#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهناز
#قسمت_چهارم
وقتی وارد شدند ، یک لحظه چشم تو چشم شدیم.. قلبم چنان میکوبید که هر لحظه امکان داشت از سینه ام خارج بشه...خواهران من اختر و مهری به همراه شوهراشون هم اومده بودند. همه که نشستند و پذیرایی انجام شد در مورد مهریه و .. صحبت کردند وقتی به توافق رسیدن صلواتی فرستادن و آقا محمود گفت که به روحانی مسجد ده گفتم که بیاد برای جاری کردن صیغه محرمیت....
همون موقع بی بی سکینه، مادر احمد با صدای بلندی گفت حاج آقا ، اینم بگیم که احمد تا آخر عمر با ما زندگی میکنه و مثل داداشاش تهران نمیره!!!
حاج آقام گفت مرد تصمیم میگیره کجا زنشو نگه داره گفتن نداره که...
همین لحظه روحانی مسجد اومد.. و بعد از پذیرایی خواست که من ، کنار احمد بنشینم تا صیغه خونده بشه... وقتی نزدیک احمد میشدم پاهام میلرزید.. باور نمیکردم در عرض یک هفته از اولین دیدارمون، ما با هم محرم میشیم.
صیغه خونده شد و انگشتری که آورده بودند رو دادند که احمد به انگشتم بندازه کمی دستش، دستم رو لمس کرد تمام تنم شروع به لرزیدن کرد... سریع عقب کشیدم.. همچین خجالتی بودن رو، از خودم توقع نداشتم ....
همه دست زدند و کل کشیدن و قرار مدار عقد و عروسی گذاشته شد ...
موقع رفتن ، احمد اینقدر تعلل کرد که تقریبا همه از اتاقها خارج شده بودند و در حیاط مشغول صحبت ... احمد نزدیکم شد و دستمو گرفت... من تا سینش بودم... از خجالت سرم پایین بود ... با دست، چونمو گرفت و بلند کرد ولی من باز نمیتونستم نگاهش کنم ... خندید و گفت اولین بار که دیدمت، میخواستی منو بخوری.. الان چرا اینقدر ساکتی؟؟
با این حرفش خندم گرفت و به چشمهای احمد نگاه کردم.. خیلی آروم گفت سفید برفی شدی تو این لباس ... دقیقا ، همونیه که اولین بار تنت بود و من و دیوونه کردی !
خندم گرفت چیزی نگفتم.. گفت به امید دیدار ولی نه تو کوچه خب؟وقتی سکوت من رو دید تکرار کرد خب؟؟ گفتم باشه و انگار خیالش راحت شد .. با این حرف فهمیدم دیگه کوچه رفتن و بازی تموم شد...
دستم رو به سمت گونه هام
بردم و جائیکه احمد بوسیده بود رو نوازش کردم
. احساس کردم یک شبه چند سال بزرگتر شدم ...از اون شب چند روز گذشته بود و من احمد رو ندیده بودم...
بخاطر رسم و رسوم ده ، داماد نمیتونست هر وقت دلش می خواد به دیدن نامزدش برود.مادرم، احمد و خانواده اش رو پاگشا کرد .... خواهرام به کمک اومده بودند و همراه فرخنده و مادرم در تدارک شام بودند... مرغها سرخ شده بود و عطر برنج و زعفران در فضا پیچیده بود ... مادرم از گوشتهای گوسفندی که پدرم روز گذشته سر بریده بود هم پخته بود تا در پذیرایی سنگ تمام بگذارد...
احمد و خانوادش آمدند.. در حیاط به استقبالشون رفته بودیم با تعارف پدر و مادرم همه وارد اتاقها شدند ..احمد به بهانه دستشویی در حیاط ماند، آهسته به مادرم چیزی گفت و به سمت من اومد .. آرام سلام دادم و سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم ... احمد دستم رو کشید و به سمت دستشویی که انتهای حیاط بود رفتیم.. کنار دیوار ایستادیم.. هوا کمی تاریک شده بود و کسی دید نداشت... احمد گفت تو این چند روز چه قدر خانوم شدی؟ سفید برفی من!!!نگاهش کردم که باز گفت نمیدونی چقدر دل تنگ چشمات شده بودم..
خیلی آروم گفتم منم..
احمد خندید و گفت چی ؟نشنیدم..
دوباره گفتم منم ... احمد گفت بازم نشنیدم بلندتر بگو ..
فهمیدم که سر به سرم میزاره، خندیدم و به چشماش زل زدم.. چند ثانیه فقط به چشمهای هم زل زدیم
که ناگهان احمد گفت دختر تو از کجا پیدات شد؟چی کار کردی که من اینطور دیوونه ی تو شدم
....خودمو عقب کشیدم و به چشمهای خمارش نگاه کردم و گفتم احمد زشته، غیبتمون طولانی شد، میفهمن...
بهتره برگردیم..
همزمان با این حرف خواستم برگردم به سمت اتاقها.گفت بفهمن، معلوم نیست دوباره کی بتونم ببینمت نمیخوام فرصت رو از دست بدم...
بالاخره راضی شد و برگشتیم تو جمع ...
برام یک گردن بند هدیه آورده بودن، که بی بی سکینه گردنم انداخت.. اون شب خیلی خوش گذشت...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عاقبت_بخیری
#قسمت_چهارم
بابام فردا رفت مغازه حسین اقا و حرفاش رو زده بود انگار یه بحثی هم پیش اومده بود که بقیه مغازه دارا وساطتت کردن که دعوا بالا نکشه بنده خدا بابام بعدازظهر زنگ زد خونه و گفت موضوع حل شد فقط تمام خانواده ی ساتین رو فراموش کن حق نداری نه خونه ی ساتین بری نه اون بیاد و باهاش حرف نمیزنی. منم گفتم باشه. شب بابام اومد خونه یه حالی بود . زیاد ازش نپرسیدم. فرداش تو مدرسه ساتین اومد سمتم منم بهش محل ندادم. هر چی التماس کرد نگاهش نکردم. گفت جان بابات فقط۵ دقیقه به من گوش بده یه حرفی بزنم و برم منم گفتم بگو گفت دو شب پیش جانیار به بابام گفت من زهرا رو دوست دارم برید برام خواستگاریش. بابام از دو جهت ناراحت شد اول اینکه جانیار نه سربازی رفته بود نه کار داشت نه پول داشت و ...تازه بابام از بچگی دختر عموم رو براش نشون کرده وبابام شدیدا دختر عموم رو دوست داره و کلا موافق نیست با غریبه ها وصلت کنه. همش میگه وقتی یه عالمه دختر خوب تو فامیل داریم چرا بریم غریبه هارو چاق کنیم. یه اصطلاح تو زبون ماست یعنی چرا غریبه ها رو خوشبخت کنیم. اینو که گفت عصبی شدم چنان دادی زدم سر ساتین گفتم هم تو و هم خانوادت سمت خونه ی ما بیایید آتیشتون میزنم و رفتم. چند روز بعد مرضیه خانم با یه پاکت پول حق التدریس اومد جلوی درب خونمون و به مادرم داد و رفت. وقتی درب پاکت رو باز کردم تقریبا یک سوم حقم رو داده بودن و من که متنفر بودم از همشون بدتر هم شدم. به هیچ عنوان با ساتین حرف نمیزدم . هربار به علتی بیرون خونه میرفتم یه حسی به من میگفت جانیار همین اطرافه البته دنبالش نمیگشتم ببینم درسته یا نه ولی حسم درست میگفت بعدها خودش گفت همش دنبالت بودم از اضطراب و نگرانی نمیتونستم تو خونه بمونم. چند باری هم یه موتوری با کلاه کاسکت میومد کنارم چند ثانیه منو نگاه میکرد و میرفت که اونم جانیار بود. انگار دلم براش تنگ شده بود.از دستش ناراحت بودم که چرا از من طرفداری نکرد. البته با اون بابای دیکتاتور و قلدرش حق داشت. تابستون شده بود من تو کلاس خیاطی اسم نوشتم خواهرم فاطمه تو کلاس نقاشی . کلی وسایل باید میخریدم . به بابام گفتیم وسایل نیاز داریم گفت دو روز دیگه میبرم بازار اصلی براتون میخرم. دوروز دیگه شد به بابا زنگ زدیم گفت امروز قراره کلی بار برام بیاد باید همه رو تحویل بگیریم و رسید کنم. نمیتونم ببرم منم ناراحت شدم گفتم خودت قول دادی مارو ببری خرید و قطع کردم. ده دقیقه بعد زنگ زد گفت محمد میاد دنبالتون ببرتون بازار گفتم کی گفت محمد . شاخ درآوردم محمد به ما ربطی نداشت . ولی اومد مارو برد بازار اصلی. نه با ما حرف میزد نه کاری میکرد مثل بادیگارد دنبال ما بود یه آدم خشک و بی روح تو دلم گفتم بابام چرا اینو فرستاد خب خودمون میرفتیم دیگه. رفتیم تو یه مغازه محمد پشت ما بود نزدیک من بود. اومدم یه چرخ بزنم بقیه وسایل رو ببینم یهو رفتم تو بغل محمد. از خجالت مردم و زنده شدم معذرت خواهی کردم از شرمندگی سرم پایین بود. این برای من فاجعه بود. از مغازه اومدیم بیرون چند قدم نرفته بودیم جانیاراز روبه رو اومدم یه نگاه غضبناک به من و محمد کرد انگار دلش میخواست یه چیزی بگه ولی از کنارمون گذشت. محمد دورادور جانیار رو میشناخت ولی با هم مراوده ای نداشتن.دوباره عطر جانیار رو حس کردم دوباره یه چیزی تو دلم ریخت پایین انگار دوستش داشتم. ما خریدامون رو انجام دادیم و اقای بادیگارد ما رو رسوند به خونه و تشریف بردن.شب داشتم به وقایع اونروز فکر میکردم و به جانیار. اما به خودم میگفتم پرونده ی خانواده ی ساتین برای همیشه بسته شده. اما در واقع پرونده ی جانیار تو قلبم باز شده بود. هفته ی بعدش خونه ی پسر خالم دعوت بودیم. پسر خالم با نوه ی خاله ی مرضیه خانم ازدواج کرده بود. اسم عروس خالم مریم بود و اسم پسرخالم منصور. خیلی زوج خوب و دوست داشتنی بودن. از طرفی پسر خالم دوست صمیمی جاوید برادربزرگ جانیار بود. خیلی صمیمی بودن.اون شب کذایی رسید و ما شام رفتیم خونه ی پسر خالم . محمد هم دعوت بود. و طبق معمول از کنار بابام تکون نمیخورد وزیاد حرف نمیزد. شام خوردیم جمع کردیم و ظرفا رو شستیم و تازه میوه داشتیم میخوردیم زنگ خونه ی پسرخالم رو زدن پسر خالم رفت درب رو باز کرد دیدیم وای پناه بر خدا حسین اقا و خانواده تشریف اوردن. هممون جا خوردیم اصلا انتظار نداشتیم. اومدن نشستن تقریبا با هیچکدومشون سلام و احوال پرسی نکردم. بابام هم تحویلشون نگرفت خیلی فضای سنگینی بود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دریا
#قسمت_چهارم
رفته رفته محمد سرد شده بود و بحثی از خاستگاریو ازدواج نبود من هم چیزی نمیگفتم وقتی هم برگشت یکبار دیدمش.اونم یک ساعت رفت و مکالممون هم خیلی سرد از جانب اون کم کم فهمیدم که یه جورایی خجالت میکشه با داشتن همچنین خواهری مریم کلا اسم خوبی تو مدرسه نداشت وچندبار هم اخراج شده بود واسطه بی احترامی به دبیرا و کلا زیاد اهل پسر بازی
و قرتی بازی بود ولی من چون خواهرمحمد بود دوسش داشتم. رفتم مسافرت کلی سوغات واسش خریدم کلی بهش هدیه های گاه و بيگاه میدادم. اما اون نه اصلا چیزی به من هدیه نداد که یادگاری داشته باشمش. ذاشتم تو داشتنش شک میکردم یه روز ديگه دلو زدم به دریا بهش گفتم چیه چرا اینجوری شدی؟؟؟؟ گفت دریا منو تو به درد هم نمیخوریم
خانوادم هم کلا مخالفن نميشه منم گفتم باشه پس ديگه خداحافظ واسه همیشه.اون روزا من داشتم واسه کنکور آماده میشدم و کنکورم دادم و شهرستاناطراف قبول شدم و سعی کردم. زندگیمو از نو بسازم وارد یه شهر جدید با محیط و دوستان و هم اتاقیهای جدید
و خوبی شدم. کم کم رفته رفته همه چی داشت یادم میرفت اما بعضی شبا با دوستام درددل میکردم و کلی یادش میکردم نمیتستم فراموشش کنم. خیلی سخت بود اون موقع ها آهنگ محسن یگانه رگ خوابو همش گوش میدادمو گریه میکردم چند بارم ميخواستم قرص بخورم که یه روز یکی از دوستام بهش زنگ زده بود و گفته بود دریا حالش بده اومد شهرستان دوباره آشتی. اما رابطه سرد دیگه شورو نشاط قبلیو نداشت.اصلا اون کلا از این رو به اون رو شده بود اما من همچنان عاشق اون برگشت و من تو دوران دانشگام دوبار دیدمش ديگه رابطمون جدی جدی رنگ سردی گرفته بود و دلیلش نميدونم چی بود که اینجوری شد من با کمک دوستام و مشاور تونستم یکم از وابستگیمو کمتر کنم.همه میگفتن به دردت نميخوره نمیتونی با این خانواده سر کنی خواهرش ميشه بلای جونت. تا اینکه یه روز محمد زنگ زد گفت دارم ازدواج میکنم ديگه بهم زنگ نزن منم انگار دنیا رو سرم آوار شد تو خوابگاه های های گریه میکردمو خودمو میزدم. کلا درسام افت پیدا کردن و افسردگی کامل گرفتم. خیلی مظلوم و بی زبون بودم یاد اون موقع ها میافتم دوباره بغض. دوستام تونستن روحیه مو عوض کنن ترم آخر بودم مامانم بخاطر پروزم اومد شهرستان خونه گرفت با هم زندگی کنیم چون تو خوابگاه سختم بود کارام عملی بود.اینکه تصمیم گرفتم واسه تعویض روحیه م بینی مو عمل کنم و موهامو روشن کردم و حسابی به خودم رسیدم یکم بهتر بودم تا اینکه فارق التحصيل شدم و کازشناسیمو گرفتم بماند که در این دوران چقد خواستگار داشتمو رد کردم چقد تو دانشگاه پیشنهاد رد کردم تا اینکه بابام ورشکست شد و مجبور شد بره خارج از کشور از یه کشور نزدیک اونجا کار خوبی داشت تو زمینه ساخت و ساز و به منو مادرمم گفت که بیاین خانوما من کلی ریز و درشتای نگفتم که سریع تموم شه برگشتیم شهر خودمون و ما کلا تصمیم گرفتیم از ایران بریم حالا زندگی من اصلش اینجا شروع ميشه من محمد و سپردم به خاطرات و هیچ وقت فراموشش نکردم واما از اینجا...
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_چهارم
دوباره اون بغض لعنتی اومد تو گلوم خونه کرد .. اَه متنفر بودم از گریه و بغض.رسیدم خونه رفتیم زیر دوش و گریه کردم با صدای بلند ...آرش بهم زنگ زده بود .. بهش زنگ زدم .. گفت : ایشالا امیدی هست عزیزم . گویا مادرش یه ساعته همه جا رو پر کرده بود .. میگفت عجیب مهرت افتاده تو دلش و پسندت کرده .. میگفت صبر کنیم به مرور با واقیعت روبه روش کنیم !
گفتم آرش: امیدی هست ؟؟!تا خدا هست هیچ ناامیدی نیست .خنیدیم .. ذوق کردم .. الهی به امید تو ...باز گفتم : آرشم ما خیلی با هم تفاوت داریم مادر ِمن ... نذاشت ادامه بدم .. گفت واسه ی مادرم مهم توئی که پسندیده و کل فامیل رو پر کرده.آرش می خندید ُمیگفت مادرم جوری مهرت افتاده تو دلش که میگه همین فردا بریم . زودی قرار مدارای عقد رو بذاریم .. صبر کن ایشالا درست میشه .گوشی رو قطع کردم رفتم جلوی آینه موهامو شونه بزن به چشمای قرمز شده و بینی پف کردم نیگایی کردم و با خنده گفتم امـیـدی هـسـت.
***
مادر آرش پیغام پشت پیغام که ما میخوایم بیایم و منو آرش دلهره هامون زیادتر میشد. آرش به مادرش گفته بود بیشتر باهاش آشنا بشو اما مادرش گفت همون یه بار کافی بود و من به عنوان عروس خانواده همه جوره قبولش دارم اما امیدوارم تحصیلاتشو ادامه بده تا دیگه هیچ چیزی کم نداشته باشه.یه روز آرش بهم زنگ زد و گفت به مادرش مختصر از وضع خونواده َمون گفته <<< اینکه وضع مالی ِچندان مناسبی نداریم ! با ناراحتی پرسیدم: مامانت چی گفت ؟؟؟
گفت مهم خود دختره َس به وضع باباش چیکار داریم !آرش گفت : عریزم انگاری مامانم همه جوره پسندت کرده ٬ جای هیچ نگرانی نیس !نفس بلندی کشیدم گوشی رو قطع کردمو کلی واسه آینده َمون برنامه ریزی کردم :)) چقدر با آرشم خوشبخت میشم ... تصمیم گرفتم به قول مامانش ادامه تحصیل بدم و با بودن آرش بزرگترین انگیزه رو واسه این کار دارم ! یه کار خوب دستو پا کنم و مامان بابامو از اون فلاکت بیارم بیرون.یه روز دیگه با مادرش قرار گذاشتیم همدیگه رو دیدیم .. اون روز دلهرم کمتر از قبل بود . مادر آرشم صمیمی تر از قبل و اینکه منو عروس خانومم صدا میزد. شماره خونه َمونو گرفت تا رسماْ پا جلو بزارنو رویاهای منو رنگ واقعیت ببخشن!آرش نظرش این بود که چون برخورد اوله خونه یکی از دوستاشو که یه خونه ی متوسطه بگیریم بعد کم کم همه چیزو بگیم ! من مخالفت کردم. گفتم : آرشم من میخوام یه عمر باهات زندگی کنم نمیخوام نه به تو نه به خونوادت دروغ بگم . بسپاریم به اون بالا سری توکل به خودش :)با آرش رفتیم پاساژ واسم لباس خرید تا روز خواستگاری بپوشم .به مامان بابام جریانو گفتم بنده خداها داشتن بال در میوردن .. بابا دستشو بالا بردو گفت الحمدالله! من بابا و مامانم هر سه نفرمون خوش خیال بودیم....بابا بهم پول داد مقداری میوه گرفتم که ینی آبرومند باشه ... یه جعبه شیرینی و ... تا حالا اینقدر خوراکی تو خونه َمون نیومده بود .. یخچال زاغارت ِخونه مون که همش توش بوق میزد اینبار جا نداشت واسه سه چار کیلو میوه!!رفتم آماده بشم ... لباسمو پوشیدم یه کمی آرایش کردم .. تو آینه لبخندی نثار خودم کردم .. دارم عروس میشم :)))) دارم زن آرشم میشم...مدام آیة الکرسی رو میخوندم بعدش وجعلنا که چشم مامان باباش به روی زندگیمون بسته بشه و رضایت بدن ... زنگو زدن.گومب گومب .. قلبم تند تند میزد بابا رفت درو باز کنه ..مامان چادرو انداخت به سر به من گفت برو تو اتاق .. خونه َمون دوتا اتاق داشت .. یه آشپزخونه کوچولو تو حیاط بود .. یه اتاقا رو به اصطلاح پذیرایی کرده بودیم . به مامان گفتم نمیرم منتظر میمونم خوش آمد بگم.آرش با کت و شلواری که همیشه و همیشه تیپشو خوش تیپ تر میکرد اومد با یه سبد گل که اندازه کل ِ خونمون بود.مامانش اون صمیمت قبلو نداشت باباشم که مَهو و مات.. سلام دادیم منو مامانم !! هیچ جوابی نشنیدیم .. خرد شدم .. تحقیر شدم .. باباش چندشش میشد رو فرشامون بشینه یا با بابام همکلام بشه.بغض کردم بازم اون بغض لعنتی ... سکوت.. سکوت .. سکوت..مامان بابام متوجه بی توجهیشون شدن و خجالت میکشیدن حرفی بزنن ... دلم واسشون سوخت ... یه عمر توسری خور بودن حالا هم ...هر چی بابام به بابای آرش تعارف میکرد اصلاْ نمیگفت خرت به چند من ؟! اهمیتی به بابام نمیداد انگار بابام داره به دیوار حرف میزنه !شکستم ... در کنار غرور بابام منم شکستم .. میخواستم داد بزنم تویی که اسم دکتر بودنو یدک میکشی هیچ بویی از انسانیت نبردی .. بابا ما هم آدمیم .. بابای زحمتکش من که بیشتر از توی ِپشت میز نشین ِپول دربیار زحمت میکشه اما هیشکی قدر نمیدونه.چی بگم که هر چی یاد اون موقعا و اون حقارتا میوفتم هنوز آتیشم میگیره .. اونروز خواستگاری دوس داشتم مامان بابامو بگیرم تو بغلمو زار زار گریه کنم .. خیلی خرد شدیم ! کوچیک شدیم ..سه تایمون !!
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بهنام
#قسمت_چهارم
چون آرش انقدر درس رو سر سری گرفت که یه ترم مشروط شد ولی به روال قبل ادامه میداد اما با شدت کمتری،من و عباس هم باهم سرکار میرفتم و درس میخوندم و کلا سرمون تو لاک خودمون بود،تو این مدت هم با کار کردن منو برادرم شهرام و کارهایی که مامان تو خونه انجام میداد تونستیم یه مقدار پول پس انداز کنیم و از آقای احمدی هم وام بگیرمو خونه ی ۵۰متری مون رو به خونه ی ۸۰متری دوطبقه تبدیل کنیم، انقدر این اتفاق برامون خوشایند و لذت بخش بود که باورش برامون سخت بود، به خاطر تمام زحمت های مامان همگی باهم تو دفتر خونه رضایت دادیم و امضا کردیم و خونه رو به نام مامان زدیم، اون روز اشک شوق رو تو چشمهای مامان دیدمو از اینکه خدا بچه های خلفی بهش داده بود مدام شکر میکرد و در حقمون دعا میکرد
ازش خواستم که دیگه دست از لحاف دوزی و کار برداره و یه کم به فکر سلامتیش باشه، چون چند وقتی بود به خاطر پشم و پنبه و ملزومات لحاف و تشک، ریه هاش دچار مشکل شده بود و به سختی نفس میکشید ،مامان اول قبول نمیکرد که کار نکنه و هی میگفت تو باید به فکر آینده ی خودت باشی.گفتم نگران پول و هزینه ی زندگی نباش و تا جایی که بتونم نمیزارم کم و کسری داشته باشی.مامان بالاخره راضی شد دست از کار بکشه.خداروشکر بعد از مدتها خانواده ام داشتن رنگ شادی رو میدیدن و یه زندگی آروم رو تجربه میکردن و کم کم داشتیم از اون فقر شدید دور میشدیم.شیوا و شهرام وارد دبیرستان شده بودن و هر دو حسابی تلاش میکردن،شهرام تو فست فودی همچنان کار میکرد و گاهی هم به بچه های کلاس پایینی درس میداد و یه پول ناچیزی میگرفت که از هیچی بهتر بود.برای طبقه ی پایین دنبال مستاجر بودیم که عباس گفت با آرش از شلوغی خوابگاه و گیر دادناشون خسته شدیم و دنبال خونه میگردیم تا بیاییم بیرون،منم گفتن دنبال مستاجر میگردیم، اگه دوست داری میتونی بیایی اونجا،عباس از این پیشنهادم استقبال کرد و قرار شد با آرش هم صحبت کنه و بیان باهم خونه رو ببین.خلاصه اینکه عباس و آرش اومدن و همه چی خوب بود و فقط مسیر رفت و آمد آرش تا بالا شهر و کافه و رستوراناش دور میشد ولی به خاطر عباس حرفی نزد و همه چی رو سپرد به عباس. دوسه روز بعد از خوابگاه در اومدن و با چند تا ساک و کلی کتاب اومدن طبقه ی پایین ما ساکن شدن. از اون روزی که عباس و آرش اومدن پایین منم اکثر شبها پیششون بودمو مامان زحمت شام رو برامون میکشید و عباس و آرش هم برای اینکه لطف مامان رو جبران کنن هر بار که میرفتن شهرشون با کلی سوغاتی برمیگشتن یا تو مناسبت های مختلف برای مامان کادو میخریدن، مامان هم حسابی وابسته ی عباس و آرش شده بود مدام میگفت انگار چهار تا پسر دارم و همش از چشم پاکی آرش و عباس تعریف میکرد، خدایی چند بار آرش رو امتحان کردم و زیر نظر داشتم بیرون از خونه هر چقدر با دخترهای مختلف دوست بود ،اما تو محیط خونه حسابی سر به زیر بود و حرمت نگه میداشت و شیوا هم دختر خوبی بودو وقتایی که ما بودیم اصلا تو حیاط پا نمیذاشت.خلاصه اینه ما سه تا لیسانس گرفتیم و همون سال هم شیوا و شهرام کنکور دادن و خدا رو شکر بعد از اومدن جواب ها هر دو قبول شده بودن و بعد انتخاب رشته شیوا مامایی قبول شد و شهرام مدیریت.منو عباس و آرش هم برای کارشناسی ارشد امتحان دادیم و قبل از اون دنبال یه کار مرتبط با رشته ی مهندسی بودیم و قرار شد با آقای احمدی صحبت کنیم و بهش بگیم که بعد از پیدا کردن کار نمیتونم بیایم کار خونه و به فکر دوتا کارگر دیگه باشه.وقتی موضوع رو با آقای احمدی در میون گذاشتیم ،پیشنهاد داد یه شرکت خصوصی بزنیم که سرمایه از اون باشه و کار و تبلیغات و جذب مشتری از ما، هیچ پیشنهادی از این بهتر نمیشد و چون به آقای احمدی هم اعتماد داشتیم سریع قبول کردیم و رفتیم دنبال کارهای تاسیس یه شرکت مهندسی
هر چند از دور گرفتن جواز و کارهای اداری آسون میومد ولی تو این راه نیاز به یه کفش آهنی بود و یه هدف بزرگ برای رسیدن.بالاخره با کمک ها و آشنا هایی که آقای احمدی داشت همه چی بعد از چند ماه آماده شد ،آقای احمدی یه واحد تجاری توی یه برج رو در اختیارمون گذاشت و قراردادی تنظیم کرد و بعد امضا، ما رسما تو شرکت مشغول کار شدیم.هفته ی اول با چیدن میز و صندلی برای سالن و اتاق مدیریت گذشت ،تو این یک هفته با لودگی های آرش و بحث های گاه و بی گاه بینمون بالاخره به خوبی گذشت، چند تا تیزر تبلیغاتی هم درست کردیم که کلی هزینه داشت ولی آرش و پدرش نذاشتن بهمون سخت بگذره و کمکمون کردن.شرکت کم کم بعد از چند ماه پا گرفت و چند تا پروژه ساختمونی گرفتیم و قرار شد یه منشی و آبدارچی هم استخدام کنیم.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فاخته
#قسمت_چهارم
با پدر هم سر سنگین رفتار کرد.بلند شد و آرام به اتاق نازنین نزدیک شد.
چند ضربه به در زد و آرام در را گشود
**
از همان موقع که صدای مردانه ای شنیده بود دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.ندیده بود اما از پشت همین در هم احساس می کرد این جوان که آمد همه از قبل ساکت تر شدند.فقط تند و تند صلوات می فرستاد و در دل دعا می کرد .اما اصلا آرا مشی به دلش باز نمی گشت.همان لحظه که دستگیره در اتاق پایین داده شد سراسیمه از روی سجاده بلند شد و چادر گلدار را روی سرش مرتب کرد .با باز شدن در سرش را بالا آورد و به قامت پسر جوانی که در آستانه در ایستاده بود و اورا نگاه می کرد خیره ماند.زبانش نچرخید سلامی بگوید
مخصوصا که اخمهای پسر رفته رفته بیشتر در هم فرو می رفت
و صورتش داشت از عصبانیت قرمز میشد.بعد از کمی برانداز کردن با عصبانیتی که کمتر از خود سراغ داشت در اتاق را کوبید و به سمت سالن پذیرایی قدم تند کرد.پدرش روی سجاده نشسته بود و ذکر می گفت.دستانش را مشت کرد و به سمت پدر رفت. مادر و خواهرش همزمان از روی مبل بلند شدند.بلند پدرش را که پشتش به او بود خطاب قرار داد.-اینو واسه من پیدا کردی.تیکه گرفتی برای پسرت ؛از کجا اقا جون.اینو از کجا پیدا کردی...من در نظر تو تا چه حد لیاقت دارم...
اینقدر که از یه دهکوره یه ننه قمری برام بگیری کافیه.مادرش بازویش را گرفت و دستپاچه گفت-هیس مادر !زشته قباحت داره.
میشنوه فریاد زد-بشنوه خب....بزار بشنوه....چی ....
دوباره رو به پدر کرد-ازدواج نمی کنم آقا جون..نمی خوامش....می خوای چی کار کنی هان؟!پسرت نیستم...
.خب نباشم به جهنم ولی نمی گیر مش....از هر جایی آوردیش ببرش همونجا....
والسلام.مادر محکم به گونه اش زد
-نیما ....این چه طرز صحبت با پدر ته
با عصبانیت خندید-میبینم خیلیم واسش مهمه...سرشو بلند نکرده حتی شازده پسر شو ببینه...چه زشتی مادر من....اگه من اهمیت داشتم که اینو واسم نمی گرفت با عصبانیت سمت درورودی خانه رفت و بازش کرد.خونسردی پدرش بیشتر بر عصبانیتش دامن می زد.هیچ کلمه ای با او رد و بدل نکرد و فقط تسبیح گرداند.
.وقتی این حرکت پدر را دید بیشتر سوخت..از همان جا بلند داد زد-دیگه منو نمی بینی حاجی....شما رو بخیر و ما رو به سلامت.در را کوبید و کفشهایش را پوشید.داشت از پله ها پایین می رفت که صدای باز شدن در و نیما نیما کردن مادرش را شنید.برگشت.مادر را دید که سراسیمه خودش را به او می رساند. نگاه مصطربش را به چهره برافروخته نیما دوخت-داد و هوار کردی کجا داری میری پسر
اینبار بلندتر داد زد-ول کن مادر من.....یه عمر به ریش همه خندیدم که مثل انسانهای اولیه دختر بچه ها شونو شوهر میدن..با حاجی جنگیدم سر شوهر دادن نازنین..حالا یه الف بچه رو که دهنش هنوز بو شیر میده برداشته آورده میگه بیا اینم زنت...من با بچه سال جماعت ازدواج نمی کنم مامان ..خود تم میدونی
صدایش را پایین آورد-هیس ...الان همسایه ها میشنون
بیشتر جگرش سوخت که آبرو داری در در و همسایه از پسرشان مهمتر بود
.پس به در بی عاری زد و با قدرت تمام فریاد کشید-خب بزار همسایه هام بشنون...بفهمن حاجی می خواد برای پسرش زن بگیره..
.آی ایها الناس ....پسر حاج علی قرا ره دوماد بشه.گریه مادرش را که دید و چند پنجره که باز شد فهمید باز هم زیادی تند رفته.چشم دور تا دور حیاط انداخت و در لحظه ای چشمش به پنجره اتاق نازنین و سایه پشت پنجره افتاد .که به سرعت نور از پنجره دور شد.فقط آرام از مادر خداحافظی کرد و به سمت در حیاط رفت.در را کوبید و به سمت خانه خودش راه افتاد
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#محمد
#قسمت_چهارم
واماده رفتن به مهمونی شدم پنج شنبه قراربودساعت۹شب حامدبیاددنبالم که باهم بریم
کارهاموکردم وبه اقای معینی هم ازقبل گفته بودم نیستم حامدکه امدمن اماده بودم وباهم راهی مهمونی شدیم من به تهران اشنانبودم ولی هرچقدربه خونه دوست حامدنزدیکترمیشدیم متوجه تغییراتی توی محله هاوظاهرخونه هامیشدم که جای خوب تهران داریم میریم وقتی رسیدیم امدپیداه شدزنگ درروزدیه خونه ویلایی خیلی بزرگ بوددر رویه پیرمردبازکردوماواردساختمون شدیم چه باغچه خوشگلی داشت که بالامپهای کوچیک توش تزیین شده بوحامدکنارماشینهای دیگه پارک کردباهم رفتیم سمت سالنی که صدای جیغ دادبزن برقص ازش میومدجلوی یه دروروی بزرگیه دخترریزه میزه که موهاشوریخته بوددورش باپیراهن کوتاه وکفش پاشنه دارمنتظروایساده بودتاحامددیدبهش لبخندزدگفت خوش امدی بهم دست دادن حامدمنوبهش معرفیکردبه منم باخوشرویی خوش امدگفت ودستش رودرازکردسمتم اولین باربودبه یه دخترنامحرم دست میدادم
وقتی واردسالن پذیرایی شدیم ازچیزی که میدیم متعجب بودم دخترپسرها بالباسهای خیلی راحت کنارهم میگفتن میخندیدمیرقصیدن چشمام چهارتاشده بودحامدگفت محمدضایع بازی درنیارچرااینجوری نگاه میکنی گفتم حامدایناچراینجورین میخندیدمیگفت چون تاحالاندیدی برات جای تعجب داره دوسه باربیای عادت میکنی
برام خیلی تازگی داشت همش باخودم فکرمیکردم چقدرسبک زندگی اینابامافرق داره دلخوشی ماتوروستااین بودبه موقع بارون بباره که محصول خوبی داشته باشیم برای فروش وچقدرسالی که بارون برف خوب میباریدوبه موقع خوشحال میشدیم ولی توشهرنوع دلخوشیهاشون بامافرق میکردمن روی مبل نشسته بودم بیشترنگاه میکردم ولی حامدبادوستش وسط میرقصیدن اکثراهمدیگه رومیشناختن توی جمع متوجه نگاهای یه دختربه خودم میشدم ولی هردفعه چشم توچشم میشدم باهاش سرم رومینداختم پایین حامدبعدزده نیم ساعت امدکنارم یه لیوان مشروب داددستم گفت چراازخودت پذیرایی نمیکنی مثل عقب افتاده هانشستی فقط نگاه میکنی یه چیزی بخوربیاوسط گفتم من تاحالا لب نزدم دوستندارم حامدگفت مسخره بازیهاچیه مگه بچه ای بخوربریم وسط بااصرارحامدخوردم خیلی تلخ بدمزه بودبه نظرم ولی بعدبه طعمش عادت کردم
حامددستم روگرفت گفت بیاوسط گفتم من تاحالانرقصیدم نرفتم
همون دختره که همش نگاهم میکردبعدازرفتن حامدامدکنارم نشست گفت شماتازه واردی گفتم بله گفت اسمت چیه گفتم محمدگفت دوست حامدی باسرجوابش رودادم نمیدونم چرااحساس گرمامیکردم سرم سنگین شده بود دوستداشتم بخوابم دختره گفت اسم من المیرا خوشحالم ازاشنایتون ودستش رودرازکردبهش دست دادم المیراگفت اگرحالت خوب نیست بروبالا بخواب ولی حس بلندشدن نداشتم
همونجارومبل ولوشدم نمیدونم چندساعت بودخوابیده بودم ولی وقتی بیدارشدم
ازاون سرصداشلوغی خبری نبودسکوت مطلق بودیه نورکم ازبیرون داخل روروشن میکردخوب کهنگاه کردم دیدم حامدم روی مبل خوابیدوکس دیگه ای نیست
پاشدم رفتم بیرون حیاط خیلی قشنگی بودپرگل درختهای تزیینیبافواره های قشنگ
رفتم روی تابی که کنارباغچه بودنشستم داشتم تاب میخوردم که صدای یه پای به گوشم رسیدبرگشتم دیدم المیراست
گفت بیدارشدی گفتم بله
شماهنوزاینجاهستیدنرفتی خونه
باخنده گفت نه وخودش گفت من دخترخاله یاسی هستم وماهی یکی دوبارمهمونی میگیریم وبچه هارودورهم جمع میکنیم سوالی که ازغروب فکرم روبه خودش مشغول کردبودروازش پرسیدم
گفتم شماخانوادهاتون بااین مهمونی هامشکل ندارن المیرانشست کنارم گفت خانواده من الان سفرهستن ونمیدونن
خانواده یاسی هم چندماهی هست واسه درمان برادرش رفتن خارج ازایران
گفتم خب اگربفهمن چی؟گفت نمیفهمن چون من ویاسی دانشجودانشگاه هستیم وباهم خونه اجاره کردیم
پیش خودم دخترای روستای خودمون روبادخترای دیشب مقایسه میکردم چقدرباهم فرق داشتن
باالمیرااون شب خیلی حرف زدیم ویه جورای باهم صمیمی شدیم
چندماهی ازاون شب گذشت ورابطه من والمیرابهم نزدیکترشده بوددخترخوبی بودبه ظاهروباهم چندباری توی اینجورمهمونی ها که برگزارمیشدشرکت میکردیم
البته حامدویاسی هم همراهمون بودن بعدازامتحانات ترم دوم من برنگشتم روستاموندم پیش اقای معینی ویه جورای من شده بودم همه کاریه اون انتشاراتی وحقوق خوبی هم بهم میدادطوری که علاوه برپس اندازیه مبلغی هم برای خانواده ام میفرستادم
بخاطراعتمادی که بهم داشت کلید گاوصندوقش روتوکشومیذاشت میرفت یکی دونفری که قبل ازمن امده بودن خیلی بهم حسادت میکردن وخیلی دوستداشتن جای من روبگیرن حامدهمیشه بهم میگفت حواستوجمع کن آتودست ایناندی که برات دردسر درست میکنن
حامدباپدرش میخواست برای به سفرکاری برن گرجستان امدازم خداحافظی کردگفت یکی دوماه دیگه برمیگردم مثل برادرم شده بودودوریش برام تواون شهرغریب سخت بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نیلوفر
#قسمت_چهارم
خلاصه ی روز ب نیلوفر گفتم ک نظرم ب ارسلان مثبته و منم دوستش دارم دقیقا هفته بعد ارسلان مادرشو برای خواستگاری خونه ما فرستاد چه روزی بود اون روز کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردن برای بودن با ارسلان لحظه شماری میکردم جلسه اول مادرم ب خانواده ارسلان گفت که باید نظر دخترم و شوهرمم بپرسم و بعد جواب بدم اونا هم قبول کردن و یه پارچه چادریه سفید برسم خودشون با یه کله قند برام اورده بودن گذاشتن و رفتن
شب که اکبر آقا در جریان قرار گرفت کج خلقی کرد و گفت تا مریم نره نیلوفر نباید شوهر کنه و من چقدر تو تنهاییه خودم گریه کردم و برای بودن با ارسلان له له زدم چقدر دلم پدرمو میخواست چقدر دلتنگ پدری بودم ک به تازگی خبردار شده بودیم توزندان خودکشی کرده ولی مارو درجریان نزاشتن و خودشون بی نشون خاکش کرده بودن آخه مادرم بعد طلاق دگ نزاشت ما ب پدرمون سربزنیم یه جورایی میترسید داداشام هم راه پدرمو برن و خدایی نکرده تو دام اعتیاد بیوفتن ما هم بخاطر زحمت و عذابهایی که مادرم تا به اینجا برامون کشیده بود بحرفش احترام گذاشتیمو هیچوقت حرفی از پدر نزدیم اما مگه میشه دختر بود و بدون پدر پشتت خالی نباشه؟ مگه میشه دختر بودو از محبت پدر بیدریغ و بودو توی تنهایی ها باهاش دردودل نکرد ؟ مگه غیر از اینه ک پدر حامی و پشتیبان دختره و من بدون پشتیبان بارها شاهد حمایت های اکبر اقا از مریم بودم و توی خودم میشکستم و آه میکشیدم
بگذریم
اون روزا گوشی نبود حتی ما تلفنم نداشتیم و تنها ارتباط من با ارسلان همون چند دقیقه دیدارمون بعد مدرسه بود البته شهره بخاطر اینکه ماراحت باشیم همراهمون نمیومد و ما دوتایی میرفتیم یه روز موقع خدا حافظی ارسلان برای اولین بار دستمو گرفت وای خدایاااا انگار برق سه فاز بهم وصل کرده بودن همچین قلبم تند تند میزد که حس میکردم الان ارسلان صداشو میشنوه میدونم سرخ شده بودم یه حسی مثل خجالت ،احساس گناه همراه با لذت وصف نشدنی داشتم و روم نمیشد توی چشمای ارسلان نگاه کنم ولی دلمم نمیخواست دستمو از دستش بیرون بکشم گرمای دست ارسلان اول برام تداعی گر دستای گرم پدرم بود انگار توی خیالاتم داشتم لذت میبردم ازین گرمای ارامش بخش ولی خیلی خجالت میکشیدم اونم ک انگار متوجه حالم شد ی جعبه کوچیک توی دستم گذاشتو اروم روی دستم بوسه زد و ول کرد و من تاره بخودم اومدم و متوجه جعبه قشنگ توی دستم شدم همون طور که نگاهم از شدت ذوق برق میزد تو چشمام نگاه کردو گفت خانوم خجالتی دوستدارم از امروز تا روزی ک رسما برات حلقه ازدواج میخرم اینو دستت کنی و بهم قول بدی همیشه بامنی و حتی اگ چندین سالم بهم نرسیدیم باز بهم وفادار بمونی
من ک توی بهت شوک و خوشحالی بودم گفتم ارسلان من بدون تو میمیرم مطمن باش همیشه بهت وفادارم از الان تا ابد و بعد منو بخونه رسوند اون روز چقدر حس خوب داشتم وقتی توی اتاق حلقه رو دستم کردم از ذوق چند بار دور اتاق چرخیدم و داد میزدم عاشقتم عاشقتممممم و تاشب توی رویا هام خودمو کنار ارسلان تصور میکردم چند ماهی گذشت ، باز مامان ارسلان چند بار دیگه اومد خونمونو باز مامانم گفت تا خواهر بزرگترش نره باباش نیلوفرو نمیده و باز من و ارسلان نا امید و دلشکسته میشدیم و توی خلوت چقدر به درگاه خدا التماس میکردم که کمکم کنه و انگار خدا صدا و گریه هامو شنید و مریم عاشق یکی از پسرای همسایه شد اومدن خواستگاریش ولی از همون رور اول اکبر اقا گفت بمیری ام ب این نمیدمت سیاوش یه پسر لات و خوش گذرون بود و تقریبا همه اهل محل میدونستن اهل نیستو رفیق بازه ولی اون روزا مریم پاشو کرد تو یه کفش ک خدا یکی و سیاوشم یکی بعد مخالفت دوباره باباش یه شب از خونه فرار کرد و خونه قیامت شد و بیچاره مادرم چقدر کتک خورد که نتونسته از دخترش نگهداری کنه و البته یه سیلی هم بمن زد و گفت خیال کردی نمیدونم تو فراریش دادی که به اون خواستگارت برسی من هرچقدر قسم خوردم باور نکرد ک بیخبر بودم ازش و گفت که پشت گوشت رو اگ دیدی ازدواج با اون پسر خواستگار هم دیدی و من تا خودصبح زار زدم و به درگاه خدا شکایت کردم که گناه من چیه ؟ پدرمو گرفتی و برادرمو گرفتی کم نبود ؟ برادر کوچیکمم ک هیچوقت حق نداشت پاشو تو خونه بزاره و من واقعا تنهابودم به خدا میگفتم تورو به خودت قسم ارسلان و ازم نگیر
همون شبم اکبر آقا چاقو بدست رفت تا بحساب خودش زهر چشمی ازشون بگیره و ناموسشو نجات بده اون شب دعوای بدی شد ک اکبر اقا ی چاقو ب بازوی برادر سیاوش زد و راهیه زندان شد برادر سیاوشم بستریشد بیمارستان
قیامتی بپاشده بود و باز آتیشش مادر بدبختمو گرفته بود یه پاش بیمارستان بودو یه پاش کلانتری.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#قسمت_چهارم
يك روسري كوچك قهوه اي و كرم بر سر كرده و در انگشت سپيد پر چروكش يك انگشتر ظريف عقيق داشت.چشمان ميشي اش كه ديگران مي گفتند روزگاري درشت بوده است، از زير عينك با محبت مي خنديد. كفش پارچه اي راحتي به پا داشت و قدم برداشتن و حركت به جلو برايش جان كندن بود...قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و كسي نمي دانست چند سال؟
با اين همه گوشش خوب مي شنيد و
دركش قوي و حواسش به جا بود. مثل همه آدم هاي مسن خاطرات گذشته را بسيار روشن تر از اتفاقاتي كه ديروز يا يك ساعت پيش روي داده بودند به ياد مي آورد و از آن ها برانگيخته مي شد. چه شكلي بوده؟
زمان جوانيش چه شكلي بوده؟ زيبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از اين ظاهر فعلي كه نمي شد چيزي فهميد.
همه مي گفتند كه سودابه شبيه جواني هاي عمه جان است كه البته به سودابه برمي خورد ولي هرگز به روي خود نمي آورد زيرا كه عمه جان راصميمانه دوست داشت اين مشتي پوست و استخوان بي آزار كه فقط هنگامي ظاهر مي شد كه حضورش ضروري بود، زماني كه سودابه كوچكتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و يا به مهماني مي رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود كلفت و پرستار، به رغم سينما و تلويزيون و كتاب هاي گوناگوني كه در خانه بود، به اتاق عمه جان مي رفتند و پايين تختخواب او كنار پاهاي لاغرش مي نشستند تا برايشان قصه بگويد، يا با اسباب و اثاث اتاقش ور مي رفتند.
مامان اگر مي ديد آن ها را دعوا مي كرد. بچه ها، نبايد به چيزهاي عمه جان دست بزنيد. فضولي نكنيد عمه جان مي خنديد و _ميگفت:ولشان كن ناهيد جان. خودم اجازه داده ام
فقط يك صندوقچه كوچك در گنجه اتاق عمه جان بود كه از اكتشاف و بازرسي بچه ها به دور مانده بود.
نه اين كه غافل شده باشند و يا بارها تصرفش نكرده باشند و به جاي چهار پايه براي اين كه دستشان به طبقات بالاتر برسد زير پايشان نگذاشته باشند.
بلكه به اين دليل كه هميشه در آن قفل بود و هرگز به عقل كوچك آن ها نمي رسيد كه
از عمه بپرسند درون جعبه چيست. به جز اين جعبه يك تار نيز به ديوار اتاق عمه آويخته بود. سودابه تا به ياد داشت اين تار در آن جا بود. يك تار كهنه عتيقه اين تار انگار حرمتي داشت كه حتي بچه ها نيز به سوي آن دست دراز نمي كردند.
به جز يك بار كه پيمان برادر كوچك تر سودابه از حد خودش كرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پيمان هشت ساله بودند.
پيمان بي مقدمه دوان دوان به سوي تار رفت و دست دراز كرد تا آن را بردارد و
_ گفت:عمه جان، مي خواهم برايتان تار بزنم
دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از ديوار جدا شد.
سودابه براي اولين و آخرين بار در عمرش صداي فرياد عمه جان را شنيد
_اي واي، ديدي شكست!
اين فرياد سودابه را از جا كند و درست در لحظه سقوط تار را در ميان زمين و هوا گرفت. چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود.
سر و سينه را به جلو متاميل كرده و دست ها را به سوي تار دراز كرده بود. گويي تار در هنگام سقوط تغيير جهت مي داد و تصميم مي گرفت كه به سوي تخت عمه جان پرواز كند و كنار او فرود آيد. پيمان هم ترسيد.
رنگش پريده بود. نه، از عمه جان نمي ترسيد. از شكستن چيزي مي ترسيد كه اكنون همه فهميده بودند گويي جانشيني نمي توانست داشته باشد. انگار شيشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جاي خود قرار داده بود ....
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گندم
#قسمت_چهارم
منشی بی توجه به حالم ازاتاق رفت بیرون وهمون موقع حمیدباچهره ای مضطرب امدبالاسرم گفت خوبی دخترنصف عمرشدم چت شدیهو?!
گفتم میشه این سرم لعنتی روبکشیدبذاریدمن برم
حمیددستم روگرفت گفت چرااینجوری میکنی.دستم کشیدم گفتم به من دست نزن همینکارهارومیکنیدکه منشیتون به خودش اجازه میده هرحرفی روبه دهنش بیاره.من یه سوال ازتون پرسیدم شماپاسش کردیدبه سه شنبه!!البته دیگه بهم ثابت شدهرچی که شنیدم حمیدگفت چی شنیدی گفتم دوستم وقتی شماروبهم معرفی کردگفت مراقب باش این دکتربدن زنهارولمس میکنه حمیدباتاسف نگاهم کردبعدسرم روکشیدبدون کوچکترین حرفی رفت سمت اتاقش
هوای اون روزهای شمال واقعاگرم بودمنم گرمازده شده بودم فقط خدامیدونه باچه حال بدی خودم رورسوندم خونه عمه ام
البته دروغ چرا ازاینکه حرفم روبهش زده بودم خوشحال بودم حداقل میدونست بایه ادم ساده طرف نیست..گذشت تاروزدوشنبه شد داشتم باعمه ام صحبت میکردم که گوشیم زنگ خورد شماره مطب روبه اسم دکترحمیدسیوکرده بودم سریع جواب دادم گفتم بفرماییدمنتظربودمنشی پشت خط جوابم روبده اماخانم سیدی بود(کسی که مسئول تزریقات بود)مودبانه سلام کردگفت گندم خانم خوبیدانقدرخانم سیدی بخاطرشخصیت خوبش دوست داشتم که باخوشحالی جوابش دادم گفتم جانم؟گفت نرفتیدشهرتون؟
گفتم نه چطور؟گفت بسیارعالی اگرمیشه تشریف بیاریدمطب بدون اینکه مخالفت کنم قبول کردم راهی مطب شدم
وقتی رسیدم ظاهراهمه چی اروم بودامانمیدونم چرادلشوره داشتم
خانم سیدی تامنودیدازاتاق امدبیرون گفت خوش امدی دخترم دستای گرمش گرفتم گفتم ممنون چرابهم زنگزدید؟ نوبت من ماه دیگست
نگاهی بهم انداخت بعداشاره کرد دیوارروبه رو ببینم
یه لحظه هنگ کردم روی دیواریه تابلونصب کرده بودن به این مضمون((ازپذیرفتن خانمهای بدون همراه معذوریم))یه حال عجیبی داشتم توفکربودم که خانم سیدی درگوشم گفت دکترخبرنداره بهت زنگزدم
باتعجب گفتم یعنی چی؟!گفت ازروزی که رفتی حالش اصلاخوب نیست میدونم دوای دردش توای
البته چشمای توام دادمیزنه عاشق شدی
یه کم خودم جمع جورکردم گفتم به نظرم اشتباه میکنید
لبخندی تحویلم دادگفت من این موهام تواسیاب سفیدنکردم دخترجان
اون روزی که حالت بدشدبایدمیدی اقای دکترچکارمیکرداگرباچشم خودم نمیدیدم باورم نمیشدانقدرهول کرده بودکه مثل مرغ سرکنده بالاپایین میپریدحتی نذاشت من سرمت بزنم خودش وصل کرد
باخجالت گفتم من اون روزگرمازده شده بودم یهوازحال رفتم ولی خانم منشی
نذاشت حرفم ادامه بدم گفت دکترحسابی ازخجالتش درامدنگران نباش
گفتم الان بایدچکارکنم گفت فعلاکه مریض نداره تامریضهابیان من دوتاچای میریزم بهت میدم برودیدن دکتر
دودل بودم ولی بلاخره دلم رو زدم به دریاگفتم باشه..
باسینی چای وارداتاق شدم اروم سلام کردم بعد سینی گذاشتم رومیزش
حمیدپشتش به من بودداشت خیابون نگاه میکردوقتی برگشت منودیدسریع امدسمتم محکم بغلم کردموهام روبوسیدگفت گندم داشتم دیوانه میشدم خداروشکرامدی
ازاین حرکت یهویش انقدرشوکه شده بودم که نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم
بعدازچنددقیقه انگار حمیدم به خودش امدازم فاصله گرفت باشرمندگی شروع کردبه عذرخواهی کردن
گفت ببخشید دست خودم نبودنمیدونم چه مرگم شده تو بادل من چکارکردی دخترکه اینقدربی قرارتم..
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii