#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ندا
#قسمت_چهارم
اون زمان من یه خواستگارداشتم که خواهرش بامن توکارخونه کارمیکردوتک پسربودخیلی بدپیله بودبارهاجواب ردداده بودم بهش ولی انقدراصرارکردتامادرم قبول کردامدن خواستگاری.اسمش جوادبودیه پسرقدکوتاه وسبزه رودعامیکردم زودتربرن بعدازرفتنشون مادرم گفت پسرخوبیه بیاقبول کن وهرچه زودتربروسرخونه زندگیت ازاین خونه دعواهای ماراحت شو
منم بچه بودم فکرم این بودکه ازیه بابای معتادراحت بشم ومتاسفانه قبول کردم.من بخاطرشرایط بدزندگیمون وفرارازاون موقعیت باحرفهای مادرم به خواستگاری جوادجواب مثبت دادم جالبه فقط یه سری حرف بین بزرگترهاردوبدل شدوبدون خریدیه انگشترساده مانامزدکردیم
دوران نامزدی خیلی کوتاهی داشتیم وانگارخیلی هول بودیم برای عقدکردن وظرف مدت کوتاهی من به عقدجواد درامدم وعقدمنم محضری وبازبدون دادن یه حلقه یاانگشتریاکوچکترین خریدی انجام شداگرکسی میدید فکرمیکردازمن سیرشدن که اینجوری به عقدکی درم اوردن ودقیقافردای بعدازعقدجوادعازم خدمت سربازی شد بازم اعتراضی نکردم وظاهراهمه چی خوب بودومن باخانواده جوادرفت امدداشتم وچون باخواهرش توی کارخونه کارمیکردیم هروقت بیکارمیشدم باهم میرفتیم خونشون
یه روزکه خونشون بودم شوهرخواهرجواد امدخونشون انگارمعذب بودن
تااینکه مادرجوادمن روصداکردگفت نداخانم میخوام یه چیزی روبهت بگم چون دیگه نمیتونیم ازت پنهان کنیم توام عضوی ازاین خانواده شدی دیگه
قلبم تندتندمیزدگفتم چی شده
گفت راستش روبخوای من خودم معتادم شوهرمم معتاد ودامادمونم اعتیادداره وماباهم موادمیکشیم انگاریه سطل اب یخ ریخته بودن روم چنددقیقه ای توی شوک بودم تابه خودم امدم زدم زیرگریه
زنگ زدم به بابام گفتم بیادنبالم نمیتونم اینجابمونم.وقتی هم رسیدم خونه ماجراروبرای مادرم تعریف کردم گفتم این همه اصراربه ازدواج داشتی اینم نتیجه اش ایناهمشون معتادن باورکردنش برای مادرمم سخت بودگفت دیگه نمیری خونشون تاجوادبیاد
روزهامیگذشت ومنم اصلاخونه بابای جوادنمیرفتم تاجوادخودش بعداز۴ماه امدوماجراروفهمیدگفت ندامن بهت قول میدم که جلوت دیگه چیزی نکشن وبدون تومیخوای بامن ازدواج کنی نه باخانواده ام اینقدرحرف زدتامنم کوتاه امدم
وبه زورمن روباخودش بردخونشون
هرچندجلوی من دیگه موادمصرف نمیکردن ولی همیشه خونشون بدی گندمواد رومیداد ۸ماازاین ماجراگذشت وشایدمن تنهاکسی بودم که حتی تودوران نامزدی وعقدکوچکترین هدیه وجشنی برام نگرفته بودن وبعدازاین همه مدت یه روز برام یه انگشتروچندتیکه لباس اوردن یه کم خوشحال شدم گفتم خوبه حداقل دارن جبران میکنن وبه حرفهای جوادامیدوارشدم که میگفت تومیخوای بامن زندگی کنی کاری به خانواده ام نداشته باش.انگشتری روکه برام اورده بودن بااینکه به سلیقه من نبودونظرم روبرای خریدش نپرسیده بودن ولی دست میکردم که جلوی دوست واشنابگم برام ارزش قائل شدن بعدازچندباردست کردن انگشتروتماس باموادشوینده متوجه تغییررنگش شدم اولش فکرکردم شایدطلاسفیده بوده که زردش کردن وتغییررنگش بخاطراونه ولی وقتی دقت کردم فهمیدم انگشترطلانیست وبدل برام اوردن به جای طلادستم کردن..وقتی متوجه بدل بودن انگشترم شدم خیلی بهم برخوردانگاربه شعورم توهین کرده بودن مگه این همه مدت برام چیزی نیاورده بودن من حرفی زده بودم که مجبوربشن برن برام انگشتربدل بخرن
هرکاری کردم نتونستم باخودم کناربیام
باتمام عصبانیتی که داشتم انگشتر رو بردم دادم به مادرجواد گفتم این انگشتربهتره دست خودتون باشه چون من بدل دستم نمیکنم یه نگاه بدی بهم کرد باکمال پرویی رفت یه النگوبدل هم ازتوکشوکمداوردگذاشت جلوم گفت انگشتروکه دستت میکنی هیچ این النگوهم دستت میکنی هنگ بودم ازکارش دید مات مبهوت دارم نگاهش میکنم گفت کسی چه میدونه بدل یاطلا
مافقط میخوایم دهن مردم بسته بشه
انقدرعصبانی بودم که جفتشون روپرت کردم جلوش وبدون حرف ازخونشون امدم بیرون.میدونستم گیربدکسای افتادم وکل کل کردن باهاشون فایده نداره
چندروز که گذشت مادرجواد زنگ زدخونمون که اون چندتیکه لباسم برگردون انقدرازشون متنفرشده بودم که دوست نداشتم برم خونشون چندتیکه لباس روکه برام خریده بودن ریختم توی یه کیسه بردم کارخونه دادم به خواهرش ومنتظرموندم تاجوادبیادوتکلیفم رومشخص کنه.همون موقع خانواده مریم نامزد داداشم بهمون فشارمیاوردن که بایدعروسی بگیریدودوران عقدشون طولانی شده.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii