🖤مثل عود ✍️طیبه فرید، عضو تحریریه مجتهده امین پیرزن، عبا را روی سرش انداخت و بند پوشیه را بست! کفش‌هایش را پوشید و آرام آرام عرض حیاط خاکی را طی کرد تا رسید‌ به در چوبی، دل‌شوره داشت. عُبید دم در منتظرش بود. خبر زود در شهر پیچیده بود! انگار کسی آمده، مثل اینکه خبرهایی آورده ! دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. در را باز کرد و پا به پای پسرک بااضطراب و تشویش کوچه‌ی تنگ را پشت سر گذاشت، حواسش به قیافه‌ی عابرها نبود، دستش را به دیوار می‌گرفت که نیفتد، سرانگشت‌هایش روی دیوارهای خشن ساییده می‌شد .توی دلش می‌گفت: «کاش خبرهای خوب آورده باشد. مُردم از دلتنگی! دلم برای قد و بالایشان تنگ شده . هیچ کسی مثل من این همه آقازاده، توی خانه‌اش نداشته! پسرهای نازنینم. قربان شکل و شمایل‌تان بروم. از وقتی رفتند غبار غم پاشیدند توی این شهر و خانه! » رسید به کانون همهمه! چشمش افتاد به گنبد. پایش را که گذاشت توی مسجد. جمعیت با دیدن هیبت رشید پیرزن و شمایل عبید با احترام راه را باز کردند. چشم‌های پیرزن به صورت آفتاب سوخته‌ی بشیر افتاد. چشم‌های خسته ی بشیر در نگاه پیرزن قفل شد، کسی از بین جمعیت گفت :او مادر عباس است! بیچاره بشیر! آرزو می‌کرد کاش پیش از اینها مرده بود و کارش به اینجا نمی‌رسید! چشم از پیرزن گرفت و رو به جمعیت کرد و با لحنی مضطرب گفت : مردم! یوسف را برادران ناخلفش سربریدند، حتی لباسی هم از او باقی نگذاشتند! به یعقوب بگویید دیگر چشم انتظار نماند. اشک در چشم‌های بشیر حلقه زد، با آستین رد اشک را روی صورتش پاک کرد و دوباره چشمش به چشم‌های پیرزن گره خورد! پیرزن با اضطراب پرسید: «از حسین خبری داری؟» بشیر گفت:«همه ی فرزندانت شهید شدند!» پیرزن این بار انگار اصلا چیزی نشنیده باشد دوباره پرسید:«از حسین ،از حسین خبری داری؟» بشیر گفت:«یوسف را سر بریدند...» نهر آب، پهنای کویر صورت پیرزن را پر کرده بود! عباس رسیده بود کنار نهر! تصویرش افتاده بود توی آب! پیرزن برگشت! الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال ناله‌ می‌کرد و مویه‌کنان می‌گفت: من دیگر حسین را نمی‌بینم! من دیگر چشم‌هایش را نمی‌بینم! خنده‌هایش را، صدایش را نمی‌شنوم! من دیگر حسین را نمی‌بینم! همه‌ی زندگی‌ام، پسرانم،عباسم فدای او! بوی دود اسپند و عود حسینیه را پر کرده بود، پرچم‌های یا حسین یا عباس به اهتزاز درآمده بود، با اشاره‌ی بشیر سینه‌زن‌ها کوچه باز کردند! بشیر با صورت آفتاب سوخته شروع کرد به خواندن: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد، علمدار نیامد... . مادر عباس آمده بود! با دل سوخته، عین عود سیب که خاکستر شده باشد! @AFKAREHOWZAVI