#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_یازدهم
پشت بند حرفش در قابلمه رو گذاشت و نگاهی خاصی بهم انداخت هول کردم و گفتم
_اااا... الان میکشم دیگه آماده ست تا شما بشنید میز رو میچینم ...
دستش رو زیر چونه م داد و دستش رو پیش کشید :
_ببین جوجه نترس گفتم کاریت ندارم
سرم رو زیر انداختم و با خجالت لبمو گزیدم نمی دونستم حرص بخورم یا خجالت بکشم. من زنش بودم کسی که باید امشب باهاش ملاقات می کرد اما اون اینجا مشغول یه دختر بی نامو نشون بود... لعنت بهش که با دلم بازی می کرد و ناخواسته برای ادامه نقشه م سستم می کرد. کلافه از سکوتم دستشو تو موهاش کشید و خودش زودتر پشت میز غذا خوری نشست..میز رو که چیدم چند لحظه ای با شک نگاهی بین من و غذام رد و بدل کرد و آخر هم طاقت نیاورد و گفت
_من هنوز شک دارم خودت این و پخته باشی.ببین من دوست دخترای خیلی بزرگ تر از تو داشتم که حتی بلد نبودن دو تا تخم مرغ بندازن تو تابه و نیمرو درست کنن. اون وقت تو...وسط حرفش پریدم
_من از هشت سالگی خودم غذا درست می کردم.حالا بخورید شاید اون طوری که فکر می کنید نباشه.معنادار نگاهم کرد. اولین قاشق رو که توی دهنش گذاشت جفت ابروهاش بالا پرید و گفت
_معرکه ست.
لبخند پررنگی زدم. داشتم روی ابرا راه می رفتم.
دلم میخواست فقط خوردنش رو نگاه کنم اما زشت بود برای همین خودم رو مشغول نشون دادم.غذاش رو کامل خورد و بشقابش رو دوباره کشید و بشقاب دومم با ولع خورد و در آخر سنگین روی مبل ولو شد و گفت
_خیلی وقت بود غذای به این خوشمزگی نخورده بودم.
خوشحال لبخندی زدم و از جا بلند شدم. خواستم میز رو جمع کنم که با کشیدن دستم مانع شد و گفت
_نمیخواد جمعش کنی فردا خودم یکیو میارم.مخالفتی نکردم.دستم و دنبال خودش کشید و به سمت حال برد.
معذب مویی پشت گوش زدم و گفتم
_میشه بی زحمت یه تاکسی بگیرید من برم؟لم داد و گفت
_نه امشب اینجا می مونی.چشمام گرد شد و گفتم
_چرا؟
_مگه نگفتی خانوادت روشن فکرن؟پس فکر نکنم ناراحت بشن اگه دخترشون خونهی دوستش بمونه.اخمی کردم و گفتم
_کی گفته شما دوست منین؟در حالی که صورتم و رصد میکرد گفت
_به کسی که باهاش حرف بزنی و چی میگن؟میگن دوست پسر.حالا اون شال و مانتوی مسخره رو در بیار بشین پیشم ببینم داشتن دوست دختر کم سنی که کاراش بزرگتر از سنش میزنه چه حسی میده.بدون در آوردن مانتوم با فاصله ازش نشستم و گفتم
_شما با همه ی دخترا انقدر...
وقتی دید نمیتونم جمله م و کامل کنم خودش گفت
_با همههههه ی دخترا نه...ولی با بعضیاشون چرا.حس بدی بهم دست داد. کدوم زنی دلش می خواست شوهرش با دخترهای دیگه باشه.لبخند اجباری زدم و پرسیدم
_چرا ازدواج نمیکنین؟
خیره نگاهم کرد و گفت
_چون هنوز دختری و پیدا نکردم که لایق من باشه.
لبم و محکم گاز گرفتم. حتی از ازدواجشم چیزی نگفت.
پرسیدم
_چرا؟ می دونید آدمای مغرور هیچ وقت...
وسط حرفم پرید
_لحجه ت برام آشنا میزنم.
جا خوردم و هول شده گفتم
_چه طور؟
به جای جواب دادن سنگین نگاهم کرد. طاقت نیاوردم و گفتم
_میشه این طوری نگاه نکنین؟
_سرخ و سفید شدنت و دوس دارم. برام جدیده.
بیشتر قرمز شدم که خندش بلند شد و گفت
_دختر تو تا حالا با یه مرد هم کلام شدی؟سر تکون دادم و گفتم
_بله که شدم.
خودش رو پیش کشید و معنادار پرسید
_با کی اون وقتت؟؟
××××
روم و برگردوندم و با دیدن چشمای بازش پرسیدم
_چرا نمیخوابین؟
موهام و از صورتم کنار زد و با صدای گرفته ای جواب داد
_بخوابم که مثل اون سری در بری پرنسس خانوم؟خنده ی آرومی کردم و گفتم
_براتون مهم بود؟
سری تکون داد. باز پرسیدم
_چرا؟
_چون تو خاص ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.نفسم حبس شد. گفت
_دلم میخواد یه جوری نگهت دارم که نتونی تکون بخوری چه برسه به فرار کردن.حیف کوچولویی وگرنه می دونستم چی کار کنم باهات.خندیدم..باعشق نگاهم کرد و گفت
_دوست دارم آیدا!
لبخندم کم کم محو شد. من برای اون آیدا بودم نه آیلین.من براش حکم یه دوست دختر داشتم نه یه همسر که آرامشش باشه خواستم بلند بشم که سفت تر گرفتم و گفت
_کجا؟اشک توی چشمم جمع شد و با صدای گرفته ای از بغض گفتم
_من باید برم.
متعجب سر بلند کرد.تاریک بود و اشکام و نمیدید اما از صدای لرزونم شک کرد و پرسید
_چی شده؟
_من نمی تونم... من اون دختری که شما فکر می کنین نیستم... من نمی تونم هر شب مثل یه زن بد کاره ...
وسط حرفم پرید
_هیشششش کی همچین حرفی زد؟بلند شدم و در حالی که دنبال شالم می گشتم با گریه گفتم
_متاسفم من باید برم.بازوم و گرفت و قبل از اینکه واکنشی نشون بدم دستام و بالای سرم نگاه داشت و غرید
_تو هیچ قبرستونی نمیری. .. کسی بهت گفت بدکاره.. تو یه دختر بچه ای که فقط مال منی فهمیدی؟فقط مال من!در جواب تمام حرفاش گفتم
_بذار برم!
_محاله... محاله بذارم یه بار دیگ از دستم در بری!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_یازدهم
احمد گفت یه کم پول جمع کرده بودم که وسایل بخریم. بریم هر خراب شده دیگه ای که بهتر از اینجاست.آن روز صبح تا عصر دنبال خانه گشتیم. در آخر هم یک اتاق 30 متری که زیر زمین خانه ای بود را اجاره کردیم. خداروشکر خانه پرده و موکت و بخاری داشت و ما هم پیک نیکی و قابلمه و چند ظرف و ظروف را جمع کردیم و به آن جا بردیم.پدر احمد که فهمید ما قصد رفتن داریم، عین اسپند روی آتیش شد و هر چه می توانست بارمان کرد. احمد گفت: یادتون رفته در حمومو قفل می کردید؟ یادتون رفته سر شیر آبو کندید که آب نداشته باشیم؟یادتون رفته اینجا گشنه بودیم شما بوی غذا راه مینداختید. دیگه مسیرمون جداست. بمونید تو خونتون. بدون من خوشحال زندگی کنید.پدر احمد هم با عصبانیت گفت: هی بهت گفتم این دختره رو طلاق بده ندادی. ببین به چه بدبختی ای افتادی. آرزوی رخت دامادیت موند تو دلمون.احمد گفت: رخت دامادی بخوره تو سرم. مراقب باش رخت عزای منو تنتون نکنید. خسته شدم بس که هر روز یه بامبول درآوردید.من که از دعوای بین احمد و پدرش حسابی می ترسیدم گفتم: احمد بسه دیگه. بریم. دعوا راه ننداز.پریسا و مادرش هم به دعوا اضافه شدند اما احمد خانه را ترک کرد. روزهای آخر عادت ماهانه ام بود و من برای اولین بار جایی غیر از اتاق نفرین شده آن خانه خوابیدم. با این که چیزی در آن جا نبود اما آرامشش وصف نشدنی بود.صبح روز بعد احمد زودتر از خانه بیرون رفت. وقتی به خانه آمد با خوشحالی گفت: این پایین یه سمساری هست. یه کم خرت و پرت داره. زود صبحونه بخوریم بریم خرید.گفتم پولش چی؟احمد گفت: یه کم پول مونده. حالا هر چقدر تونستیم می خریم. اگه نشد ماه بعد بقیشو می گیریم. یه کار خوب داره گیرم میاد.نیمرو خوردیم و به سمت سمساری رفتیم. یک دست رخت خواب، یک یخچال کوچک قدیمی، یک گاز سه شعله رو میزی و یک تلوزیون کوچک خریدیم. آنقدر خوشحال بودیم که انگار تمام این دنیا متعلق به ماست. این اولین باری بود که حس کردیم خانه داریم.حس کردیم بزرگ شدیم. حس کردیم خودمان روی پایمان ایستاده ایم.روز بعد که احمد از سر کار به خانه آمد با خوشحالی برگه هایی را روی موکت گذاشت. گفت: از فردا باید بری سر کلاس عقد. اینم جزوه هاشه. منم رفتم.گفتم: مگه عقد کلاس داره؟احمد گفت آموزش زندگی و این حرفا رو میدن. نمی تونم بهت چیزی بگم. باید اونا بگن که یادبگیری. بهتر از اینه که خونه تنها بمونی.
- خب من که اینجاها رو بلد نیستم.
- خودم می برمت. دیگه باید یاد بگیری. با در و همسایه هم دوست شو. دیگه الان خونه خودته. هر کاری دوست داری می تونی کنی. آزادی بری و بیای. هر چی هم لازم داشتی بگو سر راه بخرم.به نظرم روی خوش زندگی بالاخره خودش را نشان داد. انقدر خوشحال بودم که فکر می کردم هیچ انسانی به اندازه من طعم خوشبختی را نچشیده. دلم به احمد گرم بود. احمد هم صبورانه حواسش به من بود. وقتی سر کلاس رفتم و فهمیدم زندگی زن*اشویی چیست تا چندروز از روی احمد خجالت می کشیدم. از زن*اشویی می ترسیدم. حتی چندباری هم شب ها از ترس از خواب پریدم. دلم می خواست مادرم باشد و بیشتر به من توضیح دهد. اصلا چرا باید این طوری می فهمیدم؟چقدر این رابطه برایم ترسناک و غیرقابل باور بود. اصلا چرا باید زن و شوهر به جز دوست داشتن، کار دیگری هم بکنند؟نکند این کار گناه داشته باشد؟ و هزاران فکر و خیال دیگر هم چند روزی با من بود.احمد که ترسم را دیده بود، سعی می کرد خودش را به من نزدیک کند و از روی جزوه ها بخواند. برایم تحلیل کند. این رابطه را مقدس نشان دهد و اطمینان دهد که قرار نیست ترسناک باشد. حتی به من گفت که نیازی نیست فورا این کار را انجام دهیم. صبر کنیم تا زمانش برسد. تا من هم آماده شوم و این ترس را کنار بگذارم.چند روزی گریه کردم و در شوک فهمیدن این نوع رابطه ها بودم اما یک روز که دیگر برایم همه چیز عادی جلوه می کرد، گفتم من آماده ام که رابطه داشته باشیم.احمد هم با این که پول درست و حسابی نداشت اما برایم لباس نو خرید. حتی پول داد تا به آرایشگاه بروم و خودم را اصلاح کنم.همان شب بود که من برای همیشه با دنیای دخترانگی ام خداحافظی کردم و پا به دنیای زنانگی گذاشتم.من که از رسم و رسوم چیزی نمی دانستم اما از آن جایی که محل زندگی ما کوچک بود و رسم و رسوم های خودش را داشت. احمد می خواست دستمال خونی را به زن بابای خودم و خانواده خودش نشان دهد تا دهانشان را ببندد و خدایی نکرده انگ دختر نبودن پشت اسمم نیاید.حالا من مانده بودم و دستمال خونی.احمد نه رویش را داشت و نه دلش می خواست پدرم را ببیند. گفت چطوری اینو دست خانوادت برسونیم؟گفتم بیا بریم خونه خواهرم. به اون بدیم. اون خودش درست می کنه.مژده خواهر دومم بود. از بین 8 خواهری که داشتم تصمیم گرفتم مژده را ببینم. دو سال بود که هیچ کدام از خواهرهایم را ندیده بودم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_یازدهم
- داریم لباس عروسی انتخاب می کنیم آن ها هنوز عقد هم نکرده بودند، عروسی کجا بود؟بعد از چند دقیقه به دلخوشی های کوچکشان خندیدم.من که می گفتم، آدم سه بار بچگی را تجربه می کند، زمانی که متولد می شود، زمانی که عاشق می شود و زمانی که پیر می شود و وای به حال کودک درونی که در دوران عاشقی سرخورده شود، ان وقت فاصله ی بین او و سومین دوران بچگی تنها دقایقیست دقایقی به اندازه ی سپیدی موهای دخترک جوان!با لبخندی که تمام دندان های سفیدش را به رخ می کشید موبایل را به سمتم گرفت.وای شیرین نگاه چقدر جذابه!نگاهی به عروس و دامادی که کنار هم بودندکردم و چشم هایم میخ شکوفه های زیبا و ظریف روی سینهی لباس شد.دامنش مدل ملکه ای بود،تنها مدلی که با دیدنش دلم ضعف می رفت و می پسندیدمش.
-خیلی خوشگله شیوا، حس می کنم خیلی هم بهت میاد؟
-عه شیرین، لباس رو نمی گم که.سوالی نگاهش کردم که عکس را روی داماد زوم کرد. مردی با مو و ته ریش خرمایی، صورتی سفید و هیکلی که از پشت لباس دامادی هم ورزشکاری اش معلوم بود.چشم هایش آبی روشن بود، انقدر روشن که حتی از پشت عکس هم آدم از خیره شدن بهشان می گرخید.
- وای شیرین، پسره خیلی خوشگله، اونوقت دختره رو نگاه کن.با تعجب به سمتش برگشتم که دوباره لبخند عریضش را روی لب کاشت.
- دختر خجالت بکش، مثلا فردا عقده.
- خب حالا، مگه من چی گفتم؟ فقط من استایل این پسره خوشم میاد. ای کاش امیر هم موهاش این رنگی بود.موبایل را پایین اورد و دوباره میخ ان شد. لب هایش از دو طرف آویزان شد و او با بیست و سه سال هنوز هم بزرگ نشده بود.سری از تاسف برایش تکان دادم و به سمت در رفتم.شب های تابستان، در میان ان همه گرمای جانسوز آفتاب، باد از میان درختان باغ پشتی آرام ارام می وزید و گاهی مرهمی می شد بر حال خرابم.به سمت تراس رفتم. آنجا، پر ارامش ترین جای ممکن بود.شب های تابستان، بوی شبنم نشسته روی گلها، صدای جیرجیرک های کوچک، دست مهربان باد و آسمان پر از ستاره، با هم همراه می شدند تا تمام شلوغی های روز را از بین ببرند و لحظه ای به قلب های گرفته استراحت دهند.در تراس را باز کردم با برخورد نسیم خنک به صورت عرق کرده ام، بی اختیار چشم هایم را بستم. لبخندی از این همه آرامش روی لب هایم نشست و کاش می شد کمی از حال اینجا را برای روزهای مر منجلابم کنار می گذاشتم.
-شیرین.با شنیدن صدایی در نزدیکیم، چشم هایم گرد شد و با هین بلندی قدمی به عقب رفتم.در ان تاریکی نگاهی به منبع صدا انداختم که چشم های خسته ی پدر را دیدم.
-نترس باباجان، منم.از ترس قلبم محکم خودش را به قفسه ی سینهم میکوبید. به ترس بی جهتم خندیدم، که صدای خنده های پدر هم بلند شد، اویی که همیشه خودش را قربانی آرامش ما کرده بود و انگار لبخند در این دنیای پر از دغدغه را فراموش کرده بود. در را بستم و به سمتش رفتم. او هم از روی صندلی بلند شد و هردویمان در آن تاریکی به باغ تاریک خیره شدیم.پدر هم انگار امده بود تا کمی فکرش را تسلا دهد، این را از نفس های آرامش می شد به راحتی فهمید.
- شما اینجا چیکار می کنید؟
-خوابم نمی برد، اومدم هوا بخورم.
-منم.پدر سرش را چرخاند و تیله های مشکی اش را به من دوخت، حرفش را به خوبی در چشم هایش خواندم و دوباره خاطرات چند سال پیش برایم تداعی شد.
بی اختیار لب باز کردم که صدای من و پدر در ان سکوت در هم آمیخت.
-الا بذکر الله تطمئن القلوب.همین جمله برای پاک شدن تمام گمراهی هایمان کافی بود. هردو با صدای خندیدیم و صدای خنده هایمان در آن باغ بزرگ پیچید و پیچید وبه گمانم همان شب به گوش روزگار رسید، که به فکر دزدیدن خنده هایمان افتاد.- یادته؟
-مگه میشه یادم نباشه بابایی؟دوباره هردویمان به باغ خیره شدیم و من لب هایم برای گفتن خاطره ای که سر باز کرده بود، باز شد.خاطره چه سری داشت را نمی دانستم، فقط می دانستم مرور کردنش حتی، از اتفاق افتادنش هم زیبا تر است، می دانستم شنیدنش، از دیدنش هم بهتر به دل می نشنید، اصلا انگار خاطره برای بازی با روح و روان آمده بود.
- شب های نیمه شعبان، عزیزجون، همه مون رو جمع می کرد توی حیاط، مثل شب های دیگه که همه نوه هاش می رفتن دیدنش، اما... برای من نیمه شعبان ها، با شب های دیگه فرق داشت.
- چون نیمه شعبان پربود از ذکرهای عزیزجون.
-اره یادمه، همه نوه ها اون شب توی تخت توس حیاط می خوابیدیم، زیر ماه کامل، به قول خانم جون زیر قشنگ ترین هدیه خدا.
- هر دفعه که می رفتیم دیدنش، نوه هاش رو می شوند کنارش و براشون قصه می خوند.
- قصه شاه پریون و شنگول و منگول و خاله قزی و اسب کدخدا، هیچ وقت قصه هایش تکراری نشد. برای شما هم می خوند بابا؟نگاه سوالی ام را به سمت پدر چرخاندم که آرام سرش را تکان داد. میدانستم مادرش را از تمام دنیا بیشتر دوست داشت و می دانستم این خاطره ها آرامش می کند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_یازدهم
اشکهام میریخت و ضربان قلبم با شدت میزد، با تعجب به دهنم خیره شد و گفتم :میخوام زن محمود خان بشم التماس میکنم منو عروس کن من هرجا هم برم سایه این اهالی عمارت رو سرمه هر جا فـ.رار کنم همیشه باید بتـ..ـرسم ولی تنها جایی که دست اینا بهم نمیرسه پیش محمود خانه، شاید این قسمت منه شاید تو این همه سال حالا محبت شما نصیبم شده این حکمت خدا بوده با عزت و احترام راهیم کنیددستهاشو فـ.شردم و برای اولین بار تو چشم هاش خیره شدم و گفتم:مادرجون من وقتی محمود خان رو توحیاط خونه امون دیدم برعکس همه تـ..ـرسی تو دلم ننشست و برعکس لبخند بود که به رو لبهام نشست نمیدونم اسمش چیه ولی من یه حسی نسبت بهش تو وجودم دارم...مادرجون من وقتی محمود خان رو توحیاط خونه امون دیدم برعکس همه تـرسی تو دلم ننشست و لبخند بود که به رو لبهام نشست نمیدونم اسمش چیه ولی من یه حسی نسبت بهش تو وجودم دارم من که دیگه پوست کلفت شدم مگه چقدر میخوان عذابم بدن من همه نوع بدبختی تو این خونه کشیدم با دستش اشکهامو پاک کرد و گفت:اولین باره ینفر مادرجون صدام میزنه چقدر شنیدنش از زبون تو برام شیرین و قشنگه باشه دخترم عروست میکنم هرچند دلم راضی نیست ولی باشه از کنارم تکون نخور خودم به حساب امیر میرسم..اون شب کنار زیور خاتون خوابیدم.امیر از تـرسش سرشو بسته بود و گفته بود شب واسه رفتن به توالت خواب آلود بوده و به در خورده زنعمو ها از صبح به دستور زیور خاتون سفره میاوردن و میبردن و صبحانه و ناهار اماده میکردن.ننه و دادا تا اونموقع دلشون هزار راه رفته بود و دیگه فهمیده بودن که لابد من گیر افتادم اون روز اخرین روزی بود که تو اون عمارت میموندم.مثل برق و باد گذشت و از اتاق بیرون نرفتم صبح کله صحر زن کربعلی و یه زن دیگه اومدن همه خوشحال بودن که جون سالم به در بردن و من و زیور خاتون غم زده زن کربعلی طلاهارو به خودش آویز کرده بود و خوشحال بود رو به زیور گفت:ناهار که بخورن مش حسین و عاقد و محمود خان میان.اروم گفت:حموم بردیش؟تر تمیز کرده؟زیور گفت:نه این دیگه چطور عروس شدنی نه بزن و بکوبی نه لباس عروسی؟خیلی ناراحت بودزن کربعلی بلند شد و گفت:من نمیزارم غصه بخوری و منو با خودش به حموم بردحموم عمومی بود و چون تو خونه اب گرم نکرده بودیم مجـبور شدیم بریم بیرون زیور خاتونم همراهم اومد زنهای حموم به ته لگن های استیل میزدن و برام شعر میخوندن یکی میرقصید و حداقل اونجا یکم روحیه گرفتیم تنم رو تمیز شستم و موهامو خوب شستن دورم میچرخیدن و دست میزدن از زیور کلی انعام گرفتن و برگشتیم خونه اقاجون سفارش کرده بود که همه پسرها رو به خونه برادرش ببرن، هنوزم از سایه محمود خان میتـرسید.مامان بی تفاوت بهم ظرفای میوه رو تو اتاق مهمون میچید.اون زن همراه زن کربعلی ارایشگر بود و با بند و قیچی افتاد به جون صورتم...از درد برداشتن سیبیل هام میسوختم ولی اونا چشم هاشون برق میزد ابروهامو برداشت و یکم نوک موهامو زدبه به چهچه میکردن و زیور دور سرم اسکناس چرخوند و گفت:وای خدای من چی شدی؟حق داشتن تو آینه که نگاه کردم خشکم زد نمیتونستم پلک بزنم اون من بودم صورت سفید و قشنگم وای پشت اون سیبیل ها چه رنگ سفیدی بود..زن کربعلی چادر توری سفید رو اندازه سرم قیـچی زد و گفت:صورتت مثل سفیدی تخـم مرغ یکدسته ماشاالله چه عروسی محمود خان بعد این همه سال یه تیکه جواهر نصیبش شد خدا محمد رو بیامرزه که تو رو انداخت تو دامن برادرش
چادرمو کوک زد و یه پیراهن گیپور پچل دوزی شده سفید تنم کرد، زیور گفت:چقدر میشه پـولش بگو برات بیارم؟
زن کربعلی کل کشید و گفت:پـولشو محمود خان داده از قبل شما زحمت نکش رسم پـول لباس عروس رو داماد بده از تو ساکش یه جفت گوشواره تو گوشم کرد و یه گردنبند سکه آویز بلند دور گردنم انداخت و همونطور که با زور تو دستم النگو میکرد گفت:تو خونه اونا نمیشه خندید یکراست گوهر میره اتاق محمود خان دیروز مش حسین اینارو داد بهم و گفت:شگون نداره عروس بدون لباس و طلا باشه منم که مامورم و مجـبور به اطاعت یه دست لباس زیر توری هم تنم کرد و گفت:گوهر حلالم کن اگه از دیوار تو من بالا گرفتم و پـول دار شدم در عوضش تو رو هم از این جـهنم لعـنتی نجات دادم، سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم کفش های پاشنه دار که پام کرد نزدیک بود به زمین بیوفتم ولی انقدر
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_یازدهم
معمولاً وقتی احساس خطر میکرد این کار رو انجام میداد. به هوای اینکه مبادا مار یا جونوری باشه بلند شدم و قدم به قدم جلو رفتم.
دستی به پوزه رعد کشیدم و سعی کردم آرومش کنم. روی پیشونی و یال هاش رو نوازش کردم؛ اما رعد آروم شدنی نبود. نگاهی به این سمت و اون سمت کردم که نگاهم بین بوته ها گیر کرد. انگار چیزی پشت بوته ها مخفی شده بود.
قدم بعدی رو به آرومی جلو گذاشتم و به سمتش رفتم. می ترسیدم مبادا گزار یا گرگی باشه و به هوای آب خوردن لب چشمه اومده. قدم بعدی رو جلو گذاشتم که پیکر مردی رو از پشت بوته ها دیدم. درجا وایسادم. مرد دراز به دراز روی زمین افتاده بود و تکون نمی خورد.
با احتیاط دست به چاقویی بردم که همیشه توی دستارم پنهون میکردم و چاقو رو بیرون کشیدم. اگر مرد نقشه ای داشت و میخواست بی هوا حمله کنه، با همین چاقو می تونستم نفسش رو بگیرم. آقاجان از همون اول یادم داده بود چجوری از خودم مواظبت کنم.
قدم به قدم و به آرومی جلو رفتم. حتی رعد هم ساکت شده بود و فقط صدای شرشر آب و جیک جیک پرنده ها میومد. بالاخره به پشت بوته رسیدم و تازه تونستم مرد رو ببینم. مردی زخمی بود که روی زمین از حال رفته بود. باهشیاری با نوک پنجه، ضربه آرومی به پاش زدم.
-هی آقا، آقا بیدار شو.
مرد اونقدر زخمی و بی حال بود که به زحمت تکونی خورد و ناله ای کرد. با صدای ناله ش متوجه حالش شدم چاقو رو به سرعت تو غلاف کمربندم گذاشتم و به سمتش خم شدم. دست زیر شونه اش انداختم و به زحمت بلندش کردم. مرد سنگین و قلدری بود. ظاهر مرتبی داشت کت و شلواری شهری با چکمه های بلند. که پیراهن سفیدی زیرش پوشیده بود. برعکس بقیه ریش مرتبی داشت و چشم و ابروی سیاه.
ضربهای به صورتش زدم.
-آقا! صدامو می شنوی!
مرد بالاخره چشم باز کرد و لب زد:
-آب می خوام، آب!
همونجور که بالا سرش چمباتمه نشسته بودم با لبهام سوتی زدم که رعد به سمتم اومد و کمی خم شد که از زینش مشک آب رو برداشتم و میون لبهاش گذاشتم. دستی روی گردن رعد کشیدم.
-آفرین پسر خوب.
مرد که عطش زیادی داشت با جاری شدن قطرات آب به سرعت دست دراز کرد و مَشک رو از دستم گرفت و با ولع شدیدی شروع به خوردن کرد. اجازه دادم مرد سیراب بشه.
بعد از اینکه عطشش خوابید کمی عقب کشیدمش و به تنه درخت تکیه اش دادم.
-بهتری مرد؟
سری تکون داد.
-دستت درد نکنه.
رو به روش به تنه درخت تکیه دادم.
-تعریف کن! اینجا چه می کنی؟ چرا به این حال و روز افتادی؟
-تو راه زخمی شدم.
- جونورا سراغت اومدن یا آدما؟
-می خواستم به خونه کدخدای ده برم که اسبم ترسید و روی پا بلند شد. خوردم زمین و پام زخمی شد. اسبمم فرار کرد.
نگاهی به ساق پای زخمیش کردم. راست می گفت واقعاً زخمی شده بود. مرد با درد پاش رو تکون داد و نالید:
-حالا با این پا چه کنم؟
به سرعت دستار رو از دور کمرم بود باز کردم. کنارش زانو زدم و دور زخمش بستم.
-با این پا که نمیتونی راه بیوفتی.
و نگاهی به هوا کردم. هوا گرفته بود و رو به شب میرفت. ممکن بود گرگ ها بهمون حمله کنن. از اینجا تا آبادی هم راه زیادی بود.
زیر بغل مرد رو گرفتم و گفتم:
-همت کن مرد! باید بریم. داره شب میشه.
مرد ناله کرد.
-نمیتانم.
-بلند شو! باید بریم.
مرد نگاهی به من و قد و بالام انداخت و نیشخند زد:
-با این سرو قدت می خوای منو ببری؟
اخمی کردم. همیشه به خاطر قد و بالام حرف می شنیدم.
-همینی که هست. می خوای برم؟
مرد سری تکون داد و دستش رو به سمتم دراز کرد. با هر جون کندنی بلندش کردم. با اینکه مرد گردن کلفتی بود اما تلاش می کردم در حد توانم بهش کمک کنم.
قدم به قدم و به آرومی مرد رو به سمت رعد بردم.
-می تانی سوار شی؟
مرد زخمی تر از اون بود که بتونه پا بلند کنه. با زحمت کمر مرد رو گرفتم. با اینکه خیلی سنگین بود اما به زور سوار رعد کردم. رعد اول شیهه ای کشید؛ اما کم کم آروم شد و اجازه داد مرد سوارش بشه.
مرد کمی به جلو خم شد. قشنگ معلوم بود که مریض احواله. به آرومی پرسید:
-از اینجا تا آبادیتون چقدر راهه؟
-باید بجنبیم. غروب نشده به خانه برسیم.
و شروع به حرکت کردیم. سعی می کردم زیاد تند نریم تا مرد اذیت نشه.
کمی که جلوتر رفتیم، مرد حالش کمی بهتر شد.
-اسم اسبت چیه؟
-رعد آقا.
-اسم خودت چیه پسر جان؟
-لوران!
-مال همین دهی؟
-ها. مال همینجام. اما شما اینجا غریبی. از کجا آمدی؟
-از بالاده. خان بالادهم.
ابروهام بالا رفت. از خان بالاده حرفهای زیادی شنیده بودم. ولی مرد به هیچ کدومشون شبیه نبود.
-چی شد که راهت به ده ما رسید؟
- می خواستم با کدخدای دهتان حرف بزنم که اسبم به زمینم زد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_یازدهم
حس کردم یکی پشت سرمه تا خواستم جیغ بزنم و کمک بخوام دهنم را بستن دست و پا زدم و تقلا کردم که خودم رو نجات بدم مدام از ته گلو فریاد میزدم به امید اینکه صدام به گوش کسی برسه اما فایده ای نداشت با وجود تقلاهام منو کشون کشون از خونه بیرون برد انگار دو نفر بودن چون یکی در رو باز کرد و یکی هم من رو روی گاری انداخت و گفت
صدات در بیاد جنازه ی سوخته ی بعدی جنازه ی باباخانته. صداش برام غریبه بود شک نداشتم این صدا رو تا به حال نشنیدم از تهدیدش ترسیده بودم انقدر ترسیده بودم که جرات نداشتم فریاد بزنم و کمک بخوام با ترس و وحشت به مردی نگاه کردم که صورتش رو با نقاب سیاهی پوشونده بود.اسیر بودم و جرات فرار نداشتم مرد با تشر گفت یالا رحمان سریعتر حرکت کن.بعدم رو به من گفت
آفرین دختر خوب تو که نمیخوای سری بعد جنازه ی آقات بیفته وسط حیاط خونه اتون ها؟چشم هاش... چشمهایی که تو تاریک و روشنی شب برق میزد رو یک جا
دیده بودم خوب که فکر کردم یادم اومد این مرد روزی که جنازه ی مراد تو حیاط خونه بود اونجا بود شک نداشتم دیدمش چشمهای روشنش چیزی نبود که به این راحتی از خاطرم بره مرد که از سکوتم مطمئن شد و من که منتظر همچین فرصتی بودم به محض اینکه مرد حواسش از من پرت شد بی توجه به حرکت سریع گاری خودم رو پایین انداختم زمین خوردم و دردی تو کل تنم پیچید، زیاد از خونه دور نشده بودیم، فریاد زدم و کمک خواستم.اما تو کسری از ثانیه مرد غریبه بهم رسید از روی زمین بلندم شدم و زیر گوشم گفت از جون باباخانت سیر شدی دختر؟بعدم من رو کشوند پشت دیوار و محکم دهنم رو گرفت در یکی از خونه ها باز شد و مردی بیرون اومد سرکی به اطراف کشید و رو به مرد دیگه ای که تازه از خونه بیرون اومده بود گفت توام صدای فریاد شنیدی؟ انگار یکی کمک میخواست مرد دوم با گیجی گفت آره... ولی کسی که اینجا نیست... حتما باز یکی از اهالی دخترش رو به باد کتک گرفته نامسلمونها نمیگن این موقع شب آدم خوابه انگار مرد اولی وارد کوچه شد چون صداش نزدیکتر شدمیگم کاش یک سرکی این اطراف میکشیدیم صدا خیلی نزدیک بود.انگار از جلوی در خونه بودمرد دوم اما بی حوصله گفت حوصله داری!ها این موقع شب کی کمک میخواد؟بعدش صدای چند زن و مرد دیگه ای که انگار صدام رو شنیده بودن اومد اما مرد دوم خیال همه رو راحت کرد که چیزی نشده و بهتره برن خونه هاشون دعا دعا میکردم یکی از اون چند نفر فقط چند قدم بیاد جلو تا من رو که اسیر دست اون مرد بی رحم بودم بیینه. اما در نهایت همه
برگشتن خونه هاشون و سکوت عجیبی همه جا رو فرا گرفت صورتم خیس اشک بود و تقلا میکردم خودم رو رها کنم مرد سرش رو نزدیک آورد و گفت دیدی چطور مراد رو زنده زنده سوزوندم؟ بخوای چموش بازی دربیاری همینجا ولت میکنم و میرم منتهی بعدش باید زنده زنده سوختن باباخانت رو تماشا کنی ترسیده بودم این مرد هرکسی که بود ثابت کرده بود رحم و مروت نداره برای همین لب به اعتراض باز نکردم و با پای خودم به سمت گاری که کمی دورتر از ما نگه داشته بود رفتیم جای بدی خودم رو زمین انداخته بودم تقریبا آخر آبادی بود و تاریکی مطلق مانع دیدن گاری و اسب شده بود اینبار با پای خودم سوار گاری شدم و خیلی زود از ده بیرون رفتیم، هنوز فاصله ی زیادی از ده نگرفته بودیم که مرد پارچه ای برداشت و روی سرم انداخت و گفت صدات در نیاد دخترجون با غصه تو خودم جمع شدم و به این فکر کردم که میخوان چه بلایی سرم بیارن اصلا این آدم ها کی هستن... چشمم جایی رو ،نمیدید فقط میدونستم هر لحظه داریم از ده دور و دورتر میشیم شاید نیم ساعتی تو راه بودیم تا بالاخره گاری از حرکت ایستاد مردومن رو کشوند پایین پارچه رو که از سرم کشید نگاهی به اطراف انداختم تو زمینهای اطراف ده بودیم چادر بزرگی روبه روم برپا شده بود و جلوش آتیش کوچکی روشن بودمرد از پشت سر هولم داد و گفت يالا، برو تو ترسیده گفتم میخوایید چیکارم کنید؟ باباخانم بفهمه زنده اتون نمیذاره مرد خندید و دوباره هولم داد باباخانت فعلا درگیر مشکلات خودشه.يالا... برو تو مجبورم کرد وارد چادر ،بشم چند فانوس دورتادور چادر بود و فضای چادر رو روشن کرده بود اما هنوز نتونسته بودم مردی که من رو دزدیده
به درستی ببینم مرد از پشت سر پارچه ی سیاه رنگی رو روی چشم هام گذاشت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_یازدهم
یعنی اونقد حال اون مریضت برات مهم بود که حتی زحمت نکشیدی یه خبری بدی؟! کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت شیوا باز شروع نکن، من الان خورد و خستم....آرمین عصبی رفت تو اتاق خواب منم پشت سرش رفتم
داشت تند تند لباساشو عوض میکرد و بدون هیچ حرفی منو کنار زد و رفت
وقتی میخواست از در خارج بشه گفتم اگه امشبم دیر بیای میرم به بابات چغلیتو میکنم تا سر از کارت دربیارم
گفت جرات داری از این غلطا بکن مثه چیز پشیمون میشی
گفتم امتحانش مجانیه میتونی امشبم دیر بیای اونوقت میفهمی میرم خونه بابات یا نه جوابمو نداد و با غیض درو بست،
درمونده رو مبل وا رفتم و به این فکر کردم که این بهترین راهه
میدونستم آرمین از پدرش خیلی حساب میبره و احترام زیادی براش قائله، محاله رو حرفش حرف بزنه فقط از خدام بود امشبم دیر بیاد، اونوقت بارشو پیش باباش میبستم...
منه احمق چرا تا الان به فکرم نرسید که زودتر به باباش بگم! تو ذهنم واسش خط و نشون میکشیدم که یهو با صدای تلفن از جا پریدم،
مادرشوهرم بعد از سلام و احوال پرسی کلی گله کرد که چرا کم بهشون سر میزنیم و بعدش هم گفت فردا شب عروسی خواهرزادشه و خاله تاکید کرده حتما بریم، مادرشوهرم گفت خودم شخصا به آرمین زنگ میزنم که یه فردا شب و بیمارستان نره و بیاد عروسی چون اگه نیاد خاله بهش برمیخوره منم خوشحال که بالاخره بعد مدت ها قراره برم عروسی و یکم حال و هوام عوض شه برای مدتی بیخیال فکر کردن به آرمین شدم و تصمیم گرفتم برم لباس مناسبی برای فردا شب بخرم و نوبت آرایشگاه هم بگیرم، میخواستم فردا شب بین اقوام آرمین خوب و شایسته به نظر بیام.
از گشنگی شکمم به قار و قور افتاده بود، یه صبحونه سرسری خوردم و زود اماده شدم و رفتم دنبال مامان، اخه خرید تنهایی بهم نمیچسبید.با مامان مرکز خریدها رو متر میکردیم که بعد کلی گشتن بالاخره یه لباس قشنگی چشممو گرفت، مامان هم نظرش مثبت بود و میگفت لباسه بهت میاد،یه لباس فیروزه ای که جنسش از مخمل بود و یقه اسکی..کنار پاش هم یه چاک داشت.میدونستم آرمین زیاد براش مهم نیست لباسم پوشیده باشه یا باز، واسه همین لباسو خریدم.برای مامان هم به سلیقه خودش یه دست کت و دامن زرشکی شیکی خریدم.بعد از خرید پاهام از شدت خستگی ذوق ذوق میکرد، هرچی به مامان اصرار کردم که نهار و بیرون بخوریم گیر داده بود که غذای بیرون سمه، من قرمه سبزی بار گذاشتم بریم خونه ما بخوریم، به ناچار قبول کردم و رفتم خونشون..بعد از اینکه تا خرخره خوردم یکم دراز کشیدم از بس خسته بودم حتی زحمت نکشیدم سفره رو جمع کنم، الهه بدبخت دست تنها یه عالمه ظرف شست و اومد کنارم نشست و خواست سر صحبتو باز کنه که سعید صداش زد و رفت.تو دلم گفتم لابد سعید میخواد خواب نیمروزیشم در کنار الهه خانم باشه حسرت میخوردم که شوهر من چرا اینطور نیست..اون موقع بود که فهمیدم پول خوشبختی نمیاره، درسته نبودش بدبختیه ولی وقتی مردت بهت محبت نکنه و حس و عاطفه ای در کار نباشه مثه مرگ تدریجیه و ذره ذره آب میشی اما کاری از دستت ساخته نیست
برای رهایی از فکر و خیال پا شدم بدون اینکه کسی رو بیدار کنم سوار ماشین شدم و زدم به جاده.یکم که سرعت رفتم حالم بهتر شد،رفتم آرایشگاهی که همیشه میرفتم،میدونستم کار آرایشیشم خوبه، یه نوبت واسه فردا گرفتم و اومدم بیرون.بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم، تنهایی خیلی بهم فشار میاورد، دلم یه همدم میخواست..حتی شده یه دوست، اما تو ذاتم خیانت کردن نبود..هرگز به خودم اجازه فکر کردن بهش هم نمیدادم، من حتی به داشتن یه دوست صمیمی دختر راضی بودم ولی نمیدونستم چرا تا این سن حتی یدونه دوست هم نداشتم
تنها مربیم بود که گاهی اوقات بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید وگرنه دوست دیگه ای نداشتم.تقصیر خودم بود که با کسی گرم نمیگرفتم، کلا از بچگی هم با همه دیر میجوشیدم و زیاد با کسی دمخور نمیشدم.کلافه ماشین رو بردم تو پارکینگ و با بی میلی رفتم خونه .از در و دیوار خونه تنهایی و بی کسی میبارید، اشکم دراومد و نشستم به حال خودم گریه کردم که با وجود داشتن همسر تنها بودم.. دلم واسه بی کسیم سوخت، کاشکی یه خواهر داشتم..از بس گریه کردم همونجا بی حال شدم و خوابم برد.با تکون های دست کسی از خواب بیدار شدم وقتی چشمامو باز کردم آرمینو دیدم که نگران بالا سرم نشسته بود و گفت یعنی جا قحطه که رو این سرامیکای سرد خوابیدی؟!حالت خوبه؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_یازدهم
یکتا
گوششو ول کرد و غرید
--پسره ی گدا تو کی هستی که دست کثیفتو به مال من میزنی هان
در حالی که سرشو پایین انداخته بود به آرومی لب زدم
--آقا قسم میخورم که من کاری نکردم
دستشو بالا برد و یه سیلی محکم زیر گوشش خوابوند
--خفه شو ،اخراجی
با خودم گفتم
--این یارو دیگه چه حیوونیه
نگاهمو به مامان دادم که با ناراحتی به اون پسره نگاه میکرد و بعد چشمامو به طرف آقای مقدم چرخوندم که
از شدت عصبانیت سرخ شده بود
و راننده هم سرشو پایین انداخته بود
دستشو به سمت در دراز کرد
--گمشو برو بیرون پسره ی ولگرد
راننده دستشو جای سیلی گذاشته بود بدون هیچ حرفی از اونجا رفت
صدای مهشید توی گوشم پیچید
--من از طرف خودمو همسرم از شما عذر میخوام.رو کردم به مهشید و با مظلوم نمایی و لحن ارومی جوابشو دادم
--اشکالی نداره مهشید خانم من هیچ وقت همچین کاری نمی کنم تو خونه ای که مامانم کار میکنه دزدی کنم و از کار بیکارش کنم ما به این کار وپولش نیاز داریم ودر اخرم طوری که حرص بخوره بهش گفتم
-- اما من بزرگی می کنمو می بخشمت
منتظر جواب از مهشید خانم بودم که صدای مامان بلند شد
--دخترم میشه چند لحظه بیای
باشه ای گفتمو دنبالش راه افتادم
منو برد یه گوشه و با چشمای ریز شدش گفت
--تو اون سرویسو برداشتی مگه نه
کلافه گفتم
--چی داری میگی مامان
دستاشو دور کمرش حلقه کرد
--اون پسری که من دیدم اهل دزدی و خیانت نیست صدامو بالای سرم انداختم
--تو اون راننده رو باور کردی وداری به دخترت تهمت میزنی
--صداتو بیار پایین
انگشتشو به نشونه تهدید بالا برد و با لحن محکمی ادامه داد
--منو ببین من که می دونم کار خودته با راهنمایی اون خاله عفریته و از خدا بی خبرت که حسابشو یه سری به وقت می رسم اما تا شب بهت مهلت میدم که اون سرویس کوفتیو بهم بدی و گرنه من می دونم و تو یکتا
حرف آخرشو مصمم زد و راهشو به سمت سالن گرفت و رفت.
همه جای اتاقو زیرو رو کردم
--من این سرویس آشغالو کجا گذاشتم آخه نکنه کسی برداشته تنها کسی که به ذهنم میرسید خاله بود از اتاق خارج شدم خودمو به داخل آشپزخونه رسوندم و روبه خاله گفتم
-- اونی که از تو کیفم برداشتی رو پس بده خودشو به اون راه زد
--چی میگی تو
صدامو بالا سرم انداختم
--خاله همین الان اون سرویس طلا رو بهم پس بده
پوزخندی زد
-- مگه سرویس طلا داشتی تو؟؟؟؟؟
کلافی دستی به موهام کشیدم
--مال من نیست مال خانم مقدمه
با شنیدن این حرف زد زیر خنده
با تعجبی که تو صدام بود پرسیدم
--چرا میخندی
خندشو مهار کرد و گفت
--تو که گفتی نتونستم چیزی ازشون کش برم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
--باشه حالا که میگی کار من نبوده منم میرم وسایلتو میگردم
خواستم برم که مچ دستمو گرفت
--اگه جرات داری اون دست کثیفتو به وسایل من بزن دستمو آزاد کردم که سرمو تاسف وار تکون دادم و از آشپزخونه زدم بیرون و به اتاق همتا خیره شدم شاید کار این دختره ی فضول باشه
عصبی خودمو به اتاقش رسوندم و بدون در زدن رفتم داخل اتاقش روی سجاده نشسته بود
با دیدن من تند از جاش بلند شد
--تو چرا بدون در زدن میای
داخل بدون اینکه جواب سئوالشو بدم کلافه گفتم
--تو برداشتی مگه نه
مات و مبهوت بهم خیره شد
--چیو برداشتم
از شدت عصبانیت جیغ بلندی کشیدم و وسایلشو به یه گوشه پرت کردم هین بلندی کشید و گفت
--چیکار میکنی دیوونه ،اینا حرمت دارن چرا بی حرمتی می کنی؟
تندوعصبی بهش گفتم
--آره دیوونه شدم شماها دیوونم کردین
چند قدمی رو به عقب هلم داد و با صدای نسبتا بلندی گفت
--از اون روزی بترس که باید جواب تک تک گناهاتو پس بدی
-ساکت شو
باتشری که بهش زدم خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت
همتا
می خواستم جوابشو بدم که مامان از راه رسید
--چتونه باز مثل سگ و گربه افتادین به جون هم نگاهمو به مامان دادمو گفتم
--خانم سر زده اومده تو اتاقم و مثل دیوونه ها جیغ و داد میکشه
چشمامو به سمتش برگردوندم
--من چیو ازت برداشتم هان
یکتا که به نظر آروم تر میرسید بدون دادن جواب از اتاق خارج شد
مامانم پشت سرش رفت خودمو به سجاده رسوندمو برشداشتم
--خدایا خودت به خواهرم کمک کن نذار که تو آتیش بدی هاش بسوزه
گوشیو دستم گرفتم و با شماره شادی تماس گرفتم بعد از چند تا بوق صداش تو گوشم پیچید
--الو
--الو سلام شادی جونم خوبی
--مرسی
از صداش میشد فهمید که هنوز دلخوره روی تختم نشستم
-- جون همتا به دل نگیر تو که خودت خاله منو می شناسی اگه مهرو عاطفه سرش میشد تا حالا صد باره شوهر کرده بود
--اگه میشه دراین مورد حرف نزنیم
سکوتی کرد و ادامه داد
--به استادت زنگ زدی
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_یازدهم
بیچاره خاله مینو می گفت شوهرش خوشگذران است و دائم دنبال زن ها و دهان خاله را با پول می بندد. اشک هایش روی صورتش می غلتید و از کثافت کاری های شوهرش می گفت. دلم برایش سوخت. می گفت همان بهتر که شوهرت پول ندارد. مال زیادی هوای همه کاری را به سر مردها می اندازد. می خواستم بگویم نه خاله جان، خانواده پدر من صدتای شما پول دارند اما یکی از یکی....مشکل جای دیگریست.خلاصه من فقط گوش دادم و گوش دادم و مادرم دلداری.تنها پسر خاله مینو سه سال از من بزرگتر بود. حالا برای خودش مهندسی شده بود. خاله مدام از سروش تعریف می کرد. پسرم مهندس نساجی است. فلان است. بهمان است. مادر هم کیف می کرد و حظ می برد تا خاله به جایی رسید که حرف دل مادر را زدک مه تاج، کتی باید عروس خودم بشه، تو که مخالف نیستی؟مادر خنده اش بیشتر شد. انگار از خدا می خواست چون خاله از جنس خدش بود هم پسرش پول دار و تحصیل کرده. جواب داد: والا چی بگم. بالاخره باید مهرداد هم بدونه. نظر اونم شرطه.مثل اینکه فقط نظر من مهم نبود.انگار نه انگار منم ادمم.با اخم گفتم: دِ مامان.هنوز جمله ام تموم نشده بود که خاله ام پرید وسط حرفم: خوبه بابا، فکر نکن به همین زودی کار تموم می شه و غش غش خندید. خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم. با خواستگاری خاله مینو اتش به زندگیم افتاد و مرا برای همیشه سوزاند.انقدر عصبانی بودم که از جا بلند شدم، دست به سینه جلو پنجره ایستادم و بیرون را تماشا می کردم. حقش بود.ادم از خود راضی. همان بهتر که شوهرش بچزاندش. مادر ساده من هم...وای خدا اصلا ارام و قرار نداشتم.چرا مادر بله داد؟ چرا به همین راحتی منو بی ارزش کرد؟ در خانواده پدر اینقدر مرا بالا و پایین می کردند و ان وقت اینها....ثانیه ها به سختی سپری می شد. کلافه بودم. بالاخره عصر شد و ما شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. موقع خداحافظی خاله مرا بوسید و گفت: مواظب عروس گلم باش . دست شما امانت.خنده ای با حرص کردم و امدیو مادر هر چه حرف می زد و از حسن های خاله و پسرش می گفت. صم بکم رویم را به پنجره کرده بودم و بیرون رو نگاه می کردم. او هم متوجه عصبانیتم شد اما به رویش نمی اورد. ان قدر خودش سرحال امده بود که انگار پسرشاه از من خواستگاری کرده. رسیدیم.. دلم داشت می ترکسید. دنبال نسیم بودم. نسیم بیچاره در اتاقش خواب بود. چنان در را باز کردم که بنده خدا مثل فنر پرید. با چشمان پف کرده و قرمز روی تخت نیم خیز شد : چی شده کتی؟«سلام نسیم.» جوابم را داد. صدایم را پایین اوردم و لبه تختش نشستم.باز پرسید: کتی چیزی شده؟«نه بابا هول نکن.» آه بلندی کشید و روی بالشش افتاد. نگاهش به من بود. ادامه دادم: نسیم دارم خفه می شم و زدم زیر گریه.بیچاره دوباره بند شد و دستش را دور شانه هایم انداخت و مرا به سمت خودش کشید و با لحنی خواهرانه گفت: کتی حرف بزن. باز خل شدی؟سیر گریه کردم و بعد همه وقایع را تعریف کردم: پسره پررو. از بچگی هم خیلی بی ادب بود. حالا هم شده لنگه باباش.اونوقت برای من لقمه می گیرن. به خدا نسیم اصلا نگفتند تو هم امدی یا درازگوش.نسیم که حالا همه چیز را فهمیده بود با لبخند گفت: ای بابا، تو چنان گریه کردی که من فکر کردم عقدت کردند. بلندشو. اینجا از این خبرا نیست. کو حالا تا عروسی!«نسیم می ترسم.»« نترس. بلند شو دو رکعت نماز بخون، خدا خودش کمک می کنه.»رودربایستی رو کنار گذاشتم و گفتم: راستش من درست نماز را بلد نیستم.«عیب نداره، یادت می دهم. بعدا هم با هم حساب می کنیم»و خندید.چه ارامشی داشت. سبک شدم. صورتم را بوسید و گفت: بلند شو ابی به صورتت بزن. تابلو شدی.بعد هم لباس هایش را عوض کرد. نزدیک غروب بود. من هم لباس های رسمی ام را پوشیدم . قبل از همه با نسیم به حسینیه رفتیم. هنوز کسی نیامده بود.قمر در حال چیدن استکان ها و اماده کردن بساط چای بود. کنار حوض وسط حسینیه نشستم و به اب زل زدم. می دانستم که در خانه ما، مادرم هر طوری شده پدر را راضی می کند. کم کم خانمها امدند. عزیز و بقیه هم امدند . کنار عزیز نشستم. چقدر میان اینها احساس بزرگی می کردم.ان شب با دلی پر گریه کردم و از خدا خواستم تا کمکم کند. شمعی روشن کردم و با نیتی که نسیم گفته بود، روی سکو گذاشتم، بالاخره دهه محرم تمام شد و من با اعتقاداتم کلنجار می رفتم.همه چیز تازگی داشت. دلم می خواست همه چیز را امتحان کنم.باز مادر پیشنهاد رفتن داد. نمی خواستم بروم. ان هم این دفعه خانه خاله مینو. نقشه شان کاملا معلوم بود. اما چاره ای نداشتم.فقط نسیم از هم چیز خبر داشت و مرا به ارامش دعوت می کرد. من همراه مادر راه افتادم و ربع ساعتی نکشید که به خانه خاله رسیدیم. خانه ای دو طبقه و جنوبی بود. بزرگ به نظر می رسید. یک سبد گل خریدیم و داخل رفتیم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_یازدهم
به بهونه تمیز کردن اتاق رفتم تو اتاق و یه بقچه از لباسهامو جمع کردم و پشت رختخوابها پنهون کردم تا شب استرس داشتم و دستام میلرزیدن از ترس نمیدونستم چه سرنوشتی تو انتظارمه
بلاخره شب شد و بعد خوردن شام که من باید تو مطبخ قایم میشدم تا بابا چشمش بهم نیفته همه خوابیدن و من آروم آروم رفتم تو اتاق و بقچه ام و برداشتم و برای بار آخر قائد و بوسیدم و پاورچین پاورچین خودمو به در حیاط رسوندم که یهو باضربه وحشتناکی که به کتفم خورد به عقب کشیده شدم از ترس نزدیک بود سکته کنم بابا مثل ببر وحشی بهم حمله کرد و در حالیکه میزدم میگفت دختر بی حیا میخوای منو بی آبرو کنی میکشمت میخواستی کدوم گوری بری هان اگه من دستشویی نیومده بودم الان رفته بودی
خدا مرگت بده که با آبروی من داری بازی میکنی ننه هم بیدار شده بود و تو حیاط داشت کتک خوردن منو نگاه میکرداون شب تا صبح من کتک خوردم و فحش شنیدم و بعد بابا منو تو طویله انداخت و درش و قفل کردنگران ارسلان بودم که الان دلواپسم شده و خبر نداره چی شده
دستم ورم کرده بود و پای چشام کبودشده بود و گوشه لبم پاره شده بود و خون می اومدتموم دردهام یه طرف دردی که خونواده ام رو قلبم گذاشته بودن یه طرف نمیدونم کی خوابم برده بود که با داد و هوار وحشتناکی دلم هری ریخت تو دلم گفتم حتما برادرامن که اومده منو بزنن خوب که گوشام و تیز کردم صدای ارسلان و شناختم که بدون ترس اسمم و صدا میکرد و دنبالم میگشت تموم توانم و خرج کردم و صداش زدم به طرف طویله دوییدصدای پاهاشونو میشنیدم که داشت نزدیک میشد صدای ننه رو میشنیدم که داشت التماس میکرد که بره و شر درست نکنه ارسلان در و باز کرد و نور خورشید چشامو زد و نتونستم قیافه اش و ببینم با صدای داد و فریاد ارسلان گاو و گوسفندا رم کردن ارسلان نزدیکتر اومد و با دیدن حال و روزم اشکاش سرازیر شد فقط تونستم بگم شرمنده ام و از حال رفتم صدا ها رو میشنیدم اما توان جواب دادن و حرکت نداشتم حس کردم ارسلان میخواد ببرتم بیرون که صدای داد و فریاد برادرام که چماق به دست جلوی دروایساده بودن ارسلان و متوقف کردریختن سر ارسلان و باهم گلاویز شدن و تا جون داشتن ارسلان و زدن ننه میزدرو سر خودش و التماس میکرد باهم دعوا نکنن.اما کو گوش شنوا ارسلان یکی میزد و دوتا میخوردننه اونقدر هوار کشید تا همسایه ها اومدن و جداشون کردن زن دایی با دستهایی خمیری با التماس اومد و ارسلان و بردبرادرهام میخواستن به سمت من یورش بیارن که ننه جلوشونو گرفت و گفت اگه دستتون بهش بخوره حلالتون نمیکنم گم شید از جلوی چشام نانجیبهاوقتی برادرام رفتن به بخت و اقبال من باهم گریه کردیم بعد ننه آب گرم کرد و کمکم کرد تا حموم کنم و رو زخمهام مرهم گذاشت نزدیک عصر صدای سلام و احوالپرسی حکیم و بابا رو شنیدم که باهم به طرف مهمونخونه میرفتن بابا میگفت جناب حکیم به محض اینکه پای پسرم کمی خوب بشه و اطمینان حاصل کنم که درمان جواب داده ماه صنم و به عقدت در میارم رسما زندانی شده بودم روزها ازم کار میکشیدن و شبها هم رختخوابمو کنار خودشون پهن میکردن و در و چفت و بس میکردن تا یه وقت فرار نکنم پیش ازظهر قرار بود درمان پای خدامراد انجام بشه ماه بس و برادرهام اومده بودن خونمون که حکیم گفته بود زن و بچه ها رو بفرست برن که شلوغی باعث میشه تمرکز نداشته باشم فقط ما و برادرهام موندیم در و بسته بودن از سوراخ در داشتم اتاق و نگاه میکردم حکیم با ماده ای خدامراد و بیهوش کرد و بعد با چیزی تیغ مانند که روی آتیش مثلا ضد عفونیش کرده بود زانوی خدامراد و شکافت ننه داشت از حال میرفت که آقام هی نیشگونش میگرفت تا صداش در نیادحکیم فوری با یه گیره یه رگ یا یه زائده از روی زانوی خدامراد برداشت و داخل کاسه انداخت بابا که نتونست جلو خودش و بگیره گفت یا خدا ببین چطور می بره حکیم با چابکی پای خدامراد و دوخت و بخیه زد و پانسمان کرد.حالم بد شده بود و به زور خودمو کشوندم تو اتاق بغلی و کنار قائد دراز کشیدم یه ساعتی گذشته بود که ننه صدام کرد و گفت ماه صنم ننه چایی بریز و بیار برای حکیم
دلم نمیخواست چشمم به اون حکیم پیر بیفته اما مجبور بودم از ترس بابا رفتم تو مطبخ و چایی درست کردم و بردم برای حکیم،حکیم سرش و بالا کرد و با دیدن سر و صورتم شوکه شد به زور چای و نگه داشتم دستم بشدت درد میکرد.به حکیم که رسیدم باهاش چشم تو چشم شدم
حکیم با اخم به بابا گفت کی این بلا رو سر ماه صنم آورده حاشا به غیرتتون زورتون به زن جماعت رسیده بابا از ترس ابروش نمیتونست حقیقت و بگه ترجیح داد سکوت کنه نگاهی به دست ورم کردم کرد و گفت بیا بشین ببینم دستت چی شده
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_یازدهم
دیگه چشم هام داشت بسته میشد که سپهر بلند شد و به همه شب بخیر گفت و با مهناز رفت، نفس آسوده ای کشیدم و از همه عذرخواهی کردم و بهشون شب.بخیر گفتم
و رفتم بالا و خیلی زودخوابم برد.صبح با صدای مهتا بیدار شدم
، بازم بدون در زدن اومده بود تو اتاقم و صدام کرد!!با بی حوصلگی بلند شدم و آماده شدم و رفتم پایین دیدم میز رو چیدن اصلا اینا کی وقت میکنند این همه کارو انجام بدن.هنوز خوابم میومد،سر میز چند بار یواشکی خمیازه کشیدم.سپهر گفت من میرم به امورروستا رسیدگی کنم چند وقته غافل شدم، شما از طرف من به مهدی پاشا تبریک بگید و هدیه هم بدید!چشم پسرم،تو برو ما حواسمون هست،همین که سپهر رفت فیروزه بلند شد و گفت زود باشین خانما برید آماده شید میگم بیان اینجا رو جمع کنند،خوشحال از اینکه قرار نیست کاری انجام بدم رفتم بالا و حسابی به خودم رسیدم و لباسم رو پوشیدم.یه ذره توش اذیت بودم اما اهمیت ندادم و بعد از آماده شدن رفتم پایین،!عزیزه با دیدنم گفت خیلی خوشگل شدی تشکر کردم و به فیروزه نگاه کردم
، هیچ حرفی نزد و فقط گفت راه بیوفتین!نمیدونم مشکل این زن چیه آخه مراسم به خوبی و خوشی تموم شد
،اونجا واقعا چشم همه به من بود موقع برگشتن چون لباسم سنگین بود آخر همه داشتم به سمت عمارت قدم برمیداشتم که صدای خنده ای توجه ام رو جلب کرد،!!دنبال صدا گشتم
از بین بوته ها میومدکنجکاو شدم و دامن لباسم رو محکم گرفتم و رفتم نزدیک تراز لای بوته ها نگاه کردم
سپهر و رباب و مهناز درحال بازی کردن و خندیدن بودن!با دیدنشون تو این وضع حساس حسادت به دلم چنگ زد سپهر و رباب بهم نگاه میکردن و هی میخندیدن.دلم پر شد ازحس بد،اونا داشتند چیکار میکردند،فقط چون رباب نجاتش داده داره باهاش خوب رفتار میکنه ولی منی که زنشم چی؟اصلا از گذشته رباب خبر نداره
، حتی اسمش رو هم نمیدونه پوزخندی بهشون زدم و رفتم داخل.با حرص شروع کردم دراوردن لباس هام محاله اجازه بدم خونه زندگیمو از چنگم دربیارن،!!لازم باشه دل مهناز رو هم به دست میارم باید کاری کنم سپهر عاشقم بشه باید زنش یا هر کس دیگه ای رو فراموش کنه و عاشق من بشه!!لباسمو با یه لباس جذاب ولی کمی باز عوض کردم و موهامو باز کردم
، به خاطرخیس بافتنشون موهام حالت گرفته بود،دو تا خلخال به پاهام بستم و به کمرم شال زینتی آویزون کردم النگو هامو دست کردم و توی هوا تکون دادم،لبخند دلفریبی زدم و رفتم پایین!!همه نگاهشون به من افتاد،سپهر اینا هم بالاخره از باغ برگشته بودندبا صدا دادن خلخال هام توجه مهناز جلب شد و اومد سمتم،!!نگاهی به پاهام کرد و گفت: اینا چیه!؟کنارش خم شدم و دستش رو گرفتم
به اینا میگن خلخال، دوستشون داری؟خیلی صدای خوبی میده دوست داری برای توهم ببندم؟!اما من ازینا ندارم لبخندی زدم و یکیشون رو از پام باز کردم و به پای کوچیکش بستم و گفتم ازین به بعد مال تو باشه؟خیلی خوشحال شد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن و رقصیدن
، با خوشحالی نگاهش کردم اولین قدم برای نزدیک شدن بهش خوب پیش رفت موقع شام مهناز کنارم نشست و باهم درمورد لباس ها و بقیه چیزا حرف زدیم..!بهش قول دادم تا ازین لباس ها برای اونم درست کنم اونم خیلی خوشحال شد،!امشب دیگه خبری از رباب نبود و این منو آسوده خاطر میکرد،شب موقع خواب تشنه ام شده بودمطمئنم همه خواب بودن، آروم آروم شروع کردم به راه رفتن
،رفتم آشپزخونه و آب خوردم ولی موقع برگشتن صداهایی شنیدم،!اما برام نامفهوم بود
،نکنه دزد اومده؟هینی کشیدم و نزدیک تر شدم.صدا از اتاقی میومد که مال رباب بود
، یه اتاق تو طبقه ی اول آروم نزدیکش شدم و از لای در داخل رو نگاه کردم، با دیدن سپهر و رباب نفسم رفت..نکن خان، یکی میاد میبینه!!خب ببینه،من خان هستم،اما شما زن داریداون زنم نیست، بیا اینجا رعنا ببینم.دستم رو جلوی دهنم گذاشت باورم نمیشد، خدایا اینا دارند چیکار میکنند اونا دارند بهم خیانت میکنند!اصلا درست،شاید منو به عنوان زنش قبول نداشته باشه اما یه حرمت هایی رو باید نگه داره و اما اون رباب...مثل مار هفت خط میمونه اول داداشم...حالا هم شوهرم
، نکنه واقعا اون خطا کار باشه و من بیخودی اونو نجات دادم؟ نجاتش دادم تا زندگی خودم رو تباه کنم،آخ توران آخ.!!دیگه توان نگاه کردن بهشون رو نداشتم، خیلی حرصم گرفته بود
،هرگز اجازه نمیدم اینجوری بهم خیانت بشه،یکم از در دور شدم آخه چه جوری جلوشون رو بگیرم؟با دیدن گلدونی که روی میز بود دندونامو روی هم فشار دادم و رفتم سمتش و گلدون رو پرت کردم روی زمین و بدو بدو رفتم بالا توی اتاقم و درو بستم،!قلبم خیلی تند میزدتقاص این کارتو پس میدی رباب خانم.صبح مثل همیشه به خودم رسیدم و رفتم پایین،خبری از رباب نبود.سر میز حرکات سپهر رو زیر نظر گرفتم!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زهرا
#قسمت_یازدهم
گفتم نه ..من کلاس خصوصی دارم چون درسم خیلی خوبه شاگرد برای درس دارن دارم و پـولشون رو میگیرم تعجب کرد
_ موفق باشین میری سمت خونه تون ؟
_ نه سمت بازار پیاده میشم،یکم مکث کردو گفت اونجا چیکار داری ؟وقتی تعجبمو از سوالش دید گفت اخه هوا داره تاریک میشه...!
_ میخواستم مانتو و شال بخـرم،دیگه چیزی نگفت ،تمام مسیر یواشکی نگاهش میکردم و تو دلم هزارتا ارزو میچیدم.جلوی یه پاساژ نگه داشت و همراهم پیاده شد، این مانتو فروشی از دوستهای قدیمی بوده، خودشون تولیدی دارن زن داداش و مامانم هم مشتریش هستن!کنارش قدم برمیداشتم،مغازه دارها بهش سلام میکردن و من با غرور کنارش راه میرفتم ..!فروشنده استقبال کرد و یه مانتو لی برام آورد و یدونه خردلی ،چقدر بهم میومدن ...تو آینه خودمو نگاه میکردم!فروشنده گفت بیا بیرون شوهرت ببینه خردلی خیلی بیشتر بهت میاد،چه کلمه قشنگی شوهرت!واقعا دلم خواست شوهرم باشه ،لبخندی رو لبهام نشست و بیرون از اتاق پرو رفتم.محمد سرش تو گوشیش بود یه نگاهی انداخت و بی تفاوت گفت مبارک باشه بریم ؟!از اون رفتار سردش دلم میشکست اما اون که حتی دوست پسرم هم نبود، پـول مانتو هارو میخواستم حساب کنم که گفت آقاتون حساب کردن ..!محمد بالای پله ها ایستاده بود ،به سمتش رفتم و گفتم آقا محمد شما چرا حــساب کردین ؟!
_ چه فرقی داره انگار برای خواهرم خـریدم!کپ کردم ولی خودمو از تک و تا ننداختم نه نمیشه باید پـولـشو بگیرین،
_ واقعا شما انگار خواهرمی.به سمت ماشین رفت و سوار که شدم گفت مامانم از شما خوشش اومده بود میگفت دختر سر زنده ای هستین!سراغتون رو از عمه اتون میگرفت،
_ ممنون لطف دارن ایشونم خیلی مهربون بودن یچیزی میشه بپرسم ...!سرشو به عقب چرخواند تا دنده عقب بگیره و همونطور که نگاهم میکرد بفرما ...موهاش یه تیکه اش روی ابروهای مشکیش افتاده بود، یکم با خجالت گفتم نمیخوام فضولی کنم شما با مادرت قهری ؟!ماشین رو نگه داشت و نگاهم کرد خودش چیزی بهت گفت ؟!
_ نه حرفی نزده اونشب حس کردم باهم قهر هستین
_ بعد مرگ برادرم مادرم حساس شده نسبت به همه چیز ،ما دوتا رو خیلی دوست داشت برادرم رو بیشتر ...اون بزرگتر بود یجوری همه دیوونه واردوستش داشتیم،با رفتنش خیلی از خوشی هامون رو برد خیلی از روزای قشنگمون تموم شدیه غمی تو چشم هاش نشست یه دردی که بیداد میکرد!سرشو به جلو چرخوند لرزش رو تو دستهاش روی فرمون میدیدم،به سمت خونه مون حرکت کردهوا تاریک بود دیگه حرف نزد و سر کوچه که نگه داشت خودمو مرتب کردم و لب زدم خیلی به زحمت افتادین!
_ زحمتی نبود، حوصله ام سر رفته بود ...میخواستم پیاده بشم که چیزی به درب ماشین خورد و نزدیک بود از ترس سکته کنم،با ترس نگاه کردم ...عباس آقا بود. عباس آقا با لگد به ماشین زد و گفت بی ناموس چطور میتونی ناموس یکی دیگه رو سـوار کنی، بیشرف!!محمد از شیشه پایین ماشین به جای لگدش نگاه کرد چته ؟عباس گردن کلفتی کنان گفت فکر کردی با ماشینت هر کی بخوای میتونی سوار کنی با اخم به من نگاه کرد!
_ پیاده شو تا گردنتو نشکستم داشت آبرو ریزی میکرد ،محمد پیاده شد و گفت جنابعالی کی هستن مردی بیا گردن منو بشکن!تو یه چشم بهم زدن با هم درگیر شدن مردم جمع شدن صدای داد و بیداد عباس همه جارو برداشت!آقام و مامان رو بین جمعیت میدیدم همه وحشت کرده بودن و هنوزکسی دلیل اون دعوا رو نمیدونست!عباس با صورت کبود از بین دستهای محمد جدا شد،مردم میانجی گـری کردن عباس کنار دهنشو پاک کرد و گفت زنده ات نمیزارم!محمد از بین دست مردم جدا شد بیا اینجا وایستادم.ولی عباس احساس درد داشت و نتونست تکون بخوره ،آقام جلو اومد عباس اقا از شما بعیده.عباس با حرص به من نگاه میکرد ،با عجله به سمت خونه رفتم و پشت سرمم نگاه نکردم وارد خونه که شدم زهره دلنگرون گفت صدای دعوای کی بود ؟!جوابشو ندادم ،کنار زدمش و رفتم داخل مامان بدو بدو اومد داخل زهرا کجا رفتی ؟عباس داشت آبرومو میریخت داشت زندگیمو نابود میکرد.آقام و عباس وارد حیاط شدن ،عباس لب حوضمون نشست زهره دستپاچه جلو رفت خاک بر سـرم عباس اقا چی شد؟ نکنه شما بودی دعوا میکردی ؟!از پشت پنجره نگاهشون میکردم.!!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii