#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهارم
از صدای دعوایی که در اتاق پیچیده بود، قالب تهی کرده بودم.کنار دیوار ایستاده بودم و با ترس، به حرف های نیش دار خانواده احمد گوش دادم.پدر احمد رو به من کرد و گفت: ساره به والله خونتو می ریزم اگه برنگردی خونت. همین مونده آبرومون پیش در و همسایه بره. سرمون کلاه نمیره. دیگه جهازم بیاری دلمون نمی خواد عروسمون باشی.احمد به من نگاه کرد و گفت: دروغ میگه. من طلاقت نمیدم. جهازم نمی خواد بیاری.پدر احمد نزدیک احمد رفت و سیلی محکمی به گوشش زد. دست روی دهانم گذاشتم و از ترس "هایی" کشیدم.احمد اول دست روی صورتش گذاشت و خیره به پدرش نگاه کرد. این بار با قاطعیت بیشتری گفت: طلاقش نمیدم. دوسش دارم.اولین باری بود که احمد از دوست داشتنم حرف می زد. با این که دل نگران دعوایشان بودم اما دلم هم گرم همین حرف شد.پدر احمد یک بار دیگر هم در گوش احمد زد. دو سه بار دیگر هم همین کار را کرد. این بار احمد بیکار نماند. پدرش را به عقب هل داد و با عصبانیت گفت: به کسی ربطی نداره.همان لحظه بود که پدرش دست به چاقوی میوه خوری که داخل پیش دستی بود، برد. به سمت احمد حمله ور شد و چاقو را داخل شکمش فرو کرد. با دیدن دست های خونی پدرش، به سمت احمد رفتم. هول شده بودم. اگر جا داشت حتما شلوارم را از ترس خیس می کردم.پدرش را هل دادم و این بار، پدرش با عصبانیت، چماقی که بالای سرش بود را برداشت و محکم روی دستم زد.صدای شیون و ناله های مادرشوهرم می آمد. کسی حواسش به من نبود. همسایه ها از صدای جیغ و دادی که شده بود، به خانه آمدند. احمد از درد به خودش می پیچید. با دستان لرزانم، دست روی زخم احمد گذاشتم. اصلا نمی دانستم باید چه کار کنم. همسایه ها اورژانس را خبر کردند.اورژانس فورا رسید. پدر شوهرم نمی خواست اجازه بدهد که با اورژانس بروم. چندباری هم موهایم را کشید. اما دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود. فقط خودم را به زور داخل امبولانس جا دادم. بدون روسری و بدون لباس مناسب! اولین باری بود که داخل امبولانس نشسته بودم. هق هق گریه می کردم. احمد هم صدایم را می شنید و در همان حال می خواست ترسم را کم کند. دستم را گرفت و گفت ساره اصلا نترسیا. از کنارم تکون نخور. رفتیم بیمارستان.بیمارستان با هیشکی حرف نزن. جواب مامان و بابامم نده. به هیچ کسی چیزی نگو. قول بده به کسی تعریف نکنی که چی شد. به جون من قسم بخور که به خانوادت نمیگی. انگار ترسیده بود که خانواده ام بفهمند و مرا به زور ببرند. اما کدام خانواده؟وقتی به بیمارستان رسیدیم، احمد را فورا به اتاق عمل بردند. مادر و پدر بزرگ و چند تن از همسایه هم در بیمارستان بودند.من هم تا وقتی که احمد از اتاق عمل نیامده بود، چشم انتظار در راهرو بیمارستان ایستاده بودم. دستم درد می کرد اما صبر کردم تا احمد برگردد وقتی خیالم از بابت عمل احمد راحت شد، به دکترها دستم را نشان دادم. دکتر با دیدن دست تا خورده ام گفت: تو که دستت شکسته. چند ساعته اینجا چه کار می کنی؟به دستم نگاه کردم. حسابی باد کرده بود. درد استخوانم را حس می کردم. همان جا بود که زیر گریه زدم انگار دنبال بهانه ای بودم که اشک هایم را بریزم. دستم را گچ گرفتند. همه دکترها شبیه بچه ها با من رفتار می کردند. چند نفری هم دلداری ام دادند.هنوز احمد بیهوش بود. با دیدن پلیس هایی که بیمارستان خبر کرده بود، ترس برم داشت. پلیس از پدر و مادر احمد سوال کرده بود و درباره اتفاقی که افتاده بود، تحقیق می کردپدر احمد هم گفته بود که همه چیز زیر سر من است. پلیس آرام آرام سمتم آمد. آب دهانم را به زور قورت دادم و به چشمان مرد ریش داری که جدیت از چهره اش می بارید نگاه کردم.نگاهم کرد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟گفتم: احمد و باباش دعواشون شد. باباش چاقو زد بهش.پلیس گفت: سر چی دعواشون شد.با بغض گفتم: سر من! ما تازه ازدواج کردیم. باباش گفت منو بندازه بیرون. اما احمد نخواست. اصلا احمد از این آدما نیست که دعوا راه بندازه. اما باباش دعواش کرد.پلیس گفت: اما باباش که میگه خودش عصبانی شده و خودزنی کرده.به پدر احمد که از دور نگاهم می کرد خیره شدم و با ترسی که در صدایم مشخص بود گفتم: از خود احمد بپرسید. احمد بهم گفته چیزی نگم.پلیس به دستم نگاه کرد و گفت: دستت چی شده؟نگران نگاهش کردم و گفتم: من نمی تونم چیزی بهتون بگم تا احمد بیدار شه.پلیس گفت: می تونی شکایت کنی. از کسی که دستتو شکونده.گفتم: احمد بیدار شه شکایت می کنم.مرد به همکارش گفت: ببین شوهرش به هوش اومده یا نه.جرات نمی کردم اتاق احمد را ببینم. پدر و مادرش پشت در اتاقش بودند و خیره به من نگاه می کردند. به پلیس گفتم: میشه منم باهاتون بیام؟پلیس نگاهی به سر و صورت زخمی ام کرد و گفت: روسری نداری؟گفتم: تو دعوا روسریمو کشید.پلیس گفت: کی؟آمدم بگویم که پدر احمد! اما یاد قولی افتادم که به احمد دادم.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii