eitaa logo
همسفران دیار طغرالجرد
588 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
52 فایل
مذهبی ،اجتماعی ،تاریخی، فرهنگی. شما میتوانید نظرات انتقادات ، پیشنهادات و مطالب مفید خود را ارسال کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
همسفران دیار طغرالجرد
🌹🌹 #قسمت هشتاد و چهارم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج ح
🌹🌹 هشتاد و پنجم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن رشیدی [ قسمت بیست و دوم]  : خود نوشته‌های شهید🌷 گلوله به بازو:   هر کدام از ما به‌صورت جداگانه در منطقه‌ی دشت عباس عمل می‌کردیم، حین عملیات، از اوضاع و احوال همدیگر خبر نداشتیم. در همان عملیات به دست چپم گلوله خورد و به بیمارستان اعزام شدم.   کاملاً سلامتی ام را باز نیافته بودم که مرحله ی اوّل عملیات بیت‌المقدس شروع شد و حمید ایرانمنش، حمید عرب نژاد و سعید غلامی، سه نفر از بهترین همرزمان دوران عملیات های ایذایی منطقه‌ی کردستان، در جبهه سیدجابر و فرسیه به شهادت رسیدند و مرا به سوگ خود نشاندند. حسین کاظم زاده اسکویی: شهید بزرگوارِ «شهید حسین کاظم زاده اسکویی» به خیر باد. عزیزی که از منطقه‌ی اسکوی تبریز، نیرو به منطقه‌ی کردستان می‌آورد و هر وقت با نیروها به منطقه می‌آمد، خودش هم می ماند و در پاکسازی مناطق شرکت می‌کرد. روز آمد و دیدم خیلی ناراحت است گفتم: «حسین چی شده که اینقدر دلخور هستی؟» گفت: « اگر بگویم، شما فکر می‌کنی من نیرو را آموزش نداده ام. حالا بیا از نزدیک صحنه را ببین».   به سمت بیمارستان امام خمینی برد، بیمارستانی که سقف آن گذاشته شده بود ولی بقیه ی کارهایش مانده و نیمه کاره رها شده بود و تعدادی از نیروها آنجا، نگهبانی می‌دادند و از آن به‌عنوان مقر موقتی استفاده می‌کردند و مقداری مهمات و اسلحه هم در آن ساختمان، نگهداری می‌شد.   که به ساختمان رسیدیم و از پله ها بالا می رفتیم، دیدم تمام پله ها که به طبقه ی دوم ساختمان می رفت، پر از خون است. کف طبقه ی دوم یک قبضه خمپاره ۶۰ میلیمتری روی دو پایه گذاشته اند و یک گلوله ی عمل نکرده‌ هم کنار آن و نزدیک سایر مهمات ها افتاده است و مقدار زیادی خون ریخته است و کسی هم نیست. را که جویا شدم، متوجه شدم یکی از نیروهای ناشی، خمپاره را سر پا کرده و یک گلوله را به داخل خمپاره انداخته و گلوله به سقف خورده و چون ضامن سرگلوله کشیده نشده بوده، عمل نکرده و برگشته و به دست همان فرد اصابت کرده. پس از خرد کردن استخوان دستش، باعث خونریزی شده بود و در کنار مهمات کنار دیوار، بدون اینکه عمل کند، افتاده بود. شهید کاظم‌زاده چون می دید این فرد چنین عملی انجام داده خیلی ناراحت بود. بار دیگر داشتم از کنار ساختمانی که شهید کاظم‌زاده در آن استقرار داشت، عبور می‌کردم دیدم با یکی از نیروهایش روبه روی هم ایستاده‌اند و حسین دارد تند تند با زبان آذری صحبت می‌کند و دستش را به سینه ی فرد مقابل می زند و او را به عقب هل می دهد و او هم سرش را پایین انداخته و چیزی نمی گوید.   بلندبلند و سریع و با زبان آذری صحبت می‌کرد، هرچه گوش دادم متوجه موضوع نشدم. وقتی که دید من کنارش ایستاده ام و چون ارادت خاصی نسبت به هم داشتیم، به آن نیرو با دست اشاره کرد که برو.   او گفتم: «حسین، چرا اینقدر ناراحت می‌شوی؟ اینها بسیجی و نیروی مردمی هستند خیلی هم نمی شود از آن‌ها توقع داشت». گفت: «من این نیروها را آورده ام که سپاه بتواند به تدریج از بینشان نیروهای کادر خود را تأمین نماید و به همین خاطر حساسیت دارم که از این ها نیروهای خوبی ساخته شود». ادامه دارد... منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷 https://eitaa.com/Yareanehamra
🌹🌹 نود و یکم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن رشیدی [ قسمت بیست و هشتم ]  : خود نوشته‌های شهید🌷 طور که با یکی از برادران در حال صحبت بودم، متوجه شدم فرمانده ی این گردان زرهی از داخل پی ام پی پیاده شد و رفت نزدیک سر خاکریز، نگاهی به سمت عراقی ها انداخت و موقعی که دید تانک‌ها به طرف نیروهای ما در حال حرکتند، با صدای بلند گفت: « بزنید پدر سوخته ها را».   فرمان ایشان موشک ها به سمت تانک‌های عراقی شلیک شدند و با چشم غیر مسلح هم دیده می‌شد که موشک به تانک های عراقی اصابت می‌کرد و تانک ها در حالی که نیروهای عراقی هم بر آن‌ها سوار بودند، می سوختند. محض اینکه صدای این فرمانده ی ارتشی به گوشم خورد، به آن برادری که پهلوی من ایستاده بود، گفتم: «من ایشان را می شناسم، می خواهی بروم خودم را معرفی کنم و آشنا از کار در بیایم؟!» : «شما از کجا این ارتشی را می شناسید؟» گفتم: «زمانی که در گروهان ۲ گردان ۱۴۸ لشکر هفتاد وهفت خراسان، سرباز بودم، فرمانده من بود و اسم ایشان هم سروان پرویز فکوری است و از آن فرماندهان قاطع و با جرأت است». سمت ایشان رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی خودم را معرفی کردم. از من پرسید: « زمانی که شما در گروهان من سرباز بودی، سرگروهبان گروهان کی بود؟» گفتم: «استوار جاویدی»؛ و بعد ادامه دادم: « من همان سربازی هستم که با درجه داران وظیفه، بحث و مشاجره می‌کردم و سرانجام به کتک کاری می‌کشید و شما هم مرا تنبیه می‌کردید. قنداق خمپاره ۸۱ را به پشتم می بستید و با همان حال همراه نیروهای آموزشی، از پادگان 3 به طرف کوهسنگی می بردید، به گونه ای که روی کتف های من از برآمدگی قنداق خمپاره، جراحت بر می داشت. بعضی وقت ها هم ۷ عدد کلاه آهنی بر سرم می گذاشتید».   از این‌که مرا شناخت، پرسید: « بگو ببینم پسر جان، در اینجا چه کاره ای؟» گفتم: « من مسئول این گردان بسیجی که سمت چپ شما واقع شده‌اند، هستم». بعد از این‌که آشنا شدیم و یقین پیدا کرد، فرکانس بیسیم خودش را به من داد و گفت: «هر موقع که دیدی دشمن نیروهایت را تهدید می‌کند و آتش کمکی خواستید با من تماس بگیر، لازم نیست از پشت جبهه، درخواست آتش کنی». خجالت کشیدم که بگویم ما هیچ نیروی کمکی و یا واحد توپخانه و سلاح سنگینی نداریم که بخواهیم از آن‌ها درخواست آتش سنگین بکنیم. نگفتم که ما یک گردان نیروی پیاده، با تجهیزات کم هستیم که به طور مستقل از این خط، دفاع می‌کنیم. چون موشک‌های آن واحد رزمی تعدادی از تانک های عراقی را منهدم کرده بود، از سرعتشان کاسته شد در منطقه پراکنده شدند؛ اما آهسته آهسته به سمت نیروهای ما می آمدند و با هر سلاحی که داشتند، مرتب شلیک می‌کردند. ترکش : سروان فکوری گفتم: «می خواهم چند نفر از افراد آرپی جی زن را بردارم و از خاکریز خودمان عبور کنم و در جلوی تانک های عراقی کمین کنم تا به خاکریز نیروهای خودمان نرسند، شما هم به خدمه ها و نیرو هایتان بسپارید، اشتباهی ما را هدف قرار ندهند». ایشان قبول کرد. داشتم داخل نیروهای خودمان صدا می زدم که: «چهار الی پنج نفر آرپی جی زن گردان بیایند...» که ناگهان گلوله ی خمپاره ۸۱ در فاصله ی کمتر از یک صد متری من به زمین اصابت کرد و ترکشی به ماهیچه پای چپم خورد و تا نزدیک استخوان فرو رفت. چند دقیقه ی بعد دیدم که پوتینم پر از خون شده است ولی دردی را احساس نمی‌کردم. ادامه دارد.... منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷 https://eitaa.com/Yareanehamra