گفتم: نمی دونم. دعوا بود. همه به جون هم افتاده بودیم.مرد که ترسم را فهمیده بود به همکارش گفت که از پرستاری روسری برایم بگیرند. نفهمیدم از کجا اما یک روسری نه چندان تر و تمیز به دستم رسید. سرم کردم. خیره به مامور نگاه کردم. مامور هم با اشاره اش گفت که حرکت کنیم.پشت سر مامور به اتاق احمد رفتم. پدر احمد با دیدنم گفت: چی از جون ما می خوای؟ چرا گورتو گم نمی کنی؟ این بلا رو سر بچم اوردی بس نیست؟همان موقع، مامور پلیس با عصبانیت گفت: هیس! اینجا بیمارستانه ها. چه خبرته. پشت مامور از ترس قایم شدم. بالای سر احمد رفتم. به زور چشم هایش را باز کرد. هنوز حالت تهوع داشت. اما کاملا از اطرافش آگاه بود.دستم را گرفت. دستی که گچ نداشت. محکم فشارش داد. با بغض گفتم: احمد بیداری؟ حالت خوبه؟پدر و مادر احمد هم داخل آمده بودند. حتی پدربزرگش هم پشت در بود. انگار یک قوم پشت در منتظر بودند تا ببینند احمد چه می گوید؟پلیس از احمد پرسید که می تواند حرف بزند یا نه. احمد با اشاره سر جواب بله داد.پلیس گفت: از کسی که چاقو بهت زده شکایت داری؟پدر احمد همان لحظه دوباره سر و صدا کرد و گفت: کار خودش بوده. چه شکایتی. از دست این دختره خودزنی کرده.مامور پلیس که کاملا فهمیده بود پدرش دروغ می گوید با عصبانیت گفت: شما ساکت باش وگرنه میندازمت بازداشتگاه ها!احمد که به زور سرش را تکان داد و پدرش را دید. آرام بود تا زمانی که نگاهش به دست گچ گرفته ام افتاد. با ناراحتی گفت: دستت شکسته؟در همان دنیای کودکی ام زیر گریه زدم. انگار دلم می خواست در این بهبهه کسی دوستم داشته باشد. احمد که گریه ام را دید، دلش طاقت نیاورد. با عصبانیت به مامور گفت: بابام زده دستشو شکونده. ازش شکایت دارم.حتی به فکر زخم خودش هم نبود. فقط دست شکسته مرا می دید. مامور گفت: شوهرت راست میگه.سرم را تکان دادم و گفتم: بله!دعوای لفظی بین احمد و پدرش بالا گرفت. پدربزرگ احمد واسطه گری کرد. از احمد خواست شکایت نکند و همه چیز را فیصله دهد. احمد هم بعد از چند دقیقه میانجی گری، رضایت داد و به خاطر آبرو، از شکایتش پشیمان شد. از طرفی می ترسید من شکایت کنم و خانواده ام بویی ببرند.چند روزی بیمارستان بودیم. نمی دانم چه کسی زیر بالشت احمد پول گذاشته بود اما احمد هر روز از زیر بالشتش، پول می داد تا از بیمارستان برای خودم هم غذا بخرم. حتی غذای خودش را هم کنار میگذاشت و بخشی از آن را به من می داد.یک روز که در اتاقش کنار تخت، خوابم برده بود، دیدم که بلند شد و رویم را کشید.زخمش بهتر شده بود اما صدای نفس هایش خوب نبود. صدای نفس کشیدنش را که شنیدم بیدار شدم. چشم در چشم هم بودیم. دست روی صورتم کشید و گفت: بیدارت کردم؟ ببخشید..دستش را گرفتم و روی لب هایم گذاشتم. بوسه ای روی دست هایش زدم و گفتم: تو ببخش که به خاطر من این طوری شدی. تقصیر من بود که دعوا شد.احمد دستش را از دستم کشید و روی تختش نشست. نگاه مهربانی کرد و گفت: به کسی نباید بگی. اگه بگی ممکنه دیگه پیش هم نباشیم.گفتم: تو واقعا منو دوست داری؟احمد لبخند ناخودآگاهی زد و گفت: اوهوم. یه حس خاصی بهت دارم. دلم می خواد هر جا میرم باشی. وقتی میرم سر کار دلم برات تنگ میشه.لب هایم را از خجالت گاز گرفتم و گفتم: منم! انگار تا حالا هیچ کسیو به اندازه تو دوست نداشتم. وقتی تو هستی خیالم از همه چی راحته. اما احمد من می ترسم.احمد با چشمانش پرسشگرانه پرسید: از چی؟ - از این که بابات دوباره من و تو رو بزنه! احمد که بیش از اندازه آرام بود، با خیال راحتی گفت: نمیزنه. نگران نباش. فقط باهامون قهر می کنن. منم بلدم چه طوری روی پای خودم وایسم.با این که دلهره داشتم اما همه چیز را به احمد سپردم. روز بعد، وقتی از بیمارستان مرخص شدیم، مستقیم به خانه احمد رفتیم. مادر شوهرم به من نگاه نمی کرد اما با همان اخم و تَخمی که داشت، جلوی احمد غذا گذاشت. احمد هم دست مرا گرفت و به اتاق خودش برد. اتاقی که ساده بود و هیچ چیزی جز یک کمد، موکت، یک دست پتو و متکا نداشت.همان روز خانواده احمد از خانه بیرون رفتند. انگار می خواستند ریخت ما را نبینند. نمی دانم. شاید هم دلیل دیگری داشتند. به هر حال، از ظهر تا شب خبری از آن ها نبود.احمد که داروهایش را می خورد، از فرط خواب آلودگی به خواب عمیقی رفت. من هم که بعد از 9 روز، تنم حمام می خواست. لباس نداشتم که بپوشم. همان لباسی که زیر مانتو تنم بود را درآوردم. می ترسیدم هر لحظه خانواده احمد سربرسند و آبرو ریزی شود. فورا لباس هایم را در تشت آب انداختم. با یک دست سعی می کردم لباس ها را چنگ بزنم و بشورم. دور خودم چادر پیچیدم و لباس ها را روی بند انداختم. کار سختی بود آب لباس ها را فقط با یک دست بگیرم اما تمام سعیم را کردم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii