#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_نوزدهم
نگهبان با دیدن من تند از جاش پرید و گفت
_خانوم... آقا گفتن اجازه ندم شما...
وسط حرفش پریدم
_دوستم تصادف کرده باید برم.
_آخه.
نموندم حرفی بزنه و از خونه بیرون زدم، سوار تاکسی شدم و آدرس خونه ی اهورا رو دادم.تا وقتی برسیم فقط با حرص پوست لبم رو کندم.نیم ساعت بعد در حالی که از بالا اومدن اون همه پله نفسم قطع شده بود جلوی در خونش ایستادم.
چند بار پشت هم زنگ و زدم اما انگار نه انگار.با مشت به در کوبیدم و زنگ و بی وقفه زدم بالاخره در باز شد و تا اومدم حرفی بزنم با دیدن دختر روبه روم که پیراهن اهورا تنش بود ماتم برد.اخم در هم کشید و گفت
_چه خبرته سر آوردی نمیگی مردم خوابن؟یک قدم عقب رفتم و ناباور نگاهش کردم.همون لحظه صدای اهورا اومد
_کیه عسل؟
و طولی نکشید که خودش از اتاق بیرون اومد.با دیدن من جا خورد دختره با لحن بدی گفت
_چی میخوای؟
با دنیایی دلخوری به اهورا نگاه کردم.جلو اومد و گفت
_عسل تو برو تو اتاق.دختره متعجب گفت
_وا... چرا؟
اهورا با لحن آروم تری گفت
_برو عزیزم میام منم الان.دختره سری تکون داد و به اتاق رفت. نزدیک اومد و با خشونت پرسید
_تو اینجا چی کار میکنی؟ واسه چی نصف شبی راه افتادی تو خیابونا...؟
انگار نه انگار که زنشم و اون با یه دختر دیگه.وقتی دید سکوت کردم بازوم و گرفت و غرید
_با توعم...هلش دادم و عقب کشیدم و با نفرت گفتم
_خیلی پستین... خیلی.جز این نتونستم چیزی بگم و به سمت پله ها دویدم صدای دادش از پشت سرم اومد
_صبر کن ببینم.با گریه از پله ها پایین دویدم و از ساختمون بیرون رفتم. اون عوضی بود،خیلی هم عوضی بود.دنبالم اومده بود چون صداش بلند شد
_صبر کن آیلین..برای فرار از دستش به سمت خیابون دویدم همون لحظه ماشین چراغ زد توی صورتم و برگشتنم همزمان شد با صدای داد اهورا
_آیلین مواظب باش
لای پلکم و باز کردم و با درد ناله ای کردم که صدای آشنایی اومد
_جانم بابا... قربون ناله کردنت بشم باز کن چشمت و دخترم.دیدم واضح شد و بابام رو دیدم. با صدای گرفته ای گفتم
_من کجام؟
_بیمارستانی... خسته نکن خودت و برم پرستار و خبر کنم از صدای پاش فهمیدم که رفت بیرون، تمام تن و بدنم درد میکرد و سرم تیر می کشید.لحظه ای بعد با پرستار برگشت و گفت
_به هوش اومده خانوم پرستار دخترم به هوش اومده.پلکام روی هم افتاد،حتی نا نداشتم بگم که درد دارم.با همون چشم بسته صدای اهورا رو شنیدم
_اینکه چشماش هنوز بسته ست.پرستار گفت
_اثر بیهوشیه وگرنه بیداره داره ناز میکنه.
دستم گرم شد و صدای اهورا توی گوشم پیچید
_خانومم دلت نمیخواد چشمات و باز کنی؟با یاد کارش اشک از گوشه ی چشمم سر خورد که اشکم رو بوسید و آروم کنار گوشم پچ زد
_معذرت میخوام.دیگه دلم نمیخواست چشمام و باز کنم.دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم.پرستاره گفت
_انگار قهره باهاتون.خانوم خوشگله یه هفته ست خوابیدی شوهرت بالا سرته حالا داری ناز میکنی واسش؟با صدای گرفته ای گفتم
_تنهام بذارین.این بار بابام دستم و گرفت و گفت
_درد و بلات تو سرم دخترم.باز کن چشمای قشنگ تو...حتی دلم نمیخواست بابام و ببینم اون با اجبار عقدم و با خان زاده خوند.همون بابایی که با بی مهری منو عقد .اهورا کرد پسری که اصلا نمیشناختیم شخصیتشو طرز فکرشا
بابام با من چه کرد اشک از چشمام سازیر شد گرفته گفتم
_بابا میخوام استراحت کنم حالم خوبه.
آهی کشید و گفت
_باشه بابا... من پشت درم بهت سر میزنم.سر تکون دادم. صدای قدم هاشون و شنیدم. با فکر اینکه همشون رفتن چشمام و باز کردم و چشمم به قیافه ی درهم اهورا افتاد.روم و برگردوندم... کنارم نشست و گفت
_اونی که باید طلبکار باشه منم نه تو...
پوزخندی زدم که گفت
_اگه واسه تو عجیبه اینجا دوست دختر داشتن عادیه..
_حتی با وجود اینکه زن دارید؟
_یه جوری میگی زن انگار دیدمت و پسندیدمت.شب حجله هم دیدی که دست بهت نزدم چون من توی این فازا تأهل و تعهد نیستم.
_پس چرا طلاقم نمیدید؟
خیره نگاهم کرد و گفت
_طلاق رسم نیست تو قوم ما...
_آها دوست دختر داشتن و هر شب با یکی بودن رسمه لابد؟خندید و گفت
_آفرین...
ملافه رو روی صورتم کشیدم که در اتاق باز شد و این بار دکتر زنی اومد داخل و با مهربونی پرسید
_حالت چه طوره دخترم؟آروم جواب دادم
_درد دارم.
_الان یه مسکن برات تزریق میکنم خوب بشی.
اهورا گفت
_مشکلی که براش پیش نیومده؟دکتر نگاه معناداری بین ما رد و بدل کرد و گفت
_شما شوهرش هستین؟اهورا سر تکون داد که دکتره گفت
_چند لحظه با من بیاین بیرون.ترسیده گفتم
_چی شده به منم بگین...
نگاهی به پاهام انداختم،دستامم سالم بود.. نالیدم
_نکنه میخوام بمیرم؟
_نه دختر خوب این چه حرفیه فقط یه مشکل کوچولو برات پیش اومده.بیشتر ترسیدم. اهورا با اخم گفت
_چی شده؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_نوزدهم
خسته شدم بس که کار کردم تا تو سختی نکشی.گفتم: نه که منم خیلی تو رفاه بودم؟احمد صدایش را بالا برد و گفت: خفه شو بابا. این همه ریختم جلوت نمی بینی؟ستایش از صدای بلند ما زیر گریه زد. بچه ام می فهمید که پدر و مادرش دعوا می کنند. به سمت ستایش رفتم و در آغوشش گرفتم. با بغض گفتم: احمد ساکت شو، بچه می ترسه.احمد که دیگر چیزی برایش مهم نبود گفت: به درک.بترسه. می خواد آخرش بشه یکی مثل تو. البته من بهش جهاز میدم. مثل بابای بی غیرت تو نیستم که خرج دخترمو بندازم گردن یه غریبه. تو یه کاری کردی که آرزوی عروسی موند تو دل خونوادم. عین بدبخت بیچاره ها زندگیمونو شروع کردیم.گفتم: بعد این همه سال، یادت افتاده خونواده داری؟احمد نزدیکم شد و محکم در گوشم زد. ستایش را محکمتر گرفتم و صورتم را برگرداندم. نمی خواستم ستایش آسیب ببیند.با عصبانیت گفت: واسه من صداتو بالا نبر. پولایی که درمیاری چه کار می کنی؟ نکنه خرج خانوادت می کنی؟ میدی به اون خواهرت؟گفتم: خفه شو! تو که چندماهه بیکاری. خرج این خونه رو کی میده؟احمد خواست باز هم به سمتم بیاید اما نمی دانم چطور شد که فهمید باید از خانه بیرون بزند. خودش هم می دانست دیگر اختیار عقلش را هم ندارد.گوشه خانه نشستم. زار زار گریه کردم. جای سیلی اش درد نمی کرد اما...تصویری که از احمد در ذهنم خراب شده بود، حسابی درد داشت. احمدی که در نداری اش همیشه مهربان بود و تر و تمیز لباس می پوشید، حالا به کسی تبدیل شده بود که به هر بهانه ای دعوا راه می انداخت و گذشته را مدام در سرم میکوبید. لباس های نامرتب می پوشید. ریش و سبیل درآورده بود و سر و وضعش شلخته شده بود.آن شب احمد خانه نیامد. بعد از آن هم چند روز یک بار به خانه می آمد. من که حسابی از این زندگی خسته شده بودم، تصمیم گرفتم با خواهرم دوباره حرف بزنم. خواهرم که شبیه مادر بود برای من، به هوای هواخوری، دنبالم آمد. کنار جوی آب نشستیم. صدای آب و هوای خنکی که به صورتم می خورد، حالم را خوب کرد. پشیمان شدم از این که به مژده چیزی بگویم اما حس کردم مژده می خواهد حرفی بزند اما نمی داند از کجا شروع کند.گفتم: چیزی شده مژده؟مژده که حامله بود گفت: چند روز پیش هوس تره کوهی کرده بودم. کامرانو فرستادم بره کوه سبزی بچینه. یه دسته پر سبزی چید اورد خونه.گفتم: چه خوب. تو آش میریزی؟مژده گفت: آره برات تو یخچال گذاشتم.دوباره سکوت کرد. اما می دانستم حرفش تمام نشده. گفت: میگم ساره، احمد دیگه ایشالا مشروب نمی خوره؟شانه بالا انداختم و گفتم: اون مشروبایی که داشت خیلی وقته تموم شده. الان هم که بیکاره. پول نداره. ایشالا که نمی خوره.مژده لب هایش را گاز گرفت و گفت: ساره فکر کنم احمد معتاد شده.با تعجب نگاه کردم و گفتم: از کجا مطمئنی؟مژده گفت: همون روز که کامران رفته بود سبزی بچینه، دیده بود با باباش دارن بافور می کشن. فکر کنم تریاکی شده.
روی صورتم زدم و گفتم: مژگان بگو که دروغ میگی.مژده گفت: با مشروب خوردن میشه کنار اومد اما با اعتیاد نه! برو با خانوادش حرف بزن.گفتم: به خانوادش چی بگم؟ وقتی میگی با باباش می کشید. وای مژده چرا تموم نمیشه؟ مگه من چقدر ظرفیت دارم؟مژده گفت: تموم میشه. به خدا روزای خوبت هم میاد. توکل به خدا کن. این موقع ها باید بیشتر با خدا حرف بزنی.گفتم: مژده ستایشو چه کار کنم؟ احمدو چه کار کنم؟ دلم برای احمد قبل تنگ شده. حس می کنم اون احمد مرده. دیگه وجود نداره.مژده گفت: کمکش باید کنی ترک کنه. اگه ترک کنه دوباره مثل قبل میشه. زمان می بره اما نگران نباش.شب که به خانه رسیدم، همه چراغ ها خاموش بود. باز هم احمد نیامده بود. گریه کنان ستایش را خواباندم. نیمه های شب بود که احمد به خانه آمد. نه سلامی داد و نه حرفی زد. پتو رویش کشید و با همان لباس های چرکی که داشت، خوابید.روز بعد که رفتم خرید کنم، دیدم کیف پولم خالی شده.فهمیدم احمد پول ها را برداشته. دیگر شک نداشتم که برای خریدن مواد، از این به بعد، هیچ پولی در خانه نخواهد ماند. آدم معتاد بی غیرت می شود. احمد هم داشت کم کم بی غیرت میشد.برای جمع کردن پول همه کار کردم. از پاک کردن سبزی و باقالی گرفته تا درست کردن گل های کریستالی و جعبه پیتزا!
مژده هر روز با من تلفنی حرف میزد.آرامم می کرد. شنیدم مریم حامله شده.تلفنش را به من داد تا با مریم حرف بزنم. در این سال ها فقط یکی دو بار دیده بودمش اما چندباری با مریم تلفنی حرف زده بودم. چون بیشتر با مادرشوهرش زندگی می کرد، می ترسیدم تلفن هایم باعث شود اختلافی در زندگی اش ایجاد شود. با این که خانواده شوهر مریم، خیلی فهمیده بودند.صدای مریم را که شنیدم، زیر گریه زدم. گفتم: مبارکه ابجی! شنیدم سومین بچه هم تو راهه.مریم هم از شنیدن صدایم ذوق کرد. گفت: تونمی خوای یه بچه دیگه بیاری؟
- من؟ نه بابا هنوز ستایش بزرگ نشده.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_نوزدهم
زنگ آیفون به صدا در آمد. پیچ دستهایم را از هن باز کردم و با همان استرس از اتاق خارج شدم.نیم ساعتی میشد که در اتاق مادر و پدر بسته شده بود و یقین داشتم پچ پچ هایشان درمورد من هست.
با دیدن تصویر شیوا، دکمهی باز شدن را زدم و از همانجا به در چوبی اتاق خیره شدم. دلم میخواست من هم بینشان بودم. حرفی نمیزدم، تنها بودم، بودم و پدر مانند همیشه نارضایتیام را از چشمهایم میخواند و در برابر مادر میایستاد. صدای زنگ خانه هم به صدا در آمد که جلو رفتم و در را باز کردم.
-وای... پوف، مردم.با قیافهای خسته وارد تانه شد و کیفش را روی زمین کشید.
-سلام، چرا دیر کردی؟
- بابا مثلا قرار بود اونجا بخوابما.دستم را روی بینیام گذاشتم. ساعت دوازده نصف شب بود و اگر شیوا گمان می کرد مادر و پدر خوابیدهاند، بهتر بود. اگر موضوع حرفشان را می فهمید وارد اتاق می شد...اگر مادر پدر را راضی نمی کرد، شیوا قطعا این کار را می کرد.
-چون اون دخترهی فیس و افادهای اونجا بود.سوالی به قیافهی جمع شده اش نگاه کردم که نام المیرا را آورد.اخمهایم را کمی در هم فرو کردم. المیرا حداقل چهار سالی از او بزرگتر بود و این طرز صحبت به هیچ وجه درست نبود، غیر از آنکه او خواهر نامزدش بود و احترام خاصی داشت.
- بحث نکردی باهاش که؟پشت چشمی نازک کرد و به طرف اتاق رفت.
- من وقتی برای بحث کردن با آدم های بی ارزش ندارم.نفس کلافهای کشیدم، ای کاش واقعا وقت نداشت.من هم به سمت اتاق قدم برداشتم که... کمی فالگوش ایستادن که ایرادی نداشت، وقتی ماجرا من بودم پس فهمیدن حقم بود.
یه سمت اتاق پدر و مادر که سمت دیگر خانه بود رفتم. نزدیکی در ایستادم و گوشم را به در چسباندم.
-یعنی تو میگی من دخترم رو بدم به پیر مردی که حداقل ده سال ازم بزرگتره.
-وا، کجای این آخه پیرمرده؟ این از شیرین هم سر حال تره، نگاه چه تیپی هم زده، اصلا بهش میخوره شصت و چهار سال باشه؟صدای مخالفت پدر را که شنیدم، کمی قلبم آرام گرفت. هرچند که می دانستم او راضی به بدبختی من نیست اما، شنیدن از زبانش طور خاصی آرامم میکرد.قدمی از در دور شدم. نفس آسوده ای کشیدم. انگار تمام روز نفسم را قطع کرده بودند و در حال خفگی بودم.
دوباره جلو رفتم و گوشم را به در چسباندم.
-...راضیه به خدا.
- چی؟ شیرین؟ عمرا شیرین راضی به این ازدواج باشه.با فریاد پدر چشمهایم را گشاد کردم مادر چه میگفت؟ من راضیم؟ منی که از صبح خودم را به آب و آتش زده بودم؟منمخالفت مادر را شنیده بودم اما، انگار قدرت مادر را فراموش کرده بودم.
-وا، تو از دل اون دختر خبر داری؟
-هیچ دختری حاضر نیست زن یه پیرمرد بشه.
-دختز فقط دلش می خواد شوهر کنه، یه مرد بالا سرش باشه، حالا چه بیست ساله چه شصت ساله.
با شنیدن حرف مادر بی اختیار گوشهی لبم به انزجار کج شد. مگر دختر خودش از پس خودش بر نمی آمد که حتما باید مردی بالاسرش باشد؟ مگر ارزش دختر به شوهرش هست؟
-زن، حتی حرفش رو نزن.
- محمد، دخترمون بیست و هفت سالشه، یکدونه خواستگار هم نداره.
-باشه، هفتاد سالش هم که باشه تا وقتی که هستم جاش بالای سرمه، مگه جتما باید شوهر کنه؟
-وا، استغفرالله، مگه دختر هم بدون شوهر میشه؟ ازدواج سنت پیامبره.
- به شرطی که درست باشه، هردو طرف راضی باشن، نه اینکه دختر جوونم رو بدم به یکی که پاش لب گوره.
- شیرین دیگه جوون نیست، زنی که شوهر نداشته باشه زود پیر میشه.اما... من جوان تر از مریم مانده بودم. او هنوز هم خوشگل و سرزنده بود اما، قیافه ی پختهای به خود گرفته بود و من هنوز هم جوانی و خامی از صورتم بریاد می زد.
- پوف، چی بگم والا؟
- اگه شیرین بیاد و بهت بگه راضیه چی؟
- خانم، تو با این حرفات داری من رو راضی میکنی، چه برسه به اون دختر مظلوم که بهش بگی بمیر هم بدون اعتراض قبول می کنه.
-وا، من چی...صدای قدمهای پدر را توانستم بشنوم. صدایش هر لحظه بلندتر و بلندتر میشد.
-به خدا خستم خانم، بذار برای یه وقت...
قبل از آنکه پدر به در برسد و مرا پشت آن ببیند، با سرعت و هول زده یه سمت اتاقم قدم برداشتم که پام به پایهی میز تلفن گیر کرد و با دای بدی پخش زمین شدم.درد بدی در تمام زانویم پیچید و سوزشی را روی پوست دستم حس می کردم.نگاهی به دستم انداختم. به شیشهی میز کشیده شده بود و خراش بزرگی روی آن نشست اما، دردش به بدی زانویم نبود.
- صدای چی بود؟شیوا هم هراسان جلو آمد. پدر کنار نشست و دستم را آرام از روی زانویم برداشت.
- درد میکنه دخترم؟
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_نوزدهم
...امشب بابا میخواد تو رو ببرم سر سفره پیش همه نمیدونم چی قراره بشه...مکثی کرد و ادامه داد:خاله ام میاد مش حسینم میاد پدر من با همه دنیا فرق داره تو دل این مرد چیزی به اسم خشم و خشونت جایی نداره..به این خیاله که تو رو تو دل مادرم جا بده..سرمو پایین انداختم و گفتم:تو دل شما چی جایی دارم؟؟؟سکوت کرد و چیزی نگفت و رفت تو چهارچوب در بود که گفت:لباستو عوض کن خیلی تو تنت تنگه شب اون تنت نباشه...رفت و دل منم از جا کند از اینکه حواسش بهم بود ذوق کردم چندبار دور خودم چرخیدم و دامن پیراهنم باز شده بود و میچرخید با من، دستهامو رو دهنم گذاشتم تا صدای خندهامو نشنون.نیم ساعتی گذشته بود که معصومه اومد داخل خسته بود خیلی کار رو سرشون ریخته بود تو حیاط مرغ میشستن و پر میکندن برای فردا ناهار میوه میشستن ظرف اماده میکردن...خرما گردو میزدن،مژگان گوشه اتاق ما خواب بود مریم رو به کولش بسته بود و اومد داخل تو اون روزهای بیحالی رباب خانم تمام مسئولیت هارو محمود به اون داده بود..نشست و مریم بیچاره رو که خوابیده بود بهم داد کنار خواهرش خوابوندم هوا رو به سرما بود و اولین ماه پاییز بود..یکی از خدمه برامون چایی آورد و رفت..معصومه از قوری چایی ریخت تو استکان و تو نعلبکی هم ریخت و گفت:چایی میچسبه خیلی خسته ام،پاهاشو میمالیدم و گفتم:خسته نباشی.بازومو نیشگون گرفت و گفت:بگو ببینم چی بینتون گذشت که محمود از اتاق زد بیرون داشت میخندید تا من رو دید خودشو جمع و جور کرد.. وای اون حرف معصومه دنیا رو به پام ریختن بغلش کردم و گفتم:قراره شب منو بیارن برای شام سر سفره چشم هاش گرد شد و گفت:مطمئنی؟یعنی خاله رباب داد و بیداد راه نمیندازه؟
-خدا به دلش رحم بندازه...
-الهی آمین...گوهر حواست پی شوهرت باشه یچیزایی هست که فقط من ازش خبر دارم حالا که میتونم بهت اعتماد کنم بهت میگم..صداشو پایین آورد و گفت:قبل تو دها دختر بیوه یا طلاق گرفته اومدن اینجا یعنی خاله صـ..ـیغه میخوند میفرستاد پیش محمود ناراحت نشو خب اونم مرده دیگه نیازایی داره نمیشه که به گناه بیوفته...قرار بود سارا رو برای محمود خان بگیرن و سینی و طلا فرستادن برای خواستگاری..خان داداش زن نمیخواست ولی اونبارم مش حسین مجبورش کرد محمود خان هیچ وقت رو حرف عموش حرفی نمیزنه وقتی رفتن خواستگاری محمود گفته بود اگه نپسندم نمیگیرم همونم شد و گفت نمیخوام که نمیخوام..خاله رباب گفت آبرومون میره بی آبرو میشیم ولی محمود خان مرغش یه پا داشت..محمد هم باهاشون رفته بود همه جا با محمود خان بود انگار دوقلو بودن..محمود کلا خیلی با محبته با ما و بچه هامم خیلی خوبه..وقتی محمد گفت از سارا خوشش اومده و بخاطر برادرش سکوت کرده انگار دنیارو به خان داداش دادن و بساط عروسیشون رو راه انداخت هنوز یکسالم نشده..بارها و بارها دیدم سارا حواسش به شوهرش نبود ولی چشمش دنبال محمود خان بود..الانم میشنوم که داره تو گوش خاله رباب میخونه که پسرم وارثتون هیچ ارثی نداره و بی پدر بزرگ میشه قصدش دلسوزی مادرونه اش نیست اون چشمش دنبال محموده..وقتی محمود رو میبینه عمدا چادرشو باز میکنه یا الکی خودشو میبره سمتش من میدونم چی تو سرشه..دلم لرزید من رو عشقم مرد زندگیم و محمودم حساس بودم و نمیتونستم از دستش بدم حالت بدی گرفتم و به فکر رفتم خداروشکر که معصومه بود و تو اون روزهای سخت همدمم بود.حال خوشم خراب شد و حس زنانه و رقابت و رقیبی که از هم متنفر بودیم..و دستهای کوتاه من و قدرت و نفوذ اون رو خاله رباب!چهارستون بدنم میلرزید هشدار معصومه منو وادار کرد که زن قوی و قدرتمندی بشم زنی که عشقشو از دهن گرگ بیرون میکشه...مهمونا اومده بودن و من تو اتاق منتظر بودم که بیان دنبالم بخاطر دل خاله رباب پیراهن رنگ تیره پوشیدم و روسری سرمه ای به سر کردم...سینی های غذا رو میبردن که محمود اومد داخل...سلام دادم و آروم جواب داد عادت نداشت با لباس بیرون تو خونه بگرده و رفت سمت کمد و دوباره بلوز و شلوار سیاه رو تنش کرد.داشتم از درون خودمو میخوردم اگه سارا دلشو بدست میاورد من حتما میمردم..به طرفم چرخید و گفت:آماده ای؟! با سر گفتم آره..چادر گل دار رو روی سرم انداختم دستهام میلرزید و بدنم یخ کرده بود..روبروم ایستاد، درست تا شونه هاش بودم، نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و گفت:چرا رنگت پریده؟؟
-خیلی استرس دارم میترسم..سری تکون داد و گفت:تو جایی که من هستم نترس هیچ کسی جرئت نمیکنه تو حضور من نگاهت کنه بیا بریم..دلم قرص شد پشت سرش راه افتادم... زانوهام یاری نمیکرد که بالا برم و پله ها انگار کوهی بود که تمام انرژیمو گرفت جلوی در اتاق که رسیدیم صدای صحبت کردناشون میومد قلبم مثل قلب گنجشک تو چنگال گربه میزد...محمود در رو باز کرد و همه نگاه ها به طرفمون چرخید..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_نوزدهم
-تو.. تو ملکی ؟ یا حوری بهشتی ؟
لبخندی زدم. چقدر خوب که سیاوش من رو با این لباس ها مثل حوری بهشتی می دید.
-نه آقا!
همون جور که محو صورتم بود دوباره پرسید:
-تو نجاتم دادی؟
-ها آقا، زخمی شده بودید.
سری تکون داد.
-آره دست پرورده های چنگیز نشونه ام رفتن.
و دوباره محو صورت من شد. شرم و حیا تو وجودم به قل قل افتاد. چقدر نگاهش گرم و گیرا بود جوری که حسی مثل پیچشی خوشایند ته دلم رو لرزوند و نفس هام رو بریده کرده.
دست زخمیش رو به سمتم بلند کرد و با مهربونی گفت:
-چارقدت رو عقب بکش دختر، بذار صورتت رو ببینم.
با شرم نگاه گرفتم و هونجور که سرم پایین بود گفتم:
-آقا بخوابید. تب دارید.
ولی دستش رو جلوتر آورد که دستش سنگین شد و پر چارقدم رو کشید. صورتم نیمه باز شد. با ترس نگاهش کردم که چشماش نَم نَمک بسته شده و دوباره از حال رفت.
نفس راحتم بالا اومد. خداروشکر که صورتم رو ندید. بازهم با هر سختی بود تبش رو پایین آوردم و پاشویه اش کردم. که کم کم از خستگی همون جا کنارش پلک هام بسته شد و به خواب رفتم.
غروب نشده چشم باز کردم. دست رو بدنش کشیدم. خدا شکر تبش پایین اومده بود. نون و شیری که برای خودم آورده بودم، از خورجین رعد برداشتم و کنار دستش گذاشتم. لباس مردونه ام رو پوشیدم و به تاخت به خونه برگشتم. آقاجان چشم به راهم بود.
-برگشتی لوران؟ حال رفیقت خوب شد؟
-ها! خوبه.
از رعد پیاده شدم و به سمت اصطبل بردمش. سعی می کردم هر جور شده از زیر سوالهای آقاجان فرار کنم.
-نگفتی کی مریض شده!
-غریبه بود آقا.
آقا دم اصطبل وایساد و دوباره پرسید:
- از اهالی پرسیدم کسی مریض نبود.
مثل اینکه آقا ول کن نبود. تا ته توی قضیه رو در نمی آورد دست بر نمی داشت.
-آقا اینجا نبود که! یه نفر از شهر تو راه مریض شده بود مجبور شدم براش دارو ببرم.
آقا بازوم رو گرفت و محکم گفت:
-لوران دروغ نگو! ما مسافر نداشتیم.
-چرا دروغ بگم آقا؟
و مستقیم تو نگاهش خیره شدم شاید قبول کنه. آقا بالاخره کوتاه اومد.
-حالا حالش خوب شد؟
-آره آقا جان! خوب شد و رفت.
و بدون اینکه دیگه جوابی بدم به مطبخ رفتم تا آقا کمتر سوال کنه. هم نگران سیاوش بودم. هم بیشتر از این نمیتونستم کاری کنم.ظرف شیر رو به لب بردم و با عطشی عجیب سر کشیدم. نگاهی به زخم پهلوم کردم. دوباره زخمم رو بسته بود. به سختی از جا بلند شدم. نگاهم دور تا دور چرخید و بازهم صدا کردم. اما هیچ جوابی نیومد. خونه خالی و سوت و کور بود. دست به دیوار گرفتم و به زحمت و کشون کشون خودم رو به در رسوندم.
در رو که باز کردم، تیزی نور خورشید چشمام رو زد. همینکه چشم باز کردم، کهربایی رو دیدم که به ستون جلوی خونه بسته شده و جلوش کاه و یونجه ریخته بودن. نگاهی به این طرف اون طرف کردم. چند خونه قدیمی با دیوارهای نیمه ریخته که معلوم بود کسی داخلش زندگی نمی کنه.
بالاخره به سختی سوار کهربایی شدم و اسب رو هی کردم. کهربایی به آرومی شروع به راه رفتن کرد. با نگاهی به عقب از خونه کاهگلی دور شدم. ای کاش میتونستم دوباره دختر رو ببینم اما باید برمیگشتم. حتماً خاتون نگرانم شده بود.
چند روز بعدی با درد و سختی گذشت. با اینکه دختر به دادم رسیده بود اما هنوز زخمی و حال ندار بودم. بالاخره وقتی حالم بهتر شد؛ دلم هوای دیدن دختر رو کرد. فکر دیدنش مثل خوره ذهنم رو می خورد. دلم می خواست فرشته ای که نجاتم داده بود رو دوباره ببینم. اون چشمهای زیبا و با حیاش رو.
همین که زخم دستم خوب شد و تونستم سر پا بشم. به تاخت به سمت همون خونه ای که چشم باز کرده بودم تاختم. خونه همونجور متروکه و بی نام و نشون بود و ظرفهای نون و شیر جمع شده بود. اما هیچ اثری از آثار دختر توی خونه معلوم نبود. انگار که یه جِن به من کمک کرده. بازهم شک کردم که آدم بود یا پری ولی هرچی که بود دل من برای دیدنش بی تاب بود. تموم آبادی رو به امید پیدا کردنش بالا و پایین کردم. اما هیچ کس تو اون خرابه ها زندگی نمی کرد و آبادی مثل برهوتی خشک و ترسناک شده بود. بالاخره وقتی سر تا ته خرابه رو گشتم دست از پا درازتر از خونه ها دور شدم. انگار واقعا درست فکر کرده بودم و یه جن به دادم رسیده بود. حتی با امید کمی از آبادی های اطراف هم سراغ مردم خرابه رو گرفتم. همه یه جواب دادن:
-خیلی ساله که کسی تو اون خرابه ها زندگی نمی کنه. حتمی جن ها به دادت رسیدن آقا. خیرات بده، دست از سرت بردارن.
ولی من که می دونستم دختری که دیدم واقعی بوده. من که می دونستم اون چشم ها، چشمای آهویی یه دختر بوده.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_نوزدهم
نصف دخترای این ده آرزوشون بود این جوون گوشه چشمی بهشون بندازه، ولی اون تو رو انتخاب کرده بود... دردت چیه ماهرخ؟اشک نشست روی گونه ام، سمیه که گریه ام رو دید روبه روم زانو زد و گفت ماهرخ، خودت میدونی واسم عین خواهری، بهم بگو چی شده، درد تو چیه؟ چرا انقدر پریشون حالی؟دیگه نتونستم طاقت بیارم، باید دردم رو به یکی میگفتم، یکی از جنس خودم که بفهمه چی میگم و چی میکشم از این درد با گریه همه چیز رو برای سمیه تعریف کردم، میدونستم دهنش قرصه، همبازی بچگی هام بود، مدتی به خاطر اختلاف باباخان با پدرش رابطه امون کم شده بود اما عمه دوباره رابطه رو از سر گرفته بود سمیه مات و مبهوت مونده بود، چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد با صدای خفه ای گفت چی میگی ماهرخ؟مگه میشه؟ چرا داد نزدی؟ چرا همون موقع که چند نفر اومدن تو کوچه کمک نخواستی؟هق هق کنان گفتم
ترسیدم سمیه، تهدیدم کرده بودن که باباخان رو میکشن...سمیه با گیجی گفت کی باور میکنه ماهرخ؟ کی همچین ماجرایی رو باور میکنه؟ با پای خودت رفتی و با پای خودت برگشتی؟ به هرکی بگی میگه لابد از خدات بوده بری...واسه همین نامزدیم رو بهم زدم، وگرنه جونم بود و سیاوش، اندازه جونم میخواستمش. بس که با محبت بود، الانم فکر میکردم تا گفتم نه ول کرده و رفته، نمیدونستم مونده تا منو ببینه سمیه نگاهش رو ازم گرفت و گفت نمیدونم چی بهت بگم ماهرخ، سیاوش اصرار به دیدنت داره، اما چیزی که مشخصه این رابطه به سرانجام نمیرسه، کدوم مردی میتونه قبول کنه همچین عیبی رو؟ تازه با ماجرایی که تو تعریف کردی! بیان از خونه ی خودتون بدزدنت! هیچکسم نفهمه... چند ساعت نباشی و هیچکس خبر دار نشه... از من میشنوی قید سیاوش رو بزن، منم فردا میرم بهش میگم اصلا ماهرخ یکی دیگه رو میخواد واسه همین جواب رد داده بهت با گیجی گفتم شاید اگر بفهمه مقصر نبودم...حرفم رو قطع کرد و با اطمینان گفت هیچکس باور نمیکنه ماهرخ، مخصوصا مردی که دوستت داره! چطور غیرتش قبول کنه که نامزدشو..جمع شدم تو خودم و حرف آخرم رو زدم پس برو بهش بگو.. بگو ماهرخ یکی دیگه رو میخواد، بگو منتظره طرف کار و بارش جور شه و بیاد خواستگاریش، ی جوری بگو که از من بیزار بشه، که دل بکنه و از این روستا بره... بره دنبال زندگی خودش.سمیه باشه ای گفت و بهم اطمینان داد که این کار بهترین کار ممکنه، از اتاقم بیرون رفت گریه ام شدت گرفت. ته مونده ی امیدم رو از دست داده بودم و مردی که دلم میخواست زندگیم رو باهاش بسازم با دست های خودم رونده بودم...روزها و هفته ها از پی هم میگذشت و شرایط من هیچ تغییری نمیکرد، باباخان اصرار داشت با یکی از خواستگار هام ازدواج کنم و من هربار بهانه ای برای رد کردن خواستگارهای جورواجورم پیدا میکردم. میدونستم تا ابد نمیتونم جواب رد بدم، مخصوصا که احمد مدام زیر گوش باباخان میخوند که بهتره ماهرخ رو زودتر شوهر بدیم، میگفت همسن و سال های ماهرخ دارن بچه بزرگ میکنن، ماهرخم که درسشو خونده بیکار نشسته تو خونه، دیگه وقتشه شوهر کنه و واسه خودش زندگی تشکیل بده همین حرف های احمد بود که باباخان رو ترغیب میکرد منو شوهر بده! هربار خواستگاری در خونه رو میزد من عزا میگرفتم و بحث های ریز و درشت خونه شروع میشد، هربار یک بهانه، یکبار از قیافه ی خواستگارم ایراد میگرفتم، یکبار از حرف خانواده اش، یکبار از دور بودن محل زندگیشون و وقتی هیچ بهانه ای نداشتم میزدم زیر گریه و میگفتم یادتون نره چه قولی به ننه نورم دادید... قول دادید منو به زور شوهر ندید و باباخان هم معمولا تو این مرحله کوتاه میومد.اما شک نداشتم کنترل اوضاع بالاخره از دستم خارج میشه و روزی مجبور میشم سر سفره ی عقد با یکی از همین خواستگار ها بشینم گاهی پشیمون میشدم از رد کردن سیاوش، با خودم میگفتم بالاخره سیاوش تو شهر بزرگ شده بود، امروزی تر بود و میتونستم قبل عقد بهش بگم چه بلایی سرم اومده! از کجا معلوم شاید وقتی میفهمید من بیگناه بودم چشم میبست رو عیبی که داشتم و مردونه پام می ایستاد... اما مدت زیادی بود که دیگه خبری از سیاوش نبود درست یک سال بعد اون اتفاق بود که اون خبر ناگوار بهم رسید، یادمه تو حیاط نشسته بودم و داشتم به سمیرا کمک میکردم تا گوجه های خشک شده رو از روی پارچه ی سفید نخی که روی ایوون انداخته بود جمع کنه که در خونه زده شد و حمیرا وارد حیاط شد، برخلافِ سمیه که از بچگی با هم صمیمی بودیم حمیرا هیچوقت چشم دیدنم رو نداشت، مخصوصا که میدید باباخان چقدر به من بها میده و یک جواریی بهم حسادت میکرد، حمیرا چند ماهی بود با پسر عموی دیگه اش عقد کرده بود وقرار بود به زودی مراسم عروسیشون برگزار بشه.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_نوزدهم
فرداش سرویس طلایی که آرمین واسه عروسی خریده بود رو با قیمت خوب فروختم که کلی هم پول دستمو گرفت.افتادم دنبال وسایل آشپزخونه، وقتی تکمیل شد خیالم کمی راحت شد، تازه یه مقدار پولم اضافه آورده بودم که نگه داشتم برای خرید یه چیز واجب.تو این چند روز که درگیر خرید وسایل خونه بودم حسابی از درسم جامونده بودم،
حتی دو سه تا از کلاسامم نرفته بودم..
شب آرمین اومد خونه و خیلی تحویلم میگرفت ، اما من ازش تنفر داشتم وحالم ازش بهم میخورد اما مجبور بودم فعلا برا رسیدن به خواستم تحمل کنم .وقتی آرمین خونه بود آرامش نداشتم و نمیتونستم درسمو بخونم، چون اون نمیدونست که من قراره کنکور بدم..
میدونستم اگه میفهمید هم کلی استقبال میکرد ولی میخواستم همه چیو یهو باهم رو کنم.. الان زود بود بفهمه قراره باهاش رقابت کنم..پنجشنبه شده بود و با استاد صالحی کلاس شیمی داشتم، تو این چند وقت که درگیر مبله کردن و چیدن وسایل خونه بودم اصلا به درس شیمی نرسیده بودم و نخونده بودم، میدونستم امروز حتما دعوام میکنه.. با ترس و لرز رفتم سرکلاس، استاد حسابی به خودش رسیده بود و یه تیپ مشکی زده بود موهاشم با یه مدل خاص ژل زده بود، خلاصه با همیشه خیلی فرق داشت!
قبل از اینکه درس و شروع کنه گفتم استاد راستش من وقت نکردم این هفته کتاب و نگاه کنم، میشه یه مروری رو مطالب قبلی بکنیم؟استاد با خوش رویی گفت چشم.. و شروع کرد به توضیح دادن، تو تمام طول درس دادن با لبخند نگاهم میکرد و من مدام حواسم پرت میشد.آخرای کلاس بود که پرسید خانم سلطانی میشه یه سوال شخصی ازتون بپرسم؟ منم گفتم بله استاد بفرمایید!!
گفت شما مجردین درسته؟
از سوالش یکم جا خوردم و گفتم من دارم جدا میشم چهره استاد تو هم رفت و گفت متاسفم.. بعدش نموندم که سوال دیگه ای بپرسه و زود اومدم بیرون، با خودم درگیر بودم نمیدونم چرا اون جواب رو به استاد دادم ولی هرچی بود دیگه نمیخواستم کسی منو متاهل فرض کنه چون واقعا مردی تو زندگیم نبود..
ولی معنی این سوال استاد چی بود؟ اصلا وضعیت مجرد یا متاهل بودن من به اون چه ربطی داره؟؟ خیلی وقت بود که حلقه نمینداختم دستم، از وقتی آرمین بهم خیانت کرد حلقمو دراوردم و هرکی از همکلاسیام میپرسیدن ازم میگفتم مجردم. بعد کلاس رفتم خونه بابام که بهشون سر بزنم، هرچی در زدم کسی درو باز نکرد، زنگ زدم گوشی مامان که گفت رفتن خرید با الهه و سعید، به منم گفت برم منم که حوصله خونه رو نداشتم آدرس گرفتم، وقتی رسیدم به سیسمونی فروشی دیدم سعید و الهه دست در دست هم دارن وسایل انتخاب میکنن
تو دلم به عشقشون غبطه خوردم و از خدا خواستم یه روز منم به این خوشبختی برسم.. الهه منو که دید دستمو کشید و گفت بیا عمه جون لباسارو ببین..
با خنده و شوخی کلی لباس و کریر و کیف خریدیم، وقتی خرید تموم شد رفتیم خونه، مامان گفت از اون نامرد از خدا بی خبر چه خبر؟ خرجیتو که میده؟
گفتم آره مامان از اون لحاظ تامینم..
نمیخواستم فعلا خانوادم از هدیه آرمین با خبر بشن چون دلشون خوش میشد و باز نظرشون راجع به آرمین عوض میشد و باز براشون عزیز میشد، چون خانوادم عقلشون به پول طرف بود...من و الهه لباسای نوزادو تو کمد که تازه براش خریده بودیم چیدیم، مشغول کار بودم که موبایلم زنگ خورد دیدم آرمینه
با اکراه جوابشو دادم که گفت امشب یه غذای توپی براش آماده کنم که میخواد بیاد خونه بی حوصله باشه ای گفتم و قطع کردم. بعد از اینکه وسایلا رو چیدیم گفتم من باید برم خونه کار دارم و هرچی مامان اصرار کرد نموندم پیششون.
تو فکر این بودم که شام چی براش درست کنم، بعد کلی فکر کردن به ذهنم رسید ماکارونی درست کنم، بعد از اینکه شامو درست کردم، خونه رو مرتب کردم و خودمم یه آرایش نیمه غلیظی کردم و منتظرش شدم بیاد ساعت از ده گذشته بود اما آرمین هنوز نیومده بود، منم حسابی گشنم بود، وقتی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود. اصلا نگرانش نبودم فقط میخواستم بدونم میخواد بیاد یا نه که زودتر شاممو بخورم، دو ساعت دیگم منتظرش موندم و نیومد، ساعت دوازده بود که شاممو خوردم و صورتمو شستم و رفتم خوابیدم. صبح با صدای در که یکی داشت از جاش میکند از خواب بلند شدم، وقتی درو باز کردم زن عقدی آرمین با شکم تقریبا برآمده دیدم با پوزخندی نگاهش کردم و گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟با دستش هولم داد و اومد داخل و گفت چرا پاتو از زندگیمون نمیکشی بیرون؟ چرا باز اومدی آرمینو هوایی کردی؟ آخه نفهم آرمین اگه تو رو میخواست که منو نمیگرفت.. چرا خودتو کوچیک کردی باز اومدی؟ اگه برای پولشه که نقشه کشیدی باید بهت بگم کور خوندی..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_نوزدهم
که خاله دیگه طاقت نیاورد و خودشو به مامان رسوند و به هر سختی که بود از ماشین و راننده اش دورش کرد راننده پوزخندی زد و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد وگازشو گرفت و رفت ,, همراه با خاله و مامان رفتم داخل خونه... مامان همتارو تو اتاق زندانی کرده بود صدای دادو بیداد همتا خانم کل خونه رو برداشته بود و محکم به درمیکوبید و میگفت
--این درو باز کنید خاله با لیوانی آب قند از آشپزخونه زد بیرون و با لحن تندی گفت
--مارو باش که این همه وقت لقمه ی حروم همتا خانمو خوردیم
با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم ...
لیوانو به سمت مامان گرفت و گفت
--بیا اینو بخور خواهرم
ولی مامان با دست پسش زد ...خاله خانمم نامردی نکرد و خودش لیوان رو تا ته سر کشید ...نفس محکمی کشید و ادامه داد
--چند بار بهت گفتم که نذار با این دختره شادی بگرده مامان با عصبانیت بهش خیره شد و با لحن تندی گفت
--اخه این موضوع چه ارتباطی به شادی داره هان
-- داره خواهر ساده ی من ... اون شب شادی و همتا با دوتا مرد غریبه تو یه رستوران شام خوردن مامات ابرویی بالا انداخت و گفت
--تو مگه دیدیشون؟؟خاله نگاهشو به من داد و به اشاره به من گفت
--نه یکتا دیده با چشمای گرد شده بهش زل زدم و لب زدم
--من!!!با ایما و اشاره بهم فهموند که حرفشو تایید کنم و خودش ادامه داد
--آره دیگه همون شبی که خواهرت با اون چک برگشت خونه تند تند سرمو تکون دادم و گفتم
--آها آها الان یادم افتاد نگاهمو به سمت مامان برگردوندم و لب زدم
--آره مامان جون راست میگه اون شب دوتاشون باهم بودن صدای همتا هرلحظه بالاتر می رفت
--یکی بیاد این درو باز کنه
همتا
محکم به در می کوبیدم و با تن بالای صدام داد میزدم
--یکی بیاد این درو باز کنه ولی فایده ای نداشت عقب تر رفتم و نفسامو تند تند به بیرون دادم همون لحظه صدای باز شدن در بلند شد و بلافاصله مامان اومد داخل هنوز عصبانیت از چشماش می بارید با همون عصبانیت توی چهره اش چند قدمی رو جلوتر اومد و بازوم رو محکم گرفت و کشون کشون منو به سمت در خروجی برد .... دستم درد گرفته بود با ناله لب زدم
--چیکار میکنی مامان دستمو ول کن
ولی مامان بی توجه به حرفم همچنان به دستم فشار میداد به چارچوب در که رسیدیم نگاهم روی یکتا و خاله قفل شد که با تمسخر بهم خیره شده بودن مشغول دید زدن اونا بودم که ناغافل پرت شدم توی حیاط و بعدش مامان بدون هیچ حرفی رفت داخل و درو محکم بهم کوبوند به ثانیه نکشیده بود که صدای هق هق گریم بلند شد ولی با یادآوری نگاه های توهین آمیز خاله و خواهرم و رفتار بد مامان خیلی سریع خودمو جمع کردم و دیگه گریه نکردم انگار که اشک چشام خشک شده بود از روی زمین بلند شدم و از خونه زدم بیرون اواسط ظهر بود و کسی توی محله نبود با بی حالی قدمامو برمی داشتم ولی باشنیدن یه صدای آشنا سرجام میخکوب شدم
--وایسا ببینم برگشتم و با تعجب به شهاب زل زدم و به آرومی لب زدم
--تو اینجا چیکار میکنی ؟؟؟جواب سئوالمو با سئوال داد
--بیرونت کردن ؟؟سرمو پایین انداختم و جوابی به این سوالش ندادم
--کارت اشتباه که می خوای از خونه فرار کنی با بغضی که به گلوم فشار میاورد گفتم
--مامانم منو از خونه بیرون انداخت میگه تو دیگه دختر من نیستی
--عصبی شده که اینجوری گفته ،تو باید باهاش حرف بزنی و از خودت دفاع کنی
--مامانم عصبیه هر چی هم که بگم قبول نمی کنه اون خواهر و خاله از خدا بی خبرم با حرفاشون بدتر ذهنش و خراب کردن اصلا نمیشه الان براش توضیح بدم
مامانم فکر کرده من نا نجیبی کردم
--اما به نظرم بهتره که بری خونتون تا یه کم که مامانت اروم تر شد باهاش حرف بزنی با گریه گفتم
--نمیرم حداقل چند روزم نمیرم .بدون اینکه بپرسه من کجا بودم و چرا دیر اومدم و اون اقایی که منو رسونده کی بوده و چرا منو از خونه انداخت بیرون
منم چند روز از لج خودمو پنهون میکنم
--حالا کجا می خوای بری خونه دوستت؟
--من فقط یه دوست دارم شادی که اونجا نمیشه برم چون اولین جایی که مامانم میره اونجاست
--خب تو که جایی رو نداری که بری پنهون شی چرا از خونتون فراری شدی
--نمی تونم بمونم، نمی دونم کجا باید برم اصلا میرم تو پارک...
--یعنی چی که توپارک می خوابم ؟؟اونم یه دختر می دونی چه خطراتی ممکن تهدیدت کنه؟نگاهمو ناامید به شهاب دادم حق با شهاب من چطوری بدون فکر زدم بیرون خودمم می دونم که جایی ندارم که برم و اینکه گفتم تو پارک بخوابم رو الکی به زبون اوردم که یعنی من رو حرفم هستم که چند روز رو از مامانم پنهون باشم اما الکی ترین حرف بودچون من بهش عمل نمیکردم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_نوزدهم
یک دسته گل مریم بزرگ هم خریدم و یک کارت هم از گل فروش گرفتم اما خودم رویش نوشتم:این دفعه مرا عفو کنید به حرمت گل مریم.
کارت را د رجیبم گذاشتم چون جلوی عمه صلاح نبود.وارد ساختمان شدم یخ کرده بودم عمه را ملاقات کردم و به راهنمایی او به اتاق آقا مهدی رفتم.چند ضربه به در زدم.
-بفرمایید.دستگیره را چرخاندم و وارد شدم نفسم به شماره افتاده بود.کارت را حین وارد شدن لای گلها چپاندم:سلام اجازه هست؟
-سلام خانم تهرانی بفرمایید.پشت میز بزرگی نشسته بود.گلهای مریم را روی میزش گذاشتم و مقابلش نشستم.سرم را پایین انداخته بودم.او مشغول نوشتن چیزی بود.چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد گفت:خوب خانم تهرانی نیمه شب واقعا با من کار داشتی؟
-تو را بخدا شرمنده ام نکنید من عذرخواهی کردم.فقط...
-فقط چی؟سرم را بالا کردم.نگاهش کردم.شیرین بود.از محجوبیتش خوشم می آمد.مرد بود نه یک پسر 27 ساله.گفتم:من نمیدانم چطور بگویم.شما روانشناس هستید بپرسید تا من بگویم.نگاهم نمیکرد.چشمانش روی میز بود و تنها حضور مرا حس میکرد.گفت:مشکلی که گفتید حقیقت داره؟خنده ای کردم و د رحالیکه با بند کیفم ور میرفتم گفتم:نه دروغ بود.
-خوب الحمدالله عاشق شدنتان چی؟انشالله اون هم دروغه بله؟سکوت کردم.دوباره گفت:خوب نگفتید منتظرم.
سرم را بالا کردم.نگاهم کرد.چشمهایمان بهم گره خورد.انگار بی میل نبود مرا ببیند.اما شاید هم بو برده بود و من احمق تر از ان بودم که بفهمم.ادامه دادم:نه عاشق شدم بدبختانه.
-عجب!عاشق کی شدید؟
-وای نه تو رو خدا نپرسید.
-چرا؟نیمه شب منو بیدار میکنید حالا من نامحرمم؟من برای شما عین یه برادر یا نه عین یک دکتر یا مشاورم.راحت باشید بخدا من نگرانتان هستم و وگرنه به من چه مربوط!
-چرا نگران؟
-بخاطر اینکه شما خیلی احساساتی هستین.خدا نکرده ممکنه کار دست خودتان بدهید.
-خوب اگه به شما بگم عصبانی نمیشید؟جایی هم درز نمیکنه؟
-البته که نه.
-آقا مهدی راستش من من به شما علاقه مند شدم.سرم پایین بود.صدایش بلند شد:چی...؟چی گفتید؟سرم را بلند کردم مستقیم نگاهم میکرد.چشمهایش گشاد شده بود.دهانش نیمه باز بود.خشک شده بود.بیچاره فکر همه کس را میکرد الا...دهانم خشک شده بود.لیوان اب روی میز را برداشتم و چند لب زدم.از جا بلند شد.دستهایش در جیبش بود.و سر و ته اتاق را قدم میزد.چند ثانیه به سکوت گذشت.
-دختر خوب مگه دیوانه شده ای؟من چه نسبتی با تو دارم هان!از چیه من خوشت اومده.از اخمم؟از خشک بودنم؟من که با تو...حرفش را نیمه تمام رها کرد.از اینکه مرا تو خطاب میکرد خوشم می آمد.سکوت کرده بودم و او مرتب میگفت:لااله الا الله واقعا که جسارت خوبی داری اولین دختری هستی که با من اینطوری حرف میزنه.الحق که نوه ی حاج صادقی کتی خانم من وقف مردمم.من زمین هستم تو آسمون.تو توی اروپا بزرگ شدی من اعتقاداتم خیلی برات سخته.حتی فکر کردن به این مساله دیوونگیه.صدام میلرزید گفتم:من فکرامو کردم.همه چیز رو هم قبول دارم.
-تو بچه ای تو نمیفهمی چی میگی.گریه ام گرفت.اشکم بی اختیار روی صورتم میچکید.دستمال کاغذی را جلویم گرفت:ای بابا چرا گریه میکنی؟دستمالی را برداشتم و صورتم را پاک کردم.به دیوار مقابل من تکیه داده بود و زانویش را خم کرده و کف پایش را به دیوار چسبانده بود.دست به سینه نگاهم میکرد.گفتم:فکر میکنید من بی بند و بارم؟عارتون میشه خدا میبخشه.شما که بنده ی خدا هستید!
-ای بابا دختره دیوننه من واسه خودت میگم وگرنه...لااله الا الله.حرفش را خورد.لب پایینش را به دندان بالا گرفته بود.چند ثانیه فکر کرد:خیلی خوب حالا برو خونه.یه کم فکر کن.دو رکعت نماز بخون.انشالله شیطون از تنت میره.کاغذی از کشوی میزش در آورد:اینم ترجمه کن باشه؟سرم پایین بود:کتی خانم کتی خانم.سرم را بلند کردم.در مقابل چشمانش ناتوان شده بودم.گفت:اگر قرار باشه قسمت هم بشه اینکار بزرگتراست نه من و تو میفهمی که؟سرم را به نشانه تایید تکان دادم.بلند شدم:ببخشید.به در نرسیده بودم دوباره صدایم کرد.لحنش آرام شده بود:کتی خانم.برگشتم:کسی هم میدونه؟
-نه هیچکس.
-خوبه بازم جای شکرش باقیه.
-خداحافظ.
-خداحافظ.از خودم بدم می آمد.دختره ی احمق .آنقدر بی حوصله بودم که حتی از ملوک خانم خداحافظی نکردم.بمن گفت بچه.چقدر از خودراضی و خودخواهه.انگار از دماغ فیل افتاده.خاک بر سرت کتی.آخه اینم آدم بود که روش دست گذاشتی؟دیوانه شدم.چقدر خوار و خفیفم کرد.مثلا دل برایم میسوزاند بغض در گلویم جمع شده بود.داشتم خفه میشدم ماشین دربست گرفتم و رفتم خانه.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نوزدهم
پابپای بقیه برای مراسمها کار میکردم و سعی میکردم کم و کسری نباشه مراسم که بخوبی تموم شد شب موقع خواب حکیم بسته ای جلوم گذاشت و ازم خواست تا بازش بکنم بسته رو باز کردم چشام از خوشحالی برق زد.حکیم لبخندی از خوشحالیم زد حکیم برام یه گردنبندسنگین با یه جفت گوشواره اشرفی خریده بود که تا حالا به گردن و گوش زنی ندیده بودم حکیم به من گفت ماه من این برای تشکر از زحمتهایی هست که این چند وقت کشیدی میدونم تو از ته دل و بدون چشم داشت انجام دادی اما من دلم میخواست تشکر کنم ازت هنوز دو روز بیشتر از عروسی نگذشته بود که گفتن نظمیه چی ها ریختن تو روستا و مردها و پسرهایی که به اجباری نرفته بودن و به زور کتک و چماق میبرن شهر اجباری
موسی دو سه سالی از زمان اجباری رفتنش گذشته بود و ترس برمون داشته بودحنیفه چون شوهرش رفته بود و اجباریشو تموم کرده بود خیالش راحت بود اما محبوبه با چشمهای اشکی اومد پیشم گفتم چی شده محبوبه تو الان باید تو خونت باشی محبوبه با گریه و لرز گفت دارن میبرن هق هقش اجازه نمیداد ببینم چی میگه کلافه گفتم میگی چی شده یا نه جون به لب شدم گفت خانوم جان دارم میگم موسی رو دارن میبرن دست و پامو گم کردم و گیوه هامو پوشیده نپوشیده به طرف خونه موسی دوییدم و محبوبه هم پشت سرم اومد دم در که رسیدم چند تا از نظمیه چی ها رو دیدم که با چکمه های برق انداخته و باتوم بدست دارن با موسی حرف میزنن جلوتر رفتم و به اونی که لباسش متفاوت تر بودگفتم جناب سرکار تو رو خدا رحم کنیداین بنده خدا تازه داماده هنوز سه روز حجله اشون تموم نشده مرد بین حرف گفت ببین ضعیفه از این خزعبلات زیاد شنیدم برو کنار تا نزدم ناکارت نکردم.من و محبوبه کلی گریه کردیم اما رحم به دل لامروتشون نیومد که نیومددر هر خونه ای رو نگاه میکردی زنها و مردها در حال التماس بودن محبوبه انقد گریه کرده بود که از حال رفت موسی غرورش اجازه نمیداد التماس کنه چون میدونست بی فایده اس سر به زیر وایساده بود تا تکلیفش معلوم بشه نمیدونم حکیم از کجا خبر دار شد که دیدم با عجله داره میاد رئیس نظمیه چی ها رو گوشه ای کشید تا باهاش حرف بزنه امید به دلم افتاد که شاید بشه کاری کرد اما بعد چند دقیقه با اخمهای تو هم حکیم متوجه شدیم که نه هیچ راهی نداره نظمیه چی جلو اومد و گفت بخاطر گل روی حکیم امشب و اجازه میدم پیش خونواده اش بمونه و فردا میبریمش اما وای به حالتون فکر فرار به سرتون بزنه که زنده زنده میسوزنمتون اونم نه فقط موسی بلکه همتونو و با اون چشمهای به خون نشسته اس تک تکمونو نگاه کردحرفهاش و زد و راهش و کشید و رفت.بچه ها رو بردم خونمون و شام درست کردم و دور هم خوردیم هممون غمگین و ناراحت بودیم و بی حوصله محبوبه طفلی بعد شام گفت بریم خونمون و موسی بلند شد و با حکیم و ما خداحافظی کرد و حکیم گفت صبح میام حتما و رفتن عیسی هم پکر بلند شد و رفت اتاقش حکیم سرشو و به پشتی تکیه داده بود و زل زده بود به گوشه ای و تو فکر و خیال خودش غرق بودیه استکان چای ریختم و بردم گذاشتم جلوشو و خودمم کنارش خزیدم دستش و دستم گرفتم و گفتم انقد غصه نداره که مرد شده دیگه باید بره اجباری انشاءالله بسلامتی بره و برگرده حکیم نگاهشو سوق داد سمتم و با همون چشای غمگین گفت میدونم دردم یه چیز دیگه اس گفتم چی گفت پدر محبوبه سر شب اومد پیشم و گفت ما نمیتونیم دو سال صبر کنیم پسرته بره و بیاد باید طلاق دخترم و بده و بعد بره.هینی کشیدم و گفتم وا چقد اینا بی فکرن این چه حرفیه که زده مگه موسی اولین مردی هست که میره سربازی حکیم ناراحت گفت نمیدونم والا فعلا به موسی چیزی نگفتم تا ببینم بعدا چی میشه روز بعد رفتیم برای راهی کردن موسی هیچ کدوم حال خوبی نداشتیم و چشامون پر اشک بودشب قبل براش یه ساکی آماده کردم و یکم خوراکی و مغزیجات توش ریختم تا اونجا بخوره حکیمم یه دسته اسکناس داد تا بزارم تو ساک تا اونجا محتاج کسی نشه ساکو دادم دست موسی و محتویاتش و نگاهی کرد و با خجالت لبخندی زد و گفت ممنون
و گوشه روسریمو دستش گرفت و بوسیدو گفت برای همه چی ممنون حلالم کن اذیتت کردم دلم هری ریخت پایین دل آشوب شدم گفتم انشاءالله سلامت بری و برگردی خیالت راحت هواسمون به محبوبه هم هست موسی با هممون خداحافظی کرد و رفت چند روز اول هیچ کدوم دل و دماغ کاری و نداشتیم مخصوصا عیسی که همیشه همراه موسی بود اما بلاخره همه عادت کردیم محبوبه هم به خونه پدرش برگشت و هر چی من و حکیم اصرار کردیم خونه ما نیومدسه چهار ماه گذشت محبوبه خونه پدرش بود و من تو این مدت ۳،۴ باری رفتم دیدنش و مقداری پول بهش دادم
ادادمه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_نوزدهم
سپهر نگاهی بهم کرد و گفت میبینی توران، میبینی ما تو چه دنیایی زندگی میکنیم؟خان اون روستا چقدر میتونه بی وجدان باشه آخه اون اصلا انسان نیست،یه حیوونه،حالا با فهمیدن این قضیه میخوای چیکار کنی؟کاری که هر آدم عاقلی میکنه...اول قضیه رو به زهرا توضیح میدم و نامزدی اش رو با جلال بهم میزنم،جلال رو هم میارم سر عقل و به اون پیرمرد هم کمک میکنم دخترایی که تو خونه اش هستند رو به مرد های خوبی از شهر خودمون شوهر بده و برای اون خان هم...تصمیمات خیلی خوبی دارم!!سپهر نکنه عجله کنی و آسیبی بهت
برسه!!دستی به موهام کشید و گفت: چیزی نمیشه تو نگران نباش، برو زهرا رو ببر تو یه اتاق تا استراحت کنه فردا میبرمش!اینو گفت و رفت
، با لبخند دستم رو روی موهام کشیدم باورم نمیشه سپهر بهم دست زد حتی بهم لبخند زد،فکر کنم بالاخره تونستم دلش رو به دست بیارم
آفرینی به خودم گفتم و رفتم پیش زهرا بردمش تو اتاق مهمون و گفتم فردا خود سپهر خان همه چیو بهت میگه اونم بعد از کلی اصرار آروم و قرار گرفت و خوابید ،منم خواستم برم بخوابم که مهناز جلوم اومد و گفت توران جون،میشه برای قصه بگی؟لبخندی زدم و بغلش کردم و بردمش تو اتاق خوردم،روی تخت گذاشتمش و خودمم کنارش دراز کشیدم و همونجور که موهاشو نوازش میکردم براش تعریف کردم،، روزی روزگاری تو یه روستای خیلی سرسبز و قشنگ، یه شاهزاده خانم زندگی میکرد،ولی خیلی تنها بود، یه روز یه دختر کوچولوی خشکل و بانمک اومد!!و شاهزاده خانم رو برد پیش یه مرد خیلی قوی و با عظمت و اونارو باهم آشنا کرراونا هر روز وقتشون رو باهم میگذروندن و باهم زندگی میکردند ،تا اینکه شاهزاده خانم عاشق اون مرد شد و باهم ازدواج کردند و شاهزاده خانم از تنهایی دراومد و خوشبخت شد،ولی مهناز میدونی اون دختر کوچولو کی بود؟!نه کی بود؟اون یه فرشته بود،از آسمونا اومده بود واقعا؟فرشته ها وجود دارند؟اره وجود دارند،حتی میدونستی که توام یه فرشته ای؟با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: واقعا؟خندیدم و گفتم:اره عزیزم، فعلا بخواب فردا بقیه اش رو برات تعریف میکنم با هیجان خودش رو تو بغلم جا داد و خیلی سریع خوابید،!!منم چند دقیقه بعد به خواب رفتم
، وقتی بیدار شدم آروم از اتاق رفتم بیرون تا مهناز بیدار نشه،داشتم با زهرا صبحانه درست میکردم که سپهر اومد و بهم گفت: دیشب مهناز پیش تو بود؟اره پیش من بود،براش قصه گفتم و خوابید الانم خوابه خوبه ای گفت و درکمال تعجب اومد بهمون کمک کرد تا میز رو بچینیم!از اینکه سپهر رو اینجوری شاد و پرانرژی میدیدم خیلی خوشحال بودم.همه بیدار شدن و اومدن سر میز،سپهر اشاره کرد زودتر صبحانه ی مهناز رو بدم
معلومه میخواد حرفی بزنه که برای مهناز خوب نیست،!!تند تند به مهناز صبحانه دادم و با مهتافرستادمش برن تو حیاط عمارت و بعد سپهر شروع کرد به تعریف کردن!فیروزه هم توجهش جلب شده بود و گوش میکرد، زهرا گریه میکرد و باورش نمیشد سپهر گفت نگران نباشه و خودش موضوع رو حل میکنه،زهرا هم ازخوشحالی به پاهای سپهر افتاد و ازش تشکر کرد، فیروزه هم گفت کار خوبی میکنی منم با چشم هام ازش تشکر کردم
، سپهر و زهرا از عمارت رفتند و منم مشغول جمع کردن میز شدم که فیروزه هم اومد کمکم و گفت: میخوای بگم چند نفر برای کمک بیان عمارت؟!برای انجام کار ها؟اره بالاخره الان هردومون تنها شدیم و کارها زیاده و خسته میشیم!باشه،فکر خوبیه،،،دو روز از ماجرای زهرا میگذشت
، سپهر اونو برده بود به خونه اش و پدر زهرا هم بعد از فهمیدن جریان زمین رو به اون پیرمرد پس داد!!با اون مرد توافق کرد و گفت بهش کمک میکنه اونم بی معطلی قبول کرد فعلا فقط باید صبر کنه تا سپهر بهش خبر بده!نمیدونستم چی تو ذهنش میگذره چیزی هم بهم نمیگفت فقط میگفت فعلا صبر کن فعلا صبر کن!منم به حرفش گوش دادم و ساکت موندم،با وجود گلسر و فاطمه کارم تو عمارت خیلی راحت تر شده بود
این کار فیروزه خانم رو فراموش نمیکنماین روزا فیروزه خانم فقط خودش رو با مهناز سرگرم میکنه
، وقتی بهش میگم یکم به کارها و مشکلات رعیت ها برسه،فقط یه حرف میزنه من نمیدونم تا کی قراره عمر کنم،باید کنار عزیزانم زندگی کنم!
انگار مرگ سلطان خانم خیلی ری فیروزه خانوم تاثیر گذاشته بود،!سری تکون دادم و چاییم که دیگه سرد شده بود رو کنار گذاشتم که همون موقع سپهر هم از راه رسید و کنارمون نشست..حالت چطوره من خوبم،تو چطوری، چه خبر!؟فعلا خبری نیست اما شاید یکی دو روز آینده برم به سفر!متعجب صاف نشستم و گفتم سفر؟چه سفری سپهر
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زهرا
#قسمت_نوزدهم
با خجالت لب زدم میشه با خودت بریم من خجالت میکشم با سپیده!از حرفم جا خورد گفت من کار دارم بیکار نیستم که
_ هر وقت تونستی منم عجله ندارم.اشکهام بی صدا تیشرتشو خیس میکرد، این چطور زندگی ای بود که سهم من شده بود با همون یه دلخوشی کوچیک با صدای سپیده که بچه هارو صدا میزد عقب رفتم...محمد به ساعت اشاره کرد برم بیرون برگشتم میبرمت خرید!لبخندی زدم و مثل یه پرنده انگار پرواز میکردم، محمد که رفت دوباره دلم گرفت فرح خانم یسری چیزا گفت باید بیاریم تو اتاق ..!ساعت جلو میرفت و خبری از ناهار نبود فرح خانم پشت پنجره به بیرون خیره بود و سپیده تو حیاط با بچه هاش ...تو آشپزخونه حتی میز رو جمع نکرده بودن خودمو با شستن و پختن آروم کردم رفتم سمت فرح خانم و گفتم ببخشید فرح خانم ناهار چی درست کنم؟!نگاهش پر از درد بود یچیزی میگیم میارن هیچ کسی حوصله آشپزی نداره ...
_ من میتونم بلدم.شونه هاشو بالا داد خودت میدونی!یه لوبیا پلو ساده آماده کردم، همه چیز داشتن اما کسی نبود آماده کنه ،از تو یخچال کلی میوه و وسایل گندیده و خراب بیرون ریختم!مگه تا این حد میشد آدم عزادار باشه عزیز از دست دادن اما آدم زنده زندگی میخواست روی وسایل بقدری خاک بود که با انگشت پاک میشد!!بوی سالاد شیرازی و لوبیا پلو همه رو گرسنه میکرد!تو آینه به خودم نگاهی انداختم زیر چشم هام گود شده بود. برای شوهرم چطور دلبری میکردم وقتی ابروهام هنوز پر پشت بود و دخترونه!!شکر خدا صورتم مو نداشت وگرنه با سیبیل های پر پشت خیلی بد میشدم. خودم از کارهای خودم خنده ام میگرفت.از صبح ده بار به خونه مون به آقام زنگ زده بودم اماجوابمونمیدادن ،بوق آشنای ماشین محمد بود فرح خانم خوابیده بود و سپیده هم که باهام صحبت نمیکرد!!در پذیرایی رو براش باز کردم توقع نداشت کسی به استقبالش بیاد شوکه شددستمو جلو بردم سلام خسته نباشی بجای دست دادن باهام کیسه های خرید هاشو بهم داد همونطور که میومد داخل با چشمش همه جارو نگاه میکردناهار نخوردین ؟! نه فرح خانم خوابیده منم منتظر تو بودم شیر آب تو اشپزخونه رو باز کرد صورتشو آبی زدزنگ میزنم ناهار بیارن چی میخوری ؟!دستپاچه گفتم نه من ناهار پختم.چشم هاشو ریز کرد به قابلمه نگاهی انداخت درشو که برداشت حالش منقلب شد نفس عمیقی کشید و گفت یکسال بیشتره غذای خانگی نخوردم میشه برام بکشی!!؟با روی باز ازش پذیرایی کردم.سر و کله سپیده هم پیدا شد و با هم ناهار خوردیم، فرح خانم عادت داشت بخوابه و کسی بیدارش نمیکرد!محمد ازم خواست آماده بشم چادرمو سرم کردم و رفتم حیاط جلو نشستم و راه افتادیم.!به سمت همون پاساژ میرفت ،اجازه داد خرید کنم و خودشم برام میخرید، یه خورده هم وسایل آرایشی خریدم.محمد تمام مسیر آروم بود و ساکت!اون سکوتش داشت آزارم میداد، هر چی به شب نزدیکتر65ع میشدیم دلشوره میگرفتم.اکرم لباس های مدرسه امو آورده بود و فردا باید میرفتم مدرسه امتحان داشتم ..یه زن شوهر دار که امتحان میده!استرس داشتم اون مرد بود و من زنش و قرار بود شب با هم یجا بخوابیم دوباره برای شام از بیرون غذا گرفتن و خیلی زود شب بخیر گفتن و همه رفتن بخوابن!فرح خانم رختخواب منم برده بود تو اون اتاق محمد، با دیدن یه تشک دو نفره روی زمین بیشتر استرس گرفتم!محمد کنار پنجره ایستاده بود اولین بار بود میدیدم سیگار میکشه دودشو بیرون میدادآب دهنمو قورت دادم متوجه بود اونجاوایستادم آخرین کامشم از سیگار گرفت و گفت تو بخواب من میرم بیرون کار دارم.به سمتش رفتم، زیر چشمی نگاهم میکردکجا این وقت شب؟!
-تو خیابون ها میچرخم.!
_چرا وقتی میتونی تو خونه ات بخوابی
-خیلی وقته خواب ندارم خیلی وقته!!دلم گرفت از اون همه بی کسیش دلم که قد گنجشک شده بود با آه محمد شکست
سرمو به بازوش تکیه دادم و ناخودآگاه گفتم وقتی اولین بار دیدمت دست خودم نبود اینجوری عاشقت شدم!!اومدم تو پارک تا تو رو ببینم اون روز پی تو بودم.واکنشی نشون نداد فقط ریز خندید
_در موردم اشتباه فکر نکن من برای ثانیه ای کنارت بودم آرزوها داشتم الانم خوشحالم خیلی خوشحالم هر چی پیش بیاد خودم خواستم!!
_اکرم بهم گفت اگه شوهرت بدن خودتو میکشی.مثل برق گرفته ها ازش جدا شدم،خیره به صورت جدیش بودم دستمو برداشتم و نگاهش کردم محمد داشت چی میگفت!
_تو بخاطر من میخواستی خودتو بکشی ،من تحمل نداشتم دیگه نه یکبار جلو چشم هام میلاد بخاطر من مرد میلاد برادرش بود داشت از درد هاش میگفت لبخند تلخی زد و ادامه داد نمیخوام دوباره دلم بسوزه و بگم ای کاش نخواستم و نتونستم!!چقدر کلماتش ناامیدم میکرد چقدر دلمو میشکست.یه قدم عقب رفتم و گفتم یعنی تو دوستم نداری بخاطر نجاتم اومدی جلو ؟!
_آره برای اینکه.حرفشو بریدم برای اینکه من نمیرم من الانم مردم همین الان اینجا من تحقیر شدم من کوچیک شدم ،
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii