«کودکی تنها....» ✍سادات حسینی آمدند دو مردِ نامرد با دلی سیاه، آکنده از هر چه کینه گوییا که ندارند عاطفه، مهر و عشق، در درون قلب و سینه بین چه گویم از برایت در ادامه ز خون، دیوار و کوچه عزم کردند با کور دلی بر کشتارِ هر چه زن، هر چه بچه شد آنچه نباید، شهید شدند زن و مرد و تعدادی ز طفلان آه از سوز و فراق و مِحنَت، میکِشم فریاد ز جان هان چه سخت است دیدنِ غم، داد و ضجّه آه چه سخت است دیدنِ اشک ، فریادِ بچه پریشان گشته مادر،جان ندارد او خودش تا کِشَد دستی ز مهر، روی سر و پاهای بچه کودکی بنشسته تنها و میلرزد دلش گشته تن زخمی و دست و پا و چشم و صورتش کودکی با گریه خواهد بوسه ای از مادرش کودکی هم جان بداده روی دستِ خواهرش کودکی تنهاست و او بیفتاده ز پا او هراسان گشته از داد و هیاهو و صدا مردی آمد گفت کودک ندارد جایی و هیچ دیگر کسی تا شنید کودک این سخن، زد فریاد از بی مادری از بی کسی میرسد امدادگری تا که کُند او را خَموش پیرمردی زود دوید تا که کِشَد او را به دوش آمد امدادگر با تبسم، با عشق با گرمای وجود تا کُند کودک فراموش، درد بی مادری را زودِ زود باز دوباره موجی آمد پر فشار پر سوز و صدا گوییا گشته جدا صخره و سنگ از کوهِ خدا کرد برخورد به جماعت سنگ و آتش ، تیر و ترکِش آه چه آمد بر سر این مردم و این زائرانِ ستم کش شدند پر پر، پیکرِ هر کدام افتاد به دور مرگ بر هر چه منافق، ننگ بر دستانِ زور تو ندانی تا که شاید این روایت بهر چه بود یا که گویی قصه ایست شاید ز احوالات دور گو حسینی این روایت نیست بود ظلمی آشکار کردند ظلمی شدید به این جماعت، به این زوار آمده بودند آن زوار، بهر میثاق مجدد با سردارِ یار میمانَد تا به ابد این ظلم به دهان ها یادگار میگویم از سوز دل این ابیات و این اشعار را تو شنو و گو بلند، مرگ برظلم ،بر این کار و زار @AFKAREHOWZAVI