#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_آخر
با تعجب گفت راست میگین ؟ باورم نمیشه .. وای اصلا فکرشم نمی کردم ولی خیلی خوب شد ....... حامد همین طور که دستش دور کمر یلدا بود و امیر و علی به پاش چسبیده بودن اومد جلو و دستشو دراز کرد طرف مصطفی و گفت : ممنون که از زن و بچه های من مراقبت کردی فراموش نمی کنم ... مصطفی که دستپاچه شده بود .. گفت : نه ... نه... همین دیگه ..ببخشید دیگه ...همین دیگه ..و یلدا شروع کرد به خندیدن و گفت : به ما کمک نکردن فرشته ی نجات ما بودن ..اون همیشه تو بدترین شرایط به داد ما رسیده بابا .... منم گفتم : واقعا ؛؛من که تا آخر عمر فراموش نمی کنم .. همینطور حاج خانم که برای من مادری کرده .... خوب بریم تو که خیلی سردمه علی هم سرما خورده است مریض میشه ..... اونشب توی اون خونه حامد هم بود بالای اتاق نشسته بود یلدا از یک طرف و امیر از طرف دیگه روی اون لم داده بودن و علی روی پاش بود انگار هر سه می خواستن اون دوری غم انگیز رو جبران کنن ؛؛؛ می ترسیدن یک آن از حامد دور بشن ..... می بوسیدنش و از سر و کولش بالا می رفتن .... من نگاه می کردم ..و لذت می بردم ...میدونستم که مهر پدری کمتر از مهر مادر نیست ..... تنها کاری که اونشب از دستم بر میومد تدارک یک شام مفصل بود .. سفره ی رنگینی انداختم و با هم شام خوردیم و بعد از سالها من غذایی می خوردم که بغض همراهیش نمی کرد .. بعد از شام حامد به من گفت بهاره جان بیا به مامان زنگ بزنیم خیلی سفارش کرده تا تو رو پیدا کردم بهش خبر بدم .... گفتم باشه ...آی مامان جان چی بهت بگم که توام یک مادری ..... و بهش زنگ زدم ...گوشی رو که بر داشت گفت : مادر پول دستت رسید؟ ... گفتم آره مامان جان پول با صاحبش با هم اومدن ... با صدای بلند داد زد تو رو خدا حامد اونجاست؟ تو رو خدا اذیتش نکنی ؛؛؛مادر به اندازه کافی عذاب کشیده ... گفتم نه خاطرتون جمع باشه .. گفت : الهی صد هزار مرتبه شکرت ... حالا کی بر می گردین ؟ گفتم بهتون خبر میدم .... گفت پس قطع کن من به بهروز و هانیه خبر بدم...مادر فدات بشم خیلی خوشحالم .... بعد من به حاج خانم زنگ زدم و جریان رو گفتم ... اونم خیلی خوشحال شدفردای اون روز برای من و بچه ها و حامد روز دیگه ای بود ... حامدم مثل ما از اون خونه و اون فضا خیلی خوشش اومده بود و به بچه ها قول داد که اونجا رو براشون بخره ... و همین کارم کرد ...ما یک هفته ی دیگه اونجا موندیم تا یلدا المپیادشو بده .. حامد و مصطفی خیلی با هم جور بودن و سورو سات من و بچه ها براه بود ... شب آخر که قرار بود از هم جدا بشیم ..من دیدم که مصطفی روی در چاه توی حیاط نشسته و غمگینه.... دست انداختم گردن یلدا و رو به حامد گفتم : شما ها میگین با مصطفی چیکار کنیم ؟ اینقدر غصه نخوره .... یلدا گفت : من برم پیشش ؟ گفتم نه سه تایی بریم و خیالشو راحت کنیم ... چی میگی حامد ؟ گفت : اگر یلدا بخواد هر چی اون بگه من که مخالفتی ندارم ... یلدا گفت : نمی دونم هر کاری می خواین بکنین ولی نمی خوام اون اذیت بشه گناه داره... گفتم پس بریم ....مصطفی تا ما رو دید بلند شد و مودب ایستاد ... گفتم : بشین راحت باش ...آقا مصطفی ما اومدیم ببینیم براتون امکان داره ..وقتی که ما رفتیم تهران شما هم حاج خانم رو بیارین خونه ی ما و یک عقد ساده بکنیم ؟ تو موافقی ؟ یک مرتبه گل از گل مصطفی شکفت و ذوق زده گفت : شوخی می کنین بهاره خانم ؟ گفتم : ما رو نگاه کن ببین ما الان شکل کسی هستیم که داره شوخی می کنه ؟و اون از خوشحالی با حامد دست داد و بی اختیار اونو در آغوش کشید ....... حامد چند بار زد تو پشتشو گفت به خانواده ی ما خوش اومدی آقا مصطفی ..... فردا صبح زود ما راهی تهران شدیم و مصطفی رفت مشهد ...موقع خداحافظی یلدا بهش گفت زود بیا ... اونم گفت حتما ..حتما ..برای همین وقتی افتادیم تو جاده به شوخی به حامد گفتم ...تند برو که ممکنه مصطفی زود تر از ما برسه ...و همه با هم خندیدیم .... نور خورشید از پنجره می خورد به صورتم احساس لذت بخشی داشتم سرمو گذاشتم روی پشتی صندلی و چشم هامو بستم ... و فکر کردم نمی دونم آینده برای من چی رقم زده ولی احساس می کردم خیلی قوی ترم و می تونم در مقابل جبر زندگی بایستم و اونو به نفع خودم تغییر بدم ... و بی اختیار بلند گفتم : تو می تونی بهاره .. تو می تونی...
پایان
دنیا همیشه بر وفق مرادتون باشه
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_یک_معلم
#قسمت_آخر
یه جورایی فهمیده بودچقدردوستش دارم وازاین عشق دوستداشتن سواستفاده میکردوانگارمن عقل شعورمرودرمقابل این بازیهای پوریا ازدست داده بودم وهرجوری دلش میخواست من رومیچرخوندتازه فهمیده بودم براش یه سرگرمی هستم واون واقعامن رودوستنداره چون اگرغیراین بودبایدبهم ثابت میکرد یه روزبازپوریابهم پیام دادگفت بیاببینمت بازعقل شعورم ازکارافتاده بودرفتم دیدنش اون روزپوریاعکس یه دختری روبهم نشون دادگفت به نظرت خوشگله باتعجب گفتم کیه گفت خواهردوستمه گفتم مبارکه میخوای باهاش ازدواج کنی گفت بهم نمیدنش وگرنه همون پارسال میگرفتمش توخودم خوردشدم گفتم مبارکه حالم خیلی بدبوددست خودم نبوداون شب وقتی برگشتم دیروقت بودبابام جلوی درمنتظرم بودتاسلام کردم چنان زدتوگوشم که گوشه لبم خون امدکلی دعوام کردکه چرابایداین موقع شب برگردم خونه پوریاحتی یه پیام ندادببینه رسیدم یانه اون سیلی باباممن روازخواب غفلت بیدارکردویه تصمیم بزرگ گرفتم
صبح رفتمیه سیمکارت جدیدخریدم تمام برنامه های گوشیم روپاککردم که دیگه باپوریادرتماس نباشم چندجلسه مشاوره رفتم وخداروشکرخیلی کمکم کردن وتونستم خودمروازدست اون عشق افلاطونی تاحدودی نجات بدم وسعی میکردم تامدتی توی جمع های که پوریاهست حضورپیدانکنم وقتی هم مجبوربه رفتن میشدم مثل بقیه باهاش رفتارمیکردم اوایل تعجب میکردولی من محلش نمیدادم وتوحرفهای دخترخاله ام متوجه میشدم دوست دخترداره برام دیگه مهم نبودبایدزندگیم رونجات میدادم شروع کردم به درس خوندن وتومقطع فوق لیسانس قبول شدم وزندگیم روال عادی خودش روگرفته بودازمیثم کم بیش خبرداشتم که تحت درمان روانپزشک وبستریه بخاطربیماریش
هرچندوجودمیثمم اززندگیم مثل پوریابرای همیشه خط زدم وفقط پدرصباولاغیر
تاچندروزپیش برای خریدعیدرفته بودم یه پاساژی غرق تماشای لباسها بودم که یه نفرصدام کردمریم خانم برگشتم شوکه شدم امیدفلاح بودچقدرعوض شدبودازقیافش مشخص بودخیلی خوشحال شده که من رودیده سلامکردم بعدازاحوالپرسی گفت چکارمیکنی گفتم دانشجوارشدهستم ودرحال حاضردبیرگفت افرین بس خانممعلم شدی ازخودش گفت که مجردشرکت زده وتومقطع دکترادرس میخونه پرسیدازدواج کردی سکوت کردم چیزی نگفتم دیدتمایلی به جواب دادن ندارم انگارخودش متوجه یه چیزهای شدخواستم ازش خداحافظی کنم که کارت شرکتش روبهم دادگفت این شماره منه کارداشتی زنگبزن وازش جداشدم وقتی رسیدم دم پاساژ کارت انداختم دورمیدونستم محاله خانواده اش قبول کنن ومنم دوستنداشتم خودم رودوباره درگیریه زندگی پرتنش کنم اون لحظه خیلی دلم برای خودم سوخت که خیلی دیرادمهای خوب اطرافم رودیدم ادمهای که واقعادوستمداشتن ومن بخاطرپوریاندیده بودمشون
حرف اخرم به دوستانم اینه که هرگزخودشون روگرفتاردوستداشتنهای یکطرفه نکنن وبخاطرفراموش کردن کسی تن به ازدواج اجباری بدون شناخت ندن من بشم اینه عبرتشون هرچندالان اززندگی کناردخترم راضی هستم وتمام تلاشم برای اینده صباعزیزمه
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_آخر
مخصوصابارفتن تینابه اراک ومرگ خدیجه وبرگشت اقاعبدالله به روستاشون خونه ماخیلی سوت کورشده بودونمیتونستم پدرمادرم روتنهابذارم تصمیم گرفتم تازمانی مستقل نشدم تواون خونه بمون
ودرهفته یکی دو روزی روهم پیش فرزانه خانم اقاسعیدمیرفتم
شاید تعدادکمی مثل من باشن که دوتاپدرومادرمهربون خوب داشته باشن
الان که این سرگذشت روبراتون تعریف میکنم هشت سالی ازاین ماجرامیگذره ومن خودم حس خوب پدرشدن روتجربه کردم وهمسرم یکی ازهمکارهام ویه دخترسه سال دارم به نام سوگل که اونم خوش شانس ترین نوه روی زمین بنظرمن چون دوتاپدربزرگ ودوتامادربزرگ داره
وکلام اخراینکه هیچ وقت ازبزرگی خداناامیدنشیددنیاکوچکترازاون چیزیه که مافکرش رومیکنم وهیچ وقت ماه پشت ابرنمیمونه وبه وقتش اگرصلاح بدونه همه چیزرودرزندگی سرراهتون قرارمیده
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_آخر
باز شدن در اتاق و آمدن راحیل و مونس دیگه خوشحالیش هزار برابر شد مونس سرشوروی سینه مادرش گذاشت و آروم گریه میکرد دخترم ترسیده بود از دیدن مادرش توی این حال و روز اما مطمئنش کردم که حالش خوبه و به زودی برمیگرده خونه دوباره که در اتاق باز شد ناباورانه به مادرم و پدرم که اومده بودن عیادت ایلین نگاه کردم باورش برای من که هیچ برای آیلین بیچاره اصلا ممکن نبود پدرم نزدیکش ایستاد و گفت
_عروس خاندان ما شدن و مدیون پسرایی هستیم که بهمون دادی دیگه کسی با تو مشکلی نداره عروس .ایلین لبخند زد دیدم که حالش خوب شد همیشه آرزوی این داشت که خانوادهام اونو به عنوان عروس قبولش کنن الان به آرزوش رسیده بود وقتی مادرم جعبه کوچیکی کنارش نگذاشت و گفت
_ این به خاطر پسری که به دنیا آمده هدیه پسر دوم محفوظ هر وقت به دنیا بیاد اونم میارم برات .همگی حالمون خوب بود زندگی دیگه داشت بهمون لبخند میزد اما با ضربه آرومی که به در اتاق خورد سر همه به سمت شاهین که توی اون لباس سیاه رنگ داشت بهمون نزدیک می شد چرخید ایلین نگاهی به لباس شاهین کرد زمزمه کرد
_ چرا سیاه پوشیده ؟همه سکوت کردیم الان دادن این خبر بهش خوب نبود اما انگار مجبور بودیم شاهین رو به همه کرد و گفت
_ میشه ماروکمی تنها بذارین؟همه از اتاق بیرون رفتن و ما سه نفر موندیم
شاهین نزدیکمون اومد دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم خبر ندارم.به سمت آیلین چرخید و گفت
_ خوشحالم که حالت خوبه خوشحالم که بپوش اومدی میدونم باخبر نیستی اما کیمیا وقتی خونه شما را آتیش زده بود وقتی داشت از پله ها پایین میومد دیگه بین ما نیست دیگه زنده نیست کیمیا به هیچکس بدی نکرده تنها کسی که بهش بدی کرده تویی بخشش حلالش کن حداقل بذار تو اون دنیا روحش در آرامش باشد این که انگار باورش نشده بود و فقط نگاهش می کرد و کنارش روی تخت نشستم و گفتم راست میگه دیگه کیمیا بین ما نیست همیشه مهربون بود انتظاری جز بخشش ازش نداشتم آیلین مهربون ترین آدمی بود که تو عمرم دیده بودم با بغضی که توی صداش بود گفت با کارایی که اون کرد زندگی را هم برای ما هم برای خودش زهر کرد اما بالاخره تقاص داد به خاطر بچه ای که توی شکمش داشتم به خاطر این جوان و سالم به مدت ازش میگذرم میبخشمش شاهین اشکاشو پاک کرد و با یه لبخند غمگین گفت انتظاری جز این نداشتم اینو گفت و از اتاق بیرون رفت دستشو نوازش کردم و گفتم خواهش می کنم غصه نخور فکر و خیال نکن نفس عمیقی کشید و گفت انگار بالاخره به آرامش رسیدی انگار همه چیز تموم شده اما باور کن با همه بدی هایی که به من کرده بود نمیخواستم بمیره من راضی نمیشم کسی بمیره پیشونیشو بوسیدم و گفتم می دونم عزیزم خوش قلب ترین از تو مهربون تر از تو توی زندگیم ندیدم امیدوارم روحش در آرامش باشه گوشیم از جیبم در آوردم رو بهش گفتم نمی خوای عکس پسرم رو ببینی انگار که همه چیز یادش رفت سریع گوشی رو از دستم کشید و به عکسی که از پسرم گرفته بودم خیره شو هر لحظه لبخند روی صورتش بیشتر کش میومد و من از دیدن این صحنه نهایت لذت می بردم این بود زندگی لبخند که روی لبای این دختر بود که زندگی لبخند میزد همه چیز رنگ و بوی دیگری داشت من خوب فهمیده بودم که حضور این دختر توی زندگی من یعنی یکی از علائم حیاتی وقتی نبود همه چیز به هم میریخت حتی نفس کشیدنم شاید دیر فهمیدم اما با تار و پود وجودم حسش کردم که حضور آیلین برای زندگی من یکی از واجباتی که هرگز نمیشه ترکش کرد.
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_آخر
دلم می خواست که شبیه عروس های واقعی باشم. دوست نداشتم خشک و خالی به خانه بخت بروم.ماشینم خراب شده بود و باید تعمیر میشد. پول کافی برای تعمیرش نداشتم اما یکی از شرکت های باربری، راننده استخدام می کرد و نیازی به ماشین نداشت. حقوق خوبی هم داشت. تصمیم گرفتم چند ماه در این شرکت کار کنم و با خیال راحت جهازم را بخرم. من تنها زن این شرکت بودم. روز اول امتحان دادم و وقتی مطمئن شدند که می توانند ماشین شرکت را به دستم بسپارند چک و سفته گرفتند.محمد که دید من در این شرکت مشغول محمد که دید من در این شرکت مشغول کار شدم، خودش هم آمد تا خیالش بابت من راحت شود. اما از آن جایی که قرارداد امضا کرده بودم، نمی توانستم مسیرهایی که بار می خورد را تعیین کنم. اینجا بود که برای اولین بار باید باری را به سمت مرز عراق می بردم. محمد هم جای دیگری افتاده بود. دل نگران بود که تنهایی به دل جاده زده ام. آن هم جایی که هیچ شناختی نسبت به آن نداشتم. برای من هم سخت بود که مسیر ناشناخته ای را شروع کنم اما چاره ای نداشتم. به خودم قول دادم زمانی که از مرز برگشتم، با کار رانندگی برای همیشه خداحافظی کنم.برای آینده بچه ها هم برنامه ریزی کردم. با فروش ماشین می توانستم دو واحد خانه بخرم و اجاره اش بدهم. این طوری هم دست به جیب بودم و هم می توانستم با خیال راحت به آینده بچه هایم فکر کنم. می خواستم دل ستایش را بابت خانه و استقلال مالی که داریم راحت کنم. دیگر به هیچ عنوان قرار نبود که اتفاقات تلخ گذشته تکرار شود. به آینده امیدوار بودم. مطمئن بودم که ستایش و امیرعلی هم از محمد خوششان می آید. مطمئن بودم که روزی می رسد که دیگر دغدغه پول و مشکلات مالی ندارم. در عوض خانواده ای دارم که به یک دنیا می ارزد. خانواده ای که در آن آرامش و شادی حرف اول را میزند. همه هوای همدیگر را داریم و همه برای حال خوب هم تلاش می کنیم. هر کداممان یک رویا داریم که برای رسیدن به آن همه توانمان را می گذاریم.عید غدیر، خانواده جدیدمان کنار هم قرار می گیرند.من، محمد، ستایش و امیرعلی با هم دیگر یک خانواده دوست داشتنی را تشکیل می دهیم.برای خوشبختی مان دعا کنید!
پایان.
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_آخر
حواسم جمع پدر و امیرعلی شد، انگار آنها احساسات من را درک میکردند که سعی در آرام کردن مادر و شیوا داشتند.
من دیگر تنها نبودم شخصی را داشتم که در هر کلماتش مالکیت را نشان میداد.
شیوا که از بیخیال و بیاهمیتی من کفری شده بود امیر علی را کنار زد و غرید.
- میدونی لیاقتت همینه، اینا نمیاومدن تو رو بگیرن کی میگرفتت. انقدر ارزشت پایینه که تا الان کسی سراغت نیومده وقتی هم اومدن اینا اومدن. همه که مثل من لیاقت ندارن، برو کلی دعا کن که همینم گیرت اومده وگرنه تا آخر عمرت رو گردن ما مونده بودی. تو خانواده شوهر و فک و فامیل جرأت نمیکنم از خواهری مثل تو حرف بزنم.صدای شکستن آشنایی را در گوشهایم حس کردم، باز هم مانند همیشه تیر به سمت قلبم پرتاب کرده بودند. این بار دلم هزار برابر روزهای قبل شکست، توقع داشتم در روز خواستگاری که مهمترین روز من بود خواهرم مهربانتر باشد و با دلم راه بیاید. اما مانند همیشه تیکههایش را روانهام کرده بود.
- نمیدونم چه بدبختی سر زندگیه ما افتاده، تا قبل این نقل همسایه ها بودیم که دخترش ترشیده از بس خاستگار نداره... با شنیدن تیکه مادرم چشم بستم و بغض کهنهام را فرو خوردم.
-از الان به بعدم میگن که دخترش رفت زن صیغه ای شد. شیوا پشت حرف مادر را گرفت.
- وای نگو مامان من شدم نقل فامیل و اشنای امیرعلی تا منو میبینن میگن خواهرت ازدواج نکرد؟به سمت من برگشت و ادامه داد.
- . الانم که شرش از روی سر ما کم شده.... امیرعلی با چهره سرخ شده وسط حرفش غرید.
- شیوا بس کن پشت بند حرفش به سمت اتاقی که شانلی خواب بود رفت. بغض در گلویم نشست، دست لرزانم را بلند کردم و روی صورتم کشیدم. اشک در چشمانم نشست بود ولی آنقدر پلک نزدم تا در چشمهایم خشک شوند.
خواستم حرفی بزنم ولی با بیرون آمدن امیرعلی سکوت کردم. پالتوی شیوا را با عصبانیت و یک دست تنش کرد و غرید.
- بپوش بریم شیوا لب باز کرد تا اعتراض کند، ولی امیرعلی دستش را گرفت و به سمت در رفت، سرش را برگرداند.
- خدافظ همگی، شیرین خانم مبارکه خوشبخت بشید.بیتوجه به غرغرهای شیوا خارج شدند.برای اولین بار سنگینی روی قلبم احساس کردم، آنقدر سنگین که باعث کند شدن نفسهایم می شد.نفس لرزانی کشیدم، سعی کردم چشمان درخشان و حرفهایش را به خاطر بیاورم. طولی نکشید که در عالم بیخبری فرو رفتم و با او تنها شدم.چشمانش مانند مراسم امروز درخشان بود، لبخندی زد.
- شیرین بانو، شیرینم چرا بغض کردی خانمم؟اشک در چشمانم نشست ولی تنها با لبان لرزان نگاهش کردم. اخمی در چهره همیشه مهربانش نشست.
- گریه کردی نکردی ها، تا منو داری غم نداری دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه.
دستی روی گونه سرخ از اشکم کشید.
- بمیرم من ولی این اشکاتو نبینم.
لبخندی بین اشک و بغض زدم.
- خدانکنه لبخندی زد.
- آفرین همیشه لبخند بزن با صدای مادرم از فکر خارج شدم.
- لبات خشک بشه که به دعوای خواهرت لبخند میزنی بعد از این حرف پشت کرد و رفت. هیچ چیز نمیتواند خوشی که از تصوراتم به قلب بیجنبهام لبریز شده بود را ازبین ببرد.او دیگر دلیل محکمی برای فراموشی غمهایم بود، دلیلی که حال مرحم زخمهایم شده بود.
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_آخر
عشق اون به محمود وصف ناپذیر بود و هست..سال نود و یک بود، دخترم مادربزرگ و علی پدربزرگ شده بود که یشب سرد زمستونی محمود خوابید و دیگه چشم باز نکرد!. بعد از چهل و شیش سال زندگی خوب و قشنگ ترکم کرد...من یه روزی خونبس شدم و به خواست خدا تو همون عمارت خانمی کردم.هنوزم محرم و معصومه کنارمن و اونا خانواده حقیقی من هستن.عشق با آدمها چه میکنه سالها با عشق محمود زندگی کردم سالها هروقت میکردم قلبم میلرزید ولی بعد از چهل و شیش سال روز خاکسپاریش بود که فهمیدم عشق چیز عجیبتری است و وقتی سارا رو تو مراسم دیدم که بی صدا اشک میریخت و خیره به جنازه محمود بود تازه فهمیدم عشق وجود آدم هارو میخوره و از درون میکشدت..عشق هزار نوع داره و سارا هم گرفتار همین عشق بود! امروز که داستان این زندگی و سرنوشت عجیبمو براتون میگم شاید عمری برام نمونده باشه..تنها دارایی من بچه هامن و نوه هام و نتیجه ام..خدا بهم عشقی عنایت کرد که به تمام اون مصیبت ها می ارزید محمود وجود و رگ و خون و ریشه من شد و هیچ وقت نشد که از بودن و داشتنش ناامید بشم.نور به قبرش بباره...اون از خونم نبود ولی برام سنگ تموم گذاشت و اونایی که همخونم بودن جز عذاب چیزی بهم ندادن...
(پایان)
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_آخر
آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل بخشید، شب هم امیر مهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند.
او خیلی خوشبخت بود.. با امیر مهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند.
شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود.
مهرزاد در اتوبوسی که مقصدش حرم بی بی زینب بود نشسته بود و با نوحه ای که پخش می شد گریه می کرد.
او هنوز هم سرنوشتش را نمی دانست اما آرزوی شهادت داشت. دوست داشت او هم به جمع شهدان مدافع حرم اضافه شود. دوست داشت جنازه اش در خاک سوریه، در جوار حضرت زینب دفن شود.
چقدر خوشحال بود که حضرت زینب او را طلبیده است.
به چفیه دور گردنش نگاه کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. آرامش خاصی را پیدا کرد. این چفیه حس خوبی به او می داد. او سرباز بود.. سرباز مدافعی حضرت زینب.
الان می فهمید که چرا همه به حال او غبطه می خوردند و دوست داشتند جای او باشند. واقعا خوشحال بود. لبخند خدا را حس می کرد.
چفیه را بر چشماش گذاشت و هق زد.
"حسین آقام آقام
حسین آقام آقام آقام
منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این
دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه
چقد شهید دارن ، میارن از تو سوریه
من باید برم ، آره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام
یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم
یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم
برای قربونی ، اسماعیل رو میدم با عشق
خودم با بچه هام ،فدای بانوی دمشق
منم یه مادرم ، پسرمو دوسش دارم
ولی جوونمو ، به دست بی بی می سپرم
بی بی قبول کنه ، بشه مدافع حرم
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام
اینا که از جنون ، یه کلمه نفهمیدن
شبیه شامیا ، به گریه هام می خندیدن
کنایه می زنن ، دلمو می سوزونو
می خوان با حرفاشون ، خالی کنن دل منو
قسم به اون بدن ، که چیدنش روی حصیر
منم شبیه اون ، عقیله ای که شد اسیر
به غیر زیبایی ، نمی بینم تو این مسیر
حسین(ع) آقام آقام
حسین(ع) آقام آقام آقام
ای سایه سرم ، تا که تو رفتی همسرم
همش بهونه ی ، تو رو می گیره دخترم
به جای لالایی ، روضه براش می خونمو
دم بابا باباش ، داره می گیره جونمو
گناه دخترم ، چی بوده که بابا ندید
گلم بابا می خواد ، جواب ناله شو بدید
فقط رقیه جون ، صدای بچه مو شنید
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام"
فقط بزارین آخر رمانم یه چیزی بگم.
فهمیدیم
امنیت کشور مدیون امثال شماست
نه مدعیان سازش و مذاکره.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم و موفقیت مدافعان امنیت صلواتی تقدیم کنیم
«اللهم صل علی محمد و آل محمد »
پــ🌸ـایــ🌺ـان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_آخر
عباس هم صدقه سر کلیه ای که پسرش به مسیح داده بود تهران نشین شده بود! براش یک خونهی نقلی تو تهران خریده بودن و به نام پسرش کرده بودن، کار مناسبی هم برای جاسم جور کرده بودن تا یک جوری دینشون رو به اون خانواده ادا کنن. زن عباس هم که با دو دخترش به قهر به خونه ی پدرش رفته بود بلکه شوهرش ادب بشه و تریاک رو ترک کنه وقتی فهمیده بود زندگی عباس زیر و رو شده و پايتخت نشین شده خبر فرستاده بود که پشیمونم و میخوام برگردم سر زندگیم! عباس هم انگار با فشار های پسرش رفته بود و دست زن و دو دخترش رو گرفته بود و بار و بندیل رو جمع کرده بودن و برای همیشه رفته بودن تهران...
عمه ناهید میگفت حرف کلیه دادن پسر عباس به یک پسر تهرونی تو ده دهن به دهن میچرخه اما هیچکس حتی عفت و پسراش نمیدونستن پسری که زندگی عباس رو زیر و رو کرده همون بچه ی یک دستیه که به هوای سر به نیست کردنش به غفور سپرده بودنش...
به هرحال اگر خیری از مراد به خانواده اش نرسیده بود لااقل پسرش تونسته بود زندگی عباس رو زیر و رو کنه....
مسیح یک سال از مدرسه عقب افتاده بود اما با حمایت های خانواده اش تونسته بود تابستون امتحان بده و سال بعدش همراه بقیه ی همکلاسی هاش به کلاس دوم بره...
حدودا شش ماه از عملش گذشته بود و اواخر سال بود که یک روز دکتر ایزدی باهام تماس گرفت، تو اون مدت کم و بیش خودم گاهی باهاشون تماس میگرفتم تا از حال مسیح باخبر بشم
دکتر ایزدی کمی خوش و بش کرد و بعد با جدیت گفت
+مسیح حالش بهتره... کلیه با بدنش سازگاری داره و نیازش به دیالیز هم برطرف شده... راستش این مدت ما روزهای سختی رو گذروندیم، هممون خیلی تحت فشار بودیم تا این عمل انجام بشه... الانم دم عیده و میخواییم بریم آلمان هم برای گردش و تفریح، هم سری به خانواده ام بزنیم... تماس گرفتم که بگم این تماس شاید آخرین تماس بین ما باشه... درسته نقطه ی اتصالی بین ما وجود داره اما من دوست ندارم این نقطه ی اتصال باعث ارتباط ما بشه... مسیح پسر من و سهرابه و این حقیقت تا ابد تغییر نمیکنه... من مطلقا دوست ندارم مسیح با آدم های بی رحمی که با قساوت رهاش کردن برخوردی داشته باشه، حتی با عموی ناتنیش که این روزا بوی پول به مشامش خوش اومده و در تلاشه به مسیح نزدیک بشه.ما فعلا برای یک سفر کوتاه میریم آلمان و بعد برمیگردیم، اما مسیح پیش خانواده ی من میمونه تا ما بیاییم ایران و کارهامون رو درست کنیم و همگی برای همیشه از ایران بریم... این تصمیمی بود که ما قبل تولد مینو گرفته بودیم، اما با تولد مینو و مشکلات مسیح همه چیز به تعویق افتاد... تماس گرفتم چون نمیخواستم بی خبر بریم و شما رو تو نگرانی و بی خبری رها کنیم... چون تا حدودی میدونم تحت فشار و اجبار این بچه رو رها کردید و قدرت انتخاب نداشتید... تا امروز اگر رابطه ای بین ما بوده صرفا به خاطر سلامتی مسیح بوده... بعد از این مطلقا نمیخوام اسمی از شما یا خانواده اتون بشنوم... امیدوارم هرجا هستید خوشبخت باشید... بابت مسیح هم خیالتون راحت باشه، من این بچه رو از جونمم بیشتر میخوام...
انقدر گریه کرده بودم که صدام در نمیومد، با صدای خفه ای گفتم
+میتونم ازتون یک چیزی بخوام؟
+چی؟
+یک عکس... یک عکس از مسیح... یک عکس از بچه ای که نتونستم براش مادری کنم، قدرتش رو نداشتم جلوی تقدیر و سرنوشت و آدم ها بایستم و ازش دفاع کنم... شما حق دارید این بچه رو از من دور کنید چون من قدرتش رو نداشتم و ندارم که بتونم ازش مراقبت کنم... خدا این بچه رو خیلی دوست داشته که شما رو سر راهش قرار داده و من تا ابد خیالم بابت این بچه راحته و میدونم بهترین ها رو براش رقم میزنید... هرگز هم قصد مزاحمت برای شما و اون بچه رو ندارم. اما بذارید از اون بچه یک عکس سهم قلب زخم خورده ی من باشه...
دکتر ایزدی بعد سکوتی کوتاه گفت
+برات میفرستم... آدرس خونه اتون رو برام بگو تا برات پست کنم... فقط ممکنه کمی دیر به دستت برسه چون آخر ساله...
با صدای خفه ای تشکر کردم و آدرس رو براش گفتم
تلفن رو که قطع کردم و دل سیری گریه کردم انگار دلم سبک شد... من اون بچه رو رها کرده بودم و خدا بهترین ها رو جلوی راهش قرار داده بود. اون بچه اگر پیش من میموند ی مهر ح....روم زادگی به پیشونیش میخورد و با وجود نقصی که داشت هیچوقت نمیتونست زندگی خوب و راحتی داشته باشه... اما تقدیر پای اون بچه رو به زندگی زن و مردی باز کرده بود که عین فرشته ی نجات بودن براش... برای همین بود که ناراحتی بابت مسیح و آینده اش نداشتم... حتی از اینکه پیش خودم نبود هم دلگیر نبودم چون میدونستم سرنوشتش قراره اون رو جایی دورتر از من خوشبخت کنه.
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_آخر
چندباری بهم گفته بود خونه ام رو بفروشم به عنوان سرمایه بهش بدم بعد خیلی زود بهم برمیگردونه و یه خونه بهتر برام میخره اما من دو دل بودم و هنوز بهش جوابی نداده بودم، رومم نمیشد بهش نه بگم
میدونستم بلاخره نمیتونم در برابرش مقاومت کنم و انقدر عشقش کورم کرده بود خیلی راحت خونه مو دو دستی تقدیمش کردم و رفتم فروختم و پولشو بهش دادم
اونم یه خونه برام اجاره کرد که به قول خودش آواره نباشم
بعد از گذشت یه هفته سامیار رفت ترکیه و بهم قول داد وقتی برگرده رابطمونو جدی میکنه.
سه چهار روزی از رفتنش میگذشت که هرچی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد، حتی شماره تلفن اونور که بهم داده بود هم هیچکس پاسخگو نبود
خیلی نگرانش بودم، فکر میکردم براش اتفاقی افتاده
مثل مرغ سرکنده شده بودم،
اصلا شب و روز نداشتم
کارم شده بود گریه..
درست دانشگاه نمیرفتم و حوصله کسی رو هم نداشتم
هرروز به امید اینکه فردا تلفنشو جواب میده مینشستم اما یک ماه شد و خبری نشد...
من دیگه مثل دیوونه ها شده بودم، فکر میکردم کشتنش وگرنه محال بود ازم خبری نگیره...
به سرم زده بود که برم ترکیه دنبالش بگردم
نگار که حال خرابمو دیده بود رفتارش باهام بهتر شده بود و اکثر اوقات پیشم بود
نزدیک امتحانای پایان ترم بود ولی من اصلا شوقی برای خوندن نداشتم .نگار تلاش میکرد من امتحانا رو نیفتم و شب و روز مدام باهام کار میکرد. منم فقط در حدی که مشروط نشم امتحانا رو میدادم .
روز های بدی بود انگار یه تیکه از قلبم جدا شده بود.
بعد چند ماه یه روز آرمین بهم زنگ زد و گفت میخوام ببینمت کار واجبی باهات دارم
اولش قبول نکردم ولی وقتی گفت از سامیار خبر دارم. زود قبول کردم که برم .
عصر به آدرسی که تو پیام فرستاده بود رفتم،
در کافه رو باز کردم و آرمین رو در حالی که دستاشو دور فنجون قهوه اش قفل کرده بود دیدم
بی صبرانه جلو رفتم و سلام کردم و بی مقدمه گفتم از سامیار چه خبر؟ پوزخندی زد و گفت بزار برات توضیح بدم، بهتره سامیار و فراموش کنی.. اون هیچوقت عاشق تو نبوده و نیست.. اونو من فرستادم که بیاد خونه رو از دستت دربیاره و یه جورایی ازت سواستفاده کنه
با شنیدن حرفای آرمین اشکام پشت سر هم شروع به باریدن کردن، هیچ نایی نداشتم خشکم زده بود ماتم برده بود آرمین پشت سر هم حرف میزد .
کمی گذشت تا به خودم اومدم، تفی تو صورتش پرت کردم و گفتم از خدا میخوام همونطور که زندگی منو نابود کردی زندگی خودتم نابود بشه... و از اونجا دور شدم.. دور و دورتر و هنوزم که هنوزه اطراف اون مکان نمیرم
چون قلبم به لرزه میفته
بعد اون قضیه انقدر وضع روحیم بهم ریخته بود که دیگه خانوادمم نتونستن تحملم کنن انگار که زبونم قفل شده بود به سفارش مشاورم دو ماه تو بیمارستان روانی بستری شدم و نگار یه لحظه ام تنهام نزاشت
تو یکی از اون روزها باباش فوت کرد، با اینکه حال خودش بد بود ولی از من غافل نشد
مامان اینا واسشون جای سوال بود که چرا من یهو اینجوری شدم. ولی من و نگار هیچوقت لو ندادیم که چه اتفاقی واسم افتاده .اون روزای لعنتی که دلم نمیخواد در موردش بگم زجر بود برام .بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم تحت نظر روانپزشک بودم و حالم نسبت به قبل بهتر بود.چند سال از اون روزهای پر درد و غمبارم میگذره .مدرکمو گرفتم و تو بیمارستان مشغول به کارم
از جنس مرد جماعت متنفرم. هرگز دلم نمیخواد ازدواج کنم بد ضربه خوردم
آرمین بخاطر کشتن زنش یک سالی بود که زندان بود، همونجور که من شنیده بودم زنشو با یکی دیده و انقدر زدتش که کشته شده نگارم تازه با یکی از همکارامون نامزد کرده و قراره به زودی ازدواج کنن اگه کرونا تموم شه
منم با خانوادم زندگی میکنم .از عشق پوچ و تباهمم هیچ خبری ندارم حتی پیگیری هم نکردم. گفتم شاید اگه ازدواج کرده باشه بیشتر میشکنم و خورد میشم .اینم از زندگی پر پیچ و خم من .
امیدوارم هیچ کدومتون دچار سرنوشت من نشید و به هر کسی اعتماد نکنید
ممنونم که سر نوشت منو خوندین 🙏🌹
امید وارم عبرتی برا همه باشه..
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_آخر
میخواستم بهش خبر خوشو بدم که امروز دخترمون رو تحویل میگیریم به نظر خیلی نگران میرسید و غمگین گفت :
--دخترم ، خواهرت یکتا از سرکار که برگشته رفته تو اتاق و درو رو خودش قفل کرده !ابرو بالا دادم و متعجب پرسیدم :
--آخه چرا ؟شونهای بالا انداخت و گفت :
--نمیدونم هر کاری هم میکنم درو باز نمیکنه با عجله خودم رو به اتاق یکتا رسوند و چند ضربه محکم به در زدم
--یکتا این درو باز کن آبجی صدای مامان از پشت سرم بلند شد که با گریه گفت :
--باز نمیکنه ، هر چی در زدم باز نکرد محکم تر به در زدم و طولی نکشید که یکتا درو باز کرد ، صورتش خیس اشک بود :
--چیه ؟ چی میخواین ؟مامان نگران گفت :
--چت شده عزیزم ؟ چرا گریه کردی ؟ یکتا هق بلندی زد و یک مدت بعد با اشک جواب داد :
-- برای تحقیقات سرپرستی بچه اومدن محله ، همسایهها هم گفتن این دختر فاحشه است و دادگاه قبلا حکم ضربه شلاق و حبس براش صادر کرده بود.یکتا با گریه برگشت تو اتاق و منم دنبالش رفتم
--خواهر عزیزم انقدر خودتو اذیت نکن ، آراد میافته دنبال کارات و درستش میکنه اونا برای خودشون یه حرفی زدن مامان عصبی گفت :
--خدا ازشون نگذره !بعدش رو به یکتا گفت :
-- بگو کیا بودن تا همین الان برم حسابشون رو برسم یکتا سرش رو تند تند به اطراف تکون داد و با اشک گفت :
--نه لازم نکرده مامان ، برن به درک واگذارشون کردم به خدا ، حلالشون نمیکنم مامان ناراحت جلو اومد و یکتا رو بغل گرفت ؛ همون لحظه زنگ موبایلم به صدا در اومد گوشی رو از داخل کیف که هنوز تو دستم بود بیرون آوردم ، آراد پشت خط بود از اتاق بیرون رفتم و تماس رو وصل کردم
--الو صدای خوشحال آراد تو گوشم پیچید :
--همتا جان افرا رو تحویل گرفتم ، الان میآیم خونه مادرت حاضر شین که همگی بریم بیرون .وضعیت یکتا اصلا خوب نبود و درست نبود که بیرون بریم
با صدای آراد به خودم برگشتم :
--من تا یک ساعت دیگه اونجام خواست گوشیو قطع کنه اما زود مانع شدم :
--آراد مامان و یکتا نمیتونن بیان !
--چرا ؟ چارهای نداشتم جز اینکه واقعیت رو بهش بگم حرفهام که تموم شدن کلافه پوفی کشید و یک مدت بعد گفت :
--مشکلی نیست عزیزم ، منو شهاب باهم میریم و جریان رو بهشون میگیم وقتی که بهشون ثابت کنیم تعرض بوده دیگه حرفی نمینونه با ذوق و شوق تشکری کردم و بعدش گفتم:
--بی زحمت این حرفارو خودت به یکتا بزن شاید آروم بگیره آراد باشهای گفتم و به اتاق برگشتم ، گوشی رو به سمت یکتا گرفتم
--آراد کارت داره خودش رو از آغوش مامان بیرون کشید و همزمان که اشکهاش رو پاک کرد جواب داد :
--عذرخواهی کن بگو نمیتونه حرف بزنه چشم غرهای بهش رفتم و مجبورش کردم که گوشی رو بگیره با مامان بیرون اومدیم و یکتا رو تنها گذاشتیم ابرویی بالا داد و پرسید :
--آراد با خواهرت چیکار داره
--در مورد بچه ، میخوان با شهاب برن کاراشو درست کنن که بچه رو بهش بدن .
--من از اولش مخالف بودم اما چیکار کنم ! پاشو کرده تو یه کفش که من شوهر نمیکنم و باید سرپرستی یه بچه رو قبول کنم یک مدت بعد یکتا بیرون اومد ، قیافهش دیگه درهم نبود انگار آراد قانعش کرده بود گوشی رو بهم پس داد و گفت :
--گفت یک ساعت دیگه میآد حاضر شین با لبخند به یکتا گفتم :
--آراد و شهاب درستش میکنن نگران نباش سری تکون داد ، اون لحظه آه از نهاد مامان بلند شد و گفت :
-- دختر مهربون و خوش قلب من انشاءالله که همین روزا اون بچه رو میآری و باهم بزرگش میکنیم لبخندی به روی لبهای بی جون یکتا نشست و از منو مامان تشکر کرد مامان و یکتا که حاضر شدن از خونه بیرون رفتیم و یک مدت بعد سر و کله آراد پیدا شد آراد با دخترمون دوتایی پیاده شدن، این مدت دخترمو بارها دیدم و هر روز بهش وابسته تر میشدم اونم مارو به عنوان خانوادهش قبول کرده و منو مامان صدا میکنه محکم بغلش کردم و گونهش رو بوسیدم :
--با بابا اومدی عزیز دلم ؟سری تکون داد و با لحن شیرین بچهگونهای گفت :
--آره مامان جونم دوباره بوسیدمش ،مامان و یکتا هم تو چند تا از جلسات روانشناسی حضور داشتن و افرا اونا رو میشناخت آراد رو به یکتا گفت :
--اصلا نگران نباش ، فردا اول وقت با شهاب میریم مدارک رو بهشون نشون میدیم و کارتو درست میکنیم یکتا لبخندی زد و گفت :
--خیلی ممنون خدا از برادری کمت نکنه مامان افرا رو بغل گرفت و بوسیدش بعدش یکتا آراد جلوتر اومد پیشونیم رو بوسید و چشمکی نثارم کرد ، خدا رو شکر که خانوادهم دوباره دور هم جمع شدن کاش خاله مهناز هم اینجا بود و دخترم رو میدید ، به یاد خاله اشک تو چشمهام حلقه زد خیلی دلتنگش بودم و هرگز اون شبی که خاله مهناز خودش رو فدای من کرد از یاد نمیبرم .
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_آخر
در بیمارستان،دیگر نمی تونستم راه برم.مهدی شانه هایم را گرفته بود و به اتکای او قدم بر می داشتم.دم صبح دختر قشنگ من و مهدی به دنیا اومد و خوشبختی ما تکمیل شد. مهدی به گونه ای مراقب من بود که همه ی پرستارها اتنگشت به دهن مانده بودند.خداروشکر میکنم ممنون از اینکه داستان مرا خواندید 🙏🏻
پایان
انشالله از ساعت ۲ با یه سرگذشت جذاب و عاشقانه درخدمتتون خواهم بود🙏🏻❤️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii