#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فقر
#قسمت_چهلوچهارم
ساعت نزدیکای ۲ شب شده بود ُ از بابا خبری نبودبه مجید زنگ زدم جواب نداد. مامان دورخودش میچرخید ُمیگفت این پیرمردکجا رفته خودمم بدجور نگرانش شده بودم اما یه جورایی میگفتم پیش مجید. میخواستم برم دنبالش که مامان نذاشت گفت نصفه شبی کجا میخوای بری.تا صبح پلک نزدیم. برای هزارمین بار به مجید زنگ زدم. گوشی رو برداشت ! خیلی مغرورانه برخلافه " جانم " ِ همیشگیش گفت " بفرما "سلام ٬ بابام پیش شماس ؟نخیر دیشب تا حالا خونه نیومده شما دنبالش رفتید خبر ندارید کجا رفته ؟ نترس. کسی کار به بی غیرتا نداره.برمیگرده.گوشی رو قطع کردم. عجب آدمی بود این مجیدحتمنی با اس ام اس َم اینجور شیر شده بود ُبا غرور حرف میزد. دلم به شور افتاد.مامان اون روز نرفت سرکار رفتیم دنبال بابا ... کجا میرفتیم؟ چیکار میکردیم ؟ منو مامان آواره پارک و خیابون بودیم به امید دیدن بابا.. چقدر دربه در شده بودیم چقدر تو خیابون گشتیم.ظهر دست خالی ُناامید برگشتیم خونه .. مامان زار میزد ُ انگار یه امیدی بهم نوید میداد بابا جاش امن ِ پیش مجید!! باز به مجید زنگ زدم .. مغرورتر از صبح حرف میزد ُ میگفت به من چه؟ منو از خونه تون پرت کردی بیرون حالا بابات ُ از تو جیبای ِ من میخوای ؟؟آرش بهم زنگ زد . جریان ُ بهش گفتم گفت نگران نباشیم حتماْ پیش مجید ِ .. آرشم عقیده داشت بابام بدون اجازه مجید آب نمیخوره گفت به مامانمم بگم نگران نباشه ُ بیاد سرکارش رییس دانشگاه صداش دراومده...یه ۲۴ ساعت کامل از بابا خبر نداشتیم ُ مامان تو این ۲۴ ساعته پیرتر شد ... گفتم برم خبر بدم آگاهی گفت زشته .. درو همسایه ُ فامیل میفهمن خوبیّت نداره ... ! گفتم باباجون گور حرف فامیل ُ بقیه میرم خبر میدم .. مصمم بودم برم که آرش زنگ زد ُ گفت یه روز دیگه صبر کنیم .. بهم گفت مطمئن باش بابا جاش امنه ..اونروز صبح مامان رفت سرکار ... واسه مجید اس ام اس دادم میدونم الان تو ُ بابام داری به اشکای منو مامانم میخندید اما به بابام بگو زنت بی طاق شده پیرتر شده مریضتر شده برگرد ! اینقدر بی انصاف نباش .. جوابی نگرفتم .. کلافه بودم .. تو اوج جوونی پیر شده بودمو از زندگی سیر ! زندگی هیچوقت روی خوشش رو بهم نشون نداد .. هیچوقت باهام راه نیومد ... تا تنها بودم ُ بی پول یه جور ٬ حالا که یه مردی پیدا شده بود ُ میخواس منو به رویاهام برسونه بابام عوض شده بود یکی دیگه شده بود ! یه غریبه ای که تو این سالها اصلاْ نشناختمش ..زندگی خیلی بازیها باهام کرد ُ هنوز ول کُنم نیس ... آخه آدمیزاد چقدر جا داره ؟ چقدر ظرفیت داره ؟ دارم می بُرم .. خستم .. خیلی خیلی خسته ... شب مامان درمونده اومد خونه ُ وقتی دید از بابا خبری نیس شکسته تر شد .. نمیدونستم چیکار کنم باهاش . هرچی دلداریش میدادم که حتماْ پیش مجید ِبه خرجش نمیرفت .مامان گفت : من مقصرم ٬ گفت زندگی شادی داشتیم که من غم ُ اُوردم تو خونه .. میگفت صبح سر کارش با بابای آرش برخورد کرده که پیش رییس دانشگاه بوده ! گفتم اونجا چیکار میکرد ؟ مامان بی خبر بود . میگفت یه نگاه بدی به مامان کرده ُ گفته شما اینجا چیکار میکنید ؟! تا مامان اومده جواب بده رییس گفته تو قسمت آشپزخونه کار میکنن .. مامان میگفت چرا الکی به آرش دل دادم ُ دوباره رفت سر نصایحی که هیچ وقت دوست نداشتم بشنوم ... اومدم تو اطاقم به آرش زنگ زدم ...گفت باباش اومده بوده دانشگاه علت انتقالیمُ بفهمه. آرشم دلخور بود میگفت عینه پسر بچه ها باهاش رفتار میکنن .. چون با انتقالیش مخالف بودن باباش اومده از رئیس که هم دوره ش بوده درخواست کنه که به من انتقالی ندن گویا با مامانت برخورد کردن ... آرش گفت به مامانت بی احترامی کرده ؟؟ گفتم نه بابا چیزی بهش نگفته ولی مامان میگفت بد بد نگا میکرده!! آرش مکثی کرد گفت نکنه مامانت ُ تعقیب کرده باشه؟ خندیدم گفتم که چی بشه ؟ تازه صبح با مامان برخورد کرده مامان عصر میاد خونه.آرش با ناراحتی گفت از این بابای ما هر چی بگی بر میاد .. مشغول صحبت بودیم که زنگ خونه رو زدن. به آرش گفتم حتماْ بابامه ... گوشی رو قطع کردم اومدم تو سالن با قیافه ی مامان بابای آرش روبه رو شدم !گوشی رو قطع کردم اومدم تو سالن با قیافه ی مامان بابای آرش روبه رو شدم !! دختره ی پوست کلفت هر چی به سرت اُوردیم بست نبود ؟! از جون این پسره ی احمق من چی میخوای ؟ به زندگیش زدی داری به کارش َم میزنی ؟ به خاطر توی ِ عوضی میخواد انتقالی بگیره ... تا کجا پیش رفتی که کارت به حراست دانشگاه رسیده؟؟؟ چقدر بهت پول بدیم دست از سر ما و زندگیمون برداری ؟ چقدر میخوای بچاپیش دیگه ؟؟ چقدر میخوای آبروشو ببری ؟؟ فکر کردی همه مثه خودتون بی آبروئن ؟؟مامانم به من نگا میکرد ُمنم به مامان ... لعنت به این اشکا ُ بغض که اجازه نمیداد از خودم دفاع کنم .. خفه شده بودم هیچی نمیگفتم ..
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#قسمت_چهلوچهارم
_به فيروزخان بگو فردا صبح زود كالسكه آماده باشد. آقا مهمان هستند. تشريف مي برند باغ برادرشان شميران .
دلم ريخت. پس چرا آقا جان به قلهك نمي رود؟ به باغ خودش كه تازه داشت باغ مي شد. چرا به شميرا مي رفت؟
به آن باغ دراندردشت عمو جان. آن هم تك و تنها؟
آن هم موقعي كه همه ما در شهر بوديم و به خاطر زايمان مادرم و اتفاقات بعدي امسال صحبتي هم از ييالق رفتن در ميان نبود. تابستان ها اهل بيت عموجان به باغ شميران نقل مكان مي كردند. زن عمو اغلب مادرم را دعوت مي كرد.
مادرم طفره مي رفت. از او خوشش نمي آمد. زبان خوشي نداشت. پس چه طور شده كه امسال بي مقدمه پدرم عازم شميران است؟ از خجسته خواستم سر و گوشي آب بدهد. خوب بلد بود خود را به سادگي بزند و جواب سوالات مرا
از زير زبان مادرم بكشد
خجسته مي گفت:
_خانم جان مي گويند عموجان از آقاجانت دعوت كرده. گفته تشريف بياوريد شميران تا در مورد سرنوشت .
.فرزندانمان تصميم بگيريم. آقا جان هم مي رود تا هر چه زودتر كار تو و منصور را به سامان برساند
خجسته مكثي كرد و ادامه داد:
_آقا جان گفته ديگر صالح نيست تو توي اين خانه باشي. بايد ردت كنند بروي. گفته دختري را كه هوايي شده .
_بايد زود شوهر داد وگرنه بيشتر از اين افتضاح بالامي آورد
خجسته سرخ شد:
_ قرار شده خانم جان هم به خاله جان پيغام بدهند زودتر بيايند، كار مرا هم با حميد تمام كنند....
خنديد و افزود:
_از ترس تو مرا هم دارند هول هولكي شوهر مي دهند .
گفتم:
_مبارك است انشاالله خجسته. ولي من منصور را نمي خواهم. چشم نديدش را دارم. با آن مادر عفريته بي چاك
_دهنش. اگر زير بار رفتم، آن درست است! _منصور را كه مي بينم انگار عزرائيل را ديده ام
_خانم جان مي گويند مي خواهد بخواهد. نمي خواهد، مي زنم توي سرش، مي نشانمش پاي سفره عقد .
_من خودم را مي كشم. ترياك مي خورم و خودم را مي كشم. حالا مي بيني. من زن منصور بشو نيستم
_بيچاره منصور كه بد پسري نيست. دلم برايش مي سوزد. تو ديوانه شده اي محبوب، ها .
_آره به خدا، خوب گفتي خجسته، ديوانه شده ام. خودم از همه بهتر مي دانم .
صبح زود آقا جان با كالسكه رفت. من هنوز در رختخواب بودم كه صداي برو و بيا را شنيدم و راحت شدم. وقتي آفتاب پهن شد، مادرم لباس عوض كرد و خجسته را صدا كرد:
_بيا خجسته، بيا مادر زودتر آماده شو برويم خانه خاله ات .
_نه خانم جان، من ديگر كجا بيايم؟ رويم نمي شود .
صداي خنده مادرم را شنيدم:
_خدا روي خجالت را سياه كند. پاشو، پاشو! مگر مي خواهيم كجا برويم؟ داريم مي رويم خانه خاله ات. مگر صد دفعه تا به حال نرفته اي؟ كسي به تو كاري ندارد
_چه طور شده كه مادرم باز مي خندد؟ سرحال است؟ حال شوخي دارد؟
مادر و خواهرم راه افتادند و در ميان بهت و حيرت من، دايه هم بچه به بغل به دنبالشان رفت. مادرم دستور داد حاج علي جلوتر برود و درشكه برايشان بگيرد تا همه با درشكه بروند. هنگامي كه قصد عزيمت داشتند دده خانم با ترديد نگاهي به مادرم كرد و گفت:
_محبوبه خانم با شما تشريف نمي آورند؟
مادرم تند شد :
_به تو چه دخلي دارد؟
_آخر اگر محبوبه خانم هم تشريف مي آوردند، من هم با اجازه شما مي رفتم سري به خواهرم مي زدم .
در ميان شگفتي من و دده خانم و دايه جان، مادرم با خونسردي گفت:
خوب تو برو، به محبوبه خانم چه كار داري؟
من و دده خانم هر دو بي اراده نظري از روي تعجب به مادرم انداختيم. مگر قرار نبود هميشه يك نفر مراقب من
باشد؟ چه طور مادرم به اين سادگي به دده خانم اجازه داد؟ معمولا خدمه براي رفتن به مرخصي و دادار از اقوامشان
به اين راحتي اجازه كسب نمي كردند.
آن هم زماني كه مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبيعتا دده خانم بايد مسئول مراقبت از من مي شد.
_دده خانم من من كنان نگاهي به من كرد و گفت:....
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلوچهارم
یه ساعتی گذشته بود که زنگ و زدن مرتضی رفت در و باز کرد زهرا بود با مادرش .زودتر از بچه هاش اومده بود زهرا اومد بغلم کرد و گفت تسلیت میگم
مادرش گفت راحت شد زن بیچاره تو عذاب بودنشستیم مادر زهرا قران و برداشت و شروع به خوندن کردزهرا اومد دم گوشم گفت اقدس بو میاد انگار جای ننه خرابه.مادرش گفت طبیعیه آب و لگن بیارید تمیزش کنیم.بلند شدم رفتم لگن و اوردم و آب گرمم آوردم و با کمک زهرا ننه رو تمیز کردم و محض احتیاط دوباره پوشک کردم بدنش مثل یه چوب خشک شده بودکارمون که تموم شد.زنگ و زدن مرتضی گفت حتما حسن هست و رفت در و باز کرد .حسن و پروین بودن اومدن تو حسن اخماش تو هم بود و از مرتضی پرسید کی تموم کرد مرتضی گفت همون موقع که بهت زنگ زدم.حسن نشست و تابی به سیبیلاش داد و دستشو گذاشت رو پیشونیش و پروین آروم آروم اشک میریخت از نظر من اشک تمساح بود این زن کلا به دلم ننشست کم کم سر و کله خاله هام و دایی هامم پیدا شد هر کدوم یه طرف نشسته بودن و گریه میکردن زهرا گفت اقدس وسایل داری حلوا بپزیم مرتضی گفت بله زیرزمین وسایل هست اقدس حالش خوب نیست زحمتش با شما زهرا خانم واقعا حالم بد بود رنگم پریده بودچادرمو به زور رو سرم نگهداشته بودم.خاله هام هر کدوم یه طرفی نشسته بودن و هرازگاهی سراغ مهین و میگرفتن
زهرا و پروین رفتن پایین حلوا درست کنن
صبح شده بودصدای اذان می اومدهمه بلند شدن و وضو گرفتن و نماز خوندن.حسن و مرتضی رفتن دنبال کارهای دفن و کفن یه آقای پیری اومد ننه رو معاینه کرد و یه کاغذ امضا کرد و رفت.ماشین حمل جنازه اومد ننه رو گذاشتن رو برانکاردشونو و لاالله الاالله گویان ننه رو بردن عمه ها هم تازه رسیده بودن به عمه گل بس گفتم هیشکی تو خونه نیست عمه بچه هام تنها میمونن گفت من هستم برید کفشهامو پام کرد که صدای جیغ و داد و فریاد از تو کوچه اومد خودمو به سرعت رسوندم دم در دیدم مهین هست که داره داد میزنه که مادرمو کشتید دق مرگش کردید زهرا و پروین سعی داشتن آرومش کنن اما مهین بیخیال نمیشد یه مردی هم با فاصله ازش وایساده بود خیلی لاغر بود و با حال زار تکیه داده بود به دیوار فهمیدم شوهرشه.مهین داد میزد و مرتضی رو نشون میداد و میگفت این و زنش مادر منو کشتن دقش دادن اینا عقده هاشونو وا کردن سر ننه ام.ننه من چیزیش نبودحسن رفت جلوتر و پروین و زهرا رو پس زد و یه کشیده خوابوند تو گوش مهین
که من از ترس قالب تهی کردم
مهین ناباور دستشو گذاشت رو صورتش و گفت دستت درد نکنه داداش
حسن داد زد خفه شو نزار جار بزنم چه غلطها کردی و چی ها گفتی رو کرد به مامورهای حمل جنازه و گفت ببخشید داداش شما کارتونو انجام بدین
من لای در وا رفته بودم.زهرا اومد نزدیک دید رنگ به رو ندارم داد زد که یه لیوان آب بیارید پروین رفت تو و یه لیوان آب قند آورد یکم حالم جا اومدمرتضی اومد زیر بغلمو گرفت و گفت اگه ننه ات نبود نمیزاشتم با این حالت بیایی قربون صبرت بشم منو برد تو ماشین دلم میخواست بخوابم واقعا طاقتم تموم شده بودرسیدیم بهس زهرا و ننه رو بردن غسالخونه خاله هام جلوتر رفتن بعد نیم ساعت خانمه سرشو بیرو اورد و گفت از همراهاش هر کی میخواد خداحافظی کنه بیاد بلند شدم که برم پروین نزاشت که بشین زن حامله نمیره غسالخونه.مرتضی هم نزاشت.خاله هام رفتن و زهرا و پروین هم رفتن و مهین هم رفت و صداش باز بلند شد که داد میزد که ننه ام همه جای بونش زخمه اینا چیکار کردن باهات چرا بدنت سوراخ سوراخ شده .زن غسال مهین و هل داد تو سالن و با حالت عصبانیت داد زد سرش که زخم بستر شده تا حالا ننه ات و ندیده بودی که اینجا رو گزاشتی رو سرت مهین صداشو برید و یه گوشه نشست.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلوچهارم
گفتم خانجان ولی من همیشه عکس بابام باید جلوی چشمم باشه و گرنه دلم براش تنگ میشه می خوام تو اتاقم باشه .... گفت : الهی بمیرم برات عزیزم که اینقدر باباتو دوست داری ..... حامد جان اون عکس رو بردار برای بهاره کوچیک کن بده بزاره تو کیفش بچه ام دلش برای باباش تنگ نشه ..تو اتاقم نباشه که تازه عروسه ... خوبه مادر؟ به ناچار گفتم دست شما درد نکنه آره خوبه .... حامد دست و صورتشو شسته بود اومد و گفت : شما چیکار به اتاق ما دارین خانجان بزار هر طوری دوست داره باشه لطفا اختیار اتاقش دست خودش باشه ..... خانجان گفت : البته من فقط نظرم رو گفتم این عروسِ خوشگل و خانم و حرف گوش کن من هر کاری بکنه به نظر من شیرین میاد ....ولی اگر از جاش بلند شد و رختخوابش خوب مرتب کنه که دیگه نور علا نور میشه . گفتم نه بابا راست میگه خانجان بهتره تو کیفم باشه ..چشم تختم رو هم درست می کنم ..بعد رفتم با آذر خانم رو بوسی کردم اون زن مهربونی به نظر می رسید ..... یک کم توی صورتش آثار آبله مونده بود به خصوص روی دوتا گونه هاش و مقداری هم چاق شده بود و شکمش خیلی بیشتر از حد جلو اومده بود .... و هر وقت خانجان از من تعریف می کرد اون می رفت تو هم ......... باز خانجان گفت : بهاره خانم تصمیم بگیره من اطاعت می کنم گفتم فداتون بشم خانجان مهربون اینجا احساس کردم آذر خانم یک کم دماغش تیر کشیده.... نمی دونم شاید اونم مرام خانجان رو می دونست ... و از این کارای اون ناراحت می شد ، به هر حال من برای اینکه از من همین اول کاری دلخور نشه گفتم : آذر خانم خیلی زحمت کشیدی تشریف آوردین من سعادت داشتم که شما جاری من شدین گفت ای بابا این حرفا چیه ؟ وظیفه ی ما بود.همینکه نشستیم صبحانه بخوریم زنگ در ببه صدا در اومد و مامانم با هانیه اومدن با دست پر و یک صبحانه ی مفصل هم اونا آوردن من که خوشحال شدم ... هم برای این که خانجان اون حرف رو زده بود ... هم از اینکه این اولین روزی بود که من توی خونه ی جدید زندگی می کردم ....و هنوز عادت نداشتم ...... خانجان با خوشحالی از اونا استقبال کرد و گفت : ای بابا چرا زحمت کشیدین لازم نبود من که بودم زری خانم جان به خدا اینقدر بهاره رو دوست دارم که برام مثل دختر خودمه اصلا فکر نمی کنم که عروسم باشه .... مامانم هم گفت : البته که دیگه دختر شماست خوش به حالش که شما مادرشین حالا ازش یک زن کامل می سازین من که نتونستم .... گفتم : مامان خانم طور دیگه ای نمی تونستی منو خراب کنی ؟ همه دور میز نشستیم و صبحانه خوردیم ...منو حامد باید حاضر می شدیم بریم اصفهان ..چون من از پاتختی بدم میومد اجازه ندادم این مراسم رو بگیرن .. مامان و هانیه کمکم کردن و حاضر شدم و در میون دود اسفند و رد شدن از قران راهی شدیم .... حامد اونقدر خوشحال و شنگول بود که منم به وجد آورد ... آهنگ گذاشته بود و باهاش می خوند و می رقصید .. یک دفعه دیدم دوتایی با هم همصدا با خواننده می خونیم ...عاشقانه بهم نگاه می کردیم و دنیا مال ما شده بود ...حامد چند بار اصفهان رفته بود ولی من برای اولین بار بود اونجا رو می دیدم ..... به محض اینکه به این شهر قشنگ رسیدم محو تماشا شدم ... میدون نقش جهان خیابون های زیبا با درخت های تنومند و بلند .... حامد فورا یک هتل گرفت و همون جا ناهار خوردیم و رفتیم تو اتاقمون که کمی استراحت کنیم ... اون که تا سرشو گذاشت خوابش برد ولی من دلم می خواست برم بگردم ...یکساعت که خوابید ... من ورد گرفتم بلند شو تنبل ....بلند شو تنبل ... می خوام برم بگردم نیای من میرم ..تا .بالاخره بلندش کردم وبا زور حاضر شد و رفتیم برای دیدن اصفهان ..... اول رفتیم سی و سه پل کنار زاینده رود ....تا به حال چنین منظره ی زیبایی ندیده بودم و هنوزم ندیدم ..... اونشب کنار اون آب خروشان که بی وفقه از زیر پل بیرون می ریخت.. منو مجذوب خودش کرده بود ... همون جا نشستم و از جام تکون نخوردم .... حامد هی می خندید و می گفت بابا بیا بریم اصفهان خیلی جا های بهتری هم داره .... گفتم نمی خوام اینجا رو دوست دارم ....... حامد رفت و شام گرفت و آورد و کنارم نشست کمی که مثل من نگاه کرد گفت : راست میگی خیلی قشنگه تا حالا این طوری دقت نکرده بودم ...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_چهلوچهارم
بلند شدم و یکی از کتابای درسی مو باز کردم. حالا که نمیخوابم حداقل بخونم.
چند صفحه ای نخونده بودم که چند تقه به در خورد سیخ سر جام نشستم.اگه مهتاب باشه یا ارباب؟چی باید بگم؟
سریع روی تخت دراز کشیدم تا فکر کنن خوابم.لحظه ای بعد در باز شد و بعد هم صدای بسته شدن در اومد.با خیال اینکه هر کی بود رفته خواستم چشمامو باز کنم که صدای قدمای آشنایی به گوشم خورد و عطرش وارد بینیم شد و نفسم و بند آورد.اهورا بود...حس کردم قلبم از کار افتاد.
لعنتی انگار نمیدونه ما نامحرمیم و نباید عین گاو بیاد داخل.
خواستم چشمامو باز کنم اما پشیمون شدم. از طرفی عذاب وجدان موهای بازم که روی بالش پهن شده بود و لباس آستین کوتاهم از طرف دیگه... این قلب لعنتی.چون موهام توی صورتم بود تونستم نامحسوس گوشه ی پلکم و باز کنم.داشت کتش رو در میآورد..
سر در نمی آوردم. چرا نمی رفت؟
روی تخت نشست.پلکام و بستم و از تکون تخت فهمیدم دراز کشید..بی تحمل خواستم چشمام و باز کنم و با لگد بیرونش کنم که دستش روی موهام نشست.خیلی خره اگه نفهمیده باشه بیدارم چون صدای قلبم کر کننده شده بود.نفس بلندی کشید.با حس گرمای دستش روی دستم دیگه طاقت نیاوردم و چشمام و باز کردم و برای اینکه ضایع نشم اول گیج خواب به صورتش نگاه کردم و بعد متحیر گفتم
_تو اینجا چی کار میکنی؟بدون اینکه نگاهش و از صورتم برداره گفت
_نمیدونم.
بلند شدم و با عصبانیت گفتم
_حق نداری هر وقت خواستی بیای خونه ی من.انگار اصلا صدامو نمی شنید.واسه خودش گفت
_به مامانش معرفیت کرد؟چشمام و ریز کردم و گفتم
_چی میگی تو؟
_سامان و میگم. میخوای زنش بشی؟
با حرص گفتم
_به تو چه هان؟به تو چه؟
از جاش بلند شد و خواست به سمتم بیاد که در اتاق و باز کردم و گفتم
_برو بیرون اهورا.زن حاملت و اربابم اینجان.نخواه داد و بزنم و بگم از کجا اومدی.نزدیکم شد و به جای رفتن در اتاق و بست و گفت
_باید باهات حرف بزنم.
نفسم و فوت کردم و به سمت کمدم رفتم.لباس بلند دکمه دارم و پوشیدم و خواستم شال سرم کنم که گفت
_از منی که شوهرت بودم خودتو می پوشونی و اجازه میدی اون مرتیکه زل بزنه بهت؟شال و روی سرم انداختم. به سمتش برگشتم و گفتم
_به تو چه؟عصبی گفت
_انقدر اینو نگو به من.
جلو رفتم و گفتم
_دروغه؟چی کارمی؟چه صنمی بام داری؟کی هستی که بهم میگی امر و نهی میکنی؟جلو اومد و گفت
_کس و کارتم.
پوزخندی زدم و گفتم
_اون امضای پای طلاق یعنی تو دیگه هیچ نسبتی باهام نداری. برو بیرون اهورا. فردا هم دست زن تو و فامیلاتو بگیر و از اینجا ببر.من موظف نیستم جور اشتباهات تو رو بکشم.بی اعتنا به حرفم گفت
_ازش فاصله بگیر آیلین.
_از کی؟
_از سامان...
اخم کردم و خواستم حرفی بزنم که نذاشت
_باز مزخرف نباف که ربطی به من نداره.
سر تکون دادم و گفتم
_باشه.بهش میگم شوهر سابقم که از قضا شوهر خواهر الانته بهم گفته دیگه نبینمت.کلافه دستی لای موهاش برد که با جدیت گفتم
_برو بیرون از اتاق.اگه میخوای تو این خونه بمونی اتاق زنت اون یکی اتاقه نه این جا.نگاهم کرد و برای لحظه ای پشیمونی رو توی چشاش دیدم.عقب گرد کرد. در اتاق و باز کرد و رفت بیرون.
بی رمق به سمت تخت رفتم و نشستم.. سرمو بین دستام گرفتم و اشکم سر خورد پایین. هر چه قدر هم جلوش خودم و محکم نشون بدم باز میدونم که قلبم جلوش ضعیفه.
×××
مقنعه مو جلوی آینه صاف کردم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون رفتم.
با دیدنش روی مبل چند لحظه ای ایستادم.بیچاره با اون هیکل بزرگش روی این کاناپه خوابیده.اه به تو چه آیلین.
به آشپزخونه رفتم و تند تند وسایل صبحانه رو براشون آماده کردم. همون لحظه در اتاق باز شد و مامان اهورا اومد بیرون. نفسم و فوت کردم. امید داشتم بدون دیدن اینا برم اما کو شانس؟به سمتش رفتم و گفتم
_سلام مادر جون.باهام رو بوسی کرد و با خوش رویی گفت
_سلام به روی ماهت خوبی؟
_خوبم ممنون.ارباب و مهتاب بیدار شدن؟
سر تکون داد و گفت
_مهتاب که تو حمومه اربابم آفتاب نزده رفت بیرون.با صدامون اهورا بیدار شد!
کش و قوسی به بدنش داد و با صدای خواب آلود سلام کرد.نگاهم و ازش گرفتم و مادر و پسرو تنها گذاشتم. به آشپزخونه رفتم و چای گذاشتم..میز و کامل چیدم و گفتم
_صبحانه آمادست.با اجازه تون من برم مدرسه.اهورا در حالی که صورتش رو خشک میکرد گفت
_بشین صبحانه تو بخور خودم می رسونمت.ساندویچی که برای خودم آماده کرده بودم و توی کیفم گذاشتم و بدون جواب دادن بهش خواستم از کنارش عبور کنم که سد راهم شد.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_چهلوچهارم
-خب از سن ازدواج پسره هم گذشته، اون و شیوا هم سن هستن، بعد پسره دخترمون رو دیده، ازش خوشش اومده، والا علاقه و اینا که سن و سال نمی شناسه.
-مگه پسر هم سن ازدواج داره، عجب حرفایی می زنی مرد.پدر نفس کلافه ای کشید و دیگر ادامه نداد. همه از علاقه ی او به مادر خبر داشتند، اما مانند بیشتر مردها، از این حرف های خاله زنکی بدش می آمد، هیچ وقت هم نخواست مادر را تغییر بدهد، می دانست که او تغییر نمی یافت، تنها کشمکشی بینشان رخ می داد و پدر طاقت دوری مادر را نداشت.
-من باید برم، دیرم شده. راستی، دیروز پدرش زنگ زد برای قرار مدار خواستگاری و این حرفا که گفتم امروز بهش خبر بدم.
-دست دست نکن مرد، همین فرداشب بگو بیان.
-فرداشب که نمیشه زن، اونا شاید آماده نباشن، بذار آخر هفته که امیر علی و شیوا هم باشند.
-پس همین الان سریع زنگ بزن بهش بگو، یه وقت فکر نکنند ناراضی هستیم یا داریم ناز می کنیم.پدر چشمی زیر لب گفت و از روی صندلی اش بلند شد. نیم ساعت بعد که پدر از خانه خارج شد، مادر بی توجه به ساعت موبایل را دست گرفت و به تک تک زن های فامیل خبر داد.
من هم با دهان باز تنها نگاهش کردم، چندباری هم گفتم که چیزی معلوم نیست اما گوش نداد و باز هم شماره گرفت و پز خوب بودن دامادی را داده بود که حتی یک بار هم ندیده بود.گاهی دروغ هایی از مهدی می گفت که من با چشم های گرد فقط نگاهش می کردم، مادر این ها را از کجا آورده بود؟تازه آمده بود در اتاق من و نشسته بود حرف می زد. من هم که نمی توانستم درست حواسم را به گلدوزی ام بدهم، هزاربار کوک می زدم و هزار بار می شکافتمش.بالاخره تلفن هایش تمام شد، مادر می گفت شیوا آنقدر ذوق کرده است که همین حالا می خواهد بیاید و ببینم.او هم آمد و به جای ذوق کردنش تنها تیکه هایش را شنیدم. اما این بار خم به ابرو نیاوردم، من داشتم از تمام ایننیش ها راحت می شدم، اصلا من دیگر داشتم فرد جدیدی را به تنهایی هایم راه می دادم، فردی که به راحتی می توانست خنده را در لب هایم بکارد و غم هایم را به خاک بسپرد.دلم نیامد به مریم نگویم، او تنها کسی بود که این سال ها، با تمام دوری ها درکم می کرد. او تنها کسی بود ککه وقتی به او گفتم شاید اتفاقی بیفتد برای خودش برنامه های قطعی نچید، او تنها کسی بود که بی توجه به سنم بهم گفت مراقب باشم، مبادا کسی باشد که لیاقتم را نداند، مبادا از ترس حرف مردم مردی را که مرد نیست به زندگی ام راه بدهم. هر آدمی ده تا از این رفیق ها کم دارد تا حالش را در میان این همه بدی خوب کند.هنوز چند دقیقه ای از تماسم با مریم نگذشته بود که دوباره تلفنم زنگ خوذد. نگاهی به شماره ی آقا مهدی انداختم. کارگاه و پارچه را روی میز رها کردم و نگاهی به در بسته ی اتاقم کردم. نفس عمیقی کشیدم و دکمه ی اتصال را فشردم.
-سلام شیرین خانم.
-سلام، وقتتون بخیر.
-همچنین، چه خبرا؟
-هیچی.
-میگم سفارش جدید قبول نمی کنید خانم محترم.شاید قبول سفارش، تنها دغدغه ای می شد تا از این همه خیال با او رها شوم.
-چرا اقای مغازه دار، یه چند لحظه.
کشوی میزم را باز کردم و کاغذ و خودکاری را بیرون آوردم. موبایل را به دست چپم منتقل کردم و آماده ی نوشتن شدم.
-بفرمایید.
-نه، پشت تلفننمیشه که.خودکار در دست.هایم خشک شد. خودش بارهای قبل گفته بود نیازی به امدنم نیست و می تواند لیست را پشت تلفن هم بدهد!
-اخه یه طرح خاصی رو باید بدوزید.
- خب چرا تو تلگرام عکسش رو برام نمی فرستید؟
-اخه طرحش خیلی خاصه، باید جضوری بیاید عکسش رو ببینید.با لحن پر از شیطنتش ماجرا را فهمیدم. اما کمی خنگی که ایرادی نداشت، بی منظور می توانستی خوش باشی...
-خب... باشه، من ساعت...نمیخواستم هنگامی که شیوا هست از خانه خارج شوم، حوصله ی دهن منحرف و سوال های مسخره اش را نداشتم.گفته بود ساعت سه و نیم امیرعلی از سرکار می اید دنبالش و می رود، همان زمان خوب بود دیگر!
-ساعت چهار خدمت میرسم.
_ منتظرتونم، روز خوش.تلفن را فطع کردم و نفس آسوده ای کشیدم. من تنها برای گرفتن سفارش می رفتم دیگر، مگر نه؟نگاهی به کارگاه و پارچه ها کردم.هیچگاه گمان نمی کردم زندگی ام به تار و پود های این پارچه گره بخورد. پسرکی یکهو از راه برسد و تمام دیوارهای تنهایی ام را از هم بشکافت.در با شتاب باز شد و شیوا با لبخند بزرگی که از اول در صورتش نقس بسته بود وارد اتاق شد.
-خب حالا که شانلی خوابیده، بهونه ای نداری، زود واسم تعریف کن پسره کیه؟جلو آمد و روی تخت نشست. دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و باذوق نگاهم کرد. به اخلاق های بچگانه اش خندیدم و گفتم:
-خب یه آدمه مثل آدم های دیگه.
ادامهساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_چهلوچهارم
انگار همه متعجب بودن و باور نداشتن که من زن محمود شدم! عصبانیت تو چهره سارا و مادرش موج میزد چادرمو دورم پیچیدم و رفتم تو ایوان.محرم با دیدنم گفت:زن داداش خبر نداری محمود کجاست؟ تنها حدسم این بود که بره سر خاک محمد و گفتم داداش حتما رفته سر خاک محمد من از قبل ناهار ندیدمش.محرم کلافه پوفی کردو گفت نمیدونم این روزا چه بلایی سرش اومده اصلا تکلیفش معلوم نیست.باشه شمابرو داخل من برم دنبالش.هنوز قدمی برنداشته بودم که وارد حیاط شد مشخص بود که ساعتها گریه کرده و چشم هاش سرخ بود پله هارو بالا که میومد محرم گفت:خان داداش کجایی همه معطل شمان؟سرشو که بلند کرد و منو دید نمیدونم چه حالی بهش دست داد که به محرم گفت بریم داخل اومدم.قدرت نداشتم ولی آروم صداش کردم محمود خان؟به محرم اشاره کرد بره داخل ؟به محرم اشاره کرد بره داخل و اومد سمتم و گفت میدونی من خوشم نمیاد تو جایی که مرد هست وایستی و تو اومدی تو ایوان چیکار؟داداش محرم صدام زد سراغ تو رو میگرفت کجا رفته بودی؟نگاهم کرد تنم میلرزید وقتی به چشم هام خیره میشد و گفت رفتم سرخاک محمد و برگشتم دنیا داره بدجور بازیم میده.برو داخل بیرون واینستا.خواست بچرخه که گفتم:دوستت دارم!تو جاش وایستاد و چیزی نگفت.دوباره گفتم:بیشتر از همه دوستت دارم با عشقت نجـنگ باهاش زندگی کن بزار فرداها زندگی ما بشه درس عبرت برای همه جوونترها سالها بعد که بچه هامون خاطرات جوونیمون رو شنیدن بزار کیف کنن و برای همه تعریف کنن.نزار همیشه با یاد بد و تلخ نامبرده بشیم.پشتشو بهم کرد و رفت داخل اتاق! به دیوار تکیه دادم سرم گیج میرفت و صداها رو واضح نمیشنیدم انگار همه چیز دور سرم میچرخید و خواب بودم.دیوار رو چسبیدم و نشستم دستهام سر شده بود و نمیتونستم تکونشون بدم دیگه چیزی نفهمیدم و فقط ضـربه هایی که به صورتم میخورد و جیغ های معصومه و رفت و آمدها بالای سرم و دستی که زیرم رفت و از رو زمین بلندم کرد، بوی تنش آشنا بود اون محمود بودکه بغلم گرفته بود.من اونروز از حال رفته بودم و محرم به دادم رسیده بود.عمه فرح نگاهی بهم کرد و معاینه کرد و رو به خاله رباب که از نگرانی دستهاشو تو هم قلاب کرده بود و میفشرد گفت:خوبه بچه اش از اون پوست کلفت هاست.با کف دستش به پام زد و گفت:یکم به خودت برس این چه وضعشه؟معصومه بیچاره نمیدونست چیکار کنه و به اجبار بهم آب قند داد.نذاشته بودن مهمونی بهم بخوره و خاله رباب برگشت بالا پیش مهمونا و معصومه پیشم موندمتکارو پشتم گذاشت و گفت:گوهر چرا خان داداش رفته اتاق بغل؟با هم قهرید؟بغضم ترکید و سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: کاش قهر بودیم معصومه.کاش سالها قهر میموندیم،محمود اتاقشو جدا کرده و میخواد عقدشو با سارا رسمی کنه.
معصومه منو از خودش جدا کرد و به صورتش چنگی زد و گفت:مگه میشه اون که از سارا خوشش نمیاد چطور میتونه از گوهری چون تو دست بکشه؟
-گوهر فقط اسم منه بقیه وجود من مثل ذغال سیاهه.حق داره من نیومدم تفریح که! من خـونبسم و باید انقدر درد بکشم تا خـون اون خدابیامرز از یادها بره.معصومه ناراحت بود و خودم بیشتردیگه کم کم مهمونا میرفتن و اسمش تو گوشش گفته شده بود.محمود بهش املاک داده بود و فعلا که خبری از عقد با سارا نبود.برام کاچی آوردن و به اجـبار معصومه خوردم ولی اصلا حال و حوصله درستی نداشتم،جای خالی محمود توی اتاق و تصور بودن یه زن کنارش چه حس بدی بود!زیر لحاف فرو رفته بودم و به پنجره خیره بودم دیگه باید با تنهایی و اون بلاها کنار میومدم.هوا تاریک شده بود و شام چند لقمه تو اتاقم خوردم و بیرون نرفتم.ضعف داشتم و هرچی میخوردم سیر نمیشدم و بدتر حالت تهوع میگرفتم.زیر لب ذکر میگفتم و شکممو نوازش میکردم، اون تنها همدم اون روزهای سخت برای من بود، تنها چیزی که خوشحالم میکرد و بهم حس خوشبختی میداد.دیدم که محمود از مقابل پنجره گذشت و رفت تو اتاق بغلی!صدای در اومد نباید به اون زودی عقب میکشیدم و از عشقم کوتاه میومدم هنوز سرگیجه داشتم و با زور از دیوار چسبیدم و فقط روسری روی سرم انداختم و رفتم سمت در اتاقش!حتی در هم نزدم و رفتم داخل خم شده بود و رختخوابشو پهن میکرد که با دیدن من سرپا شد و متعجب!دستم نمیرسید و به زور رو نوک انگشتهام وایستادم و در رو قفل کردم.محمود متعجب نگاهم میکرد،جلو تر رفتم و تشک رو پهن کردم یدونه متکا بیشتر نداشت بالای تشک گذاشتم و خوابیدم.هنوز وایستاده بود و نگاهم میکرد.از من متعجب بود ولی من لحاف رو با پاهام روم کشیدم و گفتم:نمیخوای بخوابی؟نشست و باتعجب گفت:داری چیکارمیکنی؟ بلندشدم تو جام نشستم گفتم:نه کارم اشتباست نه غیرش*رعی من زن توام و جای یه زن پیش شوه*رشه،صدبارم اگه منو نخوای باز انقدر برای داشتنت تلاش میکنم که خودت کوتاه بیایی!بازومو چـسبید و گفت بلند شو برواتاقت و نصف شبی هذیون نگو.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_چهلوچهارم
نمیخواد مردم بفهمن دخترش همچین رسوایی به بار آورده... از فردا که مراسم ها شروع میشه و میخواییم خلعتی ها رو ببریم میخوام عین یه خواهر تو تمام مراسم ها شرکت کنی...با لجبازی گفتم شرکت نمیکنم، نه تو مراسم ها، نه تو عروسیش، به درک که مردم بفهمن.فهمیدن یا نفهمیدن اون ها چه دردی ازم دوا میکنه؟ عفت فشاری به ساق پام آورد و با خشم گفت اتفاقا منم از خدامه شرکت نکنی و آبروت بیشتر از این بره. اصلا از خدامه اسمت بیفته سر زبون پیر و جوون این ده و تا ابد تو این خونه بمونی تا موهات هم رنگ دندونهات بشه، بدبخت فکر کردی من خیلی خوشحال میشم که آبروی تو حفظ بشه؟ برعکس، هربار یه گندی میزنی من سر بلندتر میشم...چون باباخانت تازه میفهمه در قبال خی..انت کردن به من دست رو چه تیر و طایفه ای گذاشته... اگرم بهت میگم تو مراسم ها شرکت کن حرف پدرته، توام هر غلطی میخوای بکن، منتهی اگه صدقه سر کثافت کاری های تو بلایی سر نصراله بیاد اینبار نمیذارم دست احمد و محمود به تن نجست بخوره... اینبار خودم تو همین زيرزمین خفه ات میکنم و همینجام چالت میکنم دوباره لگدی نثارم کرد و گفت فردا صبح زود با خودم میای گرمابه، اینبار دیگه نمیذارم باهامون بازی کنی اینو گفت و لباس هامو که تازه از بند رخت جمع کرده بود ریخت روی صورتم و بیرون رفت آهی کشیدم و مشغول تا کردن لباس ها شدم، با خودم گفتم از این ستون به اون ستون فرجه ماهرخ، خدا رو چه دیدی،شاید تو مراسم عروسی احمد اتفاقی افتاد که نجات پیدا کردی از این مخمصه با همین فکر و خیال دل خودم رو خوش کردم فردای اون روز همراه عفت رفتم حمام، بماند که کل مسیر بهم سرکوفت زد و تحقیرم کرد و به مادرم فحش داد، منم زبونم کوتاه بود و راستش حوصله ی بحث کردن نداشتم از خلوتی گرمابه استفاده کردم و تند تند خودمو شستم، بخار آب که به صورتم میخورد حالم بد میشد، حس میکردم نفسم سنگین میشه و سرم گیج میشه همونطور که داشتم خودمو میشستم يکدفعه فکری به سرم زد، از آخرین باری که همراه سمیرا رفته بودم حمام و غسل کرده بودم دیگه ما.ه انه نشده بودم با یک حساب سرانگشتی نزدیک دو ماه از اون روز میگذشت... سابقه نداشت انقدر دوره ام عقب بیفته، دلهره افتاد به جونم.دیگه نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و همراه عفت از گرمابه بیرون زدم، کل ذهنم درگیر بود، همش به درد های زیر دلم فکر میکردم... همون روزی که تو اون خونه خرابه گرفتار شدم بعدش تا چند روز زیر دلم درد میکرد و من خیال میکردم دردش به خاطر کتک هایی بود که خوردم...ولی اون روز لباسم مرتب بود... فکرم کار نمیکرد، انقدر گذشته رو مرور کرده بودم که داشتم دیوونه میشدم عفت یکی از لباس هایی که برای دوره ی نامزدیم دوخته بودم رو گذاشت جلوم و غرغر کنان گفت یالا، پاشو اینو تنت کن.نمیخوام حرف و حدیثی تو مراسم پسرم بشنوم گیج و منگ بدون بحث لباس رو پوشیدم، صدقه سر عروسی احمد برگشته بودم تو اتاقم و قرار نبود دیگه تو اون زیرزمین بمونم همونطور که داشتم لباسم رو میپوشیدم عفت گفت بعد مراسم احمد قراره عقد کنی، آقا منوچهر گفته من با این سن و سالم دیگه مراسم عروسی نمیخوام بگیرم، نصراله هم گفت چه بهتر، والا حق داره.همچین دختری نبایدم واسش مراسم عروسی گرفت. کم رسوایی به بار آوردی، حالا لباس عروس بپوشی و وسط این حیاط جولون بدی؟ واسه عقد هم فقط فامیل های نزدیک رو دعوت کردیم، اینجوری بهتره... همون شبم میری خونه ی شوهرت...همزمان با این حرف گلاب پاش رو از صندوق درآورد و کمی گلاب به پارچه های خلعتی پاشید، از بوی گلاب دلم بهم خورد، حس میکردم دل و روده ام داره میاد تو حلقم... دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم حال بدم رو از عفت مخفی کنم تند تند بند های دامنم رو بستم و با حالی خراب گفتم میرم دستشویی...از اتاق که بیرون زدم و هوای آزاد به مشامم خورد کمی حالم بهتر شد، سرم نبض میزد و از استرس درست بودن فکرهایی که تو سرم میچرخید داشتم دیوونه میشدم...چند تا نفس عمیق کشیدم و خواستم برگردم تو اتاق که در نشیمن باز شد و چشمم به باباخان افتاد..دلم واسش تنگ شده بود، انگار سال های زیادی بود ندیده بودمش با چشم های خیس از اشک خیره شدم بهش، باباخان هم خیره نگاهم میکرد، از نبود عفت و پسرها استفاده کردم و نزدیکش شدم، تا به خودش بیاد دستش رو گرفتم و خم شدم و پشت دستش رو بوسیدم، اشکم روی دستش چکید... با غصه سرم رو بالا گرفتم، باباخان با غمی عمیق نگاهم میکردیادمه قبلا ها هروقت میخواستم دستش رو ببوسم باباخان دستش رو عقب میکشید و پیشونیم رو میبوسید.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_چهلوچهارم
یعنی اون مسیجی که برای فروشنده اومد رو آراد فرستاده بود صدای متعجب مهشید بلند شد
--یعنی چی من یکی از همینو چند وقت پیش برای مقدم گرفتم هف.....
--مامان جون بهتره ما دیگه بریم صدای آراد مانع شد که مهشید ادامه حرفشو بزنه مهشید که امروز کفری شده بود عصبی و با قدم های بلند از مغازه زد بیرون مامان که آسوده شده بود لبخندی زد و کارت رو که تو تاکسی بهش داده بودم از کیفش بیرون آورد و به فروشنده داد بعد از تموم شدن خرید عقد از پاساژ خارج شدیم و به سمت ماشین آراد رفتیم ولی مهشید نبودش به نظر میرسید که مهشید رفته بود خواستم عقب بشینم که مامان مانع شد
--دخترم تو جلو بشین نگامو به خاله دادم که اونم با لبخندی که روی لباش نقش بسته بود حرف مامانو تایید کرد و گفت
--آره ناسلامتی چند روزه دیگه زن و شوهر میشین اه اینا چه گیری دادن به من به زور مامان و شادی جلو نشستم ولی خیلی زوداون روز نحس برام تداعی شد همون روزی که آراد منو برد شمال اون روزم جلو نشسته بود با راه افتادن ماشین به خودم برگشتم و سعی کردم به اون روز فکر نکنم تا خودمو اذیت نکنم
نزدیکای خونه بودیم که صدای مامان تو ماشین پیچید
--دستت درد نکنه پسرم حسابی به زحمت افتادی آراد لبخندی نثار مامانم کرد و با لحن مهربونی گفت
--تا باشه از این زحمتا آراد ماشینو جلوی خونه نگه داشت
روبه مامان گفتم
--شما برید منم میام مامان سری تکون داد و از ماشین پیاده شدن نگامو به آراد دادم و لب زدم
--نمیدونم به چه زبونی ازت تشکر کنم ابرویی بالا انداخت
--تشکر واسه چی؟؟؟!!!
--آراد خودتو به اون راه نزن صاحب بوتیک مبلغو اشتباهی نگفت تو بهش گفتی آراد چشاشو گرد کرد
--من!!!!لبخندی زدم و گفتم
--نمیخواد انکار کنی من همه چیو فهمیدم آراد نگاشو دزدید و چیز دیگه ای نگفت چند ثانیه بعدش سکوت بینمونو شکستم و لب زدم
--من دیگه برم روز خوش خداحافظی که گرفتم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه.مامان در خونه رو برام باز گذاشته بود رفتم داخل و درو محکم بستم و بهش تکیه زدم و با ناباوری زیر لب زمزمه کردم
--جدی جدی میخوام زن این یارو شم صدای مامان رشته افکارمو پاره کرد
--همتا دخترم وسایلو گذاشتیم اتاقت برو جمع و جورشون کن توی همون حال سری به نشونه فهمیدن تکون دادم مامان که متوجه حال پریشونم شده بود با نگرانی لب زد
--همتا دخترم خوبی؟؟؟دستی به صورت پریشونم کشیدم و گفتم
--آ آره مامان جون خوبم این حرفو که زدم دیگه نموندم و سریع رفتم سمت اتاقم شادی روی تخت نشسته بود و با کلی شوق چیزایی که خریده بودیم رو دید میزد جلوتر رفتم و با لبخندی که روی لبای بی جونم نشسته بود گفتم
--شادی جون انشاالله همین روزا قسمت خودتم بشه شادی بلند شد و با ناامیدی که توی چهره اش بود گفت
--انشاالله اما من که بعید میدونم دستمو روی شونش گذاشتم و با لبخندی که روی لبم نشسته بود گفتم
--چرا اخه دختر به این قشنگی و نازی لبخندی نثارم کرد و گفت
--من دیگه باید برم دیرم میشه
--ناهارو بمون بعدش میری کیفشو برداشت
--نه قربون دستت بعد از اینکه شادیو بدرقه کردم برگشتم به اتاقم و با دیدن یکتا که عصبی به سرویس روی تخت خیره شده بود خشکم زد یکتا نگاه عصبیشو بین سرویس و من جابه جا کرد و با لحن جنون آمیزی گفت
--میخوای زنش شی هااان؟؟دست به کمر شدم و ترجیح دادم که سکوت کنم فاصله ای که داشتیمو طی کرد و روبه روم وایستاد و با چشای ریز شدش گفت
--میخوای زندگی خواهرتو بدزدی آره؟جمله آخرش عصبیم کرد پشت ابرویی نازک کردم و عصبی تر از خودش گفتم
--کی زندگی کیو دزدید هاااااان؟؟؟؟مکث کوتاهی کردم و بعدش ادامه دادم
--یادت رفته به اسم منی که خواهر دوقلوتم چه غلطایی کردی چند قدمی رو به عقب هلم داد و گفت
--آره خودمو جای تو گذاشتم اما اونقدرام برات بد نبود نگاهی به وسایل روی تخت انداخت و درحالی که انگشت اشاره اش سمت وسایل بود لب زد
--ببین داری زنش میشی جوابی بهش ندادم که ادامه داد
--به خاطر حسادتت به من زنش میشی
وگرنه اون همتای مغروری که من میشناسم اگه پادشاهم بیادخواستگاریش دماغشو بالا میکشه و کلی فیس و افاده میاد براش حرفاش خیلی سنگین بودن اما حقیقتو میگفت من یه دختر مغرورم که از همه مردا متنفرم اما هرگز به خاطر حسادتای بچگونه تن به ازدواج نمیدادم
یکتا که سکوت منو دید ولوم صداشو چند درجه ای بیشتر کرد و گفت
--چی شد لال مونی گرفتی ؟؟؟آره تو یه دختر بدبخت و حسودی تحمل توهیناش برام خیلی سخت بود امانمیتونسم چیزی بگم
--باهاش ازدواج کن اما بدون تا وقتی که من زندم نمیذارم که یه آب خوش از گلوت پایین بره خواهر جونم جمله آخرشو با لحن محکمی زد و از اتاق رفت بیرون ....پشت سرش در رو به هم کوبوندم و کلافه روی تخت نشستم
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_چهلوچهارم
بعد دست مرا در دست سروش گذاشت و گفت:شب دامادی کمتر از صبح پادشاهی نیست به شرط آنکه پدر را پسر کند داماد.همه دست زدند خاله مینو گریه
میکرد.مادر گریه میکرد.با دیدن اشکهای آنها اشکهای من هم روان شد.همه خداحافظی کردند و رفتند.مادرم مدام گونه ام را بوسید:مواظب خودت باش.حلالم کن.و اشک امان نداد حرف بزند.بغلش کردم.اشکهایم مثل سیلاب پایین می آمد.نمیتوانستیم جدا شویم.چشمم به پدر افتاد که کنار در ایستاده بود و مرا نگاه میکرد.جرات جلو آمدن نداشت.صورتش غرق اشک بود.عمه مهناز جلو آمد مادر را گرفت و برد.
عزیز جلو آمد و گفت:بخدا توکل کن.امشب دعایت مستجاب است.مرا هم دعا کن.خوشبخت بشی.و مرا بوسید و رفت.عمه هم خداحافظی کرد.در را بستند.چه سکوتی بود.صدای دانه های باران شنیده میشد.پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم.چند نفس عمیق کشیدم.سروش داشت لباس عوض میکرد.روی مبلهای راحتی ولو شدم.از اتاق خواب بیرون آمد.اما لباس راحتی نپوشیده بود.گفتم:جایی میخوای بری؟
-آره بلند شو لباس راحت بپوش که باید بگازیم.با تعجب پرسیدم:کجا؟
-شمال کنار دریا.
-شوخی میکنی؟
-این وقت شب موقع شوخیه؟بلند شو بابا زود باش.
-پس چرا بمن نگفتی؟بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم تا لباس مناسبی بپوشم که سروش گفت:خواستم سورپریزت کنم بد کاری کردم؟از اتاق بیرون آمدم.چند دست لباس برداشتم و ساک کوچکی بستم.گفت:حاضری؟گفتم:آره بریم.فقط مادرم اینا چی میدونن؟
- اره . مامان من فردا قراره بگه.
- باشه بریم.باران تند شده بود. سوار ماشین شدیم و در تاریکی شب راه افتادیم. خسته بودم. هر چه تلاش می کردم باز پلک هایم بسته می شد. سروش برف پاک کن را زد و نوار ملایمی گذاشت. به من گفت: تو بخواب عزیزم. خیلی خسته شدی.
- نه بیدار می مونم.
- اخه چرا؟ نکنه می ترسی تصادف کنم؟
با شیطنت ابرویی ابلا دادم و گفتم: نباید بترسم؟
- از چی؟
- بگو از کی؟قهقهه زد. دو ساعتی بیدار بودم. پیچ های جاده تهوع آور بود. همه جا تاریک تاریک. باران هم که به برف پاک کن امان نمی داد. بالاخره خوابم برد.نزدیک صبح بود. رسیدیم. هوا گرگ میش بود که ماشین ایستاد. سروش پیاده شد و من بدیار شدم. همه جا سرسبز بود.جلوی ویلایی بودیم. سروش در را باز کرد و با ماشین داخل رفتیم.صدای پارس سگ بلند شد. خمیازه ای کشیدم و سروش گفت: ساعت خواب.
- مرسی. خیلی خسته بودم. هیچ چیز نفهمیدم.
- ببین کتی، اعتراف کن از بچگی نفهم بودی.ماشین را پارک کرد و تا خودم را از صندلی جدا کردم که بزنم در دهانش، در را باز کرد و پرید پایین. چه جای قشنگی بود. مثل رویا بود.حیاط نسبتا بزرگ که گله به گله اش باغچه بود. چمن کاری شده بود و انواع درختان و گیاهان به چشم می خورد. صدای جیرجیرک قطع نمی شد. در را باز کردم و پیاده شدم. باارن بند امده بود. بوی نم و خاک خیس مست کننده بود. نفس عمیقی کشیدم. سروش درهای ورودی ساختمان را باز کرد وسایل را داخل برد. همان دور و بر ماشین چرخی زدم و همه جا را سرکشی کردم.قطرات باران باقی مانده از سقف شیروانی می چکید. ساختمان ایوان بزرگی داشت که با چند پله به حیاط وصل میشد.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوچهارم
وسایلم جمع جور میکردم که بلندشم که اون زن به حرف امد
- میخوای پای دخترت خوب کنم؟با امید گفتم البته که میخوام ولی هر چی گشتیم کسی نتونست کاری کنه جز اینکه با دارو های مختلف ضعیف ترش کردن.
- من میتونم خوبش کنم،دستش دراز کرد و روی پام فشار داد که بشینم، روی دستش پر بود از خالکوبی های عحیب غریب...به چشمانش زل زدم و گفتم خوب چی بهتر از این اگه میتونی بسم الله بریم خونه ما و درمانت شروع کن وقتی حالش خوب شد هر چی دارم بهت میدم
- من پول نمیخام فقط، شرطی دارم
- چه شرطی؟
- باید بزاری بیاد پیشم زن با نگاه نافذش ادامه داد
- باید بیاریش شهر، اونجا وسایل
و داروهای موردِ نیازُ دارم، چند وقت میمونه پیشم خوب میشه برمیگردونمش در ضمن من تا دو ساعتِ دیگه از اینجا میرم،فکر میکنم این تنها شانسته تا حال دخترت خوب بشه دیگه خوددانی از جاش بلند شد وبا انگشت اشاره کرد به اتاقِ سمت راستی
- من تا وقتی میرم اونجام فکرات کردی بیا بریم، تو هم جامونُ باید یاد بگیری.حرفش زدُ رفت، آذر با لبخند گفت-
ننه این خانمه میتونه کاری کنه راه برم دوباره بغض کرد و ادامه داد- اینقدر دلم میخواد بدو بدو کنم تازه احمدم خیلی ناراحته و غصه میخوره با ناراحتی و غصه نگاهش کردم
- غصه نخور دخترم باید با احمد مشورت کنم نمیتونم همینجوری تو رو بهش بسپارم دلم شور میزنه!!!نگاهی به اتاقی که اون زن اشاره کرده بود انداختم که دیدم زن روی تکه سنگی تخت، نشسته
و زل زده به ما، حقیقتش خیلی ترسیدم نگاهش جوری بود. حتی لباس پوشیدنش و اون نقابش!!احمد از بخت خوب یا بد داخل حیاط در حالِ تعمیرِ پایه ی شکسته شده ی تخت بود. با دیدن ما به کمک آذر اومد و با مهربونی جویای احوالش شدآذر با لوسی گفت
- پام درد میکنه خسته شدم احمد پدرانه یا میشه گفت همسرانه دستی روی موهای بیرون امده اش کشیدُ دستشُ زیر پاهاش انداخت و بلندش کردُ به داخل اتاق بردش خداروشکر کردم که دخترم دلسوزی مثل احمد داره، کاش منم....با احمد حرف زدم، احمد خوشبین بود و میگفت دیشب خواب خوبی دیده و آمدن این زن نشونه ی خوبیه بزاریم آذر رودرمان کنه با ناراحتی گفتم: آخه چطور بزارم پاره تنمُ ببره پیش خودش، اونم شهر، من اینجا میمیرم،پر پر میزنم براش احمد کمی تو اتاق کوچک راه رفت و فکر کرد و رو به من که ناخنمُ میجویدم گفت مزرعه میسپارم به پسر سید حسن،دوستمه و آدم قابل اعتمادی!کمی هم پولش میدم تا دلگرم بشه و خودمون به شهر میریم و در نزدیکیِ آذر اتاقی اجاره میکنیم، خوبه خانم جان؟دست هامو بهم کوبیدم
- عالیه بهتر از این نمیشه برم بقچه هامونُ جمع کنم
- منم میرم تا به پسر سید حسن سفارشات لازمُ کنم
- باشه خیر پیش آذر از شوق این که قراره درمان بشه سر از پا نمیشناخت و از ته دل قهقهه میزد و با مهری بازی میکرد.ته دلم نسبت به اون زن حس خوبی نداشتم
اما به قولی سعی میکردم به نیمه ی پر لیوان نگاه کنم.احمد کمکِ آذر میکرد تا بیاد به آدرسی که زن بهمون سپرده بود و من مهری و نصف وسایلُ میآوردم.زن از دور که متوجه ما شد به طرفمون امد.لبخندی زد و گفت: میدونستم زن عاقلی هستی کار خوبی کردی.دل نگرون هی بلند میشدم تا نزدیک درب میرفتمُ برمیگشتم و دوباره میاومدم مینشستم،احمد صداش درامد
- خانم جان چکار میکنی هی پا میشی میشینی،چرا اینقدر پریشونی همین الان از پیشِ آذر اومدی سه ساعتم نمیشه بالاخره اون خانم باید بتونه کارش انجام بده یا نه!!!نمیتونم احمد دلم شور میزنه، حقم بده تکه ای از وجودم رو به یه زنِ ارمنی سپردم بدون هیچ شناختی، داره نفسم بند میاد باید برم.دست مهری رو گرفتم و درب باز کردم، اتاقکِ سه در چهاری بود که اجاره کرده بودیم تا این چند روزُ بی سقفی بالا سر نباشیم.احمد کلافه گفت صبر کن منم دارم میرم دنبالِ یک کاری نمیشه که همین جور بشینم نگاه در و دیوار کنم حداقل خرج خورد و خوراکمون جور میشه تا یه جایی همراهیت میکنم
- آها خیره انشاالله، باشه با هم دو سه کوچه که رد کردیم به خونه ی مارینا زنِ ارمنی رسیدیم از احمد خداحافظی کردم
و کلون درب رو زدم، زن ارمنی با لباس خانگی ولی باز با نقاب دربُ باز کرد
- ماه صنم دوباره دلت طاقت نیاورد
بیا داخل لبخند خجولی زدمُ وارد حیاطِ نسبتا کوچکش شدم با اینکه بار سومم بود به اینجا میاومدم اما حسِ خیلی خوبی نداشتم همه چیز برام عجیب غریب بود، به اتاقی که آذر داخلش بود رفتم.خواب بود بهم گفته بود موقعه درمانش با مادهایی بیهوشش میکنه روی پاهاش مواد عجیب غریبی زده بود که من تا به حال ندیده بودم.به مارینا که در حال ریختنِ چای از قوریِ طلایی رنگش بودگفتم
- تا چند وقت دیگه خوب میشه!؟
- حدود بیست روز طول میکشه بعد از اونم باید یه ماه استراحت مطلق باشه تا بهبودیِ کامل پیدا کنه
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_چهلوچهارم
با شنیدن حرفام یه نفس راحت کشید آخه لباسای من کثیفن
_مهم نیست میرم بیرون،وقت نیست سریع لباسارو عوض کن منم بیام آماده بشم،اومدم بیرون در و بستم،چند دقیقه بعد احمد با لباسای عوض کرده اومدبیرون، رفتم سریع لباسای احمد و پوشیدم، کمی گشاد بود که باعث میشد نشون نده زن هستم،!موهای بلندمو به زور جمع کردم بالا سرم و یه شال مثل عبا پیچیدم دور سرم و از جلو مثل روبند زدم رو صورتم که فقط چشمهام دیده میشد،از خودم راضی بودم!اومدم بیرون اسبمو برداشتم و با احمد رفتیم محل برگزاری مسابقه،جمعیت زیادی اومده بودن برای تماشا و ده نفر هم شرکت کننده بود،که مشخص بود سوارکارای ماهری هستند!!
_ توران بیا منصرف شو،این خیلی خطرناکه مثل اسب سواری تو دشت نیست،اینا بی رحمن و میخوان به هر قیمتی شده برنده شن،بهت رحم نمی کنند!!
_میدونم و با همه اینا میخوام شانسمو امتحان کنم،فکر کنم داره شروع میشه،من برم پشت خط مسابقه،در ضمن نمیخواد نگرانم باشی، از پسش برمیام !نمیدونم این اعتماد به نفس مسخره رو از کجا آورده بودم که فکر می کردم هر کاری می تونم انجام بدم،شاید چون سالهای سال سرکوب شده و به جرم دختر بودن اجازه انجام خیلی از کارارو نداشتم و الان داشتم می تازوندم و بعدش واسم مهم نبود،فقط میخواستم کارایی که دوست دارم و انجام بدم!!
_سفید میدونم که میدونی لحظه حساسیه، رو تو خیلی حساب کردم،روسفیدم کن پسر!پشت خط منتظر بودیم،دیگه استرسی نداشتم،ایمان داشتم قراره برنده بشم، جایزه مسابقه واسم مهم نبود،همین که برنده میشدم و به خودم اثبات می کردم می تونم از پس چیزایی که بخوام بربیام واسم کافی بود!
_با شمارش سه حرکت می کنید،نه زودتر نه دیرتر،فهمیدید؟
_یک...دو...سه... حرکتتتت!همزمان ده تا اسب پرواز کردندخم شدم رو سفید و فقط با سرعت می تازوندم.باید میرفتیم حدودا سه کیلومتر دورتر از محل مسابقه یه درخت سیبی بود که ده تا پرچم کنارش گذاشته بودند و یکی هم اونجا منتظر بود،پرچم و می گرفتیم برمی گشتیم،دو نفر جلوتر از من بودند و تمام سعیمو داشتم می کردم بهشون برسم،ولی وقتی نزدیکشون میشدم،یهو شروع می کردن به مارپیج حرکت کردن و اجازه عبور نمیدادن، فهمیدم که این دو نفر با هم هستند، فرقی نمی کنه کدومشون برنده بشه، در هر حال قرار نیست بزارن جز خودشون کس دیگه ای برنده بشه!پشت سرشون حرکت می کردم و کاری نداشتم و همزمان فکر می کردم که چه جوری باید باهاشون مقابله کنم، و قطعا تا زمان برگشت هم قرار نبود کاری انجام بدم کلی مسیر مسابقه یه راه باریک بود که شاید سه تا اسب همزمان با هم می تونستند ازش عبور کنن،ولی دقیقا وسطای مسیر به اندازه صد متر یهو مسیر عریض میشد و دوباره باریک، با دیدنش لبخند زدم ،!همین بود موقع برگشت باید اینجا ازشون جلو میزدم اون دو نفر جلو منم پشت سرشون زودتر پرچم و گرفتیم و برگشتیم،حواسشون بود که همچنان به من اجازه عبور ندن وقتی رسیدیم به محوطه ای که باز میشد مسیر،اسبو سریعتر کردم ،انگار سفیدم منتظر بود تا سریعتر حرکت کنه که پرواز کرد،اون دو نفر که انتظار نداشتن بخوام همچین کاری کنم،چند لحظه شوک زدل نگام کردن و بعدم سریع اومدن دنبالم،مسابقه سختی بود مخصوصا با وجود این دو نفر که سخت میخواستن نزارن کسی جز خودشون برنده بشه،ولی دیگه نمی تونستند کاری کنند و من افتاده بودم جلو.خط پایان و داشتم میدیدم و صدای فریاد و تشویق تماشاچیا بهم انرژی میداد، قبل از رسیدن به خط پایان باید از یه مسیر تونل مانند عبور می کردیم،!!به محض وارد شدن به اونجا، از پشت یه چیزی مثل طناب سمتم پرت شد که همون لحظه من خم شدم و فقط شالی که دور سرم بود و کشید،اون دو نفر خواسته بودن من و از رو اسب پرت کنند پایین که گیر کرده بود طناب به شال روی سرم.رسیدنم به خط پایان همراه شد با افتادن شال از سر و صورتم و آزاد شدن موهام،و صدای فریاد و تشویق جمعیت یکباره به سکوت تبدیل شد ،!باورشون نمیشد اینکه الان برنده شد یه زنه و اونجور بی پروا داشت اسب می تازوند!با فریاد اون دو نفر جمعیت از شوک اومدن بیرون
تقلب شده ،یه زن حق مسابقه و اسب سواری نداره!جوری میگفتن تقلب شده انگار خودشون با عدالت و درستی داشتن مسابقه میدادن ولی با صدای اون دو تا جو متشنج شد و همه فریاد میزدن که مسابقه قبول نیست و زنا حق مسابقه دادن ندارن!هیئت داورا بعد از چند لحظه هیاهو رو کاهش داده و ازم پرسیدن میدونستی حق مسابقه نداری،پس چرا شرکت کردی؟
_چون میدونستم اندازه هر مردی توانمند هستم و می تونم از پس بربیام، چون یه زن هستم دلیل نمیشه برم خودمو تو پستو قایم کنم!اون دو نفر هم داشتن تقلب میکردن، راهرو برای بقیه میبستند تا کسی نتونه رد شه
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii