eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
206 عکس
710 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
با سرزنش گفت _آخه دختره ی خر گریه کردنت چیه؟ دستمال خیس رو روی میز انداختم و گفتم _دردم اینه زن آدمی شدم که به راحتی یه دختر و راه میده به خلوتش.با هزار نفر دیگه هم بوده لابد. من نمی تونم سحر من به آقاجون میگم طلاق بگیریم.خندید و گفت _طلاق؟ اونم تو روستای ما... یادت نیست مگه؟سیاه بخت ترین دخترا هم طلاق نگرفتن تو که زن خان زاده شدی.الم شنگه راه بندازی فوق فوقش چهار تا ریش سفید جمع بشن دور هم و آشتی تون میدن.نالیدم _پس میگی چی کار کنم؟ _هیچی همین راه و پیش برو تا اون و عاشق خودت کنی.پوزخند زدم _با خوابیدن کنارش ؟ اگه امروز بودی و دخترای دورش و میدید این حرف و نمی زدی من کجا و اونا کجا.... _فعلا که ازت خوشش اومده سکوت کردم.ادامه داد _یه راه دیگه هم هست اینکه بهش حقیقت و بگی. _اون از آدمای روستا بدش میاد. اگه بفهمه من زنشم دیگه تو صورتمم نگاه نمی کنه.پوفی کرد و گفت _من که دیگه مخم قد نمیده.برات سیم کارت جدید هم آوردم. میخوای از تلگرام براش پیام بفرست؟صورتم جمع شد و گفتم _من بلد نیستم. دستش و دراز کرد و گفت _بده یادت بدم. سه ساعت طول کشید تا بهم یاد بده چه طوری تایپ کنم و چه طوری پیام بدم.عکس پروفایلش رو باز کردم. سحر گفت _خداییش قیافه اش چقدر جذابه چقدر اخماش:خوشگله وای هیکلش که معرکه ست. حق داره انقدر مغرور باشه. لبخند محوی زدم که گفت _خوب پیام بده دیگه.مردد گفتم _چی بگم؟ _بعد سه ساعت تازه می پرسی چی بگم؟بنویس سلام آنلاینم هست. بدو دیگه.سری تکون دادم و با کلی معطلی سلامی تایپ کردم و فرستادم پیامم رو خوند اما به جای جواب دادن زنگ زد.گوشی از دستم افتاد و هول کرده گفتم _تو جواب بده. گوشی داد دستم و گفت _مسخره بازی در نیار بگیر جواب بده. گوشی و از دستش گرفتم و آب دهنم و قورت دادم تماس و که وصل کردم بدون شک و تردید گفت _باز غیبت زد آیدا؟با صدای آرومی گفتم _از کجا فهمیدین منم؟ _حس کردم. کجایی؟نمیدونم چرا گفتم _با دوستم بیرونم.صداش جدی شد _این وقت شب؟ تازه نگاهم به ساعت افتاد و فهمیدم سوتی دادم ساعت 11 شب بود.برای جمع کردن بحث گفتم _خودتون کجایین _اگه آدرس اون قبرستون و بدی تا ده دقیقه ی دیگه پیشتم.هول شده گفتم _نه نه نه... یعنی نیا... بابامم هست. _آها بابای خوش غیرتت سکوت کردم که گفت _اوکی... شمارت همینه؟ _آره همینه خواستم همین و بگم که باز نگین فرار کرد. کاری ندارین؟با همون صدای جدی و مردونش گفت _دارم _چی کار؟با مکث گفت _اونی که امروز دیدی دوست دخترم نیس. دلخور گفتم _به من ربطی داره؟طلبکار گفت _ربط نداره؟سکوت کردم. نفسش و فوت کرد و گفت _من خیلی بهت فکر میکنم آیدا.از دخترای کم سن خوشم نمیاد اما تو رو انگار میشناسمت.برام جذابی دلم میخواد همش پیشم باشی.سکوت کردم صدای آهنگ میومد و سر و صدای دختر پسر ها. سکوتم رو که دید گفت _نمیخوای چیزی بگی؟گفتم _چی بگم؟ انگاری سرتون شلوغه... مزاحم نمیشم.بی مکث گفت _می‌خوای بیام پیشت؟برام مهم نیست همشون و بیخیال میشم. بی اختیار گفتم _بیا.سحر ناباور نگام کرد.صدای مردونش توی گوشم پیچید _آدرس بفرست.تازه فهمیدم چه گندی زدم. دیگه نمیشد جمعش کنم برای همین گفتم باشه و قطع کردم.سحر با تاسف گفت _حالا میخوای چه غلطی بکنی؟ آخه چرا فکرت به هیچی نمی رسه؟ می خوای آدرس اینجا رو بدی؟آروم گفتم _خوب چیکار کنم؟ اون شوهرمه منم دلم مثل هر زن دیگه ای میخواد شبا پیش من باشه نه بین دوستا و رفیقاش _خوب حالا میخوای چی کار کنی؟شونه بالا انداختم و گفتم _آدرس پارک همین جا رو براش می فرستم خوبه؟ بلند شد و گفت _پس زود باش حاضر شو. * * * * ماشینش و که دیدم دستی براش تکون دادم.کنار پام ترمز زد. به سحر اشاره زدم و دوتامون سوار شدیم.سلام کردیم که به جای جواب سلام دادن گفت _تو که گفتی با باباتی.دو تا دختر تنها توی این پارک خلوت خطرناک نیس؟سحر جواب داد _اهورا خان ما که نمی تونستیم با بابای آیدا سوار ماشین شما بشیم خوب صد در صد ایشون و دست به سر کردیم.انگار راضی شد که سری تکون داد.نگاهی به صورتم انداخت و پرسید _خوبی؟لبخند محوی زدم و گفتم _مرسی شما خوبین؟ جوابش فقط یه نگاه طولانی و عمیق به صورتم بود.سحر سرفه ی مصلحتی کرد و گفت _بی زحمت من و دو تا کوچه بالاتر پیاده کنید.سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.دو تا کوچه بالا تر نگه داشت.سحر که پیاده شد،گفتم _من زیاد وقت ندارم لبخند محوی زد و گفت _چرا؟ددی روشن فکرت ناراحت میشه؟نمیخوای منو با بابات آشنا کنی؟ابرو بالا انداختم. میخواستم بگم معرف حضورش هستی اما به جاش گفتم _آشناتون کنم؟ اون وقت بگم ایشون کی هستن؟با نگاه معناداری خودش رو پیش کشید و پچ زد _همونی که هستم و میگی.میگی عشقمه.خندیدم و گفتم _فکر نمی‌کنم هیچ وقت بتونم جلوی بابام وایسم و چنین حرفی بزنم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از آن جایی که احمد در بیمارستان پرونده داشت و از کار بیکار شده بود، صاحب خانه به من گفت که کارهای اداری دیه را انجام دهیم تا هر چه زودتر خرج دوا و درمانش را بگیریم.احمد شب ها از درد به خودش می پیچید. تمام تلاشم را می کردم که مراقبش باشم اما گریه های شبانه احمد بیشتر مرا بهم می ریخت. یک ماه گذشته بود و درد احمد کم شده بود. راحت تر تکان می خورد. یک شب که از گریه هایش عصبی بودم، برق را روشن کردم. چشمانش را بست. مثلا می خواست بگوید که خواب است.با صدای بلندی گفتم: خودتو نزن به خواب. می دونم بیداری.جوابی نداد. - میگم می دونم بیداری. برای چی گریه می کنی شبا؟ من که به پس اندازمون دست نزدم. کریستالامم فروش میره. اگه نگران پولی که سعی می کنم بیشتر کار کنم. یه کم دیگه تو هم از این وضعیت درمیای.احمد خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت: چی شده نصف شبی.گفتم: چشمات قرمزه. مژه هات خیسه. منو خر نکن. احمد منم خسته شدم. به خدا منم خسته ام از این که هر چی شده حرفی نزدم. چه کار کنم؟ بگو من چه کار کنم که این وضعیت تموم شه.احمد با شنیدن غرهای من طاقت نیاورد و دوباره قطره های اشکش روی صورتش ریخت. گفت منم خسته ام. هر کاری می کنم یه کم زندگیمون بهتر شه اما انگار نمیشه.کنارش نشستم. هر دو زیر گریه زدیم. انگار می دانستیم هیچ حرفی نمی تواند دل گرفته مان را باز کند. فقط همین گریه ها را داشتیم.صبح روز بعد تصمیم گرفتم به خانه خواهرم بروم. در این شرایط نیاز داشتم کسی کنارم باشد. خواهرم که فهمید احمد تصادف کرده و چیزی نگفتم گلگی کرد. ناراحت بود. شب بود که مژده و شوهرش به خانه ما برای دیدن احمد آمدند. با دیدن خانه خالی ما، حسابی جا خوردند. از آن جایی که هیچ چیزی درباره زندگی ما نمی دانست و این مدت چیزی را برایش تعریف نکرده بودم، انتظار دیدن این خانه و وضعیت را نداشت. اما مشکل من خانه بی رونقم نبود. مشکلم افسردگی احمد بود. بی پولی بود.خواهرم بغض داشت. خیلی ناراحت بود که متوجه سختی های زندگی ام شده بود. خیال می کرد در این دو سالی که شوهر کرده بودم، زندگی ام خوب و خوش است. حتی خبر نداشت چه اتفاق هایی را از سر گذراندم و چیزی که می بیند، بهترین بخش زندگی ام است.از آن روز به بعد، مژده و شوهرش زود به زود به ما سر می زدند. هوای ما را داشتند. مژده بیشتر با من حرف می زد. راه و رسم شوهرداری را یادم می داد و ترفندهای آشپزی را بهم می گفت.پزشک قانونی برای احمد مدت زمان استراحت را لحاظ کرد. دکتر هم فیزیوتراپی نوشت. بعد از باز کردن گچ پای احمد و کشیده شدن بخیه هایش بالاخره بعد از 7 ماه، احمد زندگی عادی را از سر گرفت. با پولی که به عنوان دیه به حسابمان ریخته بودند، تصمیم گرفتیم نیسان بخریم.احمد هم خودش را بیشتر نزدیکم می کرد. دلش می خواست این 7 ماه خستگی که در تنم مانده بود را جبران کند. بیشتر نوازشم می کرد. من هم وقتی توجه های احمد را می دیدم، حالم بهتر می شد.روزها احمد با نیسانی که داشتیم، بار جابجا می کرد.اینقدر برکت به پولمان آمد که از فروشگاه وسایل دیگری که در خانه نیاز داشتیم را خریدیم. دو سالی زمان برد تا توانستیم یک خانه کامل را جمع و جور کنیم. با تنها کسی که در ارتباط بودم، خواهرم مژده بود. آن ها به خانه ما می آمدند و ما به خانه شان می رفتیم. حداقل دلم خوش بود که خانواده ای دارم.مریم را بعد از چند سال در خانه مژده دیدم. زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده بود. برای خودش خانومی شده بود. کمی توپرتر شد اما همچنان سر به هوا بود. خانه مریم 120 کیلومتر با ما فاصله داشت. مریم با مادرشوهرش زندگی می کرد اما عاشق مادرشوهرش بود. حتی دلتنگ مادر شوهرش هم میشد. خوش به حالش حداقل طعم مادر را می چشید.درباره زندگی ام هیچ چیز به مریم نگفتم. به مژده هم سپردم چیزی نگوید. نمی خواستم حالا که روزگار بر وفق مرادش شده، کامش را تلخ کنم.گاهی اوقات برادرهایم را هم در روستا می دیدم و سلام و احوالپرسی کوتاهی می کردیم. کم کم از خواهرهای دیگرم هم خبردار شدم. هر چند که فقط این احوالپرسی تلفنی بود اما دلم را گرم می کرد.موعد تمدید خانه رسید. احمد که حالا پول و پله جمع کرده بود گفت: ساره بیا بریم یه خونه دیگه. یه کم بزرگتر از اینجا. از این بنگاه به آن بنگاه رفتیم تا در آخر خانه ای که حدودا 70 متر بود، پیدا کردیم. برای اولین بار بود که خانه بزرگی نصیبم شده بود.تقریبا 16 ساله بودم که احمد گفت: ساره تو خونه حوصلت سر نمیره؟ - الان چی شده به فکر حوصله منی - میگم ساره حالا که همه چی خوبه و خداروشکر دستمون به دهنمون میرسه، خونه رو از سوت و کور شدن در بیاریم؟ - نه جان احمد، من حوصله بچه دار شدن ندارم. حوصلمم سر نمیره - ولی ساره من و تو الان 5 ساله ازدواج کردیم. دیر میشه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-اینطور نگو محمد، باید دخترمون رو با آبرو بفرستیم خونه ی بخت یا نه؟پدر دوباره لب باز کرد تا مادر برای افکار بیهوده اش آسوده کند که برق تراس روشن شد.نگاه همه ی مان به در کشیده شد که شیوا هم وارد تراس شد. - به به، سرتون جمعه، گلتون کمه‌. من و پدر به هندوانه ای که زیر بغل خودش گذاشته بود خندیدیم و مادر هنوز هم نگران بود. - این دفعه عروس خانممون کمه‌.با حرفم، برق را در چشم هایش دیدم. عروس خانم... واژه ی دلنشینی بود که انگار من هیچگاه نمی خواستم تجربه اش کنم. -اومدین سه تایی واسه رفتن من گریه کنید؟دوباره شیوا مشغول مسخره بازی در اوردن شد و آن شب انگار نمی خواست صبح شود. انگار لحظات، عاشق انتظار می شدند که نمی خواستند به راحتی از آن بگذرند و برای گذشتن جان می گرفتند‌.اما... این بار انتظار شیرینی بود، دقایقی باید آرام آرام می رفتند تا خاطره ی آن شب طولانی شود. _دوماه بعد_ پارچه را روی پایم گذاشتم و نگاهی به گل سرخ روی آن کردم. دقیقا همان شکلی شده بود که می خواستم. بر خلاف اولی منظم و تمیز‌ کوک ها را زده بودم. هرچند که زمان زیادی را برد اما برای منی که مبتدی بیش نبودم زیبا و قشنگ خوونمایی می‌کرد.از جایم بلند شدم.قیچی را باید از اتاق می‌گرفتم. هرچنو که اصلا دلم نمی خواست وارد تنهایی های شیوا و امیر شوم اما گاهی مجبور می‌شدم دیگر!پشت در اتاق ایستادم. اتاق در سکوت کامل فرو رفته بود، اما باز هم برای اطمینان تقه ای به در زدم که صدای امیرعلی آمد. -بله.دستگیره را آرام به پایین کشیدم و وارد اتاق شدم. امیرعلی با چشم هایی منتظر به در روی تخت نشسته بود، که با دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت و با حصار دست هایش آن را فشرد.نگاهی به اطراف اتاق انداختم، شیوا نبود. شانه ای بالا انداختم و به سمت کمد اتتهای اتاق رفتم.کشو را باز کردم و قیچی را از داخل آن بیرون آوردم و... دومین دست ساخته ام با بریدن نخ و گره‌ی اخر به اتمام رسید.چقدر این ساخته های ساده برایم دلنشین بودند، انگار جانم را در تار و پود نخ هایش جا می گذاشتم. - خودتون دوختید؟به سمت امیر علی برگشتم که نگاه کلافه اش به گلدوزی در دستم بود. سرم را تکان دادم و کنجکاوی به قلبم چنگ زد اما خفه اش کردم،هرچه بین آن ها می گذشت که ربطی به من نداشت. - خیلی خوشگلن.او بعد از مریم اولین کسی بود که راجع به دوخته هایم نظر می داد و بی اختیار لبخندی از روی ذوق روی لب هایم نشست. این که می دانستم زحمت چند هفته ام بیهوده نبوده‌است، حس زیبایی بود. -خیلی ممنون.اما او مانند همیشه آنقدر لبخند کوچکی زد که ادم می ماند، واقعا قصد لبخند زدن دارد یا نه‌، لبخندی محو و کوتاه.به سمت در اتاق رفتم اما... -شیوا کجاست؟انگار با حرف دلم داغ دلش تازه شد که نفس کلافه ای کشید و عصبی گفت -چه می دونم، گوشیش زنگ خورد رفت.اهانی زیر لب گفتم و به راهم ادامه دادم. شاید دعوایی بینشان رخ داده است که اینگونه کلافه و عصبی بود، و این دعوا یا هراتفاق دیگری به من ربطی نداشت و باید این حس کنجکاوی درون را به هر نحوی خفه می کردم. - شیرین خانم.در را باز کردم تا بیرون بروم که با صدایش متوقف شدم.به سمتش برگشتم که او هم از جایش بلند شد و به سمتم قدم برداشت.توان چشم در چشم شدن با آن تیله های به شدت مشکی را نداشتم و سرم را به زیر انداختم. -میشه با شیوا حرف بزنید؟ - درمورد چی؟ - ما دوماه بیشتر نیست که عقد کردیم، شیوا هم فکر نکنم چهار بار هم اومده باشه خونه‌مون که صدبار با خواهرم دعوا افتاده.چشم هایم گرد شد. آن دخترک مهربان که شب خواستگاری مانند پروانه به دور شیوا می چرخید چگونه می توانست با او دعوا بیفتد؟هرچند که شیوا چندباری از او بد گفته بود ولی، تمام دلایلی بی منطقی بود و ان دخترک باز هم در نظر همه‌ ما مهربان بود. -منظورتون المیرا خانمه؟سرش را تکان داد. مانده بودم چه بگویم، من که از ماجرا و رابطه ی ان ها خبری نداشتم که بتوانم دخالت کنم و مطمئن بود امیرعلی با این عصاب داغون هم توان بازگو کردنش را نداشت و باید از خود شیوا می پرسیدم. -من نمیگم خواهرم مقصر نیست اما... مانده بود طرف کدوم را بگیرد که به حق باشد. - می‌فهمم، من حتما باهاش حرف می زنم. -واقعا ممنون.با لبخندی جوابش را دادم که از کنارم گذشت و از اتاق خارج شد.هیچ دلم نمی خواست در این کارها دخالت کنم اما، امیرعلی خواهش کرده بود و رد کردنش کار درستی نبود. -مامان.صدای امیرعلی را که شنیدم، از اتاق بیرون رفتم. توی آشپزخانه دنبال مادر می گشت. - مامان رفته خونه ی همسایه.به سمت من برگشت و ابروهایش را بالا انداخت. -پس عوض من ازش خداحافظی کنید. - حتما. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محمود حتی نگاهمم نمیکرد اشکهامو پاک کردم و چادرمو محکم تو دست گرفته بودم انگشتر تو انگشتم گشاد بود و اون همه طلا آویزم بودمحمود رو به مش حسین گفت:عمو الان برسیم خونه قـ.یامت میشه جواب مادرمو چی بدم؟ مش حسین پوفی کرد و گفت:خدا بزرگه بالاخره اونم آروم میشه ما چندروز میمونیم تا اوضاع بهتر بشه.خاله لیلا گفت:محمود خان بهترین و امنترین جا همون اتاق خودته.محمود با تعجب گفت:اتاق من؟ -پسرم مادرت الان داغ دیده است یوقت بلا سر این طفـ.ل معصوم میاره ولی پیش تو که باشه خیالم راحته من و مش حسین باعث این وصلت شدیم میتـ.رسم شرمنده بشم.گناه این دختر چیه؟نگاهش کن مثل قـ.رص ماه میمونه.محمود با عصبانیت گفت:نمیتونم تو صورت کسی نگاه کنم که خـ.ون اون نامرد تو رگهاشه! کاش عمو منو وادار نمیکردی کوتاه بیام کاش قسمم نمیدادی کاش مجبـ.ورم نمیکردی و امروز اون امیر تو خـ..ون خودش غلت میخورد! مش رحیم گفت:صلوات بفرست گول شـ.یطون رو نخور اون نقشه اش همینه که دستهای تو به گناه الوده بشه.سرم انقدر پایین بود که به سختی نفس میکشیدم.خاله لیلا گفت:به کالسکه چی بگو اول بره جلو خونه ما من جانماز و تسبیحمو بردارم و بعد بریم خونه شما یکم که گذشت نگه داشت و خاله لیلا و مش حسین برای برداشتن وسایل پیاده شدن.محمود خان میخواست پیاده بشه که مش حسین مانع شد ووسایلشوه اونا که رفتن واقعا خوف ناک بود و تـ.رسیده بودم ولی زیر چشمی نگاهش میکردم گوشه کنار چشمش چروک خورده بود.سبیل هاش به بالا تاب خورده بود و چه سرشونه های پهنی داشت یه بوی خاصی میداد تنش چرا نگاهش میکردم خوشم میومد ازش.یدفعه به طرفم چرخید و دید که بهش خیره شدم.سرمو پایین انداختم،با مشت به دیواره کالسکه بالای سرم کـ.وبید و گفت:دارم دیوونه میشم اخه این چه جور ازدواجیه که نصیب من شد، بغض کردم واقعا محمود خان تـ.رسناک بود تا خونه اشون سرمم بلند نکردم کالسکه وارد حیاط بزرگشون شد و خاله لیلا گفت: محمود خان من میبرمش تو اتاقت برو پیش مادرت و پدرت.پاهام میلـ.رزید پیرزن بیچاره خودش به زو.ر راه میرفت دست منم چـ.سبیده بود که نیوفتم.تمام در و دیوار سیاه زده بودن چه حیاط بزرگی بود چند هزار متر میشد یه عمارت تیر پوش ته حیاط و چراغ های رنگارنگی که محمود گفته بود تو ایوان وصل بود زنها و مردها گوشه حیاط پچ پچ میکردن.خاله لیلا در اتاق رو باز کرد و رفتم داخل و پشت سرم اومد داخل قفل در رو از داخل انداخت و گفت:خدا به خیر بگذرونه مادر محمود خان گفته اگه بیاردت تو اینجا خودش میکشدت.بشین مادر...حق داشت طولی نکشید که صدای جـیغ و هوار و مـشت هایی که به در کـوبیده میشد تنمو لـرزوندبا سنگ شیشه های پنجره رو شکستن و شیشه های شکسته تو اتاق ریخت.از تـرس یه گوشه جمع شده بودم و میلـرزیدم.اتاق بزرگ پنجاه متری بود چندتا کمد ته اتاق و دوتا پنجره بزرگ به حیاط داشت دور تا دور پشتی های ترکمن بود و زیر پامون فرش های دست بافت.یه گوشه یه دست رختخواب چیده شده بود و روش ملحفه تمیزی کشیده شده بود روی طاقچه چندتا عکس بود، سر و صدا آرومتر شد و انگار از اونجا بردنش.خاله لیلا از من بدتر بود و زن بیچاره کم مونده بود سکته کنه.نمیدونم چقدر گذشت که صدایی از پـشت در گفت:باز کن خاله لیلا منم معصومه.خاله لیلا در رو باز کرد و دختر جوونی وارد شد یه سینی غذا روی زمین گذاشت و در رو قفل کرد نفس عمیقی کشیدوگفت:دکتر اوردن به رباب خاله(مادر محمود)سوزن زدن خوابیده تمام سر و صورت خودشو کندنگاهش به من افتاد و لبخندی زد چقدر دلنشین بود اون لبخندسفره کوچکی پهن کرد و برامون برنج و مرغ کشید و گفت:بخورید دهنتون خشک شد یه لیوان دوغ به طرفم گرفت و گفت:هزارماشاالله چه عروس خوشگلی گرفتید واسه محمود خان بالاخره اونم داماد شدجلوتر اومد و دستشو به طرفم گرفت و گفت:من زن برادر محمود خانم زن محرم دستشو فـشردم و گفتم:منم گوهرم +الحق برازنده اسمتی از ضعف و گرسنگی چند قاشق غذا خوردم چشمم به در بود که کسی نیاد داخل و بهم آسیبی برسونه.معصومه سفره رو تو سینی گذاشت و ینفر اومد و شیشه شکسته هارو جمع کرد و برد، معصومه جلوتر اومد و چادرمو از سرم برداشت و گفت:براتون چایی میارم اینجا راحت.حق داشت طولی نکشید که صدای جـیغ و هوار و مـشت هایی که به در کـوبیده میشد تنمو لـرزوندبا سنگ شیشه های پنجره رو شکستن و شیشه های شکسته تو اتاق ریخت.از تـرس یه گوشه جمع شده بودم و میلـرزیدم.اتاق بزرگ پنجاه متری بود چندتا کمد ته اتاق و دوتا پنجره بزرگ به حیاط داشت دور تا دور پشتی های ترکمن بود و زیر پامون فرش های دست بافت.یه گوشه یه دست رختخواب چیده شده بود و روش ملحفه تمیزی کشیده شده بود روی طاقچه چندتا عکس بود، سر و صدا آرومتر شد و انگار از اونجا بردنش.خاله لیلا از من بدتر بود و زن بیچاره کم مونده بود سکته کنه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستهام رو از ترس تو هم گرده کردم. -آقا جان مگه میشه مرد زخمی رو ول کنم؟ -آره می شد. هر کسی غیر از این بود عیبی نداشت. زودتر ردش کن بره نمی خوام تو خانه ام بمانه. با ناراحتی جلو رفتم. آقاجان چی می گفت؟ چرا بی معرفتی می کرد؟ از وقتی چشم باز کرده بودم در خونمون به روی همه باز بود، پس چرا حالا مهمون خدا رو بیرون می کرد؟ - مگه میشه آقا جان ؟ حداقل بذار امشب اینجا بمانه. -گفتم بیرونش کن. دیگه هم نبینم با این آدم حرف بزنی. روم نمی شد مرد رو از خونمون بیرون کنم. دوباره اصرار کردم: -آقا جان یک کلام بگو چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ آقا به جای اینکه جواب بده با دست اشاره کرد. -زود باش ببرش. نمیخوام توی خانمان بمانه. تو هم حق نداری با این آدم نشست و برخاست کنی. -آقاجان... با تحکم اخم کرد. -همین که گفتم لوران. و بدون اینکه نگاهی کنه از خونه بیرون زد. گیج و هاج و واج به راهش خیره شدم. چرا آقاجان اینقدر ناراحت بود؟ اصلاً آقاجانی که تا همین الان با سیاوش خوب بود، چرا حالا اینقدر عصبانی شده بود و می خواست سیاوشو بیرون کنه؟ دستام رو تو هم پیچیدم. نمی دونستم با چه رویی حبیب خدا رو بیرون کنم. جایی هم برای بردنش نداشتم. اما همین که چرخیدم سیاوش رو تو درگاهی در دیدم. با دیدنم لبخند کوچیکی زد. -من دارم میرم لوران. لنگ لنگون از پله ها پایین اومد که به پیشوازش رفتم. -کجا؟ بوق سگه! -انگار حرفهام به مزاق کدخدا خوش نیامد و راضی نیست بمانم. همین که کمکم کردید حق شناسم. -آخه آخره شبه، با این وضع کجا میخوای بری ؟ - میرم خانه خودمان. لب بستم. حرفی نداشتم بزنم؟ آقاجانم بیرونش کرده بود. جایی هم برای بردنش نداشتم. -پس لااقل رعد رو هم با خودت ببر. بلدهِ راهه، میتانه تو رو به بالاده برسانه. بعد هم خودش راه خانه رو می گیره و برمی گرده. -اما... - هوا تاریکه سیاوش. نمیتونی تنهایی بری. روم سیاه که آقا جانم اینجوری کرد. اصلا نمی‌دانم چش شده. بذار به هوای پیری و خستگی. زودرنج شده آقاجانم. - غصه نخور لوران! نمک نشناس نیستم که حیا به چشمم نباشه. جونم رو نجات دادی.رعد رو از اصطبل بیرون آوردم و دستی روی یالش کشیدم. -رعد! آقا رو به بالاده برسان. اسب انگار حرفم را فهمید که سری بالا وپایین برد و یال های زیباش تو هوا پخش شد. با محبت نوازشش کردم. سیاوش به زحمت سوار شد. دهنی رو به دستش دادم. -مراقب خودتان باشید. هوا تاریکه و گرگ و گراز تو جنگل فراوون. از راه جاده برو سیاوش، شاید دورتر بشه اما خیالم راحت تره. به سمتم خم شد و تشکر کرد. -لوران ممنونم. دینت به گردنمه. سری بالا بردم. -بازم حلال کن که آقام این جوری کرد. -فدای سرت. من برم. دستت درد نکنه مرد. جونم رو مدیونتم. دستی به کفل رعد زدم که آرام شروع به حرکت کرد. با صدای نیمه بلند گفتم: -برید در پناه خدا. همون جا وایسادم و به راهشون خیره شدم. رعد آروم آروم از حیاط بیرون رفت. چرخیدم تا به دنبال آقا جان برم. مثل همیشه برای راه رفتن بیرون رفته بود. فانوسی برداشتم و جاده خالی رو جلو رفتم از همونجا صدا زدم: -آقا جان، آقاجان. آقاجان روی تخت سنگی کنار رودخونه نشسته بود. کنارش نشستم و جلیقه ام رو دور خودم پیچیدم. هوای بهاری هنوز سرد بود. بیچاره سیاوش که با اون حالش راهی شده بود. -آقاجان چه شده؟ چرا ناراحتی؟ -رفت؟ -آره آقا فرستادمش بره. ولی چرا اینجوری کردی؟ چرا مهمون نوازی نکردی؟ حالت خوب نبود آقا جان؟ آقا حرفی نزد. به سختی از جا بلند شد و به راه افتاد. پشت سرش به راه افتادم و پرسیدم: -آقا جان نمیخوای چیزی بگی؟ آقا بی هوا به سمتم برگشت و غرید: -تموم شد لوران! دیگه حرفی نمیزنی. دیگه هم نبینم با خان بالاده بچرخی. -ولی آقا، مرد خوبی بود. شما همیشه میگفتی خان بالاده بد اخم و عبوسه و اذیت میکنه؛ ولی این مرد خوب بود. می‌گفت پدرش دو ماهیه که رفته و خودش جای پدرش نشسته. اصلا اومده بود تا با شما حرف بزنه. برای چی بیرونش کردی؟ -لـــوران! با صدای تشر آقا لب بستم. فعلاً حال آقاجان خوب نبود و بهتر بود دیگه رو حرفش حرف نزنم. صبح فردا با شنیدن شیهۀ رعد چشم باز کردم. اسب قشنگم برگشته بود و توی زینش پر از خشکه بار و بادوم و گردو. لبخند زدم. سیاوش رسم نمک شناسی رو به جا آورده بود. روزهای بعد هرچی از آقا پرسیدم جواب درستی نداد. اصلا نمی خواست اسم سیاوش رو بشنوه. عاصی می شد و مدام باهام کلنجار می رفت و با اهالی دعوا می‌کرد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سميرا هراسون دست زیر بازوم انداخت و من رو به سمت گرمابه ته حیاط کشوند به خواست خودم لگن رو پر از آب خنک کرد و روی سرم ریخت با دیدن من وحشت زده گفت ماهرخ... نمیخوای بگی چی شده؟ سد مقاومتم شکست و با صدای بلندی زدم زیر گریه... سمیرا دست دور کمرم حلقه کرد و مجبورم کرد کف گرمابه بشینم هق هق کنان کل ماجرای شب گذشته رو براش تعریف کردم سميرا وحشت زده چنگی به صورتش زد و فرود اومد روی زمین، کم حرفی نبود... وحشت زده گفت میخوای چیکار کنی؟چیکار کنم؟ به باباخانم میگم بذار ،برگردن همه چیزو بهش میگم سمیرا هراسون گفت چی میگی ماهرخ جانم؟ چیو میگ بی آبرو شدن خان رو میفهمی چی میگی؟باباخانت بفهمه دق میکنه... حرفت بپیچه تو آبادی دیگه نمیشه جمعش کرد... وای خدا مرگم بده... این چه مصیبتی بود با گریه گفتم میگی چیکار کنم؟ مخفی کنم؟ نگم که چه بلایی سرم اومده نگم...سمیرا دست روی دهنم گذاشت و چشم هاش رو گرد کرد هیپیس... نگو... نگو ،دختر به خدا شرش دامن گیر خودت میشه... کی باورش میشه ماهرخ؟ کی باورش میشه با پای خودت به زور رفتی؟ هر کی بشنوه میگه خودش از خداش بوده که بره وگرنه دادی، فریادی... دستش رو پس زدم و نالیدم تهدیدم کردن سمیرا... با جون بابام تهدیدم کردن گفت صدات در بیاد ولت میکنم و فرار میکنم ولی بعدش باباخانت رو آتیش میزنم.. مگه این بلا سر مراد نیاوردن؟ مگه جنازه ی سوخته اش رو وسط همین حیاط ندیدی؟سمیرا از جا بلند شد تند تند لباسهای تمیزم رو آورد و گفت بیا مادر بپوش... بپوش برات گل گاوزبون دم کنم آروم بشی هق هق ام بند نمیومد سمیرا کمکم کرد لباسم رو عوض کنم و به سمت اتاقم برم لرز بدی به جونم افتاده بود تب داشتم اما حس میکردم دارم یخ میزنم سمیرا تند تند چند پتو روم انداخت میرفت و میومد و میگفت ماهرخ حرفی نزنی ها... به خدا هرکی اینو بشنوه میگه خودت خواستی خودت رفتی به روح شوهرم اگر عفت بفهمه طشت رسوایی ات از بالای این بوم میفته... هییس... هیچی نگو مادر... کاریه که شده، گفتنش دردی دوا نمیکنه... فقط آبروتون میره مادر حالم بد بود تو تب میسوختم و تک تک استخونهای بدنم درد میکرد دو ساعت بعد صدای سم اسبهای باباخان و پسرا از خواب بیدارم کرد سميرا دوید تو اتاق و برای هزارمین بار گفت دردت به سرم...حرفی نزنی!ها باباخانت دق میکنه.طولی نکشید که صدای بلند باباخان به گوشم رسید سمیرا... عفت... ماهرخ کجاست؟ ماهرخ؟سمیرا چنگی به صورتش زد و بیرون دوید بله خان...صبحتون بخیر...ماهرخ کجاست سمیرا؟ماهرخ؟ ماهرخ جانم تو اتاقه... خوابه.. دیشب یکم حال ندار بود. تب داشت... من آوردمش پایین، بهش دمنوش دادم یکم بهتره ترسیده تو خودم جمع شدم، طولی نکشید که که باباخان هراسون وارد اتاق شد، پسرها هم پشت سرش بودن، احمد رو به باباخان گفت دیدید گفتم باباخان.. گفتم کسی جرات نمیکنه همچین غلطی بکنه ترسیده تو خودم جمع ‌شدم و جواب سلام باباخان رو دادم، باباخان بهم نزدیک شد، کنار رختخوابم نشست و دست یخ زده ام رو تو دست گرم‌ش گرفت و گفت خوبی ماهرخ؟ دیشب، بعد رفتن ما که اتفاقی نیفتاد؟لب باز کردم تا حرفی بزنم که سمیرا بلافاصله گفت چه اتفاقی خان؟ شما که رفتید ما هم برای خواب رفتیم، نیمه های شب ماهرخ جانم تب کرده بود. فکر کنم از هول شنیدن خبر آتیش سوزی بود، دیگه من آوردمش پایین، یکم بهش جوشونده دادم خداروشکر بهتره، شما برید استراحت کنید چشم بستم و قطره اشکی روی گونه ام نشست، با خودم گفتم سمیرا درست میگه، اگر من ماجرای شب گذشته رو برای کسی تعریف کنم، کی باورش میشه که من با پای خودم و به اجبار به اون چادر لعنتی رفتم؟ باباخان خم شد و دستی به موهای خیسم کشید و زمزمه کرد اگه طوریت بشه من دق میکنم باباجان... استراحت کن، بهتر که شدی باهم حرف میزنیم.دلم میخواست زار بزنم، دلم میخواست فریاد بزنم و همه چیز رو بگم، اما دلم آتیش گرفت از حرف باباخان، از اینکه گفت اگر طوریت بشه دق میکنم... اگر میفهمید شب گذشته چه بلایی سر دخترش اومده چی میشد... باباخان که بیرون رفت سمیرا کنارم نشست و زمزمه کرد دردت به سرم، کار خوبی کردی که هیچی نگفتی، باباخانت میفهمید چیکار میتونست برات بکنه؟ مگه میدونی کار کیه؟ مگه نشونی ازش داری؟ میتونی حرفتو ثابت کنی؟ نه... با گفتنش فقط خودتو خراب میکنی...هق هق کنان پتو رو روی سرم کشیدم و پشت کردم به سمیرا، سمیرا یکم دیگه نشست و نصیحتم کرد و وقتی دید اهمیتی به حرف هاش نمیدم از اتاق بیرون رفت تا ظهر به بهانه ی مریضی از اتاق بیرون نیومدم،واقعا هم مریض بودم، تمام تنم درد میکرد و تب ام لحظه ای قطع نمیشد، جوری که باباخان میرفت و میومد و با نگرانی دست روی پیشونیم میذاشت تا ببینه تبم پایین اومده یا نه ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صبح از سر و صدای آرمین بیدار شدم، منو که دید گفت بالاخره گوشیمو پیدا کردم.. لامصب نمیدونم چطوری رفته بود زیر تخت..گفتم بس که حواس پرتی..آرمین شاد و سرحال تند تند صبحانه خورد.بعد خوردن صبحانه رفتم دوش گرفتم و موهامو صاف کردم که تو آرایشگاه زیاد معطل نشم کارم که تموم شد وسایلمو برداشتم و با آژانس رفتم آرایشگاه، چون آرمین گفته بود شب خودش میاد دنبالم. آرایشگاه خیلی شلوغ بود ولی بخاطر اینکه من بیشتر بیعانه داده بودم کارمو زودتر شروع کردن نزدیک غروب بود که کارم تموم شد، سریع به آرمین زنگ زدم که بیاد دنبالم که انگار اونم آرایشگاه بود و گفت تموم شد میام منم از بس حوصلم سر رفته بود هی میرفتم جلو آینه قدی و خودمو برانداز میکردم، آرایشم خیلی به لباسم میومد و از خودم کاملا راضی بودم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بالاخره آرمین بعد کلی معطل کردنم اومد دنبالم، حسابی خوشتیپ کرده بود و یه کت شلوار نیلی رنگ پوشیده بود که بهش میومد، موهاش رو مدل خاصی زده بود که مطمئنا امشب دخترا ازش چشم برنمیداشتن.. آرمین که منو دید گفت چقدر خوشگل و جذاب شدی.. منم پشت چشمی نازک کردم و گفتم من خوشگل بودم اونم خندید و گفت بر منکرش لعنت.. بعد یک ربع رسیدیم باغ، آرمین ماشینو گوشه ای پارک کرد، وقتی خواستم پیاده بشم کنار پام یه چیز براق دیدم.. خم شدم برش داشتم دیدم یه ناخن مصنوعیه..! آرمین از بیرون صداشو بلند کرد که شیوا چرا پیاده نمیشی؟ زود باش دیر شد.. ناخن رو گذاشتم تو کیفم، با حال منقلب پیاده شدم، کلا همه چی خورده بود تو برجکم ولی اصلا جلوی آرمین چیزی بروز ندادم.. وقتی داخل باغ شدیم، خاله و مادرشوهرم اومدن استقبالم، داخل رختکن که شدم باز ناخن رو از کیفم دراوردم، یه ناخن با رنگ مسی براق یعنی مال کیه؟ کی سوار ماشین آرمین شده؟!! داشتم از فکر زیاد دیوونه میشدم که زن داییم اومد داخل و گغت دختر تو اینجایی؟ من و مامان داریم دنبالت میگردیم، زود مانتو دربیار بیا پیشمون.. گفتم باشه الان میام، زن دایی که رفت ناخنو انداختم تو کیف و مانتومو دراوردم و رفتم بیرون. مادرشوهرم با نگاهی سرشار از رضایت نگاهم میکرد و هی ازم تعریف میکرد، اما من تو حال و هوای خودم بودم، اصلا نمیفهمیدم دور و برم چه خبره.. فکر اون زن مثل خوره افتاده بود به جونم، دلم میخواست با دستای خودم خفش میکردم اون زنه کثافتی که به شوهرم نزدیک شده بود و میخواست زندگیمو خراب کنه... خیلی وقت بود به آرمین مشکوک شده بودم اما فکر نمیکردم اون شک هام به واقعیت تبدیل بشه..! امشب تکلیفمو با آرمین روشن میکنم، دیگه یک دقیقه ام دلم نمیخواست باهاش زندگی کنم، من یک سال و نیم با تنهایی ساختم و خیانت نکردم ولی اون منو نادیده گرفت.. چشمام پر اشک شده بود، از سر جام بلند شدم و رفتم ته باغ اونجا پرنده هم پر نمیزد دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم با صدای بلند گریه کردم.. میدونستم تمام آرایشم بهم میریزه اما دست خودم نبود دلم پر بود اگه گریه نمیکردم خفه میشدم.. یهو صدای مردی اومد که گفت کسی اونجاست؟ ترسیدم و خودمو لای بوته ها قایم کردم، قلبم مثل گنجشک میزد، از ترس در حال سکته بودم.. صدای پای مرد هر لحظه نزدیک تر میشد تا جایی که احساس کردم فقط یه قدم باهام فاصله داره... نفسمو حبس کردم که... نفسمو حبس کردم که بالاخره بعد چند دقیقه توقف از اونجا دور شد وقتی کامل دور شد از پشت بوته ها خارج شدم و بدو بدو رفتم سمت سالن، رفتم تو رختکن و نگاهی به خودم تو آینه انداختم، آرایشم کلا بهم ریخته بود و زیر چشمام سیاه شده بود، خوب بود کیف لوازم آرایشمو اورده بودم زیر چشمامو پاک کردم و با بی میلی آرایشمو تمدید کردم ولی سرخی چشمام هنوز مشخص بود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یکم صبر کردم بعد دوباره برگشتم بیرون و رفتم سمت میز مادرشوهرم اینا، جاریمم انگار تازه رسیده بود و مشغول خوش و بش با مادرشوهرم بود که دیدم خواهرشم باهاشه.. همون منشی آرمین.. رفتم جلوتر میخواستم یکم باهاش صمیمی شم و بهش بگم آرمین تو مطبش رفت و امد مشکوکی با کسی نداره یا مثلا زنی مدام نمیاد پیشش..؟رفتم جلو و سلام کردم، با احترام دستشو آورد جلو، همینکه دستشو گرفتم دیدم ناخنش خیلی آشنا میزنه... یهو تو ذهنم اومد ناخنش دقیقا مثل همون تک ناخنی که تو ماشین آرمین افتاده بود... ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یکتا گوشیو از داخل کیفم درآوردم و با شماره مامان تماس گرفتم بعد از بوق اول صداش تو گوشم پیچید --بله --مامان جون یه توک پا بیا دم در باشه ای گفت و گوشیو قطع کرد بعد از یه مدت درباز شد و مامان از خونه زد بیرون --آوردیش --چیو درحالی که چند قدمی باهام فاصله داشت وایستادو گفت --همونی سرویس کوفتی که برداشتی --من که گفتم نیست اگرم بود پس نمیدادم چشماش از تعجب گرد شده بودن و حرصی گفت --یعنی چی که نمی دم یکتا؟نیشگونی ازم گرفت و ادامه داد --دختره چشم سفید ، ببین چی بهت میگم یکتا قبل از اینکه دست روت بلند کنم با زبون خوش پیداش کن و بیارش وگرنه به آقای مقدم میگم ، ببینم جواب اونم اینجوری میدی ؟ تفره میری و می تونی ازش فرار کنی ؟ با لحن تمسخر آمیزی گفتم --باشه برو تعریف کن اما من شک ندارم که عموجونم منو می بخشه به من من کردن افتاد --ک کد وم ع عمو --بهمون گفتی که اسم عموتون منصور صالحیه اما من دیشب فهمیدم که اسمش منصور مقدمه حرفام شوک بزرگی رو بهش وارد کرد دستمو روی هوا براش تکون دادم --مامان بذار عموجونم بیاد تاهردوتون باهم شوکه بشین همون لحظه عمو اومد بیرون لبخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم --عموجونم اومد رو به عمو با دهن کجی گفتم --حالتون خوبه عمو جون با تعجبی که توی صداش بود گفت --با منی؟نگاهموبه مامان داد که از ترس نزدیک بود سکته بزنه چشمامو به سمت عمو برگردوندم ‌--ببخشید آقای مقدم من یه عمو داشتم که خیلی شبیه شما بوده مامانم میگه که توی تصادف فوت شده نفسی گرفتمو ادامه دادم --اسمشم دقیقا مثل شما منصور بوده اخمی کرد و بدون اینکه جوابمو بده راهشو به طرف ماشین گرفت نیشکونی از مامان گرفتم که مامان به خودش برگشت -- میبینی عمو جونم یهو از تو قبر پرید تو قصر مامان نگاشو به من داد و ملتمسانه گفت --توروخدا به این مرتیکه چیزی نگو دستامو دور کمرم حلقه کردم --اگه مادر خوبی باشی منم قول میدم که رازتو پیش خودم نگه دارم. همتا میخواست سوار ماشینش شه که مانع شدم نگاهی بهش انداختم یه کتو شلوار نوک مدادی خوش فرم  با یه پیراهن سفید پوشیده بودتو کلاس بهش دقت نکرده بودم کتشو دراورد و همراه کیفش صندلی عقب ماشینش گذاشت نگاه از تیپ و کاراش گرفتم و رو بهش با اخم  گفتم  -- این رفتاراتون چه معنی میده لبخندی زد و گفت --یعنی در این حد خجالتی صدامو بالای سرم انداختم -- چی از جونم میخوای هان با دستش به ماشین اشاره کرد --سوار شو تو راه حرف میزنیم ابرویی بالا انداختم و گفتم --من چرا باید سوار ماشینت شم پوزخندی زد و گفت --نکنه میترسی من من کنان گفتم -- ن نه نمی ترسم با شنیدن این حرفم اشاره به ماشین کرد و گفت --پس سوار شو نمیخواستم سوار شم اما باید بهش  ثابت میکردم که ترسی ازش ندارم و بهش پیشنهاد بدم تا یه جا با هم درباره اینکه من پیشنهاد کاریشو قبول نمی کنم و دیگه مزاحمم نشه حرف بزنیم تا دست از سرم برداره حتی تا در خونمونم اومده ناچارا سوار شدم همین که نشستم نگاهش کردم --اگه میشه بریم به جا من باهاتون حرف دارم بله چرا که نه چیزی نگذشت که ماشینو روشن کرد و راه افتاد یه ساعتی گذشته بود و من  متوجه شدم که ماشین از شهر خارج شده نگاه متعجبمو به استاد دادم و با گیجی لب زدم --اینجا دیگه کجاست ؟؟ چشمکی زد و گفت --جاده ی شمال متعجب بهش زل زده بودم که بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد --یه چند روزی باهم میریم شمال شوک زده شده بودم و ترس تمام وجودمو گرفته بود دستام یخ زده بودن و می لرزیدن با تندی لب زدم --مرتیکه روانی نگه دار نوچی گفت و به راهش ادامه داد علاوه بر دستام پاهامم داشتن می ارزیدن با صدای لرزونم ادامه دادم --اگه نگه نداری خودمو پرت میکنم پایین لبخندی به سادگیم زد و قفل کودک رو فعال کرد --شامی رو که اون شب قرار بود توی رستوران بخوریم امشب توی ویلا میخوریم بابغض و صدایی که از جیغ بدتر بود گفتم -- مرتیکه نامرد کدوم رستوران رو می گی من کی با تو رفتم رستوران در باز کن من پیاده شم منتظر جواب بودم ولی اون سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت .... بغضم شکست و صدای هق هق گریه ام بلند شد سروع کردم به جیغ کشیدن و فحش دادن بهش و در خواست کمک می کردم اما شیشه های ماشینش دودی بود و کسی متوجه نمی شد از اینکه کسی متوجه ام نمی شد تا کمکم کنه بدتر شدم و با صدای بلند گریه می کردم و جیغ می کشیدم از ترس بدنم می لرزید   --‌نامرد کثیف کجا منو میبری پیاده ام کن و شروع کردم به کتک زدنش --عوضی بیشعور ،کثافت نگه دار من پیاده شم ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به سختی حرف میزد:چی شده اقا؟ -چیزی نیست سکته کرده.خدا رو شکر زود فهمیدید.عمه مهناز جلو آمد وگفت:داداش سریع به اقا مهدی زنگ بزن اون توی کلینیک آشنا داره.پدر هاج و واج نگاه میکرد.یک دفعه داد زد:خوب چرا معطلی برو زنگ بزن ببین کجا بیاد ببریمش!عمه دوید.دقیقه ای نگذشته بود که برگشت و نشانی داد.حاج صادق را بردند و من و عمه مهناز و نسیم و پدرم هم با ماشین خودمان راه افتادیم.کلینیک نزدیک بود.جسم بی جان پدربزرگم را در راهروها میچرخاندند تا در سی سی یو جای گرفت.من و عمه پشت شیشه ایستاده بودیم و نگاهش میکردیم.نسیم روی نیمکت در راهرو دعا میخواند.متوجه شخص دیگری شدم پسری 27 یا 28 ساله بنظر می آمد.قد بلندی داشت و در کت و شلوار چهار شانه بنظر میرسید.موهایش از وسط فرق باز کرده بود و رو به بالا شانه زده بود صورتش گندمگون بود و ریش کوتاه ومرتبش مردانه تر جلوه اش میداد.موبایلی در دستش بود.سر به زیر چند متر دورتر از ما ایستاده بود و به زمین خیره شده بود.صدای قدمهای پدر در سکوت نیمه شب راهرو پیچید و همه را بسوی خود چرخاند.پدرم یکراست به طرف آن مرد رفت و با او شروع به صحبت کرد.اما برای ما قابل شنیدن نبود.عمه در حال خودش اشک میریخت.کنار نسیم آمدم و از نسیم پرسیدم:این اقا کیه؟ -آقا مهدی و به ذکرش مشغول شد.حالا صورتش را بهتر میدیدم چشمان درشت مشکی با مژه های بلند و بینی قلمی.لبهایش گوشتی و صورتی بود و در میان ریش مشکلی جذاب بنظر می امد.میدانستم آقا مهدی پسر دوست آقاجون است و در حال حاضر شریک خیریه و مرکز مشاوره است.موبایلش را به پدر داد و شنیدم که گفت:بدید حاج خانم زنگ بزنند منزل.و پدر تلفن را به عمه داد.بعد هم بطرف من و نسیم آمد و گفت:بهتره بریم.هر چه به این اقا مهدی میگم که من میمونم اصرار میکنه که ما بریم.خودش میخواد بمونه حریفش نمیشم.نسیم سرش را بالا گرفت و گفت:همینطوریه.فایده هم نداره باید کار خودش رو بکنه.نسیم بلند شد و منهم بلند شدم و با خداحافظی و تشکر عمه مهناز و پدرم از آقا مهدی براه افتادیم.عمه لخ لخ خودش را میکشید و پدر جلوتر میرفت.باور کردنی نبود چنین اتفاقی بیفتد آنهم برای حاج صادق.صبح زود همه بیدار شدند و با تلفن جویای حال آقاجون بودند.به گفته اقا مهدی حال آقاجون خوب بود و خطر رفع شده بود.پدر به بیمارستان رفت و ساعت 2 بعدازظهر بود که دیدیم آقا مهدی دنبال ما آمده تا به ملاقات برویم.عمه مهناز و عزیز و من ومادرم حاضر شدیم و بیرون آمدیم.جلوی در باغ پرایدی بود و اقا مهدی خودش مودب و سر بزیر کنار دیوار باغ ایستاده بود.عزیز با سختی قدم برمیداشت و اقا مهدی سریع در جلو را باز کرد و عزیز نشست.ما هم به هر سختی بود عقب جا گرفتیم.عمه سر حرف را باز کرد:آقا مهدی خیلی زحمت دادیم. -این حرفها چیه حاج خانم این وظیفه است. -نه بخدا خدا مادرت رو برات حفظ کنه و عزیز ادامه داد:آقا مهدی نگفتند چی شده؟آقا مهدی هنوز دهان باز نکرده بود که عزیز دوباره گفت:فقط راست و حسینی بگو.و خندید.آقا مهدی پشت چراغ قرمز ایستاد و با انگشتانش به لبه فرمان ضربه میزد:حاج خانم چیزی نبود.دکتر که میگفت سکته قلبی بوده و به خیر هم گذشته.عزیز سرش را رو به بالا کرد:خدا رو شکر خدا رو شکر.به سختی رانندگی میکرد.چون به محض نشستن در ماشین آینه را بالا داد تا ما راحت باشیم و دیده نشویم.برایم جالب بود.مرد این مدلی ندیده بودم.رسیدیم.پیاده شدیم.و اقا مهدی طبقه و شماره اتاق را گفت و رفت تا ماشین را پارک کند.به اتفاق آمدیم.عمو مسعود و پدرم در راهرو جلوی در اتاق آقاجون ایستاده بودند.سلام و احوال پرسی کردیم و داخل شدیم.عمه ملوک و شوهرش راحله و هانیه همه آمده بودند. آقاجون رنگ و رویش خراب بود.کنارش رفتم.دستم را گرفت.دستهایش میلرزید.اشک در چشمش جمع شد.انگار مرگ را تجربه کرده بود و حالا ترس بیشتری داشت:خوبی بابا؟جواب دادم:بله شما چطورید؟ -الحمدالله.و ساکت به ملافه زل زد.شوکه شده بود.هر کس چیزی میگفت.فضا پر از دلسوزی بود.عزیز روی صندلی کنار تختش نشسته بود و عصایش را زیر چانه اش ستون کرده بود.خیره نگاهش میکرد.عاشقانه و دلسوزانه التماس میکرد که تو بمان و بعد از من برو.آقاجون نگاهش را از عزیز دور میکرد شاید برای اینکه نگاهش را میخواند و اشک امانش نمیداد.دوری او را نمیتوانست تحمل کند.فضای سنگینی بود.یاالله.یاالله.برگشتیم رو به در.آقا مهدی بود.از سر تا کمرش پشت سبد گلی از گلهای مریم و رز قرمز پنهان شده بود.سبد خیلی بزرگ بود.عمو مسعود با شوخ طبعی گفت:آقا چرا زحمت کشیدی؟سبد گل خواستگاری آوردی؟آقاجون هم خنده بر لبش شکفت:انشالله خدا از دهانت بشنود مسعود.آقا مهدی سرخ شد.کاملا مشخص بود عرق میکند.تا آمد خانمها سریع دور تخت را خالی کردند.پچ پچ میکردند. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعد دیگه حرف نزد و تو سکوت راه رفتیم و سر شب رسیدیم یه خونه نسبتا بزرگ که تو ایوونش کلی گل و گیاه بود و یه حوض نقلی و قشنگم وسط حیاط بودحکیم قبل پیاده شدن بهم گفت به خونت خوش اومدی سوگلی من حس خوبی نداشتم و با بسم الله پیاده شدم و پشت سر حکیم پیاده شدم و از چند پله ای که از سطح زمین میخورد بالا رفتیم داخل که شدیم دو مرد قد بلند هیکلی که یکیشون به حکیم شبیه تر بود با پوزخند به حکیم گفت به به پدر میبینم که تر گل ورگل و کم سنشو انتخاب کردی دوسالم کوچیکترش و میگرفتی شبا براش لالایی میخوندی من میرم امشب خونه رحمت تا شما امشب معذب نباشی بعد هم باپوزخند مسخره ای تنه ای به من نحیف و زار زد و رفت حدس زدم موسی باشه پسر دوم حکیم به گفته خود حکیم غدترین پسرش و بد اخلاق ترینشون عیسی هم با نگاهی پر از خشم از در خارج شدغمگین و بی حوصله گوشه اتاق نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم حکیم به اتاق کناری که مطبخ بود رفت و کمی بعد با کاسه ای آبگوشت خوش رنگ و لعاب و سفره ای نون کنارم نشست و گفت پاشو یه لقمه نون بخور سوگلی تا برا امشب جون داشته باشی با نفرت ازش رومو برگردونم اما بوی خوش آبگوشت قار و قور شکمم و که دو روز بود چیزی نخورده بود به صدا دراوردبرای اینکه شرمنده این شکم نشم با تعارف بعدی حکیم جلو رفتم و شامم و خوردم برای خواب به اتاق بغلی هدایتم کرد ورختخواب سنگین و دو نفره ای پهن کرد نور فانوس و کم کرد و به طرفم اومد و گفت ماه صنم خانومم نمیدونی تو نگاه اول چطور عقل و دینمو بهت باختم عقلم میگفت بهت ظلم نکنم اما دلم قلبم فقط تو رو مبخواست.با برخورد نور خورشید به چشام سریع بلند شدم که درد وحشتناکی تو کمرم پیچیدبا یادآوری دیشب قطره اشکی از گوشه چشمهام جاری شدحکیم داخل اتاق اومد ولی با دیدن چشمهای اشکبارم دستشو مشت کرد و از اتاق خارج شدچند ساعتی داخل اتاق موندم اما با خودم گفتم بلاخره که چی باید بسوزم و بسازم حالا که دیگه زن حکیم شدم و هیچ جوره نمیتونم به ارسلان برسم پس بهتره کم کم ارسلان و فراموش کنم به زحمت رختخوابها رو جمع کردم و همین که خواستم بلندش کنم یهو سبک شدصدایی گفت سلام خانوم جان خوش اومدی خوب نیست بار سنگین بلند کنی بزار من کمکت کنم همینجور مات چهره مهربون و خندون دختر روبروم شدم ادامه داد من حنیفه زن رحتم اومدم امروز همه جای این خونه رو نشونت بدم با من غریبگی نکن جانم اسمت تو چیه به چهره اش نگاه کردم عین توران بودحتی چارقد بستنش هم عین توران بودبا یادآوری توران آهی کشیدم حنیفه گفت اینطور که تو آه کشیدی جگر منم کباب شدبریم عزیزجان داخل مطبخ برات صبحونه درست کردم بریم پشت سرش رفتم و بوی خوش کاچی رو از دور حس کردم با حنیفه از کاچی خوردیم و منم همه اتفاقهایی که برام افتاده بود و براش تعریف کردم حنیفه قطره اشکی رو که از شنیدن حرفهام روی گونه تپلش اومده بود و با دست پاک کرد و گفت بمیرم برات نمیدونم چی بگم فقط اینو میگم انقدراینجا خوش خوشانت بشه که گذشته رو فراموش کنی تا عصر با حنیفه سرگرم بودیم و همه جای خونه رو نشونم دادخونه بزرگ و زیبایی بود که عاشقش شده بودم به خصوص حیاط دلبرش که تو روز زیباتر هم میشدبا کمک حنیفه آب گرم کردم و تنی به آب زدم حنیفه نزدیک غروب به خونه خودشون که نزدیک خونه ما بود رفت منم حوصله ام سر رفته بودبه گفته حنیفه مقداری برنج و گوجه دم دادم تا با ماست و سبزی برای شام بخوریم موسی و عیسی زودتر به خونه اومدن انگار کار حکیم بیشتر طول کشیده بود.نمیدونستم چیکار کنم رفتم تو مطبخ و دل و به دریا زدم و دو تا پیاله چای ریختم و با نبات و قند بردم برا پسرهاعیسی با دیدن من تو چهارچوب در مرتب تر نشست اما موسی با همون غرور و تخسش پاهاشو جمع نکرد گفتم سلام گفتم خسته نباشیدبراتون چای تازه دم بیارم عیسی گفت دستت درد نکنه بزارش رو کرسی اما موسی گفت فکر میکنی میتونی با دوتا پیاله چای خرمون کنی و یادمون بره با چه نقشه ای وارد خونه و زندگیمون شدی،هه دختری به سن و سال تو برای منم نمیشه بعد تو عاشق پدر پیر شصت ساله من شدی ببین دختر جون طمع مال و منال پدر منو نکن من خودم هارتر از توام الانم گمشو از جلوی چشام بروهاج و واج زل زده بودم به دهنش باتشری که بهم زد سینی چای و گذاشتم رو زمین و رفتم تو مطبخ و گریه کردم با صدای حکیم که دنبالم میگشت از مطبخ بیرون رفتم حکیم با دیدنم گل از گلش شکفت و اومد سمتم و موهایی که روپیشونیم ریخته بود و دستش گرفت و بویید و گفت به به بوی عشق میدی تو دختر حوصله جر و بحث نداشتم گفتم تا شما آبی به سر و روتون بزنید من شام و حاضر میکنم فرز و سریع سفره خوش رنگی پهن کردم و منتظر حکیم و پسرها شدم با هم اومدن و با دیدن سفره چشماشون برقی زدحکیم ذوق زده پشت هم به به و چهچه میکرد و غذاشو با اشتها میخورد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سپهر دو نفر رو صدا کرد و گفت بیان و دست و پاشو ببندن و بندازنش توی چرخ واقعا قصد داشت بره روستای ما،دارم میرم روستای محمود خان چند روز دیگه برمیگردم، حواستون به اینجا باشه سلطان خانم سری تکون داد و گفت ما حواسمون هست تو به این مشکل رسیدگی کن،خداروشکر زودتر قضیه رو فهمیدیم،سپهر سرشو تکون داد و گفت:به لطف توران همه چیو فهمیدم میخواست بره که جلوشو گرفتم و گفتم میشه منم باهاتون بیام؟دلم برای خانواده ام تنگ شده و درضمن،منم میخوام مرگشو با چشم های خودم ببینم چند لحظه نگاهم کرد و بعد گفت:چند دقیقه دیگه پایین باش تا حرکت کنیم.خوشحال لبخندی زدم و رفتم بالا،سریع چند دست لباس برداشتم و بدو بدو رفتم پایین سر سرکی ازشون خداحافظی کردم و رفتم تو حیاط عمارت..یه کجاوه و یه چرخ و چند تا اسب آماده بودن، سپهر منو فرستاد تو کجاوه و خودش جلو سوار اسب شد و بعد حرکت کردیم،از اینکه داشتم به روستا و پیش خانواده ام میرفتم خوشحال بودم اما به این فکر افتادم که اگه رباب بگه این من بودم که آزادش کردم و از مرگ فراریش دادم چی؟اونوقت منو هم کنارش دفن میکنند، باید کاری کنم که نتونه حرف بزنه راه خیلی طولانی بود اما بالاخره بعد از چند روز رسیدیم.تو این دو سه روز سپهر نه به حرف های رباب گوش میداد نه چیزی میداد تا بخوره یه روز که سپهر رفته بود شکار خودم رو به رباب رسوندم و یکم پیشش گریه کردمو گفتم رباب منو ببخش، نتونستم جلوشو بگیرم،نمیدونم از کجا فهمید ولی نمیتونم کاری بکنم اگه بفهمه اینبارم من نجاتت دادم منو هم میکشن!!ولی اون نای حرف زدن نداشت،همش بیهوش میشد منم دیگه بیخیالش شدم.وارد روستا که شدیم سریع تر از ما رفتند تا به بابا اینا خبر اومدنمون رو بدن ، به عمارت که رسیدیم رستم و بابا و مامان اومدن به استقبالمون!!فکر میکردند برای تفریح اومدیم ولی وقتی سپهر به رستم گفت یه چیزی برات آوردم ..!!رستم کنجکاو شدسپهر در چرخ رو باز کرد و رباب رو جلوی پاش انداخت و گفت:خوشت اومد؟رستم همونجور که خشمگین بود لبخندی زد و سر تکون داد ، مامان و بابا در تعجب بودند،!بابا گفت: بریم داخل ماجرا رو تعریف کن ولی رستم امون نداد و گفت اینبار دیگه غفلت نمیکنم!از یک پای رباب گرفت و پشت خودش کشوند، بابا پشت سر رستم داد زد کار احمقانه ای نکن!!رستم بی توجه به راهش ادامه داد،با اینکه خودم اینکار رو کرده بودم اما دلم آشوب بود، همراه بقیه وارد عمارت شدم قبل اینکه بخوایم وارد سالن بشیم بازوی سپهر رو گرفتم و نزدیکش شدم ازتون یه خواهش دارم خان!!ازتون میخوام به کسی نگید با اینکه من میشناختمش بهتون دروغ گفتم و حقیقت رو پنهان کردم،هر جور میخواین منو مجازات کنید اما اگه رستم یا پدرم بفهمه قبل از اون منو میکشند.کمی مکث کرد و بعد به چشم هام خیره شد و چیزی نگفت و راه افتاد،!خدایا اگه بگه من چی جواب بدم؟با کمی تاخیر وارد سالن شدم سپهر داشت میگفت همونطور که گفتم اومد به روستامون و درخواست کمک کرد من هم که شناختی نداشتم پس قبول کردم اونجا بمونه و یه سرپناه بهش دادم ولی یه روز که توران اونو دید همه چیو بهم گفت و منم آوردمش برای شما،کار خوبی کردی سپهر جان،غیرت چیزی نیست که به بازی گرفته بشه،رستم خودش خوب میدونه چیکار کنه با چشم هام از سپهر تشکر کردم،زیبا ازمون پذیرایی کرد و با چشم و ابرو اشاره کرد برم دنبالش معذرت خواهی کردم و رفتم آشپزخونه..چی شده که گفتی بیام قضیه چیه، واقعا رباب بود؟آب دهنم رو قورت دادم، زیبا بهترین دوستم بود،باید همه چیو بهش میگفتم بیا بریم بالا،بایدخصوصی حرف بزنیم سر تکون داد و رفتیم توی اتاقم، هیچ چیز تغیری نکرده بود ، هردومون روی تخت نشستیم وبراش همه چیو تعریف کردم به جز قسمتی که سپهر میخواست با رباب بهم خیانت کنه اگه اونو میگفتم شخصیت و غرور خودم زیر سوال میرفت.عجب...تو چرا کاری نکردی،مگه خودت نبودی که رباب رو نجات دادی خیلی سعی کردم اما تا وقتی دیدمش شوکه شدم و سپهر منو تحت فشار گذاشت که اینو از کجامیشناسی منم مجبور شدم براش تعریف کنم!! هر چی التماس کردم قبول نکرد گفت حتما باید بیارمش اینجا ،الان رستم بردش کجا؟کی میدونه،حتما میبره بکشتش!!یکم از اونجا بگو،چیکارا میکنی.زندگی اونجا سخته،باورت میشه هیچ خدمتکاری ندارند و مجبوریم خودمون کارهای خودمون رو انجام بدیم/همونجور که تعجب کرده بود ادامه دادم: مادرش،فیروزه خیلی زن بدجنسیه به همه چیز من گیر میده و منو تحقیر میکنه اما عزیزه خیلی مهربونه و کمکم میکنه!خب خداروشکر که خوبی، از اوضاع اینجا خبر نداری، نمیدونی که چیا میشه!بگو...مگه چیا شده؟بعد از ازدواج عمه ات همه روزه اینجاست توی همه چیز دخالت میکنه،باورت میشه لیست غذا های هفتگی رو اون عوض کرده؟ زرین خاتون هم به خاطر رستم نمیتونه چیزی بگه ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به اصرار من اکرم شب موندپیشم ،اونشب صبحشم قشنگ نبود از اتاق بیرون نمیرفتم میدونستم ظهر شده.صدای مادر عباس اومده بود چقدر لحن صداش بد بود انگار داشت با منت در موردم حرف میزد ‌‌‌‌، انگار داشتن لطف میکردن منو میگرفتن ،اکرم دستهامو میفشرد تا آروم بگیرم و مبادا سکته کنم ..!اکرم‌ آهی کشید و گفت زری من باید برم خونه مون فردا امتحان دارم! _ میدونم برو ... _ فردا شب بله برونته انگاری هر دو بغض کرده بودیم دستی به موهام کشید به بابام میگم بیاد با دایی حرف بزنه من تحمل ندارم اینطور ببینمت ... _ مهم نیست اکرم! _ میترسم یوقت واقعا خودتو نکشی ... _ به خدا اینکارو میکنم.عصر بود که اکرم رفت و منم رفتم بیرون اتاق ،مامان داشت یه لباسی رو میشکافت و زهره هم یه کاسه زردآلو روبروش بود و میخوردمهدی با دیدنم صدای تلویزیون رو کم کرد و روی شکم خوابید نگاهم کرد زری راسته میگن میخوای زن اون شـکم گـنده بشی ؟‌زهره با اخم بهش گفت شکم گنده چیه دهنتو ببند اسمش عباس اقاست ..!به سمت توالت رفتم و گفتم مطمئن باش جنازمم دستش نمیرسه،یه لحظه مامان ترسید چون میدونست من تهدید نمیکنم و کله شقم ولی بازم زهره داشت تو گوشش پچ پج میکرد ...!اکرم رفته بود و همه چیز بدتر شده بود.زهره عمدا بلند بلند میگفت عباس اقا گفت انگشتر خـریده چادر هم که مادرشوهرم از کربلا آورده بود، یه شال و کفشم رسم دارن ما باید بخریم ...!مجید به عنوان برادر بزرگتر باید بخره.دست و صورتمو شستم و بیرون رفتم مامان داشت در مورد پذیرایی میگفت و تعداد مهمونا ...! _ آقات گفت مردا رو تو حیاط فرش بندازیم بشینن زنا هم داخل _ مامان جون اون پیراهن بنفشه منو یکم گشاد کن فردا بپوشم ... _ حوصله خیاطی ندارم زهره یچیز دیگه تنت کن _ راستی زهرا چی بپوشه ؟‌! _ براش یه پیراهن سفید صورتی دوختم اگه ببینی ،بیا زهرا تنت کـن ببینم خوبه.بی اهمیت بهش سرکی تو اتاق کشیدم آقام نبود ،برگشتم‌ تو اتاق و تا کسی نیومده درو قفل کردم که مزاحمم نشن!حال تکون خوردن تو جا رو هم نداشتم هوا تاریک‌ میشد و من چیزی تو دهنم نذاشته بودم، مهدی مهربونتر از خواهر و مادرم بود با بشقاب ماکارانی اومد داخل و گفت اجازه هست ؟‌!با سر گفتم بیا داخل ..اومد روبروم و گفت همیشه بیرونم میکردی یادته خنده ام گرفت از لحنش چنگال رو دستم داد و گفت بخور وگرنه میمیری.گرسنه بودم و نتونستم مقاومت کنم چندتا لقمه خوردم و تشکر میکردم که صدای زنگ‌ در اومدسرمو از کنار پنجره بیرون بردم تا ببینم‌ کیه آقام جلوی دیدم رو گرفته بود ،یکم صحبت که کردن کنار کشیدچشم هام درست میدیدن ،فرح خانم و عروسش بودن و پشت سرشون محمد اومد داخل اونا برای چی اومده بودن.قلبم انقدر تند تند میزد که نتونستم تحمل کنم، مهدی رو فرستادم تا برام آب بیاره گلوم که خیس شد یکم اروم گرفتم اقام دعوتشون کرد بشینن ..!!لای درو باز گذاشتم دلشوره داشت خفه ام میکرد نگاهی به بیرون انداختم ...زهره و مامان تو آشپزخونه پچ پچ میکردن.فرح خانم لبخند رو لبهاش بود و روی جعبه شیرینی یه شاخه گل گزاشته بودن آقام روبروشون نشست!آقام خیلی با ادب بود و بی احترامی رو بلد نبود حتی به دشمن خودش!!فرح خانم با صدای بلند گفت تو رو خدا زحمت نکشین زیاد مزاحم نمیشیم.مامان با چادر روی سرش اومد پذیرایی و چای آورد،فرح خانم به مهدی نگاهی انداخت زری و این آقا پسر رو فقط دارین ؟‌!مامان سینی خالی رو روی میز گذاشت و گفت نخیر زهره دختر بزرگم هستن _ آخ بله ...همون که برادر شوهرش مزاحم پسرم شده بود!زهره با توپ‌ پر اومد نزدیکشون و گفت نخیر اشتباه به عرضتون فرمودن آقا زاده شما مزاحم شدن.فرح خانم نیش خندی زد کاش پسر من مزاحم میشد تا الان مجرد نمیموند!ولی زهره بس نکرد و ادامه داد به چه حقی پسر شما باید عباس اقا رو به اون روز بندازه! _ دعوا بین دوتا مرد بوده ما زنها چرا دل بسوزونیم ...اگه مردن پس بلدن از حق خودشون بیان،سرشو به سمت آقام چرخاند حاج آقا من دختر یه مرد قبل انقلابی بودم مثل شما شاید اعتقادات خوبی ندارم اما خدا رو میشناسم!برای امر خیر اومدم دخترتون رو برای پسرم خواستگاری کنم،آقام پاشو روی هم انداخت ،یکم به محمد نگاه کرد و گفت شما و عباس آقا همو از قبل میشناختین ؟محمد آروم گفت: نه اولین بار میدیدمشون _ عباس اقا آدم‌ محترمی هستن ،فردا شب قراره انگشتر دست دخترم بکنه.فرح خانم با تعجب گفت شما مگه دختر دیگه ای جز زری دارین ؟! _ نه ...برای زهرا انگشتر میارن.فرح خانم به محمد چشم دوخت ،انگار خبر داشتن و اومده بودن، آروم وارد پذیرایی شدم و سلام کردم!اقام نگاهمم نکرد ولی مامان گفت تو بهتره تو اتاقت بمونی.خجالت زده کنار ستون دستهامو پشتم مخفی کردم و ایستادم! محمد آروم به آقام گفت اگه اجازه بدین مادرم دخترتون رو خواستگاری کنه ؟! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii