_ قاسم! قاسم! عیبی نداره پشت بی‌سیم، برات قصّۀ این کبوترای خوش خط و خال رو بگم؟ _ احمد! احمد! حتماً بگو. با جون و دل می‌شنوم. _ قاسم! قاسم! خودت می‌دونی که کَرکَسا، بالای سرِ کسی که می‌خواد جون بده، می‌چرخن تا همین که مُرد، برن سراغش و حسابش رو برسن. چند سالی که ما با شُغالا جنگیدیم، حسابی زنده شدیم؛ زنده‌تر از اونی که کَرکَسا فکرش رو بکنن. اون جنگ، هم زنده‌ترمون کرد و هم یه عالمه درس بهمون داد. تو اون جنگ هر چه قدر کرکسا منتظر مرگ ما شدن؛ فایده‌ای براشون نداشت؛ امّا انگار ناامیدی تو قاموسِ زندگی کَرکَسا نیست. اگه از یه راهی نتیجه نگیرن، می‌رن سراغ یه راه دیگه. اونا، تصمیم گرفتن یه جور دیگه به جون مردم شهر بیفتن. این کبوترای خوش خط و خالی رو که می‌بینی، پرنده‌های خطرناکی هستن که نقشۀ کَرکَسا رو اجرا می‌کنن. _ احمد! احمد! چه نقشه‌ای؟