«فرقان» ✍زهرا نجاتی 🔹برای گرفتن شناسنامه،راهی شده بودم که وسط کوچه، به دوتا خانم بی‌حجاب برخوردم. نمی‌شد سکوت کرد وضعیت حجاب شهر، هر روز بدتر ازقبل میشد. معلوم بود قصد دارند بی‌حجابی را به این منطقه هم بکشانند. جلو رفتم. به محض اینکه به یکی شان نزدیک شدم، شالش را روی سرش گذاشت. 🔹ولی آن دیگری که وضع بدتری داشت، به محض اینکه به سمتش رفتم شروع به فحاشی کرد:_سلیته شماهایین. کی نسلتون برداشته میشه که ما راحت باشیم. نمی‌خواهیم این حجابتون رو. انگار همه مشکلات حل شده فقط مونده همین یکی. برو زنیکه خراب ولمون کن.ـ و چندتا فحش بوقدار... 🔹تمام تنم می‌لرزید نه عادت به داد و بیداد داشتم نه فحش دادن و شنیدن. فقط توانستم بگویم:_حجاب قانونه. مثل قانونای راهنمایی و رانندگی. مثل مهریه. مثل حق طلاق. چجوریه که فقط اینو نمی‌خواهید پس از حق مهریه هم استفاده نکنین و همین‌طور از او فاصله می‌گرفتم. 🔹مردم داشتند جمع می‌شدند که از زیر نگاههای سنگین و بی تفاوتشان رد شدم. از دوردست، صدای اذان ظهر می آمد. کمی به چپ و راست نگاه کردم که بالاخره مناره‌های یک مسجد توی کوچه پس کوچه‌ها به چشمم آمد. ناخودآگاه یاد مالک اشتر و آب دهان مردک توی صورتش افتادم. من شبیه مالک نبودم اما کارم برای خدا بود. بعد نماز، قرآن را باز کردم. دلم گرفته بود. دست‌هایم می‌لرزید. سوره فرقان، با من حرف میزد:« بندگان خدای مهربان همان ها هستند که اهل باطل نیستند و وقتی با جاهلین مواجه می‌شوند، کریمانه از کنار آنها عبور میکنند» . دانه‌ای اشک روی قرآن افتاد:_خدایا تو این جامعه قراره بچه هام بزرگ بشن! و فرقان جواب داد:«و دعا می‌کنند که خدایا فرزندان ما و همسران مارا مایه روشنی چشم ما قرار بده... بگو اگر دعای شما نباشد، خداوند به شما توجهی نمیکند.» برای هر دو زن دعا کردم و از صمیم قلب آرزو کردم شرایط جوری تغییر کند که کسی که در راه حق است، نه پشتش بلرزد نه دستش خالی باشد، نه قانون راجع به او و حقش گنگ باشد و بتواند با پشتگرمی از حقش و حق جامعه دفاع کند. @AFKAREHOWZAVI