eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
705 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
سه ماهی از محرمیت ما گذشته بود و هر ازگاهی همو پنهونی میدیم تا اینکه دو تا دایی مادرم که تهران زندگی میکردند مثل هر سال با خانوادهاشون به منزل ما اومدند.... دوتا دایی مادرم ، همراه زن و بچهاشون مهمون خونه ی ما شدند، که هروقت میامدند، دو سه روزی میموندند. دو روز از اومدن مهمونها گذشته بود که ثریا دوستم، دوباره از احمد پیغام آورد که بیا ببینمت... وقتی گفتم که غیر ممکنه ، گفت که احمد میخواد ببینه صاحب این دوتا ماشین کیه ، براش توضیح دادم و باز تاکید کردم که تا رفتن مهمانها ، نمیتونم احمدرو ببینم....اون شب همگی دور هم نشسته بودیم و صحبت میکردیم که زن دایی گفت دستشویی دارم، میترسم، یکی همراهم بیاد...من باهاش رفتم... وقتی از اتاق خارج شدیم هیچ کفش و دمپایی جلوی در نبود... علی رو صدا زدم و همگی اومدن بیرون ..هر چی گشتیم اثری از کفشها نبود ..یه لحظه حس کردم از پشت بوم خونه یه سنگ ریزه افتاد پایین ، بالا رو نگاه کردم حس کردم سایه ای رو دیدم .. کمی که دقت کردم دیدم یک گونی به تیرکهای چوبی که از سقف زده بود بیرون آویزونه!!! گفتم اون چیه اون بالا؟علی و دایی با کمک هم گونی رو آوردند و دیدیم همه ی کفشها، توی اون گونی بوده.. همه تعجب کردیم و هر کس چیزی می گفت...صبح فردا مهمانها رفتن و من که تازگیها سعی میکردم در کارهای خونه کمک کنم از خستگی همین که شب شد به رختخواب رفتم...تازه چشمام گرم شده بود که حس کردم کسی کنارم خوابید، همین که هین بلندی کشیدم احمد دستشو گذاشت دهنم و گفت منم ، ساکت... چطور عاشقی هستی که اینجور راحت خوابیدی؟؟ وقتی چند روزه من رو ندیدی...خندیدم و گفتم من از خستگی خوابیدم ولی دلتنگ تو بودم +آره میدیدم چطور دیشب قهقهه میزدی وقتی کفشارو پیدا کردید..از تعجب نشستم و گفتم یعنی چی؟ تو از کجا میدونی اینارو؟؟؟احمد خندید و گفت من هر شب باید یه سر به خونتون بزنم .. دیشب که دیدم من تک و تنها دارم از دوریت میسوزم و شما دور هم میخندید خواستم کمی اذیتتون کنم. *** قرار بر این بود که شهریور مراسم عقد و عروسی برگزار بشه ولی تازه خرداد ماه بود و احمد خیلی بی تابی می کرد ... اتاقهایی که قرار بود در حیاط پدری احمد بسازد رو خیلی زود تکمیل کرد ... برای شروع زندگی مشترکمون مشکلی نبود ... اوایل تابستون بود که آقا محمود و حمید یک شب به خانه ی ما آمدند و با پدرم درباره ی ازدواج ما صحبت کردند .. پدرم هر چند قلبا مایل به جدایی از من نبود ، ولی چون مشکلی نبود قبول کرد و قرار شد دو هفته بعد ، مراسم ازدواج ما برگزار بشه.با احمد و بی بی سکینه و مادر من و خواهرم مهری برای خرید عروسی ، به شهر رفتیم ..آینه و شمعدان و چادر عروس و چند دست لباس و کفش خریدیم ... پدرم جهیزیه من رو فرستاد و در اتاقها چیدیم ..پرده ها آویخته شد و خونه ی کوچیک ما آماده شده بود...فرخنده به علت بارداری و سنگینی وزنش نمی تونست کمکی بهم کنه، ولی همیشه کنارم بود و سعی میکرد با حرفاش استرس من رو کم کنه...روز عروسی صبح زود، خواهرهام من رو حمام بردند و برای اولین بار نظافت و اصلاح شخصی رو بهم آموزش دادند ... آرایشگر با هر آرایشی که روی صورتم انجام میداد تعریفی ازم می کرد و خوش به حال احمد میگفت...وقتی کارش تموم شد، بهش حق دادم ... چون واقعا زیباتر شده بودم .ـبرای اولین بار بود که لبهام به سرخی گل رز و چشمهام رو به سیاهی شب میدیدم ... موهای پر پیچ و تابم صورتم رو قاب گرفته بود و تور سفید سرم زیبایی ام رو تکمیل کرده بود..چادر توری سفید رو کامل روی سر و صورتم کشیدن و وارد جمع شدیم... کسی رو نمی دیدم ولی از صداها فهمیدم که همه ی فامیل حضور دارند... من رو کنار احمد نشوندند و عاقد عقد رو جاری کرد...موقع جدایی از خونه پدری نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم مخصوصا وقتی که حاج آقام رو بغل کردم .... بعدها شنیدم که حاج آقام هم اون لحظه گریه کرده.. مادرم میگفت اولین بار بود که اشک پدرم رو دیده...سوار اسبی که تزئین کرده بودن شدم و به سمت خانه ی احمد رفتیم .. از زیر چادر کوچه باغ رو میدیدم و در دلم با تک تک درختهاش خداحافظی میکردم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چون من و منصور هم به سختی بهم رسیدیم ، حالتون رو درک میکنیم.  با جانیار رفتم تو حیاط بدون استرس و اضطراب نشستیم روی یه تخته انگار زمان ایستاده بود ۱۵دقیقه فقط به همدیگه نگاه میکردیم لال شده بودم همه تنم جانیار بود و میدونستم اونم همینطوره. بعد شروع کردیم به حرف زدن و جانیار اتفاقات این دو سال رو مو به مو تعریف کرد از پدرش گفت از مادرش از دختر عموش و .... و اخرش کلی به من ابراز علاقه کرد و گفت اگه بله دادی که هیچ اگه ندادی برای همیشه میرم از این شهر. من محو چشماش بودم چه چشمهای قشنگی داشت رنگش عسلی بود قدش بلند بود و هیکلش ورزشکاری بود. البته لاغر تر شده بود بود یه بلوز و شلوار خوشگل تنش بود . اون عطر همیشگیش رو زده بود.منم انگار رفته بودم کما😁 وقتی از کما اومدم بیرون به جانیار گفتم چرا اونشب اومدید خونه ی پسرخالم؟ جانیار گفت اونروز که با محمد تو بازار بودی من تو مغازه ی دوستم بودم اومدید از جلوی درب مغازه رد شدی من دیدمتون . دوستم در جریان بود به من گفت برو ببین اینا کی بودن ؟ منم سراسیمه اومدم دیدم بله تو و خواهرت جلو راه میرید و محمد پشت شماست و منم پشت همه ی شما بودم. تمام فکر مغزم و دلم پیش تو بود. فقط میخواستم ببینم با محمد حرف میزنی باهاش میخندی یا.... یهو  ساکت شد بعدش گفت وقتی تو اون مغازه تا اومدی بچرخی افتادی تو بغل محمد داغون شدم مُردم نابود شدم دنیا برام تمام شد میخواستم بیام هر دو تاتون رو بکشم دیدم تو معذرت خواهی کردی و با شرمندگی سرت رو پایین انداختی بدتر شدم خونم به جوش اومد . اومدم از روبروتون بیام یه چیزی بگم نتونستم.رفتم خونمون اینقدر عصبی بودم اینقدر فریاد زدم گفتم اگه زهرا رو به یکی دیگه بدن خودم رومیکشم زنگ زدن بابام اومد حسابی ترسیده بود.ولی گفت من خونشون نمیرم. شبش جاوید گفت که منصور بهش گفته هفته ی دیگه شما اونجا دعوتید منم از فرصت استفاده کردم به بابا و مامانم گفتم بریم اونجا و تمام کینه ها و کدورت ها رو از بین ببرید. یک هفته بهشون التماس کردم تا راضی بشن بیان ایکاش نمی اومدنو اونجوری نمیشد و ...  یه ساعت حرف زدیم و رفتیم داخل مریم منو کشید کنار وحرف میزد و منصور با جانیار. دیگه اوکی رو از ما گرفتن و رفتن دنبال راضی کردن باباهامون. میدونستم حسین اقا کوتاه بیا نیست. فقط سه روز از مرخصی جانیار مونده بود. باید میرفت.خودش بعدا تعریف میکرد روز اخر تو حیاط خونشون موقع خداحافظی به باباش گفته بود من شش ماه دیگه خدمتم تمومه اگه با ازدواج منو زهرا موافقت کردی که برمیگردم خونه وگرنه پشت گوشت رو دیدی منم میبینی. قبل از اینکه برای همیشه برم به بازاریا میگم بابام زندگی منو نابود کرد بابام برام پدری نکرد. دیگه با باباش اتمام حجت کرده بود. ۶ ماه تمام مریم بنده خدا با اون هیولا صحبت کرد و ۵۰ درصد راضیش کرد. از این ور هم پدرم تمام مسئولیت این ازدواج رو انداخت گردنم و گفت هر اتفاقی بیوفته خودت مسئولی و حق هیچگونه اعتراضی رو نداری ... اینم از بابام. البته کاملا راست میگفت. من مو میدیدم و بابام پیچش مو.عشق جانیار منو کر کرده بود کور کرده بود. ۷ ماه بعد حسین آقا با خانواده ی به اصطلاح محترمش برای خواستگاری اومدن خونمون با کراهت تمام نشسته بود اخمهای وحشتناکش باز نمیشد. جانیار اینقدر خوشحال بود که به هیچ چیز جز من نگاه نمیکرد تمامی خانواده ی جانیار سیاه لشگری بیش نبودن. جاری من که دختر عمه ی جانیار بود با یه حالت غروری منو نگاه میکرد و به شوهرش چسبیده بود هیچکدوم حتی چایی هم نخوردن. خیلی دست و پا شکسته در مورد من و جانیار حرف زدن مهریه ۳۵۰ سکه شد پدرش گفت مهریه به من ربطی نداره جانیار خودش باید بده.عروسی در حد بضاعتم میگیرم . خونه هم طبقه ی بالای ما بشینن و در مورد کار جانیار گفت ،جانیار باید بیاد مغازه پیش خودم باشه حقوق خوبی بهش میدم و نظارت میکنم و حساب دخل و خرج زندگیش رو دارم و ....  پدر و مادرم به احترام عشقی که بین من و جانیار بود در مقابل اونا سکوت کردن و هیچی نگفتن.  به پیشنهاد ما قرار شد ده روز بعد بریم محضر یه محرمیت سه ماهه بخونیم اگه شرایط مناسب و مساعد بود بعد از سه ماه عقد کنیم اونا هم با بی میلی قبول کردن و گفتن پس ما همون روزمحضر، بله برون رو میگیریم و ....ده روز برای من مثل ده سال گذشت چند روز قبل از محضر محمد به بهانه ی اینکه پدر بزرگش رو به فوت هست عذرخواهی کرد و تا سه هفته رفت روستا  موند. روز محضر لباس خوشگلی تنم کردم مادرم از بازار برام بهترین چادر سفید رو خریده بود و دوخته بود یه کم آرایش کرده بودم تمام مدت جانیار به من عاشقانه نگاه میکرد دستم رو رها نمیکرد چند باری یواشکی دستم رو بوسید از محضر اومدیم بیرون و رفتیم خونه پدرم تا مراسم بله برون برگزار بشه. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم چه حقی ؟؟؟؟ حق بدم اینجوری به من تهمت بزنن ُبه مامان بابام بدبیراه ؟! خیر سرشون تحصیل کردن میتونستن رفتاری غیر از این داشته باشن تا اونجوری ما رو شرمنده کنن نه اینجوری تحقیر ! قسم خورد که درست میشه .. گفت اگه خودمم بخوام دیگه نمیتونه ازم بگذره . میگفت تو رو آسون بدست نیُوردم که آسون از دستت بدم و هزارون هزار حرفای خوشگل خوشگل ..عشقم بود .. کسی که با نفساش نفس میکشیدم.منم نمیتونستم به این راحتیا ازش دل بکنم . یخم آب شد . گفت فرصت بده خودش همه چیزو حل میکنه :))آرش خونه نمیرفت و خونه آپارتمانی خودش زندگی میکرد .. جواب مامان باباش رو نمیداد ُ گفته بود تا رسماْ نیان از من وخونوادم عذرخواهی بکنن دیگه بر نمیگرده.خونواده آرشم که غیر از آرش کسی رو نداشتن .. یه پسر دیگه داشتن اونم که آمریکا بودو سال تا ماه ازشون خبر نمیگرفت <> خیلی واسشون گرون تموم شده بود که آرش همچین شرطی رو واسشون گذاشته.بعد از ظهر بود .. قرار بود با آرش بریم سینما . شنگولی در خونه رو زدم بهم که با مادر آرش روبه رو شدم.سیلی ِمحکمی بهم زد که گوشم صدا کرد .. گفت گورمو گم کنم ُپامو از زندگی پسرش بکشم بیرون وگرنه روزگار منو خونوادمُ سیاه میکنه.اشکم سرازیر شد .. باید باهاش حرف میزدم باید نهایت تلاشمو میکردم. با اینکه بازم غرورم لگدمال شده بود ! داشت میرفت سوار ماشینش بشه . در ماشینو باز کردمو گفتم : حرفاتونو زدید ازتون میخوام به جان جفت پسراتون حرفای منم گوش بدید . بعدش قول میدم ٬ قول میدم هر چی شما گفتید همون بشه !به قول خودتون اشتباه کردم لقمه گنده تر از دهنم میخواستم !  از وقتی دست راست و چپم ُشناختم حسرت هزارون هزار لقمه به دهنم خشکید٬ بیزار بودم از نگاه ترحم آمیز دیگرون و صدقه دادن بهمون ٬ از اینکه تو این جامعه مثه میکروب باهامون رفتار میشد .. عاشق درسو کتاب بودم .. اونم همین فقرمون باعث شد ازش بیزار بشم.. هیچ دوستی نداشته باشم..نذاشت ادامه بدم با اخم گفت اینا به من چه ربطی داره؟؟خواهشاْ به ربطش کاری نداشته باشید قول دادید که فقط گوش بدید! بهم میگید دست از پسرتون بردارم.همین پسرتون باعث شد واسه نفس کشیدن ِامروزم امیدوار بشم . همین پسرتون باعث شد حس کنم باوجود فقر ٬خوشبخترین دخترم ُ به فقرمون هیچ اهمیتی ندم .روزی که از مدرسه اومدم ُبچه ها تو زنگ ورزش به کتونی های پارم میخندیدن مایع ظرفشویی رو سر کشیدم ... زندگی با خفت ُتحقیر به چه دردم میخورد آخه ؟! تو این جامعه وقتی جایی واسه امثال ماها نیس چه اصراری به بودن ؟! که خدا خواست بازم بمونم ُتو این جامعه نفس بکشم.به هر زحمت ُحقارتی بود درسمو ادامه دادم تا نشم یکی لنگه ی مادرم ! دانشگاه دولتی قبول شدم ُ بازم دل به درس دادم .سال اول دانشگا یکی از صنف خودمون خواستگارم شد به حرمت مامان بابا اجازه دادم بیان خونه َمون .. هر چی دو دوتا چارتا کردم دوس نداشتم آینه زندگی مامان بابام بشم . دوست نداشتم سختی ها و حقارتایی که من کشیدم بچهای من بکشن ! میخواستم اگه خودم از دنیا لذتی نبردم بچه هام اینطور نباشن .. نمیخواستم زندگی ِ آینده َم تکراری از زندگی ِ حقیرونه ی گذشته َم باشه !!با آرش آشنا شدم . فکر نمیکردم دل بدم ُدل بگیرم ! اولش واسه سرگرمی بود ُحالا واسه زندگی کردن !!میدونم لقمه ی سنگینی ِ اما بذارید از یه جایی شروع کنم . بذارید من فقر ُ از خودمو خونوادم دور کنم .. دانشگاه رفتن چه دولتیش بازم هزینه میخواد که متاسفانه نداریم .قسم میخورم قسم میخورم ادامه تحصیل بدم ُبه جایی برسم که همش تو رویاهامه .... میدونم توقع بیجایی ِ ! اما با بودن آرش من میتونم از این منجلاب فقر بیرون بیام .. بهم فرصت بدید ..تک تک این کلمه ها رو با گریه میگفتم .. دلم ُ غرورم هردو شکسته بودن.مامانش هیچی نگفت خدافظی کرد ُرفت و منم با گفتن " خدافظش " کلی امیدوار شدم . در طول حرفام آرش کلی بهم زنگیده بود. بهش زنگ زدم ! نگفتم مادرش اومده اینجا و خابونده تو گوشم ُمن چیا گفتم. فقط گفتم ناخوشم ُ نمیتونم بیام.رفتم خونه. نمیدونم بین دوتا حس گیر افتاده بودم ! آیا میشد امیدوار بود ؟! ینی مامانش منطقی با حرفام برخود میکنه.صبح گوشیم زنگ میخورد .. طبق معمول آرش بود .. گرفته بود فهمیدم حتمنی مامانش چیزی گفته ..میگفت مادرش یه چیزایی بهش گفته که اصلاْ نمیتونه باورشون کنه. میگفت چرا دیروز بهش دروغ گفتمو نگفتم با مادرش بودم .. میخواست از زبون خودم بشنوه به مادرش چی گفتم !گفتم مگه مادرت چی گفته ؟آرش گفت من مادرم ُخوب میشناسم .. تو رو بهتر از مادرم ! حرفای مادرمو باور نکردم به هیچ عنوان ولی مادرم برای تک تک گفته هاش قسم میخورد به جون جفت پسراش قسم می خورد. مامانم الکی جون ما رو قسم نمیخوره .. موندم درمونده . ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چند دیقه بعد دراتاقم باز شد و آرش با گفتن به به جناب مهندس بهنام سحرخیز اومد تو و عباس هم پشت سرش درو بست خندیدم و گفتم چه خبره هر روز صبح شرکت و میذاری رو سرت ،بابا ناسلامتی ماها مدیر عاملیم و باید یه کم سنگین و رنگین باشیم.آرش نشست و گفت چشم بابا بزرگ تمام سعی خودمو میکنم و بعد بلند بلند خندید.عباس گفت ولش کن بابا این شیرین عقلِ،خودتو ناراحت نکن.مشغول کار شدیم و موقع ناهار بود که آرش رفت بیرون و بعد از چند دیقه برگشت و گفت نمیدونم این دختررو کجا دیدم خیلی چهره اش برام آشناست، عباس گفت جای تعجب نداره خدا رو شکر از شمال تا جنوب شهر تو همه رو میشناسی،حالا ببین کجا دیدیش،آرش گفت مطمئنم جایی دیدمش.نمیدونم چرا از اینکه آرش اون دختر رو می‌شناخت ته دلم خالی شد ولی وقتی به چهره ی معصوم و طرز پوشش فکر کردم ناخواسته خیالم راحت شد جایی که آرش دیده اش حتما جای بدی نبوده و حتما تو شرکتی،سیمیناری یا دانشگاهی جایی بوده.پس با خیال راحت ناهار رو خوردیم و رفتیم سر پروژه.یکی دوماه گذشت و به وجود خانم نیکبخت یا هاله.حسابی عادت کرده بودم ،هاله تو این مدت هر روز سر ساعت مشخص میومد شرکت و خیلی دقیق کارهاشو انجام میداد و تونسته بود تو موفقیت شرکت هم سهیم باشه چون طرحاش خیلی خوب بود و هیچ عیب و نقصی نداشت،تو این مدت یه کم بهم نزدیک شده بودیم اما تمام سعی خودمو میکردم که حد و حدود رو رعایت کنم تا حرف و حدیثی پشت سرم نباشه.یه شب وقتی با عباس و آرش نشسته بودیم ،موضوع رو به سمت هاله کشیدم و گفتم ازش خوشم اومده ،عباس خوشحال شد و گفت به به مبارک بالاخره مرد سرسخت ما هم دم به تله داد،به نظرم انتخاب خوبی کردی و هاله دختر خوب و متینی،اما آرش سیگاری روشن کردو گفت عجله نکن بزار یه مدت بگذره بعد تصمیم بگیر،برگشتم سمتش و گفتم چرا، چیزی شده آرش خندید و گفت آخه تو تجربه این کارها رو نداری نمیدونی باید صبر کنی،سبک ،سنگین کنی بعد یه مدت باهاش برو بیرون ،معاشرت کن ،ببین کیه و چی میگه گفتم من اهل دوستی نیستم واز این کارا هم خوشم نمیاد،آرش گفت نگفتم دوست شو بعد ولش کن ،گفتم رفت و آمد کن تا اخلاق و روحیاتش دستت بیاد،.چه زود تصمیم گرفتی سریع بری خواستگاری و بعد هم عقد و بهم عروسی.یه کم سرعتتو کم کن.عباس گفت آرش بدم نمیگه بذار یه مدت بگذره به شیوا خانمم بگو بیشتر باهاش گرم بگیره و از خانواده و ایده آل هاش برای ازدواج بپرسه، خواهرت صددرصد میتونه کمکت کنه.یه کم به حرفاشون فکر کردم و دیدم بدم نمیگن.چند مدت دیگه گذشت و کارها و رفتارهاشو زیر نظر داشتم و موضوع رو با شیوا هم در میون گذاشتم و ازش خواستم فعلا به مامان چیزی نگه.شیوا انگار از قبل از موضوع خبر داشت، ولی وقتی ازش پرسیدم گفت چند وقته میبینم تو نخ هاله ای یه حدس هایی زده بودم گفتم حالا به نظرت هاله چطور دختری میاد، شیوا گفت همینطور که میبینی بیشتر سرش تو لاک خودشه و سرگرم کارش ،زیاد حرف نمی زنه و آرومِ، فقط به جز حرف زدنهای یواشکی با تلفنش من چیزی ازش ندیدم، ولی بعد از این سعی میکنم بهش نزدیک بشم و ببینم چطور دختریه.بعد با خنده گفت ببینم این دختر خوش شانس لیاقت برادرمو داره یا نه بهش خندیدم و گفتم فقط خودش چیزی نفهمه،شیوا قول داد و از فردا ماموریتش رو شروع کرد.یک هفته از اون روز گذشت.یه روز بعد از اینکه همه از دفتر رفتن بیرون ،شیوا با صورتی گرفته و چشم هایی سرخ اومد تو اتاقم ، نگام به صورتش که افتاد فکر کردم اتفاق بدی برای مامان افتاده ،هول بلند شدمو و گفتم چی شده شیوا،شیوا یهو زد زیر گریه و گفت ،داداش بخدا این دختر خیلی بدبخته و سختی کشیده اش ،تمام خانواده اش رو تو یه تصادف از دست داده و هیچکس رو نداره، باورت میشه تنها زندگی میکنه.تو اون لحظه قلبم از درد فشرده شد و به خاطر پشتکار و حجب حیاش عشقم بهش دو برابر شد و تصمیم خودمو گرفتم که باهاش صحبت کنم و از علاقه ام بهش بگم. آخر هفته بود به همراه عباس و هاله رفتیم‌ سر یه پروژه ،بعد از اینکه کارمون تموم شد عباس زودتر خداحافطی کرد و گفت قراره امشب با آرش برگردن شهرستان و خبر دادن که حال پدربزرگش خوب نیست.عباس که رفت هاله هم کیفشو برداشت و باهم از پله ها اومدیم پایین، بهش گفتم سوار بشه که برسونمش ، گفت میخواد یه کم قدم بزنه و فاصله ی خونه اش تا اینجا زیاد نیست، نمیدونستم چطوری باید بهش بگم و ازش بخوام همراهم بشه.بالاخره و بی هوا گفتم تو شرکت یه مقدار کار مونده و نقشه ی داخلی فلان ساختمون رو میخوام ،هاله یه کم با تعجب نگام کرد و گفت اون نقشه که هنوز آماده نیست، ولی اگه اجازه بدید ببرم خونه و تکمیلش کنم، گفتم باشه،رفتم سمت ماشین اونم پشت سرم راه افتاد و سوار شد. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
.لبخند روی لب حاج خانم کمی دلگرمش کرد-بیا بریم تو اتاق همراه حاج خانم دوباره وارد اتاق نازنین شد.ساکش را کنار دیوار گذاشت و همراه حاج خانم رفت و روی تخت نشست.باز هم سرش را پایین انداخت.دستان گرم حاج خانم روی دستانش نشست.دلش فقط مادرش را می خواست همین -شنیدی حاج علی چی گفت.تو مهمون عزیز این خونه ای.این چه کار یه که ساک برداری بری.نگاه شرمساری را به چشمان زهرا خانم دوخت -ولی آخه.خب راستش چیزه...آقا نیما...حاج خانم دستانش را فشرد و اه کشید -باهات می خوام راحت حرف بزنم فاخته. چون مادرم و بچه هام برام همه چیزن.از نیما دلگیر نشو...باشه!!!می خوام بهش حق بدی.فاخته سرش را پایین انداخت.می خواست بگوید من خودم هم با زور اینجا آمدم اما خجالت کشید.چانه اش را حاج خانم بالا گرفت -نگفتم ناراحت بشی دخترم!!!نیما کلا با پدرش آبش تو یه جوب نمی ره.می بینی که گذاشته رفته و تنها داره زندگی می کنه.تو حتی اگرم وصلت صورت نگیره دختر خودمی.ولی بد به دلت نمی خوام راه بدم اما یه کم باید صبور باشی.نیما با این قضیه بالاخره کنار می یاد.حتما مهر دختر ماهی مثل تو به دلش می افته مادر.نمی دونم کی اما می افته.لبخندی زد اما تلخ.نیمایی که او دیده بود عمرا از او خوشش می آمد.یاد ابروان گره خورده نیما افتاد وقتی او را دید. آه کشید ..خدا می دانست چه پیش خواهد آمد...فقط خدا می دانست. * با حالتی پکر در اتاق را باز کرد.فرهود را دید که در حال مرتب کردن میزش است.از دیشب آنقدر با خودش حرف زده بود و بد و بیراه گفته بود احساس می کرد فکش درد می کند .سرش داشت منفجر میشد نگاه طلبکار فرهود را که دید کفرش بیشتر در آمد-علیک سلام...مرسی خوبم تو چطوری فرهود فقط پوز خند زد-مرگ ،چته قیافه می گیری برای من فرهود فقط آه کشید و سری به تاسف تکان داد.بیشتر عصبانی شد -خب چه مرگ ته.فرهود دستی به ته ریش در آمده اش کشید و نگاهش کرد-حالا که ازدواج و قبول نکردی....سفارشها چی میشه.نیما دستانش را به کمرش زد و به چشمان آبی فرهود خیره ماند.-همون کاری که قبلا می کردیم فرهود پوزخند زد و چند برگه روی میز انداخت.با ابرو اشاره کرد تا نگاهشان کند.نیما هم جلوی میز رفت و بر گه ها را برداشت-سه تا چک امروز ته !برگشت خورده...یعنی کلا حسابت مسدود شده.طعم شکست تلخ است اما هیچ شکستی به سختی و تلخی شکست نیما در برابر خواست پدر نمی رسید.فقط چند روز مقاومت کرد اما بسته شدن حسابهایش ورق را برگرداند.از طرف پدر کاملا ضربه فنی شد.آنقدر از خودش خشمگین بود که حد و حساب نداشت.بیشتر متاسف بود که با ادعای کار و استقلال مالی مثلا شدیدا وابسته مالی پدرش بود.تمام حسابهایش را بست ؛به همین راحتی و از امروز که بله بگوید دوباره همه چیز روال سابق خودش را دارد.دائم به اینها فکر می کرد و با عصبانیت پاهایش را تکان می داد.یک پیراهن سفید و با شلوار جین تن کرده بود و با لجبازی تمام با اینکه هرروز دوش می گرفت و به خودش حسابی می رسید امروز برعکس بی حوصله بیرون آمده بود.با عصبانیت به صورت پدر نگاه می کرد و بر شانس بدش لعنت می فرستاد.النکاح سنتی محضر دار که بلند شد استرس و عصبانیتش هم بیشتر شد...اصلا امروز گوشهایش نمی شنید ..انگار خواب میدید یه کابوس تلخ ... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وقتی امدم بیرون باخودم عهدکردم دیگه اینجورمهمونی هاشرکت نکنم بعدازاون روزم دوسه باری که المیراامدبهم گفت بریم گفتم من نمیام توام ازمن میشنوی نروهیچی نمیگفت ومیرفت بعدهاازیاسمن شنیدم المیراهم نمیرفته کم کم توی رفتارهای المیرامتوجه علاقه اش به خودم میشدم چون بیشتراوقات برام ازغذاهای که خودش میپخت میاوردومیگفت میدونم ازخانواده ات دوری وغذای درست حسابی نمیخوری دخترخوبی بودشایدازنظرفرهنگی ومالی خیلی باهم فرق داشتیم ولی قلب مهربونی داشت پدرمادرالمیرازسفربرگشته بودن وکمترمیومددیدنم یه روزغروب امددیدنم گفت دارم میرم سفروچندوقتی نیستم گفتم به سلامتی کجاگفت عمه ام ترکیه زندگی میکنه برای یه مدت میریم پیشش میمونیم میخواستم برم خوابگاه چندتاوسیله بردارم که اشکان رودیدم امدجلواحوالپرسی کردیم گفت هنوزحامدنیومدباتیکه بهش گفتم توکه بایدبیشترخبرداشته باشی کی میاد یه لحظه نگاهم کردگفت ازکجابایدبدونم من چه میدونم تورفیقشی ویه خداحافظی زوری کردرفت زیادازش خوشم نمیومدیه جوری بود یکماهی گذشت حامدازسفرامدروزی که امددیدنم کلی برام سوغاتی اورده بودمثل یه برادربودبرام خیلی ازش تشکرکردم گفت یکی دوروزی کمک بابام بایدبکنم بعدش میام باهم بریم بیرون دوروزازامدن حامدمیگذشت وخبری ازش نداشتم که یاسمن امددم انتشاراتی گریه میکردترسیدم گفتم چی شده گفت زهراخواهرحامدخودکشی کرده حال حامدخوب نیست نفهمیدم چه جوری محل کارروترک کردم بایاسمن رفتیم سمت بیمارستان وقتی رسیدم حامدرودیدم خیلی حالش بدبودتابهش گفتم سلام یکی خوابندتوگوشم گفت خیلی پستی توبهترین دوستم بودی متعجب بودم ازرفتارش گفتم چی شده گفت گمشوازاینجادادمیزددوسه نفری جلوش روگرفتن فقط میگفت میکشمت یاسمن بدترازمن مونده بودکه چی شدگفت حامدچرااینجوری میکنی گفت بذارزهراچشماشوبازکنه میفهمی چه بلای سراین کثافت میارم من واقعا هنگ بودم رفتم بیرون که نظم بیمارستان بهم نریزه نمیفهمیدم مشکل چیه بعدازنیم ساعت یاسمن امدگفت محمدتوبروگفتم فهمیدی جریان چیه گفت زهراموقع که خودکشی کرده یه دست خط گذاشته که برادرعزیزم منوحلال کن افسوس بدترین ضربه روازرفیقت خوردی که مثل برادرت بودبعدگفت تواون شب باغ بودی.اینقدرحالم بدبودکه حدحساب نداشت گفتم من باالمیرارفتیم باغ وموقع شام متوجه حضورزهرااشکان شدم توقع داشتیدچکارکنم بزنم توگوشش مگه بچه است من ازهمون شب باخودم عهدکردم اینجورمهمونی هانرم چون یه لحظه خودم روجای حامدگذاشتم دیدم غیرتم بهم اجازه نمیده اینجورجاهابرم من خودمم خواهردارم کاش حامدایناروبفهمه من ازجریان اون شب خبرندارم چه اتفاقی افتاد یاسمن این حرفهام روبه حامدبگو ماباهم مثل دوتابرادربودیم من خوبی های حامدیادم نمیره یاسمن دیدحال منم زیادخوب نیست گفت فعلا ازاینجابروالان حال هیچ کدومتون خوب نیست حامدخیلی ناراحته ممکنه حرفی بزنه اوضاع بدتربشه ازشانس توام المیراباخاله ام رفتن سفردعاکن زهراخودش به هوش بیادوهمه چی روتعریف کنه ازاینجابرو موندنت فایده نداره برگشتم انتشاراتی وقتی رسیدم خسروخلیل سردستگاه نبودن ودراتاق اقای معینی هم بازبودزیادتوجه نکردم گفتم لابدعجله ای رفتم یادم رفته دراتاق روقفل کنم رفتم یه ابی به سرصورتم زدم وقتی برگشتم خسروخلیل هم داشتن کارشون روانجام میدادن گفتم کجابودیدجفتشون گفتن دستشویی رفتیم بیرون یه سیگارکشیدیم ازتوبایداجاره بگیریم حوصله کل کل باهاشون رونداشتم چون ازروزاولی هم که امده بودم باهام میونه خوبی نداشتن تاساعت شیش موندم که کاراتموم بشه وبچه هابرن بعدازفتن کارگرامغازه روقفل کردم رفتم سمت خوابگاه میخواستم هرجورشده اشکان رو پیداکنم وجریان روازش بپرسم و بگم هرغلطی که کردی باید الان پاش وایستی وقتی رسیدم خوابگاه ازچندنفری سراغش روگرفتم ‌ولی همه میگفتن یه مدت ندیدنش نیومدخوابگاه اون شب خوابگاه موندم وفرداصبحش راهی انتشاراتی شدم وقتی رسیدم دیدم ماشین پلیس جلوی درمغازه است وچندتامامورم جلوی در ترسیدم دویدم سمت مغازه تارفتم داخل جلال یکی ازکارگرهاگفت اقاامدش باتعجب نگاهش کردم گفتم چی شد که اقای معینی امدسمتم گفت خجالت نمیکشی من به تواعتمادکردم تمام زندگیم روسپرده بودم دست توچه بدی درحقت کردم که نمک خوردی نمکدون شکستی غیرازاین بوده همیشه هوات روداشتم خوب حق نون نمک رونگه داشتی جواب خوبیهای من این بود گفتم اقای معینی چی شد؟جلال گفت تمام پولها وچکهای سفیدامضا توی گاوصندوق نیست وغیرازتوکسی کلیداتاق اقای معینی رونداشته گفتم کلیدگاوصندوق توی کشوبودمن دست نزدم دراتاقم همیشه قفل میکردم یه لحظه یاددیروزافتادم که وقتی برگشتم دراتاق بازبودومن یادم رفته بودببندمش دنیاروسرم خراب شد اقای معینی ازدستم شاکی بودومن روبه عنوان مظنون به دزدی دستگیرکردن ودستبندبه دست باماشین پلیس جلوی چشم جماعتی ازکسبه که جمع شدبودن بردن... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تمام دلخوشیه اون روزای من بودن کنار ارسلانم بود چند روز بعد هم یه مهمونیه خیلی مختصری گرفتیم و زندگیه ما در کنار هم رسما آغاز شد ارسلان مرد خیلی خوب و مهربونی بود و خیلی دوستم داشت همیشه بهم محبت میکردو وقتایی که سر چیزهای جزئی مادر شوهرم دلمو میشکست بهم دلداری میداد که بعد تموم شدن درسش کار پیدا میکنه و خونه مستقل اجاره میکنیم و همه سختیا تموم میشه و من امیدوار بودم به حرفاش و تحت هرشرایطی تلاشمو میکردم که جو خونه اروم باشه تا بتونه بخوبی از پس درسش بربیاد ولی خب خیلی سخت بود چون دخالت های اطرافیان بخصو ص مادر شوهرم و زخم زبوناش از جهیزیه و بیکسیام تمومی نداشت من حتی برای رفتن به حمام هم باید از مادر شوهرم اجازه میگرفتم و هربار با کلی اخم و تخم میگفت بدرد هیچی که نمیخوری حداقل با این لوس بازیا مانع درس خوندن ارسلان نشو در صورتی که من وظیفه داشتم از شوهرم تمکین کنم و تامینش کنم ولی مادر شوهرم میگفت جلفی و کلی متلک بارم میکرد بطوری که گاهی خدا منو ببخشه از ترسم چند روز نجس میموندم و جرات حمام رفتن نداشتم و صبر میکردم سر یه فرصت مناسب که خونه نبود زود یه دوش میگرفتم خلاصه که خیلی روزای سختی بود برام ارسلان روزی چند ساعت با ماشین مسافر کشی میکرد و درامدش در حد تامین خرج های دانشگاه بود و توی اون سه سالی که خونه مادرشوهرم زندگی کردم دریغ از یه دست لباس که بتونم برای خودم بخرم.اما بلخره صبوریهامون نتیجه داد و درس ارسلان تموم شدو تونست توی یه شرکت ساختمانی کار نیمه وقتی پیدا کنه اگرچه حقوق زیادی نداشت اما تونستیم با مختصر طلاهای سر عقد پول پیش خونه رو جور کنیم و با همه اخم و تخم مادر شوهرم کم کم اماده رفتن به خونه جدیمون بشیم و من تو پوست خودم نبودم از خوشحالی همون ماهای آخر متوجه شدم که یکماهه باردارم و چقدر خوشحال بودم که قراره خونه خودمون ثمره عشقمو بدنیا بیارم اونشب بعد گرفتن جواب آزمایش یواشکی دوتا شیرینی خامه ای خریدم زیر چادرم قایم کردم و توی اتاق بردم و بعد اومدن ارسلان جریان بارداری رو بهش گفتم اونم خیلی خوشحال شد محکم بغلم کردو تند تند میبوسیدم و من چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم ارسلانم راضی و خوشحاله بعد باهم شیرینی هارو خوردیم و دوتایی برای خودمون جشن گرفتیم و تا صبح برای آینده نی نی که هنوز معلوم نبود دختره یا پسره برنانه های قشنگ ریختیم ولی قرار شد تا قبل اینکه خونه خودمون نرفتیم به مادر شوهرم از بارداری چیزی نگیم چون ارسلان میترسید مادرش با رفتنمون مخالفت کنه و بگه بعد بارداری برید و مطمن بودیم بعد بدنیا اومدن بچه وابستگی رو بهونه میکنه و نمیزاره بهمین راحتی سرخونمون بریم پس بین خودمون موند فقط به مادرم گفتم و ازش خواستم به کسی چیزی نگه چند وقت بعدم اسباب کشی کردیم و به کمک مادرم اسباب ها رو داخل خونه جدید جای دادیم و چقدر مادرم هوامو داشت همه کارهارو خودش انجام میداد و نمیزاشت من دست به هیچی بزنم و اینطوری زندگیه جدیدمونو شروع کردیم اون روزا درآمد چندانی نداشتیم کار ارسلانم نیمه وقت بودو بعد تموم شدن کارش مسافرکشی میکرد من که میدونستم اکبر آقا سیمونی بمن نمیده خرد خرد با پولی که از مسافرکشی پس انداز میکردم برای نی نی کوچولومون که به تازگی فهمیده بودیم پسره لوازم کودک و لباس میخریدم و خوشحال و راضی بودم چند ماه دیگه ام مثل برق و باد گذشت تا من ۹ ماهه شدم ارسلان با خوب کار کردن تونسته بود رضایت مدیرشونو جلب کنه و تو کارش ترفیع بگیره و شبانه روز سرکار بود و من همیشه تنها بودم یک شب درد بدی گرفتم و میدونستم که دگه دارم ب روزهای آخر نزدیک میشم ولی هنوز دوهفته ای وقت بود اما اون درد دست از سرم بر نمیداشت با ارسلان تماس گرفتم و سریع خودشو رسوند باهم سراغ مادرم رفتیم تا بیمارستان بریم اما صدای دادو بیداد از خونه اومدو اکبر آقا جلوی در کلی دادو بیداد کرد که چرا دست از سر زندگیه مادرت برنمیداری برید گمشید و من که دگ درد امانمو بریده بود بلند بلند گریه میکردمو و خدارو بخاطر درد زایمان نه بخاطر قلب شکسته ام صدا میزدم تنهایی بیمارستان رفتیم و بعد انجام دادن کارهای مربوطه و بعد تحمل کردن ۷ ساعت درد بی وقفه آرین کوچولوی عزیزم بدنیا اومد اون روز بهترین و بدترین روز عمرم بود همه هم اتاقیا همراه داشتن و مادراشون مثل پروانه دورشون میچرخیدن و من تنهای تنها بودم حتی توان اینو نداشتم ک آرین و بغل کنم یا جاشو عوض کنم ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آخ جان دلم، هر چه اطرافيان مهربان باشند، باز هم بچه خود آدم كه نيستند. بچه آدم بدش هم خوبست. اگر توي سر آدم هم بزند شيرين است _عمه جان پس ما چي؟ جاي بچه هاي شما نيستيم؟ _چرا عزيزم، چرا. مخصوصا تو. تو كه خود من هستي. روزي صد دفعه خدا را شكر مي كنم كه تو در اين خانه هستي. هر وقت از بيرون مي آيي و از اتومبيل مادرت پياده مي شوي، ده دفعه قربان صدقه قد و بالایت مي روم. دعا مي كنم الهي سفيد بخت بشوي. هر سه تان سفيد بخت بشويد. الهي از دست خودتان نكشيد. دلم مي خواست هيچ وقت اين صندوقچه را جلوي تو باز نمي كردم. تو اين چيزها را مي دانستي؟ سودابه هيچ چيز نمي دانست عمه جان به جلو خم شد و يك كليد قديمي از زنجير طلایي كه به گردن داشت بيرون كشيد و در صندوقچه را گشود. سودابه با حيرت گفت: _اوه ... عمه، پس كليدش اين جا بوده؟ _عمه خنديد: _آره شيطونك ها. هر سه تايتان از بچگي دنبال كليدش بوديد، مگه نه؟ در صندوقچه جز مقداري خرت و پرت، كاغذهاي زرد شده، يكي دو عكس و يك طلاقنامه هيچ نبود. اين بود صندوقچه قيمتي عمه جان. درون آن نه عروسك بود، نه شكلات، نه كش تير و كمان براي گنجشك ها و نه پارچه و پولك براي دوختن لباس عروسك ها. از هيچ يك از آن اشيايي كه در دوران كودكي براي سودابه و خواهر و برادرش حكم گنج را داشت خبري نبود. حتي لواشك و قره قوروت و آلبالو خشكه هم در آن پيدا نمي شد. پس براي چه او در اين صندوقچه تا اين حد بي ارزش را قفل مي كرد؟ عمه جان چاي خود را نوشيد، در مبل فرو رفت و به عقب لم داد و دسته عصا را به دست گرفت. دو پاي خود را دراز كرد. مچ پاي چپ خود را روي مچ پاي راست انداخت. اولين بار بود كه از درد پا نمي ناليد. به چشمان سودابه نگريست و با محبت پرسيد: _اگر از اولش برايت بگويم خسته نمي شوي؟ سودابه با اشتياق گفت: _نه عمه، نه، خسته نمي شوم _بهار بود سودابه جان، بهار. اي لعنت بر اين بهار كه من هنوز عاشقش هستم. اوايل سلطنت رضا شاه بود. همين قدر مي دانم كه چند سالي از تاجگذاري او مي گذشت. چند سال، چهار سال؟ پنج سال؟ سه سال؟ نمي دانم. از من نپرس كي قاجار رفت و كي رضا شاه آمد. سر و صدا و تق و توق بود. حرف از رفتن قاجار بود. حرف از سردار سپه بود. حرف از تاجگذاري رضا خان بود. ولي من نمي دانم. انگار در اين دنيا نبودم. در دنيايي ديگر بودم. آنچه دلم مي خواست همان در يادم مانده عمه جان ساكت شد. چانه را روي عصا نهاد و به باغ يخزده خيره شد _انگار همين ديروز بود... آخ سودابه جان كه عمر چه قدر زود مي گذرد.... و به خدا كه خداوند چه عمر كوتاهي به ما داده و تازه بيشتر اين دوران كوتاه حيات هم يا به بچگي مي گذرد يا به پيري. دوران لذت چه قدر كوتاه است. قديمي ها چه درست گفته اند: » مانند عمر گل. « تو هم تا مثل من پير نشوي معناي اين حرف را نمي فهمي. نمي فهمي... عمر برف است و آفتاب تموز، يعني چه؟ الهي كه پير بشوي دختر جان عمه جان ساكت شد و به باغ خيره گشت. يادش رفته بود؟ يا دوباره خوابيده بود؟_عمه جان! سكوت. !عمه جان! عمه گريه مي كرد. _نمي دانم. از قاجار هيچ نمي دانم. از رضا خان هيچ نمي دانم. از دنيا غافل بودم سودابه جان. چون عاشق بودم. هر كه خواهد بيا و هر كه خواهد گو برو. جهان مي خواهد زير و رو شود. چه اهميتي دارد؟ فقط او بماند. مگر نه؟ عمه جان با چشمان اشك آلود در چشمان سودابه نگريست و لبخند عاشقانه غمناكي زد. مانند لبخند يك دختر جوان. چشمان سودابه هم غرق اشك بود عمه دوباره پرسيد: _كه گفتي خيلي دوستش داري؟ سودابه شيفته وار پاسخ داد: _آره عمه جان _خدا به دادت برسد دختر جان. خدا به دادت برسد بله بهار بود و خانه ما غرق گل و گياه شده بود. بيروني و اندروني پر از گلدان هاي گل بود. حياط خانه پدريم، حياط نگو، باغ بهشت. ظهرها بوي غذاهاي خوشمزه از آشپزخانه ته حياط و پشت درخت ها بلند بود و با بوي گل ها درهم مي آميخت. آب حوض تميز و پاك بود. آخر از خانه ما قنات رد مي شد. و با اين همه آب انبار و پاشير عليحده هم داشتيم. همان ته حياط. با فاصله كمي از آشپزخانه. دايه ما بچه ها از كنار حوض رد نمي شد چون مي ترسيد آب به دامنش ترشح كند و نجس شود. فيروز خان، درشكه چي پدرم كه اهل جنوب بود و عاشق آب، هر وقت كه به مناسبت كاري به حياط اندرون مي آمد، مي پرسيد: _دايه خانم، ترشح آب نجس است يا ادرار بچه ها؟ دايه خانم مي گفت: _پهن اسب، ذليل شده . فيروز خان غش غش ريسه مي رفت. حالا به خودم مي گويم شايد اين هم يك جور خوش و بش كردن بود اين قدر توي خانه ما، توي بيروني و اندروني، كلفت و نوكر و باغبان و برو و بيا بود كه همه شان يادم نيست. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii