☑️کریدور بهشت در ایوانِ زیارتگاهِ رافضی هاجوانک از درد چنبره زده بود توی خودش و در حالی که مچ پاهایش به هم بسته شده بود روی زمین غلت می زد . به دنده ی چپ که بر می گشت انگار دردش کم تر می شد.رافضی کُشی کرده بود وحالا در صف انتظار بهشت بود. اگر در رواق بسته نشده بود ،اگر تیر نخورده بود، می توانست مجوس های بیشتری بکشد و فضیلت بیشتری کسب کند .اما با همین اوصاف هم عملیات با موفقیت انجام شده بود .باید نسل روافض را از زمین خدا پاک کرد تا جایش نسل مجاهدان و فرزندان خلافت اسلامی روی زمین را پر کنند.او قهرمان بود !همه شان را کشته بود ،همه ی شیعه هایی که توی مسیرش بودند ،آنها که پشت اسپلیت پناه گرفته بودند.کودک ،زن ،پیر ،جوان.... تا چند دقیقه ی دیگر همه چیز تمام می شد و شام را با قاشق وچنگالی که قبل از عملیات توی جیبش گذاشته بود ،در کنار رسول خدا توی بهشت می خورد ، کمی بعد آوازه ی عملیات موفقیت آمیز خلافت اسلامی گوش فلک را کر می کرد.سرش داشت گیج می رفت و نفسش داشت بند می آمد،چشم هایش بی اختیار روی هم می رفت . خوابش برد،جوری که انگار هیچوقت بیدار نبوده.با صدای افتادن قاشق وچنگال توی جیبش از خواب پرید!!!! خودش را توی کریدوری دید که یک سرش به نور و یک سرش به تاریکی مطلق منتهی می شد. او هر لحظه داشت به تاریکی نزدیکتر می شد!انگار کشیده می شد به پایین . رافضی هایی که تیربارانشان کرده بود آمده بودند توی کریدور ،همانهایی که تا چند دقیقه قبل قلبهایشان تند تند می زد و از ترس کنج زیارتگاه خودشان را پنهان کرده بودند و او با اعتقاد تمام همه را به رگبار بسته بود .داشت دنبال وعده هایی می گشت که موقع بیعت، خلیفه به او داده بود. رافضی ها داشتند به سمت نور بالا می رفتند ،و او هر لحظه توی تاریکی فرو می رفت ،هر چه پایین تر می رفت تراکم ظلمت بیشتر می شد ،تاریکی رفته بود توی جانش ،توی حلقش توی چشم هایش ،توی سرش،توی قلبش .حس می کرد دارد به مرزهای عدم و حتی قبل‌تر از آن نزدیک می شود !کثیف بود ومتعفن ،عین دستمال مچاله ی سیاهی ،که تمام لکه ها و غبارهای یک شهر را با او پاک کرده باشند. وقتی رسیده بود به ته باتلاق تاریکی ، اسم سبحان کُمرونی تیتر اول خبرهای دنیا شده بود!!! 🖍دلنوشته های طیبه فرید @AFKAREHOWZAVI