یکی دو هفته گذشته بود که اقدس با سر و صورت زخمی و کبود اومد خونه و گفت غلامحسین بهش خیانت کرده و وقتی اقدس دیده و جار زده غلامحسینم با ننه اش زدتش اقدس هم پا به فرار گذاشته و اومده ده پشت سرش غلامحسین تفنگ بدست اومد که دروغ میگه و تهمت زده و باید برگرده به همه بگه غلط کردم حاج حسن و شوهر منم تو خونه بودن عموت به من گفت بچه رو بردار و برو خونه همسایه منم دست احمد و گرفت و رفتم ننه ات و آقاتم بیرون رو زمین بودن فقط صدای داد و فریاد می اومد اقدس رفت از تو حیاط کالن نفت و خالی کرد روشو داد زد که خودشو میکشه اما علامحسین محل نمیداد و دستش و گرفته بود که باید برگردی بریم من از رو ایوون همسایه داشتم میدیدم.عمه گفت عموت هم اومد تا جداشون کنه وو حاج حسن هم بلند شد اومد دخترشو از دست غلامحسین نجات بده که نمیدونم چی شد که علاءالدین وسط خونه افتاد رو فرش و یهو همه جا الو گرفت اقدس دستش تو دست غلامحسین بود و هر دو بخاطر نفتی که اقدس ریخته بود آتیش گرفتن.کل خونه تو آتیش بود من و همسایه ها دوییدیم جلو در ولی نتونستیم نزدیک خونه بشیم.عموت و بابابزرگت صداشون می اومد که برگشتن تو خونه تا مادربزرگتو نجات بدن که خونه آوار شد رو سرشون.شعله های آتیش جوری بلند بود که هیچ کس نتونست نزدیکشون بشه.فقط صدای جیغ اقدس و غلامحسین می اومد که تا الان هم کابوس منه مادرت و اقاجونت از دیدن دود تعجب کردن و از سر زمین اومدن پسرا رو هم میبردن چون مادربزرگت مریض بود مادرت و پدرت اول فکر کردن طویله ای جایی آتیش گرفته ولی تو راه بهشون گفتن که خونتون آتیش گرفته بابات رسید و به زور در و شکست و رفت تو غلامحسین و اقدس که تو حیاط بودن و کشید بیرون. غلامحسین جون داشت ننه ات از دیدن بدن سوخته برادرش شوک شد و دردش گرفت و با کمک مامای. ده زایمان کرد و همون موقع هم غلامحسین تموم کرد ننه ات تا ده روز نگاه به بچه اش نکرد که اینن بچه نحس هست از وقتی من اینو حامله شدم روز خوش ندیدم همسایه ها نگهت داشتن.بعد ننه ات شروع کرد که برادرمو شما کشتید .خانواده اش هم که اومدن با پدرت دعوای بدی کردن.پدرت تو شرایط خیلی بدی بود تا یه ماه نه حرف زد نه کاری کرد فقط مینشست جلوی خرابه های خونه و اشک میریخت ننه ات و که همون روزهای اول خانواده اش بردن.تو موندی خونه ننه هاجر مامای روستا منم وضعم تعریفی نداشت شوهرم مرده بود و حاج بابا اومد منو برد حاج بابام خیلی اصرار کرد به آقات که بیاد روستای خودمون بهش خونه بده و ببا دخترش زندگی کنه ولی آقات قبول نکرد که نمیتونه .آقات خیلی خاطر ننه ات و میخواست بلاخره با واسطه گری این و اون ننه ات راضی شد با آقات بره شهر زندگی کنن انگار خانواده خودش هم بعد غلامحسین خیلی اذیتش کردن.آقات هم هر چی مونده بود و فروخت و سهم من و پسرامو داد با مابقی هم رفت شهر و خونه خرید دیگه من خبری ازشون نداشتم تا اینکه ننه ات و دیدم.به پهنای صورت اشک میریختم نگاهی به. ننه کردم و گفتم حتما اسم منم آقام اقدس گذاشت.با سر تایید کرد و گفتم برا همین از من بدت می اومد از بچه خودت از کسی که از خون و گوشت خودت بود بیزار بودی چون فکر میکردی من باعث بدبختیتون هستم.پاشدم رفتم اتاق مرتضی پشت. سرم اومد که اقدس الان که دیگه اون بهت احتیاج داره تو اینطور آزارش نده.انگار کوه درد رو قلبم بود اخه گناه من چی بود که باید تاوان گناه نکرده رو بدم مگه یه بچه کوچیک حق اش اینه مرتضی کلی باهام حرف زد و دلداری داد بلند شدم و رفتم پیش ننه خیلی حالش بد بود همینکه تو این وضع بقیه بچه هاش ولش کرده بودن و الان خونه من بود بدترین شکنجه بود.عمه پس میشد زن عموی من تکیه زده بود به پشتی اومدم نشستم گفت اولین بار که اسمت و شنیدم.خاطره هام تداعی شد ولی فکرشو نمیکردم که تو برادرزاده شوهرم باشی گفت از آقاجونت چه خبر گفتم آقامم با اسید سوخت و مرد انگار سرنوشت این خانواده با سوختن عجین شده بودماجرا رو براش تعریف کردم و بلند شد و گفت خدا از سر تقصیرات هممون بگذره کمکی خواستی بگو حتما بیام تشکری کردم و رفت.ننه ام بعد رفتن عمه نگاهش و ازم میدزدید انگار خجالت میکشیدمرتضی بلاخره پای مصنوعی گرفت و چوب هاشو گذاشت کنار روزها میگذشت و ننه هر روز بدتر میشد یه سال از روزی که ننه رو اورده بودم میگذشت تو این مدت هیچ کدوم از بچه هاش سراغشو نگرفتن.یه روز در زدن رفتم باز کردم دیدم رقیه هست.گفتم اینجا رو از کجا پیدا کردی گفت رفتم ترمینال سراغ مرتضی رو گرفتم و مشخصاتشو دادم آدرس اینجا رو شاگردش داد بهم.یه ساک دستش بود گفتم بیا تو با حال زار اومد تو سراغ ننه رو گرفت گفتم بیا تو اینجاس ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii