#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجاهودوم
-خب سوالایی مثل رنگ مورد علاقه، غذا، گل... نمی دونم از همین ها که توی مراسم های خواستگاری می پرسن برای آشنایی بیشتر.
-با رنگ و گل و غذا که آدم نمی خواد زندگی کنه.و باز هم زبانم نچرخید که بگویم آدم قرار است با عشق زندگی کند، با قلب و حالا که او هم عشق داده بود و هم قلب، رنگ و گل و غذا به چه که کار می آمد.باز هم لبخندش جان گرفتند، از همان لبخند هایی که کم کم از من جان می گرفتند، از همان هایی که من را عاشق خود می کردند.
-اصلا می دونی چیه؟... آدم عاشق همه چیزش میشه شبیه معشوق. من فرهادیم که رنگ مورد علاقم شده چشم های شیرینم، بوی مورد علاقه ام شده عطر شیرینم و غذامم شده خیره شدن به این چهره ی محجوب شیرینم.
دستم را جلوی دهانم گرفتم و ریز خندیدم. این طور که می گفت من می شدم همان دختر دبیرستانی که با هر عزیزمی ذوق می کرد بیچاره آن دختر ها، آن ها که گناهی نمی کردند زود گول می خوردند، این زهر حرف های عاشق بود که کشنده بود.و من شیرینی نبودم که یک عالم به زیبایی ام غبطه بخورند، که خسروی سرزمین برایم توبه بشکند، اما... مانند شیرین جان می دادم برای این فرهادی که نیامده کوه قلبم را کنده بود.
-اگه بریم بیرون و ازت بپرسن جوابت چیه؟دست هایم آرام آرام از روی دهانم پایین آمد. من این طور دل داده بودم به عاشقانه هایش چون اوج احساس بود اما نمی توانستم با همین احساس بنا کنم زندگی آینده ام را.من باید فکر می کردم... من این همه سال صبر کرده بودم برای آمدن مرد رویاهایم و نمی خواستم برای تصمیم عجولانه ای همه چیز را خراب کنم. من از او فقط این عشق بازی هایش را می شناختم.
-مگه اون بیرون ازم جواب میخوان؟
-نمیخوان؟
-با یک جلسه آشنایی؟
-تو دستور بده، تموم روزهام رو می کنم جلسه برای آشنایی باتو.باز هم لبخند بود که روی لب هایم می نشست، حالا درک می کردم شیوا را که به چیزی فخر می کرد، عشق واقعا فخر داشت، جان گرفتن داشت، عشق واقعا زیبا بود و به آدم غرور می داد.نه از آن غرور های کذایی که ذات آدم را کدر کند، نه...بلکه از آن غرورهای که عزت نفس آدم را بالا می برد.عشق واقعا حس نابی بود.نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم که به من هم اجازه ی عاشقی کردن را داده بود.نه اینکه ازدواج کردن کار شاقی بود، نه...ولی عشق هم چیز عجیبی بود. آنقدر عجیب و زیبا که ناخداگاه خدا را شکر میکردی.به چشم های زیبایش زل زدم که آرام لب زد.
_بریم پیش بقیه؟سرم را به آرامی بالا و پایین کردم.برخاست و منتظر شد تا بلند شوم.دستش را به سوی در گرفت و کمی خم شد. ریز خندیدم و از اتاق خارج شدم، پشت سرم در را بست و همراهم شد .پایم را که در حال گذاشتم نگاه های خیره به سرتا پایم باعث خجالتم شد.
مادرمهدی سریع روبه من پرسید.
_چیشد؟به آرامی نگاهی به پدرم کردم و اوبه خوبی از نگاهم می خواندکه جوابی ندارم، نه که نداشته باشم، اماجواب قطعی که علاوه بر مبحث عاشقی باشد رافعلا نداشتم.من فعلا به زمانی بیشتری نیاز داشتم تا جواب دهم.پدر به آرامی سرش را بالا و پایین می کند و با لبخند کوچکی رو به جمع می گوید.
_شیرین فعلا باید فکر هاشو بکنه.اخم های مادر درهم می شود و پوزخند تلخی روی لب های شیوا می نشیند.امیر علی لبخند می زند و مادر مهدی سرش را به نشانه ی فهمیدن بالا و پایین می کند.همراه مهدی به آرامی به سر جاهایمان بر میگردیم. خدا را شکر می کنم که کسی پیگیر این موضوع نمی شود.چون برای منی که تا همین یکی دو سال پیش حال و احوال پرسی ساده هم مکافات بود چه برسد به توضیح دادن دلیل هایم آن هم در این جمع.نیش و کنایه های مادر مهدی و شیوا دوباره از سر گرفته شده بود که باعث می شود لبخند کوچکی بزنم.شیوا واقعا با آن سن کم نمی خواست در برابر مادر مهدی کم بیاورد.ای کاش دغدغه های من هم در آن حد بود.هر کسی مشغول گفت و گو با بغل دستیش بود.مرد ها از موضوع اصلی پرت شده بودن به فوتبال و سیاست رو آورده بودند.و خانوم ها هم از خواستگار های نداشته ی دکتر و مهندس دخترک هایشان تعریف می کردند.نگاهم را در جمع چرخاندم که روی نگاه خیره ی امیر علی ماند.داشت نگاهم می کرد، او و پدرم تنها کسانی بودند که در این خانواده درکم می کردند.لبخندی به نگاهش میزنم و سوالی نگاهش می کنم.سرفه ای می کند که نگاه جمع به سمت او حواله می شود.به آرامی رو به پدر می گوید.
_اگه اجازه بدین می خواستم یه چیزیو مطرح کنم.پدر لبخندی می زند و سرش را بالا و پایین می کند.
_می خواستم بگم اگه ممکنه بین شیرین جان و آقا مهدی یه صیغه ی محرمیت چندماهه بخونیم تا بهتر باهم آشنا بشن.
قبل از آنکه پدر چیزی بگوید، مادر با اخم و تخم رو به امیر علی میگوید.
_این حرفها چیه پسرم، ما تو خانوادمون از این رسم ها نداریم.پشت بندش مادر مهدی هم می گوید.
_ " ماهم همینطور"
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii