«معطرجات» ✍️طیبه فرید استاد خوش ذوقی دارم، می‌گفت آدم‌ها بو دارند! منظورش عطر و ادوکلن و این ها نبود، منظورش یک عطر ماندگارتر و بهتر بود می‌گفت کمی بهشان فکر کنی با بینی دلت می‌توانی بفهمی عطر متفاوتی دارند. راست می گفت! حافظ هم توی شعرهایش از این حرف ها زده! «من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم!» حافظ حتی با خاطرات آدم ها عطر بازی می کرده! من خودم دیدم یک نفر بود که بوی کاغذهای کاهی کتاب فارسی چهارم دبستان دهه ی شصت می داد، بوی نم روی علف جنگل های گیلان ،توی شعر باز باران. دوست داشتم ورقش بزنم و صفحاتش را بو کنم. خوش به حال گلچین گیلانی که می توانست بوها را بنویسد. یکی دیگر بوی عود سیب و دارچین می داد،حتی دودش هم پیدا بود و سوختن و کوچک شدنش، داغی خاکستر های تازه ای که از سوختنش ریخته بود پایین عود سوز هم پیدا بود، یک‌بار بهشان دست زدم،دستم سوخت. یکی که آدم مقدسی بود، بوی عطر گلاب و زعفران حلوای خانم جان رامی داد که با سلام و صلوات پخته بود، شیرین بود و دلپذیر.از بوییدنش سیر نمی شدی حتی با نان سنگک! بعضی‌ها هم قربان نبودنشان، اصلا نباید به بویشان فکر کرد،‌ از بس مایه رنج و عذابند، تعدادشان خیلی چشم گیر نیست! بگذریم که بوها را نمی‌شود ندیده گرفت و بوی بد در اقلیت است و اصلا وسط عطر باران و عود و گلاب و زعفران آدم ازین حرف ها نمی زند! نیک استادمان می گفت: دل، آدمِ با تجربه و معقول و وزینیست، دست کم نگیریدش. آدم بودن دل را ببینید تا کارایی هایش را نشان‌تان بدهد. آن وقت به جز بوی آدم ها صدایشان را هم می شنوید! نه صدایی که از چیده شدن اصوات حروف است، صدایی که می گفت رساتر از این حرف ها بود، آدم های کر هم می توانستند بشنوند! و نه فقط صدای آدم ها را، حتی صدای اشیا و محیط را. صدای پچ پچ گلدان های شمعدانی لب حوض، گردش‌ماهی‌ها،روشنی،من،گل،آب... صدای باران و عود و حلوای خانم جان را. صدای آویشن خشک توی شیشه، داخل کمد را. صدای قاب های روی دیوار را. صدای لباس های مرطوب و لرزان روی رخت آویز را. صدای آخرین کلمه های این متن را. اینکه دل چه آدم پیچیده ایست! @AFKAREHOWZAVI