«نمی از دریای وجود او» ✍خالقی « دارم که تشکیل شود، و آن زمان این است که خیابانهایش باشم». (۱۳۳۴/۱۰/۲۷) ۱] او که بود که اینگونه آرزو داشت؟ طلبه‌ای کم نظیر، سلیم النفس، جهادی، گوش به فرمان علما بود. تقوا، توکل، بصیرت و شجاعت او، مدت‌ها پیش از ورود به مبارزه و تشکیل گروه فدائیان اسلام با خودسازی، در او جان گرفته بود. سید مجتبی میرلوحی معروف به نواب صفوی، در سال ۱۳۰۳ در خانواده‌ای روحانی و اصیل، درمحله‌ی خانی‌آباد تهران به دنیا امد و پس از درگذشت پدر زیر نظر عمویش بزرگ شد. نواب، نام خانوادگی مادرش را برای خوش انتخاب کرد. سپس همزمان با تحصیل در مدرسه صنعتی آلمانی‌ها به دروس دینی هم پرداخت. ۲] در سال ۱۳۳۲ شهید نواب صفوی به استخدام شرکت نفت درآمد. اما وقتی مشاهده کرد که یک مهندس انگلیسی به کارگر ایرانی سیلی زد، از سر غیرت، اعتراض کرد و گفت مهندس انگلیسی بایستی قصاص شود و همان سیلی که او به کارگر ایرانی زده را باید کارگر ایرانی هم در میان جمع به او بزند که اگر الان جلوی آنها را نگیرید فردا هر کاری دلشان خواست می‌کنند. با روشنگری نواب احساسات ضد انگلیسی میان کارگران بالا می‌گیرد، اما با سرکوب کارگران، نواب نیز به نجف می‌رود. ۳] پس از چهار سال اقامت در نجف به دستور آیت‌الله سیدابوالحسن اصفهانی برای مبارزه با کج‌روی‏‌ها و کج‌اندیشی‌ها حکومت وقت و امثال کسروی‌ها، به ایران می‌آید. او با غیرتی که در وجودش شعله می‌کشید، پس از بازگشت در مساجد شروع به تبلیغ و ترویج تولید ملی می‌کند به گونه‌ای که معتقد بود، اگر با کاشتن گندم بر پشت بام خانه‌ها بتوانیم رفع احتیاج از بیگانه کنیم، بهتر است بر این کار اقدام کنیم. تا این که دست گدایی به سوی دشمن اسلام دراز کنیم. ۴] این غیرت نسبت به دین و ملت و کشورش، سبب شد تا در هر جایی که بود، مشغول آگاهی دادن و روشنگری مردم شود و آنها از فساد و استبداد و سلطه‌ی بیگانگان و دین‌زدایی باصطلاح روشنفکران، مطلع نماید. آنقدر همیّت و آزادگی و غیرت در وجودش نهادینه شده بود و آنقدر حرکتش از شدت خلوص، جذاب و انقلابی بود که امام خامنه‌ای در اوان نوجوانی، اولین جرقه‌ی انقلابی‌گری در ذهن و قلبش را از او می‌داند. نواب صفوی در اوج غربت و مظلومیت اسلام و مستضعفان، فریادی آتشین و رسا بود بر علیه حکومت استبدادی و ستمگر شاهنشاهی به گونه‌ای که پایه‌های آن رژیم را به لرزه انداخت. ۵] در عین حال آنچنان متواضع بود که محمد مهدی عبدخدایی در خاطرات خود می‌گوید: «قرار شد با شهید نواب برای ناهار و دیدن علامه امینی _ صاحب کتاب گرانقدر الغدیر_ به منزل ایشان برویم. در آن دیدار علامه به نواب گفتند : «من حیفم می‌آید شما در ایران بمانید، شما را می‌کشند، بیایید بروید نجف درس بخوانید با استعدادی که شما دارید مرجع خواهید شد»، شهید نواب به علامه گفت: «اسلام درسخوان زیاد دارد، سگ ندارد که پای دشمنان را بگیرد.» علامه امينی چشمهايش پر از اشك شد، سرش را انداخت پايين و از اتاق بيرون رفت. ۶] از دیگر نشانه‌های تواضع و در عین حال شجاعت مثال‌زدنی او اینست که در خاطرات مرحوم رضا گلسرخی کاشانی آمده است که، «بازجوی پرونده از شهید نواب می‌پرسد: شما اعلم هستيد يا آقاي بروجردي؟ مي‌گوید: طبعا آقاي بروجردي، مي‌گويد: پس چرا كارهايي كه تو مي‌كني او نمي‌كند؟ شهید نواب مي‌گويد: «من سرباز اسلام هستم و آقای بروجردی افسر هستند و تا زمانی که‌ سرباز‌ هست، افسر به میدان نمی‌رود. ایشان، مقامشان عالی‌تر است و از طرفی، ما هستیم. اگر ما نبودیم، ایشان اقدام‌ می‌فرمودند. با‌ وجود‌ ما، لازم‌ نیست‌ که ایشان اقدام بکند.» ۷] با این شدت خلوص، صداقت، شجاعت و در عین حال تواضع این گفته‌ی او را دوباره بخوانید، آیا ما اینگونه‌ هستیم؟ شهید نواب صفوی: «آرزو دارم که تشکیل شود، و آن زمان این است که خیابانهایش باشم». (۱۳۳۴/۱۰/۲۷) @AFKAREHOWZAVI