eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
206 عکس
709 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
مرتضی با حرص برگشت سمت فائزه و گفت این طوری با بی آبرویی و داد وفریادمادر امید خودشو انداخت جلو پسرش و گفت چیکار کنن شما وقتی از راه درست نمیزارید. مرتضی سری به تاسف تکون داد و رفت تو خونه با زور فائزه رو راهی خونه کردم و به مادر امید گفتم خواهش میکنم برید من راضیش میکنم با اکراه رفتن جرات اینکه برگردم تو خونه رو نداشتم همونجا تو حیاط نشستم که مرتضی با داد زد اقدس کجایی بیا ببینم.اولین بار بود که مرتضی اونطور باهام حرف میزدبا استرس رفتم تو دیدم نشسته رو مبل و با حرص داره انگشتهاشو میشکونه.سفره رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه.اومد تو آشپزخونه رو دستم و کشید و از پله ها بالا بردمحکم با دستش کوبید به در و فائزه در و باز کرد و منو کشید تو اتاق گفت همه چی رو راست و حسینی بهم بگید من انقد بیغیرت شدم که دخترم با این و اون بپره و بیان دم در خونم.گفتم بخدا مرتضی من دیروز فهمیدم این دختر چشم سفید چه غلطی کرده با حرص نگاهی بهم کرد و گفت مگه تو مادرش نیستی چرا باید نفهمی بچه هات دارن چه گوهی میخورن.فکر میکنی فقط غذا پختن و رخت شستن میشه مادری خیلی بهم برخورد تا حالا سابقه نداشت مرتضی صداشو بالا ببره برام فائزه اما انگار نه انگار نگاهی به مرتضی کرد و گفت ما میخواییم ازدواج کنیم مرتضی سیلی محکمی زد تو صورت فائزه و اشک تو چشماش جمع شد و نشست رو زمین و گفت اخه نامرد اینطور که یه الف بچه بیاد تو روی من وایسه و یه زن صداشو برام بالا ببره.چرا باید من دختر دسته گلم و اینطوری بدم بره اصلا تو اینا رو میشناسی رو به من کرد و گفت تو میشناسی گفتم نه والا مرتضی بلند شد و گفت آدرسشونو بگیرید من فردا برم تحقیق رنگ از صورت فائزه پرید و گفت من میشناسم ادمای خوبی هستن مرتضی نگاه غضبناکی کرد به فائزه و گفت خودم باید تحقیق کنم پشت سرش راه افتادم و رفتم تو آشپزخونه ظرفها رو شستم مرتضی اومد تو و به بهانه برداشتن لیوان از رو آبچکون بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت شرمنده عصبی شدم چرت و پرت گفتم ببخشید.مرتضی از مخفی کاری و دروغ متنفر بود حماقتی که کرده بودم و نمیدونستم چطوری باید جمع کنم.صبح شد و دوباره رفتم سر ساختمون حسن اونجا بود رفتم تو و عصبانی شد که تو اینجا چه غلطی میکنی.گفتم باهات کار دارم گفت چیه.منو کشوند بیرون ساختمان تو کوچه و گفتم قرارمون چی بود گفت چه قراری گفتم مگه قرار نشد برای هر کدوم یه واحد دربیاری و بدی بهشون بقیه مال خودت گفت کی این قرار و باهام گذاشتی گفتم زنت گفته که میخوایید اینطور کنید گفت غلط کرده با هفت جدو آبادش گفتم یعنی چی من بخاطر اونا طلا دادم بهت .گفت قرارت با خودم سرجاش اونم سر سال گفتم میدم هنوز که یه سال نشده بقیه هم خودشون زبون دارن و بلدن حقی اگه هست بگیرن.دیگه هم اینجا نیا رفت تو ساختمون ناچار برگشتم خونه .عصر مرتضی اومد خونه خیلی تو هم بود اومد تو آشپزخونه و صندلی رو کشید و نشست .گفت یه لیوان آب بده دادم دستش و نشستم روبروش گفتم چی شده.گفت رفتم محلشون برا تحقیق گفتم خب گفت هیچی گفتن خونوادش آدمای آروم و سر به راهی هستن اما پسر وسطیشون نه هم شر هست هم با رفیقای غلط میپره.به فایزه بگو فکر این پسر و از سرش بیرون کنه.گفتم خودت حرف بزن باهاش منطقی بهش بگو .پاشد رفت بالا رفتم پایین پله ها نشستم بعد چند دقیقه صدای فائزه بلند شد که دروغ میگن من هیچ چیز بدی ندیدم و امید آدم خوبیه.مرتضی در و باز کرد و گفت این اخرین حرفمه اجازه نداری پاتو از خونه بزاری بیرون وگرنه اسم منو نیار.فائزه چند روزی تو اتاق خودشو حبس کرد و فقط برای دستشویی می اومد بیرون غذا هم نمیخوردبعد چند روز کم کم برگشت به روال سابق و از مرتضی خواهش کرد که بزاره بره آموزشگاه دوس داره ارایشگری رو مرتضی هم برای اینکه فائزه بیشتر از این ناراحت نشه قبول کرد ولی گفت خودم میبرم خودم میارم یه هفته به همین منوال گذشت ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دکتر باقری گفت : آزمایش خون نشون میده، الان میگم ازش خون بگیرن... صبر کن جواب آزمایش بیاد معلوم میشه. خودم پی گیری می کنم... (خطاب به من گفت) حالتون خوبه بهاره خانم؟ گفتم ممنونم الان بهترم. گفت: ما رو که خیلی ترسوندی وقتی حامد شما رو آورد گفتم حتما از دستش خودکشی کردین... خندم گرفت و گفتم : تو رو خدا شوخی هم نکنین چون حامد خیلی خوبه ... اونم خندید و گفت: می دونم شما رو هم خیلی دوست داره حامد از صبح تا شب حرفی نداره بزنه جز شما ... شوخی کردم تا حال شما بهتر بشه ... خوب مثل اینکه شما خوبین پس من میرم سرکارم میگم ازتون خون بگیرن و نتجه ی اونو خودم براتون میارم. روز بخیر... دکتر جان می بینمت به حامد گفتم تو هم برو به کارت برس من بهترم ... یک کم می خوابم .... گفت : نمی تونم حواسم جمع نیست ... نگران توام .... بعد یک فکری کرد و رفت و با دوتا پرستار و یک تخت چرخ دار برگشت و منو با اون به اتاق خودش برد. یک پتو آورد و کشید روی من و یک پرستار ازم خون گرفت... گفتم خوب من حالم خوبه برو دیگه کارتو بکن می خوام بخوابم... من خودمو زدم به خواب تا اون به کارش برسه... خیلی ها منتظرش بودن و اونم مشغول ویزیت مریض ها شد... در حالیکه من سُرم به دست کنار اتاقش خوابیده بودم.... اون روز من شاهد بودم که حامد از صبح تا موقعی که میاد خونه چقدر کار می کنه و خسته میشه با این حال تمام مدتی که خونه بود وقتشو صرف من می کرد ... یا با هم می رفتیم خونه ی مامانم یا خرید و یا به گردش اگر هم خونه می موندیم با هم خوش بودیم... و این تجربه ای برای من بود که قدر اونو بدونم و بی خودی براش مشکل درست نکنم.... دو سه ساعتی من اونجا وانمود کردم که خوابم.... برای اینکه اون حواسش از کارش پرت نشه... تو این زمان یک بار اومد بالای سرم و سُرمم رو عوض کرد و رفت... تا اینکه دکتر باقری اومد... تا وارد شد به حامد گفت: سلام پدر... حامد پرسید چی گفتی؟ گفت هیچی اون مدرک دکتری تو بزار لب کوزه آبشو بخور... دکتر جان بابا شدی... من از جام پریدم خیلی غیر منتظره بود. حامد از خوشحالی از جاش بلند شد و نتیجه ی آزمایش رو ازش گرفت و نگاه کرد... سرشو رو به آسمون بلند کرد و لب پایینشو گاز می گرفت و گفت: وای خدایا شکرت و اومد سراغ من و جلوی دکتر باقری منو به آغوش گرفت و گفت: وای بهاره... زبونم بند اومده. چی بگم؟ نمی دونی چقدر خوشحالم عزیز دلم..این خبر مثل باد توی بیمارستان پیچید حامد فورا فرستاد شیرینی خریدن و همه اومدن برای تبریک... اتاق حامد مرتب پر می شد و خالی می شد، ولی احساس من خیلی عجیب بود. یک حس غریب یک مرتبه در من بوجود اومده بود ... مثل اینکه کسی به شما یک هدیه گرونبها بده و شما اونو دوست داشته باشی و به واسطه ی اون مقام با ارزشی پیدا کرده باشی ... زیر لب گفتم من مادرم .... آره من حالا یک مادرم ... و چقدر از این مقام لذت بردم و فکر کردم هیچ لذت و نعمتی بالاتر از این نیست که مادر باشی... خواستم به خانجان و مامانم زنگ بزنم ولی حامد مخالفت کرد و گفت بزار خودمون بهشون بگیم... روز عجیبی بود. حامد زودتر کارشو تموم کرد و با هم برگشتیم خونه در حالیکه حامد از خوشحالی روی پاش بند نبود. کلید انداخت و در باز کرد و همزمان دستشو گذاشت روی زنگ و مدتی اونو فشار داد ... طفلک خانجان ترسیده بود هراسون اومد جلو و به ما نگاه کرد دید که صورتمون خوشحاله. حامد گفت: خانجان مژده بده... خانجان به من نگاه کرد و پرسید آبستی؟ با خنده سرمو به علامت آره تکون دادم .... آغوشش رو برای من باز کرد و گفت: بیا الهی فدای عروس خوب و نازنینم بشم ... چقدر خوشحالم که مادر بچه ی حامد تویی ... منم اونو بوسیدم و گفتم منم خوشحالم که مادر بزرگش شما هستین.... و اونجا معنی صبر و گذشت رو فهمیدم. صبری که در مقابل خانجان نشون داده بودم. حالا می دیدم که محبت و عشق اونو به دست آوردم....... ازم پرسید به مامانت نگفتی؟ گفتم نه اول شما ... گفت: بهش نگو مادر بزار امشب همه اینجا جمع بشن و همه رو با هم خوشحال کنیم و خودش با خوشحالی در حالیکه بشکن می زد و گاهی قر می داد به همه زنگ زد و برای شام دعوتشون کرد و حامد رو فرستاد که برای شب خرید کنه... خانجان خودش برنامه ریزی می کرد به اجرا در میاورد و به منو و حامد دستور می داد... ما هم که خیلی دوستش داشتیم هر چی گفت گوش کردیم و اونشب یکی از قشنگرین شبهای زندگی من شد... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از هلیا خواستگاری کرده بود و من با اجبار وارد زندگیش شدم. برای همینم توی روم نگاه نکرد. برای همینم هیچ وقت هیچ احترامی برام قائل نبود. با اینکه یک بار هم یکی از توهین های هلیا رو بهش نکردم اما باز هم بارها کتکم زد و امروز با وجود تمام حرف هایی که از هلیا شنید دلش نیومد دست روش بلند کنه. برای اولین تاکسی دست بلند کردم و سوار شدم. اینجا جای تو نبود آیلین. هر چه قدر هم تلاش کنی تو دختر روستایی نه شهر... شاید بهتر بود برگردم همون جا. مگه اونجا کسی درس نمی‌خوند؟ البته که میخوند اما تا دبیرستان. اشکم در اومد. دیگه پامو توی اون شرکت نمی‌ذارم تا مشکلی براش پیش بیاد حتی به قیمت کلفتی کردن برای مردم. _خفه کرد خودشو بیا جواب بده. با مخالفت سر تکون دادم که گفت _من باید برم آیلین امشب رو همه خونه ی دوستمیم تا صبح قراره درس بخونیم اگه می ترسی نرم؟ گرفته گفتم _نه برو ولی اگه بهت زنگ زد جواب نده! سر تکون داد و بعد از حاضر شدن خداحافظی کرد و رفت. مثلا اومده بودم پیش سحر تا تنها نباشم. بلند شدم و تمام چراغا رو خاموش کردم تا اگه اومد از روی برق روشن نفهمه اینجام! روی تخت دراز کشیدم و بالش و توی بغلم کشیدم. حرفای امروزش حتی یه لحظه هم از سرم بیرون رفتم. برای هزارمین بار گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. بلند شدم و برش داشتم که تماس قطع شد. چشمم به چهار تا پیامکی که فرستاده بود افتاد... خواستم باز کنم اما منصرف شدم.تا اومدم گوشی و خاموش کنم این بار سامان زنگ زد. با دیدن اسمش هم خجالت کشیدم. خدا میدونه چه فکری راجع بهم کرده. تماس و وصل کردم و آروم گفتم _بله.. برعکس همیشه صداش جدی و خشک بود _سلام. لب گزیدم و جواب دادم _سلام _می‌خوام ببینمت آیلین حاضر شو نزدیکم! تند گفتم _خونه نیستم من. _کجایی؟ _خونه ی دوستمم. با مکث گفت _اوکی آدرس بده خودتم حاضر شو! شرمنده گفتم _من واقعا نمیدونم چی بگم آقا سامان میدونم حرفای خیلی بدی ازم شنیدین اما... وسط حرفم پرید _اما من به حرف بقیه توجه ندارم برای همین میخوام از خودت بپرسم. آدرس و برام اس کن. تماس و قطع کرد.آدرس و براش اس کردم و بلند شدم.چه قدر این پسر با درک بود. * * * * ماشینش که جلوی پام ترمز کرد،سوار شدم و سلام کردم که با تکون سر جواب مو داد. منتظر بودم ماشین و راه بندازه اما خاموش کرد و به نیم رخم زل زد. با خجالت گفتم _من واقعا... نذاشت حرفم و بزنم: _نمی‌خوام ازم عذرخواهی کنی. چون تو هیچ امیدی به من ندادی که حالا بابتش بخوای شرمنده بشی! نگاهش کردم و گفتم _آخه نگاهتون یه جوریه. ناراحت به نظر می‌رسید. _نباشم؟فهمیدم شوهر خواهرم زن داشته اونم دختری که من... نفس عمیقی کشید و گفت _چرا نگفتی؟هر چند هنوز دیر نشده بود چون هنوز عقد رسمی نکردن اما کلی آدم توی مراسم نامزدی شون بودن اگه می گفتی هیچ وقت اون نامزدی سر نمی‌گرفت. حرف حق میزد برای همین هیچ جوابی نداشتم که بدم. نفس عمیقی کشید و گفت _می‌خوام همه چیو بدونم آیلین. میدونم قضیه اونی نیست که هلیا تعریف میکنه می‌خوام از زبون خودت بشنوم. انگشتامو توی هم حلقه کردم و گفتم _همه چیز و اهورا خان امروز به خواهرتون گفت.من دختر دهخدای روستای کوچیکی بودم که ارباب منو برای خان زاده خواستگاری کرد.بابامم برای نجات روستا از فقر قبول کرد منم... چاره ای نداشتم. حتی اهورا خان هم راضی نبود.بعد ازدواج به شهر اومدیم و خوب راستش زیاد دووم نیاوردیم و طلاق گرفتیم!من هلیا خانوم و درک میکنم اما واقعا من تقصیری ندارم. الانم میخوام برگردم روستا واقعا من خطری برای زندگی خواهرتون ندارم...با جدیت گفت _من نمی‌خوام برگردی روستا... میخوام اینجا بمونی! تلخ خندیدم و گفتم _اینجا جای من نیست.من نمیتونم تنها از پس این شهر بزرگ و آدماش بر بیام. دستش و به سمت دستم آورد و دستمو گرفت. یا اطمینان گفت _پس باهم از پسشون بر میایم. گیج بهش زل زدم که گفت _آیلین... من معصومیت چشاتو باور دارم.قلب پاک تو باور دارم.اون لبخندای از روی خجالتت حتی یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیره. خشکم زده بود. اولین بار بود چنین حرفایی می‌شنیدم. فشاری به دستم داد و گفت _من ازت میخوام اجازه بدی کنارت باشم.کنارم باشی... نفسم به شماره افتاده بود که با حرف بعدیش رسما قطع شد _با من ازدواج میکنی؟خشکم زد... تصور هر چیزی رو میکردم الا این. منتظر بهم زل زده بود اما من یک کلمه هم نمی تونستم بگم. فهمید حالم و که ادامه داد _واسه من مهم نیست گذشتت چی بوده آیلین.چون منم گذشتم پاک و بی عیب نیست اما میدونم اگه قبول کنی همیشه بهت وفادار میمونم. میدونم که تو هم بهم وفادار میمونی برای همین ازت میخوام به پیشنهادم فکر کنی باشه؟ لب هام تکون خورد و همزمان ماشین آشنایی جلومون ترمز کرد. اهورا از ماشین پیاده شد. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تمام کارهایی که دست هایم در نامحرم بودنمان عاجز بود را انگار چشم هایش می کردند و مگر می شد من دیگر نگران از دست دادن او باشم؟چشم هایش می گفتن تا بی نهایت عاشقت هستم و ای کاش او هم از چشم های من می خواند که می گویم تا ابد و یک روز پیشت می مانم. -مگه میشه نداشت؟سرم را برگرداند و ریز خندید، دوباره با همان ته ماندهی خنده به سمتش برگشتم که صورتش دوباره آن شیطنت قبل را به خود گرفتند و من دعا کردم هیچ وقت خشمگین نشود، هیچ وقت گرد غم روی آن ها ننشیند و هیچ وقت پوستش از نگرانی رنگ نبازد، من او را همین طور دوست داشتم.پسر سی و دو ساله ای که برایم مانند پسرک هجده ساله ای شیطنت می کرد و عشقبازی هایش گوش نسیم را هم می نواخت. -اسمش چیه؟ -آسمان. -چه اسم قشنگی!و آن لحطه تمام نفرت ها بر دلم آوارد شد. من که هیچ گاه متنفر شدن را تجربه نکرده بودم، حالا چه بلایی سرم آمده بود که به دخترکی که حتی ندیده بودمش حسادت می کردم؟ -ولی نه به شیرینی اسم شما خانم.و به گمانم خدا هم گفته بود قسم به شیرین این لحظات...لبخندی از روی خجالت زدم و سرم را به زیر انداختم هجوم بی امان خون دوباره به صورتم تاختند.کنار او، حای با فاصله هم وجودم گرم می شد، شاید هیچ وقت نیازی به بخاری در خانه ی مشترکمان نداشتیم.با تجسم خانه ای که مردش او باسد زنش من قند در دلم آب شد. -خب، من منتظر سوال بعدی شمام.چند دقیقه فقط به قالیچه ی اتاقم خیره شدم، چیزی به ذهنم نمی رسید. اصلا من او را قشنگ نمی شناختم که بخواهم سوالی هم داشته باشم.تنها دیدارهای ما ختم نی شد به سکوت من و خجالت و عشقبازی او، آن هم دیدار هایی کم و کوتاه. -شما بپرسید. -خب... چرا قبلا ازدواج نکردید؟سرم را به زیر انداختم دوباره.چیزی نبود که بخواهم حرفی از آن بزنم.شاید هم خجالت می کشیدم، نمی خواستم او گمان کند در این همه سال حتی یک خواستگار هم نداشتم، شاید فکر می کرد ایرادی دارم یا...هرکس هرچه می گفت به درک اما او نباید در مورد من بد فکر می کرد، من باید همیشه جلوی او بی نقص بمانم، شاید خودخواهی بود اما... ابن عشقی در حال جان گرفتن بود حس های زیادی را به من تزریق کرده بود. -فکر کنم یه چیزایی می دونید. -آره، ناراحتتون کردم؟سرم را دستپاچه تکان دادم. ناراحت شده بودم اما نمی خواستم نشان بدهم که او هم دلخور شود.نگاهش نگران بود، هرچه انکار می کردم باز هم از چهره ام می فهمید. به قول معروف رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون! -میگم این جا اتاق خودته؟با کنجکاوی به اطراف اتاق نگاه کرد. می خوایت بحث را عوض کند اما در دل من غوغایی به پا شده بود.این طور که خوب بود، این طور که حالم را می‌فهمید و می خواست بحث را عوض کند، اصلاً این طور بودنش بود که قلبم را بیشتر به درد می‌آورد. می‌ترسیدم از این‌که مبادا کمی بد جلوه کنم یا همانی نباشم که او در ذهنش تصور می کند. می‌ترسیدم از رفتنش، از نبودنش، از کمرنگ شدن این عشق در نگاهش، من ان زمان ترسوترین دختر این سرزمین شده بودم. من که سال‌ها نگران داشتن مردی نبودم، منی که رفتن خواستگارهای اجباری قبلی‌ام را به نفع خودم می‌دانستم، حال می‌خواستم برای داشتن او تمام جهان را بهم بدوزم.اویی که نه شناختی داشتم و نه هنوز عاشقانه می‌پرستیدمش اما این‌که، این طور بی ریا عاشقانه‌هایش را صرف من می‌کرد... خوب دلبری بود دیگر و چه کسی می توانست در این دلبری ها عرق نشود؟ -گلدوزی ها رو هم همین‌جا انجام می‌دی؟ راستی شیرین خان...لب هایم را از هم باز کردم و با صدایی که انگار در حصار ترس ها تحلیل رفته بود گفتم از ان سوالی که تمام عمر برایم ازار دهنده بود و حالا ترسناک شده بود. -آقا پیمان من تا الان ازدواج نکرده‌ام چون...دستش را بالا آورد، لبخند مهربانی زد و پلک هایش را با آرامش روی هم فشرد. می‌خواست بگوید هر چه شده است به درک، تمام گذشته رو بی‌خیال، حال را دریاب که یکی من هستم و یکی تو و یک دنیای پر از عشق! می‌خواست بگوید من تو را همین طور دوست دارم، همین‌گونه که هستی، بی‌خیال گذشته و حرف‌های بی سر و ته مردم و من چقدر خوب این‌همه حرف را از چشم‌هایش معنا کردم.انگار چشم‌هایش دفتر شعری بوده‌اند که می‌خواستند مرا در احساسات خودشان غرق کنند! ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سارا میگفت:میدونم سخته برای همه سخته ولی تا کی قراره تو این اتاق بمونی محمود خان بیا اتاق ما بمون محمد بهت نیاز داره ،من بعد محمد فقط شمارو دارم و اگه قرار باشه اینطور جدا از ما باشید نمیشه.من همدمی میخوام که کنارم باشه ،من میدونم گوهر بارداره و نمیتونه از عهده وظیفه زن بودنش بربیاد، من و شما از هر نظر به هم حلالیم و محرم همدیگه ایم چرا میخواید به خودتون انقدر سخت بگیرید محمود جوابی نمیداد و دوباره سارا گفت:محمود خان من نمیخوام محمد تنها بزرگ بشه،میخوام یه برادر یا حتی چندتا برادر دیگه داشته باشه، چرا دارید با خودتون میجـنگید این دنیا ارزش این همه سختی کشیدن شمارو نداره!.محمود با صدای بلند گفت:برو بیرون سارا.انقدر صداش عصبی بود که من با عجله رفتم داخل اتاق و در رو بستم.سارا گریه کنان اومد بیرون و رفت سمت اتاقش.یکم خیالم آسوده شد ولی طولی نکشید که در اتاق محمود باز شد و رفتم پشت پرده پنجره تا بیرون رو ببینم کجا میره! باورم نمیشد رفت سمت اتاق سارا و بعد از چند ضـربه رفت داخل.اون لحظه یه حال عجیب و غیر قابل توصیف داشتم دستهام میلـرزید و تمام تنم استرس داشت چشم هام که غلط ندیده بود! محمود برای چی رفته بود اونجا؟چندساعتی اونجا موند و اون چند ساعت برای من هزارسال گذشت.به اتاقش که برگشت دیگه اذان میگفتن و موقع نماز بود نه دل ودماغشو داشتم نه توان سرپا شدن مثل یه گوشت مثل یه جنـازه افتاده بودم روی تخـت و به چیزهایی که دیده بودم فکرمیکردم.صدای گنجشک های بهاری بیدارم کرد.اتفاقات دیشب جلوی چشم هام بود و سردردوحـشتناکی داشتم، باید میفهمیدم شب گذشته چه اتفاقی بین اونا افتاده بود و چه بلایی سر من اومده بود! حتی دیگه اشکی برای ریختن نداشتم فقط آماده شدم و برای صبحانه رفتم بالاخاله رباب با دیدنم گفت:خوبی گوهر؟ سلام دادم و گفتم:بله خاله خوبم. -چرا پس انقدر رنگ و روت زرد شده؟برو اتاقت میگم اونجا برات صبحانه بیارن..با دست مانعش شدم و گفتم:نه دوست دارم با شما سر سفره باشم.تو اتاق دلم میگیره! خاله نگران من بود و انگار خیلی حال و احوال صورتم داغون بود چون عمو و معصومه هم همینو پرسیدن.چایی شیرینمو سر میکشیدم که سارا اومد داخل! صورتش به سرخی انار بود و اول صبحی از کشیدن سرمه و سرخ و سفیداب دست نکشیده بود!.خنده رو لبهاش به جیگر من چاقو میزد! اومد داخل و پشت سرش محمود در حالی که محمد تو آغـوشش بود وارد شد.صبح بخیر گفتن.نمیتونستم محمود رو نگاه کنم اگه چشمم بهش میوفتاد اشک هام سرازیر میشد!.اون هیچ کار غیر قانونی نکرده بود!.سر سفره نشستن، خاله رباب محمد رو گرفت و چند بار بالا و پایین انداختش و گفت:چه عجب محمود خان امروز خونه پیدا شده؟ سرم پایین بود و هیچ کدومو نمیدیدم قفسه سـینه ام سنگین شده بود و به زور نفس میکشیدم.صدای محمود لـرزه به تنم مینداخت و خطاب به مادرش گفت:امروز میخوام پیش شما باشم مدتهاست که دلم اینجاست و جسمم جای دیگه! میخوام امروز آش معروف طاووس رو تو حیاط بخوریم و لـذت ببریم.درد تو ناحیه شکمم داشتم و نمیتونستم بشینم.سرمو بالا که گرفتم صورت محمود درست روبروم نشسته بود و بهم نگاه میکرد تا نگاهم به نگاهش گره خورد گفت:امروز میخوام تمام وقت پیش این پسره تپل باشم (محمد)و همونطور که خاله رباب تو بغلش نشونده بودش لپشو کشید، سارا خندید و گفت:اونقدری که کنار محمود خان بچه ام خوشحاله کنار من نیست،خدا سایه تو سالها حفظ کنه بالای سرمون.دلم میخواست به صورتش تف بندازم و بگم تو که هنوز یکسال از مـرگ شوهرت نگذشته چطور میتونی انقدر حقیر باشی و آبـروی هرچی زن ببری! تشکر کردم و خواستم بلند بشم که خاله گفت: کجا میری بعد این همه مدت اومدی بالا نرو پایین یکم بشین.به پشتی تکیه دادم، درد زیر شکمم بود و نمیتونستم وقتی شروع میشد تحملش کنم.معصومه با اشاره و چشم و ابرو ازم پرسید چی شده؟ چیزی نگفتم چی میتونستم بگم.اون رفتار سردش بیشتر آزارم میداد، بیرون که اومدم کمر درد هم به درد شکمم اضافه شده بود..لکه های خـون از دیشب و حالا هم اون درد های طاقت فرسا فقط چند ثانیه بود ولی غیر قابل تحمل بود، رو آخرین پله بودم که سارا خوشحال لباس به دست روبروم سبز شد.ابروشو بالا برد و گفت:کجا میری؟اصلا دیگه نیا بالا محمود با دیدنت ناراحت میشه...از حرص لبمو از داخل گاز میگرفتم تا چیزی نگم و گفت:میخوام بهت یه رازی بگم اما باید قول بدی راز دار باشی چون هنوز نمیخوام کسی باخبر بشه! ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مهرزاد, پسری ک از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد. اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک تلنگر برای تغییر می خواست. هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می رفت و تا نماز صبح آنجا بود. آن روز بعد از اتمام نماز تصمیم گرفت با روحانی مسجد حرف بزند. از او نظر بخواهد که چه کند! رفت جلو و سلامی کرد. حاج آقا یگانه جوابش را با خوش رویی داد: سلام پسرم. بفرمایین درخدمتم. _حاج آقا یکم حرف دارم باهاتون.وقت دارین؟ _خوشحالم که بتونم کمکت کنم. ولی پسرم یک راه کار دارم برات. _جانم حاج آقا؟ امر کنین. _ بنویس.. هرچی که فکرمیکنی لازمه بگی رو روی یک کاغذ بنویس و بیار بخونم. _ولی من حرف زدن رو به نوشتن ترجیح میدم. حتج آقا یگانه دستی به پشت مهرزاد کشید و گفت: پسرم از من به تو نصیحت, ذهنی که توانایی سرجمع کردن و نوشتن نداشته باشه, نمیتونه درست بگه و انتخاب کنه. پس بنویس _چشم حاج آقا روز بعد مهرزاد همه چیز را نوشت و در نامه ای تقدیم به حاج آقا کرد. آقای یگانه با باز کردن نامه در دلش گفت:ای وای! این هموون جوونیه که دنبالش می گشتم. روز بعد بعد از اتمام نماز، رفت سراغ مهرزاد و گفت:سلام پسرم. نامتو رو مطالعه کردم...من درخدمتتم. موافقی که باهم یه جلسه بیرون بزاریم تا سروقت باهم حرف بزنیم؟ _اره حاج آقا موافقم.شماره موبایلمو پایین اون نامه نوشتم. منتظر تماستون هستم. فقط یه چیزی... من شب میتونم بیام روزا سرکارم. _هیچ اشکالی نداره هرطور راحتی پسرم. مهرزاد بعداز آن کمی آرامش اعصاب گرفت و رفت مغازه. با امیررضا تماس گرفت و گفت که اگر مشکلی ندارد شب یکم زودتر برود. _سلام داداش. خوبی؟ خسته نباشی. _سلام مهرزاد جان ممنون. تو خسته نباشی. جانم؟ _میگم داداش.. شب عیب نداره یکم زودتر برم؟ یه جایی کار دارم؟ _امشب آره آره میتونی. خواستی بری یه زنگ بزن به من که تا بیام خودم درمغازه وایستم. _چشم داداش. نوکرتم یاعلی. _خدافظ. امیر رضا خیلی از یا علی گفتن مهرزاد متعجب شده بود. او که از این حرف ها نمی زد. اقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت و شب ساعت ۸ درمسجدی به اسم مسجد قائم المهدی قرارگذاشت. شب سه شنبه بود. ساعت ۸ شد مهرزاد باامیررضا تماس گرفت و با رسیدن او به سمت مسجد راه افتاد. بادیدن مسجد گفت: عجب مسجد بزرگی! چقدرهم زیباست! آن شب هرکسی مشغول کاری بود. از چند پسری که مشغول زدن بنر به درب ورودی مسجد بودن جویای آقای یگانه شد و اورا یافت... آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند _سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه! _سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان. مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای _حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام. _فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم. مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست. _حاج آقا برنامه چیه؟ آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟ _والا نمیدونم حاج آقا. _ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر. مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟ _آ باریکلا پسر ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وفادار بود و من برای این وفادار بودنش ارج و غرب می ذاشتم و میدونستم همه حرفهاش به خاطر اینه که سیاوش رو دوست داره و همه کسش سیاوشه. دو روز از این زخمی شدن عماد می گذشت. می دونستم خوش نداره منو ببینه و فقط خبر احوالش رو از خاتون می گرفتم. شب ها از خستگی زیاد سر به متکا نرسیده از حال می رفتم و خروس خون چشم باز می کردم. هوا گرگ و میش بود که از جا بلند شدم و و چهارقدم رو به سر کشیدم. خسته و بی حال از اصطبل بیرون زدم که به محض باز کردن در، صورت به صورت عماد شدم. از ترس یخ زدم. تو این تاریکی عماد با صورتی بی روح چی از جونم می خواست. -بسم الله عماد، چی شده دم صبحی؟ خیر باشه. عماد فقط نگام کرد. ترسیده دستم روی سینم مشت شد. واقعاً عماد بود؟ پس چرا حرفی نمیزد؟ زیر لب پرسیدم: -عماد خودتی؟ نکنه جنی؟ بالاخره لب باز کرد و صداشو شنیدم. -به خان حرفی نمیزنی. نمیخوام بفهمه که زخمی شدم. نفس راحتی کشیدم حداقل جن و پری نبود. با قُدّی گفتم: - چرا نمیخوای بدونه؟ حتمی میترسی عصبانی بشه و بره تو دهن شیر و بلایی سر خودش بیاره؟ سری تکون داد. عماد با تموم بدی هاش جونش رو برای سیاوش می داد. برای اینکه خیالش راحت بشه گفتم: -دانم عماد .خیلی وقته دانم خان و چنگیز با هم مشکل دارن. شاید نامرد باشم اما راز نگهدار خوبیم. رازت پیش من محفوظه. نگاهش روی نگاهم چرخید. بالاخره خیالش راحت شد. چرخید و خواست جلو بره که قدم هاش وایساد. برای اینکه دل نگران نباشه دوباره گفتم: -ها عماد؟ گفتم که دل نگرون نباش، نمیگم. حرف از دهن من در نمیاد. همونجوری که پشت به من بود گفت: -به حق یا ناحق، یاد گرفتم قدرشناس کسی که به دادم رسیده باشم. به سمتم برگشت و ادامه داد: -مدیونت شدم لوران. نجاتم دادی. و یه دفعه اخم هاش تو هم رفت و ادامه داد: -اما خیال نکن دست از سرت ورمیدارم. هنوزم قاتل سیاوشی. دلم نرم شد. عماد خوب تر از اونی بود که فکر می کردم. - خدای منم بزرگه عماد. خدا رو شکر که رو به راهی.و لبخندی زدم و خواستم از کنارش بگذرم که عماد بی هوا بازوم رو گرفت و تو صورتم خیره شد. با تعجب به بازوم نگاه کردم. دوباره چی شده بود؟ بازوم رو کشیدم. نگاهم روی صورتش چرخید. یه چیزی تو نگاهش بود که منو می ترسوند. -باز چیه عماد؟ صبح اول صبحی جنی شدی؟ سر کج کرد و با چشمهای ریز شده گفت: -هر چی فکر و خیال می کنم نمی تانم قبول کنم. از گوشه چشم نگاهش کردم. -چی رو قبول نداری؟ فشار دستش بیشتر شد که به سختی سعی کردم پنجه اش رو باز کنم. -چته عماد؟ -نمیتانم قبول کنم تویی که به من کمک کردی تا زنده بمانم، چه طور حاضر شدی به خان شلیک کنی؟ یه دفعه از ترسیده یخ زدم و عقب کشیدم. یا خدا! نکنه عماد بویی از ماجرا برده باشه؟ نکنه محبت هام کار دستم بده؟ عماد سر به سمتم خم کرد و صورت به صورتم زمزمه کرد: -خیلی غریبه آدمی که خونِ خان رو می ریزه، چه جوری به داد دیگران می رسه؟ اصلا چرا کمکم کردی؟ من که این همه اذیتت کردم. باید ولم میکردی به امون خدا. به من من افتادم. -خب... خب داشتی می مردی. -آره می ذاشتی بمیرم تا از شرم راحت بشی، نه اینکه دوباره از فردا اذیت هام رو شروع کنم. -هرچقدرم که بد باشی، راضی به مرگت نیستم. -پس چرا به خان شلیک کردی؟ خان که گناهی نداشت! بازومو محکمتر فشار داد و غرید: -لوران چه خبره؟ نکنه داری کذب می گی؟ با کف دستهام به سینه اش کوبیدم. عماد از درد عقب کشید. -برو... برو عماد. من به خان شلیک کردم پای کارمم وایسادم. این سوال و جواب ها چیه؟ چرا صبح اول صبحی اذیتم میکن؟ جای مشتولوق دادنته؟ چشماشو ریز کرد. -وای به حالت لوران اگه بهتان باشه. من بالاخره ته توی این قضیه رو در میارم. و از درد دست رو سینه اش گذاشت و با عصبانیت پشت به من راه افتاد. دست های مشت شده ام رو باز کردم. باید حواسمو جمع میکردم تا عماد چیزی نفهمه. *** با لبخند سطل آب رو زیر پای اسب مشکی رنگ گذاشتم و مشغول قشو کردنش شدم. زندگیم کم کم وابسته به این وحوش هشیار می شد. به این اسب هایی که اگر چه حرف نمی زدن اما انگار با نگاهشون حرفهام رو می فهمیدم و دردم رو حس می کردن. با محبت روی بدن اسب دست کشیدم و گفتم: -ای کاش بقیه هم مثل شماها آروم و مهربون بودن. تو حسرت یه دوست و هم صحبت سوختم و کسی یارم نشد. ای کاش می تونستم حرف بزنم. اما نمی تونم. زندگیم به گل نشسته و توان خلاصی ندارم. تو حال و هوای خودم بودم که با صدای خش خشی روی کاه ها سر برگردوندم. عماد مثل شمر ذل جوشن میون درگاهی وایساده بود و با چشمهایی تیز به من نگاه می کرد. نفس کلافه ای کشیدم. بعد از نجات دادنش چند وقتی دست از سرم برداشته بود؛ اما انگار خلاصی نداشتم و باز هم اومده بود تا اذیتم کنه. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باباخان بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش گفت یک سوال ازت میپرسم ماهرخ، میخوام راستش رو به من بگی..این اولین و اخرین باری هست که این سوال رو ازت میپرسم...لب گزیدم و کنجکاو نگاهش کردم، انگار خودشم نمیدونست چطور سوالش رو بپرسه چون بعد کلی دست دست کردن گفت اون نامه ها... حرف هایی که پشت سرت میزدن...میگفتن دختر خان بی آبرو شده و سکوت کرده... میخوام بدونم، علت بهم زدن نامزدیت با سیاوش چی بود؟ واسه چی وحید شب بله برون غیب شد؟ چرا بعد سیاوش به تمام خواستگارات جواب منفی دادی؟ چرا بعد اون ماجراها بهم ریختی؟ مدام تو اتاقت بودی و بیرون نمیومدی...سکوت کردم،جوابی برای باباخان نداشتم، یعنی دیگه فرصت جواب دادن رو از دست داده بودم، از طرفی اگه باباخان میفهمید..اگه میفهمید دخترش رو شبونه بردن تو یک چادر و بی آبروش کردن از کجا معلوم قلب مریضش طاقت میاورد. اگه میگفتم و بلایی سرش میومد چطور با عذاب وجدانش سر میکردم...گلویی صاف کردم و گفتم من... اون نامه های تهدید واسه منم میومد... ترسیده بودم و از ترسم سکوت کرده بودم. برام نوشته بودن که نمیذارن روز خوش ببینم و ازدواج کنم.سیاوش رو پس زدم چون تحت فشار اون نوشته ها داشتم دیوونه میشدم.وحید مراسم رو بهم زد چون یکی بهش گفته بود دختر خان دختر آبروداری نیست...باباخان با تعجب گفت واسه چی نگفتی واست نامه میاد؟ کی واست نامه میاورد؟شونه ای بالا انداختم و گفتم هربار... هربار یه جوری سمیرا به دستم میرسوند یکبار میگفت تو کفشتون پیداش کردم. یکبار میگفت یک بچه بهم داده... بهانه های مختلف می‌آورد... نمیدونم چیکار کنم که شما باورتون بشه سمیرا گناهکاره، هر بلایی سر من اومده باعث و بانی اش اون بوده...سکوت باباخان طولانی شد، انقدر طولانی که رسیدیم دم در خونه ی عمه باباخان ماشین رو خاموش کرد و گفت فعلا بریم پیش عمه، وقتی برگشتیم به حساب سمیرا هم میرسم. قطعا زیر شکنجه های میرزا نمیتونه سکوت کنه یا دروغ بگه میرزا یکی از آدم های معتمد باباخان بود، یک مرد هیکلی و قد بلند که همیشه اخم هاش تو هم بود، عفت میگفت انگار قلبی تو س..ینه ی این مرد نیست و میرزا به دلیلی که هیچکدوم از ما نمیدونستیم به شدت خودش رو به باباخان مدیون میدونستنیم.محال بود باباخان چیزی ازش بخواد و میرزا نه بگه، به خاطر بی رحمی اش بود که هربار باباخان میخواست از زیر زبون کسی حرف بکشه و خودش حریفش نمیشد اون رو به میرزا میپسردباباخان ضربه ای به در همیشه باز خونه ی عمه زد و یااللهی گفت، صدای پرشوق عمه به گوشم رسید الهی قربون قدمت برم عمه، خوش اومدی... صفا آوردی.. ای پسر بی معرفت، این همه وقت سری به عمه ی پیرت نزدی، نگفتی یه عمه دارم که یک پاش لب گوره و امروز نرم دیدنش ممکنه فردا مجبور شم برم سرخاکش؟عمه ذاتا پر حرف بود، به قول خودش خدا چونه ی محکمی بهش داده بود، با وجود سن بالاش سرحال بود و قبراق، جلوی پای باباخان از جا بلند شد و محکم باباخان رو بغل گرفت و بوسیدچشمش که به من افتاد با صدای بلندی گفت ببین کی اومده،ماهرخ بی معرفت... ای دختر بی محبت، بیا جلو ببینم بعد مدت ها خنده به لبم اومد، عمه شیرین هرچند پیرزن حرافی بود اما به شدت من رو دوست داشت فرو رفتم تو بغل گرمش و سراغ دخترها رو ازش گرفتم‌تعارف کرد روی گلیم بشینیم و همونطور که قلیونش رو به باباخان تعارف میکرد گفت دیگه همشون ازدواج کردن عمه،هرکدوم رفتن سر خونه زندگی خودشون خدا روشکر، من موندم و آقا عبداله، اونم از صبح زود میره سر زمین، خودش که کاری از دستش ساخته نیست، یکم مریص احواله، اما میگه آدمیزاد تا زنده اس باید زندگی کنه، هرچی بهش میگم مرد حسابی، با این سرفه هات چرا پا میشی میری از خونه بیرون، دو روز استراحت کن بلکه بهتر بشی! میگه نه... میگه آدميزاد اگه درازکش شد دیگه بلند شدنش با خداست... چی بگم والا.. بازم شکر.. از پس کارهای خودش برمیاد، سرش هم گرمه و کمتر به جون من غر میزنهمن موندم تو این خونه ی دردندشت و پسرکوچیکه ی معصومه... دختر سومیم رو میگم.. قابله ی دهه، ماشاالله واسه خودش برو بیایی داره، پسرشم پیش منه تا تنها نباشم، هر از گاهی به خونه اشون سر میزنه اما خودشم بیشتر وابسته ی منه و اینجا راحتتره... حلیمه که دو سالی هست با شوهر و بچه هاش رفته شهر، بقیه اشونم خدا نگهشون داره، همین جان... دختر حلیمه هم شوهر کرده اینجاست... دعوتتون هم کردم، گفتن خان پاش شکسته و نمیتونه بیاد... منم که میدونی، وسیله نداشتم بهتون سر بزنم، ولی سراغتون رو از هرکسی به ده رفت و آمد داشت میپرسیدم. *‌*‌*‌* معصومه با شک و تردید نگاهم کرد و گفت یعنی چی! مگه میشه؟ از وسط ده بردنت و هیچکس نفهمید؟ چطور به کسی نگفتی؟ همون موقع میگفتی شاید پیداش میکردن...تهدیدم کردن.. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مامان از آشپزخونه زد بیرون و دست به کمر رو به خاله گفت --شما کجا میری که اینطوری عین دخترای بیست ساله تیپ زدی خاله لبخندی زد و با خوشحالی گفت --میریم رستوران دیگه کلافه رو به خاله‌ گفتم --خاله جون الهی من فدات شم جمع جمع جووناست آخه تو میخوای بیای چیکار؟؟خاله دستی به موهاش کشید و با ناز و عشوه گفت --مگه‌ من چند سالمه فوق فوق سی سالم باشه یکتا پوفی کشید و با دهن کجی گفت --آخه کیو دیدین شب تو تاریکی عینک دودی بزنه خاله عینکشو برداشت و رو به یکتا با ناراحتی گفت --خیلی زشته ؟؟؟شادی در جوابش گفت --معلومه که زشته حتی به نظر من یه خورده از آرایشتونم پاک کنید خاله با لبخندی که روی لباش بود سری به نشونه فهمیدن تکون داد --من میرم و سریع برمیگردم جایی نرین هرسه تامون باهم گفتیم --نه نه خیالت تخت خاله رفت اتاق و مامان با ایما اشاره بهمون فهموند که بریم به آرومی لب زدم --اگه مثل اون روز تعقیبمون کرد چی؟مامان چیزی نگفت و رفت اتاق خاله و مدتی بعد با کلید داخل دستش اومد بیرون که صدای عصبی خاله بلند شد --وااا کلیدو کجا میبری ؟؟؟مامان جوابی بهش نداد وتند و سریع در رو قفل کرد وصدای داد و بیداد خاله بلند شد و مامان کلافه رو به ما گفت --برین دیگه باشه ای گفتیم و از خونه زدیم بیرون تاکسی تلفنی که خبر کرده بودم جلوی خونه وایستاده بود هرسه عقب نشستیم و ماشین راه افتاد نزدیکای رستوران بودیم که صدای شادی بلند شد --  این‌ همون خیایونیه که‌ من توش دست فروشی میکنم نگاه متعجبشو به‌ من داد و ادامه داد --نکنه‌ میخوایم بریم همون رستوران لوکسی که من کنارش‌ کار میکنم !!؟؟باشنیدن حرفای شادی رفتم تو فکر آهاااا آدرس برا همین آشنا بود شبی که اومدم همین جا دست فروشی کردم ...اون شب بود که شهاب اومد و همه اجناسو ازم خرید ینی امشب منو شهاب و آراد تو همون رستوران شام میخوریم ؟؟فک کردن بهشم آدمو میترسوند دستمو روی قلبم که تند تند می تپید گذاشتم و با خودم زمزمه کردم --خدایا خودت به دادم برس.نفسمو عمیق به بیرون فوت کردم که تاکسی جلوی رستوران ایستاد کرایه رو پرداخت کردم و پیاده شدیم همون رستورانی بود که اون شب با حسرت به آدمایی که داخلش بودن نگاه میکردم از یه طرف خوشحال بودم که میرم به همچین رستورانی از طرفی ترس داشتم که نکنه اتفاق بدی بیوفته با صدای ذوق زده شادی به خودم برگشتم --خدایا بزرگیتو شکر چند سال کنار این رستوران دست فروشی کردم و آرزو به دل موندم که بشینم تو این رستورانو غذا بخورم‌ سرشو روی شونم گذاشت و گفت --دست رفیق گلم درد نکنه یکتا کلافه و عصبی به شادی گفت --ببینم تو اومدی اینجا که با ندید بدید بازیات سکه یه پولمون کنی چشم غره ای به یکتا رفتم و چیزی نگذشته بود که‌ شادی با  دلخوری رو به من لب زد --اگه‌ ناراحت نمیشی من میخوام که برگردم نگامو به شادی دادم و با‌ تن‌ بالای صدام بهش گفتم --شما بی جا میکنی چیز دیگه ای نگفت و رفتیم تو رستوران گارسون به استقبالمون اومد و وقتی که فهمید ما از مهمونای آرادیم مارو به طرف میزی که نشسته بودن راهنمایی کرد شکر خدا شهاب و ارغوان هنوز نیومده بودن جلوتر رفتیم و بعد از سلام و احوال پرسی با آراد و الیسا من کنار آراد نشستم شادی و یکتام‌ بغل دستم نشستن نگامو به الینا دادم که بدون توجه به ما غرق در گوشیش شده بود و حتی یه سلام خشک و خالیم باهامون نکرد دختره بی شعور اخلاقش عین‌ مامانش میمونه یکتا بلند شد و رو به آراد کرد --دستشویی کدوم طرفه؟؟؟؟آراد که نشونش داد تشکری کرد و رفت باز خوبه که تا الان شر به راه ننداخته یکتا خانم مدتی گذشته بود و که همه ساکت بودیم سکوتو شکستم و به آراد گفتم -- غذاهارو سفارش نمیدی آراد جون؟؟؟ --صب کن بقیه مهمونام بیان نگاشو به ورودی رستوران داد و با لبخندی که روی لباش نشسته بود گفت --ببین اومدن چشامو به طرفشون برگردوندم و آب دهنمو صدادار قورت دادم چیزی نگذشته بود که خودشونو رسوندم الیسا و الینا بلند شدن و مشغول احوال پرسی شدن و منو شادیم به احترامشون پا شدیم و باهاشون سلام و احوال پرسی کردیم سنگینی نگاهای شهابو احساس میکردم --من شمارو قبلا جایی ندیدم نگامو به یکتایی که این حرف رو به شهاب زد دادم .... خدای من این کی از دسشویی برگشته که من نفهمیدم کنارم وایستاده بود و بروبر به شهاب نگاه میکرد قلبم از شدت ترس داشت از جا کنده میشد که یکتا با پوزخندی ادامه داد --آها یادم افتاد اون شبی که خواهرم شمال بود و اون اتفاق افتاد روز بعدش با این آقا برگشت خونه.نگاه ترسیدمو از یکتا گرفتم و به آراد دادم که با اخم بهم خیره شده بود خدا به زمین گرم بزندت یکتا که به خواهر دوقلوتم رحم نمیکنی یکتا سری تکون داد و رو به آراد گفت --آخ ببخشید تو نمیدونستی؟؟؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از ته دل خوشحال بودم که دستش رو شده و او بی خبر است.ریزبین شده بودم. حواسم به همه چیز بود. حتی لباس هایی که می پوشید و می رفت.ساک صبح دستش نبود.پرسیدم: ساکت کو؟با مهارت تمام زد به دستش: ای داد بی داد. آخ آخ، توی ماشین یکی از بچه ها جا گذاشتم.لیوان نوشابه را برداشتم و مزه مزه کردم: پس جنسات چی؟گفت - نه جنسا رو تحویل دادم خالی بود. ولی خوب، لازمش داشتم.نگاهش می کردم و یاد روز جمعه می افتادم که چطور رسوا می شود و پرپر می زند. چقدر کنف می شود. وای چه لذتی داشت. گاهی پوزخند می زدم. خودش هم مشکوک شده بود. از نگاه و لبخندم چیزی را حس کرد. اخر گفت: چیه؟ خیلی سرحالی!با شیطنت یک ابرویم را بالا دادم، لیوان نوشابه را که دستم بود به گونه امم چسباندم و گفتم: چرا که نه؟با حیرت نگاهم میکرد. پرسید: حالت خرابه. نکنه چیزی زدی یا خوردی؟اخم کردم: یعنی چی؟هول شد . احساس کرد حرف نامربوطی زده. گفت: هیچی بابا. تو هم که پرتی.بلند شد و گفت: دستت درد نکنه.میز را جمع کردم و با ظرف میوه کنارش رفتم. میوه برایش پوست کندم و او محو تلویزیون بود. باز برای اتمام حجت پرسیدم: سروش، چند وقته توی این کاری؟همان طور که تلویزیون نگاه می کرد و خیار پوست کنده را گاز می زد گفت: یک سالی می شه. چطور مگه؟ - هیچی. همین طوری.هفته به اخر نمی رسید و خسته شده بودم. سروش صیح ها می رفت و یا ظهر می امد و یا بعدازظهر و یا شب. تا چند روز قورمه سبزی می خوردیم. البته سروش یک وعده دیگر خورد و بعد هم غذا از بیرون گرفت. اما من جور او را هم می کشیدم.یاد گرفتم که باید کم غذا درست کنم، به اندازه دو نفر نه بیشتر. کاری نداشتم. از صبح تا شب در خانه می چرخیدم. یا مجله می خواندم و یا تلویزیون می دیدم و یا غذا درست می کردم.از رفت و امد هایش فهمیدم که کار و بارش دروغ است. کاری که هر روز ساعتش تغییر کند معلوم بود چه کاریست. اما نمی دانستم کجا می رود.بالاخره شب جمعه بود که گفتم مامانت هم تلفن زد. گفت سروش خیلی بی عاطفه اس. در ضمن فردا هم دعوتمون کرده. - به به، چه شود!از جا بلند شد و تلفن را برداشت. روبه روی من نشست و گفت: الحق هم راست می گه. خیلی وقته از مامان بی خبرم.شماره حاله مینو را گرفت. - الو. منزل اقای سلیمی. به به خانم خانما. حال شما؟ - به خدا گرفتارم. زن داری و خونه داری و... - خوب خوب، تو چی گفتی؟بلند شد و به اتاق خواب رفت. در اتاق را بست ولی صدای دادش می امد. حتما خاله موضوع کار را گفته و او هم داغ کرده که پیش من لو رفته.کم کم صدایش را پایین اورد و پچ پچ می کرد. چند دقیقه بعد که بیرون امد، عصبی بود.گوشی تلفن را محکم روی مبل کوبید. لبخند موفقیت امیزی زدم و گفتم:ای بابا، چی شد؟ چرا با خاله مینو که حرف زدی عصبانی شدی؟ - ولم کن کتی، حوصله ندارم.نواری داخل ضبط گذاشتم و کنارش نشستم. دستم را از ارنج تا کردم و روی شانه اش قرار دادم. دهانم نزدیک گوشش بود. با صدای اهسته گفتم: دیگه حوصله منو نداری؟روبه رو را نگاه می کرد و دو دستش را بین پاهایش گذاشته بود. جوابم را نداد.مطمئن بودم که در حال نقشه کشیدن است. دوباره گفتم دیگه دوستم نداری؟صورتش را چرخاند. نگاهش مستقیم در چشمانم بود فدات بشم. همه چیز من تویی.این بار او گول مرا خورد. باید تا فردا بازی اش می دادم.صبح سرحال بیدار شد. صبحانه را هم اماده کرد. حمام کرده بود و داشت صورتش را تیغ می کشید. بیدار شدم. از صدای اب متوجه شد. داد زد: ساعت خواب مادمازر.تا از دستشویی برگشتم او هم از حمام امد و در حالی که صورت اصلاح کرده اش را با حوله خشک می کرد، گفت: کتی نگو، تنبل تنبلا بگو.زدم زیر خنده: اِ، پس تو شعر هم می گی! - بله چه جورم. ولی فقط برای تو.پشت میز نشستم و او برای هردومان چای ریخت. خوردیم و ساعتی بعد حاضر شدیم و اماده راهی خانه خاله مینو شدیم. از ان خانه و تمام فضایش متنفر بودم. انگار گوشت هایم را ریز ریز می کندند. سردم بود. حالت تهوع داشتم. وضع خانه هم عجیب بود. همه چیز جمع بود. چندین کارتن بزرگ در پذیرایی بود. خبری از عتیقه جات و تابلوهای گرانقیمت نبود.فقط مبلمان نشیمن بود. اول رودربایستی کردم اما بالاخره طاقت نیاوردم. تا خاله به اشپزخانه رفت،دنبالش روانه شدم. جلوی سالار خان خجالت می کشیدم. سروش هم با پدرش غرق حرف زدن بود. خاله داشت داخل کابینت دنبال چیزی می گشت، پرسیدم: خاله کاری ندارید؟با روی گشاده گفت: نه عزیزم. تو مهمونی برو بشین. - نه پیش شما راحت ترم. - هر جور راحتی.دل دل می کردم. باید بپرسم. باید بفهمم چه خبره. - خاله مینو چرا خونه رو جمع کردی؟ - وا، مگه سروش به تو نگفته؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تو سرما و گرما فقط به فکرِ تامین مایحتاجِ زندگی و آرامش بچه‌ها بودم امروزم مثل همیشه چرخِ حاویِ حلیم و آش ها رو به حرکت آوردم و با ذکر و نام خدا سر جای همیشگیم قرار گرفتم حالا دیگه همه ی دکان دار ها منُ میشناختن و براشون عادی شده بودنِ زنی نقاب دار که هر روز آفتاب نزده با چرخ دستیش میاد برای فروختنِ حلیم و آش هنوز دو ساعت نگذشته بود که چنان بارونی گرفت که تمومِ دکان دار ها و مغازه دار ها درب مغازشون بستنُ رفتن ولی من نمیتونستم برم آخه هنوز نصف دیگ ها مونده بوداگه میرفتم همشون تا فردا فاسد میشدنُ کلی ضرر میکردم آب از سر و رویم چکه میکرد و آسمون بی رحمانه غرش میکردُ قطره های بارون هم مانند تازیانه بر بدنِ نحیفم فرود می‌اومدن، آهی کشیدمُ دستامُ جلوی دهان و بینی گرفتم تا با ها کردن کمی از التهابشون کاسته بشه،گاهی یه نفر که چتر داشت با خیال راحت کنارِ چرخ دستیم می‌ایستاد وکاسه‌ای حلیمِ داغ طلب میکرد و من با دست‌ِ لرزان کاسه روپر از حلیم میکردم و دودستی تقدیمش میکردم و همون تعداد کم هم با شدید شدن بارون فرار و بر خوردن حلیم و آش ترجیح دادن و با عجله مسیر خونه شونو در پیش میگرفتن.دندون هام چلیک چلیک بهم میخوردن که پیرمردِ مغازه دار همونطور که کلیدِ مغازشُ در جیبِ کُتش میگذاشت و با دست دیگرش چترشُ نگه داشته بود صدام زد ... - دخترم، دخترجان به طرفش رفتم و در حالی که سعی میکردم محکم حرف بزنم و لرزِ دندون هامُ کنترل کنم گفتم:بله حاجی ؟!چتری که زمین گذاشته بودُبرداشت و به طرفم گرفت - بیا دخترم این چتر بگیر روی سرت و برو خونه تلف میشی اگه بیشتر بمونی تو این بارون و سرما دیگه کسی نمیمونه که حلیم بخوره برو دختر جان با چشمانی نم دار از بغض گفتم - چشم حاجی الان میرم دستت شما دردنکنه... - خیرپیش حاجی رحمان رفت و منم چترُ روی سرم گرفتم و نیم ساعت دیگه معطل شدم اما دریغ از یه مشتری مجبور شدم جمع جور کنم و به خانه برگردم. توی مسیرم زن و مردیُ دیدم که پالتو هایی گران قیمت و گرم پوشیده بودن و دست در دست هم عاشقانه زیر چتر به خانه میرفتن و گهگاهی صدایِ خنده ی مستانه اشون سکوت خیابونُ از بین میبرد و میون بارون گم میشد.بغضم شکست و گرمی اشک هام مرهمی شد بر گونه های تب دار از سرمام.منم دلم میخاست الان تو خونه‌ام منتظرِ شوهر جوانم میبودم، منم دلم میخاست خانمی کنم و به فکر دو دو تای زندگی نباشم منم دلم نوازش و حرفهای عاشقانه میخاست اما الان در سن ۲۵سالگی باید تو بارون و سرما چرخ دستیُ هل بدم و صدای چِخ چِخ تایر هاشُ گوش بدم بازم آهِ جان سوزِ دیگری بود که در جواب افکارم از نهادم بلند شد.نیاز به گفتن نیست که به خانه رسیدم یک هفته در تب سوختم و از گلو درد نای حرف زدنم نداشتم اگرمراقبت‌های آذر نبود یقینا باید دار فانیُ وداع میگفتم ولی خوب من پوست کلفت تر از این حرفا بودم آخه من ماه بانوام بعد از یه هفته سر پا شدم و دوباره برگشتم به کارم خداروشکر احمد یه ماه بهش ارفاق داده بودن و زودتر اومد خونه احمد زیپِ ساکشُ کشید و یه بسته ی کادو پیچ شده رو به طرفم گرفت - بفرما اینم یه هدیه ی ناقابل خدمت شما مادر عزیزم البته باید گفت خواهر بزرگتر چون بهتون مادرزن بودن نمیادخنده ای کردم و گفتم والا داماد زبون بازم نعمتیه احمد خجول خندید و گفت بخدا که شرمنده ی تموم زحمت هاتونم من آدم نمک نشناسی نیستم و تلافیِ تمومِ زحماتتون رو میکنم.اخم مصنوعی کردم و جواب دادم - بسه دیگه من هر کاری کردم وظیفه ام بوده برای بچه ام بوده احمد برای همه‌مون سوغاتی آورده بود، پارچه های خیلی زیبایی که مطمئنا کلی پولشون شده بود خبر داشتم که احمد داخل پادگان شیفتِ بقیه رو برمیداشته و در اون سرمایِ وحشتناک در عوض گرفتنِ چند قرون سرمای استخون سوزُ به جون میخریده تا کمک خرجی برایم باشه.اون شب لباس هام جمع کردم و با مهری به اتاق خودم برگشتم تا دیگه مزاحمشون نباشم و راحت باشن احمد ازم خاسته بود این سری که به دیدنِ خانواده اش با آذر میره منم باهاشون برم اونقدر اصرار کرده بود که نتونستم نه بیارم از طرفی هم باید بالاخره با خانواده ی شوهرِ دخترم رو به رو میشدم و چیزِ ناگزیری بودفردای اون روز با آذر و مهری به خیاط خونه رفتیم تا خیاط پارچه های سوغاتی مونُ بدوزه و لباس زیبا و نویی برای روزی که به روستا میریم آماده داشته باشیم خودم یه پارچه بیشتر برای آذر خریدم با چارقدی ابریشمی تا حسابی زیبا به نظر برسه و اونجا کم نیاره احمد قلبا از دستِ پدرش ناراحت بوداما به قول خودش باید از یه جایی به بعد گذشته رو فراموش کرد و اون کینه ی قدیمی رو در دل دفن کرد وگرنه مانند آبله ی چرکی سر باز میکنه و عفونت همه جا رو فرا میگیره دو سه روز بعد که خستگی از تنِ احمد رخت بر بست ساک هامون بستیم و آماده رفتن شدیم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با کمک به رباب انگار یه بار بزرگی از رو دوشم برداشته شد،درسته منم مقصر اون همه سختیش بودم، ولی الان حداقل می تونستم بدون عذاب وجدان بخوابم!خیلی خسته بودم تصمیم گرفتم کمی بخوابم تا شب ببینم رستم میخواد با رباب چیکار کنه!!نزدیکای غروب بود که با فریاد سودابه از جام پریدم.سودابه داخل عمارت پدرم بود و داشت سر رستم فریاد میزد رستم به خدا قسم بخوای این دختره رو به عنوان زن قبولش کنی،خودمو آتیش میزنم.سریع رفتم پایین ببینم چه خبره ، همه اهل خونه جمع شده بودن و نگاه می کردن دعوای رستم و سودابه رو رباب هم بی تفاوت یه گوشه واساده نگاه میکرد!! _هی چه خبر شده صداتون کل روستا رو برداشته؟ _به تو ربطی نداره که هر چی آتیشه از گور تو بلند میشه تا خواستم جوابشو بدم،سیلی رستم نشست تو گوش سودابه.رستم داد زد بس کن دیگه به اینجام رسوندی(به گلوش اشاره میکرد)هر روز یه بحث داریم تو این خراب شده،نشد یه روز با آرامش بگذره خودت قانون اینجا رو می دونی من مجازم هر چند تا خواستم زن بگیرم تو هم حق مخالفت نداری!خیلی ناراحتی و نمی تونی تحمل کنی به سلامت برو خونه بابات بدون پسرم این بحثم دیگه تمومه.رباب میره خونه باغ زندگی می کنه !!تو هم خواستی همینجا می مونی بعدم رستم رفت سمت رباب ،دستش و کشید برد داخل عمارت، دلم نمیخواست این بلا سر سودابه بیاد،من خودم هیچ وقت نمی تونستم شوهرمو با کسی تقسیم کنم ولی سودابه زن دوم بود نه رباب که این همه در حقش ظلم کرد!!بی توجه به سودابه رفتم داخل،میخواستم برم آشپزخونه اب بخورم،کنار آشپزخونه اتاق بود ،صدای رستم میومد که داشت از رباب عذرخواهی میکرد!! _میدونم این مدت خیلی اذیتت کردم ،و الان عذرخواهی کردنم قرار نیست چیزی و عوض کنه،فقط بهم حق بده مردم و به غرور و غیرتم برخورد وقتی شب عروسی اون اتفاق افتاد،و خب منکه طبیب نبودم دلیلشو بدونم،پس راحترین راه و انتخاب کردم محکوم کردن تو..چند لحظه صدایی نیومد.میدونستم نباید گوش بدم ولی از اونجایی که من اصلا دختر فضولی نبودم، نمیشد مقاومت کنم و گوش ندم نه رستم به همین سادگی که فکر می کنی نیستش، تو بیشتر از یکسال آبرو،غرور، پاکی منو زیر سوال بردی باعث شدی غریبه ها که به جهنم حتی خونواده ام نخوان منو ببینن، مبادا حرف بیادپشتشون با دختری که مایعه آبروریزیه حرف زدن.جای من نبودی بدونی که برای حفظ جونم اواره شدم نبودی ببینی،شدم خدمتکار شخصی هووم چون شوهرم محکومم کرده بود به نانجیبی نه رستم نمی تونم ببخشمت،نمی تونمم طلاق بگیرم چون نه حمایتی از خانواده ام دارم،نه می تونم طلاق بگیرم که اسم طلاقم مثل همون خیانت بدنامه یه لطفی کن مثل تمام این مدت منو نادیده بگیر،برو با سودابه زندگیتو داشته باش! فقط اطراف من نباش، بعد این همه بلا که سرم اومده نمی تونی الان بیایی و ادعای شوهری داشته باشی.یه زمانی من دختری بودم با کلی آرزو و احساس که پا تو خونه ات گذاشتم،کلی برای خودم رویا و احساس داشتم، ولی الان همشون مردن بهم زمان بده تا بتونم با همه اینا کنار بیام.شنیدم که رستم مشتش کوبید به دیوار ، شرمندگی از صداش مشخص بود حق داری،حرفی ندارم بزنم که بتونم آرومت کنم باشه خونه باغ و میگم آماده می کنند برو اونجا زندگی کنن،تا با سودابه به مشکل نخوری خودمم چند وقت یه بار میام بهت سر میزنم امیدوارم که بتونی ببخشیم!!تا رستم خواست درو باز که سریع پریدم تو آشپزخونه و رستم و صداش کردم داداش میای حرف بزنیم!رستم با کلافگی اومد سمتم _میدونم شرایط سختیه ولی به رباب حق بده کل موجودیتشو که مطمئن هم نبودی قضیه چیه بردی زیر سوال،ادامه دادم الان رباب حق داره که نخوادت ولی الان دیگه خودت باید اثبات کنی پشیمونی، رباب ارزششو داره واسش صبر کنی کم کم پیش برو احساستو نشون بده، بزار اول بهت اعتماد کنه.یه زن همه وجودشو در اختیار مردی میزاره که اول بهش اعتماد داشته باشه، بعدم علاقه اینارو تو رباب به وجود بیار،بعدش مطمئن باش که هیچی نمی تونه عشق تورو ازش بگیره!!فقط الان خودتی که باید تلاش کنی نشون بده کنارش هستی و چیزی قرار نیست اینو تغییر بده.رستم با حس رضایتی که تو چهره اش بود رفت و ته دلم میدونستم روزای خوبی قراره با رباب داشته باشه،!!سودابه گربه ‌رقصونیاش و قرار نیست ول کنه و نه میزاره خودش زندگی کنه ،نه رستم و رباب ولی دیگه به من ارتباطی نداشت و خودشون باید می تونستند یاد بگیرند چه جوری زندگی کنند،!!تا شام آماده بشه تصمیم گرفتم برم محوطه عمارت یه هوایی عوض کنم، دلم میخواست بقیه ‌داستان احمد و هم بشنوم هر چند حدس زدنش کار سختی نبود، میدونستم اسم همسر اول سپهر آیسو بودش، با تعریفای احمد شک نداشتم همون آیسوی داستان احمد باشه!!فقط نمیدونستم چرا و چه جوری آیسو با سپهر ازدواج کرده بود! ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii