«خاک مادری» ✍طیبه فرید از اولین باری که برای فرار از فشار بحث‌های فلسفی، کتاب لیلی و مجنون نظامی را خواندم سال‌ها می‌گذرد. همیشه تصور می‌کردم این داستان چیزی کم دارد. یک حلقه مفقوده که عشق را دست نیافتنی و غیر منطبق با واقعیت می‌کند. عشقی که می‌توان ساعت‌ها از آن نوشت و از آن گفت و با آن گریست اما هرگز نمی‌شود لحظه ای با آن زیست! عشقی که نسبت آن با ابدیت نامشخص است و این پایان نامعلوم و این بی‌نسبتی با ابدیت حلقه‌ی مفقوده داستان‌های عاشقانه‌ای بود که خوانده بودم. امروز می‌خواهم از داستانی بنویسم که شرح زیستن دلدادگانی را به‌وضوح شرح می‌دهد و ای کاش نظامی گنجوی بود تا می‌توانست شرح این دلدادگی ابدی را به نظم در آورد. شرح داستانی که آغاز آن در صور لبنان شکل گرفت. قدیمی‌ها می‌گفتند عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان‌ها بسته‌اند و شاید راست می‌گفتند. آسمان، چشم‌های آبی امام موسی صدر بود که در آرامش نگاهش خطبه‌ی عقد سید عباس و سُهام جاری شد. عباس جوان، مبارز اهل شهرک نبی شیث و طلبه‌ی مدرسه امام موسی صدر تصمیم داشت برای ادامه تحصیلات حوزوی به نجف برود و به‌خاطر علاقه به سُهام الموسوی مشتاق بود او رفیق راهش باشد. دل کندن از جنوب لبنان در مجاورت سید عباس برای سُهامِ با ایمان، اتفاق کوچکی بود چرا که سید عباس وطن او بود و هر جا عباس حضور داشت، آنجا خاک مادری سُهام بود. زندگی در نجف با همه سختی هایش برای مهاجران جوانِ روایت، بخاطر هم جواری با عتبه علویه و عالمان بزرگ دلپذیر بود، تحصیل در نجف، غواصی در دریای عمیق معارفی بود که مرواریدهای شب چراغش می توانست روشنی بخش مسیر ناهموار و سنگلاخی شیعیان محروم جنوب لبنان باشد.لیلی و مجنون داستان هنرشان این بود که در عین وصال، عاشقانه می‌زیستند، سید عباس در نجف، برای سُهام شرایط فقاهت را فراهم کرد تا مباد لیلی داستان از مجنون عقب بماند. و سُهام دیگر عباس را نه همسر، بلکه مقتدای خود می دید که لحظه ای حاضر نبود از او فاصله بگیرد. با فشار حکومت عراق بر روحانیون لبنانی، سید ناگزیر به وطن بازگشت و با تأسيس حوزه علمیه امام قائم و تبلیغ در روستاهای دورافتاده می کوشید رنگ محرومیت را از چهره‌ی مناطق شیعه نشین جنوب بزداید. با آغاز تهاجم اسرائیل به لبنان، لیلی و مجنون روایت به یاری حزب الله شتافتند، یکی با جنگیدن در زیر آتش و دیگری با سرکشی به خانواده‌های شهدا و جمع آوری کمک‌های مردمی برای حزب الله وشستن لباس‌های رزمندگان مقاومت. سُهام که حالا ام یاسر شده بود در تامین نیازهای خانواده‌های شهدا چنان محکم و مصمم بود که حتی ابائی از بخشیدن فرش های خانه اش نداشت! و عباس وقتی با خانه بدون فرش مواجه شد و داستان را شنید از شدت شوق سُهام را که زنجیر تعلق و وابستگی از پیکره حیات خود گشوده بود را در آغوش گرفت! با انتصاب سید عباس به سِمَت دبیر کلی جنبش حزب الله، زندگی موسوی‌ها به حساس‌ترین برهه حیاتی خود رسید. سُهام می‌دانست که انتهای این مسیر قطعا به شهادت منتهی می‌شود، او آرزو کرده بود که با مقتدایش عباس که عطر امیرالمؤمنین علیه السلام را از وجودش استشمام می‌کرد، به شهادت برسد. روز شانزدهم فوریه سال 1992مردم روستای جبشیت که برای سالگرد شهادت رهبر فقید حزب الله شیخ راغب حرب گِرد شمع سید عباس جمع شده بودند شاهد حرکت بالگردهای آپاچی اسراییل در آسمان روستا بودند، بالگردهایی که لحظاتی بعد در پیچ جاده سبز روستای تفاحتا کاروان خودروهای حزب الله را هدف قرار دادند. ماشین مرسدس مشکی که حامل سیدعباس و سُهام و سید حسین کوچک بود در همان لحظات اول منفجر شد، دود و آتش از خودرو حامل موسوی‌ها زبانه می‌کشید. سربازان اسراییل مانع ورود نیروهای امدادی به جاده تفاحتا شدند. چند روز بعد فرماندهان وقت اسراییل از تصمیم عجولانه خود پشیمان شدند چرا که شهادت عباس خیزش‌های جدیدی در جبهه مقاومت علیه اسراییل ایجاد کرد. از ساکنان سرزمین‌های اشغالی کسی نام فرماندهان آن عملیات را به ذهن نسپرد اما یاد و خاطره قهرمانان این روایت در حافظه شیعیان جنوب و جبهه مقاومت به روشنی باقی ماند و کودکان و نسل جدید فرزندان حزب الله پس از چهل سال در سرود سلام فرمانده با سید عباس بیعت کردند. @AFKAREHOWZAVI