لحظه ای بعد گفت _چرا مثل مجسمه ای دختر؟روی تخت دراز کشید و پشتش رو بهم کرد. یاد حرفای سحر دوستم افتادم که گفت _ببین اگه بخوای خجالت بکشی موفق نمی‌شی خود خدا هم گفته برای شوهر بی حیا باش. دختر یه نازی بکن یه نوازشی بکن نگو زشته عیبه اون پسر غریبه نیست شوهرتم. لباساتم که افتضاح یه چیز درست و حسابی بپوش حالا میگیم لباس خواب عرضه نداری بپوشی. یه تاپ که خوبه دیگه نه؟ یاد تاپ قرمز زیر مانتوم افتادم. دست لرزونم و پیش بردم و شالم و در آوردم و گیره ی موهام رو باز کردم. موهام انقدر بلند بود که در حالت نشسته روی زمین می افتاد. دکمه های مانتوم و یکی یکی باز کردم و از تنم در آوردم. آشکار می لرزیدم اما حس میکردم در مقابل شوهرم وظایفی دارم. خودم رو به سمتش کشیدم و کنارش نشستم. دستم و روی بازوش گذاشتم.. چشماش و باز کرد و با دیدنم مات موند. لبخند کم جونی به صورتش زدم. زیر نگاه سنگینش عرق روی تنم نشست. اون شوهرم بودا من باید خودمو به دست اومی سپردم خاتون میگفت برای شوهرت باید زن باشی باید دردشو بفهمی _من میرم. خواستم از کنارش رد بشم که جلوم ایستاد. نگاهم و پایین انداختم و صدای خشنش توی گوشم پیچید _اینه رسمش؟ سکوت کردم.بازوم و گرفت و ادامه داد _چرا نگفتی اولین بارته؟ صورتم قرمز شد و آروم گفتم _مهم نبود. _مهم نبود و صبح نشده غیبت زد؟میفهمی چه قدر دنبالت گشتم؟ بالاخره به خودم جرئت دادم توی چشماش نگاه کنم. پرسیدم _چرا؟ جا خورد و باصدای آرومی گفت _من با دختری بودم که حتی اسمشم نمیدونم. قلبم تند می کوبید. تحمل نداشتم زیر سنگینی نگاهش باشم. خواستم عقب برم که بازوم رو سفت تر چسبید و گفت _با من بیا. حرفی نزدم. من و دنبال خودش کشوند و از فروشگاه بیرون برد. نگاه به سحر انداختم که سری با خنده برام تکون داد. خان زاده در ماشین آخرین مدلی رو باز کرد و گفت _سوار شو سوار شدم. ماشین و دور زد و خودش هم سوار شد. به سمتم برگشت و گفت _خوب می‌شنوم؟ نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم _چیو؟ _یه دختر ناآشنا یهو سر از مهمونی من در میاره و هم‌.... میشه یک کلامم نمیگه ب ا ک ر ه ست و صبح نشده غیبش میزنه.بگو... میخوام همه چیو بدونم. در حالی که با بند کیفم بازی می‌کردم گفتم _چیزی برای گفتن ندارم.شکایتی هم از اون شب ندارم... الانم میخوام برم. مچ دستم رو گرفت و خشن گفت _تو هیچ جا نمیری. صاف نشستم که گفت _اسمت چیه؟ لب هام و با زبون تر کردم و گفتم _آیدا دست زیر چونم گذاشت و سرم و به سمت خودش برگردوند و گفت _وقتی با من حرف میزنی به من نگاه کن. نگاهم رو به چشماش انداختم. با لحن آروم تری زمزمه کرد _چرا اون شب نگفتی اولین .... ؟ لبم رو خیس کردم و آروم گفتم _چون منم میخواستم...گفتم که... من شکایتی از اون شب ندارم. خیره نگام کرد و گفت _پس چرا رفتی؟ این بار من معنادار نگاهش کردم و گفتم _چون فکر کردم بیشتر از یه رابطه برات جذاب نباشم. بی مکث گفت _اشتباه فکر کردی تو چشماش نگاه کردم. نفسش و فوت کرد و گفت _میدونی چه قدر دنبالت گشتم؟ _واسه چی؟ببخشید اما من باید برم من... وسط حرفم پرید _چرا نمیخوای بیشتر با هم آشنا شیم؟ سکوت کردم. دستش رو به سمت صورتم آورد و آروم روی گونه‌م کشید و گفت _خیلی خوشگلی. نفسم بند اومد و قلبم به شمارش افتاد. با پشت دست گونم رو نوازش کرد و گفت _اجازه بده بیشتر بشناسم حس عجیبی کل تنم رو گرفت. تا حالا مردی این طوری بهم نگاه نکرده بود.. این طوری نوازشم نکرده بود اون نمی دونست که شوهرمه . برام هیجان انگیز بود که شوهرم داره این طوری نگاهم میکنه اما چیزی که عذابم میداد این بود که اون نمی‌دونست من زنشم و این طوری نوازشم می کرد. بدون هیچ عذاب وجدانی.یاد توصیه های سحر افتادم که تاکید کرد زود وا ندم صورتم و عقب کشیدم و گفتم _من نمی‌خوام با شما... _مگه اولین بارت نبود؟پس تو الان مال منی. استارت زد که گفتم _کجا؟ بی پروا گفت _خونه ی من. تند گفتم _من نمیام. از اون گذشته شما هیچ برنامه ای برای امشب تون ندارین؟با این حرفم چند ثانیه ای به فکر فرو رفت و بعد با جدیت گفت _برنامه ای ندارم سکوت کردم.توی راه زنگ زد و سفارش شام داد.چند دقیقه ی بعد توی پارکینگ آپارتمانش نگه داشت و گفت _پیاده شو. از جام تکون نخوردم.گفت _نترس من باهم بودن را زورکی دوست ندارم.پس به هیچ کاری مجبورت نمیکنم. و خودش پیاده شد و صورت داغ شده ی من و ندید.در سمت من و باز کرد و دستم رو گرفت و وادارم کرد پیاده بشم. به همين راحتی فراموش کرد به زنش قول داده که امشب میاد.به سمت آسانسور که رفت رنگ از رخم پرید.دکمه رو زد و نگاهی به صورتم انداخت و با دیدن حال آشفته م پرسید _چرا رنگت شده مثل گج دیوار؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii