خیال خزان ✍️طیبه روستا درست همان وقتی که خیال می کنم خزان ریشه دوانده تا نوک انگشتانم و هرگز نخواهم توانست قدم از غار یخی ام بیرون بگذارم، پرتویی لطیف با سرانگشت طلایی اش تلنگری آرام پشت دریچه روحم می زند و می گریزد. بچه را با دلشوره ای ریز از خبرهای نیمه ی اسفند ۱۴۰۱ راهی مدرسه می کنم. می آیم به گل های آلوئه ورا سلامی بدهم که چشمم می افتد به عروس های کوچک نشسته بر شاخه های بختشان. عروسک های سفید با خنده های صورتی رنگشان چشمم را می نوازند و آرام در گوشم می سرایند: اندکی صبر، بهار نزدیک است ... @AFKAREHOWZAVI