🌹🌹 نود و یکم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن رشیدی [ قسمت بیست و هشتم ]  : خود نوشته‌های شهید🌷 طور که با یکی از برادران در حال صحبت بودم، متوجه شدم فرمانده ی این گردان زرهی از داخل پی ام پی پیاده شد و رفت نزدیک سر خاکریز، نگاهی به سمت عراقی ها انداخت و موقعی که دید تانک‌ها به طرف نیروهای ما در حال حرکتند، با صدای بلند گفت: « بزنید پدر سوخته ها را».   فرمان ایشان موشک ها به سمت تانک‌های عراقی شلیک شدند و با چشم غیر مسلح هم دیده می‌شد که موشک به تانک های عراقی اصابت می‌کرد و تانک ها در حالی که نیروهای عراقی هم بر آن‌ها سوار بودند، می سوختند. محض اینکه صدای این فرمانده ی ارتشی به گوشم خورد، به آن برادری که پهلوی من ایستاده بود، گفتم: «من ایشان را می شناسم، می خواهی بروم خودم را معرفی کنم و آشنا از کار در بیایم؟!» : «شما از کجا این ارتشی را می شناسید؟» گفتم: «زمانی که در گروهان ۲ گردان ۱۴۸ لشکر هفتاد وهفت خراسان، سرباز بودم، فرمانده من بود و اسم ایشان هم سروان پرویز فکوری است و از آن فرماندهان قاطع و با جرأت است». سمت ایشان رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی خودم را معرفی کردم. از من پرسید: « زمانی که شما در گروهان من سرباز بودی، سرگروهبان گروهان کی بود؟» گفتم: «استوار جاویدی»؛ و بعد ادامه دادم: « من همان سربازی هستم که با درجه داران وظیفه، بحث و مشاجره می‌کردم و سرانجام به کتک کاری می‌کشید و شما هم مرا تنبیه می‌کردید. قنداق خمپاره ۸۱ را به پشتم می بستید و با همان حال همراه نیروهای آموزشی، از پادگان 3 به طرف کوهسنگی می بردید، به گونه ای که روی کتف های من از برآمدگی قنداق خمپاره، جراحت بر می داشت. بعضی وقت ها هم ۷ عدد کلاه آهنی بر سرم می گذاشتید».   از این‌که مرا شناخت، پرسید: « بگو ببینم پسر جان، در اینجا چه کاره ای؟» گفتم: « من مسئول این گردان بسیجی که سمت چپ شما واقع شده‌اند، هستم». بعد از این‌که آشنا شدیم و یقین پیدا کرد، فرکانس بیسیم خودش را به من داد و گفت: «هر موقع که دیدی دشمن نیروهایت را تهدید می‌کند و آتش کمکی خواستید با من تماس بگیر، لازم نیست از پشت جبهه، درخواست آتش کنی». خجالت کشیدم که بگویم ما هیچ نیروی کمکی و یا واحد توپخانه و سلاح سنگینی نداریم که بخواهیم از آن‌ها درخواست آتش سنگین بکنیم. نگفتم که ما یک گردان نیروی پیاده، با تجهیزات کم هستیم که به طور مستقل از این خط، دفاع می‌کنیم. چون موشک‌های آن واحد رزمی تعدادی از تانک های عراقی را منهدم کرده بود، از سرعتشان کاسته شد در منطقه پراکنده شدند؛ اما آهسته آهسته به سمت نیروهای ما می آمدند و با هر سلاحی که داشتند، مرتب شلیک می‌کردند. ترکش : سروان فکوری گفتم: «می خواهم چند نفر از افراد آرپی جی زن را بردارم و از خاکریز خودمان عبور کنم و در جلوی تانک های عراقی کمین کنم تا به خاکریز نیروهای خودمان نرسند، شما هم به خدمه ها و نیرو هایتان بسپارید، اشتباهی ما را هدف قرار ندهند». ایشان قبول کرد. داشتم داخل نیروهای خودمان صدا می زدم که: «چهار الی پنج نفر آرپی جی زن گردان بیایند...» که ناگهان گلوله ی خمپاره ۸۱ در فاصله ی کمتر از یک صد متری من به زمین اصابت کرد و ترکشی به ماهیچه پای چپم خورد و تا نزدیک استخوان فرو رفت. چند دقیقه ی بعد دیدم که پوتینم پر از خون شده است ولی دردی را احساس نمی‌کردم. ادامه دارد.... منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷 https://eitaa.com/Yareanehamra