دلنوشتهٔ خانم صبا حسینی، فرزند ذوقمند و ارجمند استاد ژرفا پس از مراسم نکوداشت پدر گرامی ایشان👇 پدر تو را از دور نگاه می کنم و بغض می کنم. دیشب لحظه های زیادی را بغض کردم. وقتی در آغاز صحبتت از فروغ خواندی و گفتی به قول فروغ زمانه. بعد همان شعرش را که خیلی دوست دارم خواندی. ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده تو همیشه هوای دخترکت را داشتی و علاقه اش به فروغ را تحسین کردی. حتی حالا که آن بالا نشستی و من این پایین گوشه ای از جمعیت بودم و نفسم در سینه حبس بود و کلماتت را نفس می کشیدم. تو از مولانا خواندی که: گفت که سرمست نه ای لایق این دست نه ای رفتم و سرمست شدم از طرب آکنده شدم پدر به قول خودت تو همیشه آن کودک ده ساله کوچه های نارمک هستی و من همیشه در آن حوالی تو را می بینم که گرم بازی و صفای کودکی هستی. تو چهل و پنج عنوان کتاب نوشتی. دوازده سال از عمرت را عاشقانه گذاشتی پای ترجمه الغدیر. درست در روزهایی که آن بیماری طاقت فرسا شروع شد. از آن روز روی تخت نوشتی. وقتی بیست ساله بودی شعر مدرسه موش ها را سرودی و تا همین چند سال پیش خیلی ها نمی دانستند شاعر گمنام ک مثل کپل همان استاد ژرفاست. بسیاری از کتاب هایت را در حوزه و دانشگاه درس دادند. با تحصیلات دانشگاهیت می توانستی وکیل صاحب نامی باشی. با پیشینه ات در صدا و سیما می توانستی مدیر جایی باشی. اما همه این ها را رها کردی و به دنبال گمشده ات مهاجرت کردی. فقه و اصول برای مردی که همیشه آواز می خواند و هوای شاملو و فروغ در سر داشت و هوای مولانا را نفس می کشید کوچک بود. اما مثل خیلی ها حوزه را رها نکردی. ماندی و همان جا از عشق گفتی. از مولانا و حافظ و از عرفان گفتی. در میان آن ها که هنر را کوچک و پست می شمردند از هنر و فلسفه هنر و موسیقی گفتی. پدر تو همیشه کارهای سخت را انتخاب کردی. اما لحظه هایی هست که فقط من و تو می دانیم. تو همیشه هوای دخترکت را داشتی. حتی وقتی دنبال یک فیلم مستند درباره فروغ بودم تمام مغازه های خیابان انقلاب را پا به پای من آمدی. با همان پاهایی که درد می کرد آمدی. وقتی می خواستم عکس فروغ و سهراب و اخوان را به دیوار اتاقم بزنم خودت گفتی بیا بریم برایشان قاب بخریم و بهترین قاب ها را برایشان سفارش دادی. وقتی چهارده ساله بودم سه تار را در دستانم گذاشتی و از آن روز سه تار یادگار توست در دستان من. کنج کتابخانه ات آنجا که آفتاب پهن می شود روی قالی های رنگ و رو رفته قدیمی، آنجا که تا چشم کار می کند فقط کتاب روی کتاب چیده شده، آنجا که من و تو هستیم و دو استکان چای، آنجا که می پرسی فیلم تازه چی دیدی، آنجا بهترین گوشه دنیاست پدر. @AFKAREHOWZAVI