#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_دوازدهم
چندشبی عذاب وجدان داشنم ولی پیش خودم کارم رواینجوری توجیج میکردم که مادرت فرصت داره ومیتونه چندتابچه بیاره وتوروفراموش میکنه
یک ماهی ازدزدیدن توگذشته بودکه به اقاعبدالله گفتم خان جون مبلغی پول بهمون داده برای دوادرمون توبیابریم یه دکترخوب شایدماهم بتونیم بچه داربشیم اول راضی نمیشدولی هرجوربوداقاعبدالله روراضی کردم که بریم دکتریادم پولهای که ازخان جون گرفته بودم روگذاشتم تویه ساک راافتادیم سمت مطب دکتر.نزدیک مطب دکتریه کبابی بودبوی کبابش هوش ازسرادم میبرد
اقاعبدالله گفت خدیجه عجب بوکبابی پیچیده بیابریم دوتاسیخ کباب بخوریم بعدبریم دکترگفتم بذاراول بریم دکترمیترسم دیربرسیم بهمون نوبت نده بعدکه برگشتیم کبابم هم میخوریم
خلاصه رفتیم مطب دکترخیلی شلوغ بودطوری که چندنفری هم خارج ازمطب نشسته بودن
منشیش گفت بایدمنتظربمونیدچون نوبتم نداشتیدممکنه یه کم معطل بشیدبه منشیش گفتم باشه پس مامیریم بیرون کارداریم دوباره میایم برای مایه نوبت بذار
بااقاعبدالله ازمطب امدیم بیرون رفتیم سمت کبابی سفارش کباب دادیم زیادشلوغ نبودمیزبغلی ماسه تاجوان نشسته بودن من زیادنگاهشون نمیکردم کباب ماکه اماده شدشروع به خوردن وبااقاعبدالله راجب درمان هزینه های دکترحرف میزدیم وقتی غذامون روخوردیم حساب کردیم امدیم بیرون
پولاهم تویه کیف پارچه ای مشکی گذاشته بودم که خودم درست کرده بودم یه کم جلوترمیخواستم چادرم رودرست کنم کیف رودادم به اقاعبدالله دیگه یادم رفت ازش بگیرم خیابون ردکردیم میخواستیم بریم توپیاده روکه یه موتورسوارنزدیک اقاعبدالله شدکیف ازش زدباکشیدن کیف تعادلش بهم خوردافتادزمین چندنفری که شاهدبودن امدن سمتمون حال اقااعبدالله روپرسیدن من تازه به خودم امده بودم گریه میکردم تمام امیدهام ناامیدشده بود پیش خودم حدس میزدم کاراون جوانهای توکبابی باشه که حرفامون روشنیدن ومیدونستن پول همراهمونه به اصرارمن برگشتیم کبابی ازصاحب مغازه راجب اون جوانهاپرسیدم گفت اوناهم مثل شمامشتری بودن ونمیشناسم
خلاصه کارمااصلابه دکترنرسیدبرگشتیم خونه خیلی حالم بدبودوبدترازهمه این بودکه راجب این موضوع نمیتونستم باکسی حرفی بزنم چون خان جون خیلی زرنگ بودممکن بودشک کنه ازاقاعبدالله هم به کسی حرفی نزنه سه چهارروزی ازغصه اون پول که به راحتی ازدست دادبودم نمیتونستم چیزی بخورم ولی بخاطرشرایطم توخونه سعی میکردم خودم روجمع جورکنم تاکسی چیزی نفهمه ازاین ماجراچندماهی گذشت وتوروزبه روزبزرگترمیشدی من خیلی دوستداشتم وبیشتراوقات کمک مادرت میکردم مراقبت بودم شدبودی دین دنیای مادرت نزدیک یکسالت بودهمه چی توارامش بود
ولی چندوقتی بودمادرت صبحهاکه ازخواب بیدارمیشدمیگفت حالم خوب نیست سردردحالت تهوع تب لرز داشت مافکرمیکردیم سرماخورده یک هفته ای گذشت ولی خوب نشدچندباری هم دکتررفته بودسری اخرکه دکتررفت گفت بودبه احتمال زیادمیکروب واردخونت شدبایدازمایش بدی بعدازدادن ازمایش وقتی بابات میره جواب رومیگیره بهش میگن خانمت بارداره وایناعلائم بارداریه مثل یه معجزه بودمگه میشدباورشون نمیشد دوباره رفتن ازمایش دادن ولی درست بودمادرت حامله شده بود..قسمت۲۲:درکمال ناباوری مادرت حامله بودمثل یه معجزه بودکسی باورش نمیشدولی اگرخدابخوادهیچی بعیدنیست همه مااین روازپاقدم تومیدونستن که وجودت به اهل اون خونه زندگی بخشیده بود
شدی نورچشم پدرمادرت بعدبیشترازقبل دوستداشتن شایدهرکس دیگه ای جای اونابودبعدازبه دنیاامدن بچه خودشون محبتشون به بچه یکی دیگه کمترمیشدولی پدرمادرت بیشترازقبل دوستداشتن
خلاصه بعدازنه ماخدایه خواهرکوچلوبهت داد
حرفهای خدیجه خانم به اینجاکه رسیدساکت شدحرفی دیگه نزد
گفتم درحق اقاسعیدفرزانه خانم ومن ظلم کردی اروم گریه میکردمیگفت میدونم گناهم غیرقابل بخشش خودمم میدونم اشتباه کردم امیدوارم پدرمادرت وفرزانه خانم اقاسعیدمن روببخشن
من توخوابم نمیدیدم که یه زمانی باهاش رودرروبشم میگفتم شهربه این بزرگی محاله همدیگروببینیم ولی من غافل ازبزرگی خدابودم
گفتم بس بخاطرهمین شب نامزدی محسن فاطمه حالت بدشد
خدیجه خانم گفت تیام من روببخش میدونم زیادزنده نمیمونم
هیچ جوابی براش نداشتم اروم ازاتاق امدم بیرون و اون شداخرین دیدارمن خدیجه خانم
بعدازدوروزبه رحمت خدارفت بعدازمردن خدیجه خانم به وصیت خودش اقاعبدالله بردش روستای خودشون وهمونجابراش مراسم گرفتن
پدرم برای مراسمش رفت روستاشون
مافکرمیکردیم بااقاعبدالله برمیگرده ولی وقتی امدگفت هرکاری کردم اقاعبدالله برنگشته وتوی روستاشون قرارخونه پدریشون زندگی کنه
همه مامیدونستیم شرمنده کارهای خدیجه خانم بااینکه اقاسعید وفرزانه خانم پدرمادراصلی من بودن ولی من ازوقتی چشم بازکرده بودم باسمیرامادرم وعلیرضاپدرم اشناشده بودم واونا زحمات زیادی برام کشیده بودن نمیتونستم ترکشون کنم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii