eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
205 عکس
712 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
پیاده که شدم از فرط خواب جلوی پامم نمیدیدم. به سختی زنگ خونه ی سحر رو زدم که با تاخیر در باز شد. دستی برای اهورا تکون دادم که پیاده شد و با قدم های بلند به سمتم اومد و سخت در آغوشم کشید و گفت _هنوز سر حرفم هستم... ببرمت خونم؟پیش من بمون هوم؟تا صبح نگات کنم. لعنتی چی کار کردی که دلم نمیاد ولت کنم؟ لبخند محوی زدم و گفتم _منو ببر خونت... هیچ وقتم برنگردون.من مال توعم منم میخوام پیشت باشم... همیشه ی همیشه ×××× کش و قوسی به تنم دادم و چشمام و باز کردم.نگاهم به صورت غرق در خواب اهورا افتاد و برق زده بلند شدم. از تکونی که خوردم چشماش و باز کرد و خواب آلود پرسید _چی شده؟ _من اینجا چی کار میکنم؟ با صدایی غرق خواب جواب داد _تو ماشین خوابت برد منم آوردمت اینجا... ساعت چنده؟ بخواب منم بد خواب نکن. _ساعت نزدیک نه نمیخواین بلند بشین؟ دستم و گرفت ومنو بین دستاش حبسم کرد گفت _پاستوریزه نباش بخواب بابا _جدی جدی شما تا لنگ ظهر میخوابین؟جوابم و نداد و فهمیدم خوابش برده. چشمام گرد شد.هیچ وقت تا این موقع نخوابیده بودم.به صورتش نگاه کردم و لبخندی به چشمای غرق در خوابش انداختم.کا‌ش می تونستم بهش بگم زنشم! تا منو به چشم یه دختر هر جایی نبینه.. تا لقب دوست دختر نداشته باشه زن باشم.دستم و به سمت موهاش بردم و نوازشش کردم... چه قدر همه چی تموم بود.. چه قدر خوب بود...روی گونه ش کشیدم.چشماش باز شد و انگشتم و گرفت و گفت _شیطونی نکن که شیطون بره تو جلدم بد حساب تو میرسم.ریز خندیدم و گفتم _آخه چرا انقدر میخوابین؟ نیم خیز شدو گفت ای بابا _فعلا که بیدارمون کردی.خواستم بلند بشم که اجازه ندادی سرش رو نزدیک آورد که همزمان صدای موبایلش بلند شد.نگاهم معنادار به سمت گوشیش رفت و زودتر از اون من خم شدم و موبایلش رو برداشتم و با دیدن صفحه با تعجبی ساختگی گفتم _آیلین کیه؟جا خورد... این هم یکی دیگه از نقشه های من در آوردی سحر بود.. تند گوشی و از دستم کشید و گفت _یکی از بچه های دانشگاه.با شک گفتم _خب چرا جواب نمی‌دید؟ تماس و قطع کرد و گفت _مهم نیست.مهم نبود. زنش براش مهم نبود... لبخند مصنوعی زدم و بلند شدم.. دیگه حس شیطنت کردن هم نداشت. در هر حالی زنش براش مایه ی عذاب بود. بلند شدم و مانتویی که نمیدونم کی از تنم در آورده بودم تنم کردم و گفتم _من باید برم.انقدر فکرش مشغول ‌شده بود که برعکس همیشه سر تکون داد و گفت _باشه. کیفم رو برداشتم و بدون هیچ حرفی بیرون زدم.تمام هفت طبقه رو با پله پایین اومدم.جلوی در خونه چشمم به ماشین سحر افتاد.به سمتش رفتم و سوارش شدم. گفتم _چرا زنگ زدی؟خندید و گفت _محض ضد حال زنی... ببینم تو... حرفش با صدای گوشیم قطع شد. ترسیده گوشی و تو دامنم انداخت و گفت _داره به آیلین زنگ میزنه چشم گرد کردم و گفتم _الان توقع داری من جواب بدم؟صدام و دیگه واضح میشناسه. _پس من جواب بدم؟سر تکون دادم و گفتم _گندی که خودت بالا آوردی خودتم جمعش کن صدات و مظلوم کن جواب بده در حد دو کلمه.با تته پته گفت _چی بگم آخه بفرما قطع شد.سری با تاسف تکون دادم. استارت زد و گفت _بیخیال حالا. مهم اینه که کشوندمت پایین بریم یه صبحانه ی مشتی بزنیم به بدن.با خنده سر تکون دادم که ماشین از جاش کنده شد. * * * * * داشتم برای خودم انار دون میکردم که صدای در اومد. نگاهی به ساعت انداختم. یازده و نیم شب بود...با فکر اینکه یکی از همسایه هاست بلند شدم و دستام و شستم به سمت در رفتم و بدون نگاه کردن از چشمی بازش کردم.با دیدن اهورا که پشت به من ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد نفس توی سینم گره خورد.قبل از اینکه رو برگردونه دویدم سمت اتاق اما از شانس گندم قبل از اینکه پام به اتاق برسه اومد تو و گفت _فرار نکن... میخوام برم.میخ کوب شدم... خدایا کاش در و باز نمی‌کردم...حتی نمی تونستم برگردم. درو که پشت سرم بست تکونی خوردم. صدای خشک و جدیش اومد _بشین حرف دارم باهات. نتونستم تکون بخورم. انگار میخ شده بودم به زمین. باز گفت _می ترسی ازم؟ بیا بشین یه دقیقه.نترس دور من انقدر پره که نخوام به زور دست بهت بزنم. آره خوب... دورت پره از آیدا و آیدا ها و آیلین به چشمت نمیاد. نفس عمیقی کشیدم و طی یه تصمیم ناگهانی برگشتم. گفت :میخوام طلاقت بدم که هم تو راحت بشی هم من به زودیم انجام میدم نفسم از حرفای بی رحمانش بالا نمیومد.به سمت در رفت که پریدم جلوش و نفس بریده گفتم _آره طلاق بگیرین... چه بهتر... یه دختر روستایی چشم و گوش بسته کجا و یه خان زاده ی شهری روشن فکر کجا...دختری که تو عمرش با هیچ مرد نامحرمی هم کلام نشده رو چه به یه آدمی مثل شما که حلال حروم سرتون نمیشه و هر کی از راه رسید وارد خلوت تون می کنید. اصلا میدونید چیه؟ لیاقت شما دخترایین که هزار تا کثافت کاری دارن... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با بغض گفتم تو گفتی تمام خانوادت منم. منم همین فکرو می کردم که تو این دنیا تنها خانواده من تویی. ولی چی شد؟ یه ساله داری در گوش من می خونی بچه بیاریم. بچه بیاریم. پس کی وقت کردی با مامانت سر اجاق کور بودن من حرف بزنی؟ چرا دروغ گفتی که قطع رابطه کردی. مگه کور بودی؟ مگه خودت برام قرص ضدبارداری نمی گرفتی؟ انتظار داشتی چطوری باردار شم؟ وای احمد دارم دیوونه میشم وقتی به این فکر می کنم که تو با مادرت نشستی درباره عیب و ایراد من حرف زدی. تو اصلا نباید اجازه بدی که روی من عیب و ایراد بذارن.احمد گفت: باور کن دیگه مثل قبل نیست. نمیذارم تو زندگیمون دخالت کنن. خودت می بینیشون متوجه میشی که همه چی تموم شده.احمد گفت: به خدا چندبار اون سمتا بار خورد بهم، منم گفتم برم یه سر بزنم ببینم چه وضعیتی دارن. بعدشم دیدم پول لازم دارن. یه کم بهشون پول قرض دادم. همش چند بار رفتم پیششون چایی خوردم. همین.گفتم: خوب وقت داشتید بین چایی خوردنتون درباره منم حرف بزنید.احمد گفت: قول میدم دیگه تکرار نشه. اخم نکن دیگه. خونه بدون تو سرده. بی روحه. دوست ندارم حالا که قراره دختردار شیم، مامانش اخمو باشه.گفتم: جنسیتشم خودت تعیین کردی دیگه؟احمد گفت: وای اگه دختر بشه چی میشه.بی اراده لبخندی روی لب هایم نشست. گفتم دختر و پسرش فرقی نداره. از خدا می خوام سالم باشه. یه بچه سالم و سر به راه! همین.احمد گفت: دلم واسه لبخندت تنگ شده بودا.یادم افتاد که می خندم. لبخندم را جمع و جور کردم و گفتم: باید برم دکتر. برام برنامه غذایی بده.احمد گفت: از فردا پول بیشتر میدم بهت که برای سیسمونی هم بزاری کنار. هر چی هم لازمه که بخوری بهم بگو بخرم. زیادم کار نکن که بهت فشار نیاد.همه چیز خوب بود و هر روز نسبت به روز قبل، حس دوست داشتن جنینی که درونم بود، بیشتر می شد. مادر شدن عجیب ترین حس دنیاست. با این که هنوز بچه ام قدر یک فندوق نشده بود اما همین فندوق 5 میلیمتری، تمام انگیزه ام شده بود.یک ماه و نیم دیگر هم گذشت و دوباره سر و کله مادرشوهرم پیدا شد. انگار می خواست بفهمد که سونوگرافی رفته ام یا نه. با خنده گفت زن پسرعموی احمد هم بارداره. نمی دونی چه سیسمونی ای دادن. زودتر باید بری سونوگرافی تکلیف بچه مشخص شه. فقط امیدوارم خدا بهت پسر بده. پسر عصای دسته.گفتم: الان که زوده. دو سه هفته دیگه باید برم سونو! بچه هم هر چی که باشه خداروشکر.مادر احمد گفت: نمی خواد ادای آدمای روشن فکرو دربیاری. تو هر خونه ای یه پسر لازمه. الهی بمیرم برای پسرم. چوب استخون شده. جهاز که نیاوردی. سیسمونی هم که نداری. همش باید احمد کار کنه که کم و کاستی های تو رو جبران کنه. اگه جهاز داشتی، احمد انقدر کار نمی کرد.گفتم: احمد خرج شماها رو هم زیاد داده. اگه بابا کار می کرد، نیازی نبود احمد پول تو جیب شما رو بده.با این حرفم آتش گرفت. با عصبانیت گفت به چشمت اومده پسرم برای ما خرج کرده؟ ما خونوادشیم. هر کاری کنه برای خودش کرده. ولی تو چی؟ یه دختره غریبه بی اصل و نسب. حداقل جهاز و سیسمونی نداشتی، ساکت شو انقدر حاضر جواب نباش.گفتم حیف که نمی خوام دوباره مثل قبل بشیم. الانم مهمونی. چیزی نمیگم.مادر احمد با نیش خند گفت مهمون نیستم. خونه پسرمه. خونه تو نیست که داری بلبل زبونی می کنی.سکوت کردم. نمی خواستم دوباره همه چیز از اول شروع شود. همان بحث تکراری جهاز و عروسی و حسرت به دل ماندن و کوفت و زهرمار...مادر احمد که رفت، احمد به خانه آمد. با خوشحالی گفت: مامانم گفت بهت سر زده.خواستم بگویم که نیش هم زده اما زبانم نچرخید.احمد گفت: همش میگه ایشالا بچت پسر باشه اما من گفتم که دختر دوست دارم. ساره کی بریم سونوگرافی؟بی توجه به حرفش گفتم: بوی غذا حالمو بد می کنه. خودت برای خودت شام گرم کن.احمد گفت: از فردا زود میام خونه. خودم غذا میگیرم واست. نباید این چند ماه که ویار داری آشپزی کنی.باید یه حساب بانکی باز کنی. پولا رو اونجا بریزی. دیگه پول نقد تو خونه نگه ندار. بعدشم که حالت بهتر شد بریم سیسمونی بخریم.گفتم: بزار اول مشخص شه بچمون دختره یا پسر. بعد میریم.شب ها که می خوابیدم، دست روی شکم ورم کرده ام می گذاشتم و با بچه ام، درد و دل می کردم. سرعت رشدش زیاد شده بود و من کاملا متوجه بزرگی اش شده بودم.روز سونوگرافی رسید. احمد خیلی استرس داشت. فقط می گفت خدا کنه که مشکلی نداشته باشه. نکنه ساره بچمون خدایی نکرده ناقص شه. مشکل عقلی داشته باشه. نکنه...وسط حرفش پریدم و گفتم: تو سونوگرافی که مشخص نمیشه. دعا کن چیزیش نباشه. امروز فقط معلوم میشه دختره یا پسر.احمد گفت: اصلا هر چی می خواد باشه. ولی سالم باشه. خدایا بچم سالم باشه.دکتر شکمم را بالا زد. ژل بی رنگی را روی شکمم ریخت و بعد دستگاه را دور شکمم چرخاند. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پسرک ساده پوشی بود و با لبخند دندان نمایی و ژستی که ایستاده بود به راحتی می ش فهمید بسیار شوخ طبع هست اما، ان چه مورد پسند بود اخلاق در برابر طرف مقابل بود و... عشق، عشقی که دیگران برایم دیر می‌پنداشتند و من به آن ایمان داشتم. -شیرین جون چطوره، خوشت اومد؟سرم را با بی میلی تکان دادم، چه می گفتم؟ اگر نه گفتم خوشم نمی‌آید، باید توبیخ هایشان را بشنوم، اگر می گفتم می اید هم باید با برنامه هایشان راه می امدم. - حالا ان اشالله هم رو بیشتر می بینید، بهتر با هم آشنا می‌شید. البته اینم بگم زنش پنج سالی میشه که طلاق گرفته.چشم‌هایم گشاد شد. به آن پسرک جوان نمی امد، پنج سال زنش را طلاق داده باشد. شاید جوان مانده است، یا زود ازدواج کرده است، اصلا به من چه ربطی داشت؟ - یدونه پسر مجرد بیشتر نداره، که اونم بیشتر پیش مادرشه، بقیه بچه‌هاش همه ازدواج کردند.چشم‌هایم گردتر شد. آن ها درمورد چه شخصی حرف می زدند. آن پسرکی که من در عکس دیده بودم نمی‌توانست فرزند چهارساله ای داشته باشد، چه برسد به ازدواج کرده. نکند پیرمرد... نه، حتی شوخی‌اش هم قشنگ نبود‌. -شیرین جون، نکنه تو فکر کردی پسره اومده خواستگاری؟به سمت شیوا برگشت که بعد از حرفش با تمسخر خندید. -جدی اینطور فکر کردی شیرین جون؟ و فرزانه و مادر هم با صدای بلند خندیدند. آن ها دور هم نشسته بودند و پیرمردی هفتاد ساله را برای من انتخاب کرده بودند؟مگر... مگر من چند سال داشتم که اینگونه به فکر بیرون کردن من بودند؟آن هم با پیرمردی که حداقل هفتاد سال سن داشت. -ببخشید فرزانه جون، یکم توقعات خواهر من بالاست و دوباره گوشه‌ی لبش به پوزخندی کج شد. از این همه تسمخر حالم به هم می خورد. عصبی شده بودم و دوباره آن بغض لعنتی به سراغم آمده بود، بغضی که همیشه هنگام صحبت کردن می آمد و به اجبار مرا به سکوت دعوت می کرد. آنقدر عصبی بودم که اگر کلمه ی دیگر حرف می زدم آن بغض لعنتی می شکست و اولین قطره از چشم هایم می بارید، قطره ای که دنبال تنها یک واکنش بود. -شیرین، مامان جان دیگه با این سنت که یه پسر جوون نمیاد بگیرتت. به خدا همین هم گیرت نمیاد. و دوباره خندیدن و خندیدن و خندیدن و من هجوم خون را به صورتم احساس کردم. دست‌هایم از خشم می لرزید و آن‌ را مشت کرده بودم تا متوجه‌ی لرزشش نشوند، نمی خواستم دوباره چیزی برای راه افتادن خنده‌هایشان گیر بیاوردند. - سهیلا جون، به خدا الان همه دخترهای جوون برای پول و پله میرن زن پیرمرد میشن، حالا شیرین جون که از سن ازدواجش هم گذشته.از جایم بلند شدم‌. اگر لحظه ای دیگر آن جا می ماندم شاید کنترلم را از دست می دادم و حرفی می زدم. هرچند که می دانستم کلماتم با بغض مخلوط می شوند و جز ضعفم چیزی را نشان نمی دهند.به سمت اتاقم رفتم که دوباره صدایشان بلند شد. - شیرین جون ناراحت شدی؟ بیا اشکال نداره، الان که میخوای ازدواج کنی باید صبوریتت رو بیشتر کنی. -وای فکرش رو کنید... همین یه پیرمرد هم که گیرش اومد پس فردا بفرستتش خونه ی بابا.چشم‌هایم را روی هم فشردم و ناخنم را بیشتر در گوش دستم فرو کردم بلکه آرام بمانم و حرفی نزنم.قبل از آنکه دوباره فرصت حرف زدن پیدا کنند به اتاق رفتم.در را بستم و حتی پاهایم توان قدن برداشتن تا تخت را هم نداشتند. همان جا ایستادم و به در تکیه دادم. چشم‌هایم را بستم و اجازه دادم آن بغض مزاحم سرباز کند.بدم می آمد از این همه ضعفم، از این همه اشک‌های بی موقع، از این همه غمی که با حرف هایشان به جان خودم می ریختم.می‌گفتم حرف هایشان برایم مهم نیست، می گفتم باورشان ندارم، جان می کندم که بی تفاوت باشم اما انگار بازهم قدرت این بغص و قلب زودرنجم بیشتر بود و می تاختند و می تاختند و می تاختند.روی در سرخوردمو روی سرامیک های سرد نشستم. شاید برای من و اشک هایم تنهایی بهتر بود.آخر پیرمرد... آن هم پیرمردی که پسر کوچک ترش همسن من بود؟ پس جوانی‌هایم چی؟آرزوهایم؟ عاشقانه هایم؟ بستنی خوردن های توی پارک، دویدن های توی خیابان، خنده های با صدای بلندمون و رمانتیک بازی هایی که نقشه های زیادی برایش کشیده بودم چه؟ می توانستم همه‌یشان را با یک‌پیرمرد تجربه کنم؟اصلا من توان سر و کل زدن با فرزندانش را داشتم؟ اگر زن قبلی‌اش... اگر او برگردد تکلیف من چه می‌شود؟اصلا اگر بی نقض بود که در این سن طلاق نمی گرفت‌.حتی فکر همراهی با پیرمردی هم زجرآور بود و من خوش خیال گمان می کردم حرفشان در ند همان حرف هست و مادر هیچگاه اجازه نمی دهد این وصلت سر بگیرد اما، انگار این داستان ادامه داشت...دوباره فیلم را باز کردم و طرز کوک زدن موهای دخترک را دیدم. سخت ترین قسمتی بود که دوروز هر چه می کردم یاد نمی گرفتم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستشو جلو آورد و بازومو تو دست گرفت چنان فشار میداد که از درد خـ‌م شدم ولی جرئت حرف زدن نداشتم چندبار تکونم داد و گفت:به جهـنم خوش اومدی و لباس سفید عروسیمو پا*ره کرد نفهمیدم چطور اون اتفاق افتاد! اون شب هیچ فرقی با یه تـج...وز نداشت! جسم ظریف من و جسم پر قدرت محمود خان!بدتر از همه اون لحظه های امیر جلو چشمم میومد و از درد و و*حشت چیزی که کسی در موردش بهم چیزی نگفته بود میلـرزیدم دیدن یه مرد برای اولین بار و اون طور ناجوانمردانه شب عروسی داشتن! شدم عروس خـونبس محمود خان! اون خوابید ومن باچشم های گریون درد زیادی که داشتم خودمو به بقچه لباسم رسوندم و پیراهنمُ پوشیدم همونجا گوشه اتاق سرمو روی بقچه گذاشتم واز خستگی و درموندگی خوابیدم! چشم هام نیمه باز میشد و انگار بخـتک روم افتاده بود که نمیتونستم بلندبشم محمود خان پـشتش بهم بود و داشت لباس میپوشید خورشید از پنجره شیشه شکسته به داخل میتابید و بیانگر تموم شدن اون شب بد بود! همین که چرخید چشم هامو بستم و خودمو به خواب زدم با افتادن پتو روم از تـرس از جا پریدم محمود خان هم از واکنشم تـرسید و بااخم گفت:مگه رختخواب نیست که اینجا خوابیدی مظـلوم بازی بسه بلند شو بخواب سر جات این اسیـر گرفتنا به مرام ما نمیخوره! نفهمیدم چرا به روش لبخند زدم و اونم متعجب نگاهم کرد و همونطور که میرفت بیرون گفت:در و از تو قفل کن.جز معصوم و خاله لیلا کسی رو راه نمیدی داخل، از در پشتم به توالت راه هست.بیرون که رفت در رو بستم داشتم از دل درد به خودم میپیچیدم وای ملحفه تشک تمام خـو*نی بود حالا چیکار میکردم.طولی نکشید که معصومه از پشت در گفت:گوهر بیداری؟منم باز کن.با عجله باز کردم یه سینی دستش اومد داخل در رو قفل کرد و گفت:عروس شدی؟از خجالت به تشک اشاره کردم خندید و گفت:پس مبارک باشه بیا تخم مرغ و روغن حیوونی آوردم بخور زن کربعلی اومده پیش خاله ربابه تا اون هست بهترین موقع است که ببرمت حموم و بیارمت. محمود خان اجازه نداد بریم حموم بیرون، تو زیرزمین گفتم حلب روغن رو پر آب کنن بزارن داغ بشه اونجا بشور خودتو غسل کن تازه چشمم به نوزادی که با چادر به کولش بسته بود افتاد یه دختر ناز و خوشگل دستی به صورتش کشیدم.معصومه پایین اورد و بغلم داد و گفت:خیلی خوشگله دخترم مژگان انشاالله خدا به تو هم بده..چقدر بجه نازی بود تو عمارتمون کسی بچشو بغل من نمیداد و اون اولین بچه ای بود که بغل گرفتم... چقدر بچه نازی بود تو عمارتمون کسی بچشو بغل من نمیداد و اون اولین بچه ای بودکه بغل گرفتم قنداقش کرده بود بغلش گرفته بودم و بغضم تـرکیدومژگان به من خیره بودو پلک نمیزد اون میفهمید که من چقدر بدبختم صبحانه که خوردم از درپشت اتاق رفتیم حموم و زود برگشتم اتاق موهای به اون بلندی خـیس بودومگه میشدخشکشون کنم نه حوله داشتم نه شونه ای وارد اتاق که شدم پشت دررو مینداختم چشمم به محمود خان افتاد آخرین شیشه شکسته روجا میزدو با ورودم سرشو به طرفم چرخوندآروم رفتم و نشستم گفت:چرا موهاتو خشک نکردی؟بدون چادر چرارفتی بیرون؟اینجا خونه اتون نیست آزاد باشی همه اهالی این خونه به خون تو تشنه ان توالتم خواستی بری معصومه رو صدا بزن.جوابی ندادم که محکمتر پرسید:میگم چرا موهاتو خشک نمیکنی مریض شو اونوقت برام بشو قوز بالا قوز آروم گفتم:حوله ندارم برام جز همین دو دست لباس چیزی نزاشتن.با تعجب به طرفم چرخید نمیدونم دلش برام سوخت یا بیشتر ازم متنفر شد که گفت:میگم زن کربعلی بیاد هرچی میخوای ازش بگیر اون همه چی داره.موهاتم بکن زیر روسری وقتی میری بیرون اخم هاشو ریخت و رفت بیرون ولی دل منوبا خودش برد لبخند رو لبهام نشست و تو سرم رویا بافی میکردم از زن کربعلی همه چیز گرفتم و تا ظهر تنها تو اتاق بودم دلشوره و تنهایی تو اون اتاق ولی تهش آرامش داشتم،واقعا اون چه حسی بود که به محمود خان داشتم، اون با اخم نگاهم میکرد و من با محبت حتی اخمهاشم به دلم مینشست اگه الان عمارت خودمون بودم باید یه خروار ناهار میپختم و اون همه کار ریخته بود روی سرم پس این اسارت از اون ازادی بهتر بود.چهاردست و پا تا جلوی پنجره رفتم.پنجره از زمین فاصله یه وجبی داشت و آروم نشستم و پرده رو کنار زدم دو نفر از زنها حیاط رو آب و جارو میزدن بوی غذا همه جارو پر کرده بود من تو اون عمارت جز اتاق محمود جایی رو ندیده بودم.موهام فر خورده بود و با گلسری که از زن کربعلی خـریدم بسته بودمش جوراب نداشتم و پاهام بیرون بود.زانوهامو بغل گرفتم و بیرون رو نگاه میکردم از پشت پرده توری من دیده نمیشدم.یه دختر جوون دست به کمر اومد حیاط نگاهی به طرف اتاق محمود خان کرد و رو به اون زن خدمتکار گفت:تو اتاق محمود خان نگهش میدارن؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بازهم التماسش رو کردم: -آقاجان رحم کن. تا کی باید اینجور زندگی کنم؟ خسته شدم. منم مثل بقیه می خوام لباس دخترانه بپوشم. منم می خوام مثل نازگل عروسی کنم و سایه مرد روی سرم باشه. -دهنت رو ببند بی بته. من این همه وقت تو رو مرد بار نیاوردم که حالا مثل لچک به سرها شوهرت بدم. توی آبادی همه مردها حسرت سوارکاری و تیراندازیت رو می‌خورن. همه می خوان جای تو باشن. ازت مردی ساختم که تموم آبادی آرزوش رو دارن، بعد تو می خوای همه اینها رو ببوسی بذاری سر طاقچه و لباس زنانه بپوشی؟ خاک برسرت لوران. -ولی آقا من حسرت لباس زرزریِ دخترانه رو دارم. دلم میخواد با بقیه دخترها به چشمه برم و آب بردارم. دلم میخواد موهام رو گیس ببافم. -دیگه نمی خوام بشنوم. هر چقدر مدارا می کنم تو بدتر می شی. زبون به دهن بگیر. نبینم دیگه از این حرفها بزنی. تو از کی اینقدر چشم سفید شدی که رو حرف آقاجانت حرف بزنی؟ -آقا... -نشنوم... نشنوم دیگه. کاری نکن که این جماعت تف هم تو صورتمون نندازن. -آقا جان گوش بده. اما آقا با ناراحتی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. دل آشوبه گرفتم. خدایا پس تا کی باید تحمل می کردم من که مُردم و نتونستم آقا جان رو راضی کنم به اصل خودم برگردم. *** با رعد راهی چشمه شدم سیاوش پیغام داده بود لب چشمه منتظرمه. نرسیده به چشمه صدای صوتی شنیدم و مردی اسمم رو زمزمه کرد. -لوران! به سمتش چرخیدم. سیاوش بود که با اسب کهربایی زیبایی بین درختها وایساده بود. -ها سیاوش! چطوری؟ کی رسیدی؟ -زیاد نیست. آقات خانه نبود؟ -نه رفته ده کناری. سیل آمده و پل رو خراب کرده. اسبش رو کنار اسبم به راه انداخت. نگاهی به ظاهرش انداختم. این بار برعکس دفعۀ قبل سرحال و قبراق بود و روی اسبش محکم و با قدرت نشسته بود. این دفعه یه پیرهن آبی پوشیده بود و شلواری قهوه ای سوخته با چکمه هایی که از تمیزی برق می زد. موهاش رو عقب داده بود و پوست سبزه صورتش زیر نور آفتاب برق می زد. به پاش اشاره کردم. -پات چطوره؟ زخمش بهتر شد؟ نگاهی به پاش کرد و دستی کشید. -خوبه بهترم. به لطف آقا جانت حالم بهتر شده. با یادآوری کارهای آقاجانم با تعجب سمتش چرخیدم و پرسیدم: -راستی سیاوش آقام چه خرده_بردی باهات داره؟ چرا همینکه فهمید خان بالادهی یه دفعه ای از این رو به اون رو شد؟سر بالا برد و چشمهاش زیر نور خورشید ریز شد. -خودم هم نمی‌دانم. -پس چرا بند کرده بهت؟ تا اسمت رو میارم گُر می گیره. گفته اسمت رو نیارم. این چند روز هم همش دعوا مرافعه راه می ندازه و عصبانیه. چی از جانت میخواد؟ -به والله نمیدانم. اولین بار بود آقا جانت رو دیدم. کاری نکردم. هر دو لب بستیم و آروم آروم میون راه جنگلی جلو رفتیم. برای عوض کردن حال و هوا، دهنه رعد رو کشیدم و داد زدم. -هرکی زودتر به چشمه برسه برنده است. و با زانو به رعد کوبیدم که رعد با حرکت تندی شروع به تاخت کرد. سیاوش هم با خنده به دنبالم جاری شد. راه باریک بود و باید هر دو از کنار هم رد می شدیم تا زودتر به چشمه برسیم. سیاوش با فاصله کمی از من جلو زد و بالاخره به چشمه رسید. با خنده از اسب پایین اومد و کری خواند. -هر کی ندونه فکر می کنه ضعیفه ای. چقدر شل اومدی! اخم کردم. -خودت ضعیفه ای، مرد حسابی! مسخره کرد. -جان نداری دیگه! اسبت هم بدتر از خودت. ناراحت از اسب پیاده شدم و یال‌های رعد رو نوازش کردم. - به رعد حرف نزن که رفیق بچگی هامه. اسمش رو خانم جانم گذاشته. سیاوش گفت: -راستی مادرت رو ندیدم. ناراحت شدم و صورتم تو هم رفت. -ده سالم بود که سر زاییدن داداشم از دنیا رفت. من ماندم و آقاجانم. -خدا بیامرزدشان. دست تو آب چشمه بردم خنکای آب وجودم رو به لرز انداخت. همون طور که با آب چشمه بازی می‌کردم پرسیدم: -سیاوش! تو واقعا خان بالادهی؟ سری تکون داد. -آخه من شنیده بودم خان تنهاست. تلخ و تنده و مردمش رو اذیت میکنه. مالیات سنگین هم میگیره. حتی زمینهای آقابزرگم رو هم بالا کشیده. سیاوش هم ناراحت شد. کنارم لب چشمه نشست و گفت: -آقام خدا بیامرز اینجوری بود. منم از همون کوچیکی فرستاد فرنگ. تا اینکه خبر آوردن چه نشستی که آقا جانت رفت. بعد اون خان ده شدم. مردم عزت آقام رو نگه داشتن. ولی کارم سخته. رسیدگی به مردم سخته. سری تکون دادن. -می دانم. مشتم رو پر از آب کردم و بالا آوردم. قطرات آب از بین انگشتهام تک به تک بارید. با صدای سیاوش حواسم جمع شد. - راستی لوران! یه حرفی! میخوای بیای بالاده؟ میبرمت پیش خودم، میشی همه کارۀ روستا. لبهام رو جمع کردم و کلاه نمدیم رو بالا دادم. -آقاجانم رو چه کنم؟ یادت رفته چشم دیدنت رو نداره. اصلا گفته اسمتو نیارم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هر روز میومد و به اصرار من رو از کنج تنهاییم بیرون میکشید و مجبورم میکرد ناهار رو تو جمع بخورم، عفت میگفت این دختر عین مادرشه، اونم همسن همین دخترش بود وقتی عروس نصرالله شد و از وقتی پاشو گذاشت تو این خونه همش تو خودش بود، همیشه در حال گریه و زاری بود و دلش نمیخواست تو جمع حاضر بشه. سمیرا اما برای اینکه حقیقت ماجرا برملا نشه میگفت ماهرخ جانم رو چشم زدن! به باباخان گفته بود سفره ی حضرت زهرا نذر کنه تا حال من بهتر بشه و باباخان به قول خودش دنیاش بود و تک دخترش! براش جونش هم میداد سفره و نذری که چیزی نبود...اما نه تلاش های سیاوش حال من رو بهتر میکرد نه نذر باباخان...فقط گذر زمان بود که بهم کمک کرده بود کمی با ماجرا کنار بیام، راستش روزهای اول به کشتن خودم هم فکر کرده بودم، اما وقتی باباخان با غصه کنارم می‌نشست و موهام رو نوازش میکرد و میگفت طاقت دیدن ناراحتیت رو ندارم دلم برای اون میسوخت و منصرف میشدم...یادمه دو هفته بعد اون اتفاق بود و تازه کمی تونسته بودم با خودم کنار بیام، اون روز لب حوض نشسته بودم و داشتم برای مرغ و خروس ها نون خشک رو کمی خیس میکردم که سروکله ی سیاوش پیدا شد، کبکش خروس میخوند و حسابی سرحال بود جواب سلامش رو دادم و خواستم به سمت مرغدونی برم که سیاوش سد راهم شد و گفت نمیخوای بدونی حال خوبم علتش چیه؟بی حوصله سری تکون دادم، سیاوش لب حوض نشست و گفت بابام اومده با باباخانت حرف زده، قراره عقد و عروسی رو بندازن جلو ضربان قلبم بالا رفت، ظرف نون خیس خورده از دستم رها شد و افتاد تو حوض و خودم با قدم های لرزون به سمت اتاقم فرار کردم اگر سیاوش میفهمید من دختر نیستم... اگر میفهمید چه بلایی سرم آوردن چی میشد؟ لابد تف میکرد تو صورتم بابت مخفی کاریم... باید همه چیز رو بهم میزدم.. باید با باباخان حرف میزدم. سیاوش دوید دنبالم، دم در اتاق جلوی راهم رو گرفت و با نگرانی گفت تو چته ماهرخ؟این چه حال و روزیه؟ چرا دو هفته است درست حرف نمیزنی؟ چرا انقدر لاغر شدی؟ کسی اذیتت کرده؟لب باز کردم تا حرفی بزنم، برای لحظه ای به سرم زد تا حقیقت رو بگم، بگم چه بلایی سرم اومده، تا خواستم حرف بزنم در خونه زده شد و صدای یاللهی به گوشم رسیدبه عقب برگشتم، مردی قد بلند وارد حیاط شد که چشم های روشنش من رو به یاد اون شب شوم مینداخت.لرز بدی به جونم افتاد، مرد با وقاحت ایستاده بود و زل زده بود تو چشم هام، انگار یکی دست گذاشت روی گردنم و راه نفسم رو بست، سیاوش با اخم هایی درهم گفت با کی کار داری آقا؟مرد همونطور که خیره بود به صورت من گفت با خان کار دارم، رفتم سر زمین، نبودش...خودش بود، همون صدا... همون چشم ها... اما تا اون روز این مرد رو تو ده ندیده بودم. چنگی به دیوار زدم، نفسم داشت بند میومد، صداها تو سرم میچرخید، سایه ها نزدیک میشدن و راه نفسم رو بند آورده بودن...زانوم که خم شد تازه سیاوش متوجه حال خرابم شد، با همون حال بدم دیدم که مرد خم شد و چیزی تو باغچه فرو کرد و بعد تو چشم بهم زدنی غیب شد سیاوش با نگرانی سمیرا رو صدا زد چنگی به گلوم زدم تا راه نفسم باز بشه، سمیرا هراسون به سمتم دوید و گفت چی شد؟ حالش خوب بود که سیاوش نگران گفت خان کجاست؟ برم خبرش کنم بیاد ببریمش شهر...سمیرا هراسون گفت طوری نیست، چشم خورده... حتما چشمش کردن، دکتر نمیخواد که، ‌شما برو... من کمکش میکنم بره استراحت کنه سیاوش کمی عقب کشید اما بیرون نرفت، سمیرا کمکم کرد برم تو اتاقم، رو تشکم که دراز کشیدم کمی راه نفسم باز شد، بازوی سمیرا رو گرفتم و نالیدم خودش بود... اومده بود...سمیرا با گیجی گفت کی خودش بود؟ براش ماجرا رو گفتم، گفتم که اون مرد یک چیزی تو باغچه فرو کرد، سمیرا لیوان آبی رو به خوردم داد و گفت میرم تو باغچه رو نگاه میکنم. فقط این مردی که میگی، ما همچین آدمی تو ده نداریم... چشم روشن، قد بلند... بیشتر قیافه ا‌ش به عشایر میخوره... فواد رو میفرستم سرکی به اطراف بکشه... تو غصه نخور دردت به سرم، دیگه کسی جرات نمیکنه اذیتت کنه با گریه تو خودم جمع شدم، سمیرا رفت و کمی بعد با کاغذی برگشت داخل، کاغذ مچاله شده و خاکی بود، به سمتم گرفت و گفت این تو باغچه بود سریع بازش کردم، نوشته ی روی کاغذ ضربان قلبم رو بالا برد.(دخترخان، اگر کسی از حقیقت ماجرای اون شب چیزی بشنوه، به عزای باباخانت میشینی..)این مرد هرکی بود انقدر ما رو میشناخت که میدونست من پدرم رو باباخان صدا میکنم، هرکسی بود میدونست باباخان این ساعت از روز خونه نیست که با خیال راحت اومده بود تو حیاط و با وقاحت نگاهم میکرد... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از شدت درد و اندوه نفس تنگی گرفته بودم آرمین بیشعور حتی نیومده بود که کارشو توجیه کنه، خودشو گم و گور کرده بود، شایدم با زن عقدیش جیم زده بودن و الان داشتن به خوبی و خوشی جایی زندگی میکردن و میگفتن گور بابای شیوا.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انقد از ته دل نفرینشون کرده بودم که مطمئن بودم خدا صدامو بلخره میشنوه.. مامان نزدیک عصر با یه عالمه خوراکی اومد، هرچقدر بهم اصرار کرد فقط تونستم چند تا قاشق بخورم، اصلا میلم به غذا نمیرفت دکتر که اومد بالا سرم یه مشت دارو نوشت و توصیه کرد آروم باشم بعدم مرخصم کرد. مامان زنگ زد سعید اومد واسم لباس اورد و کارهای ترخیصمو انجام داد و بعد دو ساعت همه راه افتادیم سمت خونه. به محض رسیدنمون الهه واسم اسپند دود کرد، بهش پوزخند زدم و تو دلم گفتم اینم دلش خوشه، خوش به حالش چه زندگی آروم و خوبی داشت، الانم که با وجود اومدن بچه خوشبخت تر شده.. کاشکی زندگی منم اینطور بود.. مستقیم رفتم تو اتاق و به مامان گفتم میخوام تنها باشم و کسی نیاد تو اتاق. رو تخت دراز کشیدم و باز رفتم تو فکر، دلم میخواست فردا به بهانه جمع کردن وسایلم میرفتم خونه اش و میفهمیدم اون منشی اشغال شم اونجا هست یا نه؟ تو همین فکرا جولون میزدم که یکی به در زد و قبل از اینکه من اجازه داخل شدن بهش بدم درو باز کرد... دیدم زن دایی هست، سریع از جام بلند شدم که گفت راحت باش شیوا جان، بخدا شرمندتم روم نمیشه تو چشمت نگاه کنم ولی بخدا ما روحمونم خبر نداشت، وضعیت خونه بابام خیلی بده، مامان دو روزه افتاده رو تخت خواب اصلا حالش خوب نیست، بابامم در به در دنبال آرمین، انگار آب شده رفته تو زمین، همه از کاری که کرده تو شوک ایم.. اصلا باورمون نمیشه آرمین با آبرومون اینطور بازی کرده، مخصوصا من که از خجالت تو فامیل شوهرمم نمیتونم سر بلند کنم... با صدایی گرفته گفتم زن دایی شما تقصیری ندارین که بخواین خجالت بکشید، مقصر آرمینه و اون باید تقاص کاری که کرد پس بده، اون زندگیمو نابود کرد.. تو اوج جوونی خوردم کرد، منشی عملیشو به من ترجیح داد، اون یه مرد عقایدش سسته... من هرگز نمیخوام ببینمش، همین روزا که حالم بهتر شه میرم دادگاه و کارو یه سره میکنم....زن داییم با شنیدن حرفام بغلم کرد و گریه کرد و گفت اگه میفهمیدم اینطور میشه عمرا باعث وصلت شما دوتا میشدم، کاشکی زبونم لال میشد و تورو به آرمین معرفی نمیکردم.. از دستش خیلی دلخورم، منو جلوی خانواده شوهرم سکه یه پولم کرد.. مامان اومد ما رو از هم جدا کرد و رو به زن داییم گفت ما از تو دلخور نیستیم تقصیر تو نیست، بعضی مردا ذاتشون خرابه.. زن دایی یکم دیگه نشست و رفت، هرچی الهه و مامان اصرار کردن برم شام بخورم قبول نکردم روزها میگذشت و من روز به روز افسرده تر میشدم، دقیقا یک ماه از اومدنم به خونه بابام میگذشت اما خبری از آرمین نبود و بابامم اجازه نمیداد برم اون خونه کذایی و وسایلامو بیارم از زن دایی شنیده بودم که آرمین عوضی داره با زنش زندگی میکنه و با خانوادش قطع رابطه کرده، باباش گفته حق نداره اسمشو به زبون بیاره و گفته بود پسری به اسم آرمین نداره.. من واقعا به وسایلام نیاز داشتم واسه همین دور از چشم بابا به زن داییم گفتم بره خونه آرمین و وسایلای ضروریمو بیاره. نزدیک غروب زن دایی با یه چمدون بزرگ از وسایلام اومد و گفت هر چه سریع تر برای طلاقت اقدام کن، آرمین با زنش زندگی خوبی داره و اصلا تو براش مهم نیستی که تا الان خبری ازت نگرفته... با حرفای زن دایی بغض بدی تو گلوم نشست که راه نفسمو گرفت همونجا از ته دل از خدا خواستم که زندگیشون مثل زندگی من ویرون شه... با پدرم صحبت کردم که میخوام زودتر دادخواست طلاق بدم بابامم زود موافقت کرد، هرچند میدونستم از درون نابوده و جلوی من حفظ ظاهر میکنه.. خوب میدونستم بابا روی آبروش خیلی حساسه و حالا داماد عوضیش کاری کرده بود که جلوی فامیل خورد و خفیف شیم و همه با ترحم نگاهم میکردن و به قول مامان یه عالمه دشمن شاد کردم.. من دیگه از زندگی بریده بودم، هیچی واسم مهم نبود.. سعید و الهه اصرار داشتن که منو ببرن پیش روان پزشک اما من برام فرقی نداشت از این حال و هوا دربیام یا نه.. خیلی زود کارای دادخواست طلاق رو انجام دادیم و احضاریه فرستادن برای آرمین. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یکتا روی کاناپه نشسته بودم و مشغول تماشای سریال بودم صدای مامان تو گوشم پیچید --من دارم میرم نگاهمو بهش دادم --کجا میری این وقت شب --میرم دنبال خواهرت پوزخندی زدم -- نگران نباش مامان جون دخترت تا دوساعت دیگه با یه چک پنج تومنی برمی گرده صداشو بالای سرش انداخت --‌درست حرف بزن اون خواهرته --مامان جونم یادت رفت که امروز خونه ی عمو چه قولی بهم دادی با اخم و چهره ای در هم چند ثانیه نگاهم کرد و سرشو به نشونه تاسف تکون داد خاله با سینی چای داخل دستش از آشپزخونه اومد بیرون --حق با یکتاست حتما با اون استادشه مامان نگاهشو با تعجب به خاله داد -- استادش --آره دیروز وقتی از بازار سر رسیدم داشت از شادی آمار همتا رو می گرفت آب دهنمو صدادار قورت دادم و من من کنان گفتم --ا اس م   استادش چی بود شونه ای بالا انداخت --من چه میدونم صدای زنگ آیفون تو خونه پیچید مامان گوشیو برداشت --کیه --بیا بالا دخترم دکمه رو فشار داد خاله‌ با دهن کجی گفت --چه عجب همتا خان تشریف آوردن --همتا نیست شادیه دست به کمر جلو رفت --این دختره اینجا چه غلطی میکنه درو وا کرد --من بهش گفتم که بیاد مدتی بعد شادی اومد داخل از روی کاناپه بلند شدم به دو خودمو بهش رسوندم و با استرسی که توی صدام  بود پرسیدم --شادی جون دیروز کدوم استاد همتا اومده اینجا شادی ابرویی بالا انداخت --تو با اون چیکار داری کلافه گفتم --تو اسمشو بگو --مقدم با شنیدن اسمش ترس بدی به جونم افتاد صدای لرزون مامان بلند شد --اسم کوچیکش چی بود شادی--نمیدونم به آرومی لب زدم آراد آراد مقدم. نگاهمو به مامان دادم از شدت ترس رنگ به روش نمونده بود --مامان حالت خوبه به سمت اتاق رفت و با تته پته گفت -- م من ب باید برم دخترمو پیدا کنم با خاله دنبالش راه افتادیم --عاطفه با این حالت میخوای کجا بری با بغضی که توی صداش بود گفت -- نمی تونم‌ دست رو دست بزارم تا یکی دیگه از جگر گوشه هام ازم گرفته بشه باید به پلیس اطلاع بدم با تعجبی که توی صدام بود گفتم --کدوم جگر گوشه مامان مامان بدون دادن جواب از اتاق رفت بیرون به یه ثانیه نکشید که هق هق گریم بلند شد من مقصر غیب شدن همتام روی زمین نشستم و هر لحظه صدای هق هق کردنم بیشتر میشد مدتی بعد صدای خاله تو گوشم پیچید --‌تو چت شد یهو میون زار زدنم گفتم -- من خودمو جای همتا گذاشتم و با استادش رفتم رستوران هین بلندی کشید و  با دستش  ضربه ی محکم رو به سرم کوبوند --تو چیکار کردی عقب افتاده بلند شدم و با تن بالای صدام گفتم --‌اون منو با خواهرم  اشتباه گرفت اون مرتیکه استادنما به همتا پیشنهاد مانکن شدن داده بود خواهر مغرور و نچسب منم قبول نکرده بود وقتی فهمیدم موضوع از چه قراره از جانب همتا پیشنهادشو قبول کردم اشکای روی گونمو پاک کردم --من باید همه چیو به مامانم بگم خواستم برم دنبالش که خاله مچ دستمو گرفت --میدونی اگه مادرت بفهمه چیکارت میکنه چند قدمی رو به عقب هلم دادم --بتمرگ سر جاتو خفه خون بگیر. همتا خودمو به سوپرمارکتی که اون اطراف بود رسوندم رفتم داخل و نفس زنان روبه فروشنده  گفتم --ببخشید میشه با گوشیتون یه تماس بگیرم سرشو به نشونه مثبت پایین انداخت و گوشیو بهم داد با دستای لرزونم شماره شادی رو گرفتم صدای آزاردهنده بوق توی گوشم می پیچید --بردار تورو خدا بردار جواب نداد و تماس قطع شد چند بار دیگه هم گرفتم اما فایده ای نداشت گوشیو بهش پس دادم و با ناامیدی از سوپر مارکت خارج شدم --خدایا خودت کمکم کن اگه اون یارو بمیره که من بدبخت میشم با شک و تردید چند قدمی رو به سمت ویلا برگشتم زیر لب زمزمه کردم --اگه بمیره تو قاتل میشی قدم هامو بلند تر برداشتم --من قاتل نیستم نمیتونم که باشم به هر سختی که بود ویلارو پیدا کردم یه مرد مسن که به نظر می رسید نگهبانه تو ورودی وایستاده بود --با کسی کار داشتید خانم --با آقای مقدم کار داشتم --پیش پای شما بردنشون بیمارستان یه از خدا بی خبر زده تو سرشو و در رفته با لرزشی که توی صدام بود گفتم --کدوم بیمارستان با دقت بیشتر بهم خیره شد --شما نسبتی دارید باهاشون سرمو پایین انداختم و گفتم --بله ،،یعنی نه !!!،،چیز  من...... پرید وسط حرفم و جمله ام رو ناتموم گذاشت --‌ بیمارستان........ خیابون پشتی ویلا با لبخندی که روی لبام نشست سرمو بالا آوردم تشکری کردم و تند تند به طرف بیمارستان رفتم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعد از چند ثانیه مکث سرم را از لای در به داخل اتاق بردم:اجازه هست؟عمه شکفته شد:بیا تو عزیزم خوش اومدی.از پشت میز بلند شد و مرا در آغوش گرفت و بوسید.اتاق قشنگی بود.شیشه های دودی اتاق را ابری کرده بود.میز بزرگ زرشکی در سمت چپ قرار داشت و روی میز گلدان بلوی گذاشته شده بود که مریمهای معطر از داخلش خودنمای میکردند.عمه پشت میز قرار گرفت و من در مقابلش نشستم.لبخند روی لبش محو نمیشد:چطوری؟ -خوبم چه برو بیایی داری عمه. -چیزی مال من نیست.همه را بخشیدم بتو.خندیدم و نگاهم را به گلهای مریم انداختم:چه با سلیقه.حالا عمه هم نگاهش به گلها بود:کار آقا مهدیه عاشق گل مریمه خوب دیگه تعریف کن.هنوز فرصت نشده از آلمان برامون بگی.کیفم را روی پایم جابجا کردم و گفتم:خبری نیست همه سلام رسوندند.عمه دکمه ی تلفن را فشار داد و سفارش دو تا قهوه داد.چند دقیقه نگذشته بود که صدای ضربه ای به در بلند شد و عمه گفت:بفرمایید.زن میانسالی با چهره ای که دم از مصیبت زیادی میزد واردشد.معلوم بود زحمتکش است.سینی را روی میز گذاشت.دو قهوه و دو برش کیک بود.عمه تشکر کرد و زن رفت.بعد گفت:دیدی؟ -چی رو؟ -همین خانم رو میگم.ظاهرش همه چیز رو نشون میداد.کار ما اینجا همینه از اینا تا دلت بخواد دور ما پره. -یعنی چی؟ -خانواده های بی بضاعت و مستضعف ما کار اینا رو راه می اندازیم و خورد وخوراکشان را تامین میکنیم یا اگر مشکلی مثل عروسی تهیه جهیزیه و اینها داشته باشن اون وقت استین بالا میزنیم.دلسوزانه عمه را نگاه میکردم و اخمی از غصه بیچارگان بر پیشانی ام افتاده بود.بوی قهوه مطبوع بود.با اشتها خوردم.عمه پیشنهاد داد برویم طبقه ی لالا و یک آزمون روانشناسی بدهم.بدم نیامد. برایم جالب بود. در طبقه بالا چهار دکتر نشسته بودند و مریض ها را ویزیت می کردند. بعضی هم برای مشاوره و مشکلات زندگی امده بودند. عمه در یکی از اتاق ها را زد. خانم دکتر جوان پشت میزش نشسته بود. با دیدن عمه بلند شد و عمه بعد از معرفی من خواست تا مرا تست کند. دختر جوان با کمال میل مرا دعوت به نشستن کرد. عمه هم نشست.سپس کتابی اورد و سن مرا پرسید. بعد هم شروع کرد به سوال کردن.یادداشت می کرد و من هم جواب می دادم. خلاصه ساعتی گذشت و تست تمام شد. نتیجه مطلوب بود و هیچ خدشه روانی در من نبود. سرحال بودم،سبک و آزاد. دختری رویایی و حساس. عاشقانه همه را دوست داشتم و حالا.... بماند. نزدیک ظهر بود که عمه پیشنهاد داد: با ما میای؟«با ما؟ یعنی شما و کی؟» تعجی بر صورتم ماند. - با من و اقا مهدی قراره یه سری به دو خانواده بزنیم. حال داری؟چه فرصتی بهتر از این. شانه هایم را بالا انداختم : باشه بریم. - پس بلند شو که دیر شد.اقا مهدی که اقای موسوی صدایش می زدند جلوی در ایستاده بود و تا من و عمه را د رمیانه های پله ها دید، سرش را پایین انداخت.کنارش رسیدیم و عمه گفت: اقای موسوی دختر برادرم مهرداده که از المان تازه اومدند و خیلی هم از کار ما خوشش اومده. اشکالی نداره با ما بیاد؟همین طور که سرش پایین بود گفت: نه نه اصلا. و با دست به طرف در خروجی اشاره کرد:بفرمایید.راه افتادیم. من و عمه در صندلی عقب پراید نشستیم. چه بوی ادکلونی، دوش گرفته بود. رفتارش پخته تر از سنش بود.طوری که او هم متوجه شود به عمه گفتم: اگر جایی سراغ داشتید که رنگ و بوم داشت بگید می خوام خرید کنم. البته اگر مزاحم وقت شما نیستم. - اختیار داری عمه. نقاشی می کشی؟بادی به غبغب انداختم: بله عمه خانم. رشته من هنر بوده، گرافیک. - به به پس خانم هنرمند بودند و من خبر نداشتم. - خواهش می کنم. هنرمند که چه عرض کنم.خواستم هندوانه ای زیر بغلشان بدهم گفتم: کار شما هنره نه امثال من.جیک نمی زد. گاهی اخمی بر چهره داشت و این اخم او را مردانه تر می کرد.ان روز در رفت و برگشت دو ساعتی با هم بودیم و او حتی نیم نگاهی هم به من نکرد. همین حریص ترم می کرد.. از ایستادگی اش خوشم امد و می خواستم تنها کسی باشم که به زانویش درمی اوردم. همین امر باعث شد جسارتم بیشتر شود. عصر بود که با بوم و رنگ و قلم مو به خانه امدم. باغ ابپاشی شده بود. بوی چمن فضا را پر کرده بود.سرحال بودم. انقدر سرحال که دلم می خواست به هر موضوع هجوی بخندم. قهقهه بزنم.نسیم گلسازی می کرد و عزیز و مادرم هم پای تلویزیون نشسته بودند.نسیم تا مرا دید صدایش را بلند کرد و گفت: ای حسود، طاقت دیدن هنر منو نداشتی و بوم و رنگ خریدی؟ ولی من کجا و تو کجا بی نوا!بلند خندیدم . ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم نمیدونم چه زمانی بود که با صدای نگران حکیم و حنیفه و ننه زهرا که همسایه کناریمون که پیرزنی با چهره ای نورانی و مهربون بود و قابله آبادی محسوب میشدچشم باز کردم حکیم خوشحال گفت خداروشکر نصفه عمرشدم دختر دو روزه بیهوشی از غصه جون به لب شدم اما من نگران بچه ام بودم فقط گفتم بچم چی شد؟ننه با مهربونی و آرامش گفت دخترم بچت قسمتش نبود به دنیا بیادنگران نباش هنوز خیلی وقت داری برای مادرشدن نگران نباش جانم توهرکار خداحکمتی هست من فقط اشک میریختم و از موسی و عیسی کینه به دل گرفتم و تصمیم گرفتم دیگه لی لی به لالاشون نزارم چند روزتو رختخواب موندم حکیم اجازه بلند شدن نمیدادحنیفه بهم میرسید و غذای مقوی می آوردموسی و عیسی اعتراض میکردن که دارم خودمو لوس میکنم و میخوام از زیر کار در برم اما دیگه به حرفشون اهمیت نمیدادم چند ماه گذشت و دوباره حامله شدم.اینبار کارم و کمتر کردم تا آسیبی به بچه نخوره تو مطبخ بودم که موسی با صدای بلند اسمم و صدا میزدماه صنم ماه صنم کدوم گوری هستی گفتم اینجام چی شده آق موسی؟گفت دو روزه نمیای مزرعه تا اون روی سگم بالا نیومده امروز میای میخواستم جوابشو بدم که همون موقع حکیم از یه جایی پیداش شد و از عصبانیت سرخ شده بود و گفت بیشرف به زن حامله من دستور میدی میخوای بزنمت همینجا آش و لاشت کنم موسی که عصبانیت زیاد حکیم و دید فوری جیم شداما حکیم بلند بلند طوری که همه بشنون گفت ماه صنم بعد این جز کار خونه کار دیگه ای نمیکنه از این حمایت حکیم لبخند رضایت رو لبام نشست با صدای جیغ همسایه هراسان به طرف خونشون رفتم تعداد زیادی از زنهای ده جلوی خونه نصرت و شوهرش جمع شده بودن از منیژه خانوم پرسیدم چی شده چرا همه اینجا جمعامنیژه خانوم با ناراحتی گفت نصرت که میدونی پا به ماهه از دیشب دردش گرفته اما بچه بدنیا نیومده ننه زهرا قابله هم بالا سرشه میگه دعا کنید براشون سری تکون دادم و براش تو دلم دعا کردم همون لحظه ننه زهرا با عجله بیرون اومد و گفت خانما یکی از جوونا و طرز و فرزا بیاد کمکم همه به پچ پچ افتادن اما من بدون مکثی پا تند کردم طرف ننه زهرا و گفتم من میام ننه زهرا نگاهی بهم کرد و گفت دخترم تو بار شیشه داری شاید بترسی خوبیت نداره بزار یکی دیگه بیاداما من با اصرار اجازه ننه زهرا رو گرفتم و به داخل رفتم بیجاره نصرت مثل مار به خودش میپیچیدننه بهم دستور میداد چیکار کنم منم فرز انجام میدادم به حرکت دستش نگاه میکردم.ننه زهرا گفت دختر جان اینطوری شکمش و ماساژ بده تا بچه بچرخه اونقد ماساژ دادم و کارهایی که ننه. گفته و انجام دادم تا بلاخره صدای صلوات ننه اومد فهمیدم بچه داره دنیا میاد نصرت جونی نداشت اما با فریادی که ننه کشید سرش مجبور شد همکاریی کنه با کمک ننه بند ناف بچه رو بریدیم و تمیزش کردیم و به مادرش دادیم تجربه خوبی بود و تو همون نگاه اول همه چی رو یادگرفتم شوهر نصرت به دیدن زن و بچه اش اومد و کلی از ننه زهرا تشکر کرد و انعام درشتی بهش داد ننه زهرا مقداری از اونو بهم تعارف من کرداما قبول نکردم و گفتم من کاری نکردم ننه زهرا گفت پیر شی ننه چند وقتیه خواب حاج یوسف شوهرخدابیامرزمو میبینم دلم گواهی میده به زودی میرم پیشش این پولا رو جمع میکنم هزینه کفن و دفنم گفتم این حرفها چیه ننه زهرا بلا بدور انشاءالله ننه گفت مرگ حقه مادر بعد. پچ پچ وارادامه دادببین تصدقت از بین همسایه ها تو برام عزیزتر و امین تری،اگه روزی مردم همه پس اندازم داخل قوطی قند داخل یخدان هست یادت باشه همش و خرج کنین و مردم گرسنه و تشنه نرن اشک تو چشام حلقه بست و محکم بغلش کردم دو بار دیگه هم ننه زهرا من و پیش زنای زائو برد و خم و چم کار و بهم یاد داد میگفت حداقل من مردم یکی باشه کمک مردم ده کنه شکمم روز به روز بزرگتر میشد و از تکونهای بچه میفهمیدم که سالمه میونه م با حکیم نسبت به قبل بهتر شده بود اما نه به معنی اینکه عاشقش شده باشم فقط به نوازشها و محبتهاش عادت کرده بودم حکیم مشتاق به دنیا اومدن بچه بود و یکسره میگفت دلم میخواد بچه ام دختر باشه با کمک حنیفه چند دست لباس برای بچه دوختم حکیمم به نجار ده سفارش یه گهواره کوچیک و قشنگ داده بود.اول شب بهار بود که دردم گرفت ولی با چیزهایی که ننه یادم داده بود نترسیدم سریع حکیم و که مثل بچه ها دستپاچه شده بود دنبال ننه زهرا فرستادم خوش شانسیم بود که حکیم از وقتی وارد ماه نهم شده بودم سر ظهر به خونه می اومد و هوام داشت داخل اتاق قدم میزدم و دست به کمر راه میرفتم تا پروسه زایمانم سریعتر طی بشه کم کم دردهام به ثانیه افتادن و به قول ننه زهرا چهار درده شدم از درد رو زمین نشستم و خدا رو صدا میزدم و چشمم به در بود تا ننه زهرا برسه تو دلم میگفتم کاش حداقل خانواده ام پیشم بودن و در حقم این ظلم و نمیکردن ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اینا خبر ندارند اون حتی منو به چشم زنش نمیبینه چه برسه به بچه دار شدن و سفت کردن جای پا پوفی کشیدم و به بقیه نگاه کردم،رستم گفت میخوام رباب رو بیارم خونه،از این به بعد میشه کلفت زنم,این چه کاریه پسرم خیلی ام براش کمه، همین که زنده است بره خداروشکر کنه!!دیگه کسی چیزی نگفت و کم کم جمع و جور کردیم تا برگردیم عمارت ،عمه رفت خونه اش و سودابه هم رفت تو اتاقش ،منو مامان درمورد مسائل مختلف و درمورد اعضای خانواده شوهرم حرف زدیم و مامان شروع کرد به نصیحت کردن.موقع شام رستم با رباب وارد عمارت شداز دیدنش شوکه شدم ، همه جاش زخمی بود و لباساش پاره..رستم پرتش کرد روی زمین و گفت: از سرو و صورتت کثافت میباره، برو خودتو تمیز کن و لباس درست حسابی بپوش و بیا به اربابت خدمت کن!!گیج فقط اطراف رو نگاه میکرد ، حتی نمیدونست کجا بره و چیکار کنه‌!با اشاره چشمم زیبا رفت طرفش و به سمت آشپزخونه بردش ،بعد از شام به یه بهونه ای رفتم پیشش تو اتاق زیبا بود، جای خواهر زیبا خوابیده بود، کنارش نشستم که بیدار شداولش ترسید فکر کرد بازم رستمه ولی وقتی منو دید آروم شدم پرسیدم حالت خوبه؟!گریه اش گرفت و گفت چه طوری خوب باشم،میدونی رستم منو کجا برد؟کنجکاو خودمو جلو کشیدم و گفتم: کجا!منو برد پیش بابام، منو انداخت جلوی پاش و گفت از خونش میگذرم بیا بگیرش‌،خب...پس چرا هنوز اینجایی!چون بابام منو نخواست، یه لگدم اون بهم زد و گفت هر کاری میخوای باهاش بکن.شروع کرد به گریه کردن من نمیتونم اینجوری زندگی کنم،سودابه از همین الان منو اذیت میکنه، تا کی باید طاقت بیارم؟هیچی نگفتم، میخواست بازم شروع کنه که زیبا اومد و گفت زود باش برو خانم بزرگ صدات میکنه.سری تکون دادم و رفتم بیرون،مامان داشت دنبالم میگشت: کجا بودی؟تو آشپزخونه،آب میخوردم.برای چی رفته بودی پیش اون تا خواستم حرف بزنه گفت:حواستو جمع کن توران،این مسئله ای نیست که ما بتونیم درستش کنیم تو این کارا دخالت نکن برای خودت بد میشه!چشم مامان دیگه نمیبینمش خوبه ای گفت و رفت منم رفتم بالا ، نمیدونم چرا رباب و مقصر میدونستم، حتی مطمئن نبودم که گناهکار باشه، شاید داشتم تاوان پس زدن سپهر و اینکه منو نمیخواست و از رباب می گرفتم،هر چی که بود وجدانم و خفه کرده بودم تا رباب و از زندگیم دور کنم یک هفته از موندنم به اینجا میگذره ،سپهر هنوز برنگشته،!بابا هر روز سرم غر میزنه که شوهرت کجا موند منم جوابی ندارم براش، سودابه و رستم هر کاری میکنند که هر لحظه ی رباب زجر آور بشه،حتی یه بار کاری کرد که غذا رو از روی زمین لیس بزنه ،دیگه واقعا پشیمون شده بودم از اینکه باعث شدم بیاد اینجا ولی وقتی سپهر بیاد دنبالم و منو برگردونه دیگه رباب رو نمیبینم!با سرو صدایی که از پایین میومد منم رفتم بیرون و دیدم سودابه و مامامش دارند خوشحالی میکنندچی شده،خبر خوبی شنیدین؟!دخترم حامله است،یه شاهزاده کوچولو توی راهه با شنیدن این خبر هم خوشحال شدم هم ناراحت،از این که عمه می شدم خوشحال بودم اما ناز و پوز های سودابه شروع میشد و مامانم رو اذیت میکرد!رستم هم که شده بود غلام حلقه به گوش سودابه و عمه تبریک گفتم و کنارشون نشستم مامان گفت باید یه جشن بگیریم و به بقیه خبر بدیم،!اوناهم موافقت کردند!وقتی شب رستم و بابا اومدن و سودابه خبر رو داد رستم از خوشحالی سر جاش بند نبود،دست سودابه رو بوسید و گفت ملکه ی من، از این به بعد هیچ کاری نکن و فقط مراقب خودت و بچمون باش پشت چشمی نازک کردم و تو دلم گفتم:نکه قبلا خیلی کار میکرد!تا آخر شب ناز های سودابه و قربون صدقه های رستم رو تماشا کردیم ، فردا صبح زود صدای تازیدن چند تا اسب رو شنیدیم، یه حسی بهم میگفت سپهر اومده،از پنجره نگاه کردم!!لباس هاشون همونجوری بودسریع رفتم پایین،اره واقعا خودشون بودن اما سپهر کو پس؟ بابا داشت باهاشون حرف میزد...!منو که دیدن سلام دادن منم جواب دادم و پرسیدم:سپهر خان کجاست!؟؟عروس خانم سپهر خان دستور دادند بیایم دنبالتون میدونم،خب پس خودش کجاست!؟؟؟خودشون تو عمارت مشغول کار بودند.با ناراحتی به بابا نگاه کردم، سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت بهتره بری وسایلت رو جمع کنی! زودتر برگرد خونه ات حتما شوهرت کار داشته که نیومده دیگه،بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بالا،گریه ام گرفته بود، حتی به خودش زحمت نداده بیاد،اگه نمیخواست همراهم باشه پس چرا قبول کرد منو بیاره.با گریه زاری وسایلم رو جمع کردم حتی بقیه وسایلم رو هم برداشتم دیگه نمیخواستم بیام اینجا، من هیج قدر و عزتی ندارم، هیچ کس دلش برام تنگ نمیشه!!مردای سپهر اومدن کمک و وسایلم رو بردن پایین، رستم که نبود اما از بقیه خداحافظی کردم و رفتم سوار کجاوه شدم اما هنوزم دلخور بودم! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آقام یکم دلش شاد شد و انگاری دلش قرص شد راست میگم زنگ‌ بزن عمه ات بگو بره در خونه شون خبرش کنه!مامان و زهره مثل اسفند رو آتیش بودن با عجله به سمت گوشیم رفتم.عمه خودش جواب داد جانم زهرا ؟‌ _ عمه سلام ...خوبی _ سلام به روی ماهت اونجا چخبربود ،فرح خانم رو دیدم گفت اومدن خونه تون ؟‌! _ عمه آره اقام میخواد با محمد حرف بزنه شماره نداریم میشه بری بهش بگی ...عمه باور نمیکرد گوشی رو دادم تا خود اقام صحبت کرد ،دلم میلرزید اما خوشحال بودم‌!یه هر چیزی فکر میکردم جز عباس چشمم به در حیاط بود مامام و زهره آتیشی نموند که به جون آقام نندازن اما اون فقط ساکت بود!ساعت جلو میرفت و دیگه داشت دوازده میشد که درو زدن!مهدی بدو بدو رفت ک قامت بلند محمد تو چهارچوب نمایان شد،سلامی کرد و اونم متعجب بود از اون دعوت!محمد یالا گفت و به سمت داخل میومد که آقام گفت کسی حرفی نمیزنه ها بعدم آقام وارد حیاط شد و گفت زهرا چایی بیار چادرتم سرت کن!چشمی گفتم و با عجله چای میریختم زهره کنارم ایستاد و لب زد خیر نمیبینی آبرو بر _ دست از سر من بردار زهره من با تو چیکار کردم مگه ..! _ هیچی تو زندگی من اختلاف انداختی _ من از اولم با برادرشوهر تو کاری نداشتم!با سینی چای وارد حیاط شدم ...آقام اشاره کرد درو ببندم و بشینم‌، خودش سینی رو ازم گرفت زمین گذاشت، کنار اقام نشستم چادر گل دار مامان روی سرم بود ..!آقام چای تعارف کرد که محمد استکان رو بین دستش گرفت اتفاقی افتاده که زنگ زدین بیام ؟! _ چند تا سوال داشتم‌... _ بفرمایید ؟! _ دختر منو برای چی میخوای؟محمد نیم‌ نگاهی بهم انداخت برای زندگی،! _ چرا زهرا رو انتخاب کردی ؟‌! _ هزارتا دلیل داشتم و دارم ... _ دختر من تو رو خواسته نمیخوام بعد مرگم بهم لعنت بفرسته، فردا صبح یه دوستی دارم برگه ازمایشاتون رو میده بهتون برو بگیر ازش تا غروب عقد کنید! تا آفتاب هست با خودت ببرش،با تعجب به آقام چشم دوختم ،محمد هم متعجب بود مثله من چرا یجور رفتار میکردن انگار ما بی ناموسی کردیم خدای نکرده،هاج و واج مونده بودم!!آقام چاییش رو سر کشید تا محضر میام ولی بعدش دیگه نه ...رو به اقام چرخیدم و گفتم اینجوری که نمیشه آقا..آقام دستشو روی بینی اش گذاشت و گفت هیس حرف نزن ...تا امروز خودت بودی الان من میگم‌ ،اگه نمیخوای حرفی نزن!به محمد چشم دوختم سرش پایین بود .. _ چشم هر چی شما بفرمایین ... _ نه جاهاز میدم نه عروسی میخوام اما مهریه باید بندازی _ تعدادشو بفرمایید .. _ فردا میگم‌!باور کردنی نبود مگه میشد ،انگار باهام لج کرده بود آقام با محمد رفتن جلو در حیاط نمیدونم چیا بهم گفتن که یک ساعت طول کشید صدای روشن شدن ماشین محمد اومد که رفت ..!آقام وارد حیاط شد همه بهش چشم دوخته بودیم رو به من گوشیشو جلو آورد شماره اشو ذخیره کن تو گوشیم ،صبح هفت بیدار شو بریم برگه ازمایش بگیرم براتون ..مامان نزدیک بود پله هارو بیوفته، با دهن باز به آقام نگاه میکرد! به اتاقم رفتم و انگاری دلم شاد شده بود، مثل دیوونه ها الکی میخندیدم.اونشب چه خواب قشنگی بود و ساعت دو خوابیدم و شش بود بیدار شدم، بیصدا رفتم حمام و با عجله بیرون اومدم ...!آقام داشت چای میخورد ،مامان کنار آشپزخونه زانوی غم بغل گرفته بود، چادرمو سر کردم وکیفمو برداشتم ..مامان هنوز منگ بود و به زهره چشم و ابرو میومد که چرا مجید هنوز نیومده لااقل اون جلوی آقامو بگیره!آقام پراید سفیدشو که تازه خریده بود از حیاط بیرون برد و منم سـوار شدم مامان جواب خداحافظیمو نداد و منم با چشم های پر از اشک راهی شدم.تو راه اقام شماره محمد رو گرفت و گفت جلو آزمایشگاه باشه تا نوبت بگیره!دوستش دفتر دار بود تلفنی همه چیز رو آماده کرده بود ،انگار زندگیمو رو دور تند گذاشته بودن و جلو میرفت!جلوی آزمایشگاه که رسیدیم اقام به سمتم چرخید پیاده شو ..!ولی پاهام توان نداشت ،محمد روبروم ایستاده بود جلو اومد و اقام با بسم الله پیاده شد،چادرمو مرتب کردم تازه معنی استرس رو میفهمیدم،مادر محمدم از ماشینش پیاده شد فرح خانم جلو اومد شال گیپوری روی سرش بود و موهاش رو میشد دید ..!آقام سلام کرد و سرش پایین بود برگه هارو به دستمون داد و نشستیم تا صدامون بزنن.فرح خانم کنارم نشسته بود کفش هاش پاشنه داشت و چقدر قشنگ بودن، خیره به کفشش بودم که گفت مادرت چرا نیومده ؟‌نمیدونستم چی باید بگم آقام جای من گفت مادرش مخالف بود!فرح خانم ابروشو بالا داد به ازدواج دخترش مخالفت میکنه اما باید امروز کنارش میبود بعد آزمایش بریم فرصت هست حلقه بخـریم!طبق گفته فرح خانم بعد ازمایش رفتیم حلقه خریدم اولین طلافروشی یه حلقه طلافروش بهم پیشنهاد داد و همونو گرفتیم ..!اقام حتی پول حلقه محمد رو هم نداد مادرش هر دو رو حساب کرد و یه زنجیر وپلاک هم خرید! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii