eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.1هزار دنبال‌کننده
80 عکس
455 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم کنار در و با ناراحتی گفتم ننه میشه منم بیام همونطور که خم شده بود استکان چای و برداره برگشت نگاهی بهم کرد و گفت باشه تو هم برو ببین لباس درست و درمونی پیدا میکنی بپوش چشام برق زد و گفتم چشم ننه بدو رفتم اتاق پشتی و سر گنجه سراغ لباسام چیز قابلداری نداشتم از بین لباسهام یه کت و دامن پیدا کردم و روسریی هم که علی عید برام خریده بود و برداشتم اومدم پیش مهین گفتم میشه یه جفت از اون جوراب پارازین هات و بهم بدی من جورابام همش سوراخه گفت: مگه تو هم میای با خوشحالی گفتم: اره ننه گفت بیام لباشو کج کرد و دستی تو بقچه اش کرد و یه جفت جوراب مشکی بهم داد از خوشحالی رو ابرا بودم خواهر بزرگ داماد بودم لباس پوشیدم و رفتم لب ایوون نشستم آقام تازه رسیده بود و لب حوض داشت وضو میگرفت من و دید و گفت به به اقدس خانم چه به خودت رسیدی کجا انشاءالله گفتم خسته نباشی آقاجون لباسهاتو بزار اونجا برگشتیم میشورم ننه تو اتاق منتظرته آقا جون دستت درد نکنه ای گفت و از پله ها بالا رفت رو به ننه کرد و گفت چخبر راضیه کجا بسلامتی ننه شاد و شنگول رفت کت آقاجون از رو شونه هاش برداشت و گفت نمازمونو بخونیم که بعدش باید بریم برا پسرمون خواستگاری آقاجون گفت عه پس بلاخره یکی رو پیدا کردی که ببندی به ریش حسن ننه انگار غم رو دلش کاشتی همونطور که کت تو دستش بود نشست لب پنجره و گفت نه بابا دلت خوشه این پسر به هیچ صراطی مستقیم نیست علی رو داماد میکنم آقاجون برگشت سمت ننه و گفت: مردم چی میگن رو حسن عیب میزارن که چیزیش بوده که برادر کوچیکه اول زن گرفته ننه شونه ای بالا انداخت و گفت: چیکار کنم با مردم وعده کرده بودم اگه نمیرفتم که رو دختر اون بدبختا عیب میزاشتن آقا الله اکبری گفت و به نماز ایستاد.راه افتادیم و علی از سر خیابون یه دسته گل و یه جعبه شیرینی خرید و رفتیم خونه زهرا خونشون یه خیابون باهامون فاصله داشت حیاط کوچیک و باصفایی داشتن مهمون زیاد دعوت کرده بودن برعکس ما که تنها رفته بودیم با یه غرور خاصی نشسته بودم که خواهر دامادم بعد تعارفها خاله زهرا از ننه پرسید دختر شما چند سالشه ننه نگاهی به من کرد و گفت و کنیزتون ۱۷ سالشه از این حرفش لجم گرفت خاله اش خنده ای کرد و گفت چه عجب تا حالا شوهر ندادینش ننه حرف و عوض کرد و گفت عروس خانم ما نمیخواد تشریف بیاره مادر زهرا با دلخوری گفت حاج خانم شما که گفتید برا پسر بزرگم زهرا رو میخوام انگار این آقا پسر کوچیکتر هست ننه فوری دستپاچه گفت نه حاج خانوم برا علی میخواستم زن بگیرم پسر بزرگم سربازهد5 ولی علی زرنگتر از اون هست سربازیشم رفته و مغازه خودشو داره مادر و خاله زهرا نگاه رضایتمندی بهم کردن و مامانش زهرا رو صدا کرد یه دختر ریز نقش چادر سفید بسر با سینی چای اومد و به همه سلام کرد و چای تعارف کرد به من که رسید نگاه خریداری بهش کردم دختر خوبی بود سفید بود و بور برعکس من که گندمی بودم و با چشم و ابروی مشکی مهینم سفید بود و موهاش خرمایی بود صحبتها انجام شد و قرار عقد و بله برون و گذاشتن اخر ماه قرار شد عقدو عروسی انجام بشه بلند شدیم و برگشتیم خونه آقاجون تو حیاط رو پله های ایوون نشسته بود و سیگار میکشید ننه رفت کنارش و گفت دوتا اتاق بگو خالی کنن رنگ کنیم و تمیز کنیم بچه ها برن توش زندگی کنن آقام سری تکون داد وگفت باشه ننه رو به م کرد و گفت پاشو قلیون چاق کن بیار اتاق از اینکار نفرت داشتم.قلیون و چاق کردم و بردم داخل اتاق ننه و آقا نشسته بودن مهینم کنار ننه نشسته بود داشت از اقوام زهرا ایراد میگرفت آقام هم گاهی سرشو به نشانه تاسف تکون میداد برگشتم تو حیاط دیدم علی گوشه حوض نشسته و تو فکره گفتم شاه دوماد چرا تو خودتی گفت حس میکنم دارم اشتباه میکنم من و چه به زن گرفتن اخه ننه هم کارایی میکنه گفتم حتما قسمتت این بود بلاخره رو دختر مردم اسم گذاشتید دختر بدی هم نبودرفتم کنارش نشستم و گفتم علی تو فقط تو این خونه با من حرف میزنی تو خیلی مهربونی باهام دعا میکنم خوشبخت بشی نگاه با مهری بهم کرد و گفت تو خیلی مظلومی نمیدونم چرا ننه باهات اینطوره چشام پر اشک شد ولی دیگه ادامه ندادم صبح قرار بود برن خرید طبق معمول جوری ننه و مهین پیچوندن که من متوجه نشم عصر بود که دست پر برگشتن با دیدن خریدها خیلی تو ذوقم خورد منم دلم میخواست برم بازار هر دختری تو اون سن دلش عروسی میخواست ننه و مهین بی توجه به من خریدها رو بردن بالا نشستم تو ایون شاید منو هم صدا کنن ولی صدایی از کسی نیومد از فضولی نتونستم بشینم بلند شدم و رفتم کنار پنجره وسایلی که چیده بودن رو فرش و نگاه کردم لباس و کفش و آینه و شمعدون و پارچه و یه جعبه سفید خریده بودن که من تا حالا ندیده بودم برای چی هست کیف عروس چادر و روسری یه جعبه هم کنار وسایل بود که حدس زدم طلا باشه ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وقتی رسیدم بالاسرش سرفه ای کردم بالحن مسخره ای به معین گفتم تولدت مبارک خوش میگذره کتایون تاصدام روشنیدمثل برق گرفته هاازجاش پریدزول زدبهم گفتم چراترسیدی نمیخوای منوبه معین خان معرفی کنی معین که جاخورده بودبه کتایون گفت این اقاکیه جریان چیه؟گفتم چطورمنویادت نمیادیکبارامدم اموزشگاه معین به کتایون گفت برادرته بااین حرفش خنده عصبی کردم گفتم نه من دوست پسرشم یکیم مثل تو کتایون گفت گمشوچراامدی اینجاچراتعقیبم میکنی چی ازجونم میخوای باچه زبونی بگم نمیخوام دیگه باهات باشم ازاین همه وقاحتش داشت حالم بهم میخورد یه جوری وانمودمیکردکه انگارمن مزاحمشم،گوشیم دراوردم اول عکسهای دونفری که داشتیم وبعدم تاریخ چتهامون بهش نشون دادم گفتم..به معین گفتم خودت قضاوت کن من اگرمزاحمش شدم پس این عکسهاچتهاچیه من خرواقعاعاشقش بودم میخواستم باهاش ازدواج کنم اماخداروشکرکاربه اونجانرسیددستش برام روشد معین هاج واج منوکتایون نگاه میکردهیچی نمیگفت دستم روگذاشتم روشونه معین گفتم عاقل باشی باکسی که یکبارخیانت کرده نمیمونی البته بازم تصمیم باخودته وببخشیدکه تولدت خراب کردم ولی مجبوربودم خداحافظ.. وقتی ازرستوران امدم بیرون احساس سبکی میکردم امادروغ چراخوشحالح نبودم یه جورای پشیمون شدم باخودم میکفتم کاش به خودکتایون میگفتم این رابطه روتموم میکردم.. اخرشب نیلوبهم پیام دادگفت حالم خوب نیست ازروی کنجکاوی پرسیدم چرا؟ گفت عذاب وجدان دارم کتایون ازوقتی امده خودش تواتاق حبس کرده باکسی حرف نمیزنه گفتم خودکرده راتدبیرنیست برامم مهم نیست لطفادیگه اسمش نیاروازتوام ممنونم که کمکم کردی تاکتایون بشناسم ولی ازامشب دیگه دوستندارم باتوخواهرت درارتباط باشم برات ارزوی موفقیت میکنم پیامم که ارسال شدنیلوسریع نوشت اسماعیل!!داری شوخی میکنی؟خیانت کتایون به من چه ربطی داره چرافکرمیکنی منم لنگه اونم بخدامن دوستدارم ووو شاید۲۰تاپیام توپنج دقیقه برام فرستاد تمام تلاشش رومیکردبهم ثابت کنه که دوستمداره ومثل کتایون نیست ولی برای من مهم نبودنمیخواستم باهاش رابطه داشته باشم وقتی دیدم ول کن نیست گوشیم سایلنت کردم خوابیدم فرداصبحش که گوشیم روچک کردم دیدم بالای۲۰پیام وتماس باهام داشته اهمیت ندادم رفتم دانشگاه اون روزتاساعت۴کلاس داشتم وقتی ازدانشگاه امدم بیرون دیدم نیلومنتظرمه تامن رودیدامدسمتم گفت خیلی بی انصافی که گناه خواهرم روپای من مینویسی گفتم لطفاازاینجابرو گفتم ازظهرمنتظرتم کجابرم تاقانعم نکنی جای نمیرم نیلوخیلی سیریش بودوانقدراصرارکردتاکوتاه امدم باهم رفتیم کافه روبه روم که نشست گفت اسماعیل نذارفکرکنم فقط میخواستی ازم سواستفاده کنی نذارمنم بشم لنگه تو ودیگه به کسی اعتمادنکنم نیلوخیلی منطقی ترازکتایون بودانقدرقشنگ حرف میزدکه جای برای ایرادگرفتن نمیذاشت بااین حال۴ماه طول کشیدتاتونستم نیلوروقبول کنم البته مایه رابطه کاملاسالم داشتیم مثل۲تادوست واقعی بودیم هرچندهردوتامون انقدردرگیردرس دانشگاه بودیم که درهفته یکبارهمدیگرروبه زورمیدیدیم تواین مدت نه من ازکتایون چیزی پرسیدم نه نیلوحرفی ازش میزد گذشت تایه شب که باهم چت میکردیم گفت فرداشب نامزدی کتایونه گفتم باکی گفت پسرعموم نوشتم بیچاره پسرعموت جوابی ندادبااینکه میدونستم ناراحت شده ولی به روی خودم نیاوردم.بعدازنامزدی کتایون خیال نیلوراحت شدبیشترازقبل بهم ابرازعلاقه میکرد البته من خیلی توفازعشق عاشقی نبودم چون تجربه خوبی ازش نداشتم ولی خب بدمم نمیومدیکی دوستم داشته باشه بهم ابراز علاقه کنه حس خوبی بهم دست میدادانرژی میگرفتم یادمه چندروزمونده به تولدم نیلوبهم زنگزدگفت اخرهفته برنامه خاصی نداری اون لحظه اصلایادم نبودپنچ شنبه تولدمه گفتم نه ولی همین الان بهت بگم حال حوصله ی بیرون امدنم ندارم میخوام بمونم خونه هم درس بخونم هم استراحت کنم.نیلوگفت حتی اگرمن ازت خواهش کنم لطفا گفتم حتی اگرالتماسمم کنی فایده نداره..نیلوعادت داشت قطع که میکردپشت بندش بهم پیام میدادویه جمله ی عاشقانه برام میفرستادامااون روزتو‌پیامهاش فقط ازم میخواست پنچ شنبه برم دیدنش وقتی دیدم این همه اصرارمیکنه شک کردم تقویم گوشیم رونگاه کردم وتازه متوجه شدم تولدمه وباکلی منت گذاشتن قبول کردم نیلوبرخلاف کتایون خیلی دست دلبازبوداینوچندیاربهم ثابت کرده بودولی برای تولدم سنگ تموم گذاشته بودبادیدن میزشام کیک حسابی سورپرایزشدم اماوقتی کادوم رودادواقعاهنگ کردم باورم نمیشدبرام موتورخریده بود بهترین کادوی بودکه یکی میتونست بهم بده چون برای رفت امدم بهش احتیاج داشتم‌.بعدازاین ماجرامنم یه کم نرمترشدم تاحدودی به نیلومحبت میکردم امابازم به پای نیلونمیرسیدک گاهی انقدرلوسم میکردکه خجالت میکشیدم.این درحالی بودکه من اصلانمیدونستم تولدنیلوکی هست ویه شب ازاستوری که خودش گذاشته بودمتوجه شدم تولدشه ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مدرسه ای که میرفتم دوشیف بودیه هفته صبحی بودم یه هفته ظهری بااینکه شرایط روحی وجسمی خوبی نداشتم ولی نمراتم خوب بود نداازترس بابام میومدجلوی مدرسه دنبالم یه خیابون بودکه ماشینهاباسرعت ازش میگذشتن من همیشه ترس داشتم ازعبورکردن ازاون خیابون .نداوقتی میرسیدیم وسط خیابون دستم رو ول میکردخودش سریع ردمیشدبه امیداینکه ماشین من روبزنه شایدبمیرم ازدستم راحت بشه ازبابام خواستم خودم بادوستام مدرسه ام که تومحل بودن برم بیام به زورراضیش کردم اینجوری حداقل چندساعتی راحت بودم ازازاراذیت ندایه روزوقتی امدم خونه حالم خوب نبودنداداشت تلویزیون میدیدیه سلام اروم کردم رفتم تواتاق بدون ناهارخوردن گرفتم خوابیدم وقتی بیدارشدم دیدم نداداره شکایت منوبه بابام میکنه وحسابی بابام روبرعلیه من پرکرده وقتی سلام کردم بابام گفت بیاببینم چرااینقدرمامانت رواذیت میکنی چرابهش سلام نکردی گفتم اون من رواذیت میکنه تااین حرف روزدم بابام که حسابی نداتحریکش کرده بودشروع کردبه زدنم ونداهم داشت ازکتک خوردن من لذت میبردوقتی به زوررفتم تواتاق نداامدگفت فکرکنم دیگه یادگرفتی چه جوری سلام کنی روزامیگذشت ازاراذیتهای نداتمومی نداشت من تمام درسهام روتوی مدرسه یادمیگرفتم چون اگرتوی خونه کتاب دستم میدیدبه سختی تنبیه ام میکردحتی یه باربخاطرش دستم روسوزوندکه بعدازگذشت سالهاجاش مونده چندسالی روی اینجوری گذروندم تا اینکه یه روزکه ازخواب بیدارشدم دیدم ندا خونه نیست دیگه ازدست کتک هاش خسته شده بودم‌تمام بدنم سیاه کبودبودمجبورم میکردلباسهای استین بلندبپوشم که بابام متوجه نشه هروقتم بابام میومدنمیذاشت زیادپیشش باشم که متوجه بشه میگفت بروسردرست!اون روزبهترین فرصت بودبرای اینکه از دستش خلاص بشم سریع چندتا تیکه لباس توکولم گذاشتم وازخونه فرارکردم تنها ثجایی که داشتم خونه مامان بزرگم بوداز ترس اینکه یه وقت توخیابون نبینمش ازکوچه پس کوچه ها میرفتم اینقدرسریع میدویدم که نفس میزدم خودم روبه خونه مامان بزرگم رسوندم مامان بزرگم وقتی منودیدباتعجب گفت بهارچی شده چراتنهااومدی من که دیگه تحمل اون همه مشکل وکتک خوردن رونداشتم شروع کردم به تعریف کردن وهمه چی روبه مامان بزرگم گفتم مادربزرگم میشنیدفقط گریه میکردوفقط ندارونفرین میکردگفت دیگه نمیذارم ببرنت پیش خودم میمونی بعدظهروقتی عموهام اومدمامان بزرگم داستان روبراشون تعریف کردوجای کبودیهای بدنم روبهشون نشون دادعموبزرگم پاشدتاخواست بره مادربزرگم گفت بذارمنم میام نمیدونستم کجامیخوان برن من پیش عمه ام موندم ولی بعدهافهمیدم رفتن سروقت نداوحسابی مادربزرگم باهمون شلنگ ازخجالتش درامده به عمه ام گفتم ازمامانم چه خبرگفت به شماره ای که ازش داشتیم زنگزدیم ولی کسی ازش خبرنداره خیلی دلتنگ مامانم بودمن تاکلاس پنجم پیش مامانبزرگم بودم بابام چندباری امددنبالم که برگردم ولی مامانبزرگم نذاشت منوببره وهرچی بابام میگفت ندادیگه جرات نداره قبول نکردوهفته ای یکی دوباربابام میومددیدنم بهترین سالهای عمرم همون چندسالی بودکه کنارمادربزرگم بودم وبه دوره راهنمایی رسیدم ولی انگاردست سرنوشت تقدیرمن رو دوستداشت طوردیگه ای رقم بزنه.تادوره راهنمایی پیش مادربزرگم‌بودوهمه چی خوب بودولی کم کم متوجه بیماری مادربزرگم شدم قندداشت وچون دیرمتوجه شده بودیم وبدنش پرازکبودی زخم بود وبیشتراوقات مریض بود بیمارستان بستری می شد یه روزبابام امدگفت بهارمیخوام باهات حرف بزنم تودیگه بزرگ‌شدی شرایط رومیتونی درک‌کنی مادربزرگت دیگه نمیتونه ازت نگهداری کنه بیابریم خونه میدونم نداخیلی اذیتت کرده ولی دیگه اون سالهابرنمیگرده.نداالان خودش مادرشده واخلاقش مثل سابق نیست باوضعیت مامان بزرگم دیدم حق با‌ بابامه هرچندمادربزرگم بااون حالش‌بازم راضی نبودامامن بابابام برگشتم خونه بابام یه خونه جدیدساخته بودومن واسه اولین بارداشتم میرفتم اونجا تاواردخونه شدم چشمم به یه پسرکوچولودوسه ساله افتاداون برادرم بودعلی باهمون نگاه اول مهرش به دلم افتاد وقتی ندارودیدم حسابی چهره اش زنونه شده بودولی هنوز همون ندابودهمون روز اول باهام اتمام حجت کردکه بایدتمام کارای خونه و کارای علی رومن انجام بدم که چاره ای جزقبول کردنش نداشتم.صبح تا ظهر مدرسه بودم بعدشم که میومدم کارام رومیکردم باعلی بازی میکردم بعدمیرفتم تواتاق درس میخوندم.روزای اول نداعلی روپیشم نمیذاشت میترسیدمن تلافی کارای خودش روسرعلی دربیارم ولی بعدازیه مدت که خاطرش جمع شدمن دوسشدارم وعلی رواذیت نمیکنم میسپاردش به من ومیرفت دنبال کارهای خودش یه شب که عروسی دعوت بودیم من ونداکنار هم نشسته بودیم که یه خانمی اومدکنار نداسرتاپای منونگاه کردبعدبانداشروع کردصحبت کردن من حواسم به علی بودوزیادمتوجه حرفهاشون نمیشدم شب که ازعروسی برگشتیم خواستم برم تواتاقم که نداگفت وایسابهارکارت دارم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تازه متوجه ناراحتی اون روزش شدم که شماره نگاررونازی داشته وشناخته نمیدونم چرابهش راستش رونگفتم گفتم خواسته تولدم روتبریک بگه همین کارخاصی نداشته نازی گفت خجالت نمیکشه نامزدیکی دیگست به توزنگ میزنه تولدت روتبریک میگه وقطع کرد همون روزنگاربهم زنگزدگفت بانازی دعوام شده وبهش گفتم میخوام نامزدیم روبهم بزنم ودست ازسرت برداره من این وسط نمیتونستم کاری کنم گفتم ولشون کن خودشون دوتاحلش میکنن فرداش توی دانشگاه نازی روکه دیدم امدسمتم گفت حرفهای نگارراسته؟ سرم روانداختم پایین گفتم نازی معذرت میخوام وطفلک بدون هیچ حرفی رفت یه جورای عذاب وجدان داشتم ولی نمیتونستم پاروی دلم بذارم من هنوزم نگار رودوستداشتم یک هفته ای ازاین جریان گذشت که نگارگفت به خانواده ام گفتم وپدرم مخالفت کرده ولی من کوتاه نمیام ومیخوام باشاهین حرفبزنم بعدازکلی کش مکش نامزدی نگاروشاهین بهم خورد روزی که شنیدم انگاردنیاروبهم دادن وتوی این مدت هروقت نازی رودیدم سرش رومینداخت پایین ازکنارم ردمیشد سعی میکردم تاجای که امکان داره بانازی رودر رونشم ازش خجالت میکشیدم رابطه من ونگار دوباره گرم شده بودوقراربودمن با خانواده ام صحبت کنم وبرن خواستگاری وقتی بامادرم صحبت کردم به شدت مخالفت کردوگفت من خواستگاری دختری که یه بارنامزدکرده نمیرم بامادرم دعوام شدوبه حالت قهرازخونه زدم بیرون کسی روبجزامیرنداشتم رفتم سمت خونشون خواهرش گفت نیست وهمراه باباش برای کاری رفتن شهرستان رفتم خونه خاله ام تامن رو دیدفهمیدبامامانم دعوام شده کلی باهاش درد دل کردم وازعشق دوستداشتنم براش گفتم خاله ام به مامانم زنگزدوگفت رضاپیش مانگرانش نباشید اخرشب بابام ومامانم امدن خونه خاله ام باکلی حرفزدن قانع شدن برن خواستگاری نگار انقدراون شب خوشحال بودم که انگارتمام دنیاروبهم داده بودن فرداش به نگارخبردادم وگفتم اخرهفته میایم خواستگاری مامانم با مادرنگارصحبت کردومااخرهفته برای خواستگاری رفتیم باکلی شرط شروط خانواده نگارقبول کردن وبرای هفته بعد قرارنامزدی گذاشتیم ازفرداش دنبال خرید وکارهای نامزدی افتادیم بانگار تنهاعروس خانواده بودومامانم براش بهترین چیزهارو انتخاب میکرد روزنامزدی باعطیه رفتن ارایشگاه.نگارروبارها باارایش دیده بودم ولی اونشب برام ازهمیشه قشنگترشده بودوخودم روخوشبخت ترین مردروی زمین میدونستم انگشترنشون روتوی دستش کردم وخیالم راحت شدبرای همیشه مال هم شدیم یک هفته ای ازنامزدی من ونگارگذشته بودکه نازی روتوی حیاط دانشگاه دیدم فکرمیکردم مثل دفعه های قبل من رومیبینه مسیرش عوض میکنه ومیره ولی باکمال تعجب امدسمتم بهم که نزدیک شدسلام کردونامزدی من ونگارروتبریک گفت باورم نمیشداین دختراینقدر بزرگوارباشه که بخوادازخطایی من به این راحتی بگذره ازش تشکرکردم ولی متوجه گردنبندی که خودم با سنگهای فیروزه براش درست کرده بودم توی گردنش شدم هنوز تو گردنش بود!!ازم خداحافظی کرد رفت خانواده نگارخیلی اصرارداشتن که مازودترعقدکنیم پدرش مخالف نامزدموندن بودشایدم علتش بهم خوردن نامزدی قبلی نگاربود ومنونگارخیلی زودبه عقدهم درامدیم وسرعقدپدرم یه واحدخونه بهمون کادو دادکه قراربودبعدها توش زندگی کنیم ونگار خانواده اش شیش وهفت ماه فرصت خواستن تاجهیزیه تهیه کنن ومامراسم عروسی بگیریم.خانواده نگارازماشیش یاهفت ماه فرصت خواستن که جهیزیه تهیه کنن ومراسم عروسی روبگیریم ازبابت خونه که خیالم راحت بودبرای کارهم پدرم پیشنهاددادتوی شرکتش مشغول به‌کاربشم وکناردرس به کارپدرمم که یه شرکت بازرگانی داشت اشنابشم پدرم بارهابهم پیشنهادداده بودولی من قبول نمیکردم میخواستم بعدازتموم شدن درسم روپای خودم وایسم وبدون کمک پدرم زندگیم روبچرخونم ولی تواون شرایط مجبوربودم قبول کنم کم کم به کارپدرم علاقه مندشدم وبه خیلی چیزهاآشناشدم دوماهی ازعقدمن ونگارمیگذشت وتقریبا هرروزنگاررومیدیدم وازخریدهای که میکردن باشورشوق برام‌تعریف میکردوبه من انگیزه بیشتری میدادبرای تلاش کردن وپول جمع کردن نازی باعطیه هنوزدرارتباط بودوگاهی بیرون میرفتن باهم وگاهی هم من نبودم متوجه میشدم میادپیش عطیه یه روزکه عطیه داشت بامامانم حرف میزد میشنیدم که میگفت نازی خواستگارزیادداره ولی به همه جواب ردمیده یادحرف اون روزش افتادم که بهم گفت انشالله عروسیمون!!توماه سوم عقدمون بودیم که یه روزجمعه نگاربهم زنگ زدکه باهم بریم بیرون ادامه دارد.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پایینم نزدیک ده دقیقه ای بارویاحرف زدم موقع رفتنی گفت بیااقارامین هم داره ازته کوچه میاد رامین چندتانون خریده بودوقتی رسیدبارویاسلام علیک کردوتعارف نون کرد رویاتشکرکردورفت احساس میکردم یکی ازایفون داره نگاه میکنه چون صدا میومد امدیم توحیاط گفتم رامین چراچندتانون خریدی ماکه دونفریم گفت برای مادرم زنداداشمم خریدم بیاباهم ببریم بهشون بدیم بریم بالا گفتم الان ازسرکارمیای گفت اره بس میخواستی کی بیام!! اول رفتیم درخونه مادررامین نون روکه دادیم مادرش گفت شام بیایدپایین ابگوشت گذاشتم بعدازیک هفته تازه یه تعارف به ماکرد بعدرفتیم درخونه مهسازنگ که زدمهسادرروبازکردآرین بغلش بودازتیپ ظاهری مهساجلوی رامین خوشم نیومدولی گفتم خونه خودش راحته ماهم یدفعه زنگزدیم ممکنه وقت نکرده لباس عوض کنه مهسابه رامین گفت ارین بغلمه نون بذارروی جاکفشی درروکامل بازکردورامین نون‌روگذاشت روجاکفشی متوجه مشمای شیرخشک ومای بی بی کنارجاکفشی شدم چیزی که رویا دیده بودوفکرمیکردیم اشتباه دیده ویادحرف رامین افتادم که میگفت تازه ازسرکارامدیم وخریدن نون بربری که مهساخیلی دوست داشت یعنی همه اتفاقی بود.وقتی اون نایلون شیرخشک رودیدم تمام بدنم یخ کردمهسایه تعارف الکی کردرامین گفت شب پایینیم مهساگفت اره مامان به منم گفته من فقط گوش میدادم بارامین امدیم بالابه زوراون چندتاپله روامدم خیلی حالم بدبودبه این فکرمیکردم رامین چرابایدبهم دروغ بگه خب من که باکمک کردن به مهسامشکلی نداشتم امدیم بالادودل بودم واسه پرسیدن میترسیدم بهم دروغ بگه رامین گفت مریم بریم پایین مامانم اینازودشام میخورن یه فکری به سرم زدیه تونیک تنگ پوشیدم که یه ذره شکمم بزنه بیرون وبتونم بگم باردارم من که دیگه همه چی روتحمل کرده بودم اینم روش رفتم یه تونیک نارنجی جذب داشتم اون روپوشیدم موهامم شونه کردم یه شال انداختم روسرم رفتیم پایین مهساجلوترازمن رفته بودغیرپدرشوهرم رامین کسی نبودشالم روبرداشتم نشستم کنارپدرشوهرم بعدازمرگ مسعودخیلی داغون شدبود گفت دخترم‌ شماکه عروسی نگرفتیدحداقل یه سفربریدگفتم به رامین مرخصی نمیدن روکردبه رامین گفت بابااگربهت مرخصی میدن تایه مشهدبریدتارامین بخوادجواب بده مهساگفت بمیرم برای مسعودقراربودبعدازعروسی ماهم آرین روببریم زدزیرگریه باگریه اون مادرشوهرمم شروع کردبه گریه کردن رامین گفت اگربخوایمم بریم همه باهم میریم من تنهاجای نمیرم اینم شانس من بودواسه ماه عسل کی دیگه خانوادگی برن!!کلابیخیال سفرشدم میدونستم غیراعصاب خوردی چیزی نداره بلندشدم رفتم توی اشپزخونه کمک مادرشوهرم یه کم سبزی گذاشتم توی جاسبزی ها.بوی ابگوشت بهم میخوردیه حال بدی بهم دست میدادمادررامین متوجه برجستگی شکمم شدگفت مریم چرااینقدرشکمت امده جلومریضی به زورخندیدم نگاه رامین کردم که داشت نگاه مادرش میکرددلم روزدم به دریا گفتم باردارم باتعجب نگاهم کرد گفت چی گفتم دست گل رامین الان نزدیک چهارماهم هست مادرش گفت بس بگوچرااینقدرعجله داشتیدواسه عروسی دخترم دخترای قدیم!!! دنباله حرفش رومهساگرفت گفت اره دیگه گندبالااورده بودخانم که هول عروسی بوداگراین بی ابرویی روبالا نمیاوردی شاید مسعودم الان زنده بود گفتم ببخشیدمهساجان همچین میگی بی ابرویی انگارمن رامین محرم نبودیم صیغه بودیم اشک تمساحی که میریخت پاک کردگفت خوبه خودتم میگی صیغه عقدنبودی که بدبخت شوهرجوان مرگ من که بخاطرندونم کاری شمادوتاپرپرشد ارین روبغل کردگفت الان باید بغل باباش بودبوسش میکردنه یتیم بشه عملا باحرفهاش منوبه غلط کردن انداخته بودکه چرابارداریم روگفتم بابای رامین گفت مهساجان این حرفهاچیه قسمت مسعوداین بوده تقصیرکسی نیست من هنوززنده ام غصه چی رومیخوری رامین گفت منم هنوزنمردم زنداداش نگران نباش خودم نوکرتووبچه برادرمم هستم من مقصرم پای اشتباهمم وایمیستم باحرفهای رامین نگاهای مهسابهم داشت قلبم ازدهنم میزدبیرون تودلم میگفتم کاش میمردی مریم واسه این زندگیت هیچی ازگلوم نمیرفت پایین کناررامین نشسته بودم اروم گفت چراچیزی نمیخوری به زورچندتالقمه برام گرفت ازگوشت کوبیده بهم داد متوجه نگاهای مهسامیشدم تاکم میاوردشروع میکردگریه کردن بعدازچنددقیقه که سرم روبلندکردم دیدم سرش روانداخته پایین اشک میریزه بابای رامین گفت مهساچرااینقدربی قراری میکنی گفت یادمسعودافتادم عاشق ابگوشتهای مامان بودکلا تخصص خوبی توی جلب توجه کردن داشت باهرهنری بوداون شام روکردزهرمارمابعدازشام مامیخواستیم بریم بالا مادرشوهرم گفت رامین جان فردابابات نیست زودامدی بیامهساروبرسون خونه باباش گفت باشه سعی میکنم زودبیام شایداین حرفهاخیلی ساده وپیش پاافتاده باشه ولی من ازنیت شوم مهساخبرداشتم واینجورکمک کردنهاعذابم میداد فردرامین زودترازموعد امد من ازپشت پنجره میدیدم ماشین داداشش روبرداشت مهساجلونشست باهم رفتن. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وقتی جعبه طلاهاروبازکردسومیش دقیقاهمون سرویس طلای بودکه رضانشونیش روداده بودتودلم گفتم خاک برسرت پروین اخه این چه کاری بودکه توکردی!! به فروشنده گفتم من ازاین سرویس خوشم امده میشه ازش عکس بگیرم به شوهرم نشون بدم گفت بله مشکلی نداره خلاصه چندتاعکس گرفتم ازمغازه امدم بیرون رضاتامنودیدگفت چی شدگفتم حدست درست بودطلارواورده اینجافروخته وعکسهاروبهش نشون دادم ازعصبانیت داشت منفجرمیشد گفتم حالامیخوای چکارکنی؟یه وقت نری بازباهاش درگیربشی گفت توکارت نباشه وبه سرعت حرکت کرد اون لحظه نمیدونستم کاری که کردم درسته یاغلط ولی تودلم ایت الکرسی میخوندم که این قضیه ختم به خیربشه موقع پیاده شدن به رضاگفتم یه کاری نکنی بفهمه من رفتم طلافروشی نمیخوام پای من به این ماجرابازبشه خنده عصبی کردگفت یه کم شجاع باش تواگرجونمم بخوای من بهت میدم ولی نگران نباش نمیذارم کسی بهت شک کنه وقتی رضارفت همش باخودم میگفتم یعنی چی جونش برای من میده! تااخرشب منتظربودم ازرضایه خبری بشه ولی حتی انلاینم نشدفرداش باایسان کلاس داشتم بحث انداختم شایداون چیزی بگه امااون حرفی نزد ازاین ماجراسه روزگذشته بودکه رضابهم پیام دادمیتونی امروزبیای بیرون انقدرازدستش عصبی بودم که حتی جوابش روندادم انگارخودش فهمیده بودناراحتم شروع کردعذرخواهی کردن گفت حالم خوب نبوده ببخشیدوانقدرسماجت کردکه بلاخره جوابش دادم گفتم فقط بگوچی شد گفت بایدحضوری ببینمت فلان ساعت اماده باش میام دنبالت داشتم اماده میشدم که گوشی مامانم زنگ خوردبعدازچنددقیقه که قطع کردامدتواتاقم گفت حال مادربزرگم خوب نیست باید با پدرم چندروزی برن شهرستان گفتم کی میریدگفت یکی دوساعت دبگه راه میفتیم واصرارداشت منم باهاشون برم تودوراهی بدی مونده بودم به رضا پیام دادم نمیتونم بیام دیدنت حال مادربزرگم خوب نیست بایدبرم شهرستان انلاین بودگفت میشه خواهش کنم نری اینجوری چندروزی بدون استرس میتونیم همدیگه روببینیم نمیدونم من احمق چرابدون فکرکردن قبول کردم وبه بهانه کلاس رفتن همراه پدرومادرم نرفتم.. البته توخونه تنهانبودم خواهرم پیشم موندوبقیه همون شب باپدرومادرم رفتن شهرستان وقتی رضاوقتی فهمیدمن نرفتم شهرستان خیلی خوشحال شدگفت فرداایسان روبپیچون تاچندساعتی بریم دور دور منم طبق خواسته رضاکلاکلاس بعدظهرم رونرفتم باهاش رفتیم بیرون خیلی مشتاق بودم بفهمم ماجرای طلابه کجاختم شدتاسوارشدم گفتم بگوببینم چکارکردی بااین حرفم رضاخندیدگفت علیک سلام میخواستی چکارکنم نکنه توقع داشتی بهش مدال قهرمانی بدم! اولش که زیربارنمیرفت میگفت رفتم خونه مادرم اونجاجاش گذاشتم اماوقتی بامدرک بهش ثابت کردم داره دروغ میگه گفتم وسایلت جمع کن ازخونم بروبیرون وفرستادمش خونه باباش فکرکردم شوخی میکنه گفتم جدی؟ گفت من باکسی تعارف ندارم تولطف بزرگی درحقم کردی هیچ وقت فراموش نمیکنم نمیدونم چراعذاب وجدان داشتم گفتم واقعاپروین بیرون کردی گفت اره چون لیاقت زندگی کردن بامن رونداره کسی که دزدکی طلاببره بفروشه قابل اعتمادنیست گفتم خب پول طلاروچکارکرده؟گفت توکارتش بودازش گرفتم ریختمش به حساب خودم ناخوداگاه سکوت کردم رفتم توفکر رضاگفت زندگی مادیگه تموم شده بایدازهم جدابشیم.. بارضارفتیم سفره خونه غذاقلیون سفارش داد میگفت کنارتوحالم خوبه وکلی ازم تعریف میکرد اون شب گذشت فرداش بهم زنگزدگفت پایه مهمونی مختلط هستی گفتم تاحالانرفتم گفت یکبارتجربه اش کن وبااصرارراضیم کردکه همراهیش کنم به خواهرم گفتم تولدیکی ازدوستام ممکنه یه کم دیربیام وقت ارایشگاه گرفتم لباس مهمونیم روبرداشتم ازخونه امدم بیرون موهای بلندم سشوارکشیدم یه ارایش دخترونه ام کردم چون خیلی اهل ارایش نبودم خیلی تغییرکردم وقتی رضادیدم گفت باورم نمیشه واقعاخودتی !! مهمونی یابهتره بگم پارتی توباغ بود اولین بارم بودبدون خانوادم میرفتم مهمونی یه کم استرس داشتم رضاگفت نترس نمیخورنت قول میدم انقدربهت خوش بگذره که بعدابه حال الانت بخندی.. ورودی باغ مهموناروچک میکردن رضاگفت ماازطرف اقامحسن دعوت شدیم وقتی میزبان تاییدکردماروراه دادن توباغ یه باغ میوه خیلی بزرگ بودکه وسطش یه ساختمان دوطبقه بودبه رضاگفتم مطمئنی مهمونیه چراسرصدای نیست گفت الان بریم داخل متوجه میشی وقتی ازماشین پیاده شدم رضاامدسمتم گفت یادت نره ماباهم نامزدهستیم ودستم روگرفت داشتم ازخجالت میمردم ولی روم نشدبگم دستم ول کن خلاصه واردساختمان که شدیم تازه صدای موسیقی روشنیدم وسط سالن چندتادخترپسرهای جوان میرقصیدن رضا رفت سمت مبلهای که گوشه سالن بود دوتامردداشتن باهم حرف میزدن یکیشون تارضارودیدبلندشدامدبه استقبالمون گفت به به اقارضاخوش امدی رضااروم درگوشم گفت ادامه ساعت‌۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همونطور كه داشت با دستش يه تيكه نون و جدا مى كرد گفت:چقدر خوبه شما هم زود بيدار مى شين، كلاً از اينكه مى بينم همتون فعالين و پر انرژى لذت مى برم.گفتم نظر لطفتونه.چايى هم دم كشيده بود، يه ليوان چايى هم ريختم براش و گفتم ببخشيد بساط صبحانه تو خونه هست،حالا چايى ميل كنيد تا بريم منزل،نون ها هم داره تموم مى شه. چاييشو داغ داغ سر كشيد و گفت به به عجب طعمى داره.گفتم اره خوب چاى ذغالى كجا و چايى هايى كه هر روز مى خوريم كجا؟راستى اگر مى خواين تو رود خونه شنا كنيد حوله بدم بهتون،گفت نه من شنا بلد نيستم!با تعجب گفتم مگه مى شه؟! گفت اره ديگه.من كلاً از بچگى از اب مى ترسيدم،براى همين هيچوقت سعى نكردم ياد بگيرم، بعدشم كه درسو كارو اينا ديگه هيچوقت فرصت نشد.پرسيدم چند سالتونه؟ گفت بيست و شش سال گفتم خيلى بيشتر مى خوره اخه سبيلاتون يه جورايى..بعد نگاهش كردم ديدم داره مى خنده ، گفت:سبيلام چى؟گفتم هيچى سنتونو برده بالا،بعد تيپتون مثل بابامه.خنديد و گفت چه بانمك!شنيده بودم جنوبيا رك هستن ولى ديگه نه انقدرررر!!!گفتم حرف بدى زدم مگه؟گفت نه راحت باش،پير شدم ديگه انقدر كه از زمان نوجوونيم تو بازار جون كندم. گفتم نه بابا به اين چيزا نيست ،خيليا فكر مى كنن منم سنم بالاى بيست و خرده ايى ساله ولى خوب تازه شونزده سالمه.فقط هيكل گنده كردم:)) گفت خوب موندى ديگه ،نه ولى صورتت دخترونه بچه گونست.گفتم نمى دونم والا. فكر كنم ديگه همه بيدار شدن، بهتره بريم صبحانه.نون هارو پيچيدم تو پارچه و حسين از دستم گرفت و رفتيم سمت خونه.مامان گفت چه به موقع اومدين تازه داشتم سفره رو پهن مى كردم باباتو اقا رضا هم الان ميان ،رفتن سمت رودخونه. سفره رو چيديم و حسين هم خيلى كمك كرد و همه با هم خورديمو ما بچه هارفتيم سمت مزرعه هاى اطراف.بين راه يه عالمه درخت نخل و خرما بود، حسن گفت اووو اينا مال كين؟ كسى مى تونه اينارو بخوره؟ حسين گفت اگه دستت به اون بالاها برسه اره:))گفتم خرما دوست دارين؟ حسين گفت اره. گفتم اين كيفمو نگه دار، گفت مى خواى چكار كنى؟ گفتم الان ميام،شالمو بستم دور درخت و كمرم، بعد عين ميمون رفتم تا بالا ، چند تا شاخه خرما كندم و گفتم داس يا كارد باشه راحتتر مى شه كند.حسن و حسين مى گفتن بابا بيا پايين، رنگشونم زرد شده بود، برهان گفت نترس عمو، ابجيم درخت نورده!بعد همه زدن زيره خنده ولى حسين همش التماس مى كرد مى گفت بيا بابا ما خرما نخواستيم، تا نصفه هاى درخت اومدم پايين ،شالمو باز كردم و پريدم رو زمين.بعد جيغ زدم واىىىىىى كمك...كمرم.حسن و حسين هر دوبا هم گفتن يا ابوالفضل و اومدن بالاسرم خنديدم و گفتم شوخى كردم بابا نترسين .حسن خنديد ولى حسين گفت شوخى خنده دارى نبود.بقيه ى بچه ها هم خنديدن.بهاره باهامون نيومده بود و جوو خانمه گرفته بودش و با بزرگا نشسته بود،پذيرايى مى كرد و كمك مادرم بود. يكم تو زميناى اطراف گشتيم و بهشون معرفى كردم و برگشتيم خونه،وقت ناهار بود ديگه،نهار قرار بود جوجه بخوريم دستامو شستم و شروع كردم به سيخ زدن،منيژه خانم گفت به به ادم واقعا حال مى كنه مى بينه جوونا انقدر پر انرژين،بابا گفت از اولشم ياسمن همينجورى بود،عشق اشپزى و نون پختن و اينا، مامانم گفت برعكسش بهاره مى گفت همه كار به من بگين بكنم، ولى اشپزى من حال و حوصله ندارم مخصوصا اينكه وايستم دم منقل و كباب سيخ بزنم. مژگان خانمم گفت خوبه هر كدوم از بچه هاتون يه طورن.كباب هارو كه اماده شدن و خورديم و هر كى يه جا ولوو شديم و خوابيديم.عصرى با صداى بزرگترا بيدار شدم كه داشتن بساط ميوه و چايى رو اماده مى كردن كه برن بيرون بشينن.برهان و فواد گفتن بريم رودخونه بازى كنيم، منم از خدا خواسته،به بهانه ى اون ها رفتم سمت اب.يه دو سه ساعتى كه بازى كرديم، بهاره اومد سمتمون و تند تند نفس مى زد،گفتم چته؟ چى شده؟گفت:حسين اقا..گفتم:حسين اقا چى؟ چيزى شده؟گفت نه نه، عباس اقا ...گفتم اى بابا ده بگوووو،بالاخره عباس اقا يا حسين اقا؟گفت:عباس اقا تورو برا حسين اقا خواستگارى كرده!!گفتم چى دارى مى گى؟ من چرا؟ برا تو خواستگارى كردن!گفت:نه گفتن برا ياسمن!گفتم:خوب، بابا اينا چى گفتن؟گفت، گفتن رسم نداريم تا دختره بزرگمون شوهر نكرده كوچكه رو شوهر بديم.بعد سرشو انداخت پايين و گفت:ببين ياسى من الان يه مدته با يه پسرى اشنا شدم،اونو مى خوام.كسى خبرنداره ولى به نظرم اگه تو مى خواى ازدواج كنى حسين اقا مرد خوبيه، مى برتت تهران،از اينجا راحت مى شى،تازه اونجا درس مى خونى،برات خونه مى خره، ماشين وضعشم كه خوبه، ما هم ميايم بهت سر مى زنيم.گفتم:اخه تا تو شوهر نكنى كه نمى شه.گفت:چرا تو خودتو موافق نشون بده، منم پشتشو مى گيرم ،مى گم من نمى خوام حالا حالاها شوهر كنم، ياسى نبايد به پاى من بسوزه... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دلش گرفت عزیزش چه زود رفت هنوز یه دل سیر ندیده بودش .. به دستهاش نگاه کرد خالی بودن دستهایی که تو دستهای ضمخت وبزرگ شوهرش گم می شدن الان.. چقدر احساس بی پناهی میکرد دوست داشته تکیه گاه داشته باشه تو خیابون هر زوجی رو می دید بیشتر دلش تنگش میشد ..رسید خونه دیدمادرش ترش کرده خواست اروم ازکنارش ردبشه که بابداخلاقی گفت بیا توله ات رو وردار ببر سرسام گرفتم از دستش چقدر بدبختم که تواین سن نباید ارامش داشته باشم ؟!؟این میره اون میاد این وحشی بی پدر هم که فقط می پره ... بهار باگریه بچه رو بغل کرد رفت تواتاقش وبابغض به خدامیگفت خدا یه دررحمتی یه درکرمی به روی من بازکن خسته شدم خودم به جهنم به این طفل معصوم رحم کن.. پسرش مهدی دید مامانش گریه میکنه اونم گریه کرد بهار ارومش کرد گفت حالا تعریف کن امروز چی بازی کردید؟؟ -خاله اومده بود با بهزاد وبهداد بسکتبال بازی کردیم توپ خورد توسرم -وای طوریت نشد -خیلی گریه کردم سرمم به درخت خورد ی درخت بزرگ چنار تو حیاطشون داشتن توپ بسکتبال به سری مهدی خورده بود مهدی هم کناردرخت باسر خورده بود به درخت بهارسریع سرش دید خداروشکرچیزی نشده بودفقط یه کم ورم داشت.. مشغول شام خوردن بودن که مهدی گفت :مامان مبارکه اون تلوزیون کی خریدی ؟؟ -بهارباتعجب گفت گلم اونو که خیلی وقت داریم قبل از بدنیا اومدنت -نه اونو میگم بهار متوجه نشد مهدی چی میگه بیخالش شدبعد مهدی پاشد بره دستشوی که با در برخورد کرد دادزدم بچه تو در به او بزرگی رو نمی بینی ؟! دوباره خواست راه بره پارچ اب رو ریخت گفتم همین گیج بازی ها رو در میاری که مادر بزرگ دعوات میکنه مهدی نشست گفت مامان نمیتونم گردنمو تکون بدم ،بهار نگاه کرد دید گردن بچه متورم وسفت شده وحشت کرد یه انگشتش رو گرفت جلو بچه گفت این چند تاست ؟؟ مهدی گفت دو تا بهار خیلی ترسیده بود گفت بگیر انگشتمو مهدی دستشو با فاصله چند سانت اونو ورترحرکت داد میخواست انگشت بگیره اما اشتباه می دید فقط ی انگشت بود .. بهار فوری بچه رو برد اورژانس دکتر گفت چقدر دیر اوردی تابلو ضربه مغزی شده گردنش سفت شده دو بینی هم که داره سی تی اسکن واسه بچه نوشت دکتر دستور بستری شدن داد بهارزنگ زد به داداشش سرکار بود نتونست بیاد کمکش باباشم که خیلی پیر وزمین گیر بود برادر بزرگترهم که آدم نبود . مجبورشد تنها پیش بچه بمونه جراح مغز واعصاب بچه رو دید برای فردا صبح وقت عمل تعیین کرد بهار مدام گریه میکرد میترسید مهدی رو هم مثل شوهرش ازدست بده . فرداش صبح دکترزنگ زد با بهار کار داشت اما وقتی حال وروز بهار دید دیگه چیزی نگفت خودش و همسرش فورا اومدن بیمارستان مامان بهار هم اومده بود همه نگران بودن . خوشبختانه مشکل بچه حل شده بود اما لازم بود یه هفته بستری باشه اولش بخش مراقبتهای ویژه بود. شیما به بهارگفت چند وقت بیمارستانی بزار من پیش بچه بمونم تو برواستراحت کن بهار به دروغ گفت دست شمادردنکنه اماقراره من وخواهرم یک شب در میون پیشش بمونیم این درحالی بودکه خواهربهار خودش دو قلو داشت نمیتونست بیاد. خلاصه بچه مرخص شد مامان بهار گفت من نمیتونم ازش نگهداری کنم امانت مردم چیزیش بشه خانواده شوهرت ولم نمیکنن زنگ بزن پدرشوهرت بیاد ببرتش همون تورونگه میدارم برام بسه!! گفتم چندروزی تحمل کن یه جاروپیدا کردم دو سه روزدیگه اسباب کشی میکنم میرم راحت میشی  ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تازه کارم تموم شده بود که در خونه باز و بسته شد آقام با صدای بلندی گفت؛ زن یالا بیا اینارو بگیر... وقتی دید که صدایی نمیاد، بلندتر داد زد دستپاچه خودم رو رسوندم بهش و با دلهره گفتم؛ آنا خونه نیست، رفته نون بپزه... زیر لب فحشی نثار آنا کرد و رفت که وسایل‌هارو بذاره تو زیرزمین... تا آقام رفت منم سریع از فرصت استفاده کردم و رفتم دنبال آنام... آنا تا فهمید که آقام اومده با دستپاچگی نون و تنور رو سپرد به بالا خانوم و منم مامور کرد که کمکش کنم رفتارهای آقام قابل پیش‌بینی نبود مثل هوای بهاری یه روز خوش بود یه روز ناخوش وقتی گاوی گوسفندی تلف میشد روزگار ما سیاه بود و آنا هم کتک میخورد... اقام هر سال رو زمین، تخمه میکاشت و ما مجبور بودیم براش کار کنیم ولی وای به حالمون بود اگه خطایی ازمون سر میزد و کارمون رو درست انجام نمیدادیم، اون وقت بود که باید فحش و کتکش رو به جون میخریدیم همیشه دلم به حال آنا میسوخت، خیلی مظلوم بود و هیچ وقت قهر نمیکرد و خونه‌ی باباش هم نمیرفت شاید هم میدونست که اگه قهری بره خونه‌ی باباش مجبوره که زن بابارو تحمل کنه... یک ساعت از رفتن آنام میگذشت که پختن نون ها تموم شد و... همه‌ی نون ها رو پیچیدم لای بقچه و گذاشتمش تو تشت و تشکری از بالا خانوم کردم و راهی خونمون شدم تازه وارد حیاط شده بودم که صدای داد و فریاد آقام که داشت با آنا دعوا میکرد به گوشم رسید... دعوا بالا گرفته بود و آنا از ترسش، از دست آقام در رفته بود و یه گوشه از حیاط داشت میلرزید... زن عمو طلعت طبق معمول، با صدای آقام خودش رو رسوند رو نردبون و از اینکه جاریش مثل همیشه کتک خورده بود با خرسندی از این وضع نابسامان، همچنان داشت فضولی میکرد... زن‌عمو با صدای بلندی گفت؛ داداش باز چی شده؟ از حرفهایی که بین آقام و زن‌عموم رد وبدل شد فهمیدم که تازه آقام اومدن اون زن غریبه و خواستگاری از منو رو فهمیده کل بدنم بی‌حس شد از ترس تپش قلب گرفته بودم بالاخره اون روزی که آنام همیشه منو ازش می ترسوند فرا رسیده بود و از نظر من قرار بود آقام خون به پا کنه و من منتظر فاجعه بودم واسه اینکه آقام منو نبینه خودم رو پشت درخت قایم کردم و تشت نون رو گذاشتم رو زمین و از ترس رو زمین وا رفتم خدا خدا میکردم که زن‌عمو با حرفهاش، آتیش بیار معرکه نشه و چیزی نگه که آقام رو عصبی‌تر کنه آخه زن‌عموم هم اون زنه رو دیده بود.. بعد از اینکه حرفهای آقام‌ تموم شد زن عموم با حرفهایی که زد آقام رو یکم آروم کرد زن‌عمو کنجکاوانه عضلات چشمش رو منقبض کرد و با خودش زیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد و بعد با چشمای باز رو به آنا گفت؛ آهان اون زنه که امروز اومده بود رو میگه اینجایی نیست، برا روسیه ست و مهاجر باکو هستن، برام جای سوال بود که اینجا چه میکنه، پس خواستگار ترلان بود... آنا با دلهره لبش رو به دندون گرفته بود و داشت پوست لبش رو میکند وای خدای من حالا توی این وضع این خواستگار از کجا پیداش شده بود آقام دوباره با فریاد به آنا گفت؛ دختر منو کجا دیدن، حرف من اینه که این چش‌سفید چرا رفته بیرون، مگه ما تو این خراب شده آب نداریم آنا از ترسش به آقام نگفت که من دبه‌ها رو بردم تا سر کوچه و به زن غریبه کمک کردم و با صدایی که میلرزید گفت؛ نه آقا، ترلان بیرون نرفته، فقط یه بار با من رفته حموم عمومی، یه بارم اون زنه اومد حیاط ما که آب پر کنه همون موقع دیدنش.. با حرفهای آنا کمی از حرص آقام فروکش کرد و نفسش رو به شدت بیرون داد و با اخم از در حیاط بیرون رفت شب زودتر از همه رفتم تو جام نمیخواستم با آقام چشم تو چشم شم فکرم مشغول بود همش به اون زن غریبه و خواستگاریش، فکر میکردم و از اینکه چند وقتی بود که از اصغر خبری نبود خوشحال بودم و وقتی شنیدم که رفته سربازی این خوشحالیم چندین برابر شد آخه اصلا ازش خوشم نمیومد و میترسیدم که بیاد خواستگاری و بازم آقام رو به جون منو آنا بندازه... دو روز گذشت و دوباره سر و کله‌ی اون خانومه پیداش شد از پشت پنجره نگاهشون میکردم آنا باهاش حرف میزد و من صداشون رو نمیشنیدم گوشه‌ی پنجره رو به آرومی باز کردم انگاری آخرهای حرفشون بود خانومه که لبخند پهنی رو صورتش بود به آنا گفت؛ حسین بیاد این دفعه خدمت میرسیم... آنا بعد از بدرقه، با دلهره اومد تو اتاق و در حالیکه زیر لب با خودش حرف میزد نشست و تکیه داد به متکا و پاهاش رو دراز کرد و از شدت خستگی شروع کرد به مالیدن پاهاش... -خدا کنه این دفعه که پسرش بر میگرده، آقات عصبی نشه و همه چیزو به هم نزنه اون وقت منه بیچاره، سکه‌ی یه پول میشم... شرم و حیا نمیذاشت من چیزی از آنا بپرسم ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اون زمان من یه خواستگارداشتم که خواهرش بامن توکارخونه کارمیکردوتک پسربودخیلی بدپیله بودبارهاجواب ردداده بودم بهش ولی انقدراصرارکردتامادرم قبول کردامدن خواستگاری.اسمش جوادبودیه پسرقدکوتاه وسبزه رودعامیکردم زودتربرن بعدازرفتنشون مادرم گفت پسرخوبیه بیاقبول کن وهرچه زودتربروسرخونه زندگیت ازاین خونه دعواهای ماراحت شو منم بچه بودم فکرم این بودکه ازیه بابای معتادراحت بشم ومتاسفانه قبول کردم.من بخاطرشرایط بدزندگیمون وفرارازاون موقعیت باحرفهای مادرم به خواستگاری جوادجواب مثبت دادم جالبه فقط یه سری حرف بین بزرگترهاردوبدل شدوبدون خریدیه انگشترساده مانامزدکردیم دوران نامزدی خیلی کوتاهی داشتیم وانگارخیلی هول بودیم برای عقدکردن وظرف مدت کوتاهی من به عقدجواد درامدم وعقدمنم محضری وبازبدون دادن یه حلقه یاانگشتریاکوچکترین خریدی انجام شداگرکسی میدید فکرمیکردازمن سیرشدن که اینجوری به عقدکی درم اوردن ودقیقافردای بعدازعقدجوادعازم خدمت سربازی شد بازم اعتراضی نکردم وظاهراهمه چی خوب بودومن باخانواده جوادرفت امدداشتم وچون باخواهرش توی کارخونه کارمیکردیم هروقت بیکارمیشدم باهم میرفتیم خونشون یه روزکه خونشون بودم شوهرخواهرجواد امدخونشون انگارمعذب بودن تااینکه مادرجوادمن روصداکردگفت نداخانم میخوام یه چیزی روبهت بگم چون دیگه نمیتونیم ازت پنهان کنیم توام عضوی ازاین خانواده شدی دیگه قلبم تندتندمیزدگفتم چی شده گفت راستش روبخوای من خودم معتادم شوهرمم معتاد ودامادمونم اعتیادداره وماباهم موادمیکشیم انگاریه سطل اب یخ ریخته بودن روم چنددقیقه ای توی شوک بودم تابه خودم امدم زدم زیرگریه زنگ زدم به بابام گفتم بیادنبالم نمیتونم اینجابمونم.وقتی هم رسیدم خونه ماجراروبرای مادرم تعریف کردم گفتم این همه اصراربه ازدواج داشتی اینم نتیجه اش ایناهمشون معتادن باورکردنش برای مادرمم سخت بودگفت دیگه نمیری خونشون تاجوادبیاد روزهامیگذشت ومنم اصلاخونه بابای جوادنمیرفتم تاجوادخودش بعداز۴ماه امدوماجراروفهمیدگفت ندامن بهت قول میدم که جلوت دیگه چیزی نکشن وبدون تومیخوای بامن ازدواج کنی نه باخانواده ام اینقدرحرف زدتامنم کوتاه امدم وبه زورمن روباخودش بردخونشون هرچندجلوی من دیگه موادمصرف نمیکردن ولی همیشه خونشون بدی گندمواد رومیداد ۸ماازاین ماجراگذشت وشایدمن تنهاکسی بودم که حتی تودوران نامزدی وعقدکوچکترین هدیه وجشنی برام نگرفته بودن وبعدازاین همه مدت یه روز برام یه انگشتروچندتیکه لباس اوردن یه کم خوشحال شدم گفتم خوبه حداقل دارن جبران میکنن وبه حرفهای جوادامیدوارشدم که میگفت تومیخوای بامن زندگی کنی کاری به خانواده ام نداشته باش.انگشتری روکه برام اورده بودن بااینکه به سلیقه من نبودونظرم روبرای خریدش نپرسیده بودن ولی دست میکردم که جلوی دوست واشنابگم برام ارزش قائل شدن بعدازچندباردست کردن انگشتروتماس باموادشوینده متوجه تغییررنگش شدم اولش فکرکردم شایدطلاسفیده بوده که زردش کردن وتغییررنگش بخاطراونه ولی وقتی دقت کردم فهمیدم انگشترطلانیست وبدل برام اوردن به جای طلادستم کردن..وقتی متوجه بدل بودن انگشترم شدم خیلی بهم برخوردانگاربه شعورم توهین کرده بودن مگه این همه مدت برام چیزی نیاورده بودن من حرفی زده بودم که مجبوربشن برن برام انگشتربدل بخرن هرکاری کردم نتونستم باخودم کناربیام باتمام عصبانیتی که داشتم انگشتر رو بردم دادم به مادرجواد گفتم این انگشتربهتره دست خودتون باشه چون من بدل دستم نمیکنم یه نگاه بدی بهم کرد باکمال پرویی رفت یه النگوبدل هم ازتوکشوکمداوردگذاشت جلوم گفت انگشتروکه دستت میکنی هیچ این النگوهم دستت میکنی هنگ بودم ازکارش دید مات مبهوت دارم نگاهش میکنم گفت کسی چه میدونه بدل یاطلا مافقط میخوایم دهن مردم بسته بشه انقدرعصبانی بودم که جفتشون روپرت کردم جلوش وبدون حرف ازخونشون امدم بیرون.میدونستم گیربدکسای افتادم وکل کل کردن باهاشون فایده نداره چندروز که گذشت مادرجواد زنگ زدخونمون که اون چندتیکه لباسم برگردون انقدرازشون متنفرشده بودم که دوست نداشتم برم خونشون چندتیکه لباس روکه برام خریده بودن ریختم توی یه کیسه بردم کارخونه دادم به خواهرش ومنتظرموندم تاجوادبیادوتکلیفم رومشخص کنه.همون موقع خانواده مریم نامزد داداشم بهمون فشارمیاوردن که بایدعروسی بگیریدودوران عقدشون طولانی شده. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خلاصه من اون روز عروسی نرفتم نزدیکهای غروب هواسردبودپیت نفت روبرداشتم که توحیاط اتیشی روشن کنم ولی یه مقدارنفت ریخت روشلوارم وهمینکه کبریت روزدم اتیش کشیده شدبه شلوارم ولباسهام.ازصدای فریادمن دوسه تاازهمسایه هاامدن کمکم اتیش خاموش کردن از زانو تاروی شکمم سوخته بود منم ازدردجیغ میزدم همسایه هاسیب زمینی رنده کردن گذاشتن روسوختگیم وخبرفرستادن برای پدرم.ازدردبه خودم میپیچیدم وخبربردن برای بابام که من سوختم ولی هیچ کس نیومدومونده بودن مراسم تموم بشه بعدبیان ازشدت سوزش ناله میکردم اخرشب که بابام امدیه کم بیشترناله کردم شایددلش بسوزه ومن روببره شهر ولی اصلا نگاهمم نکردچه برسه بخوادببرم دکتر همسایه هاازروی دلسوزی پمادمیاوردن برام میمالیدم روسوختگیم وبه لطف همسایه هاکم کم خوب شدم باتمام اینهابازم نگران خودم نبودم دلم برای هانیه میسوخت زمستون گذشت بهارامدتابستانهاچندروزی میرفتیم خونه تابستانی که پدرم بیرون ازشهرداشت خونه بالای تپه بودپایینش رودخونه بودمن بایدهرروزچندبارمیرفتم تاپایین تپه دبه روپراب میکردم برای بانومیاوردم خیلی سخت بودولی جرات اعتراض نداشتم گاهی هانیه ام همراهم میومدوکنار رودخونه لباسهای کثیف نسرین رومیشست تمام دستهای هانیه زخم شده بودوشبها دوزدکی یه کم روغن نباتی برمیداشت دستش روچرب میکردتومسافرتشونم به ماخوش نمیگذشت وکارمون سختترم میشد حتی یکبارکه برای جمع کردن هیزم برای اتیش باپسرهمسایه رفته بودم کوه موقع برگشت یه سنگ بزرگ دررفت خوردپشت پام وماهیچه پام شکافته شدپسرهمسایه دویدبغلم کردبردم سمت خونشون مادرش بابرگهای یه گیاه کوهی پام روبست وبه دخترش میگفت مادرنداره گناه داره اینحورحرفهابیشترخوردم میکرد چندروزی طول کشیدتاپام خوب بشه ولی بازم برای پدرم اهمیت نداشت رفتارپدرم باعث‌شده بودبانو ومادرش پروتربشن یک روزصبح که داشتم اماده میشدم برم مدرسه میشنیدم مادرش به بانومیگه واسه چی میذاری بره مدرسه به شوهرت بگوبفرستش کارگری این درس بخونه فردانمیتونی جلوش وایسی خیلی حرص میخوردم میدونستم دیگه تواون خونه امنیت نداریم وبایدهرچه زودترازاونحابریم غروب که ازمدرسه امدم هانیه گفت داداش حمیدشب میخوایم بریم مهمونی گفتم من روهیچ جانمیبرن وبایدخونه بمونم توبرو گفت نه بانوگفته حمیدم بایدبیاد بابام که امدگفت جفتتون اماده بشیدمن ازذوقم سریع لباس پوشیدم هانیه ام موهاش روشونه کردودم درمنتظربودیم که بانوجفتمون روصدازدگفت هانیه تونسرین روبغل کن به منم گفت پسرکوچیکش که اسمش امیدبودروبغل کنم هیچی نگفتیم وبچه بغل پشت سرشون راه افتادیم نسرین میتونست خودش راه بره ولی بخاطراینکه خسته نشه ولباسش خاکی نشه میگفت هانیه بغلش کنه طفلک نفس نفس میزدولی جرات اینکه نسرین روبذاره زمین رونداشت نمیتونستم امیدم بدم بهش که سبکتره ونسرین روبغل کنم چون بانواجازه نزدیک شدن به نسرین روبه من نمیداد صورت جفتمون ازخستگی قرمزشده بود وقتی رسیدیم خانم صاحبخونه یه نگاه ترحم امیزی به ماکردگفت ایناکین؟بانوگفت نوکرامون هستن!! خانم صاحب خانه به من وهانیه خیره شدگفت ایناکه بچه های احمداقاهستن(اسم پدرم بود)ازشبهاتشون مشخصه بانوبرای اینکه حرف وسخن ادامه پیدانکنه بحث رو عوض کرد اون مهمونی اصلابهم خوش نگذشت وبغض بدی توگلوم بود خونه ماتوشهروسط یه باغ بزرگ‌بودولوله اب هم وسط باغ بود زمستونهاهانیه مجبوربودشلوارش روتاکنه وبره روی سکویی سیمانی لباسهاوظرفهاروبشوره هانیه توزمستان همیشه سرماخورده بود وقتی هم لباسهای خودش رومیشست مجبوربودیه لباس نازک بپوشه تایه دست لباس گرمش خشک بشه تاجایی که میتونستم ظرفهاولباسهاروکمکش میشستم ازسرمادستهامون خشک میشدیه بارکه بانوبعدازظرف شستن ازهانیه خواست یه لیوان اب براش ببره روی لیوان لکه داشت اونم لیوان اب روپاشید توصورت هانیه وشروع کرد دعواکردنش دیگه طاقت دیدن این همه عذاب هانیه رونداشتم صبح که شدرفتم سراغ ایوب گفتم باموتوربیاپشت باغ میخوام هانیه روازاون خونه نجات بدم ایوب گفت توبرومنم میام رفتم به هانیه گفتم اروم لباسهاتوجمع کن بروته باغ من میام دنبالت خودمم رفتم پشت باغ منتظرایوب شدم یکربعی طول کشیدتاایوب امد باکمک ایوب رفتم رودیواروهانیه روکشیدم بالاوسه نفری باموتورراهی روستاشدیم وقتی رسیدیم عمه ام ازدیدنمون خوشحال شدواستقبال گرمی ازمون کرد خودش میدونست شرایط خوبی پیش بابام نداریم ‌وقتی هم جریان این چندوقت روبراش تعریف کردیم گفت دیگه نگران نباشیدجاتون امنه چندبارباباومادربانوامدن دنبالمون ولی عمه ام نذاشت ماروباخودش ببره دختراول عمه ام ازدواج کرده بود ولی دوتای دیگه دخترتوخونه داشت دخترعمه اخریم ارزوخیلی بداخلاق واخموبودمنم خیلی دوستداشتم سربه سرش بذارم وصداشودربیارم ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
غروب که بابام امدکلی هم دروغ از زبون من گذاشت روحرفهاش تحویل بابام داد بابامم که حرفهای سیمین روباورکرده بودحسابی دعوام کرد حرفهایی زدکه دلموواقعاشکوند هیچ کس تواون خونه منودرک نمیکرد دیگه طاقت اون شرایط رونداشتم وتصمیم گرفتم ازخونه فرارکنم فرداصبح که شدوسایلم روجمع کردم رفتم پیش دوستم مریم ومادرش غافل ازاینکه واردچه خونه ای دارم میشم چون اون زمان فقط میخواستم ازدست سیمین خودم رونجات بدم.تصمیم گرفتم برم پیش مریم دوستم ومادرش زندگی کنم وزنگ زدم به مریم.کم بیش درجریان زندگی من بودبهش گفتم دیگه خسته شدم ازدست کتکهاوفتنه های زن بابام میخوام برای خودم زندگی کنم مریم گفت ادرس میدم بیاپیش ما یه مقدارلباس جمع کردم راهیه ادرسی شدم که مریم داده بود وقتی رسیدم مریم ومادرش بارویی خوش ازم استقبال کردن خیلی مهربون بودن همش حسرت میخوردم که چرامادرمن باهام اینجوری رفتارنمیکنه وچرابایدانقدرتنهاباشم چرا مادرم فقط فکرخودشه.خونه ای که رفته بودم توش خیلی بزرگ بودوچندتااتاق داشت من نمیدونستم اصلا اونجاچکارمیکنن وتازمانی هم که من اونجابودم کسی کاری بهم نداشت وبامریم بیشترهم صحبت بودم همون شب که بابام میره خونه متوجه میشه خونه نیستم همه جارودنبالم میگرده وازطریق یکی ازدوستای مشترک من ومریم ادرس اونجاروپیدامیکنه من بی خبرازهمه جابامریم سرگرم حرف زدن بودم که باصدای درزنگ به خودمون امدیم وقتی در بازکردیم بابام باچندتامامورامدن تو ومن روبردن اگاهی زبونم بندامده بودهنگ بودم اونجابودکه زن بابام سیمین گفت دختره فلان فلان شده فرارکردی رفتی خونه تیمی جایی که زنهای خراب هستن معلوم نیست چه غلطی کردی توازاولشم زیرسرت بلند بوداصلا معلوم نیست الان دختر باشی جلوی بابام وقتی اون حرفهاروبهم میزد دوست داشتم ازخجالت بمیرم.سرم انداخته بودم پایین اشک میریختم که متوجه شدم یه زن ازدور داره گریه میکنه میاد اشک چشماموکه پاک کردم دیدم مامانمه بااینکه درحقم بدی کرده بودوازش خیلی ناراحت بودم امااون لحظه اینقدراحساس بی پناهی میکردم که دویدم سمتش وخودم توبغلش جاکردم مامانم گفت امدم باخودم ببرمت تو دلم گفتم تو من رودرقبال پول فروختی وبه این روزانداختیم الان چی شده که امدی من روببری ولی بازم باتمام بدیهاش ترجیح دادم برم وبامامانم زندگی کنم بابام گفت قبل ازاینکه بامادرت بری باید به من ثابت کنی که دختری ویه نامه از اگاهی گرفت برای پزشک قانونی باچشمام التماسش میکردم که بیشترترازاین غرورم روخوردنکنه وبهم اعتمادکنه ولی مرغش یه پاداشت وبه اجبارمن رو بردن پزشک قانونی واونجا بعدازمعاینه برگه سلامت بهم دادن و بابام خیالش راحت شد مادرم گفت بخاطرکارشوهرش ولی ازشیرازنقل مکان کردن رفتن قزوین وبایدهمراهش راهیه قزوین میشدم وقتی رفتم وسایلم روجمع کنم که برای همیشه ازپیش بابام برم سمین گفت نروبمون پیش ماازاین به بعدهرچی توگفتی!! آدم عجیبی بود وقتی پیشش بودم انقدراذیتم کردکه حدنداشت والان که میخواستم برم میگفت نرو من قبول نکردم بامادربرای تغییرسرنوشتم راهیه قزوین شدیم.مامانم ازازدواج دومش باولی دوتابچه داشت یه دخترویه پسرکه مثل خواهربرادرخودم میدونستمشون بامامانم رفتیم ترمینال که عازم قزوین بشیم.تودلم خیلی خوشحال بودم که دارم میرم دنبال یه زندگیه جدیدوقتی رسیدیم قزوین دقیقا دوروزقبل ازعیدبوداقاولی باروی خوش ازمن استقبال کردکمک مامانم یه کم کارهای قبل عیدروانجام دادیم وبعدازتحویل سال اقاولی ماروبردگردش وتفریح که خیلی خوش گذشت خونشون دوطبقه بودوطبقه بالای هم یه خانواده افغانی زندگی میکرد که۴تابچه داشت۲تادخترو۲دخترپسر که یکی ازدختراش هم سن من بودخیلی زودباهم دوست شدیم.نوریه که باهاش دوست شده بودم توباغ میوه کارمیکردمن اون زمان بجزیارانه ام چیزی دیگه ای نداشتم ولی خیلی دوستداشتم کارکنم دستم توجیب خودم باشه هرجوربودمادرم روراضی کردم که بذاره منم بانوریه برم سرکارمادرم راضی شداماآقاولی مخالفت کردزیادکه اصرارکردم گفت به شرطی میذارم بری که میلاد برادرناتنیم روهم باخودم ببرم من مشکلی نداشتم قبول کردم وباهم رفتیم سرکارصبح میرفتیم تاعصرمیوه ازدرخت میچیدیم واکثراوقات تایم ناهارهمه دورهم غذامیخوردیم حرف میزدیم میخندیدیم یه روزکه ازباغ برگشتیم خونه میلادرفت پیش اقاولی گفت باباوقتی میریم باغ سانازبامردها بگو بخندمیکنه من که ازشنیدن حرفهاش عصبی شده بودم گفتم همکارهستیم کاراشتباهی هم نکردیم زمان استراحت همه هستن حرف میزنیم یدفعه اقاولی دادزدخفه شودختره هرزه دیگه حق نداری بری وبعدازکلی جربحث بیخیال کارکردن شدم موندم خونه‌.چندوقتی گذشت که ناپدریم گفت قراره برات خواستگاربیاد گفتم من نمیخوام ازدواج کنم کلا۱۴سال سن داشتم ولی حرفش یکی بودوبه حرف من گوش نمیدادمامانم گفت فعلا لجبازی نکن بگوباشه بذارخواستگاربیاد ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii