟گفتم من تمام داروهای که دادی رودرست وسرتایم استفاده میکنم به احتمال زیاداین خشکی پوست ازاسترس بیخوابیه حمیدگفت معذرت میخوام فقط یه کم صبرکن گفتم که صبرراه درازیست!به مرگ پیوسته است..چراغ چشم توسبز است جان من خاموش،لبخندی زدگفت باهمین دلبریهامنوماشین خواب بیچاره کردی خلاصه حمیداون روزازم خواست بهش فرصت بدم تابه کارهای دخترش سرسامون بده منم به ناچارقبول کردم حمیدبرای منو مادرم کلی سوغاتی اورده بودمیگفت همه روباعشق برات خریدم یه لحظه ام فراموشت نکردم چندهفته ای که گذشت بایدبرای ادامه درمانم میرفتم دیدن حمیدروزقبلش بهش زنگزدم گفتم من فردامیام مطب شیرینی یاکیکی سفارش نداری گفت هرچی توبپزی بوی عشق میده منم چشم بسته میخورم براش شیرینی کشمشی پختم بااتوبوس راهی شدم وقتی رسیدم حمیدخودش امدبه استقبالم کلی ازتیپم بوی عطری که میدادم تعریف کرد گفتم عطرواین شال زیباسوغات خودته بایدم تعریف کنی خندیدگفت من کلا ادم باسلیقه ای هستم نبودم که توروانتخاب نمیکردم.. حمیدداروهای جدیدم‌رونوشت بعدگفت گندم یه چیزی بهت بگم گفتم جانم؟گفت هیوااینجاست یهوازجام بلندشدم گفتم چرابهم نگفتی گفت نترس تومطب روبه روی ولی الان میادمیخوام ببینیش بااینکه ازدلشوره واسترس داشتم میمردم امامخالفتی نکردم.. اون زمان هیوا۱۴سالش بود درکه بازشدیه دخترزیباولی باچهره ای عبوس گرفته وارداتاق شد به احترامش ازجام بلندشدم بهش سلام کردم هیواباسردی گفت پس توگندمی؟!گفتم بله عزیزم ازدیدنت خوشبختم لخندمسخره ای گوشه ی لبش نشست گفت پس بابام منوبهت معرفی کرده ومیدونی من دخترمش درسته؟حمیداخمی کردگفت بله هیواخانم!!دلیل اینجوری حرف زدنت چیه؟!بیابشین گندم خانم زحمت کشیدن برامون شیرینی کشمشی پختن، نگاهی به ظرف شیرینی کردگفت ااا چه جالب پس باهمین کارهات هوش ازسرپدرم بردی نمیدونم چرانتونستم جلوی زبونم بگیرم گفتم عزیزم تمام شیرینی پزیهای شهرانواع شیرینهاروبابهترین کیفیت دارن بابات اگرازمن خوشش امده بخاطرشیرینی نیست بخاطراخلاق رفتارمه گفت حتماهمینطورکه شمامیگیدوگرنه منشی های پدرم اروپایی تروزیباترازشماهستن حمیدباعصبانیت پریدوسط حرفش گفت حواست هست چی میگی افرین به مادرت برای تربیتت سریع عذرخواهی کن وخودش نزدیکم شدسرم روبوسیدگفت من گندم دوستدارم چون مثل مادرت نیست چون خیلی مهربون وباشخصیته خانمترازگندم ندیدم.. وای خداحمیدکاملا همه چی روخراب کردقلبم داشت ازدهنم میزدبیرون اون لحظه هیچ عکس العملی نتونستم نشون بدم مثل چوب خشک فقط نگاهشون میکردم هیوا نگاه نفرت انگیزی بهم کردگفت این نظرشماست من ازاین خانم خوشم نمیادوباناراحتی ازاتاق رفت بیرون ازشدت ضعف اعصاب دستام میلرزید حمیدتاصدام کردزدم زیرگریه گفتم بذاربرم انقدرحالم بدبودکه مانعم نشدوقتی ازاتاق امدم بیرون رفتم سمت ابدارخونه به منشی گفتم یه لیوان اب بهم بده وچنددقیقه ای نشستم وقتی یه کم اروم شدم تویه کاغذبرای حمیدنوشتم کاملامشخصه هیواازمن خوشش نمیادبهتره یه مدت باهم درارتباط نباشیم و منم دنبال یه دکتردیگه باشم برای ادامه درمانم کاغذبه منشی دادم گفتم اینوبدیدبه اقای دکترازمطب امدم بیرون چندخیابان پایینترمطب یه خانم دکتربودکه حمیدخیلی ازکارش تعریف میکردرفتم دیدنش نسخه قدیمم روبهش نشون دادم برام داروجدیدنوشت..باحال بدی برگشتم خونه توراه حمیدمدام بهم زنگ میزدوپیام میدادجوابش ندادم ازهمه جامسدودش کردم وقتی میبینه من جوابش نمیدم به مامانم زنگ میزنه اونم میگه من دخالتی توتصمیم دخترم نداره حتماصلاحش تواین کاربوده وقتی رسیدم خونه مامانم ازقیافه ام فهمیدحال حوصله ندارم چیزی ازم نپرسیدتاخودم اروم شدم تمام ماجراروبراش تعریف کردم مادرم گفت بهترین تصمیم گرفتی شک نکن باوجودهیوازندگی ارومی نداری.. باتمام این ماجراهادلتنگ حمیدبودم نمیتونستم فراموشش کنم شبهایاقرص خواب چندساعتی به زورمیخوابیدم گذشت تاروزتولدم شدازشانس اون روزم پیش خانم دکترنوبت ویزیت داشتم بابی حوصلگی رفتم مطب… ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اون شب صبح شد وصبح زود چند نفر محکم در و میکوبیدن و آقاجون یا حسینی گفت و رفت سمت در.حسن رنگ پریده اومد بیرون و علی هم از اتاقشون سراسیمه بیرون اومد که صدای چی هست گفتم نمیدونم علی هم رفت سمت در ولی حسن جرات تکون خوردن نداشت پروینم از پنجره اتاق با ترس حیاط و نگاه میکرد یه چند دقیقه بعد آقاجون یاالله گویان با چند تا مرد بلند قد و هیکلی وارد حیاط شد من رفتم زود تو اتاق و در و بستم از کنار در نگاه میکردم که اون ۳ تا مرد اومدن تو ایوون و حسن با ترس سلام داد آقاجون گفت این آقایون دایی های پروین خانم هستن اومدن دنبالش پروین اومد تو ایوون و سلام داد یکی از اون مردها که سنش بیشتر بود کشیده محکمی زد تو گوش پروین و بعد هم یکی زد تو گوش حسن و تف کرد تو روی پروین و گفت تا موقع مرگت دور و بر خانواده ما پیدات نمیشه باباتم گفته دختری به اسم پروین ندارم پروین همون طور که صورتش و با یه دست گرفته بود زد زیر گریه و افتاد به پای داییش و التماس میکرد که من کار خلافی نکردم میخوام زندگی کنم داییش با لگد پرتش کرد یه طرف و رو به حسن گفت این دختر اگه مرد هم نمیای سراغ ما و به آقاجونم هم گفت حاج آقا شرمنده این وقت صبح مزاحم شدیم پدرش سکته کرده دیشب بیمارستان هست این عروس ارزونیتون بی کس و کاره این آدم بشو نیست امیدوارم اینجا بتو نید آدمش کنید و راهشونو کشیدن و رفتن پروین با حال زار رفت گوشه ایوون و پاهاشو تو شکمش جمع کرد و شروع کرد به گریه کردن حسن رفت کنارش و گفت به درک فکرشو نکن بعد منو صدا کرد که اقدس بیا بیرون اومدم تو ایوون و گفت گنجه ات و از تو اتاق بردار از این به بعد این اتاق ما هست ننه زد تو صورتش و اومد که از کی تا حالا تو شدی رییس خونه با غضب نگاهی به ننه کرد و گفت میخوای بریم از اینجا هم دیگه اسمتو نو نمیارم ننه تا اینو شنید تغییر حالت داد و گفت نه پسرم منظورم این بود اینطور که نمیشه ما باید عروسی بگیریم براتون حسن گفت نیازی نیست امروزی میریم محضر عقد میکنیم پروین هم با حال زار پاشد رفت تو اتاق تا بیشتر از این تو دید ما نباشه.ننه اومد زد رو سینه حسن و گفت این زن و از کجا اوردی که بی اجازه پدر و مادرت میخوای ببری عقدش کنی.حسن زل زد تو چشای ننه و گفت از هر جا به کسی ربطی نداره شنیدین که پدرش سرهنگه خونش اون بالا بالاهاس هم اندازه شماها نیست که براش ناز بیایید بعد هم رفت تو اتاق و در و محکم بست.ننه باز شروع کرده بود به نفرین پروین و کس و کارش زهرا یواشکی از اتاق اومد بیرون و بهش اشاره کردم که برو تو علی هم رفت اتاقشون رفتم تو آشپزخونه سماور و روشن کردم تا صبحونه رو حاضر کنم که پروین و حسن دیدم دارن میرن پرسیدم کجا میرید پروین که محل نداد حسن هم چشم غره ای بهم کرد و رفتن ننه یه گوشه نشسته بود و سرشو با دستمال بسته بود و گریه میکرد مهین اومد پیشم و گفت دختره چقد پر رو هست باهاش حرف زدی؟گفتم نه به من چه من چی کار دارم به کار اوناارایشی کرد و رفت‌ صبحونه رو حاضر کردم ولی کسی و دل دماغ نداشت.زهرا از ترسش اصلا اسم حسن و پروین و نیاورد انگار نه انگار عصر بود که حسن و پروین برگشتن با دست پر.حسن ۳ جعبه شیرینی خریده بود و بین همسایه ها و اهالی محل پخش کرد و به همه گفت که ازدواج کرده پچ پچ های اهالی محل و همسایه ها شروع شد و از ننه و آقاجون میپرسیدن ماجرا چیه ننه از درد پرس و جوهای همسایه ها کمتر بیرون میرفت حسن و پروین هم ساکن اتاق بغلی شدن و سهم من از اون خونه شد آشپزخونه شبا هم اونجا میخوابیدم.پروین خیلی به دک و پزش میرسید و حجاب نداشت آقاجون چند باری به حسن تذکر داد ولی گوش شنوا نداشت اخر سر به خود پروین گفت که اینجا با محله شما زمین تا آسمون فرق داره الان عروس خونه ماست و باید حجاب بزاره اونم جوراب کلفتر پوشید و یه روسری هم سرش میکرد که نصف موهاش همیشه بیرون بود بعد چند ماه زهرا بهم گفت که حامله هست خیلی خوشحال بودم براشون هر روز کلی با زهرا در مورد بچه حرف میزدیم و سعی میکردم بیشتر هواشو داشته باشم تا اینکه وقت زایمان زهرا رسید ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تومعاینه اولیه متوجه چیزی نشدم چون ظاهرادندوناش سالم بودفقط یه شکستگی کوچیک دندون جلوش داشت که معلوم بودضربه خورده گفتم بایدعکس بگیرید که متوجه بشم کدوم دندونتون مشکل داره وهمون موقع چشمم افتادبه دخترجوان که دستش گذاشته بودرولپش گفتم دندون شماهم دردمیکنه گفت نه ولی مادرش سریع گفت اره اقای دکترولی چون ازدندون پزشکی میترسه الکی میگه نه گفتم من الان ترس دارم بیا بخواب ببینم کدوم دندونته،دخترجوان چشم غره ای به مادرش رفت غرغرکنان نشست لبه صندلی دهنش بازکرد ازرفتارش خندم گرفته بودگفت اینجوری که نمیتونم معاینه کنم بایدحتمادرازبکشی خلاصه باکلی استرس درازکشید ۲تاازدندوناش پوسیدگی داشت یکیشونم بایدپرمیشدگفتم اوضاع خودت ازمادرت خرابتره چرابه دندونات نمیرسی مینویسم خودتم عکس بگیر مادرش گفت اقای دکترهزینه عکس چقدرمیشه گفتم زیادنمیشه بریدطبقه پایین همکارم راهنمایتون میکنه یکساعتی طول کشیدتاامدن وقتی عکس دخترجوان رودیدم فهمیدم درداصلیش بخاطردندون عقلش که بایدجراحی بشه گفتم اینجانمیتونم کاری برات انجام بدم ادرس همکارم میدم برومطبش برات جراحی کنه گفت باشه ولی کارمادرش خودم انجام دادم رفتن دوهفته ای گذشته بودکه مادرش دوباره امدپیشم،فکرکردم بازم فکش دردمیکنه اماباگریه گفت خودم به لطف شماخوب شدم امادخترم خیلی درددارهرکاری میکنم نمیادپیش دندانپزشکی که معرفی کردیددست خودش نیست میترسه ترخدااگرمیشه خودتون انجام بدیدگفتم مادرجان کارمن نیست گفت ترخدایه کاری براش بکنیدحالش خوب نیست چندروزه لب به غذا نزده ازشدت بی حالی فقط درازمیکشه به ناچارادرس کلینیک رپبهش دادم گفتم فردابیارش اونجا نزدیک ظهربوددیدم بامادرش امدیه طرف صورتش ورم کرده بودازدردبه خودش میپیچید وقتی معاینه کردم دیدم فک جانداره دندون بدجاداره رشدمیکنه باعث عفونت دندون بغلیش شده بامشورت همکارم بهش دارو دادیم گفتم بروچندروزدیگه که عفونتش ازبین رفت بیا بعدازاون روزفکرخیلی درگیراون دخترشده بودتوچشماش یه غم بزرگ بودکه هروقت نگاهش میکردم دلم براش میسوخت..چندروزی که گذشت دخترجوان به همراه مادرش امدن کلینیک باهمکارم که جراح بودهماهنگ کردم خودم بردمش اتاقش بهش گفتم ازهیچی نترس من کنارتم گفت خودتون انجام میدید گفتم من دستیاراقای دکترم وکمکش میکنم همکارم گفت این چه حرفیه اقای دکتربهش چشمک زدم که چیزی نگه وخودم کارهای بی حسیش انجام دادم گفتم برای اینکه استرس کمتری داشته باشی چشمات ببندتانگفتم بازنکن خلاصه کنارش موندم تاکارش تموم شدوقتی چشماش بازکردبهش گفتم دیدی ترس نداره گفت سری که ازبین بره درددارم گفتم بهت مسکن میدم نگران نباش وکارهای که بایدانجام میدادبراش توضیح دادم اون روزگذشت یک هفته بعدش رها(همون دخترجوان)بایه جعبه شیرینی امدکلینیک کلی ازم تشکرکردگفت چندماه دارم دردمیکشم دستتون دردنکنه راحت شدم گفتم الکی خودت اذیت کردی هرکاری سختی خودش داره که بایدتحمل کنی اون روزسرم خلوت بودبارهایه کم گپ زدم ومتوجه شدم پدرش به همراه برادرش توتصادف ازدست داده بامادرش به تنهای زندگی میکنه ومادرش باترشی درست کردن سبزی پاک کردن خرجشون درمیاره خودشم بااینکه لیسانس معماری داشت امابیکاربود خیلی یهوی بدون فکربهش گفتم اگرکلینیک منشی بخوادمیای کارکنی چشماش برقی زدگفت ازخدامه چرانیام حرفی بودکه زده بودم گفتم شمارت بهم بده خبرت میکنم میدونستم یکی ازمنشی هاداره ازدواج میکنه دیگه نمیادسرکارهمون روزبحثش انداختم برای هفته بعداوکی کردم که رهابیاد وقتی رفتم خونه بهش زنگزدم تاصدام روشنیدباخوشحالی گفت شماییداقای دکتردرست شد انگارمنتظرخبرم بودگفتم بله ازهفته بعدمیتونی بیای خلاصه رهابه عنوان منشی امدمشغول به کارشدانقدردخترمودب مهربونی بودکه خیلی زودجای خودش بازکردهمه دوستش داشتن رهابرخلاف دخترهای هم سن سالش اهل ارایش کردن قرفرنبودوخیلی ساده میومدکلینیک کاری به کسی نداشت همین خصوصیات اخلاقیش باعث شده بودجایگاه ویژه ای پیشم داشته باشه ۶ماه ازامدن رهاگذشته بودکه به شب یکی ازهمکارام گفت خانم رادمنش(یکی ازدستیارها)رهارو برای برادرش خواستگاری کرده انقدرهول شدم گفتم رهاقبول کرده گفتم نمیدونم من ازفلانی موضوع روفهمیدم نمیدونم چرا حالم بدشده بود دوستنداشتم رهاازدواج کنه البته اون زمان واقعابه ازدواج بارهاحتی فکرم نکرده بودم ولی عصبی کلافه بودم نتونستم طاقت بیارم به بهانه کاربهش زنگزدم گفتم بیااتاقم وقتی امدمثل همیشه سرش پایین بودگفت بفرماییداقای دکتر مونده بودم سرحرف چه جوری بازکنم.. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ماه هفتم بارداریش بازم اون سردردهای لعنتی ودوبینی وحالت تهوع امدسراغش پیش متخصص بردیم میگفتن بخاطربارداریش نمیتونیم بهش زیاد داروبدیم بایدتحمل کنه تاپایان بارداریش نگاربارداری خیلی سختی روگذروندومن شاهدزجرکشیدنش بودم وخودمم داشتم باهاش داغون میشدم ۹ ماه بارداریش تموم شدوزمان زایمانش رسید خودش خیلی خوشحال بودولی مابخاطرشرایطش خیلی نگارنش بودیم دخترم رهاساعت پنج صبح به دنیاامدوباامدنش دنیای پرازغم رنج من روشادکرد.ساعت ۵صبح بودکه رهابه دنیاامدوقتی بهم نشونش دادن ازاین همه شباهتش به نگارتعجب کردم چشماش دهنش بینیش گردی صورتش تماماشبیه نگاربوداروم بوسش کردم دادمش به پرستار ازاینکه دخترم وهمسرم هردوتاشون سالم بودم خداروشکرکردم مادرنگاربرای اینکه بهتربهش رسیدگی کنه گفت تایه مدت برن خونشون منم باحال بدنگارمخالفتی نکردم.خوبیش این بودکه خانواده من ونگارهمسایه بودن میتونستن باهم ازشون مراقبت کنن وقتی نگاررواوردیم خونه براش قربونی کشتیم ویه مهمونی کوچیک دادیم اسم بچه ام گفتم خودنگارانتخاب کنه که گفت رهارودوستدارم منم مخالفتی نکردم ورفتم براش شناسنامه گرفتم به اسم رها تاچهل روز خونه مادرش موندوتواین مدتم من ازدانشگاه یاشرکت میومدم میرفتم پیششون خیالمم راحت بود ولی بعدازچهل روزنگارگفت بریم خونه خودمون وبا رها اوردمش خونه کارم توی شرکت زیادشده بودونمیتونستم مثل سابق کنارنگارباشم نگارتجربه ای ازبچه داری نداشت و براش خیلی سخت بودولی شکایتی نمیکرد بازعلائم بیماریش برگشته بودوخیلی اذیتش میکردوقتی بازبردمش دکتروازمایش عکس گرفتن مشخص شدبازیه توده توی سرش رشدکرده که بایدجراحی کنه باشنیدنش بازشادی کوچیکمون خراب شد. دکترا گفتن این توده دقیقا روی عصب بینایی هست وممکنه مشکلسازبشه ماراضی به جراحی داخل ایران نبودیم ولی به حدی درد میکشیدکه مارو راضی کرد. کارهای بستریش زود انجام شد ورها دوباره رفت زیراتیغ جراحی وبازم مراقبتش افتادگردن مادرم ومادرخودنگارباوجودیه بچه چهارماهه خیلی سخت بود دوهفته ای ازجراحی نگارمیگذشت که میگفت باوجودعینک هنوزم تارمیبینه وخودش به تنهای نمیتونست مراقب رها باشه مجبورشدیم بیام نزدیک خانوادهامون خونه اجاره کنیم توی یه کوچه که بتونن به نگارکمک کنن دکترا میگفتن ممکنه این تاربینیش تا دوسه ماهی باشه وبعدکم کم بهترمیشه هروقت میومدم خونه نگارمیگفت منوببربیرون میخوام همه جاروخوب ببینم بااینکه گاهی خیلی خسته بودم ولی بازم میبردمش پارک وجاهای تفریحی رهانزدیک هفت ماهش بودکه نگارباز حالش بدشدوسردردهاش دوباره برگشته بودهرچی میگفتم بریم دکترقبول نمیکرد میگفت خسته شدم ازدکترداروبیمارستان یادمه عروسی پسرخاله اش بودگفت بریم خریدبرای خودش یه پیراهن خیلی شیک خرید برای رهاهم کلی لباس خرید برای منم چنددست لباس وکت شلوارانتخاب کردکه همه روخریدم رفت ارایشگاه گفت بریم اتلیه عکس سه نفری بندازیم برای اینکه دلش نشکنه تمام اینکارهاروانجام دادیم وبعدازیه هفته که عکسها روگرفتیم همه روقاب کردزدیه دیواراتاق چندروزی گذشت که یه شب بازسردردش شروع شدبهش داروهاش رودادم وخوابید‌.نگاراون شب سردرد بدی داشت حالش خوب نبودبهش داروهاش رودادم خوابید صبح باصدای شکستن گلدون بغل تخت بیدارشدم دیدم نگاردستش روگرفته به دیوارکه بلندبشه زده بودبه گلدون گفتم نگار چیزی شده گفت هیچ جارونمیبینم گفتم چی میگی عینکت روبزن بازدن عینکم بازهیچ جارونمیدیم خیلی ترسیده بودم اروم اروم اشک میریختم ولی خودنگارساکت بودکمکش کردم اماده شد رهاروهم بغل کردم بردمش دکتر بعدازمعاینه دکترش گفت متاسفانه بینایش رو ازدست داده چه روزبدی بودمن بی تاب بودم ولی خودنگار اروم بودهیچ حرفی نمیزد گفتم بریم خونه مادرت گفت نه بریم خونه خودمون ازاین ارامشی که داشت تعجب میکردم وقتی بردمش خونه گفت تو برو سرکارت من مشکلی ندارم ولی مگه میتونستم بااون شرایط ولش کنم خیلی حالم بد بود گذاشتمش خونه رفتم خونه مادرم اونجادیگه بغضم ترکیدجریان روتعریف میکردم بدون غرور اشک میریختم.خودم هیچ وقت شجاعت این رونداشتم که به خانواده اش خبربدم .برگشتم خونه به مادرم سپردم به مادرنگاربگه کاری ازدست کسی برنمیومدغیرازناراحتی کردن انگارسرنوشت نگارم این بود وبا قسمت تقدیر نمیشد جنگید. نگارتا یکسالگی رها روبیشتر نتونست باچشماش بیشترببینه و ازاین به بعدبایدحس بزرگ شدنش روتجربه میکرد باشرایط نگارونوپابودن رها نمیشد تنهاشون بذارم تصمیم گرفتم براشون پرستاربگیرم که توی کارها زمانی که نیستم کمکش کنه هرچند مادرخودم وخودش بودن ولی اونهانمیتونستن تمام وقت پیشش باشن بعدازیه مدت گشتن یه پرستارپیداکردم وتاحدودی خیالم راحت شده بود درسته نگارمن بینایش روازدست داده بودولی ذره ای ازعشق علاقه من نسبت بهش کم نشده بودو بازم به عشق خودش نفس میکشیدم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مهساخودش روزدبه غش کردن که پدرشوهرم ارین روبغل کردارومش کنه مادررامینم مهساروگرفته بودبغل همش میگفت چه خاکی توسرم شد به من گفت یه لیوان اب بیارکه مثلابپاشه روصورت مهسابهوش بیادمنم ازلجم میدونستم کارهاش فیلمه یه لیوان اب یخ ازیخچال اوردم مادرشوهرم دستش درازکردبگیرش ازهمون بالاریختم توصورتش که یدفعه پاشدگفت هوی چته دیونه لیوان گذاشتم روی اپن رفتم بالامیدونستم الان حسابی پدرمادررامین روپرمیکنه رفتم زیردوش ابگرم تایه کم حالم بهتربشه وقتی امدم بیرون گفتم تاچهارتانذاشتن روش به رامین بگفتن خودم جریان روبراش تعریف کنم زنگزدم به رامین روتماس داددوباره زنگزدم بازم ردتماس داد بعدازچنددقیقه اس دادمیام تکلیفت روروشن میکنم یه لحظه دلشوره بدی گرفتم رفتم دم درخونه پدرمادررامین ولی درروبرام بازنکردن برگشتم بالامیدونستم مهساکارخودش روکرده رامین معمولا ساعت پنج شش غروب میومدولی اون روزنزدیک‌ساعت۳امدبوداول رفته بودخونه مادرش بعدازیکساعت باتوپ پرامد توی اشپزخونه بودم که امدسمتم برگشتم سمتش تاامدحرفبزنه نگاهش افتادتوی صورتم هنوزردانگشتهای مهساروی صورتم قرمزبود رفت بیرون نشست روی مبل گفت بیابشین کارت دارم رفتم روبه روش نشستم گفت چرااینجوری میکنی چراداری خودتوازچشم همه میندازی گفتم مهساادم نیست من رفتم باهاش مثل دوتادوست حرفبزنم ولی ببین جای دستش روی صورتم مونده رامین گفت چرارفتی پایین اصلاکه دعواتون بشه تومقصری الانم همه تورومقصرمیدونن ببین چی دارم بهت میگم مریم واسه باراخره تکراربشه من میدونم تو مهسا زنداداش منه منم هرکاری برای اسایشش ازدستم بربیادانجام میدم چون ماتومرگ مسعودبی تقصیرنیستیم مثل ادم بشین سرخونه زندگیت کم دخالت فضولی بیخودبکن من برای توکم نذاشتم کارخلافی هم انجام نمیدم الانم سعی کن ازدل مهساومادرم دربیاری اگربلای سرمهسامیومدتومقصربودی واقعاجای هیچ حرفی دیگه نمونده بودچون درهرصورت من بایدکوتاه میومدم ومنومقصرمیدونستن ومتهم میشدم به حسادت چندروزی ازاین دعواگذشت بعدازاون دعوا رابطه ام بارامین سردترشده بود ومهساپروترازقبل شده بودوازلج منم شده بود تمام کارهاش رووقتی رامین خونه بودزنگ میزدبراش انجام بده سعی میکردم اهمیت ندم بعدازدوهفته مادررامین زنگزدگفت ناهاربیاپایین بااینکه بخاطرمهسادوستنداشتم برم ولی به اجباررفتم ارین پیش مادرشوهرم بودوازمهساخبری نبودمنم چیزی نپرسیدم بعدازنیم ساعت مهساامدیه سلام زورکی به من کردمادرشوهرم‌ گفت خسته نباشی مهساگفت مرسی مامانی جونم!! ارین که اذیتت نکرد مادررامین گفت نه پسرم ارومه مادرشوهرم دوباره پرسید چندجلسه تعلیمی داری مهساگفت تاامروزجلسه اول بودهنوزمونده خیلی کنجکاوشده بودم ببینم داره چکارمیکنه گوشیش زنگ خوردتوحرفهاش متوجه میشدم میگه اره بایدبه اقارامین بگم دست دردنکنه باباوقطع کرد بعدخودش گفت مامان بابابودگفت قبل فروش ماشین بگورامین برات یه ماشین ترتمیزپیداکنه تازه متوجه شدم خانم میخوادگواهینامه بگیره ومیخوادماشینش روعوض کنه راستش روبخوایدمنم خیلی دوستداشتم یادبگیرم مهساجلوی من شماره رامین گرفت بعدازخوش بش کردن گفت ماشین برام بفروش یه ماشین مدل بالاتربرام پیداکن!! تمام مدت شنونده بودم مهسابه مادررامین گفت بعدازاینکه گواهینامه بگیرم میخوام برم کلاس ارایشگری دستم تو جیب خودم باشه مادرشوهرمم گفت انشالله حتمابرو خلاصه همه جوره داشت ازفرصت استفاده میکرد رامین ماشینش روفروخت وبراش یه ۲۰۶خریدکلی مهساذوق میکردمهساازرامین خواسته بودکه ازسرکارمیادباماشین برن وجاهای خلوت راننوگی کنه تاراه بیفته ومن تمام اینهاروبایدتحمل میکردم چون مسعودناخواسته موقع جهیزیه بردن من مرده بود مهساهمزمان کلاس ارایشگری هم میرفت وبه لطف رامین دست فرمونشم خوب شده بودترسش ریخته بود خواهرشوهرکوچیکم شمال زندگی میکرد وبارداربودماهای اخرش بودومادرشوهرم میخواست باپدرشوهرم برای زایمانش برن پیشش ولی ای کاش هیچ وقت اون سفررونمیرفتن.. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خانم دکترقبل سقط ازعوارضش کامل برام گفت امامن نمیتونستم اون بچه رونگهدارم وپی همه چی روبه تنم مالیدم گفتم هرجورشده بایدسقط کنم بهم۲تاامپول زدبعدازنیم ساعت دردام شروع شدوبعداز۲ساعت به اوج خودش رسید داشتم میمردم گریه میکردم رضاکنارم بوددلداریم میدادوبه هرسختی بودبچه روسقط کردم رضا من روبردخونه یکی ازدوستاش که مجردبودگفت تاغروب اینجااستراحت کن یه کم که روبه راه شدی میبرمت وقتی رسیدم خونه مامانم ازرنگ پریدم فهمیدحالم خوب نیست گفت الهام چیزی شده گفتم پریودشدم خیلی درددارم یه کم برام کاچی درست کن.مامانم بنده خداسریع برام کاچی درست کردمسکن بهم دادتا۲روزتوخونه استراحت کردم تایه کم روبه راه شدم رضایکی دوباری بهم پیام دادحالم روپرسیدجوابش روسرسنگین میدادم وتوپیام اخربهش گفتم تکلیف من چیه این وسط نوشت فقط بایدصبرکنی تاهمه چی رودرست کنم اصلانگران هیچی نباش فعلامراقب خودت باش که حالت خوب بشه واین صبرکردن من دقیقا۶ماه طول کشیدوتوابن مدت هرموقع رضاازم رابطه میخواست قبول نمیکردم یه جورای میپچوندمش انقدرسرسقط عذاب کشیده بودم که دوستنداشتم یکباردیگه تجربش کنم وجالبه وقتی رضادیدمثل قبل تن به خواسته هاش نمیدم کم کم رفتارش باهام عوض شد البته خودش میگفت سرم شلوغه باپروین درگیرم هرشب دعواداریم وووو امامن احساس میکردم ایناهمش بهانه است وتازه اون موقع بودکه فهمیدم تمام این مدت بازیچه رضابودم وتنهاامیدم این بودکه تکلیفش باپروین روشن بشه بیادخواستگاری من که ابروم پیش خانوادم نره حتی حاضربودم سوری هم شده باهاش ازدواج کنم که ازنظرروانی یه کم اروم بشم بگم حداقل به خواسته ام رسیدم گذشت تایه روز رضابهم پیام دادعزیزم چندروزی برای یه سفرکاری دارم میرم سفرولی خطم روخاموش میکنم که پروین روحرص بدم نگرانم نباش زودمیام خوشگل خانم منم حرفش باورکردم گفتم بهتربذاردعواشون بشه اینجوری تکلیف منم زودترمعلوم میشه امادقیقافرداش که ایسان رو دیدم گفت مامان بابام باپروین رضارفتن شمال راستش روبخوایدخیلی بهم برخورد باخودم گفتم رضامیگه من باپروین مشکل دارم بعدباهاش میره شمال چرابایددروغ بگه خطم خاموشه وفهمیدم رضایه خط گوشی دیگه داره که تومغازه است وقتی میره خونه باخودش نمیبره چون همیشه میخواست بره خونه به من پیام میداددارم میرم خونه تافرداخداحافظ منم برای اینکه پروین بهش شک نکنه بهانه دستش نیادبهش پیام یازنگ نمیزدم سفررضا۴روزطول کشیدوقتی فهمیدم برگشته سرزدم رفتم دیدنش بااینکه میدونستم بدش میادولی گفتم درک رفتم وقتی من رودیدجاخوردگفت این طرفهاچیزی شده گفتم نه امشب تولد داداشم امدم براش تیشرت بخرم تارضارفت سراغ تیشرت اوردن منم سریع دردخلش روبازکردم دیدم بله اقادوتاگوشی داره خوشبختانه گوشی که باخودش میبردخونه رمزنداشت منم سریع شماره خودم روگرفتم یه میس انداختم بعدم شمارم پاک کردم وقتی شمارش سیوکردم دیدم اقاروپروفایلش عکس خودش پروین گذاشته تاچندروزبه روش نیاوردم اماوقتی ایسان خبربارداری پروین روبهم دادمثل دیوانه هاشدم دیگه نتونستم خودم روکنترل کنم.رفتم بازاردست فروشهایه چاقوی ضامن دارخریدم تمام وجودم پرشده بودازنفرت رضا احساس سرخوردگی بدی داشتم درسته من اشتباه کرده بودم اماچراوقتی باپروین خوب بودبه من دروغ میگفت بازیم میداد حس انتقام بدجوری تووجودم زبانه میکشید فرداش به رضازنگ زدم میخواستم واقعیت اززبان خودش بشنوم دوسه بارزنگ زدم ولی جواب ندادبهش پیام دادم کجای میخوام ببینمت بعدازنیم ساعت پیام دادلطفابهم زنگ نزن خونه ام حالم خوب نیست نمیخوام پروین شک کنه.۳روزنزدیک مغازه رضامیچرخیدم تاببینم کی میادوبلاخره روزچهارم تشریف اوردتارفت تومنم پشت سرش رفتم گفتم سلام بهتری خدابدنده چی شده؟ معلوم بودبادیدنم حسابی جاخورده گفت سرخیزشدی؟!یهویی میای؟زبل شدی کوچولو گفتم خداروشکربهتری پروین خانم چطورن فکرکنم حسابی بهت رسیده که انقدرزودسرپاشدی،رضاکه ازلحن حرف زدن متوجه عصبانیتم شده بودگفت خرجشو میدم وظیفه اش روانجام میده وگرنه ازروی محبت کاری برای من انجام نمیده گفتم معلومه سفرکاری شلوغی داشتی که مریض شدی گفت خودت داری میگی کاری برای تفریح که نرفتم گفتم تنهارفتی باکمال پرویی گفت اره پس میخواستی باکی برم دیگه تحمل فیلم بازی کردنش رونداشتم گفتم این بازی کثیف تاکی میخوای ادامه بدی چرادروغ میگی توکه باپروین پدرمادرت رفتی شمال چه اصراری داری پنهانش کنی فکرنمیکردهمه چی روبدونم به من من افتادگفت به اجبارپدرومادرم رفتیم اگربهت راستش نگفتم بخاطراین بودکه فکربدنکنی گفتم اخی چقدرتوبه فکرمنی ولی بدون دیگه دستت برای من روشده حتی حاملگی پروینم میدونم البته خب زن و شوهرید خیلی جای تعجب نداره مبارکه فقط میخوام بدونم چرامن روبازی دادی بهم دروغ گفتی توکه کنارپروین داری زندگیت رومیکنی چرامنوسرکارگذاشتی ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
روزى كه قرار بود مهمون ها برسن،بابا رفت فرودگاه و برد رسوندشون هتل كه وسايلشون و بذارن.مامان هم بساط خواستگارى رو چيد،چون قرار بود همون بعد از ظهرش برنامه ى خواستگارى باشه.بساط ميوه و چايى و رطب و خرما جور بود، هممونم اماده ى پذيرايى بوديم.از صبح استرس شديدى گرفته بودم ولى هيجان هم داشتم،دلم براى اولين بار براى كسى پر مى كشيد كه قرار بود از امروز براى هميشه و تا ابد براى من بشه.كسى كه هيچوقت تو هيچ كجاى تصورات من جا نداشت.مردى كاملاً با چهره ى جدى،چشمانى درشت، ابروهايى پهن،قدى بلندو چهارشونه، يكم هيكلى با سبيل هاى كلفت!وقتى زنگ در و زدن، پريدم دم در و ايفون ورداشتم و گفتم كيه؟مامانم چنگى زدبه صورتش و گفت، اى بابا نمى شه اين دختر و يه لحظه تنها گذاشت! بهاره برو جمع و جورش كن.بابا از اونور گفت،ماييم درو باز كن.مامان گفت ياسمن برو تو اشپزخونه،تا هر وقتم گفتم بيرون نيا،اين كاره مامانم برام معنى نداشت،گفتم مامان مگه دفعه ى اوله؟مامان گفت برو ديگه الان وقته جرو بحث نيست،گوش بده به حرف.با ناراحتى رفتم تو اشپزخونه و صداى خوش امد گويى پدر و مادرم رو مى شنيدم،صداى حسن و حسين هم شنيده مى شد، هر چى خودمو اينور اونور كردم، از گوشه ى در چيزى معلوم ونمى شد، همين طور كه نشسته بودم و گوش به حرف بزرگترا مى دادم، بهاره اومد و گفت چايى رو بيار.گفتم خودت مى ريزى؟ گفت اره چى شده؟گفتم چى پوشيده؟ گفت وااا؟ چه ربطى داره؟گفتم به نظرت خوشتيپه؟ بهاره همينطور كه داشت چاييارو مى ريخت گفت الان وقته اين حرفاست؟همونه ديگه، همون كه اون سرى ديديش ، فقط انگار يكم لاغر تر شده، اونم به خاطره دورى از توهه.برو خودت مى بينى گفتم باشه. پس به نظرت خوبه ديگه! يعنى صبر كنم بهتره اين گيرم نمى ياد؟بهاره گفت الان وقته دو دل شدنه؟ حالا بيا چاييارو ببر بعد تصميم مى گيرى.گفتم باشه.سينى چايى رو از دستش گرفتم و زيره لب گفتم بسم الله الرحمن الرحيم وارد مجلس شدم ،گوشه ى چادر گل گليمو با دهنم گرفته بودم و مثل خجالتى ها رفتار مى كردم، اول چايى رو سمت پدرم گرفتم،انقدر هول كرده بودم كه نمى دونستم چى به چيه؟پدرم اشاره كرد اول عباس اقا با شرمندگى رفتم سمتش و چايى هارو پخش كردم،خودمم نشستم روبروى حسين و سينى خالى چايى رو گذاشتم رو پاهام.چشم افتاد تو چشم حسين و ديدم داره مى خنده، اشاره كردم چته؟اشاره كرد به سينى و خودمم خندم گرفت بلند شدم گذاشتمش رو ميزه وسط.مامان دوباره با حرص گفت دخترم سينى رو ببر تو اشپزخونه.كلافه شده بودم، بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه و دوباره برگشتم، همه چيز خوب پيش مى رفت، مهريه تعيين شد و موافقت ها اعلام شد، عباس اقا رو به پدرم گفت اگر اجازه بدين بچه ها برن با هم حرفاشونو بزنن.قبل از اينكه پدرم جواب بده از جام بلند شدم،كه از چشماى تيزه حسين مخفى نموند.پدرم گفت خواهش مى كنم،حسين هم بلند شد و رفتيم تو اتاقمون.اتاق رو از قبل اماده كرده بوديم.نشستم گوشه ى تخت و حسين نشست كنارم و گفت خوبى؟گفتم:مرسى حسين گفت خيلى دلم برات تنگ شده بود من با خجالت: مرسى.حسين:زن من مى شى؟بازم من با خجالت بيشتر:بله،حسين خنديدو گفت چقدر خجالتى شدى، كى بود كه از درختا مى رفت بالا؟با اين حرفش يخم باز شد و گفتم خودم بودم ولى اون موقع قرار نبود زنتون شم.حسين خنديد و گفت، هيچوقت از تظاهر كردن خوشم نيومده،خوبه كه ادم خودش باشه.گفتم شما نظرتون راجع به حجاب چيه؟گفت نظره خاصى ندارم،ادم بايد خودش ادم خوبى باشه، با شخصيت و محجوب باشه وگرنه يه تيكه پارچه چه اهميتى داره؟گفتم ظاهرتون اخه چيزه ديگه ايى نشون مى ده اخه به خاطره سبيلاتون، گفتم شايد خيلى مذهبى و مقيد باشين. خنديدو گفت سبيل دارم ريش ندارم كه:))بعد گفتم شما چيا دوست دارين؟حسين: هر چى كه تو دوست دارى من گفتم مى شه بعد از ازدواج درسم رو ادامه بدم؟حسين : با كمال ميل،من: بالاخره مى ريم تهران يا تبريز؟حسين : هر چى خدا بخواد گفتم من نمى دونم بايد چى بگم و بپرسم؟حسين : خوب من مى پرسم، رنگ مورد علاقه؟گفتم: قرمز شما؟حسين :سرمه ايى، غذاى مورد علاقه؟ من: من همه چى، كلاً شكمو هستم ولى قليه ماهى با پيتزا حسين: خنديددددد من:چرا مى خندين خوب؟حسين: اخه كلاً دو تا چيز كه اصلاً به هم ربطى نداشت.من:خوب خودتون چى دوست دارين؟حسين : من لازانيا خيلى دوست دارم، كلاً ماكارونى و پاستا و اين جور چيزا گفتم: ها پس لازم شد، يه قورمه سبزى جنوبى برات بپزم كه كلاً سليقه ى غذاييتون عوض شه، قليه ماهى هم همينطورحسين: من تا حالا نخورم قليه ماهى،گفتم بخورين عاشقش مى شين. خوب ديگه چى بگيم؟حسين گفت فكر كنم حرفاى اصلى رو زديم مى شه برگرديم و موافقتمونو اعلام كنيم.گفتم بريم موافق از هر جهت.خنديدو گفت برو دختر :))رفتيم و نشستيم، بابا رو كرد بهم و گفت خوب دخترم نظرت چيه؟گفتم قبوله ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفت بذارمن یکبار آرایشت کنم بخدانظرت عوض میشه هرچی هم ازت عکس گرفتم میدم به خودت فقط چندتاعروس حضوری میان میبیننت که اوناهم حق عکس گرفتن ندارن خیالت راحت باشه خلاصه انقدرشهین اصرارکردوقول شرف داد که اتفاقی نمیفته که تو رودربایستی قبول کردم اون زمان دکتربه همراه زنش میخواستن برن سفرخارج ازکشورکه بیزینس جدیدشون رو استارت بزنن شهینم یه جورای شریک کاریشون بودوبیشتراوقات میومدشرکت یه روزکه امدگفت منم برای شووی لباس میخوام برم دبی وقبلش یه بازدید عروس داریم برای اخرهفته مرخصیت ازدکترگرفتم بیاسالن البته بابت مدل شدن قراربودشهین پول خوبی بهم بده خلاصه اخرهفته من رفتم ارایشگاه خدایش کارشهین حرف نداشت انقدرتغییرکرده بودم که خودمم باورم نمیشد این منم مخصوصا بااون لباس عروس زیباوقتی کارعکاسی وبازدیدتموم شدشهین پولم روزدبه حسابم منم خسته کوفته برگشتم خونه.دکتروزنش دوهفته ای رفتن خارج وتواین فاصله ام شهین رفت دبی دکتروشیماوقتی برگشتن کلی سوغات برای من پسرم اورده بودن شیما زودترازدکتررفت خونه بعدازرفتن شیمادکترصدام کردتواتاقش یه کادو کوچیک بهم دادگفت اینوسفارشی برات خریدم گفتم این همه سوغات برام خریدید چرادوباره زحمت کشیدید گفت قابلت نداره وقتی کادو دکتربازکردم دیدم کلی قلبهای ریزازش ریخت بیرون ویه ادکلن گرون قیمت بود حس شیشمم میگفت شیماازاین کادوخبرنداره..بعدازامدن اقای دکترپای یه اقای به نام صالحی به شرکت بازشد اقای صالحی یه ادم مغرور خودخواه وفوق العاده اغده ای بودکه آدمهاروازروی ظاهرشون قضاوت میکرد یکی دوباری که من رودیدچپ چپ نگاهم میکردانگارباهام پدرکشتگی داشت سعی میکردم خیلی محلش ندم امایه روزکه امدشرکت روبه روم وایستادگفت خانم سرحدی گفتم بله گفت تواینه یه نگاهی به سروضعت بنداز؟!اینجا مهمون خارجی میادشمانمیخوای یه کم به خودت برسی سروضعت مثل کزت خیلی بهم برخوردگفتم شمارئیسمی؟کی هستی که به خودت اجازه میدی بامن اینجوری صحبت کنی گفت داری ابرو شرکت میبری بایدبه دکتربگم توکه حرف حالیت نیست وقتی رفت تواتاق دکتراسترس گرفتم تودلم بهش فحش میدادم مرتیکه عوضی بگوسروضع من به توچه ربطی داره بعدازنیم ساعت اقای صالحی گورش گم کردرفت واقای دکترصدام کرد وقتی رفتم تواتاق چندتاتراول گذاشت جلوم گفت فردابروبرای خودت خریدکن سعی کن یه مانتوشیک‌ بخری دیگه نمیتونستم تحمل کنم گفتم مگه سروضع من چشه؟اینجامحیط کارمنه وبایدیه جوری بیام که جلب توجه نکنم اصلا من همینم که هستم نمیتونم تیپهای جلف بزنم اگرناراحتیدازاینجامیرم دکترکه کلافه شده بودگفت بس کن دیگه چرانمیشه باهات دوکلام حرف زد؟!!نمیخوام که بهت صدقه بدم معمولاتومحیط کارلباس فرم میپوشن وپولش روکارفرمامیده الان فکرکن من پول لباس فرم بهت دادم گفتم ولی من ترجیح همین لباسهام بپوشم دکترزیرلب غرغرکردگفت خیلی لجبازی سایزت چنده؟گفتم50 نگاهی بهم انداخت گفت هههه خیلی باشی۴۲…من برات سایز۵۰میخرم اما وای به حالت بهت گشاد باشه.وقتی دیدم واقعامیخواد برام مانتوبخره باخجالت گفتم سایزم۴۰ازاتاق امدم بیرون اماهمین که پشت میزم نشستم زدم زیرگریه یادشوهرم افتادم وقتی باهاش میرفتم خریدکلی خودم لوس میکردم مثل بچه ها میگفتم اینو میخوام اونومیخوام شوهرم بدون غرزدن میگفت هرچی دوستداری بخر..فرداش اخرهفته بود شهین بهم زنگزدگفت یکی میفرستم دنبالت بیا ارایشگاه گفتم برای چی‌گفت باید دوباره عکاسی کنیم اون عکسات خوب نشدن به ناچاراماده شدم رفتم ارایشگاه دوباره مکاپ شینیون شدم ازم عکس گرفتن.. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعد نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ سریه خانوم، از خدا پنهون نیس از شما چه پنهون مادرشوهرم اصرار داره حسین دخترعمه‌اش رو بگیره ولی حسین انو نمیخواد واسه همین میخوام زودتر این وصلت سر بگیره تا یه جورایی به خواهرشوهرم بگم که ما دخترت رو نمیخوایم آخه مهر ترلان به دل حسین نشسته خون تو صورتم دوید و لپام از خجالت قرمز شد با چشم غره‌ی آنا سریع اتاق رو ترک کردم و رو پله‌های ایوون نشستم ولی صداشون رو میشنیدم آنا روش نشد که بگه که اصلا حق دخالت و صحبت درباره‌ی این موضوع رو نداره و با کمی مکث گفت؛ والا چی بگم، شوهرم یه جوریه از شوهر دادن دختر خوشش نمیاد ولی اگه رضایت داد من خبرتون میکنم با این حرفها، مادر حسین با ناراحتی خونمون رو ترک کرد از حرفهاشون فهمیدم که حسین پسر بزرگ خانواده است، دو تا برادر و دو تا خواهر داره و خودش ارتشیه و به خاطر وضع مالی معمولی که پدرش داره کمک حال خانواده‌اش هم هست... تازه چند دقیقه‌ای از رفتن مادر حسین نگذشته بود که زن‌ عموی کوچیکم اومد خونمون و با کنجکاوی گفت، سریه خیر باشه، این خانومه کی بود؟ آنا که با جاری کوچیکه صمیمی بود شروع کرد به درد و دل کردن و اونم گفت؛ نگران نباش بذار به بایرام بگم با داداش حرف بزنه بلکه راضی شد و شما شب شام بیایید خونه‌ی ما تا سر صحبت رو باز کنیم.شب بود و سر سفره‌ی شام خونه‌ی عمو اینا نشسته بودیم.عمو بایرام که اخلاق آقام رو میدونست غیرمستقیم از آقام سن من و گلبهار رو پرسید آقام چشماش رو ریز کرد و زل زد به عمو و گفت؛ به سن اونا چیکار داری؟ عمو آب دهنش رو قورت داد و گفت؛ داداش، میگم دیگه دخترت بزرگ شده و وقت شوهرشه شنیدم خواستگارم داره چرا نمیدیش بره؟ آقام هیچی نگفت و فقط نگاه غضب‌آلودی به آنا کرد که من از ترس غذا پرید تو گلوم... گلبهار لیوان آب رو داد دستم و چند تا ضربه‌ی محکم زد به پشتم... بعد از شام راهیه خونه شدیم از حالتهای آقام معلوم بود که قراره آنا رو به خاطر اینکه موضوع خواستگار رو به زن‌عمو گفته بود توبیخ کنه... زودتر از همه دویدم تو خونه و مستقیم رفتم داخل... صدای کوبیده شدن در اومد آقام دوچرخه‌اش رو انداخت تو حیاط و اومد طرف آنا با عصبانیت آنا رو هل داد و آنا با سر خورد به زمین... آنا با ترس لب زد؛ آقا چی شده؟ - از من میپرسی؟ بازم اینا اومدن خونمون، چرا به من نگفتی؟ کی اومدن؟ آنا خودش رو کشید کنار دیوار و با لکنت گفت؛ دوروز پیش، مادر پسره اومد من ترسیدم بهت بگم... با سکوت آقام اون شب با تمام دلهره‌هاش ختم به خیر شد ده روز گذشت.دیگه با رفتارهایی که از آقام میدیدم مطمئن شده بودم که باید قید ازدواج رو بزنم خودم هم خیلی مشتاق نبودم فقط چون دخترهای همسنم ازدواج کرده بودند، حرف و حدیث‌های اطرافیان آزارم میداد.یه روز تو حیاط با گلبهار مشغول تمیز کردن حوض بودیم و آنا هم داشت سبزی‌هایی رو که آقام از باغ آورده بود و رو پاک میکرد که آقام اومد برعکس روزهای دیگه خنده رو لبهاش بود نشست پیش آنا و شروع کرد به حرف زدن با تعجب از اینکه آقام چرا خوشحاله به حرفهاشون گوش میدادم که با اشتیاق گفت؛ سریه، امروز با مینی‌بوس از بازار برمیگشتم که این پسره رو با پدرش دیدم، کمی باهاشون حرف زدم، راستش به دلم نشست، میگم دخترمون رو بدیم بهش... قلب یخ زده‌ام شروع به تپیدن کرد احساس میکردم همه دارند صدای قلبم رو می شنوند آنا بدون اینکه چیزی بگه لبخند پهنی نشست رو صورتش و خیلی زود خانواده‌ی حسین رو از جواب مثبت ما خبردار کرد بدون اینکه از من نظری بپرسند... با رضایت آقام منو حسین نامزد کردیم ولی حق دیدن همدیگه رو نداشتیم به جز روز خواستگاری که چند دقیقه‌ای حسین رو دیده بودم...خیلی زود ما نامزد کردیم و قرار شد که یه مراسم خیلی کوچیک تو خونه‌ی ما برگزار شه روز نامزدی فرا رسید حسین همراه با پدر و مادر و خواهر و برادرش اومدند ما هم به جز دو تا عموهام هیچکس دیگه‌ای رو دعوت نکرده بودیم بعد از اینکه صیغه‌ی محرمیت بین ما خونده شد، مردها رفتند و فقط خانوم‌ها موندند که طبق رو باز کنند دو تا زن‌عموهام با دیدن طبق‌ شروع به پچ‌پچ کردند و آنا هم خیلی ناراحت به نظر میومد آخه ما رسم داشتیم که واسه تازه عروس چندین طبق با پارچه‌ها و لباس های رنگارنگ میبردیم.ولی مادر حسین واسه تازه عروسش فقط یه طبق آورده بود که داخلش یه چادر و یه روسری سفید بود با یه کفشی که از ظاهرش معلوم بود که خیلی برام بزرگه... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چندماهی گذشت ومن حمزه باهم درتماس بودیم بنظرم مردخوبی بودواحساس میکردم دوستش دارم تایه روز پست چی نامه درخواست طلاق اوردبرامون فهمیدم مصطفی خودش درخواست طلاق داده وگفته مهریه ناهیدم روهم میدم.مصطفی گفته بودمهریه اش روهم میدم ولی ناهیدبیچاره مهریه ای نداشت یه سفرحج بودکه ثبت شده بودوقراربودبعدا زمین یاملکی به نامش بزنن.روزدادگاه من باناهیدوبابام رفتیم شهر دادگاه خیلی شلوغ بودولی مصطفی انقدرعجله داشت که انگارهمه روخریده بودوکارهای دادگاه سه روزه تموم شد و رفتن محضربرای خطبه طلاق وگرفتن مهریه اونجابود که فهمیدیم مهریه اش۳میلیون تومن میشه وسفرحج واجب رو کردن حج عمره ناهیدگفت هیچی ازت نمیخوام فقط اززندگیم بروبیرون وخیلی راحت ازهم جداشدن،بازم حرفمون پیچیدتوی روستاهرکس یه چیزی میگفت مادرم فقط غصه میخورداین وسط فقط حمزه خوشحال بودوعزمش روجزم کرده بودبیادخواستگاری میگفت طبق حرف خودت تکلیف ناهیدم معلوم شده من دودل بودم میترسیدم ازدواج کنم بامامانم خیلی راحت بودم وجریان روبراش تعریف کردم برعکس تصورم مامانم خوشحال شدگفت بذاربیادخواستگاریت پسرخوبیه خوب که فکرام روکردم به این نتیجه رسیدم که ماهردوتایه شکست توزندگیمون داشتیم بااخلاق هم اشناهستیم وازهمه مهمتراینکه بهم علاقه داریم به حمزه گفتم من مخالفتی ندارم بگوخانواده ات بیان خواستگاری بماندچقدرذوق کردازحرفم وچندروزبعدش که مادرش امدخواستگاری خواست بامن تنهاحرفبزنه گفت حمزه هیچ پولی دربساط نداره وهرچی داشته مهریه زنش روداده ولی پسرکارییه ومیتونه زودخودش روجمع جورکنه ولی یه خواهش ازت دارم اونم اینکه جشن عقدنگیریدچون باباش ازدستش ناراحته ودوست نداشته زن قبلیش روطلاق بده گفته من دیگه برات خواستگاری نمیام خودت هرکاری دوست داری انجام بده حمزه قبلش تمام این حرفهاروبهم زده بودبخاطرهمین مخالفتی نکردم‌مادرش قرارخواستگاری بابابام گذاشت وروزخواستگاری قبل ازهرچیزی حرف ازمهریه شد توی روستای مارسم بوداکثرا ۱۱۴تاسکه مهریه تعیین میکردن و۷قلم کالاکه باید دامادمیخریدکه قبول کردن مادرش گفت ماخانواده مذهبی هستیم وعروسی نمیگیریم بریدکربلا ولی من زیربارنرفتم گفتم نه من عروسی میخوام یه جورایی دوست داشتم حرفم روبه کرسی بشونم چون تولجبازی لنگه نداشتم حمزه سکوت کرده بودحرف نمیزد منم عصبانی شدم بهش گفتم چراقبلابهم نگفتی اگرمیدونستم قبول نمیکردم حتی خواستگاری بیای ازاتاق امدم بیرون بابام دنبال امدگفت ندا من که میدونم دوستش داری لج نکن سراین موضوع حمزه پسرسالم وخوبیه خودم برات عروسی میگیرم بابام رفت تواتاق گفت خودم برای دخترم عروسی میگیرم بابام که این حرف رو زدبهشون برخورد مادرش گفت مشکلی نداره ماخرج ارایشگاه وفیلمبرداررومیدیم ولی کسی ازماتوعروسی شرکت نمیکنه وبعدازاینکه غذای مهموناتون رودادید میایم عروس رومیبریم.... ماهم مخالفتی نکردیم تاریخ عروسی روشیش ماه دیگه تعیین کردن ومن حمزه یه عقدمحضری کردیم رسمازن وشوهرشدیم حمزه سه تاخواهرداشت دوتابرادر بعدازعقدمشغول تهیه جهیزیه شدیم.هرچندمادرم بیشتروسایلم رودورانی که عقدکرده جوادبودم برام خریده بود مخصوصاوسایل برقی رو رابطه من وحمزه خیلی خوب بودوباهم تفاهم داشتیم ولی خانواده اش اصلامن روتحویل نمیگرفتن مخصوصاپدرش که یک ماه بعدازعقدوقتی من رودیدیه تبریک خشک و خالی هم بهم نگفت.هروقت میرفتم خونشون هیچ کدوم ازخواهراش باهام حرف نمیزدن ومن بیشتراوقات تواتاق حمزه بودم.حتی رابطه جاریامم بامن بدشد درحالی که قبل ازعقدخیلی باهم صمیمی بودیم منم چیزی نمیگفتم وبیشتراوقات محل نمیدادم.اختلاف طبقاتی بینمون زیادبود حتی ازلحاظ فرهنگی ولی من یه دخترامروزی وباسلیقه ای بودم سعی میکردم رفتاری نکنم که تنش به وجودبیاد.چندماهی گذشت وقتی دیدن من دربرابر تمام بدرفتاریهاشون بی احترامی نمیکنم وحمزه ام واقعا من رو دوست داره ودختری هستم که فکرزندگیم یه کم باهام نرم تروبهتررفتارکردن ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آرزوجلوی درظاهرشدبادیدن آرزوخنده رولبهام ماسید ارزوچندقدمی بهم نزدیک شدیه پوزخندی زدگفت سرت اینقدرگرمه که نتونستی یه سری به عمه ات بزنی نگواقابهش بدنمیگذره خجالت میکشیدی خیلی بهتربودتامیخندیدی یه کم به خودم مسلط شدم ابروهام رودادم بالاگفتم حالاعمه ناراحته یادخترعمه آرزوازخجالت صورتش سرخ شدپشتش روکردبه منو رفت توخونه پشت سرش منم رفت تو عمه وقتی من رودیدمثل همیشه استقبال گرمی ازم کردوبامحبت مادرانه اش ارومم کرد عمه ام باآرزوتنهابودن عمه رفت تواشپزخونه که برام چایی بیاره آرزوازفرصت استفاده کردرفت یه پاکت نامه اوردگذاشت جلوم باتعجب بهش نگاه کردم گفت این نامه رودخترهمسایه داده که بهت بدم کاملا مشخص بودمیخوادخودش روخونسردنشون بده نمیدونم چرادوستداشتم اذیتش کنم نامه روبرداشتم تاکردم وگذاشتم توجیبم گفتم خداخیرت بده چه ثوابی کردی دستت درنکنه خشم روتوچشمای ارزومیشددیدولی حرفی نمیزد گفتم حالاخواستم برم جوابش رومینویسم زحمتش روبکش بهش بده ارزوکه تااون لحظه داشت رفتارمن روتحمل میکردباحالتی عصبانی گفت چه فکرکردی من بیکارنیستم که نامه برتوباشم باخونسردی سرم روتکون دادم گفتم خب الان دقیقا بگوچکارداری که میگی بیکارنیستم ارزویه چیزی زیرلب گفت باعصبانیت اتاق روترک کرد منم برای تکمیل شدن حرص خوردنش باصدای بلندخندیدم.بعدازبیرون رفتن آرزو عمه باسینی چای وکلی نون خرمایی که ازبچگی من عاشقش بودم وارداتاق شد چندساعتی کنارعمه ازگذشته واینده حرف زدیم وهمیشه مثل یه مادردلسوزنصیحتم میکردوخوب بدزندگی روبهم یادمیادبعدازکلی انرژی گرفتن ازکنارعمه بودن رفتم دیدن هانیه خیلی دلتنگش بودم بادیدنش خیلی خوشحال شدم دیگه شکمش ازرولباسش معلوم بودومن کلی ذوق داشتم که دارم دایی میشم بعدازدیدن هانیه برگشتم خونه عمه هنوز وقت نکرده بودم نامه روبخونم یه جورایی برام مهم نبودچون ازاون دختره اصلاخوشم نمیومد تومسیربرگشته به خونه عمه نامه روبازکردم وخوندمش ابرازعلاقه کرده بودازدوستداشتنش برام نوشته بودکه برام اصلامهم نبودنامه روپاره کردم رفتم خونه عمه ارزوهنوزاخمش توهم بودمیدونستم بخاطرشوخی من بوده به روی خودم نیاوردم صبح که خواستم برگردم به ارزوگفتم وقت نشدجواب نامه روبنویسم یه خنده ام چاشنی حرفام کردم که ارزو روش روازم برگردون نمیدونم چه لذتی ازحرص دادنش میبردم که دوستداشتم اذیتش کنم خلاصه ازعمه خداحافظی کردم برگشتم روستایی محل کارم بود موقعی که خواستم برم پیش عمه عمدا اتاق روبهم ریخته بودم ودراتاق روقفل کرده بودم که ببینم بازم کسی میادتو اتاق یانه وقتی رسیدم باکمال تعجب دیدم اتاق مرتب وهمه جاتمیزه دیگه مطمئن شدم کارهرکسی که هست کلید اتاق روداره بعدازجابجایی وسایلم رفتم درمانگاه همه ازدیدنم خوشحال شدن انروزدرمانگاه خیلی شلوغ بودوسرم حسابی مشغول کاربود اخروقت که خسته روی صندلی درمانگاه نشسته بودم خستگی درمیکردم نرگس(پرستار)خواست بره خونشون امدسمت من خداحافظی کنه که کلیدش ازدستش افتادجلوی پام دولا شدم دسته کلیدش روبردارم بهش بدم که متوجه کلید اتاقم تو دسته کلیدش شدم اصلا به روی خودم نیاوردم دسته کلیدش روبهش دادم اونم خداحافظی کردرفت معماحل شده بوددیگه مطمئن شدم کارنرگس ویه کلید یدک اتاقم روازقبل داشته که دستش مونده نرگس یه دخترساده وخجالتی بود که راحت میشداز ظاهرش به درونش پی برد چندروزی گذشت ویه روز بعدظهرکه درمانگاه خیلی خلوت بودودکترو ماما رفته بودن استراحت خواستم ازسربیکاری برم تو روستاواطرافش یه دوربزنم که نرگس امدنزدیکم دید من اماده رفتن هستم گفت کجامیرید گفتم میرم یه دوری بزنم نرگس من من کنان گفت میشه منم همراهتون بیام یه کم ازحرفش جاخوردم گفتم ازنظرمن مشکلی نیست اگرخودتون بعدابخاطرحرف حدیث مردم روستااذیت نمیشید نرگس گفت اخه کسی تودرمانگاه نیست منم تنهایی میترسم گفتم باشه پس بریم وبدون هیچ حرفی همراهم شد ودوتایی راه افتادیم سمت جاده خاکی که منتهی میشد به رودخانه... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یاس گفت تاهروقت دوستداری میتونی پیش مابمونی‌حس خوبی بهشون داشتم ادمهای خوبی بودن ولی خوشحال نبودم باخودم مدام میگفتم وقتی پدرومادرم منونخواستن چطورازیه غریبه توقع محبت داشته باشم مریم سفارش منوبه یاس کردرفت یک ماهی ازبودن من کناریاس شوهرش گذشت تواین مدت متوجه شدم یاس قبلاازدواج کرده ویه دختر۵ساله داره که باشوهرش زندگی میکنه ومحمدهم ازدواج دومشه واونم اززن اولش یه دختر۴ساله که پیش مادرمحمدزندگی میکنه یاس۲۸سالش بودومحمد۳۱سال درحق من کوتاهی نمیکردن وخرج لباس خوردخوراکم رومیدادن بهشون خیلی عادت کرده بودم وتواین مدت بامادرمحمداشناشدم زن خیلی خوب ومهربونی بودکه من رودوستداشت یه روزامدپیشم گفت سانازجان دوستداری کارکنی وبتونی برای خودت پولی پس اندازکنی باخوشحالی گفتم اگراقامحمداجازه بده چراکه نه من ازخدامه مستقل بشم مادرمحمدگفت همین نزدیکیهایه تولیدی لباس هست که من میشناسمش ونیرومیخواد بامحمدقبلاصحبت کردم وگفته اگرخودت دوستداری میتونی بری ومشغول بشی کلی ذوق کردم گفتم من راضیم بعدازدو روزکارمن توی تولیدی شروع شداول بهم راسته دوزی یاددادن که خیلی زودیادگرفتم وتوکارم پیشرفت کردم احساس ارامش میکردم وسرکارکلی دوست پیداکرده بودم ۷ماه اززندگیه شیرین وکوتاه من کنارمحمدویاس میگذشت یه روزکه رفتم خونه متوجه شدم یاس واقامحمددعوای شدیدی کردن ویاس کتک خورده محمدخونه نبودویاس داشت تمام وسایلش روجمع میکرد من باتعجب نگاهش میکردم گفتم یاس میخوای چکارکنی گفت میخوام برم خونه برادرم وشرمنده که نمیتونم تروباخودم ببرم گفتم مگه بایه دعوا ادم زندگیش رو ول میکنه میره یاس باگریه گفت من زن صیغه ای محمدبودم وبایه کلمه من رو ول کرده رفته میدونستم بعدازرفتن یاس من هم نمیتونم اونجابمونم ودرست نیست رفتم یه مقدارازوسایلم روجمع کردم وگفتم بقیه اش هم بعدامیام میبرم وقبل رفتن یاس بغلش کردم ازش خداحافظی کردم وبدون اینکه بدونم کجامیرم امدم بیرون بامقدارپولی که پس اندازکرده بودم یه گوشی ساده وخط خریدم خیلی خسته بودم رفتم توحرم شاهچراغ نشستم خوابم میومدولی نمیذاشتن توحرم بخوابی تاخودصبح چرت زدم صبح رفتم کارگاه شماره ام روبه همه همکارهاودوستام دادم غروب که شدبازرفتم یه گوشه حرم نشستم ازخستگی خوابم برده بودکه گوشیم زنگ خورد یکی ازدوستام گفت داریم میریم بیرون میای حال حوصله نداشتم گفتم نه وقتی قطع کردم دوباره گوشیم زنگزدخورد وقتی جواب دادم صدای رحمان پیچیدتوگوشم مونده بودم شماره من روازکجااورده گفت ازادشدم ومیخوام ببینمت.رحمان گفت میخوام ببینمت باکلی اصرارتوی حرم باهاش قرارگذاشتم وقتی امدازنظرقیافه خیلی عوض شده بودتپل و سرحال شده بودانگارزندان بهش ساخته بود ازش پرسیدم چه جوری شماره من روپیداکردی گفت ازطریق مریم تونستم پیداکنم شماره ام ازهمکارات باکلی التماس گرفتم گفتم حرفت روبزن رحمان گفت سانازمن موادروترک کردم وخیلی دوستدارم حماقت کردم که طاقت دادم الان پشیمون بیادوباره باهم زندگی کنیم دوشب بودتوحرم میخوابیدم جای برای رفتن نداشتم نمیدونم چرادوستداشتم حرفهاش روباورکنم وبهش اعتمادکنم گفتم برگشت من شرط داره رحمان گفت چه شرطی گفتم حق طلاق میخوام واینکه نبایدمانع کارکردنم بشی رحمان گفت مشکلی ندارم وقبول کرد بعدمن روباخودش بردهمون شب دوباره صیغه کردیم وچندجاسرزدیم تاتونست یه اتاق اجاره کنه وبازکنارهم زندگیمون روشروع کردیم سه مااززندگی من کناررحمان میگذشت ودرظاهرهمه چی خوب بود من بیشتروقتم روتوی کارگاه میگذروندم تولد۱۶سالگیم رحمان سورپرایزم کردیه کیک برام خرید اولین کیک تولدعمرم روفوت کردم خیلی خوشحال بودم خودمم گاهی باورم نمیشدکه رحمان اینقدرعوض شده باشه ولی ازاونجای که عمرخوشی من کوتاه بود یه روزساعت۱۰صبح که کارگاه بودم گوشیم زنگ خورد وقتی جواب دادم رحمان بودگفت سریع بیاکلانتری محل هرچی پرسیدم چی شده جوابم روندادگفت بیااینجابهت میگم تلفن روقطع کرددلم شورمیزدسریع ازصاحبکارم مرخصی گرفتم رفتم کلانتری وقتی رسیدم ازرئیس کلانتری پرسیدم چی شده گفت شوهرت بایه زن درحال مصرف موادمخدربودن ومامورهاگرفتنش دوستداشتم همونجاازدست بخت سیاه خودم جیغ بزنم اخه حقارت تاکجا تمایلی به دیدن رحمان نداشتم ماشین گرفتم رفتم خونه صیغه نامه روبرداشتم رفتم محضرودرعرض نیم ساعت برای باردوم ازرحمان جداشدم چندروزازاین ماجراگذشت ومن هنوزتوخونه رحمان ازسرناچاری زندگی میکردم که یه روزبعدظهررحمان امدخونه ازدیدنش تعجب کردم فکرنمیکردم حالاحالاازادبشه رحمان گفت تومعلوم نیست دلت باکیه که من روتوکلانتری ول کردی من همچین زنی نمیخوام گفتم منم شوهری مثل تونمیخوام وهمون روزصیغه نامه روفسخ کردم تااین حرف روزدم شروع کرد دادبیدادکردن وازخونه بیرونم کرد بازمن موندم کلی بدبختی انگارمن یه موجوداضافی بودم که کسی من رونمیخواست ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صداش به گوشم میرسیدوقتی وارداتاق شدم بقیه ام مثل خواهرم تعجب کردن داییم سریع متوجه شدمن روبردتواتاق به بقیه ام گفت اروم باشیدمن ازش میپرسم چی شده ماجراروبرای داییم تعریف کردم گفتم تمام نگرانیم الان دوری ازپسرمه وندیدنش ترخدا برام بیاریدش دایی بهم قول دادتواولین فرصت میره وعلی روازشون میگیره هرچندمیدونستم محبوبه عجوزه به این راحتی هانمیذاره علی روبهم بدن واتیش بیاره معرکه است خلاصه باحرفهای داییم یه کم اروم شدم وخداروشکرمیکردم که دایی به این خوبی مهربونی دارم که بارفتاردرستش خانواده ام روهم اروم کردنذاشت کارغیرمنطقی انجام بدن چندروزی ازاین ماجراگذشت ولی خبری ازمسعودخانواده اش نشد حتی برای عذرخواهی هم کسی نیومد دلم خون بودازدوری پسرم وندیدنش داشتم دیونه میشدم پدرم میدیدخیلی بی تابی میکنم چندباری گفت طوبی اونابچه روبهت نمیدن اگرعلی رومیخوای برگردسرخونه زندگیت ومسعودروببخش مردیه غلطی کرده ولی مادرم باحرفهای بابام مخالف بودمیگفت حق نداری برگردی مردی که یه بارخیانت کرده بازم این کارش روتکرارمیکنه وبرگشتن زندگی کردن حماقته من اون زمان کلاسیزده سالم بودچیزی ازخوب بدزندگی زیادنمیدونستم ودلتنگ پسرچندماهه ام بودم شب روزکارم شده بودگریه کردن گلبهارچندباری امدواوضاع بدروحی من رودید به شب که میره خونه به داییم میگه طوبی خیلی دلتنگ پسرشه یه کاری کنیدخداروخوش نمیاد فرداش که توتنهای خودم داشتم گریه میکردم خواهرم دویدامدگفت طوبی زودبیادایی عادل امده وکارت داره باشنیداسم داییم انگاربال دراوردم ازاتاق امدم بیرون سلام کردم داییم بلندشدپیشونیم روبوسیدگفت طوبی باگریه کردن چیزی درست نمیشه بیابشین کارت دارم رفتم کنارش نشستم داییم گفت طوبی توالان پنج ماه که امدی قهروای تواین مدت هیچ کس سراغت نیومده بایدتکلیفت رو روشن کنی اینجوری که نمیشه گفتم من نمیدونم بایدچکارکنم شماهرکاری به صلاحه انجام بدیدفقط علی روبرام بیاریدازدوریش دارم دیونه میشم داییم گفت من بعدظهرمیرم بامسعودحرف میزنم چندساعت بعدداییم رفت ومن تمام امیدم دیدن پسرم علی بود چندماه بودازش دوربودم ودیندن روی ماهش برام ارزو بود دست خودم نبوداروم قرارنداشتم ویه جابندنمیشدم مدام میرفتم توحیاط یه چرخی میزدم دوباره برمیگشتم تواتاق طاقت یه جاموندن رونداشتم مامانم که ازکارم کلافه شده بوداخرش گفت طوبی آروم باش سرگیجه گرفتم ازدستت داییت کارش روبلده من مطمئنم علی روبرات میاره گفتم بخدادست خودم نیست میدونی چندماه انتظارهمچین روزی روکشیدم چشم انتظاری خیلی سخت بودوبلاخره نزدیکهای غروب بودکه صدای زنگ امد دویدم سمت حیاط ودررو بازکردم وای خدای منم باورم نمیشدعلی بغل داییم بود وبااون چشمهای مشکیش که مثل تیله بودداشت من رونگاه میکرد اشکام بی اختیارازچشمام میومد علی روکشیدم توبغلم بوسش میکردم ومیبویدمش انقدردلتنگ پسرم بودم که تا نیم ساعت ازداییم نپرسیدم چی شده وچه حرفهایی بینشون ردوبدل شده ازدیدن علی که خوب سیرشد تازه متوجه شدم بچه ام چقدرلاغرشده مامانمم ازخوشحالیه من ودیدن علی گریه میکردوخوشحال بود پدرم ازداییم پرسید بامسعودحرف زدی داییم گفت هرچی من گفتم اوناحرف خودشون روزدن وقرارهدفردا بیان علی روببرن وحرفهاشون روهم بزن بازم استرس گرفتم ولی پیش خودم میگفتم حتمااین مدت که من نبودم مسعودسرش به سنگ خورده وپشیمونه فردا میادعذرخواهی کنه بااین فکروخیال اون شب روکنارپسرم سپری کردم قراربودمسعودبعدازظهربیاد پدرم سرظهرخونه روترک کردگفت من نباشم بهتره ممکنه نتونم خودم رو کنترل کنم وحرفی بزنم که اوضاع روخرابترکنم خلاصه مسعودبه همراه برادرش ومحبوبه امدن حرفهای زدن که اصلادرموردندامت وپشیمونی مسعودنبود وانگاربیشتربرای تموم شدن این رابطه امده بودن مطمئن شدم محبوبه پشت تمام این حرفهاست ودرنبودمن رابطه مسعودبا اون زن خیلی ببشترشده که راحت ازطلاق جدایی حرف میزنه داییم که ازقصدشون باخبرشد گفت طلاق طوبی روازمسعودمیگیرم وهفته ای یکبار علی روبیاریدمادرش رو ببینه محبوبه بازم مثل نخودخودش روانداخت وسط گفت نخیرماهی یکبارچه خبره هرهفته مگه بیکاریم داییم که دیگه تحملش تموم شده بودگفت لطفاشمادخالت نکنیداصلابه شماربطی نداره واین حق قانونیه طوبی ست محبوبه گفت پس مهریه چی ؟؟ داییم گفت اززندگی بامسعودچی به خواهرزاده من رسیده غیربدبختی وعذاب مهریه ام ارزونیه خودتون ماهیچی نمیخوایم من تمام این حرفهارومیشنیدم وعلی رومحکمترازقبل به خودم فشارمیدادم ونمیتونستم ازخودم جداش کنم چطورطاقت دوریش روبرای همیشه باید میاوردم.. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اینجا این من بودم که آرامش نداشتم باید دم دست مامان می موندم ...... ولی اون روز به عشق اومدن بابام حرفی نزدم و برای اینکه در معرض نگاه ابراهیم نباشم ترجیح می دادم تو آشپز خونه بمونم ,,,ولی همش راه می رفتم و دلم شور می زد .....تا بهروز و ابراهیم و آرمان رفتن بالا .....منم رفتم پیش مامان ولی اونجا مجبور بودم به مزخرفات دایی و زن دایی گوش کنم ....... زمان می گذشت و هیچ خبری از بابام نبود... ناهار خوردیم و بازم منتظر شدیم ولی خبری نشد ..... دیگه ساعت از ده شب هم گذشت و با اینکه دل ما مثل سیر و سرکه می جوشید باید شام درست می کردیم و برای زن دایی که از جاش تکون نمی خورد سفره پهن کنیم .....بعد از شام دایی که بیژامه شو کشیده بود تا روی شکمش و کنار تلفن لم داده بود.... گفت : آبجی دیگه مراد دیر کرده چیکار کنیم بی انصاف یک خبری هم نمیده ...من که دل شوره گرفتم نکنه برای ماشین اتفاقی افتاده باشه ؟ چرا خبری نشد؟ به خدا بدت نیاد آبجی خیلی مراد بی دست و پاس ..... ساعت دیگه از دوازده گذشته بود ....دایی نق می زد و هی میرفت دم در و بر می گشت و دلش برای ماشینش شور می زد و دل ما هم برای بابام ........ بالاخره هانیه و عطا رفتن و زن دایی هم غر می زد که بریم شاید تا صبح نیاد من خوابم میاد این بود که دایی هم قصد رفتن کرد ....وقتی داشتن از در میرفتن بیرون به مامان سفارش کرد که اگه مراد اومد بهش بگو در ماشین رو خوب قفل کنه کنار بزنه و یا اصلا همین شبونه به من زنگ بزنین تا بیام و ماشین رو ببرم ....تو این خیابون تنگ خطر ناکه آره حتما زنگ بزنین تا من بیام .... که صدای زنگ تلفن اومد دایی که دیگه دم در رسیده بود با سرعت خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو بر داشت و گفت : بله الو ... بله ..... بفرمایید همین جا ... وای یا امام حسین یا حضرت عباس . با دست دیگه اش زد تو سرش مامانم که دیگه معطل نکرد و شروع کرد به شیون کردن که چی شده بگو داداش ....دایی پرسید کجا تصادف کرده ؟ الان ماشین کجاس ؟.. .باشه میام .... میام ... صدای شیون مامان به آسمون رفت و ما هم با اضطراب منتظر بودیم دایی حرف بزنه ...دایی گفت گریه نکن آبجی مراد و بردن بیمارستان.... این منم که بیچاره شدم می دونستم که اون دست و پا نداره... تقصیر خود خرمه؛؛ آخه بگو چرا بهش اعتماد کردی ؟ مرتیکه ی دست و پا چلفتی .... من میرم بهتون خبر میدم وای یا حسین بیچاره شدم .... و ما متوجه شدیم اون به تنها چیزی که فکر نمی کنه جون بابای منه که هنوز معلوم نیست توی اون تصادف چه بلایی سرش اومده ...... حالا ناراحتی که خودمون داشتیم از یک طرف این که زن دایی و سه تا پسرشم باید تحمل می کردم از طرف دیگه منو آزار می داد.... زن دایی که اختیار زبونش دست خودش نبود ..مرتب می گفت کی می خواد این خسارت رو بده ؟ تمام زندگی تونو بفروشین بازم یک لاستیک چرخ اون ماشین نمیشه .....من و مامان و بهروز بهم نگاه کردیم .. بهروز براق شد و گفت : چی میگی زن دایی اولا صبر کن ببینم بابام حالش چطوره بعدم مگه بابام باید خسارت بده به ما چه مربوط می خواستین اونو نفرستین ... زن دایی سر بهروز داد زد که پس کی بده؟ به خدا از حُلقمتون می کشم بیرون مگه شهر هرته ؟ من دستمو گذاشتم روی گوشم و فریاد زدم .... به خدا تا خبر سلامتی بابام نیومده کسی یک کلمه دیگه حرف بزنه چاک دهنم رو می کشم و هر چی از دهنم در میاد میگم بسه دیگه ....و رو کردم به مامان و گفتم : شما انگار بلد نیستی به موقع حرف بزنی؟ مثل اینکه بابام رو بردن بیمارستان .... ~~~~ راننده ما رو برد به یک مهمان پذیر تو خیابون خسروی مشهد ...و من یک اتاق گرفتم و بچه ها رو بردم بالا ... اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم و الان تکلیفم با وضعی که داشتم چیه ؟ می دونستم که اینجا نمی تونم بمونم و باید یک جایی برای خودم می گرفتم .... که تا اول مهر یلدا بتونه بره مدرسه... رفتم بیرون و برای بچه ها صبحانه بخرم ...یک دونه خامه و یک شیشه مربا و کمی پنیر خریدم و بعد دنبال نانوایی گشتم ، از یک نفر آدرس گرفتم و رفتم.... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من که تو زندگی سعی کردم آزارم به کسی نرسه چرا اینطور آدمی باید سر راه بچه ام قرار میگرفت سامان خیلی سبک سر بود چوب ندونم کاری هاشو میخورد برگشتم خونه تا صبح نتونستم پلک بزنم ننه حالش زیاد خوب نبود کم کم اثرات آلزایمر داشت خودشو نشون میداد و به پریناز هم زیاد نمی تونست برسه گاهی خواهرام سر میزدن بهش صبح پاشدم و کارای پریناز و کردم و جاشو عوض کردم و لباساشو عوض کردم صبحونه اش و گذاشتم تو سینی و گذاشتم کنار رختخوابش براش لقمه گرفته بودم با کمک ننه میخورد قرص های ننه رو هم گذاشتم کنارش تا سر ساعت زنگ بزنم برداره بخوره زدم بیرون رفتم اداره یه ساعتی تاخیر داشتم کارهامو انجام میدادم که سامان اومد گفت دیشب حرف زدیم توافقی جدا بشیم زنگ زدم با یه وکیل آشنا مشورت کردم که قرار شد کارهاشو انجام بده و قول داد با غزال حرف بزنه و مهریه رو کم کنه به سامان گفتم بیا خونه ما بمون تا کارهاتون انجام بشه قبول نکرد بعدها فهمیدم تو حیاط محوطه اتاق نگهبانی میموند چون میگفت میترسم باهاش بمونم بلایی سر خودش میاره میندازه گردن من به سامان شماره وکیل و دادم و گفتم بگو غزال باهاش تماس بگیره و کارها رو هماهنگ کنن یه هفته بعد وکیل باهام تماس گرفت و گفت با غزال صحبت کردم نصف مهریه رو میگیره و اینکه شما به اسم خودتون یه خونه براش رهن کنید تا بره اونجا خانواده درست و درمونی نداشت هر کدوم برا خودشون زندگی میکردن مادر از پدر خبر نداشت پدر از مادر غزال تاکید داشت به خانوادش نگیم جدا شده خودش گشت و یه خونه پیدا کرد براش رهن کردیم و مهریه رو هم قرار شد کم کم بهش بدم بلاخره کارها انجام شد و غزال اسبابش و جمع کرد و رفت خونه جدیدش چند روزی از سامان خبر نداشتم که رفتم دنبالش دیدم تو خونه خالی تنها مونده گفت خجالت میکشم دوباره برگردم خونه کلی باهاش حرف زدم و برگشتیم خونه به همه تاکید کردم چیزی درباره زندگیش نپرسن اونجا رو هم رهن دادم با پول رهنش چند تا از چکها رو که سامان برای خرید جهیزیه داده بود و دادم کل جهیزیه رو سامان خریده بود بعد طلاق سامان حال ننه رفته رفته بدتر شد و خواهرام می اومدن بهش میرسیدن بیشتر هم گلناز می اومد تا اینکه شهریور سال ۹۷ ننه هم چشماشو بست و رفت پیش برادرزاده اش من موندم و پریناز و سامان سامانی که یه هفته می اوند و یه هفته نبود روزها که میرفتم سر کار پریناز و تنها میزاشتم گاهی خواهرا سر میزدن بهش اکثر اوقات تنها بود پریناز بزرگتر شده بود انجام کاراش برای من که یه مرد بودم خیلی سخت تر شده بود سال ننه گذشت و خواهرام افتادن دنبال زن برای من ولی من واقعا نه روحیه داشتم نه واقعا دلم میخواست کسی جای فرزانه رو بگیره.خواهرام دست بکار شدن و مجبور شدم قبول کنم ولی هر جا رفتن گفتن باید دخترشو بزاره آسایشگاه منم اصلا هدفم از ازدواج فقط این بود یکی تو خونه باشه که پریناز تنها نباشه خودم کارهاشو انجام میدادم اگه قرار بود بچه ام و بزارم آسایشگاه که نیازی به زن نداشتم دیگه به تنهایی عادت کرده بودم گفتم بیخیال بشید یه پرستار میگیرم براش که خواهرام گفتن هزار تا حرف و حدیث در میارن پرستار پیر هم که نمیتونه کاری بکنه عملا بدرد نمیخوره تا اینکه خواهر بزرگم یکی از آشناهای شوهرشو معرفی کرد که طلاق گرفته بود دختر ۴۰ساله ای بود که فردای شب عروسیش برگشته بود چون پسره دوسش نداشت به اجبار خانواده قبول کرده بود و بعد عروسی به دختره گفته برو دختر آرومی بود خانواده ی آرومی هم داشت یه برادر کوچیکتر داشت تنها کسی که حرفی در مورد پریناز نزده بود ایشون بود خواهرام اصرار کردن که برم باهاش حرف بزنم منم با خودم قرار گذاشتم همه مشکلاتم و بگم صددرصد مخالفت میکنه و جواب رد میده دیگه خواهرا بیخیال میشن روز خواستگاری رسید و با یه جعبه شیرینی رفتیم خونه دختر دختر معمولی و قد بلندی بود در نگاه اول جذابیتی نداشت که بگم منو جذب کرد نشستیم و چایی اورد و خوردم همونجا پیش مامانش و خواهرام شروع کردم به صحبت گفتم یه دختر مریض دارم که ۱۹ سالشه نه میتونه حرف بزنه نه راه بره غذاش مخصوص هست همچنان پوشک میبندم بهش خودم همه کارهاش و انجام میدم یه پسرم دارم که خیلی ناسازگاره هر روز جنگ و دعوا دارم باهاش از نظر مالی شرایطم شکر خدا خوبه اما از نظر اخلاقی و روحی خیلی داغونیم خواهرام همش چش غره می اومدن که نه داداش داره اغراق میکنه و اینطور نیست گفتم نه کاملا هم همینطوره تا وقتی هم که نفس میکشم دخترم کنار خودم و تو خونه خودم میمونه اینکه فکر کنید بعدا راضی میشم و میزارمش آسایشگاه اشتباهه مامان دختره که اسمش رعنا بود گفت... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هیچ مقاومتی نکردم بعد منو کوبید به دیوار و فریاد زد چرا ؟چرا این کارو کردی ؟ سکوت کردم دوباره فریاد زد بهت میگم چرا حرف بزن لعنتی.چی برات کم گذاشتم ؟ کجای زندگیت بد بود؟ با یک کلمه حرف زن از خونه قهر می کنه ؟ نباید اشکال کارت رو بگم تا درست بشی ؟خودمو رو دیوار کشیدم و ولو شدم روی زمین سالار هم روبروی من کنار در دو زانو نشست احساس کردم خیلی ناراحته و ممکنه با هر کلام من بیشتر عصبانی بشه .. بعد از یک سکوت کوتاه ..به آرومی گفت : می خواستی اینجا زندگی کنی ؟ حرف بزن بگو می خواستی چیکار کنی ؟ مگه من باهات چیکار کردم ؟ یک کلام گفتم چرا قندون رو نیاوردی این جواب منه ؟ این جواب خوبی های من به تو بود ؟ ..... و وقتی دید بازم سکوت کردم ..ادامه داد ...پاشو بریم خونه ...پاشو بریم همون جا حرف بزنیم ..الان سرما می خوردی ... گفتم نمیام ..من دیگه به اون خونه بر نمی گردم .. می خوام برم باکو پیش پدر و مادرم .... گفت: تو غلط می کنی گنده تر از دهنت حرف می زنی ...الله اکبر خدایا توبه ...پاشو حرف زیادی نزن ... گفتم : نمیام امشب منو به زور ببری فردا این کارو می کنم وتصمیمم رو گرفتم ... گفت : آخه برای چی ؟ چته ؟ چیت کمه ؟ گله ات از چیه ؟ به خاطر اینکه گفتم بالای چشمت ابروست ؟ پاشو تا اون روی منو بالا نیاوردی ؛؛ در حالیکه بغض کرده بودم گفتم : من چمه ؟ گاو توام ؟ یا اون تراکتور ؟ یک اون زمین هات ؟ یا فرش خونه ات که روش پا می زنی ؟ من چی توام ؟ ... گفت : ماهنی ؟؟ چی داری میگی احمق ؟چرا چرند میگی ؟ کی زیر پات نشسته داری تکرار می کنی ؟ گفتم :یعنی تو میگی من عقل ندارم ؟ احمقم نمی فهمم که منو دوست نداری ..فقط باهام زندگی می کنی ..ازم کار می کشی رخت و لباست رو می شورم .. برات غذا درست می کنم ...و مثل گاوت که بهش آذوقه میدی برای منم میاری .. مثل تراکتورت که توش گازوئیل می ریزی تا کار کنه ..احساس ندارم ؟ .... با تعجب گفت : بسه دیگه,, زن سالم از این حرفا نمی زنه ...دهنت رو ببند؛؛ من تو رو می خوام که باهات زندگی می کنم .گفتم : واقعا ؟ اونوقت من ازکجا باید بدونم ؟ خودت می دونی که این اولین حرف مثلا محبت آمیز تو بوده که به من زدی ؟ سالار سیرم از اون زندگی می خوام برگردم پیش پدرم ..اونجا هر کس هر احساسی داشته باشه به زبون میاره ..محبتی که تو دل آدم باشه به درد هیچ کس نمی خوره ... تو منو تنها گذاشتی و با خودت زندگی کردی ... با اعتراض گفت : نمی فهمم تو چی می خوای ؟ من که هر چی داشتم به اسم تو کردم تمام زندگی زیر دست توست همه ی سعی خودم رو کردم که خواسته ها ی تو رو بر آورده کنم این دست مزد منه ؟ به سرم می زنی بهم کمک کردی ؟ .. بغضم ترکید و گفتم : من اینو نمی خوام ..خواسته ی من چیز دیگه ای ؛؛؛ می خوام دوستم داشته باشی مثل کارگرت با من رفتار نکنی .. گفت: ای زن بیشعور ؛ ای زن بی عقل .. زنی دیگه؛؛ نفهم ..برای همین بهانه گیری می کنی ... گفتم : آره من زنم ولی بی عقل نیستم ..تو نمی فهمی که زنت ازت چی می خواد.. .. من دلم محبت می خواد دلم می خواد بهم بگی اگر دوستم داری می خوام یکبار از من تعریف کنی ...وقتی سرمو شونه می کنم و لباس خوب می پوشم تو منو ببینی و بهم بگی که خوب شدم ...... می خوام ازت بشنوم اگر تو به من نگی پس کی باید بگه .. نه یک روز بلکه هر روز و هر ساعت بهش نیاز دارم مثل آب که آدم زود به زود تشنه میشه منم تشنه ی محبت هستم ..اینطوری بزرگ شدم .. پدر من همیشه از مادرم تعریف می کرد و جلوی دوست و آشنا می گفت دوستش داره ..ولی من چی؟ من چی سالار ؟ ... می دونستی گاهی به تراکتورت که داری تمیزش می کنی و بهش می رسی حسودی می کنم ..خودت بگو چرا ؟ چرا من اینطوری شدم؟ .. بگو کی و کجا یک بار ازمن تعریف کردی ؟..اصلا گاهی حس می کنم زشتم ..و هیچکس تو این دنیا منو نمی خواد .... گفت : نمی تونم به زبون بیارم منم اینجوری بزرگ شدم ندیدم پدرم از این حرفا به مادرم زده باشه می خواستم از کی یاد بگیرم ...ولی مادرم هیچوقت شکایتی نداشت ....گفتم : من ماهنی هستم ..تو نمی فهمی که آدم ها با هم فرق دارن ؟.. من مادر تو نیستم خواسته ی من با اون فرق داره تو نمی تونی کاری که پدرت با مادرت کرد با من بکنی ..زیر بار نمیرم .. گفت : باشه ..باشه حالا پاشو بریم خونه اونجا حرف می زنیم .. منم سعی می کنم کاری رو که تو ازم می خوای انجام بدم ..... و دستشو دراز کرد که دستم رو بگیره ... گفتم : نمیام ..تو نفهمیدی من ازت چی می خوام .. فقط می خوای منو با خودت ببری ؟ گفت : فهمیدم ...پاشو دیگه عزیز ... گفتم : تا نفهمم که منو دوست داری پا تو ی اون خونه نمی زارم ... گفت : ای بابا گفتم دیگه ...چی بگم ؟ پاشو بهانه نگیر خجالت می کشم عادت ندارم زن پاشو بریم .......رومو برگردوندم و ساکت نشستم ... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بابام دعوتشون رو قبول کردمیثم اون شبم مسافرخونه موندفرداش برگشت شهرشون نمیدونستم بایدچکارکنم توی دوراهی بدی گیرکرده بودم باکلی کلنجاررفتن باخودم گوشی روبرداشتم به پوریاپیام دادم گفتم بیاتوبرنامه یاهوبعدازچنددقیقه پوریاانلاین شدپوریاسلام کردبعدازیه احوالپرسی کوتاه گفتم پوریامن خواستگاردارم چیکارکنم؟ فقط تودلم میگفتم خدایابگه بهم نروبگه ازدواج نکن ولی در کمال ناباوری گفت خوشبخت بشی برودنبال زندگیت نمیتونم بگم چه حالی داشتم احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم اون شب باقرص ارامبخش خوابیدم ولعنت به قلب دلم میفرستادم که‌چندساله من روگرفتاراین عشق لعنتی کرده بودصبح که بیدارشدم ازلج پوریا وبرای فرارازاون عشق لعنتی به مامانم گفتم من جوابم مثبته وبرای ازدواج بامیثم مشکلی ندارم بابام گفت بذاربریم ببینیم چه خانواده ای هستن عجله نکن اونا زبان فرهنگشون باماخیلی متفاوته مریم جان بایدببینی میتونی باهاشون زندگی کنی اونم تویه شهرغریب دورازماکه کسی رونمیشناسی ایام عیدسال۱۳۹۲هم رسیدوماروزدوم عیدراهی تبریزخونه برادرم شدیم شهرمیثم ایناتاتبریزسه ساعت فاصله داشت شب تبریزبودیم فرداصبحش راه افتادیم وقتی رسیدیم پدروبرادرمیثم ورودی شهرمنتظرمون بودن وماروباخودشون بردن خونه به گرمی ازمااستقبال وپذیرایی کردن درظاهرادمهای خوبی بنظرمیومدن وهمون روزمن روبازخواستگاری کردن وقرارشدیه صیغه محرمیت بخونیم ومراسم عقدتوخونه مابرگزاربشه هرچنداونامیخواستن ماهونجاعقدکنیم ولی پدرم قبول نکردبعدظهررفتیم توی شهریه دورزدیم ومادرم برای میثم یه پیراهن شلوارادکلن خریدوقتی برگشتیم عاقدصداکرده بودن خانواده میثم خیلی خوشحال بودن برعکس من که هنوزدودل بودم وتندتندگوشیم رونگاه میکردم شایدپوریاپیام داده باشه وازم بخوادهمه چی روبهم بزنم ولی هیچ خبری نشدومن کنارمیثم نشستم چادرسفیدروکشیدم روصورتم وقتی میخواستم جواب بله روبدم به ارزوهای بربادرفته ام فکرمیکردم بااشک جواب دادم بله.باصدای بله همه دست زدن یه انگشتردستم کردن و اینجوری شدکه من شدم همسرمیثم امیدوار بودم که کنارش خوشبخت بشم وبتونم باوجودمیثم عشق پوریاروفراموش کنم مایکی دوروزمهمون خانواده میثم بودیم رفتارشون خیلی خوب بودوقتی برگشتیم مامانم کلی ازخانواده میثم پیش خاله ام تعریف کرداردیبهشت ماه خانواده میثم امدن خونه ماوعقدرسمی کردیم وقرارشد‌دوماه دیگه ام عروسی بگیریم ولی بعدازعقدخانواده میثم رنگ عوض کردن وانجوری که خودشون رونشون میدادن نبودم حتی رفتارهای خودمیثم هم عوض شد نزدیک عروسی میثم امددنبالم ومن روبردشهرشون که مثلابرام خریدکنن مثل همه ی عروسهاکلی ذوق داشتم که میتونم چیزهای روکه لازم دارم باسلیقه خودم انتخاب کنم وبخرم ولی خواهرهای میثم نمیذاشتن تااعتراضم میکردم وحرفی میزدم میثم بهم چشم غره میرفت منم دیگه هیچی نمیگفتم انقدرراه رفته بودیم که حسابی خسته شده بودم خواهرهای میثم بعدازاینکه حسابی دخالت کردن وهرچیزی که خودشون میپسندیدن روخریدن برام ازمون جدا شدن رفتن خونشون به میثم گفتم من نمیتونم دیگه راه بیام برام تاکسی بگیرولی اصلا توجهی نکردکفشهام پامومیزدواقعادیگه نمیتونستم تحمل کنم کفشام روازپام دراوردم شروع کردم بدون کفش راه رفتن میثم وقتی برگشت دید من کفش ندارم عصبانی شددستم رو فشاردادیه سیلی محکم زدتوصورتم اینقدرمحکم زدکه یه لحظه سرم گیج رفت نزدیک بودبیفتم شوک بدی بهم واردشده بود مجبورم کردکفشام روبپوشم ودنبالش راه افتادم بااینکه جایی ازاون شهرروبلدنبودم امامیدونستم راه زیادی تاخونه مادرشوهرم مونده وبایدتمام مسیرروباهمون کفشهاپیاده میرفتم پاهام میسوخت بالاخره رسیدیم میثم درزدچشمام پراشک بودمادرش تادرروبازکردمن رودیدفهمیدحالم خوب نیست پرسیدچی شده طاقت نیاوردم زدم زیرگریه پشت پاهام خون میومدولی بازم چیزی نگفتم رفتم دستشویی پاهام روشستم دیدم میثم به ترکی داره یه چیزی روبراشون توضیح میده مادرش وقتی من رودیدباصدای بلندبه زبون فارسی گفت حتمامیخوادابرومارو ببره توی این شهرکوچیک انگشت نمای خاص عام کنه توی جمعشون خیلی غریب بودم تازه یادحرف بابام افتادم که میگفت مریم مااختلاف فرهنگی وقومیتی داریم ببین میتونی کناربیای توشهرغریب واقعاراست میگفت.خلاصه میثم من روازتمام چیزهای که دوستداشتم دورکردحق ارایش نداشتم حق لاک زدن نداشتم حق شال وروسری های رنگی پوشیدن نداشتم هرچیزی که من دوستداشتم وخوشش نمیومدمینداخت دور یادمه یکبارکه بازتوی دوران عقدمن روکتک زدبه خانواده ام اطلاع دادم مامان بابام شبانه راه افتادن وقتی پدرم متوجه رفتارهاشون شدگفت طلاق بگیراینابه دردمانمیخورن ولی من.. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعدازچندهفته پرس جوکردنتونست نگهبان یه باغ بشه وباهم توباغ زندگی میکردیم بعدازدوسال صاحب باغ مردوبازعبدالله بیکارشدجامون خیلی خوب بودوصاحاب باغ ادم مهربونی بودخیلی ناراحت بودیم که ازاونجابایدکیرفتیم داشتیم وسایلمون روجمع میکردم که پسرصاحاب باغ امدگفت اقاعبدالله برات کارپیداکردم تواین دوسال ثابت کردی ادم درستی هستی ومن باخیال راحت میتونم معرفیت کنم به دوستم که دنبال یه ادم مطمئن هست برای باغبانی وسرایداری خونش منتهی بایدبری تهران اگرموافقی هماهنگ کنم بری اولش دودل بودیم ولی بعدقبول کردیم واینجوری شدکه ماامدیم تهران ساکن خونه شماشدیم خدیجه خانم گفت ازبگومگوهای هرشب پدرمادرت متوجه شدم مشکلدارن چشمام ازتعجب گردشده بودگفتم سرچی مشکل داشتن ازوقتی که من یادم پدرمادرم هیچ وقت بهم بی احترامی نکردن خدیجه خانم گفت زمانی که ماامدیم خونه شماپدرمادرت پنچ سال بودازدواج کرده بودن واون موقع اقابزرگ خانم جون هم زنده بودن طبقه بالازندگی میکردن بعدازفوت اونها بابات خونه رودوبلکس کردتواین پنج سال نتونسته بودن بچه داربشن ودخالتهای پدربزرگ ومادربزرگتم بی دلیل نبودتودعواهاشون پدرت مردخوبی بودولی مادرت بخاطراین بچه دارنشدنش به یه ادم حساس تبدیل شدبودواگرپدرت بخاطرشغلش یه شب دیرمیومدخونه اون شب یه دعوای حسابی بینشون به وجودمیومدومادرمیگفت توزن داری بخاطرهمین دیرمیای خونه وهرچی پدرت توضیح میدادمادرت باورش نمیشدرابطه من مادرت خیلی صیمی بودانقدری که گاهی فکرنمیکردم توخونه شمابرای کارامدم ومثل دوتادوست بودیم ولی خانم بزرگ زیاددوستنداشت من مادرت باهم صمیمی باشیم این وسط هرچقدرمن به مادرت میگفتم انقدرگیرنده فکرنکنم اقااهل اینکارهاباشه باورش نمیشدخلاصه مادرانقدرگیردادتاپدرت جای توضیح دادن میگفت زن دارم میخوای چکارکنی ومیرفت گاهی دوشب خونه نمیومد مادرت برای بارداری قرص مصرف میکردولی بی فایده بود نمیدونم حکمت خداچی بودکه من بایدمیومدم توزندگی کسی که گذشته من روداشت تجربه میکردواین عذابم میداد خدیجه خانم وقتی به اینجای حرفش رسیدساکت شد گفتم خب بعدش چی شدخدیجه خانم گفت هیچی بعدش خداتروبهشون دادوتمام مشکلاتشون حل شد خندم گرفته بودگفتم خب این روکه خودم میدونم حالا چراشماچندوقته ناراحتیدایناکه گفتی باعث ناراحتی شمانشده خدیجه خانم انگارازسوال پرسیدن من خسته شده بودگفت ناراحت اینم که چراخدابه من بچه ندادچی میشدمنم الان بچه داشتم وعروسیش رومیدیدم اگرمیبینی از زمان نامزدی تینا ناراحتم بخاطراینکه منم دوستداشتم یه دخترداشتم عروس شدنش روببینم یه پسرداشتم دامادیش رومیدیم به مادرت حسادت میکنم چون اون زمان ماجوان بودیم وکمک نکرداقاعبدالله مشکلش روحل کنه ماپول نداشتیم شایداگرهزینه درمان اقاعبدالله رومیدادن ماهم الان بچه داربودیم گفتم خدیجه خانم الان فکرکنیدمن پسرتونم ازاین لحظه شمامن روپسرخودتون بدونیداین دیگه غصه خوردن نداره بغلم کردبازم زدزیرگریه گفتم من فدات بشم که قلبت اینقدرمهربونه دیگه نبینم غصه بخوری گفتم پاشیدبریم خونه دیگه ام نبینم بابت این موضوع ناراحت باشی قول میدم توی تمام مراسمهای عروسیم باخودم ببرمت ازمراسم خواستگاری گرفته تاعروسی وتودلم گفتم کاش خدابهشون یه بچه میداد‌.باهم امدیم خونه واون چندروزهم گذشت شب عروسی تیناجوادبودمن جلوی تالاروایساده بودم که اقاسعیدبافرزانه خانم امدن بهم تبریک گفتن ودعاکردن که منم هم به زودی دامادبشم ازشون تشکرکردم بعدسراغ محسن روگرفتم فرزانه خانم گفت چه دوستایی هستیدکه ازحال هم خبرنداریدگفتم من صبح میرم شرکت شب میام خونه ونمیرسم مثل قبل بامحسن درتماس باشم هرچنداونم سرش گرم ومشغول زندگیشه تااین حرف روزدم محسن ازپشتم امدگفت داری غیبت کی رومیکنی.زدم زیرخنده بهش دست دادم که چشمم خوردبه فاطمه بعدازعروسی چقدرتغییرکرده بودواون خال توصورتش خیلی به چشمم امد به شوخی به محسن گفتم توبی وفاشدی ولی من به یادتم وفاطمه خانوم مثل ابجی کوچیکه خودمه همون موقع فرزانه خانم گفت خداحفظ کنه تیناجان رو جالبه که تووفاطمه توصورتتون تویه نقطه خالداریدگفتم اقامحسن تحویل بگیرنشونه بهترازاین وهمه خندیدن ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لحظه ای بعد گفت _چرا مثل مجسمه ای دختر؟روی تخت دراز کشید و پشتش رو بهم کرد. یاد حرفای سحر دوستم افتادم که گفت _ببین اگه بخوای خجالت بکشی موفق نمی‌شی خود خدا هم گفته برای شوهر بی حیا باش. دختر یه نازی بکن یه نوازشی بکن نگو زشته عیبه اون پسر غریبه نیست شوهرتم. لباساتم که افتضاح یه چیز درست و حسابی بپوش حالا میگیم لباس خواب عرضه نداری بپوشی. یه تاپ که خوبه دیگه نه؟ یاد تاپ قرمز زیر مانتوم افتادم. دست لرزونم و پیش بردم و شالم و در آوردم و گیره ی موهام رو باز کردم. موهام انقدر بلند بود که در حالت نشسته روی زمین می افتاد. دکمه های مانتوم و یکی یکی باز کردم و از تنم در آوردم. آشکار می لرزیدم اما حس میکردم در مقابل شوهرم وظایفی دارم. خودم رو به سمتش کشیدم و کنارش نشستم. دستم و روی بازوش گذاشتم.. چشماش و باز کرد و با دیدنم مات موند. لبخند کم جونی به صورتش زدم. زیر نگاه سنگینش عرق روی تنم نشست. اون شوهرم بودا من باید خودمو به دست اومی سپردم خاتون میگفت برای شوهرت باید زن باشی باید دردشو بفهمی _من میرم. خواستم از کنارش رد بشم که جلوم ایستاد. نگاهم و پایین انداختم و صدای خشنش توی گوشم پیچید _اینه رسمش؟ سکوت کردم.بازوم و گرفت و ادامه داد _چرا نگفتی اولین بارته؟ صورتم قرمز شد و آروم گفتم _مهم نبود. _مهم نبود و صبح نشده غیبت زد؟میفهمی چه قدر دنبالت گشتم؟ بالاخره به خودم جرئت دادم توی چشماش نگاه کنم. پرسیدم _چرا؟ جا خورد و باصدای آرومی گفت _من با دختری بودم که حتی اسمشم نمیدونم. قلبم تند می کوبید. تحمل نداشتم زیر سنگینی نگاهش باشم. خواستم عقب برم که بازوم رو سفت تر چسبید و گفت _با من بیا. حرفی نزدم. من و دنبال خودش کشوند و از فروشگاه بیرون برد. نگاه به سحر انداختم که سری با خنده برام تکون داد. خان زاده در ماشین آخرین مدلی رو باز کرد و گفت _سوار شو سوار شدم. ماشین و دور زد و خودش هم سوار شد. به سمتم برگشت و گفت _خوب می‌شنوم؟ نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم _چیو؟ _یه دختر ناآشنا یهو سر از مهمونی من در میاره و هم‌.... میشه یک کلامم نمیگه ب ا ک ر ه ست و صبح نشده غیبش میزنه.بگو... میخوام همه چیو بدونم. در حالی که با بند کیفم بازی می‌کردم گفتم _چیزی برای گفتن ندارم.شکایتی هم از اون شب ندارم... الانم میخوام برم. مچ دستم رو گرفت و خشن گفت _تو هیچ جا نمیری. صاف نشستم که گفت _اسمت چیه؟ لب هام و با زبون تر کردم و گفتم _آیدا دست زیر چونم گذاشت و سرم و به سمت خودش برگردوند و گفت _وقتی با من حرف میزنی به من نگاه کن. نگاهم رو به چشماش انداختم. با لحن آروم تری زمزمه کرد _چرا اون شب نگفتی اولین .... ؟ لبم رو خیس کردم و آروم گفتم _چون منم میخواستم...گفتم که... من شکایتی از اون شب ندارم. خیره نگام کرد و گفت _پس چرا رفتی؟ این بار من معنادار نگاهش کردم و گفتم _چون فکر کردم بیشتر از یه رابطه برات جذاب نباشم. بی مکث گفت _اشتباه فکر کردی تو چشماش نگاه کردم. نفسش و فوت کرد و گفت _میدونی چه قدر دنبالت گشتم؟ _واسه چی؟ببخشید اما من باید برم من... وسط حرفم پرید _چرا نمیخوای بیشتر با هم آشنا شیم؟ سکوت کردم. دستش رو به سمت صورتم آورد و آروم روی گونه‌م کشید و گفت _خیلی خوشگلی. نفسم بند اومد و قلبم به شمارش افتاد. با پشت دست گونم رو نوازش کرد و گفت _اجازه بده بیشتر بشناسم حس عجیبی کل تنم رو گرفت. تا حالا مردی این طوری بهم نگاه نکرده بود.. این طوری نوازشم نکرده بود اون نمی دونست که شوهرمه . برام هیجان انگیز بود که شوهرم داره این طوری نگاهم میکنه اما چیزی که عذابم میداد این بود که اون نمی‌دونست من زنشم و این طوری نوازشم می کرد. بدون هیچ عذاب وجدانی.یاد توصیه های سحر افتادم که تاکید کرد زود وا ندم صورتم و عقب کشیدم و گفتم _من نمی‌خوام با شما... _مگه اولین بارت نبود؟پس تو الان مال منی. استارت زد که گفتم _کجا؟ بی پروا گفت _خونه ی من. تند گفتم _من نمیام. از اون گذشته شما هیچ برنامه ای برای امشب تون ندارین؟با این حرفم چند ثانیه ای به فکر فرو رفت و بعد با جدیت گفت _برنامه ای ندارم سکوت کردم.توی راه زنگ زد و سفارش شام داد.چند دقیقه ی بعد توی پارکینگ آپارتمانش نگه داشت و گفت _پیاده شو. از جام تکون نخوردم.گفت _نترس من باهم بودن را زورکی دوست ندارم.پس به هیچ کاری مجبورت نمیکنم. و خودش پیاده شد و صورت داغ شده ی من و ندید.در سمت من و باز کرد و دستم رو گرفت و وادارم کرد پیاده بشم. به همين راحتی فراموش کرد به زنش قول داده که امشب میاد.به سمت آسانسور که رفت رنگ از رخم پرید.دکمه رو زد و نگاهی به صورتم انداخت و با دیدن حال آشفته م پرسید _چرا رنگت شده مثل گج دیوار؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زمستان بود. مادرشوهرم شیر آب را از خانه بسته بود تا حمام نرویم. برای خوردن آب، از مسجد سر کوچه داخل قمقمه ای که برای احمد بود، آب می ریختم.از بس شب ها نان و گوجه، نان و پنیر، ماست و غذاهای آماده خورده بودم، حالم بهم می خورد. بوی غذا در خانه می پیچید و مادر شوهرم هر روز غذاهای عطردار می پخت.احمد انقدر دنبال کار بود که بالاخره در یک کارگاه، برای جابجا کردن بلوک کار پیدا کرد. یک شب غذای خوشمزه ای گرفت. دل از عزا درآوردم. خوشحال بود که کار پیدا کرده. هفته گذشت. هر روز با خوشحالی اما با خستگی زیادی به خانه می آمد. یک روز دیدم که دستانش تاول زده. خجالت می کشیدم نزدیکش شوم. هنوز رابطه بینمان عادی نشده بود. صبح تا شب که احمد خانه نبود و وقتی به خانه می رسید از خستگی می خوابید. تقریبا هر شب یکی دو ساعت با هم حرف می زدیم.احمد گفت: منم دوست دارم پیشت باشم اما می بینی که. اگه نرم سر کار، شکممون سیر نمیشه. - نگران من نباش. اگه کمتر خرج کنیم، بیشتر پول دربیاریم می تونیم یخچال و گاز بخریم. این طوری دیگه می تونیم غذا بپزیم. مگه نه؟احمد گفت: اولین کاری که می کنم اینه که یه گاز میگیرم. خسته شدم از بس گوجه و ماست و پنیر خوردم. کارگر باید جون داشته باشه که کار کنه.خندیدم و گفتم: کاش منم می تونستم کارگر باشم. اگه می شد یه جا کار کنم خوب بود.احمد گفت: می بینی که به زور یه کار برای خودم پیدا کردم. فعلا صبر کن تا بهار بیاد. اون موقع کار زیاده. اگه دلت خواست می برمت سر زمین. در حالی که احمد درباره آینده حرف می زد چشمانم سنگین شد و خوابم برد.روز بعد که احمد به خانه آمد، با دیدنش بغضم گرفت. بدنش گرفته بود. به زور کمرش را راست می کرد. دستانش تاول زده بود. خسته و بی رمق سرش را روی بالشت گذاشت.یادم آمد وقتی بچه بودم و پدرم از بیرون به خانه می آمد، مادرم برادرم را می فرستاد تا پدرم را ماساژ دهد. خستگی پدرم هم کم می شد.خواستم نزدیک احمد بروم و ماساژش دهم اما هنوز رویم به رویش باز نشده بود. حتی از آخرین باری که هم دیگر را بغل کردیم، چند ماه گذشته بود. انگار هیچ کداممان روی لمس کردن یک دیگر را نداشتیم. طبیعی هم بود چون احمد صبح تا شب بیرون بود و شب ها هم فقط یک ساعتی با من حرف میزد و بعد از فرط خستگی، خواب هفت پادشاه را می دید.هر چه خواستم به احمد بگویم که دلش ماساژ می خواهد یا نه، نشد! زبانم نچرخید. فقط وقتی خوابش برد، روی دست هایش وازلین زدم و دستش را داخل مشما گذاشتم تا وازلین کاملا جذب پوستش شود. وقتی کرم را به دستش می زدم، از سوزش دست هایش بیدار شد اما با دیدنم حرفی نزد و از خجالت، چشمانش را بست.وقتی صدای نفس های احمد مرتب شد، فهمیدم که خوابش برده. این بار طاقت نیاوردم و بی صدا گریه کردم. دلم به حال احمد می سوخت. تا صبح یاد دست های زخمی اش می افتادم و بی اختیار اشک هایم می ریخت. دلم میخواست احمد را از این کار منصرف کنم اما به هزار زحمت این کار را پیدا کرده بود.شب عید بود. یاد مادرم افتادم که عیدها برایم لباس می خرید. سفره رنگی می انداخت و همه را دعوت می کرد. اما اینجا هیچ دلخوشی ای نداشتم. عادت کرده بودم حرف و کنایه های مادرشوهر و خواهرشوهرم را بشنوم و حرفی نزنم.داخل اتاق کز کرده بودم. بغض بدی داشتم. تقریبا یک سال از زندگی من و احمد گذشته بود. قد کشیده بودم. حتی چهره ام هم حسابی عوض شده بود. به این یک سال فکر کردم. به سختی هایی که کشیدم. شب عید، از همه ش ها برایم تلخ تر شده بود. تا این که احمد در اتاق را باز کرد. لبخند به لب داشت. به دستش نگاه کردم. پیک نیکی خریده بود و یک قابلمه هم دستش بود. اشاره به دستش کرد و گفت دیگه خودمون غذا می پزیم.یکم برنج و مرغ گرفته بود. به اندازه یک وعده همان شب درست کردم و همان جا خوردیم. شکمم که سیر شد، احمد گفت: چشاتو ببند!گفتم: چی شده؟ - ببند دیگه. نپرس!باشه بستم. حالا چشاتو باز کن.به کادویی که دستش بود نگاه کردم. از داخل کیسه در آورده بود. مقابلم گرفت و گفت: بازش کن.با خوشحالی کادو را باز کردم. دو دست لباس خانه بود. بعد از یک سال، بالاخره لباس دخترانه نصیبم شده بود. احمد بغض داشت. از دیدن خوشحالی ام بغض کرد. اصلا خوشحال نبود. معلوم بود که حسابی ناراحت است.این اولین عید مشترک ما بود اما نه جایی برای عید دیدنی داشتیم و نه کسی به هوای ما می آمد. انگار اصلا ما وجود نداشتیم. با این حال خوشحال بودم که احمد برای دو هفته سرکار نمی رود. از زمانی که با احمد ازدواج کرده بودم، حتی جمعه ها هم احمد سر کار میرفت برای همین صمیمیت ما زیاد نبود.اما این دو هفته همه چیز تغییر کرد. احمد بیشتر برایم زمان میگذاشت. شوخی می کرد.حتی یکی دو بار هم با هم بیرون رفتیم. هواخوری کردیم و برگشتیم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اما این‌ بار نمی خواستم اشک بریزم و ناله کنم، این حرف ها ادامه داشت و من اگر می خواستم با هر کلمه‌یشان خودم را سرزنش کنم که چیزی از من باقی نمی‌ماند. باید طاقتم را بالا می بردم و توجهی به حرف هایی که خودم قبولشان‌ نداشتم نمی کردم. -شیرین.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم قیافه ی گرفته‌ام را با لبخندی پنهان کنم. لبخندی به اجبار زدم و به سمتش برگشتم. -جانم. - من منظوری بابت اون حرفا ندا...به میان حرفش پریدم. یادآوری گذشته ها که سودی نداشت، باید بحث را عوض می کردم.شاید او هم حق داشته باشد، خیلی وقت است پاسوز من در این خانه مانده بود،‌خیلی وقت بود به عاشقانه های پشت گوشی دلخوش کرده بود و خیلی وقت بود که امیرعلی حلقه ی نشون‌ شیوا را درون کمدش مخفی کرده بود تا بلکه روزی آن را در دست هایش کند اما... اما... اما این مصیبت که در دست های من نبود. - برو لباست رو بپوش.چشم هایش را گشاد کرد. - مگه نمی خواستی بری پیش امیرعلی؟ حیرت‌زده لبخندی زد و سوالی نگاهم کرد. -من میخوام برم وسایل گلدوزی رو بخرم، اگه همراهم میای زود باش.لبخندش عریض تر شد و صدای خنده‌هایش توی گوشم طنین انداخت. دست هایش را از هم باز کرد و محکم مرا به خودش فشرد. به دیوانه بازی هایش خندیدم. اگر می دانستم دیدن امیرعلی تا این‌حد او را سرحال می کند زودتر به فکر بهانه‌ای می افتادم. - خفه شدم دختر.دست هایش را به اجبار از دور گردنم جدا کردم. - بدو برو آماده شو. - چشم.با سرعت از‌ تراس خارج شد. با رفتنش رنگ‌ لبخند از لب هایم‌ پاک شد. آخرین چای را به دایی محسن تعارف کردم و سینی را روی میز گذاشتم.کنار خاله سهیلا نشستم و به سکوت سنگینی که در جمع حاکم شده بود گوش دادم.می دانستم حتما اتفاقی افتاده است که این وقت روز و بی خبر، دایی قصد سر زدن به ما رو کردند. - خب محمد جان کار و بار چطوره؟ پدر چای را از دهانش دور کرد و روی عسلی کوچک کنارش گذاشت. - هی، بد نیست، می‌گذره. - ان اشالله که به خوشی بگذره. و دوباره سکوت...دایی نگاه ناتوانش را به سمت زندایی و خاله چرخاند، انگار از آن‌ها کمک می‌خواست.کمی گرد نگرانی روی دلم نشستم، چه موضوعی بود که این گونه همه را به تشویش انداخته بود؟خاله لبخند مصنوعی زد و دستش را روی ران پایم گذاشتم. -خب شیرین جون چه خبر؟ -سلامتی خاله جون. -نه، از اینا چه خبر؟دست چپش را بالا آورد و اشاره ای به حلقه‌ی در دستش کرد. -هیچ خبری.بی‌اختیار لبخند روی لب هایم پر کشید و سرم را به زیر انداختم.انگار قبل از آنکه حالی از من بپرسند باید خبر شوهر کردنم را می دانستند. - آقا محمد، راستش رو بخوای ما برای امر خیر اومدیم. - وا داداش، تو از کی پسر دار شدی که ما خبر نداریم؟دایی آرام خندید. انگار زمان می خرید تا کلمات را پشت هم ردیف کند تا مبادا دل بشکند.نگاهی به شیوا انداختم. غم در چشم های عسلی اش جان گرفت. هرگاه که نام خواستگار می آمد این گونه دلش می گرفت. او خود را تنها برای یک نفر می دانست و اگر هزاران نفر هم در این خانه را بزنند باز رضایت نمی داد. -نه آبجی، من که اگه پسر داشتم نمی ذاشتم خواهرزاده‌هام این طور تو خونه بمونند. والا... آقا محمد، از وقتی شیواجون قد کشید توی فک و فامیل خیلی طرفدار پیدا کرد، خودت هم که می دونی کم خواستگار نداره.پدری سری برای دایی تکان داد و منتظر ادامه ی حرفش شد. - خب دختر خوشگل خواستگار هم داره داداش، الهی خاله قربونت بشه. - لطف دارید خاله جون.دایی پایش را روی پای دیگرش انداخت و تسبیح در دستش را چرخاند و چرخاند و چرخاند و قلبم از نگاه شرمنده‌اش به من، به تپش افتاد. - دختر، تا جوونه و خوشگله باید شوهرش داد، حیفه شیوا تو خونه بمونه، پس فردا که زیر چشماش چروک افتاد که نمیتونه بره خونه ی شوهر. -عه دایی، من رو پیرزن کردی رفت.همه به لحن پر از اعتراض شیوا خندیدیم‌ و نگاه پدر هم به سمت من کشیده شد. موضوع این مجلس شیوا بود و این نگاه های گاه و بی گاه منظور دار آزارم می داد. -درسته آقا محسن، ولی شیرین خواهر بزرگ‌تره، نمیشه که این دختر تو خونه بمونه و شیوا ازدواج کنه. - وا، آقا محسن حرف هایی می زنیا. اومد و تا ده سال دیگه برای شیرین خواستگار پیدا نشد و از این خونه نرفت، شیوا هم باید پاسوز این دختربشه.زیر‌چشمی به خاله ای که کنارم نشسته بود نگاه کردم. من که آرزویم ازدواج شیوا بود. هیچ دلم نمی خواست او برای من در این‌خانه بماند و در دل دعا گردم که پدر امروز رضایت بدهد. - اصلا سهیلا جون، میگن دختر که به بیست رسید باید به حالش گریست. شیوا جون که ماشالله بیست و سه سالشه. -زندایی یعنی من الان ترشیده ام دیگه؟ زندایی بوسه ای روی گونه ی شیوا کاشت و دستش را نوازش وار پشتش کشید. -نه الهی فداتشم، تو که اگه می خواستی شوهر کنی موقعیت برات کم نبود، ولی شرایط نبود دیگه. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زن کربعلی خندید و گفت:من از کارم مطمئنم حالا میبینی که فردا آفتاب نزده چه خبرهایی به گوشتون میرسه برعکس پسر تو محمود خانه مردِ و من میدونم هیچ وقت راضی نمیشه خــون امیر رو بریزه ولی این فرصتی شد تا اون گوهر از این جــهنمی که براش ساختید راحت بشه اخه کدوم شیر خام خورده ای دیدید که پاره تنشو دخترشو اونم بعد این همه پسر یکی یدونه عمارتشو اینجور کلفت کنه..اشکهام میریخت این چه سرنوشتی بود که داشتم که یه غریبه برام دل بسوزونه اقاجون راضی بود منو خــونبس کنه تا جون امیر قا*تل رو نجات بده آستینهامو تو دهن گذاشتم و گاز گرفتم تا صدای گریه هامو نشنون.برعکس توقعی که داشتم زیور خاتون گفت:محال بزارم تو همه سالها ازش غفلت کردم اونروز وقتی فهمیدم به بلوغ رسیده اونجور درمـوندگیشو دیدم جیگرم آتــیش گرفت.حق با تو بود دختر نعمته و اون روز که نگاهش کردم تو چشم های درشت مشکیش فقط عشقو دیدم.اون دختر منه شبیه منه مثل من ظریف و کشیده است.منم مجرد که بودم پر مو بودم و صورتم پرپشت بود میدونی اگه یه دست به صورتش بکشن عروسک میشه.نمیتونم بدبختش کنم بخاطر امیر رو به اقاجون گفت:فردا ببر امیر رو تحویل بده من بمــیرمم نمیزارم اون دختر بره تو اون جهنم تو با این سن و سالت از اون شیر وحـشت کردی ببین این دختر بیوفته دستش چیکارش میکنه.فردای قیــامت نمیتونیم جواب جوونیشو بدیم.اقاجون با پشت دست تو دهنش کـوبید و گفت:من از دختر متـنفرم زن کربعلی چادرشو روی سرش انداخت و گفت:جایی کار دارم باز میام بهتون سر میزنم رفت و پشت سرشم نگاه نکرد! از عصبانیت اقاجون فـرار کرد.زیور با پشت دست خـون لبشو پاک کرد و گفت:هنوز یادم نرفته چطور جلو چشمام دختر دو روزمو خفه کردی.من نمیزارم گوهر رو بدبخت تر کنید.کدوم پدری بچه خودشو اونم اولین بجشو به جرم دختر بودن میکـشه که تو کـشتی؟!دستمو محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام در نیاد یعنی آقاجون بچه خودشو کـشته بود اشک های زیور خاتون میریخت و با صدای آروم گفت:سر پل صراط اون بچه منتظره تا جواب پس بدی نکن آخرتتو به این دنیا نفـروش گوهر گناهی نداره که پاسوز امیر بشه آقاجون مشتشو بالا گرفت ولی دستشو تو هوا جمع کرد و گفت:حرف اضافه نزن وگرنه تو رو هم میکـشم من از دختر متنـفرم اونم تو این خونه هر روز که میبینمش باید کفـاره بدم چه برسه به نون و آب دادنش.کتشو برداشت و از اتاق زد بیرون داشتم از گریه و اون همه درد خفه میشدم.در رو که زیور خاتون باز کرد با دیدن من خشکش زد قیافه درهم و صورت خیـسم بیانگر همه چیز بود که من همه چیز رو شنیده ام.زیور دستهاشو برام باز کرد و منم تو یه چشم به هم زدن به آغـوشی که سالها ازش محروم بودم رفتم.هردو گریه میکردیم من بخاطر دختر بودنم و اون بخاطر زن بودنش.ازم قول گرفت چیزهایی که شنیدم رو با خودم به گـور ببرم.زن کربعلی کارشوخوب بلد بود و غروب شده بود که پیرمرد ریش و مو سفیدی اومد خونه امون لرزه به تن همه افتاد اون عموی محمود خان بود و میگفتن تنها کسی که ازش حرف شنویی داره چه پیرمرد نورانی بود انگار روحانی بود چقدر با دیدنش به دلم آرامش نشست اسمش مش حسین بود بهش سید میگفتن ولی سید نبود.زنعمو خودشو میزد و واسه پسرش گریه میکرد امیر که اصلا با مـرده ها فرقی نداشت مامان رو به زنعمو گفت:بخدا اگه اومده باشه پسرتو ببره نزاری خودم تحویلش میدم شیش شبه بجه های من نخوابیدن پسرای ما چه گناهی دارن.زیور خاتون فقط سکوت کرده بود و به من خیره بودفقط من و اون میدونستیم که چی قراره بشه و با اومدن مش حسین بهمون الهام شد که قراره دختر یکی یدونه این عمارتو با خودشون ببرن و خدا میدونست چی در انتظارمه.اینا که از گوشت و خونه اشون بودم بهم بهم رحـم نکردن وای به اونجا وای به دل مادر محمود خان وای به خود محمود خان اقاجون و عمو ها تو اتاق بودن یهو عمو با صورت خوشحال و شادش اومد تو اتاق در رو باز کرد و گفت:خدا بهم بخشیدت امیر مش حسین میخواد گوهر رو به عنوان خـونبس بگیره واسه محمود خان دیگه خـونی ریخته نمیشه با این وصلت همه چیز ختم به خیر میشه..مش حسین میخواد گوهر رو به عنوان خـ.ـونبس بگیره واسه محمود خان دیگه خـ.ـونی ریخته نمیشه با این وصلت همه چیز ختم به خیر میشه اون لحظه چشمم به مادرم بود،لبخند رو لبهاش نشست و گفت:مگه میشه یعنی راضی ان عوض خـ.ون پسرشون این دختر رو ببرن؟یعنی با پسرهامون دیگه کاری ندارن؟عمو پسرشو تو آغـ.وش گرفت و گفت:چی از این بهتر زن داداش آره اقاجونمم رضایت داد اونا میگن دختر یکی یدونتون رو میگیریم زنعمو خندید و گفت:خدا جواب دعاهامو نذرامو داد، در مقابل خدا سجده کرد اون لحظه حس کردم به شـ.ـیطان سجده میکنه وگرنه کسی که خدا بشناسه اینطور ستـ.م نمیکنه.به آشپزخونه رفتم و انگار شوکه شده بودم نه اشکی نه نا.له ای فقط خیره به دیوار بودم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سروصداها به قدری زیاد بود که بشه واضح فهمید قراره چه اتفاقی بیوفته!مى خواستن براى ارباب زاده زن بگیرن و اگه قرار براین بود بايد خوشحال مى شدم كه شرش از سرم كم مى شد اما چرا احساساتم رو قلقلک داده بود؟ اصلا نفهميدم كى اشک هام گونه هامو تر کرد!نمى دونم از ترس اين بود كه مبادا ارباب زاده اسمى از من ببره و بى ابروم كنه و اونام از عمارت بيرونم كنن يا از ترس عموم و زنش بود كه اگه اينطور مى شد مى دونستم بهم رحمى نمى كنن و منو مثل اب خوردن به هر كسى كه از راه مى رسيد مى فروختند حالا يا دزد و يا پيرمرد سروصداها خوابید اما آشوب بود که درونم به پا شده بود حتی فجیع تر از عربده های ارباب و ارباب زاده!ساعت ۴صبح بود، هوا گرگ و میش شده و صدای جیرجیرک های سحرخیز عمارت و گرفته بود بقچه ام که توش کمی از لباس هام بود رو زیر بغلم گرفتم.بايد مى رفتم قبل از اينكه بخوان بى ابرون كنن يا منو به اون عموى نامردم برگردونن چون ارباب زاده زهرشو میریخت ! بهتر بود فرار کنم و دنبال جا سر پناه باشم برم جایی که کسی نشونی ازم نداشته باشه براى خودم زندگى کنم.مى گفتن توى شهر زندگی كردن راحت تر از اينجاست. مى رفتم اونجا كلفتى مى كردم. توى شهر زندگی كردن راحت تر از اينجاست. مى رفتم اونجا كلفتى مى كردم.نگهبان ها خوابیده بودن کفش هام و دستم گرفتم تا با راه رفتن از روی سنگ ریزه ها صدایی بلند نشه و اينطورى از حیاط گذشتم. در چوبی بزرگ عمارت بسته بود،محتاطانه در و نیمه باز کردم از لای در رد شدم و همين كه پام از چهار‌چوب گذشت یک نفس توی کوچه های خلوت روستا شروع کردم صدای واق واق سگای نگهبان ابادی از گوشه کنار میومد اما ترسی نداشتن با دویدن از کوچه ها که گذشتم به خیابون رسیدم.جاده ای خلوت که فقط زوزه ی گرگ های بی خواب سکوتش رو درهم می شکست،واق واق سگ ها به قدری نزدیک بود که حس میکردم کنارم هستن و گوشه ی دامنم رو با دندون گرفتن.يكمرتبه سنگی زیر پام گیر کرد و باعث شد تعادلم‌ و از دست بدم و نقش بر زمین خاکی بشم.پوست نازک زانوم و سنگ ریزه ای پاره کرد. سوزش پارگی اذیتم میکرد و اشک هام گونه ام رو خیس کرد زانوم و بغلم‌گرفتم و زار زدم.تاریک بود و نمیشد ببینم چه اتفاقی افتاده، وقتش بود ترسم و با صدای هق هق هام تا سر حد مرگ وحشت کرده بودم. صدای نفس هام تند شده و حتی از این هم می ترسیدم.کاش توی عمارت میموندم. از ته دل رستم خان و صدا زدم. میدونم به گوشش نمیرسید ولی حداقل خودم و خالی میکردم. نیم خیز شدم و خودم رو کنار جاده کشیدم.حس می کردم پام پیچ خورده چون حرکت دادنش برام عذاب اور بود‌.واقعا چرا زنده بودم؟وقتی مادرم با جنین توی شکمش مرده بود چرا من باید بمونم وقتی ادم دلسوزی نداشتم ؟عموم!اون هم که درگیر زنش بود ،سکینه ی از خدا بیخبر همش مقصر اون بود به این وضع بیوفتم واگرنه تا وقتی مادرم بود که حتی به جای منم از عموم کتک میخورد.با صدای پای اسبی از دور چشم هام و باز کردم،حسی نهیب میزد اگه یک ولگرد باشه و بخواد؟نه!از ترس دوباره چشم هام بسته شد،با حس زبون سگی که پام و لیس زد از هراس جیغ فرابنفشی کشیدم! _بیا عقب!صدای رستم خان بود؟!سریع چشم هام و باز کردم. از اسب پیاده شد. با غضب بهم خیره ش و نگران جلوی پام زانو زد:کجا داری میری اونم بیخبر؟اومدم دیدم نیستی!اومد دید نیستم؟مگه به جایی که می خوابیدم سرک میکشید؟ملایمت رو کنار گذاشت و فریاد زد: _چرا زبون به دهن گرفتی؟وقت لجاجت نیست حنا!این وقت از شب اینجا چکار میکنی؟قصد فرار داری؟از چی؟از کی؟ لب هام لرزید. چطور حرف دلم و میزدم؟ چطور میگفتم چرا وقتی قرار بود ازدواج کنی منو وسوسه ى دل لاكردارت كردى اما من كه به خاطر اين فرار نكرده بودم كه گلايه مى كردم مى خواستم جونمو از دست جفتشون اون و عموم در ببرم.دستش نشست روی پام که آهسته آخی سر دادم.از سوال های بی جوابم فاصله گرفتم و درگیر درد پام شدم كه رستم خان مثل پرکاهی روی دست هاش بلندم کرد و نشوند جلوی اسب.نمیدونستم کجا میره! یعنی اونی که شبا توی خواب موهام و نوازش میکرد ارباب زاده بود؟ جلوی خونه ی طبیب ده رسیدیم، دیر وقت بود اما رستم خان در زد.پام و که توی دستش گرفت دوباره جیغ زدم كه رستم خان کلافه کنار طبیب ایستاد گفت: یواش تر دیگه، مگه نمی بینی ضعیفه تحمل درد نداره؟ طبیب پیرمردی جدی بود، با احترام گفت: _ارباب زاده تحمل کنید.با التماس بهش خیره شدم گفتم: _من میترسم درد داره تورو خدا!اما رستم خان با جدیت گفت: _وقتی از عمارت میذاشتی میرفتی به این فکر نکرده بودی؟خواستم بازهم التماس کنم که درد وحشتناکی توی پام پیچید و تا مغز استخونم تیر کشید و چشم هام سیاهی میرفت.طبیب پام و با دنبه و زردچوبه و پارچه سفید بست و امر کرد استراحت کنم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پوزخند عصبی زدم _تازه یادت افتاده زن داری!؟ _زبونت دراز شده _اون دختر بی زبون چند سال پیش نیستم که هر چی خواستید بهم بگید و تحمیل کنید و من سکوت کنم.پوزخندی کنج لبهاش نشست _خودم زبون درازت روکوتاه میکنم بچه!چشمهام ازشدت خشم داشت برق میزد تموم وجودم شده بود پر از عصبانیت و تنفر هر چی حس بدبود بهم هجوم آورده بود خان زاده وقتی دیدمن ساکت بهش خیره شدم به سمتم اومد حالا درست تو یه قدمی من ایستاده بود _از امشب وظیفه داری به وظایفت درقبال شوهرت عمل کنی وتمکین کنی تایه توله بکارم تو شکمت!برای چند ثانیه خشک شده بهش خیره شدم و بهت زده بهش خیره شدم وقتی معنی حرفش رو درک کردم سریع سرم رو بلند کردم و گفتم: _چی !؟ _به سنی که باید رسیدی حالاموقعش شده وارث من روبدنیا بیاری _توباهام ازدواج کردی تا برات توله پس بندازم _ نکنه فکر کردی عاشق چش و ابروت شدم باهات ازدواج کردم بچه جون! انقدر دختر خوشگل و لوند ریخته که هر شب میتونم با یکی سر کنم منتها یه دختر روستایی رو عقد کردم تا برام بچه بدنیا بیاره و بزرگشون کنه _تو نمیتونی اینکار رو با من کنی تو ... پوزخندی روی لبهاش نشست بهم خیره شد و با صدای خش دار شده ای گفت: _عاشقت نیستم که نتونم اینکارو انجام بدم الان هم گمشو از جلوی چشمهام برای شب خودت رو آماده کن،میخواستم یه چیزی بهش بگم اما اگه حتی یه کلمه حرف میزدم مساوی بود با جاری شدن اشکام و من اصلا نمیخواستم جلوش یه آدم ضعیف جلوه کنم ، به سمت اتاق رفتم داخل اتاق که شدم در رو محکم بستم پشت در بسته نشستم و شروع کردم به بیصدا گریه کردن. _هی تو!؟با شنیدن صدای خان زاده عصبی بهش خیره شدم _من اسم دارم اسمم پریزاده!پوزخندی تحویلم داد و گفت: _زیادی سرکش شدی این مدت آزادت گذاشتم،میخواستم چیزی بهش بگم که به سمتم اومد فکم رو تو دستش گرفت و عصبی خیره تو چشمهام شد و گفت: _زبونت رو کوتاه کن وگرنه بدبلایی به سر زبونت میارم میدونی که تواین کارا استاد ماهری هستم!چشمهام داشت برق میزداز شدت اشک و ترس ****** سر کلاس نشسته بودیم از شدت حرص ناخونام رو محکم کف دستم فشار میدادم ، دخترا چنان داشتند برای خان زاده عشوه میومدند انگار دوستشون هست! ولی از اینکه خان زاده بهشون محل نمیذاشت حسابی خرکیف میشدم و تو دلم داشتم ذوق میکردم که صدای یکی از دخترای کلاس بلند شد _استاد اجازه من این مبحث رو متوجه نشدم!از شدت عشوه ی که داشت میومد برای خان زاده عقم گرفت عوضی ، خان زاده با خونسردی بهش خیره شد و گفت: _بهتره به جای اینکه به من خیره بشید به اینجا دقت میکردید و هواستون رو جمع میکردید!با شنیدن جواب خان زاده نیشم باز شد چه خوب حالش رو گرفت ایول ، بلاخره کلاس تموم شد هنوز خان زاده بیرون نرفته بود که صدای اسماعیلی یکی از پسرای سریش دانشگاه که از ترم اول بهم گیر داده بود و چشمش دنبال من بود بلند شد: _پریزاد!دوست داشتم عصبی بهش بگم من فامیل دارم اما وقتی سنگینی نگاه خان زاده رو احساس کردم میخواستم از فرصت استفاده کنم و حرصش بدم برای همین لبخند مهجوبی زدم و گفتم: _جان با شنیدن این حرف من انگار خرکیف شد و چشمهاش چلچراغ شد با صدای شادی گفت: _میشه امروز بعد تموم شدن دانشگاه تو کافه لادن شما رو دعوت کنم! _آره حتما.و از کنارش رد شدم نگاهم به خان زاده افتاد که دستاش رو مشت کرده بود و با خشم داشت بهم نگاه میکرد خوشحال از کنف کردن خان زاده به سمت سلف راه افتادم که صدای نیلوفر بلند شد _خوب حالش رو گرفتی پریزاد ولی قیافش خیلی ترسناک شده بود بلایی سرت درنیاره _اون جز داد و بیداد هیچ غلطی نمیتونه بکنه حقش بود._استاد راد باهات کار داره!با شنیدن صدای یکی از دانشجو ها سرم رو تکون دادم و متعجب به نیلوفر خیره شدم و گفتم: _بنظرت خان زاده باهام چیکار داره!؟ _ لابد میخواد بخاطر چند ساعت پیش باهات دعوا راه بندازه _مال این حرف ها نی آخه! _حالا برو ببین چی میخواد ازت! سری تکون دادم و به سمت اتاقش راه افتادم تقه ای زدم که صداش بلند شد _بیا تو!در اتاق رو باز کردم و داخل شدم خان زاده پشت میزش نشسته بودم _با من کاری داشتید !؟با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد بهم خیره شد اخماش رو تو هم کشید و گفت: _ داشتی با اون نره خر چه زری میزدی !؟ خودم رو متعجب نشون دادم _چی دارید میگید استاد !؟بلند شد به سمتم اومد با اینکه ترسیده بودم اما همچنان سر جام ایستاده بودم و سعی میکردم بدون هیچ ترسی بهش خیره بشم با صدای عصبی کنار گوشم غرید: _یکبار دیگه ببینم کنار اون مردک ایستادی کاری میکنم از به دنیا اومدند پشیمون بشی! _متوجه نمیشم از چی داری حرف میزنی!؟پوزخندی روی لبهاش نشست و با صدای خش دار شده ای گفت: _ پس متوجه نمیشی از چی دارم صحبت میکنم آره !؟با ترس به چشمهای قرمز شده اش خیره شدم و گفتم: _آره. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii