#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_شصتوسوم
با فکر به اینکه این آخری ها عماد بلای جون لوران شده بود و می خواست به جای من از لوران انتقام بگیره، یه دفعه از غیرت زیاد نفسم بند اومد. یقه اش رو گرفتم و غریدم:
-نکنه خودت فرستادیشون ؟ گفتی نصفی شبی سراغش برن که نتانه حرفی بزنه، آره عماد؟
عماد با اخم غیض کرد. دست روی دستم گذاشت تا ولش کنم.
-خان مگه منو نمیشناسی؟ اذیتش می کردم؛ اما نامرد و بی غیرت نیستم.
هنوز باورم نمی شد. عماد بدجوری به خون لوران تشنه بود.
-پس از کجا خبر دار شدی دیشب چه بلایی سر لوران اومده؟ حرف بزن مرد! تو از کجا فهمیدی؟
-مگه بار اولمه خان ؟ هر شب کارمه دوروبر عمارت نگهبانی بدم. دیشب هم صدای جیغ از اصطبل شنیدم و سراغشون رفتم. دیدم دو تا گردن کلفت دوره اش کردن.
نفس راحتم بالا اومد و دستهام شل شد. بی خودی فکرم هرز رفته بود. من که عماد رو یه عمر می شناختم. مرد روراستی بود. اخلاق نداشت اما وجدان و غیرت داشت.
رهاش کردم و قدمی عقب گذاشتم. عماد لباسش رو صاف کرد و ادامه داد:
-به خاطر همین نمیخواست بهت بگم. میگفت خون جلوی چشمات رو میگیره.
نفسی گرفتم. الحق که راست میگفت. دلم میخواست خرخره جفتشون رو بجوام.
عماد سر بیخ گوشم آورد.
-میخوای چه کنی خان؟
نفسمو تند بیرون دادم. دست رو شونه عماد گذاشتم و بیخ گوشش گفتم:
-پیداشون کن عماد. فرقی نمیکنه لوران باشه یا بقیه دخترای عمارت. قلم دست مردایی رو خرد می کنم که جرات کنن زیر سقف خانۀ من به زن های این خانه دست درازی کنن. حقشان رو کف دستشان میزارم تا دیگه کسی غلط اضافه نکنه.
عماد هم با جد سر تکون داد.
-گوش به فرمانم خان.
و به راه افتاد. نگاهم به اصطبل رسید که لوران با لباس کهنه از گوشه ای در ما رو میپاید. با دست های مشت شده سراغش رفتم. حالا اونقدر غریبه شده بودم که عماد محرم رازش شده بود و به من حرفی نمی زد؟
تا به اصطبل رسیدم در رو محکم باز کردم. در از دست لوران کشیده شد. لوران وسط راه موند و نگاه ازم گرفت و سر به زیر انداخت . جلوش وایسادم و غریدم:
-عماد راست میگه؟
سر تکون داد.
-میشناختیشون؟
-نه شناس نبودن.
-نشونه ای نداشتن؟ چیزی ندیدی؟
-نه سیاوش!
به زبونم اومد تشر بزنم. «سیاوش خان، نه سیاوش!»
اما اونقدر حالش خراب بود که دلم نیومد. نگاهم به دست زخمیش افتاد. قدمی جلو گذاشتم. دلم براش سوخت. به این فکر کردم که دیشب چه حالی داشته و اگه عماد به دادش نمی رسید، اون نامردها چه بلایی سرش آورده بودن؟ چقدر ترسیده بود که راه به جایی نداشت.
دست دراز کردم که با ترس عقب کشید.
-دستت چی شده؟ اونا این بلا رو سرت آوردن؟
باز سر بالا پایین برد. دندون رو هم ساییدم.
-چرا نخواستی بگی؟
هنوز سر به زیر بود که تشر زدم:
-لوران! با توام!
سر بالا آورد. چشمهاش خیس بود.
-هزارون درد دارم سیاوش، نمیخواستم این دردم قوز بالا قوز بشه.
-پس میخواستی دندون رو جیگر بذاری تا این دفعه چند نفری سراغت بیان و خلاصی نداشته باشی؟
مثل قدیم اخمی کرد. با اینکه لباس زنانه پوشیده بود اما هنوز لوران قدیم رو تو کارهاش میدیدم.
-زبانت رو گاز بگیر سیاوش! قرار بود عماد پیداشون کنه.
ریشخند زدم:
-عماد؟ از کی تا حالا با عماد جی جی باجی شدی؟ یادمه دفعه آخر اصطبل رو به آتیش کشوند و میون شعله ها ولت کرد تا بمیری. حالا عماد هم سفره ات شده؟ نکنه از من خسته شدی و سراغ دست راستم رفتی؟
-نه سیاوش به جان آقام...
وسط حرفش پریدم :
-کدوم آقا؟ همون که ولت کرد و مثل ترسوها فراری شد؟ نمیخواد جان همچین بی غیرتی رو قسم بخوری.
با انگشت خط و نشون کشیدم.
-وای به حالت لوران! ببینم دور و بر عماد می چرخی، من دانم و تو.
فقط با چشمای خیس نگاهم کرد. نفسی گرفتم و بیرون اومدم. باید چند نفری رو پی عماد میفرستادم. زاده نشده کسی به زنهای عمارت خان چشم داشته باشه.
چند قدم جلو رفتم. ولی هنوز غیض داشتم. قدم هام وایساد و به عقب برگشتم. لوران هنوز تو درگاهی به من نگاه می کرد. دندون روی هم ساییدم. نه اینجوری نمی شد باید خودمم پی شون می رفتم. ننه اشون رو به عزاشون می شوندم.
***
«لوران»
با صدای شیهۀ چند اسب از جا پریدم و از مطبخ بیرون زدم. از ترس زبونم به حلقم چسبیده بود و دلم گواهی خبرهای بد رو می داد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii