.
پیاده روی اربعین ۲
✍راضیه کاظمی زاده
بعد از دو روز اسکان در نجف اشرف و زیارت و درددل با مولایمان امیرالمومنین علیه السلام، تصمیم کاروان کوچک ما بر این شد که راهی سامراء شویم و به زیارت امامان غریبمان برویم. صبح بعد از نماز راهی شدیم و بعد از صرف شیر و کهک نذری، ساعت هفت با یک ماشین ون جدید، حرکت کردیم. در طول مسیر از کنار موکبها عبور میکردیم. مسیر پیاده روی سرشار بود از افرادی که عاشق مولایشان بودند و هر کدام با هر زبان و اعتقاد، نذر و حاجتی پا در این راه پر خیر و برکت گذاشته بودند، گویی همه یقین داشتند وقتی نزد ارباب بیکفن بروی محال است دست خالی برگردی! مگر میشود مادرمان زهرای مرضیه(س) را به حق حسینش قسم دهی و گره از کارت باز نکند؟ مگر میشود عقیلهی بنی هاشم را به حق برادرش سوگند دهی و تو را حاجت روا نکند؟! نه محال است، این مسیر و این میزبانان به خوبی میدانستند که چگونه باید از مهمانانشان پذیرایی کنند، اگر این چنین نبود مولایمان با خریدن اراضی کرب و بلا اهالی آنجا را نمکگیر خودش نمیکرد تا پذیرای زائرانش باشند!
بعد از گذشت پنج ساعت به سامراء رسیدیم و باز هم به دلیل ازدحام جمعیت و شلوغی جادهها و راه بندان راه دو سه ساعته را پنج ساعته پیمودیم! وقتی از ماشین پیاده شدیم باد گرمی صورتمان را نوازش کرد، انگار میخواست با گرمای خود به ما خوش آمد بگوید! نگاهی به مسیری که باید پیموده میشد انداختم و در دل با خود گفتم « این تازه اول راه است! » راه کوتاهی بود اما گرمای شدید و کوله پشتی که همراهم بود راه رفتن را سخت کرده بود! به محض اینکه از در ورودی وارد محدودهی حرم شدیم چشمانم با دیدن موکبی که آب به زائران تعارف میکرد برقی زد ، خواستم به سمتش بروم که یاد عطش و تشنگی اهل بیت امام حسین علیه السلام افتادم، برای لحظهای چهره ی کودکی شش ماهه و دختری سه ساله در ذهنم نقش بست و ناخودآگاه اشکم جاری شد! ناگهان به یاد دخترانم افتادم که اگر با من بودند میتوانستند این حجم از گرما و شلوغی و بی آبی را که زیاد هم نبود تحمل کنند؟! نه هرگز ... اما چگونه علی اصغر و رقیه جان همراه کاروان شدند مگر آنها نیز کودک نبودند و طاقتشان کم نبود و از آب هم دریغ کردند دشمنان!
این تفکرات مانع شد که به سمت موکب بروم و آبی بردارم، اما زمانیکه استاد بهم آب تعارف کرد نتوانستم بر تشنگیام غلبه کنم و بی درنگ آن را گرفتم! در راهی که منتهی به درب ورودی حرم میشد موکبهای زیادی برپا شده بود که اکثرا ایرانی بودند و هر کدام با آب، شربت ، چای ، غذا و ... از زائران پدر امام زمانمان پذیرایی میکردند ، برای جلوگیری از گرمازدگی در مسیر از کولرها و پنکههایی که آب بر روی زائران میریخت وحود داشت.
بالاخره از درب ورودی و گشتن مفصل خادمان گذشتیم و وارد محدودهی حرم شدیم، از ابتدای ورود بوی غربت امام زمانمان و حس وارد شدن به خانهی مولایم و امام غریب مهمان دلم شد! حس زیبایی بود، زیبایی این حس به قدری بود که بغض را مهمان گلویم کرده بود و حتی همسرم را دیدم که اشک از چشمانش سرازیر است و مانند بانوان گریه میکرد! مگر نگفتهاند که مردها سخت گریه میکنند اما حال چه شده بود که مردی مانند مادر فرزند مرده گریه و بیتابی می کرد و زیر لب نجوای جانسوز داشت ؟!!
قبل از رسیدن به گشت دوم ازدحام جمعیت خیلی زیاد بود و لابه لای جمعیت گیر کرده بودیم و هرکدام غری میزدند و چیزی می گفتند اما من ساکت بودم و انگار از قبل این را انتظار داشتم، به هر سختی که بود از آنجا عبور کردیم و بعد از گشت مفصل خادمان برای بار دوم وارد حرم شدیم،نسبت به سفر گذشته که در ایام عید بود، تغییر چندانی ندیدم، فقط چند تا سرویس بهداشتی اضافه کرده بودند و بعلاوه اینکه آب تعارف زائران میکردند و اینکه مدام کسی از بلندگو اسامی گمشدگان را نام میبرد و از اطرافیانشان میخواست که به امور گمشدگان مراجعه کنند!! در صحنی از حرم که مخصوص استراحت زائران بود ساکن شدیم و بعد از اندکی استراحت هر کسی دنبال کاری که باید انجام داد رفت، استاد مهرجویی که نقش مدیر هیئت را به عهده داشت جویای احوال همه بود و مانند مادری مهربان فرزندانش را راهنمایی میکرد و با خاطرات جالبی که تعریف میکرد خستگی را از تن بیرون میکرد و آدم را درست در نقطهی ناامیدی و خستگی، امیدوار میکرد..
🍃ادامه دارد
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI