بچه ها خیلی خوشحال بودن از دیدن هم اخه بچه های من فامیلی جز زهرا و پروین ندیده بودن.عمه ها هم سالی یکی دو بار می اومدن.مهین اومد نشست نگاهی دور خونه چرخوند و گفت خونه قشنگی داری گفتم ممنون قابل نداره.گفتم مهین کجا خونه گرفتی نزدیکی ؟یا دوری.گفت یکی دو خیابون اونورترم گفتم عه چه خوب بیشتر میتونیم بهم سر بزنیم.فایزه ازمون پذیرایی کرد مهین نگاهی به فائزه کرد و گفت کپی باباتی فایزه لبخندی زد و گفت اره همه میگن خاله جرات اینو که بپرسم شوهرت چی شد و نداشتم.خودش سر صحبت و وا کرد و گفت خدا رحمت کنه پدر لیلا رو اگه حقوق اون نبود الان ما اواره خیابونا بودیم.برادرش که عرضه نداشت اخر سر هم تو یه خرابه ای اور دوز کرد و مردیه هفته بعد جسدشو پیدا کردن و با مدارکی که تو جیبش بود به خانوادش خبر دادن.نمیدونم چه حماقتی بود که من باید با برادر شوهرم حتما ازدواج میکردم انقد دم گوشم خوندن که زن جوون نباید تنها باشه و رسم داریم که تو خانواده خودمون بمونه که خریت کردم گفتم فدای سرت الان شکر خدا کنار بچه هاتی.اهی کشید و گفت اره یه مادر عصبی و بدخلق شدم برا بچه هام.لیلا برعکس فائزه دختر آروم و عاقلی بنظر میرسید.از حسن پرسید گفتم اونم پروین گاهی میاد سر میزنه .گفت تو همون خونه هستن گفتم اره نرفتم خودم تا حالا ولی پروین میگفت همونجان.مهین گفت حسن حاضر نیست خونه رو بفروشه حق ماها رو بده حداقل حق بچه های یتیم علی رو بده.راس میگفت حسن کلا زورگو بود همیشه برای ماها حرفی نزدم دلم نمیخواست حرفها کشیده بشه سمت من و جهیزیه ای که برای حق ارثم دادن.ناهار و اوردیم و مهین گفت هنوز یادته خواهرت چی دوست داشت.گفتم اره مهین تو هم فراموش کنی من نمیکنم همیشه دلم میخواست با تو بازی کنم با تو حرف بزنم با تو دوستی کنم خواهری کنم اما نشداونم آهی کشید و گفت اره نشد نشد زندگی کنیم .ناهار و خوردیم و حال من بدتر میشد درد معده ام زیاد بود فکر کردم بخاطر ناهار هست .اما درد نفسم و بند اورده بود همونطور تکیه زدم به پشتی و دستمو گذاشتم رو سینه ام مهین و دخترا دوییدن سمت من و دیگه چیزی یادم نیست چشم باز کردم و دیدم تو بیمارستانم دور تا دورم پرده آبی کشیدن و یه دستگاهی هم بهم وصل بودخواستم بلند بشم دیدم سرم تو دستمه فائزه آروم کنار پرده رو باز کرد و رو کرد به یکی و گفت به هوش اومدپرده کنار رفت و علیرضا اومد تو ولی روپوش سفید تنش بود تعجب کردم اومدعلایمم و چک کرد گفتم عمه تو اینجا چیکار میکنی چرا روپوش سفید تنت کردی با تعجب نگاهم کرد و گفت متوجه نشدم چی گفتید خانم سعی کردم بلند تر بگم گفتم علیرضا عمه تو کی اومدی گفت اشتباه گرفتی خانم من علیرضا نیستم.چشام و بازتر کردم ولی خودش بود فقط مدل موهاش فرق داشت فائزه و مهین صدامو شنیدن و اومدن تو مهین گفت چی شده گفتم این آقا مگه علیرضا نیست فائزه هم با تعجب نگاهی کرد و گفت خیلی شبیهش هست.دکتره گفت خانم شما یه سکته کوچبک قلبی رد کردین حالتون خوب نیست باید تحت نظر بمونید و سعی کرد از ما دور بشه.بعد رفتن دکتر مهین گفت اقدس نکنه این .نگاهی بهش کردم و گفتم به فایزه بگو زنگ بزنه زهرا با علیرضا بیاد فایزه گفت چرا چی شده.تو دلم آشوب بودمطمین بودم این محمد رضاست مهین رفت دنبال دکتر تا ببینه کجا رفت فایزه ول کن نبود که این کیه چی شده گفتم بعدا بهت میگم تشری زد و رفت به زهرا زنگ بزنه یه ساعتی گذشته بود که زهرا اومد سراسیمه خودشو رسوند بهم و گفت چی شده اقدس تو چرا سکته کردی گفتم علیرضا رو اوردی گفت اره داره میاد چیکارش داری.مهین رفته بود و اسم اون دکتر و پرسیده بودکیوان ملکی پرستارا می اومدن دعوا که اینجا چرا انقد شلوغ هست برید بیرون .مجبور بودم شدم بگم حالم بده و دردم زیاده تا دکتر و صدا کنن.پرستار هی میگفت حالتون خوبه خانم ولی من بیخیال نشدم که قلبم درد میکنه نفسم بالا نمیاد دکتر و خبر کن زهرا فکر کرد واقعا حالم بده داد زد سر پرستار که دکتر و خبر کن.پرستار با اخم رفت دنبال دکترهمه رو بیرون کرده بودن من با اصرار نزاشتم علیرضا و زهرا برن.بلاخره دکتر اومد گفت چی شده خانم.صحنه دیدار زهرا و علیرضا با محمدرضا خیلی خاص بود.دکتر سرش و بالا کرد و تا نگاهش به علیرضا افتاد خشکش زد.زهرا و علیرضا هم انگار خشک شدن یه چند لحظه ای هیچ کس حرفی نزد رو به زهرا گفتم فکر کنم محمدرضا هست زهرا.زهرا از لبه تخت گرفت و از حال رفت دکتر رفت بالاسرش و داد زد پرستار و صدا کرد زهرا رو هم رو تخت روبرویی خوابوندن و سرم وصل کردن. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii