*┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄* امروز، روز خیلی شلوغی داشتم. الآن دارم با آخرین توانی که تو تنم مونده می‌نویسم. پس اجازه بدید، به متن اربعینی بسنده کنم. اشکالی نداره؟ ******* از مرزبانی که می‌خواهم رد شوم، هول و ولایی به دلم می‌افتد که نگو و نپرس. می‌دانم مشکلی ندارم. گذرنامه دارم و اعتبار هم دارد. جرمی مرتکب نشده‌ام که ممنوع الخروج باشم. بدهکار کسی هم نیستم که بتواند حکمی برای منع خروجم دست و پا کند. سر صف که می‌ایستم تا نوبتم شود، ضربان قلبم بالا می‌رود. وای که اگر کسی را برگردانند! دیگر اختیار قلبم از دستم بیرون می‌رود و با خودم می‌گویم نکند مأمور مرزبانی مرا هم برگرداند. نوبتم که می‌شود به مأمور مرزبانی با احترام سلام می‌کنم. حتی اگر رفتار خوبی با من نداشته باشد، من خیلی خوب رفتار می‌کنم. وقتی نگاهی به عکس گذرنامه‌ام می‌اندازد و در صورتم خیره می‌شود، نفس عمیقی می‌کشم تا صدای تپش قلبم را نشنود. گذرنامه را که مُهر می‌زند، لبخند می‌زنم، از صمیم قلب تشکر می‌کنم و رد می‌شوم. حسین جان! چرا پیش از آن که به تو برسم، این اندازه اضطرابِ قبول شدن یا نشدن را ندارم؟ به این که خیلی مهربانی، یقین دارم؟ یا خودم را چنان مقرّب می‌بینم که خیال رد شدن هم به سرم نمی‌زند؟ شأن تو را به آن اندازه نمی‌بینم که اضطراب رد شدن داشته باشم؟ یا نامۀ عملم را به قدری سفید می‌بینم که این اضطراب، بی‌معنا می‌شود؟ هر طور که باشد، خدا را شکر که امامی مهربان و خطاپوش، چون تو دارم؛ امّا برای آدم شدنم، به اضطرابِ قبول یا رد شدن، مثل نان شب محتاجم. این اضطراب را به من عطا کن حسین جان! @abbasivaladi