eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
706 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
تا اینکه یه روز عصر مرتضی سراسیمه اومد خونه که فائزه خودش برگشته ؟ گفتم نه مگه قرار نبود با تو بیادگفت هر چی جلو آموزشگاه منتظر شدم نیومد رفتم زنگ اموزشگاه و زدم و از یکی از خانمها پرسیدم فائزه داخل هست گفت فائزه امروز کلا نیومده.محکم زدم تو صورتم خدا مرگم بده این دختر کجاس گفت دوستی آشنایی نداره گفتم نه بابا گفت نکنه رفته پیش لیلا یه زنگ بزن بهشون.رفتم زنگ زدم به مهین و به بهونه اینکه خوابشو دیدم و نگران شدم احوالپرسی کردم و از لیلا پرسیدم اما متوجه شدم اونجا نیست.قطع کردم زنگ زدم به زهرا اونم گفت نه خبری ندارم گفتم گفته بود شاید بیاد پیش شما گفتم ببینم اومده یا نه.مرتضی گفت تو شماره خونه امید رو نداری گفتم نه .گفت پاشو بریم دم خونشون فکر کنم کار خودشه.لباس پوشیدم و رفتیم محله امید از همسایه ها آدرس خونشونو پرسیدیم و رفتیم دم در آیفونشونو زدم و مادرش برداشت گفتم من مادر فایزه ام یه لحظه میشه تشریف بیارید دم در.در و باز کرد که بفرمایید تو رفتیم تو خونه و از تو حیاط صداش کردم اومد و با اصرار مارو برد تو خونه.نمیدونستم چی بگم گفتم فائزه از صبح نیست .اقا امید خبری ازش نداره نگرانیم چای برامون اورد و گفت نه والا امید دوسه روز هست خونه نمیاد .درد قلبم باز شروع شد و حس میکردم عرق کردم اخرین امیدم هم ناامید شد تکیه دادم به مبل و مرتضی رو نگاه کردم مرتضی متوجه شد حالم خرابه و گفت یه آب قند بیارید و اومد بالاسرم .مستاصل نگاهی به مرتضی کردم و گفتم یعنی این دختر کجاس گفت میداش میکنم غصه نخورتو نگران نباش گفتم بریم خونه.مرتضی رو به مادر امید کرد و گفت بی زحمت ببینید میتونید امید و پیدا کنید به ما خبر بدین خیلی نگرانیم.رفتیم خونه و مرتصی منو برد تو اتای دراز کشیدم و به دنیا گفت حواست به مادرت باشه حالش خوب نیست خودش رفت شب شد و مرتضی نیومد خونه استرس گرفته بودم و دستم به جایی بند نبود چشمم به در حیاط خشک شد.ساعت یک نصف شب بود که مرتضی با حال خیلی بدی اومد گفتم چخبر چی شد مرتضی گفت رفتم کلانتری اعلام مفقودی کردم.گفتم یعنی چی .گفت نه از پسره خبری هست نه از فائزه مطمئنا باهمن.وای خدا این چه بی آبرویی بود یهو پرت شدم به روزی که با مرتضی رفتم حتما خانواده ام این حال و داشتن .نشستم یه گوشه زانوهامو بغل کردم .گفتم مرتضی این تاوان اشتباه من و تو هست.با تشر برگشت سمتم که چه اشتباهی گفتم خودمونم همچین کاری کردیم .گفت ما فرق میکردیم یادت نیست چی ها گذشت از سرمون گفتم هر چی هم گذشته بود حق نداشتیم اونطور بریم.حرفی نزد و رفت تو اتاق و در و بست صبح ساعت ۸ بود که تلفن زنگ خورد برداشتم .مادر امید بود گفت بچه ها خونه خواهرم هستن رشت.گفتم مطمینید گفت اره خواهرم صبح زنگ زده گفته منم بلافاصله به شما زنگ زدم.گفت بهشون رنگ میزنم برگردن گفت توروخدا موافقت کنید اینا ازدواج کنن آبرومون بیشتر از این نره .گفتم باشه حتما فقط بگو برگردن زود گفتم اصلا شماره خونه خواهرتو بده من زنگ بزنم با فایزه حرف بزنم.مرتضی صدای منو شنید و زود خودشو رسوند بهم اساره کرد که حتما شماره رو بگیر.فاطمه خانم شماره رو داد و زنگ زدم یه خانمی گوشی رو برداشت خودمو معرفی کردم و گفت الان میدم .یه چند لحظه گذشت فائزه گوشی رو برداشت معلوم بود خیلی میترسه مرتضی تاکید کرد که آروم حرف بزن باهاش گفتم باشه .گفتم فائزه جان بابات میگه برگرد بیان خواستگاری ما مخالفتی نداریم گفت بیام بابا میکشه منو گفتم نه نمیکشه بابات الان اینجاس میگه بگو برگرده بیان خواستگاری و ازدواج کنن مکثی کرد و گفت باشه میگم به امید گوشی رو قطع کرد.دوباره زنگ زدم به فاطمه خانم گفتم تو رو خدا به امید بگو دختر منو برگردونه ما مخالفتی نداریم گفت باشه میگم بهش.یکم خیالم راحت شد هزار تا فکر و خیال از مغزم گذشته بود مرتضی اخماش تو هم بود نگاهی بهم کرد و گفت اقدس نکنه بلایی سر فائزه آورده باشه .گفتم هر چی هم شده باشه مجبوریم دیگه قبول کنیم.مرتضی بلند شد و گفت اره دنیا دارمکافاته من باید این روزها رو میدیدم.حرفی نزدم .تا عصر از دلشوره قلبم داشت میترکید رفتم قرصهایی که دکتر داده بود و پیدا کردم و از هر کدوم یکی خوردم تا اون روز مقاومت میکردم که قلبم چیزیش نیست شب شد و آیفونو زدن .علی آیفون و برداشت و در و باز کرد گفتم کی بود .گفت فائزه هست.رفتم رو ایوون دیدم فایزه و امید اومدن تو .فائزه خیلی داغون بود سرش پایین بود امید سلام داد و گفت ما فردا شب میاییم خواستگاری.حرفی نزدم امید رفت و فائزه اومد تو اروم سلامی کرد .مرتضی بلند شد اومد جلوشو و گفت توکدوم گوری بودی اشاره کردم که آروم باش.فائزه حرفی نزد و همچنان سرش پایین بودمرتضی یه قدم جلو گذاشت و فایزه شروع به لرزیدن کرد کاملا مشخص بود ترسش. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مامانم وقتی شنید از خوشحالی گریه اش گرفت... حالا می فهمیدم که اون چه احساسی داره مدتی تو بغلش موندم و سرمو گذاشتم روی سینه اش. اما حامد و بهروز اونشب از خوشحالی مرتب با هم شوخی می کردن و منو سوژه ی خودشون کرده بودن بهروز ادای منو موقعی که شکمم بزرگ می شد در میاورد و کلی با هم خوش بودن... برادرهای حامد هم خیلی خوشحال شدن و از اینکه دوباره عمو میشن ابراز علاقه کردن... تو اون شرایط بشدت دلم برای پدرم تنگ شده بود و اونشب چند بار یادش کردم که هر بار خانجان هم یاد پدر حامد رو زنده کرد ... من به جای حالت تهوع و ویار همش فشارم می افتاد و حامد مرتب اونو چک می کرد و برام دارو میاورد و تقویتم می کرد... دانشگاه می رفتم و بیشتر سرمو به درس خوندن گرم می کردم. بیمارستانِ محل کار ما رو عوض کردن و امید منو که دلم می خواست روزها با حامد باشم نا امید. محل بیمارستان از خونه ی ما خیلی دور بود و زمان رفت و برگشت منم با حامد جور نبود و همین باعث آزار اون می شد همش نگران بود که اتفاقی برای من نیفته... اون روزا وقتی از خونه میومدی بیرون دیگه کسی ازت خبر نداشت تا بر می گشتی... این بود که من هر جا تلفن گیر میاوردم به حامد و اگر نبود به خانجان خبر می دادم که حالم خوبه.... یکشب خواب خیلی عجیبی دیدم که تا چند روز فکرم رو مشغول کرد.... من وسط اتاق کوچکی نشسته بودم که راه به جایی نداشت نه دری و نه پنجره ای ولی لباسی سفید به تن داشتم با مقنعه ای سفید... نور درخشانی اتاق رو روشن کرده بود ... من آروم نشسته بودم که یک دریچه باز شد و کسی از اون پنجره یک جواهر درخشان انداخت توی دامنم ... من اون شخص رو ندیدم ولی صداشو شنیدم که گفت: این با همه فرق می کنه بگیر و مراقبش باش... و بیدار شدم... از خانجان تعبیرشو پرسیدم... بلافاصله گفت جواهر معلومه دختر می زای و خیلی خوشگل و با هوش میشه و با دین و مومن... اول قبول کردم و خیالم راحت شد ولی یک چیزی توی اون خواب بود... با این که روشن و واضح بود من نمی تونستم بفهمه چیه و ازش به راحتی بگذرم.. اون زمان زیاد این کار مرسوم نبود ولی من برای اولین بار با بچه ام حرف زدم ... دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم مراقبتم عزیزم همیشه و در هر صورت... و از اون به بعد هم این کارو کردم هر روز مدتی باهاش حرف می زدم و از روی شکمم نوازشش می کردم و حالا احساس می کردم بهش نزدیک شدم و اونم منو میشناسه... منو حامد هر وقت میرفتیم بیرون برای بچه مون چیزی می خریدیم و مثل اینکه هانیه و مامان و بهروز هم همین کارو می کردن... مامانم و خانجان عقیده داشتن که بچه پسره.... پس مامان من هم بیشتر لباس پسرونه می خرید و چون خودم احساس می کردم دختره هر چی خریده بودم دخترونه بود... بعد از عید خانجان یکی از اون اتاق های بزرگ رو داد به من که بتونم تخت و کمد بچه رو هم اون تو جا بدم و وسایل خودش رو برد توی اون اتاق کوچیکه... تا شب بیست و نه فروردین... سال 56 نیمه های شب. انگار یکی با صدای بلند منو صدا کرد بهاره... و از خواب پریدم و یک مرتبه درد شدیدی توی دلم احساس کردم و از جام بلند شدم و نشستم.... حامد این شبها هوشیار می خوابید، بیدار شد و پرسید؟ خوبی؟ درد داری؟ گفتم نه چیزی نبود تموم شد... و با هم دراز کشیدیم دستشو گذاشت زیرسر من و گفت: اینجا بخواب که تکون خوردی من بفهمم ... یک کم بعد دوباره یک درد دیگه با شدت بیشتر منو از جام پروند ولی دیگه حامد معطل نکرد و گفت پاشو حاضر شو وقتشه... گفتم واقعا؟ درد زایمان همینه؟ خندید و گفت من نکشیدم ولی فکر کنم... اگر نبود بر می گردیم بهتر از اینه که دیر بشه. خانجان بیدار شد و ناراضی بود که من به اون زودی برم بیمارستان می گفت شما ها تجربه ندارین بی خودی داری می بریش تو بیمارستان اذیت میشه بزار وقتی دردش تند شد ببر... ولی حامد زیر بار نرفت و به مامانم زنگ زد که حاضر بشه بریم دنبالش و با هم بریم... وقتی رسیدیم من دردم تند شده بود دردی که برام لذت بخش بود دوست داشتم این درد زودتر بیاد چون برای دیدن بچه ام بی تاب بودم... هنوز سپیده نزده بود که من به راحتی یک دختر خوشگل بدنیا آوردم در حالیکه حامد همه‌ی بیمارستان رو بسیج کرده بود... تا نزدیک ظهر اتاق من پر بود از گل و شیرینی... و من که خیلی خسته بودم وقت نمی کردم چند دقیقه بخوابم... تا بچه ی منو آوردن ....بچه‌ی من... دوست داشتم این حرف رو تکرار کنم. حامد از لحظه ی تولد اونو دیده بود و اونقدر ذوق زده بود که دائم بغض می کرد... یکی از پرستارها به من گفت: به مامانت بگو تند و تند برات اسفند دود کنه به خدا خیلی تو چشم رفتین... همه دارن از تو و دکتر و این دختر نازتون حرف می زنن... ما باورمون نمیشه دکتربشیری مثل پروانه دور تو و بچه می گرده اصلا بهش نمیاد این طوری باشه.. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مثل مجرما خواستم دستمو از دست سامان بیرون بکشم که اجازه نداد. اهورا با اخم وحشتناکی به این سمت اومد و در سمت منو باز کرد. چشمش به دستامون افتاد با حرص صاف ایستاد.نفس عمیقی کشید و دست دور بازوم انداخت و چنان محکم کشید که از ماشین شوت شدم بیرون. سامان عصبی پیاده شد و گفت _چی کار می‌کنی؟ اهورا با خشم کنار گوشم غرید _عین بچه ی آدم بشین تو ماشین تا بیام. حرفش و زد و یه قدم باقی مونده رو به سمت سامان برداشت و با مشت به صورتش کوبید. جیغم بلند شد.اهورا با خشم عربده زد _فهمیدی زن من بوده و واسش کیسه دوختی هان؟گه میخوری دست شو بگیری عوضی غلط میکنی بیخ گوشش وز وز کنی! سامان دستی به کنج لب خونیش کشید و گفت _رابطه ی منو آیلین چه ربطی به تو داره؟ خواست برای دومین بار بزنه که پریدم جلوش و ترسیده گفتم _توروخدا اهورا خان! نگاه بدی بهم انداخت و گفت _گفتم سوار ماشین شو کر بودی؟ یه قدم عقب ایستادم و گفتم _من با شما هیچ جا نمیام. خونش به جوش اومد و باز داد زد _احمق تا کی میخوای به بچه بازی ادامه بدی؟ به خیالت بزرگ شدی؟تو رو یکی مواظبت نباشه سر یه دقیقه گربه شاخت می‌زنه گفتم سوار شو آیلین روی سگم و بالا نیار..برای دومین بار سامان دستم و گرفت و با جدیت گفت _از این به بعد من مواظبشم. اهورا دستی به صورتش کشید و با نفس عمیقی گفت _خدایا بهم صبر بده. مرتیکه تو کی باشی هان؟ سامان با سری بالا گرفته جواب داد _به زودی که اسمم توی شناسنامش رفت، شوهرش! رسما خشکش زد. نگاهش و به من انداخت و گفت _چی میگه این؟جوابی ندادم که عربده زد _با توعم من این چی میگه؟ مثل خودش صدام و بردم بالا و گفتم _به تو چه؟راست بگه یا دروغ به تو چه؟ اهورا با خشم یقه ی سامان و چسبید و گفت _فکر کردی میتونی به وسیله ی آیلین زهرتو بریزی؟کور خوندی سامان. حسرتش و به دلت می‌ذارم! سامان ابرو بالا انداخت و گفت _این دختر چه نسبتی باهات داره که بخوام از طریق اون زهرمو بریزم؟مال امشب نیست که برادر من خیلی وقته خاطرش عزیزه واسم! با این حرفش اهورا چنان مشتی به صورتش زد که سامان پرت شد عقب.. با جیغ گفتم _اهورا چی کار می‌کنی؟ به سمتم اومد و بازوم و گرفت. به سمت ماشینش برد و بی اعتنا به تقلاهام پرتم کرد داخل ماشین! مهلتی به سامان نداد. سوار شد و به لحظه نکشید پاشو روی گاز فشرد و ماشین از جاش کنده شد. به در کوبیدم و داد زدم _نگه دار اهورا کجا میری؟ جوابمو نداد و سرعتش و بیشتر کرد.. پشت سرمو نگاه کردم و گفتم _زدیش اهورا... برگرد ببینم چیزیش نشده باشه! صدای دادش در اومد _خفه شو آیلین.. دستگیره ی درو باز کردم و گفتم _خفه نمیشم نگه دار تا خودم و پرت نکردم پایین! بازوم و محکم گرفت و ماشین و نگه داشت. خم شد و درو بست و این بار قفل مرکزی و زد و گفت _هیشششش.آروم بگیر تا یه بلایی سر جفتمون نیاوردم. محکم به در زدم و گفتم _آخه دردت چیه؟به تو چه ربطی داره که من میخوام با سامان ازدواج کنم؟ نگاهم کرد و گفت _حواست باشه چی میگی خانم کوچولو.هنوز هفده سالته...عقلت قد نمیده اونی که بیخ گوشت وز وز عاشقونه کرده واسه خاطر اینه که زهرش و به من بریزه! با اخم گفتم _تو فکر کردی همه مثل خودت بدن؟سامان آدم خوبیه. منم باهاش ازدواج...با چشای گرد شده نگاه به چشای بسته و اخمای درهمش کردم و تند سرمو عقب کشیدم. پلکاش و باز کرد و به صورت رنگ پریدم زل زد و گفت _من تحمل دیدن تو با یکی دیگه ندارم آیلین. من مثل تو نیستم،صبور نیستم!میکشم اونی که دستش بهت بخوره! در حالی که قلبم دیوانه وار می کوبید گفتم _پس چرا ولم کردی؟ نگاهم کرد و بی مقدمه در آغوشم کشید. نفسم قطع شد و دلتنگ چشامو بستم. سرش و توی گردنم برد و گفت _فکر نمی‌کردم با دور شدن ازت انقدر بیتاب بشم! صدای قلبش زیر گوشم داشت دیوونم می‌کرد. من معتاد این آغوش بودم و حالا دوباره... خواستم عقب بکشم که اجازه نداد و کنار گوشم پچ زد _دلم تنگته! نالیدم _ولم کن اهورا...تو زن داری. من دیگه نسبتی باهات ندارم.بفهم اینو. حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد چیزی نگفت. بی طاقت خواستم دستامو دورش حلقه کنم که یاد تموم کارایی که باهام کرد افتادم و عقب کشیدم. صاف نشست و ضربه ای به فرمون زد و نفسش و صدادار بیرون فرستاد. بدون نگاه کردن بهش با لحن سردی گفتم _منو برسون خونم! چند لحظه ای سنگینی نگاهش و روی صورتم حس کردم اما بدون گفتن حرفی ماشین و روشن کرد. تا رسیدن به مقصد هیچ کدوم حرفی نزدیم. ماشین و جلوی خونم نگه داشت.خواستم پیاده بشم که مچ دستم و گرفت. برگشتم و نگاهش کردم که گفت _نذار اون مرتیکه نزدیکت بشه آیلین. با نگاه تندی گفتم _حق دخالت تو زندگی منو نداری اهورا خان.به نامزدت برس! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
- من نمی‌دونم چرااین‌همه سال این‌همه پسر انقدرراحت از دخترزیباومهربونی مثل شماگذشتندونمی‌دونم مردم‌چیاگفتن،نمی فهممشون خواستگارهایی که جلواومدن و ندیدن گوهروجودت رو، اگه پرسیدم فقط از روی کنکجاکی بود، وشایداز روی این‌که نمی‌فهمیدم این پسرهایی که به همین راحتی گذشتن ازتو. شایدهم جان‌فشانی کردندبرای من که تو روبرام کنارگذاشتند. این این‌طورکه می‌گفت حس می‌کردم واقعاً من زیباترین دختراین جهانم، برای اولین بار حس بهتر بودن داشتم حس برتربودند و زیبایی! بالاخره یکی هم پیداشده بود به جای خرد کردن روحیه‌ام این‌گونه مرابالاببرد، یکی که بی خیال واقعی یا دروغ بودن حرف‌هایش من را در اوج می برند، در اسمان دور می دادند و بال عشق بازی را به برنم می امیختند. سرم را با خجالت به زیر انداختم و باز هم هجوم بی‌امان خون را در رگ‌هایم حس می‌کردم. انگار آن‌ها هم از این شور عشق او به جوش آمده بودند. -ببخش شیرین... ببخش اگه دیر اومدم، اگه این‌همه سال منتظرت گذاشتم و اجازه دادم حرف‌های مردم این طور آزارت بدن، تو قسمت من بودی و من باید زودتر پیدات می‌کردم اما ببخش.سرم را بالا آوردم و مات و مبهوت نگاهش کردم. برای چه عذر می‌خواست؟ برای چیزی که هیچ تقصیری در آن نداشت؟ برای عاشقانه هایی که دیر به سراغمان آمد؟ برای قسمتی که دیر ما را بهم وصل کرده بود؟ او به جای روزگار عذر می‌خواست؟ اصلاً در این بازی دنیا هیچ‌کس مقصر نبود، هیچ‌کس لایق کلمه ببخشید نبود جز همین دنیایی که سنگ می‌زد ب بخت تمام آدم‌ها و من می‌ترسیدم از این خوشی، می‌ترسیدم از این خندیدن ها و می‌ترسیدم از این این قند در دل آب شدن ها...چونمی‌دانستند دنیا به همین راحتی آرام نمی‌نشیند، چون می‌ترسیدم به پا می‌خیزد و بازهم ویران می‌کند زندگی‌ام را، اما اگر ویران می‌کرد ای‌کاش در کنار مهدی ویران می‌کرد اصلاً زلزله می‌آمد، سیل می‌آمد، پرنده‌ی خوشبختی سقوط می کرد، اصلا هر چه که می‌شد ای‌کاش مهدی کنارم بود.او که بود، بی‌خیال تمام بدبختی‌ها به تنهایی تمام غصه‌هایم را به دوش می‌کشید، ای کاش روزگار هر بازی را که پیش می‌گرفت جلو می‌رفت اما مردی را از دست‌هایم نمی‌گرفت که تازه داشت دنیایم را با عاشقانه هایش رنگی می کرد.حداقل حال که تازه معنای وجودش را فهمیدم، حال که تازه عشق‌بازی ها را چشیده بودم، حال دیگر او را از من نمی‌گرفت. - می‌شه این‌طور نگی.و نتوانستم بگویم شرمندگی نگاهت قلبم را می سوزاند.من نتوانستم بگویم اما او خواند از نگاهم که باز هم لبخن زد، از همان لبخند های آرامش بخشی که تمام تلخی های دقایق پیش را پاک کرده بود و رفته بود.او خوب می توانست شیرین کند زندگی ام را. به قول خانم جون که می گفت، من باید آنقدر کنج خانه بنشینم تا قندی بیاید که شیرین کردن چای تلخ زندگی ام را بلد باشد، یکی بیاید که بشود محرم راز هایم و من حالا معنای عاشق شدن را فهمیده بودم.دست هایش را روی چشم هایش گذاشت و این قدر عاشق بودنش بد به دلم می نشست، این کار های کوچکش که پر بود از احترام، احترامی که سال ها بود منتظرش بودم، همین توجه هایش مرا می ساخت و ای کاش به او اخطار می دادم که بد دارد با دلم بازی می کند. -تموم کنیم این بحث رو که این طور تلخ کرده چهره ی شیرینم رو؟سرم را به زیر انداختم تا نفهمد ریز خندیدن و ذوق کردنم را. چه زود شده بودم شیرین بود؟این "میم" مالیک پایان اسمم چقدر زیبایش می کرد. ای کاش پدر از همان اول نامم را می گرفت شرینم... اما، گمان نمی کردم این شیرینم گفتن به زبان هیچ کس جز او بیاید، او که این طور می گفت، با این لحن، با این شور و با این نگاهی ه صداقتش را نشان می داد، همه ی این ها شیرینمی را می ساخت که زندگی ام را شیرین می کرد. -تموم کنیم. -پس بپرسین؟به گل قالیچه خیره شدم. من چه می پرسیدم از او؟ چه می خواستم از مرد زندگی ام که می خواستم او هم داشته باشد؟من فقط می خواستم یکی بیاید، بی هوا، یک مرتبه، بنشیند کنج قلبم، آرام آرام تمام گرد های تنهایی را پاک کند، آرام آرام مرهم زخم هایم شود و آرام آرام گوش شود برای حرف هایی که خیلی وقت بود کنج قلبم خاک کرده بود و تبدیل شده بود به عقده.سرم را بلند کردم. خیال می کردم او می تواند بشود مردی که جبران کند تمام این سال هایم را... من دختر زود تصمیم گرفتن نبودم اما، تا این جا او سنگ تمام گذاشته بود و من هم دل سپرده بودم. -سوالی ندارم. -هیچی؟ -فعلا هیچی ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
جلوی خندشو گرفت و لبهای برجسته شو نزدیک گوشم گذاشت و گفت:دیشب بالاخره باخبر بشه!دیشب بالاخره محمود خان پا تو حـ.*له من گذاشت!.مدتها عاشقش بودم مدتها دیوانه اش بودم ولی دیشب به تلافی همه اون بلاها همه اون درد ها کنارم بود.من بعد زایمان همچین از قشنگی هم نیوفتادم درسته سخت زاییدم ولی زودم خوب شدم.عقب کشید صورتشو و با اخم گفت:تو خیلی خوش شانسی چند ماه تنهایی تا صبح با محمود خان بودی! راستشو بخوای بهت حسودیم میشه هم خیلی زرنگی هم خیلی خودتو به مظلومی میزنی!! ولی من یه مار زخـمی ام و هر کاری میکنم که طعمه ام مال خودم بشه!.از اولم من باید زن محمود میشدم نه تو.یکبار دیگه باید جایگاهتو برات توضیح بدم تو خـونبسی و هیچ وقت نمیتونی تو دل محمود جا داشته باشی! با انگشت به شکمم اشاره کرد و گفت:من میدونم که دختر تو شکمته و وقتی بدنیا بیاریش با خودت پس میفرستنت خونه بابات! من و محمدم جای خالی برای کسی نمیزاریم، حتی تو سارا قشنگ بلد بود منو به آتـیش بکشه. چشم هاشو ریزتر کرد و پایین پیراهنشو تکون داد و گفت:دلبر نشدم با این لباسها؟ منتظر باش که خبر بارداریمو بشنوی و اونروز باید بدونی که تا آخر عمرت کلفتم میشی..تمام اون نگاهای محمود بهتو از حلقومت بیرون میکشم!دستمو مشت کرده بودم و فشار میدادم! سارا بدجور داشت با مزخرفاتش آزارم میداد!زبونم رو حرکت دادم و خودمم باورم نمیشد که دارم جوابشو میدم و گفتم:اون تویی که هیچ حقی نداری! میبینی که من از محمود حام*له ام!! هرچقدر هم دام پهن کنی و حیـله بچینی یکی به نام خدا هست و ناظر همه کارهاست! مطمئن باش طوری رسوات میکنه که خودتمباورت نمیشه چی به سرت اومده!.محمود عاشق منه و اینو باور کن،بالاخره این سختی ها تموم میشه و اونروز از اینجا پرتت میکنم بیرون!اون تو نیستی که میتونی بچه براش بیاری این منم که هرسال میخوام بچه بیارم و آینده بشینیم و با محمود به الان تو بخندیم!سارا از حرص سرخ شد و گفت:یکی باید به حال و روز تو بخنده!منو کنار زد و رفت بالا! درد هام بیشتر شده بود و با زور رفتم تو اتاق،نه میتونستم راه برم، نه بخوابم، درد که میگرفت تخـتو چـنگ مینداختم از بی کسی و بدبختیم گریه میکردم که صدای باز شدن در اتاق محمود اومد!چندبار صداش زدم امیدوار بودم که خودش باشه و بود! با صورت اخموش اومد داخل!به زور از رو تخـت پایین رفتم به صورت خـیس اشکم نگاهی کرد و گفت:چرا گریه میکنی؟نمیدونست که خودش باعث اون گریه هاست و گفتم:از دیشب درد دارم میتـرسم به کسی بگم یوقت برای بچه ام اتفاقی نیوفتاده باشه!؟جلوتر اومد نگران شده بود و گفت:دراز بکش الان مامان رو خبر میکنم.خواست بره که دستشو گرفتم و گفتم:بالاخره دلتو و جسمتو به کسی دیگه دادی؟با تعجب به طرفم چرخید و گفت:الان وقت این حرفها نیست و من برای هیچ کاری به کسی جواب نمیدم!!یه حس متفاوت بهش داشتم و گفتم:منم دیگه هیچ کسی برام مهم نیست حتی تو با عصبانیت به طرفم چرخید و گفت:دلیل این حرفهاتو بعدا میپرسم بزار برم مامان رو بیارم اتفاقی نیوفته واسه اون بچه!محکمتر دستشو فشردم و گفتم:الان جوابمو بده محمود من از دیشب به این روز افتادم از لحظه ای سارا اومد تو اتاق تو!دستشو پرت کردم دیگه هیچی برام مهم نبود و گفتم:دیگه نمیخوامت ازت متنـفرم چه بهتر که اونو جایگزین من کردی! همون لیاقتت ساراست! همونی که نتونست تا سال شوهرش وایسه! همونی که از اولم چشمش دنـبال نامحرم بود! تو دیگه عذاب وجدان نداری؟حالا که نـاموس برادرت شده زنت و میخواد بشه مادر بچه ات دیگه از محمد خجالت نمیکشی؟ محکم به صورتم کـوبید!خـون از چشم هاش میبارید به سختی نفس میکشیدو قفسه سـینه اش بالا و پایین میرفت!محمود با عصبانیت گفت: تو چطور جرئت میکنی با من اینطور حرف بزنی؟اسم محمد رو به زبونت نیار.من اونی که فکر میکنی نیستم!من دستم به نـاموس برادرمم نمیخوره!اینو تو کله ات فرو کن من نـاموس سرم میشه برادرم رو تو قبر نمیلـرزونم.به پهنای صورت اشکهام میریخت و درد هم نمیتونست بهم زور بشه، درد قلبم بیشتر از درد جسمی ام بود.صدامو بالاتر بردم و گفتم:مردونگیتو به رخ من نکش! نـاموس پرستیتو به رخ من نکش!تو اگه نـاموس سرت میشد دیشب دنـبال سارا نمیرفتی!دیگه ازت خوشم نمیاد ازت متنـفرم تو یه مرد نیستی تو اگه به فکر برادرت بودی چشمت دنـبال نـاموسش نبود!خـون از پاهام میچکید پایین و اصلا متوجه نبودم!جلوتر اومد و موهامودست گرفت، از درد به خودم میپیچیدم، با چشم های از حدقه بیرون زده اش گفت: دهنتو ببند گوهر! عالم و آدمم بگن تو نباید باور کنی تو میدونی با من و قلبم چیکار کردی؟من چطور میتونم به نـاموس برادرم چشم داشته باشم؟من اگه عقدش کردم برای این بود که هزارتا چشم دنـبالش نباشه!این چرت و پرتهاتو به زبون نیار. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هدی رفت و حورا ماند. حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد. دلش مادرش را می خواست. دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود. نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام شود. آرام آرام بلند شد و به سمت در دانشگاه حرکت کرد. از در که خارج شد به سمت پیاده رو حرکت کرد . صدای حورا خانم گفتن کسی را از پشت سرش شنید. برگشت و امیر مهدی را دید. _سلام حورا خانم. _سلام. _خوبین؟ _شکر خدا خوبم. شما خوبین؟ _الحمدالله، جایی می رفتین؟ _بله. می خوام برم حرم. _اگه اشکال نداره من برسونمتون ماشین اوردم. -مزاحم نمی شم ممنون. _مزاحم چیه خانم؟ باهاتون حرف هم دارم اگه افتخار بدین. حورا یری تکان داد و قبول کرد. به سمت ماشین حرکت کردند. امیر مهدی به سمت در راننده رفت می دانست حورا جلو نمی رود, پس در عقب را برایش باز کرد. و چه قدر حورا از این فهم و درک امیر مهدی خوشحال بود. سوار شدند و به سمت حرم حرکت کردند. باد از لحظاتی سکوت، حورا به حرف آمد. _ببخشید می خواستم یک چیزی بگم. _بفرمایین. _راستش هدی امروز با من صحبت کرد آقای حسینی. بهم گفت که شما.. ازش یه درخواستی کردین و... امیر مهدی از آینه نگاه گذرایی به حورا انداخت و با خجالت گفت:ام بله من ازشون خواستم که بیان با شما حرف بزنن. من خودم.. نمی تونستم... _چرا نمی تونین؟ آدم باید جرات حرف زدن داشته باشه یا نه؟ امیر مهدی با اخم به جلو خیره شد وگفت:بحث جرات نیست حورا خانم. بحث خجالت و حیاست. حورا خنده ریزی کرد و گفت:بله حرف شما صحیح. خب دیگه نزدیک حرم شدیم. من همین جا پیاده میشم ممنون. فقط یادتون باشه من به کسی جواب نمی دم. هر کی هر حرفی داره باید خودش بهم بزنه. امیر مهدی نگه داشت شد و حورا پیاده شد. _ممنون که منو رسوندین. سلام به همه برسونین. _خواهش می کنم، چشم حتما بزرگیتون رو میرسونم. _خدانگهدار. _رضا میخوام باهات حرف بزنم. آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:باز چیه مریم؟ می خوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟ مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟ _آخه هر موقع که حرف می رنیم آخرش دعواست. _قول میدم دعوا نشه. _خب بگو.. مریم خانم سرفه ای کرد و گفت: تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟ آقا رضا هوفی کشید و گفت:دیدی گفتم؟! _چیو گفتی رضا؟جواب منو بده. _من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی.. مریم خانم با ترس گفت:وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چی کار کنم من؟ آقا رضا لبخندی زد و گفت:عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست. مریم خانم با عصبانیت گفت:چی؟؟چی گفتی؟ رضا تو چی گفتی؟ _گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم. آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بدون اینکه وقعی به اومدنش بدم، به کارم ادامه دادم که صدای قدم هاش رو از پشت سرم شنیدم. دستهام مشت شد. دیگه می خواست چه بلایی به سرم بیاره؟ جلو اومد و درست رو به روم کنار اسب وایساد و سر اسب رو نوازش کرد. فاصله ای نداشتیم اونقدر نزدیک که اگه دستش رو دراز می کرد می تونست با پنجه اش گلوم رو فشار بده و خفه ام کنه. همونجور که نگاهش به اسب بود، پرسید: -چجوری به خان شلیک کردی؟ دستهام روی بدن اسب ثابت موند و با چشمهای گشاد شده به سمتش برگشتم. این چه سوال بی وقتی بود؟ آب گلوم رو قورت دادم. -چی؟ -چجوری نقشه کشیدی به خان حمله کنی؟ چشمام دو دو می زد و نمی دونستم چه غرضی از این سوال ها داره. فقط یه چیز رو می دونستم عماد اونقدر دانا و زیرک هست که می تونه با چند تا سوال مشتم رو باز کنه. باید مراقب می بودم. سر تکون دادم تا حواسم رو جمع کنم. هر جوابی که می دادم می تونست عماد رو خبردار کنه. سر بالا بردم و محکم گفتم: -از همون وقتی که دیدمش، نقشه اش رو کشیدم. می خواستم تقاص خون آقا بزرگم رو بگیرم. چشمهاش رو ربز کرد و سر جلو آورد. تو صورتم لب زد: -پس چرا لب چشمه نجاتش دادی؟ می تونستی به امون خدا ولش کنی تا ریق رحمت رو سر بکشه. لبهام باز موند. چی می گفتم؟ نگاهش با ریزبینی روی نگاهم می چرخید و هر حرکت و حرفم رو تماشا می کرد. آب گلوم رو به سختی قورت دادم -خب... خب اون موقع نمی شناختمش. سری تکون داد و کمی عقب کشید و دوباره به گردن اسب دست کشید. -مگه روزی که بهش شلیک کردی با هم قرار نداشتید؟ چرا صبر نکردی بیاد لب چشمه تا بکشیش. این جوری راحت تر نبود؟ لب چشمه نفسش رو می گرفتی و آب هم از آب تکون نمی خورد. نفس تو سینه ام گیر کرد. چه نیتی داشت؟ می خواست مچ بگیره؟ هیچ جوابی نداشتم. اگه همین جوری سوال و جواب می کرد بو می برد. اگه می خواستم این جریان مخفی بمونه باید حواس عماد رو پرت می کردم. بی هوا دستهام رو مشت کردم و قدمی به سمتش برداشتم و داد زدم: -چه فرقی می کنه؟ می خواستم بکشمش، می خواستم خونشو بریزم. خان بزرگ، همه زندگی آقا بزرگم رو دزدید. حقش بود بکشمش. فقط حیف که تیرم به هدف نخورد. با چشمهای ریز شده دقیق و مستقیم به چشمام نگاه کرد و کم کم... لبخندی گوشه لبش نشست که ترس به جونم افتاد. سر جلو آورد و به راحتی پرسید: -دانی اولین باری که خان تو رو دید چی گفت؟ فقط نگاهش کردم. -گفت یه پسر بچه هست که می تونه از ده فرسخی گنجشگ رو توی هوا بزنه. تو عمرم شکارچی به این خوبی ندیدم. محاله چیزی رو نشانه بگیره و نزنه. آب دهنم رو به سختی قورت دادم. گلوم از ترس خشک شده بود. تو چشم بهم زدنی بازومو گرفت و منو سمت خودش کشید. با چشمهایی ریز شده پرسید: -می خوای باور کنم تیرت به هدف نخورده؟ کسی که خان ازش تعریف می کرد، محال بود تیرش خطا بره. شاید هم... سر جلو آورد و بیخ گوشم پچ پچ کرد: -شاید هم کسی که به خان شلیک کرده تو نبودی و... از ترس مو به تنم سیخ شد. نباید می فهمید. اگه می فهمید جون آقام به خطر می افتاد. با دست عقبش زدم و فریاد کشیدم: -چی می گی عماد؟ من بودم که به خان شلیک کردم. من بودم که می خواست انتقام خون آقا بزرگم رو بگیرم. عماد قدمی عقب گذاشت. -پس می خوای باور کنم تو بودی؟ با دست های مشت شده داد زدم: -من بودم. من اینکارو کردم. عماد سری تکون داد و تو اصطبل شروع به قدم زدن کرد. دلم مثل یه گنجشگ می زد و می ترسیدم. نمی خواستم دستم رو بشه؛ اما از پیش باخته بودم. عماد کم کم حقیقت رو می فهمید. -هیچ خبر داری، تقاص کسی که به خان دست درازی کرده مرگه؟ نگاهم با ترس روش چرخید. با این حرفها می خواست به کجا برسه؟ -دانی اگه خان بفهمه کسی بهش ناحق گفته، زبونش رو از حلقومش بیرون می کشه تا دیگه جرات نکنه خان رو مسخره کنه؟ پشت به من جلو رفت که داد زدم -چه ناحقی؟ من به خاطر این خون خواهی یه عمر خودمو جای مرد جماعت جا زدم. یه عمر به همه دروغ گفتم تا وقتش برسه و خون خان رو بریزم. حالا هم پای کارم وایسادم. منو از چی می ترسونی عماد؟ عماد چرخید و اینبار لبخند بازی زد. لبخندی که ترس به جونم انداختم. با همون لبخند ترسناک فانوس روی تیرک چوبی رو برداشت و مستقیم به من نگاه کرد. -باشه. حق می گی کسی که به خان شلیک کرده، باید تقاص پس بده. باید بفهمه با خان و بقیه چه کرده. باید تو آتیش کینه اش بسوزه تا درس عبرتی برای بقیه رعیت ها بشه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با جون باباخانم... با تفنگ به پاش شلیک کردن و گفتن سری بعد گلوله رو جایی میزنن که خلاصش کنه...ترسیده بودم، جز باباخانم کسی رو نداشتم... اگه از دستش میدادم چیکار میتونستم بکنم معصومه هاج و واج مونده بود. انگار نمیدونست چی بگه و چیکار کنه. سریع لباسم رو مرتب کردم و زمزمه کردم تو رو خدا یک راهی جلوم پام بذار.. اگه کسی بفهمه من بیچاره میشم... منو میکشن... کی باورش میشه من حتی خودم نمیدونم پدر این بچه کیه.. التماست میکنم... تو قابله ای، بلدی...من هیچکسو ندارم که به دادم برسه...معصومه خودش رو عقب کشید و با صدای ضعیفی گفت نه... من.. نمیتونم.. تو این گناه شریک نمیشم.. دستم رو به خون آلوده نمیکنمچنگی به لباسش زدم و گفتم گناه اصلی کمک نکردن به منِ بیگناهه.. فکر کردی آقام بفهمه چیکارم میکنه؟ من و این بچه رو زنده زنده چال میکنه، اونوقت دستت به خون دو نفر آلوده میشه تقه ای به در خورد و صدای عمه به گوشم رسیدسریع خودم رو جمع و جور کردم و به بهانه ی مرتب کردن لباسم پشتم رو به در کردم تا صورت خیس اشکم رو نبیننعمه با کنجکاوی گفت چی شده؟ چرا اومدید تو اتاق؟معصومه با گیجی گفت طوری نیست ننه، ماهرخ یکم دل درد داشت، ازم خواست معاینه اش کنم بهش دارو بدم بعدم رو به من گفت دل دردت مال عقب افتادن دوره اته، بمون برم از خونه برات جوشونده بیارم اینو گفت و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتنش عمه با کنجکاوی گفت ماهرخ؟ گریه میکنی؟سریع صورتم رو خشک کردم و به سختی لبخندی زدم و گفتم نه عمه... یکم دلم درد میکنه، طوری نیست خیلی خب عمه، اگه دردت زیاده یکم استراحت کن، میگم معصومه خودش جووشنده رو برات بیاره... بمیرم برات عمه، زیر دست اون عفت مادر مرده معلوم نیست چی میکشی که انقدر زرد و زار شدی بعدم همونطور که زیر لب عفت رو فحش میداد از اتاق بیرون رفت. منم از خدا خواسته گوشه ای نشستم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم و به بچه ای فکر کردم که قرار بود سند مرگم باشه.. سند رسوایی و بی آبروییم... چیکار باید میکردم؟ چطور به باباخان میگفتم همچین بلایی سرم اومده!نیم ساعت بعد معصومه در حالی که لیوانی به دست داشت با اخم هایی درهم وارد اتاق شد، مشخص بود هنوز دو دله و بین دو راهی مونده وقتی من رو با اون صورت زرد و زار دید کنارم نشست و با ترس گفت عواقب این کار دامن من بدبخت رو میگیره، کم تو زندگیم بدبختی ندارم که.. فقط کم مونده بود باعث س.قط ی بچه بشم! ای خدا... آخه چیکار کردی دختر؟ چطور نفهمیدی همچین بلایی سرت آوردن! هرچی فکر میکنم هیچی با هم جور درنمیاد... اصلا حرف هات با هم نمیخونن...ماهرخ!یک وقت به من دروغ نگی ها! به خدا من دست و دلم میلرزه... چیکار کنم؟ نه میتونم کمکت کنم، نه میتونم دست رد به سئنه ات بزنم... ای خدا ببین چطور گرفتار شدم مدام غرغر میکرد و مستقیم و غیرمستقیم میگفت داری بهم دروغ میگی! میگفت حتما با یکی بودی و حالا میخوای خودتو بی گناه جلوه بدی... واقعا از حرف هاش دلم شکست اما با خودم گفتم وقتی باباخانت بهت اعتماد نداره و حرف نوکر خونه رو گوش میده چه انتظاری داری از دختر عمه ای که سال های ساله اصلا ندیدیش!لیوان رو به سمتم گرفت و با اکراه گفت اینو بخور، اگه سن حاملگیت کم باشه شاید بچه بیفته، اما بهت قول نمیدم... اصلا جلوی خواست خدا رو که نمیشه گرفت، خدا که بخواد طفلی به دنیا بیاد بنده ی خدا چیکاره اس که جلوش رو بگیره؟خواستم لیوان رو از دستش بگیرم که دستش رو عقب کشید و گفت به خدا من بیچاره میشم... من تو عمرم همچین غلطی نکردم، من زن های زیادی رو درمان کردم تا صاحب بچه بشن... حالا بیام باعث و بانی مرگ یک بچه بشم...کلافه نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم و به سردی گفتم نمیخوام معصومه خانم، نمیخوام شما رو تو این گناه شریک کنم... خودم یک فکری برای بدبختی خودم میکنم... فقط شما رو قسم میدم... به جون هرکی دوست دارید قسمتون میدم راز من رو پیش کسی برملا نکنید که اگه اینکارو بکنید باعث و بانی مرگ من خود شمایی...معصومه با ترس نگاهم کرد، میدونستم به حساب خودش زن خدا ترسیه... واسه همین گفتم اگه راز منو برملا کنید خون من گردن شماست...اینو گفتم و از اتاق بیرون زدم، با خودم گفتم آب از سرت گذشته ماهرخ، چیکار میتونی بکنی! حتی اگه معصومه به کسی نگه بازم رسوا میشی..دیگه تا موقع اومدن باباخان حتی کلمه ای حرف نزدم، دلم میخواست زار بزنم. *‌*‌*‌* سمیرا رفته آقاجون.. تمام وسایل هاش رو برده، علاوه بر اون چند تیکه از طلاهای مادرم گم شده... مار تو آستین داشتیم آقاجون...صدای فریاد باباخان باعث شد از جا بپرم رفته؟ کدوم گوری رفته؟ یالا.. با محمود میرید تک تک خونه ها رو میگردید... این زنیکه حتی اگه آب شده باشه و تو زمین رفته باشه واسم پیداش میکنید و میاریدش اینجا... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نیم نگاهی به شهاب انداختم که اونم مثل من ترسیده بود و تمام سعیش براین بود که بروز نده --من در جریان بودم یکتا خانووم تند و سریع نگامو به آرادی که این حرفو زد دادم که صدای  متعجب یکتا بلند شد --چی؟؟!!! --آره میدونستم همتا همه‌ چیو مو به مو برا من تعریف کرده معنی دار به من نگاه کرد و ادامه داد --مگه میشه دو نفری که‌ همو دوست داشته باشن‌ ازهم پنهون کاری کنن مکثی کرد و کلافه ادامه داد --پس چرا سرپا موندید بشینید تا غذاهارو رو سفارش بدیم ارغوان به شهاب اشاره کرد که کنار الیسا بشینه شهابم سری به نشونه باشه تکون داد و کنارش نشست با این کارای بچه گونه داشت حرص منو در می آورد مدتی بعد گارسون اومد سفارشاتو ثبت کرد فکرم هنوز پیش کاری بود که یکتا خانووم انجام داد ... درسته که آراد اون حرفا رو زد اما همه چی تازه شروع شده اینو میشد از نگاهاش فهمید قراره که کلی حرف بشنوم ازش که چرا دروغ گفتی با صدای ارغوان به خودم برگشتم که رو به شادی گفت --عزیزم ماباهم آشنا نشدیم شادی لبخندی نثارش کرد و به آرومی لب زد --من شادیم .... دوست‌ همتاجون ارغوان لبخندی بهش زد و گفت --منم ارغوان ... دختر دایی آراد هستم --خوشبختم --منم همینطور صدای نکبت آمیز یکتا بلند شد --این شادی خانم یه عمره که‌ کنار این رستوران دست فروشی میکنه‌ الانم که داشت میومد به حدی ذوق زده شده بود که نگو شادی از خجالت سرخ شد و چیزی نگفت دلم میخواست که این دختر رو خفش کنم الیسا رو به یکتا کرد ‌ --عزیزم شغل خودت چیه‌؟؟الینا زد زیر خنده --خودشو جای خواهرش به مردای پولدار معرفی میکنه یکتا که حسابی حرصش گرفته بود خفه خون گرفت.سفارشاتو آوردن و روی میز گذاشتن اما من میلی به خوردن نداشتم که یکتا با صدای بلندی بهم گفت --همتا جون چرا نمیخوری نکنه چیزایی که‌ نامزدت برات سفارش داد دوست نداری کلافه و عصبی بهش گفتم --لازم نکرده به فکر من باشی تو خودت بخور دختره فضول باید حدس میزدم میخواد بیاد که شر راه بندازه قاشق چنگالو برداشتم و ناچارا مشغول خوردن شدم.هرکاری که میکردم غذا از گلوم پایین نمیرفت یه طرف نگاهای سنگین آراد یه طرفم عشوه‌ گریای الیسا خانم‌ برای شهاب ...شهابم برای حرص دادن من‌ هر از گاهی لبخندی نثارش میکردم مدام چشم دنبال شهاب بود آره من‌ دوستش داشتم اما قراره که‌ متاهل بشم و درسته که‌ برای گرفتن انتقام ازدواج میکنم ولی باید فراموشش میکردم‌ شام تموم‌ شد و بشقابم تقریبا دست نخورده بود گارسون مشغول جمع‌ کردن میز بود که یکتا‌ رو به الیسا و شهاب گفت --شما باهم نامزدین ؟؟؟الیسا نوچی کشید که ارغوان ادامه‌ داد --اما قرار مرارشو گذاشتیم  که تا اخر ماه یه مراسم براشون بگیریم شهاب با چشای گرد شده به ارغوان نگاه کرد که ارغوان چشم غره ای بهش رفت و شهابم‌ سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت نیم نگاهی به الیسا انداختم طفلک ذوق مرگ شده بود یکتا با صدایی نسبتا بلندی گفت --خب غذامونم که خوردیم پاشین بریم دیگه کار خودشو کرد الانم پرو پرو میگه بریم صبر کن بریم خونه اگه موهاتو نکشم و درشون نیارم اسمم همتا نیست آراد حرف یکتارو تایید کرد و بلند شدیم آراد رفت حساب کنه مام رفتیم بیرون و  منتظر موندیم تا آراد بیاد یه‌ مدتی گذشت که سروکلش پیدا شد الیسا و ارغوان و الینا ازمون خداحافظی گرفتن و سوار ماشین شهاب شدن مام سه تایی سوار ماشین‌ آراد شدیم حالم از ارغوان به هم میخورد اون روز کلی حرف بارم کرد الانم‌ ادای آدمای خوبو درمیاره آراد ماشینو روشن کرد و راه افتادیم سرمو به شیشه تکیه دادم و پلکامو بستم یه ساعتی گذشته بود که صدای یکتا بلند شد --شما تاریخ معینی برا عقدتون مشخص کردین ؟؟؟نفسی گرفت وادامه داد --من که میگم هنوز زوده مثلا بذارین برا سال آینده تو دلم پوزخندی زدم بذاریم برا سال دیگه تا یکتا خانم قشنگ نقشه هاشو اجرا کنه‌ سکوت کردیم و چیزی نگفتیم که یکتا ادامه داد --من برا خودتون میگم خدایی نکرده بد برداشت نکنید آراد از آینه نگاهی به یکتا انداخت و گفت --اخر هفته با خانواده میایم خونتون زمان عقدو مشخص میکنیم شادی ذوق زده گفت --به به مبارکه انشالا به پای هم پیر شین یکتا به آرومی لب زد --من که بعید میدونم تند و عصبی به سمتش برگشتم که آراد کلافه بهش گفت --شما زیاد به مغزت فشار نیار ،یکتا بدجور حرصش گرفته بود با بغضی که توی صداش بود گفت --من که چیز بدی نگفتم عصبی میشید من فقط عاقبت ازدواج بی شناخت و سریع رو گفتم عصبی بهش گفتم --ساکت شو یکتا یکتا دیگه ادامه نداد و با اخم های درهم رفته به پنجره خیره شد ماشین جلوی خونمون وایستاد آراد رو به شادی گفت --خونه شمام همین اطرافه ؟؟؟ شادی--نه اما میخوام شبو پیش همتا جون بمونم آراد سری تکون داد ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با تعجب سرم را به علامت منفی تکان دادم: نه، چی رو؟نفس عمیقی کشید و گفت: درد دلای من که یادته، اون روز خونه مامان مهین؟ - اهان اره یادمه.داشت داخل غذا چیزی می ریخت و به هم می زد. گاهی می چشید و دوباره هم می زد. - فکرامون رو کردیم. تا حالا به خاطر سروش زندگی کردیم ولی حالا که سروش هم سرانجام گرفته، برای چی بسوزم و بسازم. هان؟ - چی بگم خاله! - تصمیم گرفتم جدا بشم. هر چی بود و نبود فروختیم.صدایش را پایین اورد و ادامه داد: سالار هم واسه اینکه از شر من راحت بشه، اینقدر به من داد که راضی بشم و برم.در یخجال را باز کرد و سطل ماست را بیرون اورد. کاسه های کوچک بلور را از ماست پر می کرد. از حیرت چشمانم گشاد شده بود. دهانم باز مانده بود. ادامه داد: بگو کجا می خوام برم؟فقط به نشانه پرسش سرم را تکان دادم.با ذوق گفت: هلند. اونجا چند تا از دوستام هستن. می رم اونجا یه زندگی راحن. بابت سروش هم که خیالم راحت شد.ظرف های ماست را روی میز چیدم. خاله مینو ناهار را کشید و خوردیم. هر کاری کردم خاله نگذاشت ظرف ها را بشویم. فقط چای ریختم و هر دو به سروش و اقا سالار پیوستیم. اقا سالار سیگاری روشن کرد و رو به من گفت: ببین کتی خانم، در جریان کار ما هستی؟ - بله. - خوب بهتر شد. من خونه براتون خریدم.یه ملکم فروختم و پولش رو به حساب سروش گذاشتم. ده میلیون تومن. کم پولی نیست. یه سرمایه حسابیه. حالا خودتون می دونید هر کاری کنید اخرش دودش به چشم خودتون می ره. فقط به بادش ندید. همین.راست می گفت سال 70 ده میلیون تومان خیلی پول بود.سروش زد روی پای پدرش و گفت: بابا من مرد زندگی شدم. منو دست کم گرفتی!از فرصت استفاده کردم و گفتم: سروش کار داره. شاید تو همین کارش این پول رو سرمایه کرد.آقا سالار با تعجب پرسید: کار، کدوم کار؟ مگه تو کار داری؟خاله پرید وسط: نه بابا، همون پخش جنس رو می گه.بعد رو به من کرد: خوب خاله، این کار از نظر ما کار و کاسبی نیست. این بود که اون روز من گفتم کدوم کار سروش رو می گی؟اقا سالار هنوز متعجب بود. اخم کرده بود. دوباره پرسید: پخش چیه؟ از چی حرف می زنی؟خاله مینو اشاره ای کرد و گفت: تو بلندشو دفترچه حساب سروش رو براش بیار تا بعد بهت بگم.بیچاراه مات و مبهوت بلند شد: ما که نفهمیدیم اینا چی می گن. - اِ پس از نظر شما کار نیست؟خاله می خواست خراب کاریش را درست کند.مطمئن بودم نقشه سروش بود.یعنی این کار را خاله می دانست و اما به عنوان کار قبول نداشت. از حرص دندان هایم را روی هم فشار می دادم. رو دست خوردم.تازه به بازی های سروش پی برده بودم. معلوم نبود کجا می رود؟ با کی می رود؟ چی کار می کند؟ این هم از پدر و مادرش.مادر ساده من فکر می کرد من صاحب میلیون ها پول شده ام. در حالی که هیچ چیز معلوم نبود. من باخته بودم.نه سر نخی داشتم و نه راهی بلد بودم. باز هم به عقل خودم گفتم سرفرصت مچش را بگیرم و مثل گرگی که منتظر طعمه اش بیرون بیاید، به انتظار نشستم.خاله مینو یک هفته بعد رسما طلاق گرفت و راهی هلند شد. اقا سالار هم به چند روز نکشید که اب شد و رفت توی زمین. سروش برای ضمانت نیاز به امضایش داشت، اما هر چی گشت اثری از اقا سالار نبود. به هر پاتوقی که داشت سر زد. بعضی می گفتند رفته شهرستان.بعضی می گفتند زن گرفته و رفته دبی. خلاصه پیدا نشد که نشد.هوا سرد شده بود. درختان برهنه، زوزه باد را بر پیکر خود تحمل می کردند.شومینه را روشن کرده بودم. یکی هفته ای از ناپدید شدن اقا سالار می گذشت. دیگر همه چیز روال عادی خودش را طی می کرد.سروش دائما ولگردی می کرد و من هم صبح تا شب در خانه حبس بودم. نه برنامه ای، نه کاری، نه هدفی. سروش پیشنهاد داد دوستانش را به خانه دعوت کند و من پذیرفتم. دلم می خواست انها را ببینم، بشناسم. غربالشان کنم. با روی باز از پشنهادش استقبال کردم. او هم از خدا خواسته همه را دعوت کرد. روز مهمانی تا ظهر خوابید. بعد هم بلند شد و رفت. گفتم: سروش جان من خرید دارم. اگه ممکنه با هم بریم خرید.داشت جلوی اینه به موهایش ور می رفت. گفت:ای بابا، یه مهمونی دادی چقدر صغری و کبری می چینی. اصلا هیچی نمی خواد.یه غذایی درست کن و چایی هم دم کن. همین.با لج گفتم: سروش خواهش می کنم لوس نشو. - بابا من از خرید بدم می امد. خونه ننه بابام هم یه نون نگرفتم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
البته قبلش من کلی سوغاتی برای خانواده احمد خریدم تا رسم ادبُ جا بیارم. این چند روز آذر که با دیدنِ احمد سرحال و قبراق شده بود و آبی زیر پوستش رفته بود چیتان پیتان کرده به داخل اتاقم آمد کنارم که نشست، متوجه‌ی سرمه‌ی چشمانش شدم که خیلی ناشیانه به زیر چشمانِ میشی رنگش کشیده بودنگاهش کردم و زدم زیر خنده و بریده بریده بهش گفتم - ور پریده از کی تا الان سرمه کَش شدی برام بدو برو صورتت آب بزن تا خودم برات سرمه بکشم آذر لب برچید و گفت: ننه مگه بد شدن کلی وقت گذاشتم براش - ها ننه بدو برو پاکشون کن من خودم برات میکشم - چشم سری تکون دادم و مشغول جمع کردن وسایلم شدبا تحملِ سختی راه بالاخره به روستایِ احمد رسیدیم، آذر کنار گوشم گفت - ننه اون خونه جلوش درخته همون خونه ی بابای احمدِسری تکون دادم و به خونه ی معلومیِ رو به خوبه خونه احمد نگاه کردم احمد گفته بود که چهار برادر و دو خواهر هستن همه ازدواج کرده و سر زندگی خودشون بودن جز برادرِ احمد که اسمش علی بود و به حساب نامزد داشت و شرینی خورده بودن من تا به حال هیچکدومشون ندیده بودم و الان برام همه چی تازگی داشت گاریچی تا دم درب حیاط خونه ی پدر احمد ما رو رسوند و بعد گرفتنه کرایه اش رفت از بالای پرچینِ کوتاهِ حیاط ننه ی احمد تا چشمش به ما افتاد با خنده و شادی به طرفمون آمد و اهالیِ خونه رو صدا زد که پاشین بیاین احمد و قومش آمدن لهجه ی قشنگش با صورت مهربونش عینِ احمد بود و خیلی به دلم نشست بعد از آذر و احمد منُ سفت در آغوشش فشرد و گفت - عزیزووم خوش امدی حتمی تو ننه ی آذری هزار الله اکبر از دخترت جوون تری منم به گرمی به خودم فشردمش و گفتم: لطف داری خانم جان اخمی کرد و گفت خانم جان چی چیه رورم بهم بگو ننه سکینه بفرماین بفرماین داخل بچه ات کوچکه بیرونم سرده همون لحظه پدرِ احمد که اسمش سالار بود بیرون آمد و با اخم و تلخی سلام سردی گفت و اشاره کرد بریم تو اتاق احمد قبلا بهم گفته بود زیاد از اخلاقِ باباش تعجب نکنم اون از اول همینجور بوده و بعد از عقدِ سرخودهِ احمد هم بدتر شده خونه ی نقلی و جمع جوری داشتن که تداعیِ خونه بابام میشد روی طاقچه های خونشون عین سلیقه ننه ی خدابیامرزم با تکه پارچه ی مهره دوزی شده ای تزئین شده بود که با دیدنش اشک تو چشمانم حلقه زد، در تب و تابِ مخفی کردنِ احساساتم بودم که ننه سکینه چای با نبات و کلوچه های تازه رو که داخلِ مجمعِ مسی گذاشته بود به طرفم هول داد - بخور ننه گرم میشی - چشم دستت درد نکنه همون لحظه صدای درب آمد که ننه سکینه لبخندی زد و رو به احمد گفت فکر کنم علی آمده بعد از حرفِ ننه سکینه قامتِ مردی درچارچوب در نمایان شد که با دیدنش چند ثانیه بدونِ پلک زدن محوِ هیبت و جمالش شدم چهارشونه و قد بلند بر خلافِ احمد که بلند قد و لاغر بود اما علی هم قد بلند بود و هم هیکل متناسبی داشت موهای مجعد و به رنگ شبشُ به بالا شونه زده بود و چشم ابرویی زاغ داشت که عجیب با ته ریشِ مشکیش دلبری میکردن با صدای احوالپرسی احمد و علی چشم ازش برداشتم و زیر لب استغفراللی زمزمه کردم سرمُ انداختم پایین که علی بعد از اینکه حالِ آذر پرسید صدای من زد و مجبور شدم چشم تو چشم باهاش بشم - سلام ماه صنم خوبی شما ؟ماشاالله چقدر جوانی مگه چند سالتونه ؟البته شرمنده هااز راحت بودنش تعجب کردم که چقدر لحنش صمیمی هست ننه سکینه زودتر از من با مهربونی جواب علی داد - پسرم ماه صنم طفلک خیلی زود ازدواج کرده و الان ۲۵سالشه و شوهرش به رحمت خدا رفته علی آهانی گفت و مشغول گپ و گفت با احمد و آذر شد.ناهار خوشمزه ای ننه سکینه تدارک دیده بود ولی چون اخم های سالار خان خیلی تو هم بود معذب بودیم و رومون نشد زیاد بخوریم، آذرم مثل من خیلی معذب بود البته فقط با سالار خان شب خواهر و برادر های احمد که خبر دار شدن ما به آبادیشون اومدیم به خونه پدرشون اومدن و دور هم بودیمُ همه رو شناختم فقط پروین دخترِ بزرگِ سالار نیومده بود چون پا به ماه بود سختش بود بیاد بره.همشون خیلی خون گرم بودنُ حسابی با هم اُخت شدیم،الحق که آذر خیلی تحویل گرفتن حالا نمیدونم این محبت هاشون ظاهری بود یا واقعی هر چی بود به ما خوش گذشت.فردای اون روز که بیدار شدم و صبحانه خوردیم ننه سکینه گفت یه توک پا میره خونه ی دخترش (همون که حامله هست) دلنگرونشه سراغی بگیره ازش و میاد.کسی خونه نبود و آذر و احمد هم رفته بودن گردش، دیدم آمدنِ ننه سکینه به درازا کشید و الان هاست همه گرسنه بیاین خونه و منتظر نهار باشن خودم به مطبخ رفتمُ مشغول درست کردنِ غذا شدم و یه آبگوشت خوشمزه ای بار گذاشتم و به باغچه ی پشت خونه رفتمُ کمی سبزی چیدم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
انقدر تو فکر بودم که حواسم نشد تو تاریکی نمیدونم پام به چی گیر کرد محکم خوردم زمین _قشنگ مشخصه چشم نداری جلو پاتو نگاه کنی ،هر بار باید به یه چیزی گیر کنی بیوفتی!احتمالا خدا باید به پاهای تو چشم میذاشت تا اونا بهتر ببینن آخه دخترم انقدر دست و پا چلفتی میشه! تو که میدونی چشات کوره حداقل با خودت فانوس میاوردی!همینجور داشتم با صدای بلند خودم و فحش میدادم که با صدای خنده یکی با تعجب نگاش کردم _وای توران بعد مدتها خوب بود و کلی خندیدم دمت گرم دختر.با اخم به احمد که داشت همچنان میخندید نگاه کردم کجاش خنده داره،جای کمک کردنته!!دور تر از عمارت بودنمو میدونستم صدامونو کسی نمیشنوه و کسی این سمت نمیاد،برای همین بی احتیاط حرف میزدم _خیلی خب حالا اتفاق همیشگی بود که بیوفتی زمین، چیز جدیدی نیست خودت پاشو دیگه بادید عادت کرده باشی.از اینکه هنوز داشت مسخره ام میکرد لجم گرفت بی تفاوت بلند شدم رفتم سمتش که روی تنه یه درخت خشک نشسته بود، کنارش نشستم _خیلی خب خوشمزگیتو بزار کنار،دوست دارم بقیه داستانتو تعریف کنی _اون فقط داستان نیست لحظه به لحظه اشو زندگی کردم، نمی تونی بگی فقط داستان! _خیلی خب حالا هر چی تعریف کن واسم،کنجکاوم بدونم چه اتفاقی افتاد که آیسو شد زن سپهر؟! -تا کجاشو بیدار بودی و گوش کردی با یادآوری اینکه اون شب وسط حرفاش خوابم برده بود با شرمندگی گفتم تا اونجایی که گفتی با سپهر رفتی عمارت و اونجا شنیدید داشتن گریه می کردن و می گفتند خان رفته..‌!احمد نفس عمیقی کشید گفت اره نمیفهمیدیم منظورشون چیه ،سپهر رفت سمتشون و با تردید پرسید چی شده و منظورشون چیه؟مادر،مادربزرگ،خواهر سپهر همه داشتند گریه می کردن سپهر که دیگه طاقتش طاق شده بود فریاد کشید چه خبر شده اینجوری ماتم گرفتید مادر سپهر با گریه سپهر و بغل کرد و گفت بی پدر شدی عزیزم،پدرت مارو تنها گذاشت!!!سپهر گفت نمیفهمم یعنی چی این حرفتون، چه بلایی سر خان اومده!؟باقر که از اول مشاور خانوادگی و یه جورایی خانه زاد بود اومد جلوتر و برای سپهر توضیح داد خان با من و چند نفر رفته بودیم شکار که گراز می بینه،تنهایی دنبالش می کنه، تیرمیندازه سمتش پای گراز و کمی زخمی می کنه و حیوون و وحشی همینم باعث میشه به پدرت حمله کنه،شکم پدرت و پاره می کنه،!!وقتی ما رسیدیم خان مرده ، گرازم رفته بود کاری ازمون بر نمیومد ،فقط تونستیم جسد خان و برگردونیم..!پدر سپهر مرد و سپهر که هنوز نه آماده بود نه انتظارش و داشت شد جانشین پدرش.چند روزی درگیر مراسم پدر سپهر بودیم ،بیشتر حواسم به سپهر بود که احساس تنهایی نکنه، تا روز چهارم فرصت پیدا کردم تا برم به آیسو سر بزنم، نمیدونستم این مدت چیکار کرده و حال پدرش چطور بوده.رفتم داخل حیاطشون و خواستم صداش کنم که دیدم صدای گریه اش داره میاد،با عجله رفتم داخل، آیسو پدرش و بغل کرده و گریه می کرد _آقا جون تورو خدا پاشو من بی تو قراره چه جوری زندگی کنم! من تنهایی زندگی کردن و بلد نیستم...زانوهام خم شد، پدر آیسو هم مرده بود و آیسو انقدر غرق تو غمش بود که حواسش نشد من اومدم _آیسو ...با شنیدم صدام وحشت زده برگشت عقب، چند لحظه نگام کرد انگار که با دیدنم خیالش راحت شده باشه با گریه گفت احمد بابام رفت من نمیدونم باید چیکار کنم، بابام از دیشب فوت کرده کسی و نداشتم کمکم کنه،منم از دیشب فقط کنارش نشستم گریه میکنم،چیکار کنم چه جوری باید بابام دفن کنم!از این همه بی کسی و مظلومیتش قلبم درد گرفت! _نگران نباش من اینجام کمک می کنم در عرض چند روز این دومین جنازه ای بود که داشتم دفن می کردم و از سومیش واهمه داشتم ، خودم همه کارای کفن و دفن و انجام دادم، از خود غسالخونه هم کمک گرفتم و پدر آیسو رو دفن کردم!حال و روز آیسو اصلا خوب نبود مدام گریه و بی تابی می کرد،از مزار به سختی بردمش خونه تا استراحت کنه _آیسو اینجوری از پا میوفتی، برو استراحت کن _نمی تونم می ترسم نمیدونم بعد از این چه جوری زندگی کنم! _نترس من اینجا هستم،برو بخواب بیدار شدی با هم حرف میزنیم.انگار تو این مدت تونسته بودم اعتمادشو جلب کنم که بی حرف رفت اتاق تا بخوابه نگران سپهرم بودم که نکنه بهم نیاز داشته باشه با درگیری فکری که داشتم،خودمم همونجوری نشسته خوابم برد!!زمانی که بیدار شدم شب شده بود از ایسو خبری نبود، هول شدم‌ نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه،سریع رفتم در اتاق و باز کردم مگه میشد با دیدن صحنه روبروم هزار بار دلم نلرزه و عاشقش نشم.آیسو مثل یه فرشته خوابیده بود و موهای بلندش اطرافش پخش بودن، هم دوست داشتم تا ابد واسم و این صحنه رو نگاه کنم،هم آدمی نبودم که به اعتماد کسی خیانت کنم،درو بستم و برگشتم ولی تمام تنم گُر گرفته و داشتم آتیش می گرفتم،سروصورتمو شستم تا آروم شم،ولی نمیشد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii