.
«من و او»
✍زهرا نجاتی
دستهای کوچکش را توی دستم میگیرم. تکان دستهایش، چرا سبکش را پاره میکند. تکان میخورد. چادرسیاه گلگلی را روی سرش میکشم.
چادر را روی سرفرزندش میکشد. دست فرزند، تکان میخورد، بیاراده و با هرتکان مادر. فرزندآرام گرفته، چشمهایش نیمه باز است.
دخترم حالا آرام خوابیده. سینهاش بالا و پایین میرود. نفسش گرم است. یاد روزهای اول تولدش می افتم. دستم را دم بینیاش میگرفتم و با گرمی نفسش، قلبم آرام میشد. حالا هم سینهاش بالا و پایین میرود دستش گرم است. چشمهاش کامل بستهاست. چادرم را کنار میزنم و صورت مثل ماهش، اشک را توی چشمهایم جمع میکند.
مادر چادر را کنار میزند و انگار دستی از پشت، هلش بدهد، روی زمین پخش میشود. دستهای بچهاش مثل آونگ این طرف و آن طرف میرود. سینهاش بالا و پایین نمیرود. دم بینیاش گرمایی ندارد. چشمهای مادر، دو کاسه خون شده. دستهایش نا ندارد. مادر فرزندش را در آغوش کشیده و آرام میگذارد لای ملحفهای که قدش نیست...
و این غصه پرافتخار مادرهایی است از جنس او که یک ماه است در میان در و رنج، عزیزانشان را به خاک میسپرند، اما پرچم شرف و عزتشان را بالا نگه میدارند.
قصه مادرانی است مثل او که دشمنی دشمنان اسلام را، بیعقلیشان را، ذلتشان را، حقانیت وعدههای الهی و نصرت خدا را مثل لالایی در گوش کودکانشان زمزمه میکنند و با هراشک و سکوت، هر قطره خون، هر لحظه درد، خدا و دینش را یاری میکنند و یقین دارند همانا نصرت الهی همراه آنان است...
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI