eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
196 عکس
705 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
رسیدیم بالا در باز بود و چند نفر جلوی در بودن همونجا پاهام سست شد و فایزه جیغ زد بچه ام و از پله ها بالا رفت و مردها رو کنار زد و رفت تو فقط صدای جیغهای فائزه تو گوشم بود و چشمهام سیاهی رفت با صدای مردی به خودم اومدم جلو روم نشسته بود و میگفت خانم حالتون بهتره با دست به بالا اشاره کردم که دیدم فاطمه خانم و کشون کشون دارن میبرن پایین یکی از بالا داد زد کسی دست به پریز نزنه و راه پله رو خلوت کنید دستمو گرفتم به نرده ها و از پله ها سر خوردم پایین توان حرکت نداشتم از بالا دو تا بلانکارد آوردن پایین که روشون و با پتو پوشونده بودن نگاهم به بالا بود و منتظر بودم فائزه با هستی برگرده اما فقط فائزه بود که با موهای پریشون و رنگ پریده اومد پایین رفتم جلو و گفتم پس هستی کو کجاس پیش فاطمه خانم بود؟ داد زد هستی مرده مامان بچه ام مرده همونجا غش کردم و چشم که باز کردم سرم رو پای مرتضی بود صورت مرتضی خیس اشک بود و سرشو انداخته بود پایین بلند شدم دیدم هنوز تو اون راه پله کذایی هستم گفتم مرتضی بچه ام کو هستی من کجاس سرش و انداخت پایین و گفت پاشو از این خراب شده بریم سوار ماشین شدم فایزه صندبی پشت دراز کشیده بود و گاهی داد میزد گاهی با هستی حرف میزد گاهی خودشو میزد و نفرین میکرد مرتضی چشمش به مامورها افتاد و پیاده شد و رفت سمتشون منم پیاده شدم پشت سرش رفتم جلوی یکی از،مامورها که بیسیم دسنش بود گفتم تو رو جون عزیزت بگو چی شد بچه من اون بالا بود گفت شما؟ مرتضی گفت من پدر زن امید هستم ساکن طبقه ۳ گفت طبق اون چیزی که ما دیدیم گاز همه شعله های اجاق گاز تا اخر باز بود و احتمال اینکه خودکشی باشه خیلی بالاس جسد دو نفر بالا بود که دراز کشیده بودن کنار هم ،خواب بودن احتمالا متاسفانه هر دو به دلیل گاز گرفتگی تموم کرده بودن و کسی تو ساختمان نبود جز یه خانم میانسال که تازه برگشته بود و از بوی گازی که تو فضا پخش شده بود رفته بالا و دیده در قفل هست و بوی گاز میاد زنگ زده آتش نشانی که اونا هم در و شکستن و با جسد یه دختر بچه و یه مرد جوون مواجه شدن حس خفگی داشتم دلم میخواست زودتر از این کابوس بلند بشم دست خودم نبود میزدم رو سینه ام تا شاید یکم نفس بکشم.همونجا خشکم زده بود فائزه در ماشین و باز کرد و اومد جلو و گفت چی گفتن نگاهی به صورت فایزه کردم و نتونستم لب باز کنم مرتضی دست ما رو گرفت و برد سمت ماشین نشوندن تو ماشین و راه افتاد ساعت ۳ نصف شب شده بود رفتیم جلوی پزشکی قانونی پدر و مادر امید هم اونجا کنار جدول نشسته بودن و گریه میکردن و خودشونو میزدن پسر بزرگشون اونجا بود مرتضی رفت پیش اون و گفت اوردن اینجا؟ گفت بله قراره پزشک بیاد معاینه کنه و جواز دفن صادر کنه حالم بد بود خیلی فائزه یکسر بالا می اورد و گریه میکرد یکم که به خودش اومد رفت سمت فاطمه خانم و داد زد که شما باعث مرگ بچم شدین وقتی میدونستید پسرتون ادم نرمالی نیست چرا اومدین دنبال بچم فاطمه خانم بلند شد و حمله کرد به سمت فایزه که توی عفریته اگه میموندی سر خونه و زندگیت الان این اتفاقا نمی افتاد هر کدوم یه چیزی میگفتن با هزار زحمت از هم جداشون کردیم و تو ماشین منتظر موندیم صبح شد و مرتضی رفت تو و گفتن امروز کالبد شکافی میکنن تا ببینن چیزی مصرف نکرده باشن و فردا جنازه ها رو تحویل میدن ناچار برگشتیم خونه نرگس و علی رو مبل خواب بودن تا ما رو دیدن بلند شدن و اومدن جلو حرف تو دهن نرگس خشک شد و گفت چی شده فائزه دوباره شروع کرد خودشو میزد و میگفت بچم و کشتن نرگس همونطور خشکش زد و گفت یعنی چی هستی کو داد میزد هستی رو چیکار کردین علی اومد جلو و مرتضی گفت گاز گرفته هر دوشون خواهراش و بغل کرد و گریه میکردن کنار دیوار رو زمین نشستم و مویه کردم هر کدوم یه طرف داشتیم گریه میکردیم که آیفونو زدن هیچ کدوم توان بلند شدن نداشتیم مرتضی بلاخره بلند شد و دکمه رو زد دنیا بود اومد تو ما رو که اونطور دید گفت چی شده چرا اینطورید همونطور نگاهش میکردیم و اشک میریختیم مرتضی رفت دنیا رو برد تو حیاط که صدای داد و گریه دنیا به هوا بلند شد خودشو میزد اومد تو و رفت پیش فائزه بغلش کرد دیگه جوونی برای فائزا نمونده بود همونطور بی صدا اشک میریخت لباسهای هستی هنوز رو بند بود بلند شدم رفتم بالا تو اتاق بچم لباسهاشو بغل کردم و بو کردم دنبال عطر هستی بودم ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دیگه هیچ کدوم نخوابیدیم من صبحانه آماده کردم و اونم یک کم درس هاشو مرور کرد و آماده شدیم که ببرمش مدرسه دیدم تلفن تق ,تق می کنه انگار یکی می زد روش راستش ترسیدم حاج خانم حالش بد شده باشه گوشی رو با احتیاط برداشتم که اگر حدسم درست نبود زود بزارم صدای مصطفی اومد که الو بهاره خانم ؟ گفتم حاج خانم حالش خوبه ؟ گفت سلام صبح بخیر بله ببخشید ترسیدین ... من دارم میرم سر کار اگر صلاح می دونین من یلدا خانم رو سر راه بزارم مدرسه ... گفتم اجازه بدین ...از یلدا پرسیدم با آقا مصطفی میری مامان ؟ گفت آره آقا مصطفی خوبه میرم .... گفتم : بله ممنون میشم .... گفت بهاره خانم خودمم میارمش شما نمی خواد برین گفتم ای بابا زحمت تون میشه ... گفت میشه خواهش کنم حواستون به مامانم باشه امروز ؟ گفتم خاطرتون جمع حتما ....یلدا حاضر شد ... مصطفی جلوی در ایستاده بود سوار شد و رفتن ...... راستش خیلی خوابم میومد و فورا رفتم کنار بچه ها دراز کشیدم و خوابم برد ... نزدیک ساعت ده از خواب بیدار شدم و هراسون یاد حاج خانم افتادم و قولی که به مصطفی داده بودم با عجله دویدم طرف خونه ی حاج خانم و در زدم و بدون اجازه رفتم تو دیدم با مرضیه دارن حرف می زنن ..... با خجالت گفتم : ببخشید دیدم سر و صدا نیست نگران شدم ... معذرت می خوام .... و برگشتم که برم..... حاج خانم صدام کرد و گفت : بهاره جان خوب شد اومدی .. بیا اینجا باهات کار دارم .... گفتم چشم حاج خانم یک کم کار دارم الان میام ..... با عجله اومدم خونه و زود یک بسته گوشت چرخ کرده رو پیاز زدم و برنج خیس کردم که کته درست کنم و امیر و علی رو بیدار کردم و زود براشون چایی ریختم و لقمه هاشون رو درست کردم تا صبحانه بخورن ...و همه ی اینا نیم ساعت طول کشید و دست اونا رو گرفتم و باخودم بردم که خیالم راحت باشه .....گفتم بفرمایید چیکارم داشتی حاج خانم در خدمتم .... در حالیکه مرضیه داشت گریه می کرد و دست اون تو دستش بود گفت : بیا اینجا بشین ...بزار برات چایی بریزم ... گفتم نه همین الان خوردم نمی خوام بفرمایید زیاد وقت ندارم .. گفت: می خوام تو به حرفای مرضیه گوش کنی و اگر چیزی به نظرت می رسه بهش بگی ما که نمی فهمیم اون چی میگه و چی می خواد ؟ تو رو خدا باهاش حرف بزن تو دیگه جزو خانواده ی ما هستی .... گفتم: آره به خدا می دونم آقا مصطفی صبح زحمت کشید و اومد یلدا رو برد مدرسه ..... گفت : من بهش گفتم دیدم صبح با چه زحمتی یلدا رو می بری و میاری اذیت میشی .... تازه هوا سرده مادر,,, من بهش گفتم از این به بعد تو این کارو بکن ...بچه ام رو حرف من حرفی نمی زنه .... گفتم واقعا خیلی آقاست راست میگین ....به مرضیه گفتم منم یک برادر داشتم که خیلی خوب بود مثل برادر شما مهربون بود ...قدرشو بدون ... گفت : به خدا این روزا اینقدر گرفتار کار خودم هستم که نمی دونم چی می خورم و چیکار می کنم ..... گفتم میشه برای منم تعریف کنی ؟ اگر دوست داری ؟ گفت چرا که نه به خدا هنوز خودمم نمی دونم درست متوجه شدم یا اشتباه می کنم ...بدیش اینه که طاقتم کمه و زود همه چیز رو بروش میارم ,,حواسش جمع شده ,,....پرسیدم تا حالا چی دیدی ؟ گفت : بیشتر حس می کنم تا چیزی دیده باشم ... گفتم : پس حق با اونه بدت نیاد تا مطمئن نشدی چطوری بهش تهمت می زنی ؟ خوب بیا فکر کنیم پنچاه در صد حرف تو درست باشه ... حالا دو طرف قضیه رو در نظر می گیریم ....اگر بی گناه باشه .... خوب ناراحت میشه و بعد از دفعه دوم و سوم به بعد دیگه از دستت خسته میه و زندگی شما سرد میشه و همین باعث میشه عشق بین شما از بین بره ..... در صورت دوم اینکه گناه کار باشه ..خوب کتمان می کنه معلومه که نمیگه من این کارو کردم.... پس گفتنش فایده ای نداشته ؛؛که در صورت درست بودن قضیه به همون طرفی که تو از ش می ترسی کشیده میشه و از تو بیزار.......... و به خودش حق میده که این کارو بکنه و ازت طلبکارم میشه و برای توجیه کار خودش تازه تو رو مقصر می کنه که زندگی کردن با همچین زنی غیر ممکنه و سخته پس من حق داشتم که برم دنبال یکی دیگه ... گفت : به خدا همین طور شده الانم همش از من طلبکاره و گاهی که دعوا می کنیم میگه چه غلطی کردم با تو ازدواج کردم ...همین منو آتیش می زنه .... گفتم : به هر حال من به این اعتقاد دارم که زن ها بی خودی به مردشون مشکوک نمیشن ...ولی میزان پیشترفت اونا بستگی به زن داره ... مرضیه جون بشین با خودت فکر کن اگر نمی خواهی اونو از دست بدی باید گذشت داشته باشی و دندونتو بزاری روی دلت ...و تا اونجا که ممکنه نزار ازت دور بشه و آتو دستش نده خجالت زده اش کن ...ولی اگر برات مهم نیست و می تونی زندگی جدیدی برای خودت در نظر بگیری که در صورتی که حدست یقین شد اون کارو بکنی اول برو دنبالش ثابت کن و با مدرک حرف بزن ..تا مقصر جلوه نکنی ...... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تند عقب کشیدم...خاتون دوید توی خونه و بابام و صدا زد. مات برده گفتم _چی کار کردی؟ ابرو بالا انداخت و یالله گویان وارد خونه شد.بابام برزخی از اتاق بیرون اومد و گفت _می‌کشمت دختره ی چشم سفید... خواست به سمتم حمله کنه که اهورا جلوم ایستاد و گفت _فکر کنم بهتره به جای کتک زدن یه فکر بهتر بکنید.بابام با اخم گفت _مثل فکری که شما کردی؟من دخترم و امانت دادم دست شما خان زاده اما چی کار کردی؟تنها ولش کردی تو شهر غریب. اهورا دست روی شونه ی بابام گذاشت و گفت _اجازه بدید من تنها باهاتون حرف بزنم. جلوی چشمای مات بردم با بابا رفت توی اتاق و درو بست. خاتون نیشگونی از پهلوم گرفت و گفت _ورپریده چه غلطی داشتی می کردی؟ نگفتی یکی ببینه چه قدر بد میشه بی حیا؟اینجا اونایی که سالهاست زن و شوهرن شرم میکنن دست همو بگیرن اون وقت توعه چشم سفید... با اعصابی داغون گفتم _ولم کن خاتون... کنج پذیرایی نشستم. سری با تاسف تکون داد و به آشپزخونه رفت. اگه بابام و راضی کنه تا منو بهش بده چی؟ اگه دوباره عقد خان زاده بشم چی؟قبول دوستش دارم براش میمیرم اما میشناسمش. اون وقتی یه چیزی و به دست بیاره دیگه دوستش نداره. مثل مهتاب...مثل هلیا... منم که به دست بیاره دوباره مثل سابق عین آشغال پرتم می‌کنه اون طرف اون وقت من میمونم و یه دل شکسته تر... دستم و روی لبم گذاشتم و با تجسم بوسه ش لبخندی روی لبم نشست که خیلی زود جمعش کردم..بیست دقیقه گذشت و خبری ازشون نبود. کم کم مثل مرغ سر کنده شده بودم که بالاخره در اتاق باز شد. اهورا که بهم لبخند زد روح از تنم رفت. بدتر از اون اینکه بابا تا دم در بدرقه ش کرد. به محض بسته شدن در خاتون پرسید _چی شد؟ بابا نگاهم کرد و گفت _تو خان زاده رو دوست داری؟ تند گفتم _نه بابا چی گفته مگه؟ به جای جواب دادن سیلی محکمی بهم زد و گفت _پس چرا بی آبرویی میکنی؟دستم و روی گونه م گذاشتم و با اشک گفتم _من کاری نکردم بابا...عصبی داد زد _من توعه مایه ی رذالت و به هر کی بدم باز می‌خوای بی آبرویی راه بندازی. فردا خان زاده میاد اینجا بی سر و صدا بین تون عقد می‌خونیم.ناباور گفتم _اما بابا.... _اما بی اما.زندگی که بچه بازی نیست. حالا که دوستش داری باهاش ازدواج میکنی.خاتون با خنده گفت _بهترین تصمیم و گرفتید. با حرص به اتاقم رفتم و شماره ی اهورا رو گرفتم. جواب که داد گفتم _ازت متنفرم... جا خورد... اینو از سکوتش فهمیدم _می‌خوای منو به زور مال خودت کنی؟اما من صد سالم بگذره زن یه بزدل نمیشم. دو روز دیگه بابات مجبورت کنه به خاطر ارث و میراث ده بار دیگه هم ازدواج میکنی.با حرص گفت _چی داری میگی آیلین؟ _از این ازدواج منصرف شو وگرنه خودم و می‌کشم. ساکت شد. با جدیت گفتم _دروغی در کار نیست خان زاده... من بمیرم بهتره واسم تا زن یه بزدل بشم.. حرفم و زدم و قطع کردم. چراغو خاموش کردم و کنج اتاق نشستم و زانوهام و بغل کردم. اومدم اینجا تا آسایش داشته باشم اما بابامم پشتم نبود.. انقدر تنها و بدبخت بودم که اهورا به خودش اجازه می‌داد هر بلایی میخواد سرم بیاره.اونقدر گریه کردم که چشمام میسوخت. نمیدونم چه قدر گذشته بود که ضربه ی آرومی به پنجره ی اتاقم خورد.چشمام گرد شد و بلند شدم. پرده رو کنار زدم و با دیدن اهورا چشمام گرد شد. پنجره رو باز کردم و با صدای آرومی گفتم _اینجا چی کار میکنی؟میخوای باز واسم دردسر درست کنی؟ اخماش در هم رفت. دستش و روی گونم گذاشت و گفت _صورتت چرا قرمزه؟ سرم و عقب کشیدم و گفتم _به تو چه؟ عصبی شد _کتکت زد؟ پوزخند زدم و گفتم _نگران نباش بیشتر از کتکایی که تو زدی درد نداشت. چشماش و با حرص بست و گفت _میدونی با حرفات چه قدر عذابم میدی؟ _به جاش تو هم با کارات عذابم میدی. یعنی چی که فردا عقد کنیم؟ دستام و گرفت و گفت _من دلم میخواست این بار با رضایت بهم بله بدی آیلین اما بابات گفت که مجبوری ازدواج کنی. من نمی تونم ببینم جلوی چشمم مال یکی دیگه میشی.چپ چپ نگاهش کردم. دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و گفت _این بار مثل قبل نمیشه بهت قول می‌دم.سرم و عقب کشیدم و با حرص غریدم _من نمیخوامت بفهم دیگه.بهشتم باشه با تو نمیام.برو بچسب به زنت. بابا هم که شدی به سلامتی!نفسش و رها کرد و گفت _من برای طلاق از مهتاب با ارباب صحبت کردم. حتی با خود مهتاب!تلخ خندی زدم و گفتم _خوب؟طلاق بگیری من یادم میره چه طور پشت در اتاق وایستادم تا شوهرم دستمال خونی یکی دیگه رو تحویلم بده؟طلاق بگیری من یادم میره یکی دیگه برات بچه آورده؟نه هیچ کدومش از ذهنم نمیره بیرون. پس اگه واقعا مردی بیا و حرفت و پس بگیر بگو آیلین و نمیخوام. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
و هر دو سر تکون دادن. مجمع رو چرخوندم تا به طلعت رسیدم. دختر ابروهاش رو بالا برد و قری به گردنش داد. دست به سمت کوزه باریک جلاب دراز کرد و خواست برداره که نگاهش بالا اومد و اخمی بهم کرد. تا بخوام بفهمم چی به چیه، دختر سر انگشتش رو به لب کوزه گیر داد تا بخوام جلوش رو بگیرم، جلاب ریخت. همه زنها شروع به هوچی گری کردن: -چیکار کردی عفریته؟ -چرا حواست رو جمع نمیکنی؟ -سرت با گوشت بازی می کنه؟ زن ضربه ای به سرم زد که سر به زیر انداختم و شونه هام رو جمع کردم. زن ها هر کدوم یه جوری تقبیحم می کرد که بی هوا پرده وسط اتاق کشیده شد. زن ها جیغی کشیدن . نگاهم بالا اومد تا به سیاوش رسید که با چشمهای درشت شده پرده رو کنار زده بود. -چه خبره؟ زنی چاق و فربه هن هن کنان جلو رفت. -قربانتون بشم خان، خونتون رو کثیف نکنید. این گیس بریده حواس پرتی کرد و جلاب ریخت. خان که شلاق تو دستش بود نگاهش روی من چرخید و همزمان داد زد: -خاتون! خاتون هراسون جلو اومد که خان با سر شلاق تو دستش به من اشاره کرد. -این خیر ندیده رو از جلو چشمام دور کن. تا لهش نکردم. خاتون مجمع رو از دستم گرفت و به تندی اشاره کرد بیرون برم. کم مونده بود از غصه همونجا بشینم و های های گریه کنم. عشق سیاوش یه درد بودم و کارها و تنبیه هاش هزار درد. با دستهای مشت شده و چشمهای نمناک از عمارت بیرون زدم و یه سره به اصطبل رفتم. گوشه اصطبل دست و پام رو جمع کردم و گریه کردم. نمی دونم چقدر گذشت که با صدای خاتون سر بلند کردم. -رو به راهی دخت؟ سری بالا بردم که کنارم نشست و سرم رو نوازش کرد. -درست می شه دخت، درست می شه. بالاخره خان هم آروم می گیره. لبهام لرزید و اشکام دوباره ریخت. -کی خاتون؟ کی؟ از این همه مصیبت دارم غمباد می گیرم. بیچاره خاتون با چشمهای ناراحت فقط نگاهم کرد. خودش هم می دونست سیاوش خیلی اذیتم می کنه. خاتون هم مثل من به دیوار تکیه داد و به روبه رو زل زد. هر دو به یه چیز فکر می کردیم. سیاوش کی دست از انتقامش برمیداره؟ روزهام تو مشقت و سختی می گذشت. اونقدر اذیت می شدم و آزار می دیدم که یه روزهایی دلم میخواست سوار یکی از اسب ها بشم و از دست این عمارت و اهالیش فرار کنم؛ اما دلم نمیومد. نامردی کرده بودیم و حالا تقاص این نامردی زجر هر روزۀ من بود. باید میموندم تا سیاوش آروم بگیره و من و آقاجانم رو ببخشه. اونوقت می تونستم با خیال راحت دست آقاجانم رو بگیرم و گوشۀ دیگۀ این دنیا زندگیمون رو شروع کنیم. هوا تاریک بود که به اصطبل برگشتم. این روزها اونقدر خسته بودم که شب نرسیده به اصطبل از حال می رفتم و صبح خروس خون تو تاریکی شب بلند میشدم و به سراغ چشمه می رفتم تا آب تازه برای اهالی بیارم و این کارها منو هر روز ناتوان تر از قبل می کرد. بیمار تر از قبل. به اصطبل رسیدم و در رو به سختی باز کردم که بی هوا دستی جلوی دهنم رو گرفت و به تو کشید. در پشت سرم کوبیده شد و تا به خودم بیام دیدم تو بغل مردی فرو رفتم و با دست دیگه اش روی بدنم می کشید. چشمام گشاد شد. کی بود که جرات کرده سراغم بیاد؟ به خودم اومدم و تقلا کردم. می خواستم هر جوری شده از شر مردها خلاص بشم اما مرد دستهام رو از پشت گرفته بود. مرد دیگه تو تاریکی جلو اومد. نصف صورتش رو پوشونده بود و به زحمت می دیدمش. دست دراز کرد که جیغ کشیدم و با پا به مرد پشت سرم زدم مرد بیخ گوشم غرید: -هوششش! آرام دختر. مرد بعدی دست به یقه ام برد که تقلا کردم اما زور من کجا و زور مردها کجا. مرد بی هوا یقه ام رو کشید که سینه لختم بیرون زد. از ته دل جیغ زدم. -به داد برسید و بازهم تقلا کردم. دست مرد روی سینه ام نشست که با سر تو صورت مرد کوبیدم. مرد با درد دماغش رو گرفت و عقب کشید اما مرد دوم بی هوا بلندم کرد و روی زمین کوبیدم. با کمر روی زمین افتادم و مرد دستهام رو بالای سرم محکم گرفت و دستش رو روی دهنم گذاشت و سر بیخ گوشم آورد. -چموش هم که هستی. من خوب بلدم دخترایی مثل تو رو رام کنم. از ترس به گریه افتاده بودم و نفسم بند اومده بود. مرد دوم به سراغم اومد. صدای خنده های جفتشون رو می شنیدم و از ترس و دلهره می لرزیدم و اشک می ریختم. التماس کردم:-آقا جان عزیزت آزارم نده. بذار برم. مرد سر بیخ گلوم آورد و با زبون لیسی به گردنم زد که حالم خراب شد و دوباره جیغ زدم و فحش دادم. -بی ناموسا، بی شرفا ولم کنید. خیالتان می تانید خارم کنید؟ کی شماها رو فرستاده؟ خان؟ خان گفته سراغم بیاین؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هر روز برام عین سالی میگذشت، حالت تهوع امونم رو بریده بود، مدام کسل بودم و حتی جون نداشتم از سرجام بلند شم، ستاره مدام طعنه میزد و عفت نفرینم میکرد که بی آبروشون کردم و باعث شدم زن بی همه چیزی عین زهره هرچی از دهنش درمیاد بهشون بگه... باباخان که تو صورتمم نگاه نمیکرد و برادرهامم انگار ماهرخ مرده بود... فقط جوش این رو میزدن که هرچه زودتر مراسم عقد برپا بشه و به قول احمد شر من و بی آبرویی ام برای همیشه از سرشون کم بشه عفت میگفت بعد عقد بلافاصله باید برید شهر، میگفت نمیخوام اینجا بمونی و شکمت بالا بیاد! میگفت برو شهر هر غلطی خواستی بکن، میخوای بچه رو بنداز ،میخوای نگهش دار و به دنیا بیارش... تا همینجاشم زیادی به دختر هووم لطف کردم و نمیخوام بیشتر از این خودم رو به دردسربندازم نمیدونم فتح اله چی به ننه و آقاش گفته بود که رفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نکردن، خودشم به اصرار احمد قرار بود تا روز عقد تو خونه ی ما باشه و تو اون اتاق بمونه و البته همچنان باهاش عین زندانی ها برخورد میکردن. احمد میگفت از کجا معلوم فرار نکنه! میگفت تا خطبه ی عقد خونده نشه خیالم راحت نمیشه واسه همین خودش مدام خونه بود تا فتح اله فرار نکنه و وقتایی هم که نبود فواد رو مامور میکرد تا دم اتاق فتح اله وایسته و مراقب باشه سه روز بعد اون ماجرا بود و از صبح دل و کمرم به شدت درد میکرد، با خودم گفتم یک جوری از خونه بیرون میرم و هرجور شده از زینب دارو میگیرم و بچه رو میندازم، وقتی دیدم هیچکس تو حیاط نیست آهسته از اتاقم بیرون زدم و به سمت در حیاط رفتم، فواد همون اطراف بود اما سرش گرم کار بود و متوجه من نشداز خونه بیرون زدم و تازه اونجا بود که فهمیدم من اصلا آدرسی از خونه ی زینب ندارم! نگاهی به اطرافم انداختم، دو زن داشتن از روبه روم میومدن اما واقعا روم نمیشد برم و آدرس قابله ی ده رو ازشون بگیرم کمی دست دست کردم و به سمت مغازه ی خواربارفروشی نزدیک خونه رفتم، مرد مسنی پشت دخل نشسته بود و داشت تو دفترش چیزی مینوشت، با چادری که سرم انداخته بودم رو گرفتم جوری که صورتم معلوم نبود، کمی جلو رفتم و گفتم ببخشید... من... از یک ده دیگه گذرم به اینجا افتاده، شنیدم یک قابله تو این ده هست... آدرسش رو میخواستم، اسمش... گفتن اسمش زینبه.مرد بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت خونشون نزدیک مسجده، از در سبز رنگ مسجد حدودا صد متری بری بالا یک در کوچک قهوه ای رنگه، همونجا خونه اشه میدونستم کجا رو میگه، نزدیک مدرسه امون هم بود، ازش تشکر کردم و بی معطلی بیرون زدم و با عجله به سمت خونه ی زینب رفتم بدون معطلی دستم رو بالا بردم و چند بار در زدم، کمی بعد صدای پا به گوشم رسید و پشت بندش در خونه باز شد و چشمم به زینب افتاد، کمی چادرم رو عقب کشیدم، تا من رو دید سریع از جلوی در کنار رفت و زمزمه کرد بیا تو تا کسی تو رو ندیده سریع وارد حیاط شدم، یک حیاط گلی و کوچک روبه روم بود، سریع به سمت زینب برگشتم و با التماس گفتم نجاتم بده... تو میتونی... میتونی کاری کنی این بچه بیفته... یک دارویی بهم بده، یک چیزی که این بچه بیفته...زینب ترسیده گفت نمیشه خانم... شما از بلندی افتادی، اون همه حونریزی داشتی بچه اتون نیفتاد... یهو من یه چیزی بهتون میدم یک بلایی سر خودتون میاد صد تا صاحب پیدا می‌کنید...گریه ام گرفته بود، دستش رو گرفتم و پشت دستش رو بوسیدم و گفتم دست رد به سئنه ام نزن، ناامیدم نکن که تنها امیدم تویی... این بچه هیچ آینده ای نداره... کمکم کن...زینب مکثی کرد و گفت یک راه قطعی هست.. ولی... نه... نه خانم... من نمیتونم... انجامش نمیدم... باد به گوش عفت خانم برسونه سر به تنم نمیذاره... منو سر پیری به دردسرنندازید...با گریه روی زمین نشستم و گفتم میگی من چیکار کنم؟ به خدا خودم رو میکشم خونم میفته گردنتون... اصلا اینبار میرم مرگ موش میخورم و خودمو خلاص میکنم زینب با ملایمت بلندم کرد و گفت نگو خانم... جلوی تقدیر و سرنوشت که نمیشه ایستاد... شاید قضا و قدر اینه این بچه به دنیا بیاد...کوبیدم تو شکمم و نالیدم به دنیا بیاد که چی بشه؟ که مهر ح....روم زاد...ه بودن بخوره به پیشونیش؟ که یک عمر سرکوفت بشنوه زینب دستم رو گرفت و گفت خانم... هیچکس نمیفهمه... من بهتون قول میدم، هیچکس نمیفهمه شما حامله ای، تو خونه بمونید، بچه که به دنیا اومد ببریدش شهر، جلوی یک مسجد یا بیمارستان رهاش کنید... اینجوری خودتون هم آسیب نمیبینید... شما حون زیادی از دست دادی... معلوم نیست دفعه ی بعد که افتادید رو حونریزی چه بلایی سرتون میاد. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آراد متوجه شد که سعی دارم دست راستمو پنهان کنم .... ابرویی بالا انداخت و گفت --چرا دستتو قایم کردی؟؟؟؟به من من افتادم و با نگرانی لب زدم --ن نه ق قایم نک کردم آراد که مصمم تر شده بود جلوتر اومد و خواست حرف بزنه که دکتر اومد بیرون و مامان تند و سریع خودشو به دکتر رسوند و نگران لب زد --حال دخترم چطوره ؟؟؟؟ --خوشبختانه سوختگیشون‌ آنچنان نبود که خطرناک باشه اما به خاطر دودی که به ریه اش وارد شده بهتره چند روزیو بستری بمونن لبخندی روی لبای بی جونم نشست و زیرلب زمزمه کردم --خدایا شکرت اگه بلایی سرش میومد تا آخر عمر خودمو نمی بخشیدم خاله رو به مامان کرد و با خوشحالی گفت --دیدی گفتم بد به دلت راه نده مامان لبخندی زد و با خوشحالی که توی چهره اش نشسته بود گفت --مهناز جون تو با یکتا برین خونه من شبو اینجا میمونم خاله سری تکون داد و گفت --نمیشه که تو تنها بمونی --نه تنها نیستم آرادم اینجاست شما برین استراحت کنید نیم نگاهی به آراد انداختم فک کنم بی خیال قضیه شده بود باید هرچه سریع تر از اونجا میرفتم و چند روزی جلو چشش آفتابی نمیشدم.صدای خاله رشته افکارمو پاره کرد --راه بیوفت بریم سری به نشونه فهمیدن تکون دادم و راه افتادیم دستم خیلی میسوخت و نمیتونستم تا خونه صبر کنم سرجام وایستادم و رو به خاله گفتم --من‌ یه دستشویی برم و سریع برگردم باشه ای‌ گفت و سریع رفتم سمت دستشویی که اون اطراف بود شیرآب رو باز کردم و دست سوختمو  زیر آب خنک بردم تا یه خورده دردش کمتر شه بهتر که شدم شیرو بستم و خواستم بزنم بیرون که صدای ضعیف مهشید از یکی از سرویسای بهداشتی به گوشم خورد انگار داشت با تلفن حرف میزد فضولیم گل کرد و خودمو به پشت در رسوندم و صداش واضح تو گوشم پیچید --اگه مقدم بفهمه که حسابدار قسم خوردش بهش دروغ گفته و اون مبلغ هنگفتو به حساب من‌انتقال دادی برامون بد میشه پس بهتره که حواستو خوب جمع کنی و سوتی ندی دهنم از تعجب وا موند و رفتم تو یه شوک بزرگ اونقدری شوکه شده بودم که متوجه نشدم مهشید تماسو قطع کرده.... با باز شدن در به خودم اومدم مهشید روبه روم ظاهر شد و با ترس بهم نگاه میکرد لبخندی زدم و با دهن کجی گفتم --چه مارمولکی بودی و ما خبر نداشتیم شوکه شده بود و فقط با ناباوری بهم نگا میکرد ....لبمو به دندون گرفتم و ادامه دادم --اگه شوهرت بفهمه تیکه تیکت میکنه مهشید خودشو به اون راه زد و با یکم‌ من من‌ گفت --نم نمیفهمم چ چی میگی --باشه ما زبون همو نمیفهمیم منم میرم سراغ شوهرت و بهش میگم که زنش با کمک حسابدارش چطور اموالشو بالا کشید خواستم برم اما اجازه نداد و با صدای لرزونی گفت --هر چقدر که بخوای میدم فقط چیزایی که شنیدی و به کسی نگو با لحن بچه گونه ای گفتم --عزیزم من اهل مادیات نیستم با پوزخند بهم خیره شد که با لحن محکمی ادامه دادم --باید هرچی که من میگم بی چون و چرا بگی چشم حرصش گرفته بود اما نمیتونست که نه بگه ....اخمی کرد و بدون هیچ حرفی رفت بیرون تو دلم لبخندی زدم و خیلی خوشحال بودم از اینکه مهشیدو تو مشتم گرفتم. همتا پلکای سنگینمو ازهم جدا کردم و تصویر تار آراد جلو روم‌ نمایان شد چند پلکی زدم تا چهرش واضح تر شد اما چیزی به یاد نمی آوردم و گیج و منگ بودم‌ آراد ذوق زده از روی صندلی بلند شد و با لبخندی که به لباش نشسته بود گفت --حالت خوبه همتا ؟؟؟سرمو با احتیاط به نشونه مثبت تکون دادم و با یه خورده ترس لب زدم --اینجا دیگه کجاست؟؟؟ --نگران نباش به خیر گذشت گیج و منگ بهش نگاه کردم و سوالی پرسیدم --چی به خیر گذشت آراد ؟؟؟ --شب عروسیمون یه از خدا بی خبری آتیش سوزی راه انداخت توهم توی آتیش موندی با حرفاش همه چیو به یاد آوردم قبل از آتیش سوزی که جلو آینه وایستاده بودم و برای عمو و خانوادش نقشه می کشیدم صدای آراد منو به خودم برگردوند --خداروشکر به موقع رسیدم و گرنه هرگز خودمو نمی بخشیدم حرفاش و رفتاراش اینو میرسوند که اون بی گناهه اما چه کنم که چاره ای دیگه ای نداشتم با اینکه از مرگ برگشته بودم اما بازم بی خیال انتقام  نمیشدم باید زجری رو که به مادرم چشوندنو تجربه کنن فکروخیالایی که سراغم اومده بودن رو پس زدم وخودمو جمع و جور کردم تا آراد مشکوک نشه گوشیو از داخل جیبش بیرون آورد و لب زدم --به مادرت خبر بده این چند روز خیلی دل نگرونت بود سری تکون دادم و آراد شروع کردن به زنگ زدن که همون لحظه دراتاق باز شد و الیسا اومد داخل منو که تو اون حال دید برقی به چشاش زد و با خوشحالی به آراد گفت --خداروشکر که به هوش اومده داداش آراد لبخندی نثارش کرد و مشغول حرف زدن با مادرم شد --الو سلام داشتم آرادو نگاه میکردم که متوجه سنگینی یه نگاه شدم .... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مهشید که‌ کنار آراد وایستاده بود جوابم رو داد --تو چه جور آدمی هستی ؟؟؟پرسشی نگاهی به مهشید انداختم ادامه داد --با وجود اینکه متاهلی با عشق سابقت قرار. مدار میذاری بی خبر از همه جا با تعجب به مهشید گفتم --من نمیفهمم شما از چی حرف میزنید رو کردم به آراد و ادامه دادم --هلیا به من زنگ زد و  واسه شام دعوتم کرد و گفت که  آراد در جریانه چشمای قرمز و عصبی آراد رعب و اضطراب رو به جونم می انداخت مهشید پوزخند صداداری زد و گفت --هلیا خونه نیست عزیز دلم شام رفته خونه ما سرمو‌تند تند به نشونه منفی تکون دادم که مهشید گفت --میخوای به الینا زنگ بزنم خودت با هلیا حرف بزنی و بهت بگه که خونه ماست نگاهمو بین مهشید و آراد جابه جا کردم --آراد به خدا دروغ  میگن با یاد آوری مسیج هلیا امیدی گرفتم و ادامه دادم --هلیا بهم مسیج دادشماره اش هم  توی گوشیمه مهشید تاسف بار سری تکون داد و گفت --برای اینکه خودت رو تبرئه کنی اون دختره بدبخت رو متهم میکنی اون لحظه یهو نگاهم ثابت موند روی ماشینی که من رو رسوند اینجا با دست به ماشین اشاره کردم --ببین اون اقا راننده هلیائه من با اون اومدم آراد نگاهی به ماشین انداخت و ماشین رو که دید خشم اش چند برابر شد چشماشو سمت من چرخوند و با عصانیت غرید --این ماشین و راننده اش مال شهابن نمیتونستم حرف هاشون رو هضم کنم انگار داشتم کابوس میدیدم مونده بودم که چیکار کنم و چی بگم‌ که آراد حرفامو باور کنه بغض کرده بودم و به آراد نگاه میکردم بلاخره اشکی رو گونه ام ریخت هنوز به خودم نیومده بودم که آراد بازوم رو گرفت و منو کشوند برد تو خونه هلیا ملتمسانه و با هق زدن گفتن --تورو خدا ولم کن آراد با تن بالای صداش گفت --واسه چی ولت کنم میخوام ببرمت پیش عشقت همتا خانمه بی حیا هر لحظه هق هق ام بیشتر میشد نگاه های پر از ترحم مستخدم که شاهد دعوامون بود و لبخند پیروز مندانه مهشید حالم رو بدتر میکرد.توجه ای به التماس هام نمیکرد و من رو دنبال خودش میکشیدحیاط رو پشت سر گذاشتیم با اون‌ یکی دستش که آزاد بود درب سالن رو باز کرد رفتیم تو و مهشید هم همراه ما اومد داخل خونه دو‌ سه قدمی نرفته بودیم که آراد ایستاد و منم ناچارا سرجام وایستادم با چشمای مملو از التماسم بهش خیره بودم یهو عصبانیت از چهره اش رفت و با تعجب به یک نقطه زل زد رد نگاهشو گرفتم و همین که سر برگردوندم صدای دست زدن بلند شد هاج و واج به یکتا و مامان و خاله که جلو روم ایستاده بودن و دست میزدن نگاه میکردم مدتی بعد چشمام رو بین مامان اینا و عسلی جابه جا کردم روی عسلی یک کیک تولد گذاشته بودن گریه ام بند اومد و نگاهمو به سمت مهشید چرخوندم مهشید هم درست مثل من و آراد یک شوک بزرگ بهش وارد شده بود یه مدت بعد صدای دست زدنشون قطع شد سر برگروندم که دیدم یکتا با کلاه تولد و بادکنکی که دستش بود خودش رو به من رسوند کلاه رو سرم گذاشت و با لبخند گفت --تولدمون مبارک خواهر دوقلو حرف یکتا که به انتها رسید آراد متعجب لب زد --اینجا چه خبره؟؟؟؟یکتا با خوش رویی جواب آراد رو داد --تولد همسرته آقا آراد،آراد اینبار متعجب تر گفت --تولدش که چند روز دیگه است یکتا با سر تایید کرد وگفت --آره اما ما خواستیم که سوپرایزش کنیم بعدش یکتا فاصله ای که با مهشید داشت رو طی کرد کنار مهشید ایستاد و بادکنکی که دستش بود رو ترکوند مهشید با صدای وحشتناک بادکنک از شوک بیرون اومد یکتا با لحن کنایه آمیزی گفت --اما انگار مهشید جون بیشتر سوپرایز شد درست نمیگم ؟؟؟مهشید آب دهنش رو قورت داد و در جواب یکتا سکوت کرد صدای خاله مهناز از اون ور بلند شد که با تمسخر گفت --آره بیچاره انگار جن دیده.آراد رو‌کرد به مادرش و طلبکار گفت --مامان مگه ‌شما نگفتی ظهر بعد اینکه من از خونه رفتم همتا به شهاب زنگ‌ زده و ازش خواسته که شب بیاد خونه هلیا با حرفی که آراد زد جا خوردم تند و عصبی به مهشید نگاه کردم --پس همه اینا زیر سر شما دوتاست هااان؟؟؟مهشید در حالی که ترسیده بود با لکنت زبان به آراد گفت --م،،،،،،ن اون چیزی که شنیدم رو گفتم ولوم صدام رو چند درجه بالاتر بردم --من کی با شهاب حرف زدم زنیکه‌ روباه صفت دست یکتا به شونه ام نشست  --خون خودت رو کثیف نکن خواهر جون با دهن کجی ادامه داد --شوهرت هنوز نمیدونه که مادرش یه بیمار روانیه و تنها هدفش خراب کردن زندگی این و اونه.مهشید تشری به یکتا زد --درست حرف بزن یکتا توجه ای به مهشید نکرد و رو به آراد گفت -- واقعیت اینه که مادرت  زنیه که پاش بیوفته بچه هاش رو هم فدای خودش میکنه آراد ناباورانه سری تکون داد طولی نکشید که مهشید از پشت بازوی پسرش رو گرفت و گفت --به حرفاشون گوش نده دارن دروغ میگن که‌ منو پیش تو خراب  کنن پوزخندی صدا داری به این حرفش زدم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعدازظهر بود که به سختی از او دل کندم و به روانه ی خانه ام شدم.مدام نقشه میکشیدم که در مقابل نیامدن سروش چه عکس العملی نشان بدهم.ساعت 6 بود که به خانه رسیدم.هنوز نیامده بود.دستی به سر و روی خانه کشیدم و کتابی را که از نسیم گرفته بودم باز کردم و مشغول خواندن شدم نه شام درست کردم و نه حتی چای گذاشتم.دوباره ساعتها گذشت اما خبری از سروش نبود.ساعت 11 بود که کلید انداخت و آمد.مست بود و چشمانش قرمز قرمز .لبخند شیطنت آمیزی گوشه ی لبش بود:سلام قهرمان.محلش نگذاشتم سریع بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم و در را قفل کردم.به چند ثانیه نکشید.پشت در آمد و با دست به در کوبید:کتی کتی در رو واکن.جواب ندادم:در رو واکن زود باش.یکباره صدای ضربه ی شدیدی آمد که به در کوبیده شد و خرد شدن شیشه.از جا پریدم.در اتاق را باز کردم.یک متری در ایستاده بود.با حیرت نگاهش کردم.پشت در پر از شیشه خرده بود.گلدان کریستال روی میز عسلی را به در کوبیده بود و حالا با پوزخند نگاه میکرد.گفتم:چته هار شدی؟با حرص گفت:حقته.دندت نرم.چشمت کور. -اِ زورت به من نمیرسه دق دل تو سر گلدون در میاری! -هه زورم بتو نمیرسه؟بدبخت بی ننه بابا کاری از دستت برنمیاد.آتشم زد چشمانم را دراندم و گفتم:خفه شو.تو بی ننه بابایی یا من؟تو بدبختی که تو کثافت غوطه میخوری.یکدفعه دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورتم زد:ببند اوت گالتو.دختره ی خیره سر.دریده خشکم زد.صدایش در مغزم پیچید.دستم را روی صورتم گذاشتم.داغ شده بود.گوشه ی لبم خیس بود.دستم را برداشتم.خون می آمد نفسم بالا نمی آمد.دیگر بس بود.دیگر جای من نبود.زندگی با این آدمها یعنی همین.یعنی چند روز اینها فقط چند روز زنشان را میخواهند.مثل بقیه دخترهایی که زیر دست و بالشان هستند.مثل همه ی دخترهای بدبختی که قول ازدواج ازشون میگیرند.اینها هر دقیقه با یکی هستند.هنوز منگ بودم .باورم نمیشد تا بحال کسی از گل بالاتر بمن نگفته بود چه برسد به کتک فقط شنیده بودم.در قصه ها در فیلمها در سرگذشت بقیه.انگار اینها همیشه مال دیگران بود.نمیدانم در آشپزخانه چکار میکرد.لباسهایم را پوشیدم و به آژانس تلفن کردم.ساعت تقریبا 12 بود.برف به شدت میبارید.لقمه ای نان در دستش بود و دست دیگرش خیاری را گاز میزد.بالای سرم ایستاد:کجا؟ -بتو مربوط نیست. -گفتم کجا؟جوابش را ندادم.عربده کشید:کجا لجن؟منهم داد زدم:قبرستون فهمیدی؟برم بمیرم.دیگه خسته شدم.فقط مونده بود منو بزنی که زدی.دیگه چی میخوای. -اگه رفتی دیگه برنمیگردی حالیت شد؟ سرم را تکان دادم:آره تو رو خدا دست از سرم بردار.ولم کن. -ول هستی.دستش را به طرف در گرفت:هری .خوش اومدی.و رفت و خوابید.اشکهایم مثل باران بهاری پایین می آمد.ماشین آمد.چانه ام میلرزید پاهایم میلرزید.کسی نبود جلویم را بگیرد.کسی نبود مرا بخواهد.برایش اهمیت نداشت که اینموقع شب کجا میروم یا اگر بروم و اتفاقی بیفتد.تا خانه ی مامان مهین زار زدم.دلم برای خانه مان تنگ شده بود.برای مادرم برای نگاه دلسوزانه پدرم.دلم برای عزیز تنگ شده بود.ای کاش اجازه داشتم و به خانه ی آنها میرفتم.چقدر به آغوش عزیز نیاز داشتم.چقدر دلم میخواست سیر برایش گریه کنم.رسیدم زنگ زدم.طول کشید تا در را باز کردند.مامان مهین از تعجب چشمانش گرد شده بود.بیچاره خواب آلود با سر و وضع آشفته جلوی در ایستاده بود و خاله مهری پشت سرش.دستم را روی صورتم گذاشتم.با خجالت گفتم:سلام. -سلام مادر چی شده؟از جلوی در رفت کنار و من داخل رفتم.یخ کرده بودم.خاله مهری چراغها را روشن کرد.مامان مهین با اخم دوباره پرسید:کتی با تو ام چی شده؟ چانه ام دوباره لرزید و اشکهایم فرو ریخت.نگاهم به پنجره بود.گفتم:باسروش دعوام شده.خاله مهری با تعجب پرسید:با سروش؟چرا؟دستم را از صورتم برداشتم.جای پنجه اش بر صورتم ورم کرده بود.مامان مهین به صورتش چنگ انداخت:وای خدا مرگم بده چرا همچین شدی؟ -کتکم زد.هق هق گریه ام بلند شد.خاله مهری کنارم نشست و دست دور شانه هایم انداخت و مرا به طرف خودش کشید.سرم را روی شانه اش گذاشتم.مامان مهین مات و مبهوت نگاهم میکرد:الهی دستش بشکنه خیر ندیده عین بابای بیشرفشه.سر چی؟چطور شد که زد؟ -دیشب خونه نیومد دائم یا مسته یا خمار حشیش.بخدا خسته شدم دیگه نمیتونم هر چی قربان صدقه اش رفتم.خواهش کردم التماس کردم انگار نه انگار. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و با مهربونی گفتم: آره دخترم مهری بالا پایین پرید و من بغضمُ به سختی قورت دادم،چقدر دخترم بدون پدر ناراحتی کشیده که الان به جمله ی من دلخوش شده درب به صدا آمد چون نیمه باز گذاشته بودمش آقای جلالی و اکرم خانوم به داخل حیاط آمدن فوری پا شدم و به استقبالشون رفتم، ظهری پیش اکرم خانم رفته بودم و ازش خواستم با همسرش به عنوانِ بزرگترم در مجلسِ خواستگاری حضور داشته باشن که اکرم خانوم با مهربونی قبول کرده بود. - سلام اکرم خانوم لطف کردین اومدین بفرمایید داخل.اکرم خانوم و آقای جلالی رو به بالای اتاق راهنمایی کردم، اکرم خانوم بقچه‌ای به طرفم هول داد و گفت:ننه جان بیا این کلوچه های تازه و داغُ خودم برات درست کردم تا بیاری جلوی مهمون هات.از مهربونیش لبخند به لبم آمد و گفتم: ممنونم اکرم خانوم شما عین ننه ام هستین خیلی بهم لطف دارین.اکرم خانوم در حالی که مهریُ تو بغلش نوازش میکرد گفت: این چه حرفیه معلومه که من ننه اتم عزیزدلم آقای جلالی که اولین باری بود لبخندشُ می‌دیدم گفت: والا شما عین اولاد ما هستی حتی عزیزتر این چند وقت اگه شما نبودی ما دو تا از تنهایی دق میکردیم بخصوص این نوه گلم مهری گرم صحبت بودیم که صدای یاالله علی و چند مرد بلند شد، مثل اینکه آمدن آقای جلالی خودش بلند شد تا به استقبالشون بره علی با چند تایی از کدخدا و ریش سفیدها و بزرگان آبادی آمده بود، دو سه تایی شونُ میشناختم این بار عموی بزرگشم اومده بودعموش رو به همه و من گفت این علی دمار از روزگار ما درآورده از بس شیدا و عاشق شماست،من وقتی دیدم بچه برادرم اینقدر شما رو دوست داره و شده فرهادِ کوه کَن دلم نیومد پا پیش نزارم و کاری براش نکنم و این شد که با بزرگان آمدیم خدمت شما اگه واقعا علیُ میخوای فکر هیچی نکن و بله رو بگو، من قبلا با علی هم حرف زدم مهری عین دخترش کنارتون زندگی میکنه و مطمئن باش علی اونقدر مرد هست حرفش حرف باشه دخترم،حالا نظرت چیه؟!سرخ شده بودم از خجالت، نگرانی و اضطراب نگاهی به چهره‌ی علی انداختم که پیشونیش پر از عرق های درشت شده بود و نگاهش پر از خواهش و التماس! دوباره نگاهمُ به اکرم خانوم دادم که لبخند آرام بخشی زد،کدخدا اینبار گفت خوب دخترم حرفی داری بگوبا زبونم لبمُ خیس کردم وگفتم والا من شرط خاصی ندارم جز اینکه مهریُ عین بچه خودش دوست داشته باشه و چند صباحِ دیگه سرکوفت و منتی برامون نداشته باشه،و اینکه امروز با چشم باز شرایطِ منُ ببینه و بپذیره کدخدا نگاهی به علی انداختُ گفت:خوب جوون چی میگی ؟!علی سر به زیر دستش روی چشمش گذاشتُ گفت: به دیده منت قبول میکنم و با جان و دل از مهری جان مراقبت میکنم.اکرم خانوم گفت پس مبارکتون باشه انشاالله و همه صلوات فرستادن.فردای اون روز با اکرم خانوم و علی به بازار رفتیم و خرید مختصری کردیم هر چند علی کنار گوشم میگفت فکر جیبم نباش هر چی میخوای بردار جانِ دل من کیلو کیلو که نه گونی گونی قند در دلِ لامصبم آب میشد و رنگ رخساره‌ام عینِ لبو به قرمزی تغییر رنگ میداد.علی حتی یه چارقد ابریشمی برای اکرم خانوم و دو دست لباس واسه‌ی مهری گرفت و من از این که حواسش به همه چی بود خوشحال میشدم.من و علی عصر همون روز توسط کدخدا بهم محرم شدیم و عمویِ علی چند تا اسکناس به عنوان شاباش بهمون هدیه داد و بعد از خوردن غذا عازمِ روستاشون شد. حالا منو علی بهم محرم بودیم و علی دیگه شوهرم بود خدامیدونه چه حسِ خوبی داشتم،اکرم خانوم مهری رو پیش خودش برد و وقتی من مخالفت کردم آهسته زد روی شونه ام گفت .....هیس.. - ننه بزار امشب پیش من باشه خیالت از بابتش راحت سر به زیر چشمی گفتم که مهری با ذوق همراه اکرم خانوم رفت به داخل اتاق رفتم که علی رو دیدم بی قرار طول و عرضِ اتاقُ می‌پیمود با دیدنِ من با چشمانی چلچراغونی به طرفم آمد و بی محابا اومد کنارم حسِ امنیت،عشق و دوست داشتن رو میداد،علی با هیجان کنار گوشم گفت چه شب هایی با یادت سر به بالین گذاشتم اووف... ماه صنم تو دل و دین و ایمونمُ بردی دختر،از اون روزی که به خونمون اومدی قلبمُ واسه خودت قباله کردی اونقدر غرق خوشیم که تو مال خودم شدی حد نداره دوستت دارم خانومم.نگاهی به چشمانِ تب دارش کردم و آهسته و با ناز گفتم: منم دوستت دارم علی با اعترافِ من به آسمون‌ها رفت و آهسته چارقدمُ از سرم برداشت وسرشُ میونِ موهام برد و گفت چه بوی خوبی میدن ماه صنم...اونشب با عشق و علاقه ی فراوان منُ علی با هم یکی شدیم صبح که بیدار شدم هنوز علی غرق در خوابِ خوش!با شیطنت طره ای از موهامُ روی بینیش کشیدم که علی با چشم بسته در گلو خندید و دلِ من براش ضعف رفت. چشماشُ باز کردو گفت - شیطون شدی دلبر من، میدونستی به چشم من یه دختر چهارده ساله‌ی پر ناز و غمزه ای ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
این بارعصبانی تر گفت اشکالی نداره الان بهت میفهمونم، اینجوری بهتره و دیگه هیچ مردی هم نمی تونه نزدیکت بشه.کشون کشون من و برد داخل خونه..آیسو ادامه داد از فکر کاری که میخواست کنه وحشت کردم، جیغ میزدم التماس میکردم ولی هیچ تاثیری نداشت..!خان در کمال بی رحمی کاری که نباید رو انجام داد.من داشتم اینارو میشنیدم و نمیمردم.سپهر چطور تونسته بود عشق منو بی آبرو کنه _بعد از اینکه کارش و انجام داد فاتحانه گفت الان دیگه برای من شدی و هیچ مردی قبولت نمی کنه، آماده باش چند روز دیگه میام که عقدت کنم،الان دیگه باید از خداتم باشه که میخوام باهات ازدواج کنم، حیف دوستت دارم وگرنه به خاطر اون حرفات همینجوری ولت می کردم ببینم کدوم مردی حاضره با یه دختر بی آبرو ازدواج کنه!خان رفت و من تو خودم مچاله شدم احساس می کردم تمام تنم کثیف و نجس شده،من به تو خیانت کرده و برای همیشه از دست داده بودمت و نمیدونستم قراره با این ننگ چه جوری زندگی کنم!من اون روز مردم!رفتم گرمابه ای که تو خونه داشتیم حوضچه رو با آب سرد پر کردم و رفتم داخلش.از سرما بدنم داشت بی حس میشد ولی من دردی حس نمیکردم، با سنگ پا تمام بدنمو می سابیدم تا نجاستی که بدنمو پوشونده بود پاک بشه!با قرمز شدن رنگ آب فهمیدم که تمام بدنمو زخم کردم! با بی حالی از آب اومدم بیرون و کشون کشون خودم و رسوندم داخل خونه!تا تو برگردی تمام بدنم تو تب میسوخت ولی تصمیم گرفته بودم حالا که خان نذاشت با تو زندگی کنم نمیذارم اونم با من زندگی کنه.فکرای زیادی میومد تو سرم که خودمو بکشم و از این رسوایی راحت شم بعدش فکر می کردم باید بمونم و خان و آزار بدم نزارم راحت زندگی کنه!دلم میخواست توانی داشتم و می تونستم نفسشو بگیرم، ولی نمیشد من ضعیف بودم برای همین تورو پس زدم،!!تو حقت این نبود که با دختر بی آبرویی مثل من ازدواج کنی، نمیخواستم کلا دیگه ازدواج کنم،شهامت خودکشی هم نداشتم، فقط باید می موندم و زجر میکشیدم!هر بار که خان هم میومد با گریه و جیغ و داد که خودمو میکشم پس میزدم و میگفتم نمیخوام باهاش ازدواج کنم!خان هم چون خیالش راحت بود که با این وضعیتم دیگه قرار نیست با کسی ازدواج کنم بعد از چند بار اومدن و رفتن با غرور حرف میزد من مشکلی ندارم انقدر همینجوری بمون تا بپوسی،تقصیر منه با این که دختر نیستی باز میخواستم باهات ازدواج کنم!جوری حرف میزد که انگار خودش نبود منو بی آبرو کرد! _دیگه هم نمیام سراغت تا پشیمون بشی و بیای التماسم کنی باهات ازدواج کنم!اینارو گفت و رفت دل شکسته نشسته بودم زمین و از خدا میخواستم از حقم نگذره و تاوان کاری که خان باهام کرده و ازش بگیره،طبق حرفی که خان زده بوددیگه نیومد سراغم و من میون اون همه بدبختیم، از اینکه مجبور نیستم دیگه خان و ببینم خوشحال بودم انقدر درگیر غم و غصه خودم بودم که یادم رفته بودم خیلی وقته ماهیانه نشدم!!من تجربه ای از زندگی نداشتم مادرم نداشتم که بخواد چیزی بهم یاد بده با بزرگ شدن شکمم وحشت تمام وجودمو گرفت!باورم نمیشد من از اون ابلیس باردار شدم قبلا اگه تصمیم داشتم با هیچ مردی ازدواج کنم،الان گیر مصیبتی افتاده بودم که اگه مردم میفهمیدن،!زنده زنده آتیشم میزدن من یه بچه حرامزاده تو شکمم داشتم و هیچ کسم باور نمی کرد خان این کارو باهام کرده!هنوز تو این شوک بودم که خان طبق معمول بدون اجازه واردخونه ام شد و دقیقا لحظه ای بود که من شکممو زده بودم بالا و با انزجار داشتم نگاش میکردم خان اول سرسری نگاه کرد و بعد ناباور اومد سمتم تو حامله ای!جوری این سوال و می پرسید که انگار باورش نمیشد و فکر می کرد من گرده افشانی کردم!! -وای باورم نمیشه!با حرص گفتم آره بایدم باورت نشه که تو از خدا بیخبر بیچاره ام کردی،خدا ازت نگذره ، حالا من با این ح.ر..ام..زاد..ه تو شکمم چه گِلی بگیرم سرم!بعدم مثل دیوونه ها پاشدم با خودم حرف میزدم من نمیزارم این لکه ننگ دنیا بیاد، هم خودمو آتیش میزنم هم این حرامزاده رو به آتیش میکشم هم خودمو!!با عجله رفتم سمت اجاق، پیت نفت و برداشتم ریختم رو سر و لباسام از اجاق یه هیزم شعله ور برداشتم خواستم بگیرم رو خودم خان با عجله هیزم رو از دستم گرفت گفت آیسو..‌. آیسو... به من گوش کن،من دوستت دارم،باهات ازدواج می کنم اون بچه گناهی نداره، چطوی دلت میاد حتی اگه ح.رام..زا.د.ه باشه، تو مادری چه جوری می تونی اون طفل معصومو بکشی! ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii